این کتاب کوچک شامل سه بخش اصلی است و هر بخش، از تکههایی کوچک (از یک پاراگراف تا یکی دو صفحه) تشکیل شده است. داستان دو راوی اصلی دارد: آرش و سینا. در بخش اول که بیست تکه است این دو بهصورت یکی در میان به صورت اولشخص روایت میکنند. آرش هیچگاه مادرش را ندیده است و در ابتدای روایت نیز با پدرش کشمکشی داشته است و از خانه بیرون زده و تصمیمش این است که به خانه بازنگردد. سینا جلوی دانشگاه بساط کتابفروشی دارد و خدمت سربازی را در پیش... و دغدغههای معمول. این دو نفر به همراه امیر و امین و مهدی و حمید دوستانی همسنوسال و در اوایل دهه سوم زندگیشان هستند. این جوانها دردهای مشترکی دارند، مثلاً اینکه توسط دیگران درک نمیشوند، آینده و وضعیت «شفافی» پیش رویشان نیست و... به طور خلاصه همگی در یک کلام «حال خوشی» ندارند. شاید به همین خاطر تصمیم میگیرند که دستهجمعی به طالقان بروند...
برای رسیدن به حالِ خوش چه باید کرد؟ مواد مخدر مصرف کنیم؟! دمی به خمره بزنیم!؟ به استادیوم برویم؟! برویم جاده چالوس یا طالقان!؟ در صفحات مجازی بچرخیم؟! سر همدیگر را بتراشیم!؟ به قصد کشت یکدیگر را بزنیم؟! دلالی کنیم و پولدار شویم؟! برویم درس بخوانیم و مدرک بگیریم؟! برویم خدمت سربازی خود را انجام بدهیم؟! در مورد این یکی که چندان اختیاری وجود ندارد! خلاصه اینکه این بندگان خدا چه باید بکنند که احساس خوشبختی کنند؟ ازدواج کنند!!؟ شعر بخوانند و شعر بگویند و داستان بنویسند!؟ مهاجرت بکنند؟! کسی میداند این نسل (و نسلهای دیگر) برای خوش بودن چه باید بکند؟ جواب این سوال چندان ساده نیست، به نظر من جواب جایی بیرون از خود ما نیست، جایی در درون ماست.
در بخشی از کتاب که حالت داستان در داستان دارد، شخصیتی به نام ایمان توصیه میکند که مسائل را نباید پیچیده کرد و باید با طبیعت و هرچیزی که طبیعی است کنار بیاییم و از اعتراض و جنگیدن دست برداریم. این راهحل قابل تأملی است اما فارغ از باید و نبایدی که دارد و شاید به مذاق این گروه سنی خوش نیاید، عملیکردن این راهکارها خود فرایند پیچیده و پر زحمتی است؛ شاید به همین خاطر است که همان شخصیت داستانی (ایمان) هم به مصرف مواد مخدر رو میآورد!
بعید میدانم با توصیههایی نظیر مورد فوق و اینکه خوب باشید و تعمق کنید و از هستی و طبیعت مراقبت کنید و ول کنید و ول نکنید کار این نسل راه بیفتد. در واقع چنین توصیههایی فقط سبب میشود که آنها با شما بد تا کنند! در ذهن یا در عمل! مختصاتی که این داستان گرای آن را میدهد مختصات نسل سرگشتهای است که از سر درماندگی و استیصال، همچنین از سرِ عشقی که به راههای کوتاه و میانبر دارد، حاضر است سقوط در هر چاهی را تست کند. آدمهایی که مثل ساعتی مریض، به دقت درد میکشند. در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از کتاب خواهم پرداخت.
*****
مجتبا هوشیارمحبوب (1366) دانشآموختهی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است. رمان اول او با عنوان «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» در سال 1390 منتشر و برنده جایزه رمان متفاوت سال (واو) شد. «آنها با شاعری که ...» نیز یک رمان متفاوت و خاص است.
مشخصات کتاب: نشر چشمه، چاپ اول 1395، تیراژ 1000 نسخه، 102 صفحه.
