میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

سفر به انتهای شب (۲) لویی فردینان سلین

 

قسمت دوم

به خودم گفتم: «بعد از این که تو را به این صورت به تاریکی انداختند، بالاخره به جایی خواهی رسید.» خودم را دلداری می‌دادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم می‌گفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همة درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همه‌ی این اراذل را می‌ترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا می‌کنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمی‌روند!»

جنگ :

در مذمت جنگ داستان ها و نوشته ها و فیلم ها و محصولات فرهنگی بسیاری خلق شده است و آدمیان با گوشت و پوست و استخوان و اعصاب خود تبعات جنگ را حس می کنند اما کینه توزی انسانها و حماقتهای ناشی از عقایدشان آتش جنگ های بسیاری را روشن کرده و تداوم بخشیده است. جنگ به مثابه آتش البته برای همه تبعات یکسانی ندارد; برخی داخل این آتش می سوزند و جزغاله می شوند و برخی دیگر از شعله های این آتش گرم می شوند و این گرم شدن ها راز آغاز و تداوم جنگ هاست.

عموم جنگ ها بین کسانی در جریان است (نقاط درگیری یا خطوط مقدم) که هیچ شناختی نسبت به یکدیگر ندارند و یا هیچ برخوردی پیش از این با یکدیگر نداشته اند اما این جنگ را برای و به تحریک کسانی انجام می دهند که همدیگر را می شناسند و احیاناً برخوردی هم داشته اند. فردینان در همین ابتدای ورود به جبهه به خاطرات کودکی خود اشاره می کند که با کودکان آلمانی بازی می کرده است اما حالا از فاصله بسیار دور و بدون اینکه همدیگر را ببینند , با تیر مورد هدف قرار می دهند.

بدین ترتیب نوعی تقسیم کار اجتماعی در زمینه جنگ شکل می گیرد :طبقات فرودست در خط مقدم کشته می شوند و باقی در پشت جبهه تشویق می کنند و گرم می شوند! فردینان در ابتدای داستان وقتی با دوست خود در کافه مشغول صحبت است این موضوع را با استعاره کردن کشور به یک کشتی بزرگ که همه افراد ملت به نوبت در آن باید پارو بزنند چنین می گوید:

... پایین کشتی هن و هن می‌زنیم، از هفت بندمان عرق سرازیر است، بوی گند می‌دهیم، و همین. آن‌وقت آن بالا، روی عرشه، توی هوای آزاد، ارباب‌ها وایساده‌اند، با زن‌های ترگل ورگل و عطرزده روی زانوهاشان و کک‌شان هم نمی‌گزد. به عرشه احضارمان می‌کنند. کلاه‌های سیلندر را روی سرشان می‌گذارند و بعد سرمان عربده می‌کشند و می‌گویند: «پفیوزها، جنگ است! باید به این بوگندوها که در «کشور شمارۀ 2» سوارند حمله کنیم و دمار از روزگارشان درآوریم! زودتر! جنب بخورید! هرچه که لازم است روی عرشه داریم! همه یک‌صدا! صداتان دربیاید: زنده‌باد کشور شمارۀ 1. بگذارید از آن دور دورها صداتان را بشنوند. کسی که بلندتر از همه فریاد بزند، نشان افتخار و خروس قندی و قاقالی‌لی نصیب‌اش خواهد شد! بی همه چیزها!...

جالب و طنزآمیز است که بلافاصله پس از این صحبت با دیدن رژه یک دسته نظامی در خیابان مقابل کافه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود تا ببیند نظرش درست است یا نه! تجربه ای خطرناک که بارها او را از این تصمیم نادم و پشیمان می بینیم. اما از این تجربه پندهای شنیدنی و نابی در می آید:

وقتی بزرگان این عالم عاشق چشم و ابروتان شدند، معنی اش این است که می خواهند گوشت تان را در جنگ شان کباب کنند.

برای آدمهای بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در زمان شوق آدمکشی همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند ، بدان که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه ات افتاده اند. به هیچ درد این نامردها نمی خوری ، مگر وقتی که غرق خون باشی!