..................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.1 از 5 است. گروه C
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب دختری در قطار و آلیس در سرزمین عجایب خواهد بود. مدتی باید به کتابهای سادهتر بپردازم!
پ ن 3: از این تکه از شعر شهرام شیدایی (خندیدن در خانهای که میسوخت) که در کتاب هم آمده بود در متن استفاده شده است: من مثل ساعتی مریضم / و به دقت درد میکشم.
ادامه مطلب ...
"فرزین" جوانی 32 ساله است که در یک دارالترجمه در شهر رشت کار میکند. اهل مطالعه و فیلم و... به یک معنا تمایلات روشنفکری دارد. داستان در واقع یک تکگویی ذهنی است که طی آن فرزین به محاکمه خودش میپردازد. محاکمه به جرم خیانت. خیانت به همسرش، و همزمان خیانت به کسی که بهواسطه او به همسرش خیانت کرده است و احتمالاً خیانت به کسی که بهواسطه او به کسی که... و چون این قصه سر دراز دارد به این نتیجه منطقی میرسد که به خودش هم خیانت کرده است.
در واقع وجه عمده خیانت به خودش به این قضیه باز میگردد که او برعکس دیگر خیانتکاران تلاشی برای تبرئه خودش نمیکند بلکه برعکس تمام هم و غمش را برای محکوم نمودن خودش به کار میبرد و حتا حکمی سنگینتر از افرادی چون هیتلر و صدام برای خودش میبرد.
این داستان نه توصیف وجوه خیانت است و نه کنکاش در علل و دلایل آن بلکه صرفاً بیان رنجهایی است که محتملاً "یک" خیانتکار دچار آن میشود. توصیف نیست، چون عامدانه به آن حیطه پا نمیگذارد؛ بیان دلایل هم نیست چون راوی خودش هم نمیداند به چه علت این کار را انجام میدهد و چندین بار اذعان میکند که دلایلی زیادی برای خیانت نکردن داشته و دارد... اما خب، ظاهراً این دلایل، کارکردی نداشتهاند.
..............................
پ ن 1: مجتبا پور محسن, نویسنده, شاعر, منتقد و مترجم, متولد سال 1358 در شهر رشت.
پ ن 2: ادامه مطلب خطر لوث شدن ندارد.
پ ن 3: کتاب من چاپ چهارم, تابستان 1390, نشر چشمه, تیراژ 2000 نسخه, 100صفحه, به قیمت 2500 تومان.
پ ن 4: نمره رمان 2.9 از 5
ادامه مطلب ...
به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست تر و حقیرتر است از استخوان خوکی در دست جذامی. (امام علی بن ابی طالب)
این داستان بلند یا رمان کوتاه, برش هایی از زندگی ساکنین 7 واحد از آپارتمان های برجی در تهران است. ساکنین این هفت واحد هر کدام درگیری ها و دغدغه های خود را دارند و طبیعتاً با یکدیگر بیگانه اند و فقط به صورت فیزیکی در نزدیکی یکدیگر زندگی می کنند.
در طبقه 14 دانیال و مادر پیرش زندگی می کنند, دانیال به صورت مادرزادی دچار عارضه دفورمگی جمجمه و از لحاظ روانی در ظاهر کمی آنرمال است اما مطابق معمول حالتی بهلول وار دارد و مسائل کلیدی داستان از زبان او خارج می شود.
در طبقه 9 محسن (با مدرک دکترا!) و فرزندش درنا و مادر پیرش سکونت دارد. محسن در حال طی کردن مراحل جدایی از همسرش سیمین! (این سیمین ها استعداد بالایی برای جدایی دارند!) است.
در طبقه 8 حامد که عکاسی دارد با مادرش زندگی می کند. مهناز نامزد حامد مشغول ادامه تحصیل در هلند است , حامد با نگار که شباهت زیادی به مهناز دارد آشنا می شود و...
در طبقه 5 سوسن که از توانایی های جسمی اش امرار معاش می کند با مشتری شاعر و عاشق پیشه ای مواجه می شود...
در طبقه 4 نوذر که یک خلافکار است زندگی می کند. او سند زمینی را که صاحبش در ایران نیست را جعل کرده و می خواهد بالا بکشد و اکنون باخبر شده است که صاحب پیر زمین در حال برگشت به ایران است لذا نقشه قتل او را در سر دارد و...
در طبقه 7 جمعی جوان پارتی شبانه ای دارند و مشغول بزن و بکوب و بخور و بکور (از مصدر نیاز به کورتاژ کردن می آید) هستند و...
و بالاخره در طبقه 17 دکتر مفید (استاد نجوم) و همسرش افسانه (متخصص زنان زایمان) هستند که الیاس پسر 10 ساله آنها به دلیل سرطان خون پیشرفته در بیمارستان بستری است و...
نکته ای که به ذهنم رسید طبقات محل سکونت شخصیت هاست که با توجه به ارزش گذاری نویسنده نسبت به وضعیت شخصیت ها انتخاب شده است (کاش در انتها اشاره ای به نقل مکان ساکن طبقه 5 به طبقه 10 می کرد!!).(طبقات بالاتر شخصیت های متعالی تر)
گریزی از اندوه نیست
وجه مشترک این روایت های موازی از نظر من درد و اندوه است ; در یکی به صورت دغدغه وجودی, در دیگری ناشی از درد و اندوه جدایی, جاهای دیگر دغدغه انتخاب و عشق و ثروت و شهوت و بالاخره درد فرزند, بروز می کند.
دانیال (یا نویسنده) هر فردی را به کلمه ای تشبیه می کند که خودش معنی خودش را می سازد و نقطه مشترک همه کلمات را اندوهناکی آنها می داند:... از دل هر کلمه , همه کلمه ها – هر قدر هم که شاد باشند- یواش یواش چیزی شور و شفاف تراوش می کنه, چیزی که بهش می گند اندوه.
به این ترتیب از دیدگاه نویسنده گریزی از اندوه نیست و لذا می بینیم که شخصیت محوری این داستانها (باز هم از نظر من دانیال شخصیت محوری است, وگرنه به صورت کلی این 7 روایت را می توان از هم جدا کرد و در نتیجه شخصیت محوری, برای اثر قایل نشویم) این شعر از جبران خلیل جبران را می خواند:
زندگی را در دره ای گذراندیم که سایه های اندوه از دل آن می گذرد
و نومیدی را چون فوجی از لاشخوران و جغدان بر فراز آن یافتیم
از آب برکه اش بیماری نوشیدیم و از تاکستانهاش , شرنگ.
مسئله شرور
مطلب قابل تاملی که در لابلای روایتها به ذهن می رسد و در قسمتی دانیال نیز به نوعی به آن اشاره می کند, نظریه شر یا مسئله شر (اخلاقی یا طبیعی )است. شرور اخلاقی که ناشی از اعمال انسان نظیر دزدی و قتل و تجاوز و... است و شرور طبیعی هم که همان زلزله و آتشفشان و سیل و سونامی و امثالهم است.
آنتونی فلو رو که می شناسی؟ می گه توی این دنیای عوضی و هیشکی به هیشکی , دیگه چی باید اتفاق بیفته که مومنان اقرار کنند خداوندی در کار نیست یا اگه هست خیلی مهربون نیست؟
می گه وجود جهانی که آدم های حقیقتاً آزادش همیشه بر طبق صواب باشند , منطقاً امکان پذیره و خداوند اگر واقعاً قادر مطلق بود , می تونست هر وضعیت امور منطقاً ممکن رو محقق کنه ... پس چرا این کارو نکرد؟... چرا مشتی مفلوک عوضی رو پرت کرد توی این خراب شده که حتی بلد نیستند اون رو , عظمت اون رو, هجی کنند؟ ...
مسئله شر از قدیم الایام (اپیکورس) تا زمان حاضر همیشه مطرح بوده است و موافق و مخالف در مورد آن اندیشیده اند و نوشته اند. من سعی می کنم صورت مسئله را با توجه به آراء هیوم و جی. ال. مکی شرح دهم و باقی مطلب را هم علاقمندان خودشان پیگیری می کنند:
الف) خدایی هست.