اما برخی افکار و عقاید همیشه نقش بنزین را برای آتش جنگ بازی می کنند. در برخی نقاط عقاید ملی و میهن پرستانه و در جاهای دیگر عقاید مذهبی و در بیشتر نقاط هر دو...و این عقاید همیشه به کار تحریک عامه مردم می آید دیالوگی در این رابطه بین فردینان و دکتر معالجش صورت می پذیرد که قابل توجه است:

]دکتر[ : بله! سربازهای دلیر ما از همان تجربه های اول در جبهه, به خودی خود همه مفاهیم نادرست و جنبی مخخصوصاً احساس کف نفس خود را دور می ریزند. به حکم غریزه و بدون ذره ای تردید می روند و با علت وجودی واقعی ما, میهن ما, در می آمیزند. برای دریافت این حقیقت , هشیاری نه تنها زائد بلکه دست و پا گیر است! مثل همه حقیقت های اساسی, حقیقت میهن به دل مربوط می شود, مردم عامی در این راه اشتباه نمی کنند! اما درست همین جاست که فرزانه های مرد رند به بیراهه می روند... ]فردینان[ : چه کلمات زیبایی استاد! زیبا! به زیبایی کلمات حکمای باستان!

بله این گونه است که عوام با هندوانه های زیر بغل به مسلخ می روند و بازماندگانشان در پشت جبهه (نظیر مادر فردینان) که تا گلو در مشکلات زمان جنگ غرقند , جنگ را نتیجه گناهان خود دانسته و معتقدند با تحمل مصایب جنگ پاک شده و طاهر به آن دنیا می روند! یا برخی دیگر (نظیر دوست دختر آمریکایی فردینان , لولا که اتفاقاً چند عبارت فرانسوی بیشتر بلد نیست , مرگ بر...! به پیش...!) تحت تاثیر شعارهای سطحی جنگ را برای نجات وطن از خطر لازم می بیند و کسانی که می خواهند از زیر آن شانه خالی کنند را دیوانه و بی جربزه می نامد.البته فردینان در مقابل لولا استدلال جالبی می آورد:

پس زنده باد دیوانه ها و بی جربزه ها ! یا در واقع،کاش فقط دیوانه ها و بی جربزه ها زنده بمانند! لولا ! آیا اسم یکی از سرباز هایی که طی جنگ صد ساله کشته شدند،یادت هست؟ هرگز سعی کردی یکی از این اسم ها را پیدا کنی؟...نکردی،،مگر نه؟...هرگز سعی نکردی. آن ها همانقدر برایت ناشناس و گمنام و بی اهمیتند که کوچکترین اتم این روکاغذی روبرویت،از لقمه صبحانه ات بی اهمیت ترند...پس خودت ببین که برای هیچ و پوچ مرده اند... و در ادامه یادآور می شود با همه اهمیتی که این جنگ در حال حاضر برای شما دارد در هزار سال دیگر به کلی از حافظه ها پاک می شود و شاید تنها چند محقق تاریخ کلیاتی از جنگ را مد نظر قرار دهند.

در جنگ پستی و رذالت برخی انسانها رو می آید که نمونه های جالبی را سلین به نثر در می آورد و گاهی کشته شدن این آدم ها را از فواید جنگ به حساب می آورد! به نظر می رسد دید آکنده از بدبینی و اندکی تنفر فردینان به دنیا و مافیها ریشه در زشتی های جنگ دارد. اما انسان ها نیز از طنز تیز سلین در امان نمی مانند:

وقتی گلوله ای به به شکم شان فرو می رود, باز هم صندل های کهنه روی جاده را جمع می کنند, «هنوز هم می شود از آن استفاده کرد.» درست مثل گوسفندی که در علفزار به پهلو افتاده و در حال مردن باشد, ولی باز هم بچرد.

از تبعات گریزناپذیر جنگ یا شرایط جنگی در جامعه که شاید کمتر بدان پرداخته شده باشد عاری شدن جامعه از حقیقت و رواج دروغ است که سلین در بخش هایی استادانه آن را بیان می کند:

...در روزنامه ها, در دیوارکوب ها, پیاده و سواره, با افسارگسیختگی تمام , ورای هرگونه تصوری , ورای مسخرگی و پوچی دروغ می گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می کردنددروغی شاخدارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914, همه از تتمه حقیقتی که باقی بود,  خجالت می کشیدند. هرچیزی که به آن دست می زدی قلابی بود...هرچیزی که خوانده می شد, بلعیده می شد, مکیده می شد, ستوده می شد, اعلام میشد, رد می شد یا پذیرفته می شد, همه و همه یک مشت شبح نفرت آور بود, همه ساختگی بودند. مرض دروغ گفتن و باور کردن عین جرب واگیر دارد... اشک آدم در می آید.