ب) خدا به همه چیز آگاه است (عالم مطلق است)
پ) خدا به همه چیز تواناست (قادر مطلق است)
ت) خدا ارحم الراحمین است , خیر محض است.
ث) موجودی که مهربان و خیرخواه است با شر و بدی میانه ای ندارد و لذا درصدد رفع آنها بر می آید.
ج) موجودی که به همه چیز آگاه است از وجود و بروز شر آگاه است و می داند چگونه آن را رفع نماید.
چ) موجودی که به همه چیز تواناست در هر صورت می تواند شرور و بدی ها را حذف نماید.
ح) شرور همیشه وجود داشته است و وجود دارد.
خ) افراد مختلف نتیجه گرفته اند : فرض الف غلط است یا فرض های ب و پ و ت که همگی صفات خدا هستند غلط است و می توان به خدایی فاقد برخی صفات قائل بود و یا روی گزاره های ث و ج و چ بحث و بررسی های عدیده ای شده است و یا اساساً شر وجود ندارد و... و این نزاع بین موافقین و منتقدین هنوز ادامه دارد که بعضاً شیرین هم هست. در نت هم بحث موافق و مخالف زیاد است به عنوان نمونه به اینجا و اینجا و اینجا و اینجا می توان اشاره کرد.
غرض از اشاره به این مسئله این بود که بگویم تم اصلی داستان به این مسئله اشاره ای دارد. و یا اگر خواننده در صفحات پایانی با جملاتی روبرو می شود که نافی اختیار انسان است و آنها را همچون عروسک های خیمه شب بازی می پندارد که فکر می کنند خودشان حرکت می کنند و از نخ های متصل به خود و دست های عروسک گردان غافل هستند ; گیج نشود, چرا که یکی از گریزگاه ها در برخی از پیچ و خمهای این مسئله نیز همین است.
***
این کتاب توسط نشر چشمه در 82 صفحه به چاپ رسیده است. (کتابی که من دارم چاپ هفدهم و به قیمت 1800 تومان عرضه شده است)
***
پ ن 1: مطلب بعدی مربوط به کتاب خوشه های خشم اثر جان اشتین بک است.
پ ن 2: کتاب قطوری که شروع کرده ام مطابق آرای پیشین آناکارنینا اثر تولستوی است.
پ ن 3: کتاب نازکی! که در دست دارم تنهایی پرهیاهو اثر هرابال است و پس از آن کفش های شیطان را نپوش اثر احمد غلامی است.
پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 2.7 از 5 میباشد.
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
که سودها بری ار این سفر توانی کرد
قسمت اول
در مرگ قسطی سرگذشت کودکی و نوجوانی فردینان را خواندیم که به نوعی برگرفته از خاطرات خود نویسنده است. در آنجا دیدیم که در انتهای راه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود. در سفر به انتهای شب که البته هیچ ارتباطی از نظر داستانی (هرچند هر دو برگرفته از خاطرات نویسنده هستند) با مرگ قسطی ندارد , ما با فردینان جوان روبرو هستیم که در حال تحصیل طب است و روزی با همکلاسی خود در کافه ای نشسته و مشغول صحبت که دسته ای نظامی از جلوی کافه عبور می کند و ناگهان تصمیم می گیرد وارد نظام شود! این تصمیم درست در زمان بروز جنگ جهانی اول است و...
در همین ابتدای کار نقل قولی از مترجم کتاب مرحوم فرهاد غبرایی ذکر می کنم:...سفر به انتهای شب کتاب آسانی نیست, نه فقط از لحاظ ترجمه , -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سخت تر است. حتی خواندنش هم آسان نیست. مرد سفر می خواهد...حالا با این مقدمه تلاش می کنم برداشت های خودم را بنویسم!
هر چند تقریباٌ کتاب به اثری ضد جنگ معروف است اما به نظر می رسد درونمایه این اثر زندگی و مسائل بنیادی مرتبط با انسانها ست که البته جنگ هم یکی از همین مسائل است که ناشی از حماقت انسان ها و کینه توزی آنهاست که در قسمت دوم به آن خواهم پرداخت. محوریت انسان است , انسانهایی که نه می توانند شیوه زندگی و نه عقاید خود را تغییر دهند و چنان نکبتی گریبانگیرشان شده است که توان تکان خوردن را ندارند.
زندگی:
فردینان از بی هدفی زندگی وحشت دارد و در سرتاسر سفر به انتهای شب به دنبال پیدا کردن هدفی قوی است که به زندگی معنا بدهد. در همین راستاست که به نحوی کمیک وارد جنگ می شود. در جنگ با رذالت آدم ها روبرو می شود و انسان هایی لاشخور و پست را می بیند که لازم است تا قیام قیامت آنها را فراموش نکند! در پشت جبهه نیز با فضایی سرشار از کلاشی و دروغ و چاپلوسی و ... روبرو می شود لذا سعی می کند از این فضا فرار کند تا بلکه آن هدف را در جای دیگر پیدا کند. به مستعمرات فرانسه در آفریقا و از آنجا به آمریکا می رود و مجدداً به فرانسه باز می گردد. او هرچند نگاهی تیره و تار دارد اما آدم منفعلی نیست, امید دارد که جایی در انتهای شب روشنایی خفیفی باشد که به زندگی روشنی ببخشد. صرف نظر از سرانجام جستجوهای فردینان , او مانند آدم های اطرافش نیست. آدم هایی که غم و غصه برایشان اصالت دارد و پایه زندگی است:غم و غصه همیشه شنونده دارد در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید. نمونه بارز آن خانواده هانروی است (البته در اطرافمان چنین مواردی موج می زند!) همیشه به اندازه حالا ناراضی بود, ولی در عین حال لازم بود که خیلی زود دلیل معتبر دیگری برای نارضایتی اش پیدا کند. آنقدرها هم که از ظاهر امر بر می آید کار ساده ای نیست. مسئله فقط سر این نیست که به خودت بگویی من آدم بدبختی هستم. باید به خودت ثابت کنی , به خودت بقبولانی. هانروی چیزی غیر از این نمی خواست که بتواند برای ترسش انگیزه محکم و مستدلی بتراشد. بنا به گفته دکتر فشارش 22 بود. 22 خودش کلی ست. دکتر راه مرگ را پیش پایش گذاشته بود. فردینان علیرغم بی تفاوتی خاصش, غصه دار می شود اما همچون دیگران به چسناله کردن نمی پردازد. غصهدار بودم، برای اولین بار واقعا غصهدار بودم، به خاطر همه، به خاطر خودم، به خاطر او، به خاطر همه آدمها. شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش میگردد، فقط همین، یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملا در قالب خودش جا بیفتد.
جوانی آدمها شتابیست برای پیر شدن و پیری نیز چیزی نیست جز در انتظار مرگ بودن, وقتی جوان هستند چنان برای لذت بردن عجله دارند که روی جنبه های احساسی توقف و تاملی ندارند درست مثل مسافرهایی که هرچه در دکه های ایستگاه راه آهن جلوشان بگذارند کافی است و با دمب شان گردو می شکنند و وقتی پیر می شوند هنوز می خواهند به این امید تلاش می کنند که البته قابل درک است. آدمیزاد پست است. تقصیر دیگران نیست. کیف و لذت در درجه اول. عقیده من این است.
شاید به نظر برسد همین موضوع کیف و لذت بتواند به عنوان هدف زندگی فردینان را راضی کند. هرچند که او اعتراف می کند که آدم هرزه و کثیفی است و هرگز دست از هرزگی برنداشته است اما این دو گزینه (لذت – غصه) نیز برایش مشگل گشا نیست:
... کار با غصه دار شدن به آخر نمی رسد , دوباره باید راهی پیدا کرد که همه قصه را از سر گرفت و به غصه های تازه تری رسید... ولی بگذار دیگران برسند!...همه بی آنکه بروز بدهند دنبال برگشت جوانی شان هستند!... بنازم به این رو!... ولی من دیگر برای تحمل کردن آمادگی نداشتم!... مسلم بود که موفق نشده ام. من نتوانسته بودم نیت سفت و سختی برای خودم دست و پا کنم... نیتی بسیار زیبا و شکوهمند و بسیار راحت برای مردن...
طبیعی ست که زندگی بدون کیف و لذت و غم و غصه نمی شود , اگر سرمان به چیزی گرم نباشد ملال به سراغمان می آید و نسخه مان را می پیچد لذا چه بسا لازم باشد همانند توپ های بیلیارد قبل از وارد شدن به سوراخ (مرگ) قر و غمزه ای بیاییم. از طرفی زندگی ما کوتاه است و این که در حال تردید بمیریم وحشتناک است چون در این صورت برای هیچ و پوچ دنیا آمده ای. و این واقعاً از هر بدی بدتر است.
واقعیتی که پیش روی ماست مرگ است اما همانگونه که در سراسر کتاب مشخص است جان کندن نیست که کم داریم, نه. مسئله این است که به راهی که به مرگ بی دغدغه منتهی شود نرسیده ایم. این دقیقاً هدفی است که فردینان در پی آن است, راهی که از پوچ بودن زندگی خلاصیش دهد. اما به نظر می رسد ظاهراً چندان در این راه به موفقیتی نمی رسد هرچند اهمیت آن را گوشزد می نماید:
شاید نسبت به بیست سال پیش کمی بهتر باشد, نمی شد گفت که سر سوزنی پیشرفت نکرده ام, ولی هیچ امیدی نبود که من هم ... سرم را با یک فکر واحدپر کنم, فکر درخشانی به مراتب پر قدرت تر از مرگ. هیچ امیدی نبود که فقط در اثر همین فکر همه جا تخم شادی و بی غمی و شهامت بپاشم. بشوم قهرمان تخم پاشی.
در این صورت سرتاسر وجودم شهامت می شد. از سر تا پام شهامت می بارید و زندگی به یک اندیشه متمرکز شهامت بدل می شد, شهامتی که هر چیزی را ممکن می کرد, هرچیزی را به راه می انداخت, همه انسانها و همه اشیاء زمین و آسمان را. بعلاوه عشق آنقدر قدرتمند می شد که مرگ وسط عشق و محبت گیر می افتاد و آن تو آنقدر جایش گرم و نرم بود که بی شرف کیفور می شد و بالاخره او هم مثل بقیه به نوایی می رسید. چه خوب می شد! قیامت می شد!
پ ن 1: در قسمت بعد در حد توان به جنبه های دیگر رمان می پردازم. البته جنبه های راحت تر آن! مثل جنگ , مدرنیسم و ...
پ ن 2: در غرب خبری نیست را از امروز شروع می کنم.
پ ن 3: این کتاب هم در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. این کتاب در حال حاضر با توجه به لغو مجوز انتشار مجددش کمیاب و یا به عبارتی نایاب است. چاپ اول آن سال 1373 و چاپ آخر(چهارم) سال 1385 بوده است.
پ ن 4: البته در حال حاضر (یعنی دو سه سال بعد از نوشتن این مطلب) کتاب به صورت افستی در بازار یافت میشود.
پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 میباشد. (در گوگل بوکس 4.5 از 5 )
پ ن 6: لینک قسمت دوم اینجا و قسمت سوم اینجا
پ ن 7: الان که یازده سال از نوشتن مطلب میگذرد و مطلب را میخوانم متوجه میشوم که باید دوباره خواند این کتاب را و در مورد آن بهتر نوشت. اگر عمری باشد این کار را خواهم کرد. هنوز هم این کتاب جزء 10 رمان برتر من است. در فضای مجازی حتماً نوشتههای بهتری در مورد این رمان خواهید یافت. بگردید!
پ ن 3: نمره کتاب 3.2 از 5 میباشد.