***

پ ن 1: فکر کنم سفر به انتهای شب قسمت سومی خواهد داشت!

پ ن 2: در غرب خبری نیست را تمام کردم و مطابق برنامه خرمگس را شروع کردم.

پ ن 3: این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است توسط مرحوم فرهاد غبرایی ترجمه و انتشارات جامی آن را منتشر نموده است. آخرین چاپ آن مربوط به سال 1385 می باشد و در حال حاضر موجود نمی باشد! 

پ ن 4: برای کسانی که می خواهند با نثر سلین در سفر به انتهای شب و قوت ترجمه آن بیشتر آشنا شوند فصل دوم اینجا و فصل اول اینجا موجود است.

پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب اینجا و لینک قسمت سوم اینجا

پ ن 6: نمره کتاب 5 از 5 می باشد.


نظرات 16 + ارسال نظر
نعیمه پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://n1350.wordpress.com/

جنگ
جنگ
جنگ
چه کله شومیه برای نسل ما که شادترین لحظاتمون زیر سایه اش تلخ شد.

سلام

ققنوس خیس پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ

این پست را باید سر فرصت خواند ... پس جات خالی الان می رم فوتبال و شب بر می گردم !

سلام
حتماً

ندا پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://secondwindow.blogsky.com

کاش بین لیست ۱۰۰۱ کتابهای درسی هم میشد جا سازی کرد

سلام
آخ چه می شد!! اونوقت با توجه به نایابی کتاب باید به جزوه اکتفا می کردیم!

محمد سرابی پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://www.negarande.ir

اون اصطلاح کشور شماره 1 و کشور شماره2ایده خیلی خوبیه نشون میده که دوطرف جنگ چه فرقی با هم دارند

سلام
بله تقریباً هیچ

فرزانه جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
این لینکها مثل یک جرقه بودند ...بی نظیر و استثنایی

سلام
حالا قسمت سوم را با یک نقل قول از نویسنده ای دیگر در مورد این کتاب شروع می کنم که احتمالاً همین حس شما را داشته است!

دریا جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:33 ق.ظ http://booyedoost.blogfa.com

سلام
جدا از یاد آوری روزگار جنگ خودمان که تمام کودکی و نو جوانی مان را گند زد رفت پی کارش , گویا بی ارتباط با روزگار سرتاسر جنگ داخلی خودمان هم نیست که هیچ شبی به انتها نمی رسد . درسته یا من زیادی جو گیر این روزهام؟
دیگه هر دروغی و دغلی رو باید با معیار محمود سنجید ما بی تقصیریم معیارها نو شده .


ودست گلتون بی بلا.

سلام
البته همه چیز می تواند به همه چیز ارتباط داشته باشد
ممنون

طبیب چه جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:19 ب.ظ http://tabibcheh.mihanblog.com/

واقعا دلم می خواد بخونم این کتابو... قسمت آخر نوشتتون از کتاب بد جوری ملموسه! متاسفانه

به تو صیه وبلاگتون منم دارم در غرب خبری نیست رو می خونم
صفحه 50

مقدمه رو که می خوندم گویا اسم اصلی کتاب در" جبهه" غرب خبری نیست! می باشد...چرا در ترجمه اشمس رو گذاشتن در غرب خبری نیست؟!

سلام دکتر جان
در قسمت سوم به یه کم پزشک نوازی هم می پردازم که علاقه شما رو هم زیاد کنه... سلین دکتر فقرا بوده و خلاصه که آدم با حالی بوده ....
کتاب خوبی بود.
امیدوارم از در غرب...خوشتون بیاد
بله درستش همون در جبهه غرب خبری نیست است
در مطلب مربوط به اون اگه پاسخی یافتم اشاره می کنم.

پرنیان جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://fathebagh.blogsky.com

سلام

ققنوس خیس جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 ب.ظ

سلام میله جان
خواندمش با درد اشتیاق ، هم پستت و هم فصل یک و دو را ... بخواندم و مشتاق تر شدم !
کلمه به کلمه انگار بر جانم می نشست !

سلام
شرح درد اشتیاق...

بید مجنون شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ق.ظ http://fenap.blogsky.com

سلام
حسین جان من اسما و رسما و عملا ازت دعوت می کنم که بیای که چند تا کتاب معرفی کنی.مسئله ای که در آن چیره دستی.شرح بیشترش را در بلاگ اخر دادم

سلام
من ابتدای کارم ها
خدمت می رسم

farzane شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام
می دونید چی شد؟ وبلاگم رونابود کردم
پایان نامم نرسید برای دفاع قبل ازعید
دارم میرم خونه . شاید هم اصلا این دوماه رو برای دکتری خوندم تصمیمی مخالف تصمیم قبلی
بازهم میام بهتون سر میزنم
ممنون ازتون به خاطر همه ی کامنت هایی که توی وبلاگ گذاشتید
موفق باشید

سلام
ای بابا از دست این پایان نامه
حدس زدم که چنین اتفاقی افتاده به هر حال امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشید و دوباره شما رو در فضای مجازی ببینیم
ممنون

نیکادل شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام میله جان
قسمت اول و دوم را پشت سر هم خواندم و چقدر چسبید...
حتماً زحمت قسمت سوم را هم بکش لطفاً.
چقدر متاسفم که این کتاب را گیر نیاوردم .
چه تکرار زجرآوری از حقایق اطراف ما در نوشته های این کتاب منعکس است. وقتی می بینی سرنوشت تو بارها برای دیگران تکرار شده و چه داستان مکرر بی ارزشی است ... کم می آوری واقعاً.
با این داستانها و وقایع جاری من همه اش حالت آدمی را دارم که بغض فروخورده ای داردو سینه اش بی نهایت سنگین است.
بگذریم، به انتظار قسمت سوم خواهیم بود و مرسی از این لینک های بسیار ارزشمند.
راستی من خرمگس را از خانه فرهنگ و هنر گویا در کریم خان خریدم به قیمت 4هزارتومان و کلی ذوق کردم ، انتشارات امیر کبیر چاپ سیزدهم سال 87 ترجمه خسرو همایون پور. شاید هنوز هم در بازار باشد. ترجمه بدی نیست. البته بعد از خواندن قابل قضاوت است ولی براساس بررسی های اولیه بد نیست.

سلام نیکا
البته برای قسمت سوم یک سری قسمت هایی که نمی تونستم از گذاشتنشون بیخیال بشوم را آماده کردم... نمی دونم حالا امروز تصمیم می گیرم که چه کار کنم!!!
حالا یه وقت دیدی کتاب از یه جایی بهت رسید! دوست داشتم تو هم بخونی ببینم نظر تو چیه دربارش...
من هم همون کتاب را دارم با همون قیمت! الان ص 350 هستم و امشب تمام می شود

رضا شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

سلین به خوبی علت و نتیجه ی جنگ رو نشون داده با وجود بد بودن جنگ خودش وارد اون می شه

سلام
فکر کنم اگر نمی رفت نمی تونست به این خوبی بنویسد در موردش

محمد شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:51 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
فعلا که بلاگر فیلتر شده رفتم اینجا: 1dinosaur.persianblog.ir

سلام
به به به سلامتی
خدمت خواهم رسید

فرانک یکشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:35 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com

منم باید این در غرب خبری نیست را بخونم زیاد شنیدم اسمش رو

ملیکا پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1398 ساعت 08:18 ب.ظ

سلام میله جان،وقتت بخیر وشادی
به خاطر تعریف و تمجید شما خیلی دنبال این کتاب بودم بالاخره خوندمش ؛کتاب سخت و سنگینی بود ولی نگرش فردینان نسبت به زندگی و مسایل آن خیلی واقع بینانه بود و ملموس ؛از تیمارستان به بعد جالب تر هم شد

سلام بر ملیکای عزیز
خیلی وقت است از شما خبری نبود... بازگشت‌تان با سفر به انتهای شب امیدوارکننده است
فکر کنم سال بعد وقتش بشود که دوباره این کتاب را بخوانم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد