میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آفتاب‌گردان‌های کور – آلبرتو مندس

مقدمه اول: در داستان نبرد رستم و سهراب چه کسی پیروز است؟! رستم به هر ترتیبی که هست بر سهراب پیروز می‌شود اما در انتها خود را شکست‌خورده یا شکست‌خورده‌ترین فرد عالم می‌داند. تراژدی همین است! در یک نبرد تراژیک کسی پیروز نیست، همه شکست‌خورده هستند. سوگواری رستم در کنار پیکر رو به موت فرزند و سوگواری زال و زاد و رودِ سامِ نریمان، وقتی تابوتِ سهراب به زابلستان می‌رسد نشان از پذیرش این وضعیت تراژیک و احساس فقدان و خلاء است.       

مقدمه دوم: در عرصه‌ی اجتماع و در طول تاریخ ما با وضعیت‌های تراژیک بسیاری رو به رو بوده‌ایم اما بدبختانه هیچ‌گاه پذیرش عمومی بر تراژیک بودن آن‌ها حاصل نشده است و چه بسا اکثریتی از ما در کنار جنازه یا جنازه‌های بی‌جان و رو به موت هموطنان خود پایکوبی هم کرده‌ایم! بعد از گذر زمان آن را پاک فراموش کرده‌ایم و یا همین کار را برای طرف دیگر ماجرا انجام داده‌ایم و این چرخش‌ها، با عدم وقوف به تراژیک بودن آن‌ها ادامه پیدا کرده است. «شروع تازه یعنی پذیرفتن مسئولیت، نه چیزی را پس پشت نهادن یا به دست فراموشی سپردن». نویسنده‌ی این کتاب‌، آلبرتو مندس، معتقد است که در اسپانیا فارغ از هرگونه سازش یا بخشایشی در مورد مسئله‌ی جنگ‌های داخلی اسپانیا، فرایند سوگواری رخ نداده است و سوگواری را وضعیتی تعریف می‌کند که در آن همه بپذیرند که این دوره‌ی تاریخی یک امر تراژیک بوده است و همه در آن شکست خورده‌اند.   

مقدمه سوم: آفتاب‌گردان گیاه زیبایی است. یکی از وجوه زیبای مزرعه‌ی آفتاب‌گردان، همانگونه که از نام بامسمای آن پیداست، چرخش قسمت گل آن با توجه به موقعیت خورشید است. گل‌هایی که در هنگام طلوع خورشید به سمت شرق و در هنگام غروب به سمت غرب می‌چرخند. «آفتاب‌گردان کور» ترکیبی است که اشاره به از دست رفتن این خاصیت، یعنی حس جهت‌یابی با توجه به موقعیتِ خورشید دارد و آفتاب‌گردان‌های کور کنایه از ‌آدمیانی است که حس جهت‌یابی خود را در رابطه با «حقیقت» به کلی از دست داده‌اند و ممکن است در عرصه‌ی اجتماع گاه و بی‌گاه به سمتی بچرخند که ناظران بیرونی را حیرت زده کنند. برای درک بهتر این ترکیب ابداعی کافیست به فضای مجازی خودمان نظاره کنید. دیدن کاربرانی که حس جهت‌یابی خود را به خاطر علایق ایدئولوژیک و غیر ایدئولوژیک از دست داده‌اند به راحتی امکان‌پذیر است. شاید خودمان را بتوانیم با این عقیده که برخی از آن‌ها فیک هستند تسلی بدهیم اما حقیقت آن است که در میان فیک‌ها کاربران واقعی هم کم نیستند!            

******

آفتاب‌گردان‌های کور از چهار اپیزود مجزا تشکیل شده که البته لینک‌هایی با یکدیگر دارند اما فراتر از این ارتباطات جزئی، در کنار یکدیگر کلیتی را شکل می‌دهند تا به خواننده‌ای که پس از گذشت شش دهه (زمان نگارش اثر در سال 2004) به دوره‌ی جنگ‌های داخلی و پس از آن می‌نگرند، نشان بدهد که آن دوره چه وضعیت تراژیکی داشته است. به همین خاطر است که عنوان اصلی هر اپیزود «شکست» است: شکست اول، شکست دوم، شکست سوم، شکست چهارم. در واقع از نگاه او در این دوره چیزی جز شکست وجود ندارد و غالب و مغلوب هر دو شکست خورده‌اند.  

شکست اول روایتی است مربوط به سال 1939 یعنی زمانی که نیروهای فرانکو مادرید را در محاصره‌ی خود دارند و داستان دقیقا در سپیده‌دم روزی آغاز می‌شود که در آن روز نیروهای جمهوری‌خواه مادرید را به نیروهای فرانکو تسلیم می‌کنند. در سحرگاه این روز شخصیت محوری این اپیزود، «سروان کارلوس آلگریا»، که در جناح پیروز قرار دارد با علم به این پیروزی قریب الوقوع خود را تسلیم طرف مقابل می‌کند چرا که معتقد است در قتل عامی که در پیش است همه شکست خورده هستند. این اپیزود را یک راوی سوم‌شخص که در مورد آلگریا و اتفاقات پیرامون او تحقیقات مفصلی کرده روایت می‌کند.

در اپیزود دوم با نوجوان هجده ساله‌ای رو به رو هستیم که در سال 1940 برای فرار و عبور از مرز به همراه همسر نوجوان و باردار خود به کوه زده و در یک وضعیت اسفناک در بالای کوه گیر افتاده است... تلخ... تلخ...تلخ. او با این سن کم از چه چیز فرار می‌کرد؟! تنها به خاطر چند شعری که سروده و در نشریات جمهوری‌خواهان چاپ شده بود. دست‌نوشته‌های این نوجوان (اولالیو سبایوس سوارز) که در زمان گیر کردن در کوه نوشته شده، به دست راوی سوم‌شخصِ محقق رسیده و او با توضیحاتی آن را در اختیار ما قرار می‌دهد.

در شکست سوم ما همراه با «خوان سنرا»، معلم ویولنسلی که در سال 1941 به همراه تعداد زیادی «انسان» دیگر، در زندان‌های آن دوره به سر خواهیم برد. این در واقع حالتی است که اگر شخصیتِ اپیزود دوم فرار نکرده بود با آن روبه‌رو می‌شد. اتفاقا فرجام شخصیت اول هم در همین اپیزود مشخص می‌شود. خوان فرصتی پیدا کرده تا همانند شهرزادِ هزار و یک شب، خود را زنده نگاه دارد اما...  

در اپیزود چهارم چهار شخصیت محوری داریم؛ لورنسو پسری هفت هشت ساله است که در سال 1942 به مدرسه می‌رود و حال پس از گذشت سال‌ها، بخش‌هایی از این اپیزود را به عنوان راوی اول شخص روایت می‌کند. پدر او تحت تعقیب است و در داخل کمدی مخفی درون خانه زندگی پنهانِ خود را ادامه می‌دهد تا بتواند در اولین فرصت به همراه خانواده فرار کند. مادر (النا) تقریبا بار اصلی زندگی را به دوش می‌کشد. شخصیت چهارم یک کشیش است که در مدرسه‌ی لورنسو به عنوانِ معلم پرورشی مشغول است و با دیدن النا حس می‌کند عاشق او شده است. روایت این کشیش هم اول شخص و به صورت یک اعتراف‌نامه خطاب به مقام روحانی بالادستی نگاشته شده است. در کنار این دو، یک راوی سوم شخص یا دانای کل هم حضور دارد که داستان را پیش می‌برد و خوانندگان باید حواسشان به تغییرات متعدد راوی در این اپیزود باشد. النا و لورنسو وانمود می‌کنند که پدر لورنسو مرده است و کشیش هم که عاشق النا شده است شرایط را برای خود مهیا می‌بیند و گیر دادن‌ها و مراجعات او به خانه شرایط خطرناکی را به وجود می‌آورد و...

این چهار اپیزود در کنار هم تصویری از شکست خورده بودن غالب و مغلوب به خواننده ارائه می‌کنند و این همان هدفی است که نویسنده دنبال می‌کند در راستای همان مقدمه‌هایی که در ابتدا بیان شد. در ادامه‌ی مطلب به برخی نکات فرعی داستان خواهم پرداخت.

******

آلبرتو مندس در سال 1941 در مادرید به دنیا آمد و دوران کودکی خود را در این شهر گذراند. پدرش (خوزه مندس هره‌را) مترجم و شاعر بود. دوران دبیرستان را در رم گذراند و نهایتاً در رشته فلسفه و ادبیات از دانشگاه مادرید فارغ‌التحصیل شد. او تا چهل‌سالگی به حزب کمونیست وابستگی داشت و بیشتر عمر خود را در زمینه ویراستاری و صنعت نشر صرف کرد و در سال 2004 در اثر بیماری سرطان در مادرید از دنیا رفت. این کتاب جوایز ملی متعددی را کسب کرد که بیشتر آنها پس از درگذشت او به دست آمد. یکی از اپیزودهای کتاب فینالیست یک جایزه معتبر بین‌المللی شد و در سال 2008 بر اساس اپیزود چهارم فیلمی با همین عنوان آفتابگردان‌های کور ساخته شد.   

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر خوب، چاپ اول 1402، تیراژ 1000 نسخه، 163 صفحه (قطع جیبی).

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.00)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «آمستردام» اثر یان مک ایوان خواهد بود. پس از آن با توجه به آرای دوستان به سراغ «زندگی من» اثر نوشیچ و «معمای آقای ریپلی» اثر های‌اسمیت خواهم رفت.

 

 

مقدمه‌ای بر جنگ داخلی اسپانیا!

شاید در مورد آثار و پیامدهای جنگ و خشونت گفتن، توضیح واضحات باشد اما تکرار و بیان این مسئله مفید است؛ چرا که هنوز که هنوز است این گزینه جزو وسوسه‌انگیزترین گزینه‌های روی میز برای همگان، از سیاست‌مداران گرفته تا مردم عادی، است. اگر بخواهیم از تجربه جنگ‌های داخلی اسپانیا برای تشریح این موضوع کمک بگیریم بد نیست ابتدا مروری در مقدمات این جنگ داشته باشیم. در اوایل دهه30 جمهوری‌خواهان توانستند با در دست گرفتن پارلمان شرایط را به سمتی هدایت کنند که حکومت از پادشاهی به جمهوری تغییر یابد. جبهه‌ی جمهوری‌خواهان از کنار هم قرار گرفتن گروه‌های متعددی به وجود آمده بود که در برخی موارد با یکدیگر تعارضاتی بنیادین داشتند. برخی از آنها به دنبال بهشت ساختن اسپانیا در کوتاه‌ترین زمان ممکن بودند! لذا قوانینی را در مجلس طرح و به تصویب می‌رساندند که زمینه اجرا در کوتاه‌مدت و حتی میان‌مدت را نداشت. نمونه‌اش اصلاحات ارضی بود. نمونه دیگرش اعطای خودمختاری به مناطق مختلف بود. نمونه دیگرش خلع‌ید کلیسا از خیلی امور از جمله مدارس دینی بود. نمونه دیگرش برخورد قضایی با افسران ارتش بود. تصویب و اجرای برخی از قوانین فوق باعث یکپارچه شدن گروه‌های مختلف ملی و مذهبی و سلطنت‌طلب و نظامیان شد. در انتخابات بعدی با توجه به اینکه گروه‌های آنارشیست انتخابات را تحریم کردند، گروه‌های چپ و جمهوری‌خواه شکست خوردند و اکثریت به طرف مقابل تعلق پیدا کرد. آنها تمام قوانین مسئله‌دار (از نگاه خودشان) را ملغی کردند و با تحرکات اتحادیه‌ها و سندیکاها با شدت عمل برخورد و آن خودمختاری‌ها را هم ملغی کردند. در این دو دوره ترورهای سیاسی بسیاری در اسپانیا رخ داد. در نهایت انتخابات بعدی از راه رسید و این‌بار جمهوری‌خواهان با اتحاد کامل شرکت کردند و پیروز شدند و مجدداً (بدون درس گرفتن از دوره قبل) همان مسیر را استارت زدند. عقده‌های فروخفته ناشی از سرکوب‌های پلیس و نظامیان در دوره قبل و سکوت و تأیید نهاد کلیسا بر این رفتارها، سر باز زد و سطح خشونت چنان بالا رفت که بخشی از ارتش بدون آن‌که نگران واکنش منفی مردم باشد وارد میدان شد و در واقع این حرکت ارتش مورد استقبال بخش قابل توجهی از مردم هم قرار گرفت و این زمان یعنی سال 1936 جنگ داخلی اسپانیا آغاز شد. دو طرف در این دوره که سه سال طول کشید، مرتکب رفتارهایی شدند که محتملاً در شرایط عادی دست به انجام آنها نمی‌زدند. در همین رابطه کافیست نقلی را از داستان «زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند» از همینگوی، که خود داوطلبانه در این جنگ در کنار جمهوری‌خواهان جنگید با هم مرور کنیم:

« این همه وحشی‌گری و قساوت از طرف یک عده اشخاص مسلح نسبت به توده‌های مردم خود آن ملت، عجیب است. این کشور مردم عجیبی دارد. مردمی از این مهربان‌تر و از این ظالم‌تر در دنیا وجود ندارد، چه کسی می‌تواند این ملت را بفهمد؟»

 

جنگ و خشونت و شکست!

حالا به این کتاب و خرده‌روایت‌هایی که در اپیزودهای آن طرح شده است بپردازیم تا ببینیم چرا نویسنده معتقد است این جنگ سراسر شکست است. در اپیزود اول ما با یکی از عجیب‌ترین شخصیت‌های داستانی مواجهیم: کارلوس آلگریا. نیروهای فرانکو مادرید را محاصره کرده‌اند و تا چند ساعت دیگر شهر تسلیم خواهد شد و درست در چنین لحظاتی این شخصیت از خاکریز نیروهای پیروز خودش را به خاکریز دشمن رسانده و تسلیم می‌شود. او به هر حال می‌داند که چه چیز در انتظار اوست اما این کار را می‌کند. در بازجویی‌های بعدی که در دادگاه نظامی ارتش از او می‌شود نکات جالبی در لفافه مطرح می‌شود که شاید در نگاه اول از چشم ما دور بماند:

نکته اول این است که سروان آلگریا معتقد است که ارتش در مقاطع دیگر و چه بسا زودتر می‌توانست مادرید را فتح کند اما این کار را تعمداً نکرد چون سران ارتش و تصمیم‌گیران قصد «قتل عام» مخالفان خود را داشتند. در واقع علت آن حرکت عجیب آلگریا این نیست که با دیدن برخی جنایت‌ها از موضع خود پشیمان شده و تغییر موضع داده و به سمت جمهوری‌خواهان برود بلکه او صرفاً نمی‌خواهد در «قتل عام» شرکت کند. این نکته مهمی است.

نکته دوم در جایی است که راوی (شخصیت محقق) خبر از نامه آلگریا به فرانکو می‌دهد. در این نامه تقاضای عفو و بخشش نشده است بلکه صرفاً تأکید کرده است آن اتفاقاتی که او دیده است دیگران (قربانیان و وابستگانشان) با گوشت و پوست خود تجربه کرده‌اند ولذا محال است که فراموش شود. این عدم امکان فراموش شدن نکته‌ایست که چرخه خشونت را همواره در حال حرکت نگه می‌دارد و همین است که در واقع باعث می‌شود که فاتحان آنچنان که باید و شاید طعم پیروزی را نچشند. بر پیشانی آنها داغ نفرت ناشی از جنگ خورده است.

جنگ را نباید نادیده گرفت، آثار جنگ خود را به همه نقاط خواهد رساند و جایی را استثنا نخواهد کرد. تبعات جنگ مسری است. شکست هم مسری است. وقتی چشم بر روی جنایتی می‌بندید که هم‌قطارانتان مرتکب شده‌اند، در واقع میدان را برای جولان دادن صفات رذیله باز کرده‌اید و این فرایند انتها ندارد و «حتماً» به جایی خواهد رسید که... آنچه کنی کشت همان بدروی!

برادر سالوادور(اپیزود چهارم) در اعتراف‌نامه خود در این رابطه چنین می‌نویسد:« سه سال آزگار زندگی در عین تحقیر خود و دیگران، عاقبت پیکارجو را به سرباز و سپاه پروردگار را به اوباش جنگی تبدیل می‌کند.» و این هم یک دلیل دیگر که غالب و مغلوب هر دو شکست خورده‌اند.

نکته مهم دیگر این است که در چنین شرایطی آدمیان بر اساس غریزه حیات و برای زنده ماندن، بخشی از افکار و چه بسا بخشی از «خود» خویش را سانسور و مخفی می‌کنند. صحبت از تبعات این قضیه و به شکست کشاندن کل جامعه برای شما زیره به کرمان بردن است: ما خودمان ریاکارمزگان داریم!

 

نکته‌ها، برداشت‌ها و برش‌ها

1) کارلوس آلگریا در اپیزود اول و برادر سالوادور در اپیزود چهارم با شنیدن حرکت ژنرال فرانکو به سمت اسپانیا بدون این‌که بخواهند در این مورد فکر یا حساب و کتاب بکنند به ارتش نجات‌بخش (یعنی فرانکو) ملحق شدند و این یعنی شرایط در آن زمانه به‌گونه‌ایست که گروهی از مردم با کمال میل با کودتاچیان همراهی می‌کنند. ترورها و ناامنی‌ها، توهین به مقدساتی که به هر حال گروهی به آن اعتقاد دارند و بحث حفظ تمامیت ارضی. اینها مواردی است که در هر جایی می‌تواند آتش جنگ داخلی را شعله‌ور کند.  

2) آلگریا آن‌طور که راوی اشاره می‌کند معتقد بود اگر جمهوری‌خواهان به جای لجبازی و نبرد و مقاومت، در همان روز اول تسلیم می‌شدند خیلی بیشتر ارتش فرانکو را تحقیر می‌کردند چراکه کشته شدن هر فرد فقط مایه افتخار «قاتلان» بود و جمهوری‌خواهان بهانه‌های زیادی برای افزایش این افتخارات فراهم کردند؛ آنها برای طرفی که مسلح‌تر و در اعمال خشونت بی‌پروانر بود این امکان را مهیا کردند. 

3) «من هم یکی از محصولات جنگم که کوشیدند نادیده‌اش بگیرند، اما همان جنگ اسطبل‌ها، گاوهای از گرسنگی روبه‌مرگ و محصولات کشاورزی مختصرشان را با وحشت ویران کرد. روستای فقیر خاموشمان را به یاد می‌آورم که چشمانش را روی همه‌چیز الا وحشت بست. یادم می‌آید چشمانش را بست به روی کشتن آموزگارم... و سوزاندن تمام کتاب‌هایش و تبعید شاعرانی که اشعارشان را از حفظ بود.»

4) دادگاه نظامی همه‌ی متهمین را فراماسون و کمونیست می‌بیند و وظیفه خود را سرکوب آنها... همیشه این‌جور مواقع اجرای عدالت کشک است. 

5) اگر ما در گورهایمان زنده بودیم، سرِ آخر احتمالاً عاشق کرم‌ها می‌شدیم.

6) خوان در انتهای اپیزود سوم وقتی به سمت انتخابی که کرده است می‌رود در ذهنش تصاویر مختلفی بالا می‌آید که همگی به نفرت‌زایی در ذهن او کمک می‌کند. چه زمانی از این چرخه خارج می‌شود؟ وقتی که به یاد برادرش افتاد. این هم نکته مهمی است که نویسنده خیلی قشنگ داستان را با آن به پایان می‌رساند.

7) «مُردگان پیروز جنگ‌ها نیستند» و زندگان هم که در اثر جنگ به هیولا تبدیل می‌شوند... واقعاً کجای این جنگ‌ها نعمت است؟! جز برای سودجویان و قدرت‌طلبان.  

8) ممکن است برای برخی جای سوال باشد: کشیشان در اسپانیا چه کرده بودند که بخشی از جامعه به خونشان تشنه بودند!؟ البته کارنامه آنها در قرن‌های قبل به‌خصوص در اسپانیا کاملاً پیشینه سیاهی است... اما نوع جهان‌بینی برادر سالوادور در اپیزود چهارم شما را در این زمینه حتماً قانع خواهد کرد! خیلی مشمئز کننده بود (دنیایی سراسر گناه و...). البته یاد داستان کشتن موش در یکشمبه افتادم؛ آنجا یک کشیش مثبت داشتیم... برای تعدیل ذهنم یاد ایشان افتادم!

9) «آنها می‌خواستند مسیر جهان را عوض کنند، می‌خواستند در طرح پروردگار دست ببرند. این حقیقت را نادیده گرفتند که هیچ قدرتی نمی‌تواند بدون اجازه خداوند وجود داشته باشد.» برای نقد چپ‌ها دلایل بسیار بهتری وجود دارد اما این دلیلی است که معمولاً مد نظر گروه‌های مذهبی است و اینجا از قلم برادر سالوادور بیان می‌شود.

10) یکی از موارد بند 8 جایی است که کشیش النا را تعقیب می‌کند و به آن خیاط‌خانه می‌رسد؛ تعبیر او از این کارگاه دوخت لباس زیر مصداق همان صفتی است که در مورد جهان‌بینی ایشان آوردم. یکی دیگر هم جایی است که به خانه النا گاه و بیگاه سر می‌زند و هرگاه با در بسته مواجه می‌شود این به ذهنش می‌آید که در خانه نبودن زن امری غیرعادی و گناه‌آلود است.  

11) جنگ‌های داخلی اسپانیا از داستان‌خیزترین اتفاقات عالم است! شاید به خاطر این باشد که نویسندگان زیادی از نقاط مختلف دنیا در آنجا تجربه حضور داشتند. اگر روی کلیدواژه جنگ‌های داخلی اسپانیا در زیر همین مطلب کلیک کنید، داستانهایی که در وبلاگ به آنها پرداخته شده خواهید یافت.

 

اسپویلیزاسیون!

از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت می‌کنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا می‌افتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کرده‌اند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشته‌ام دریافت می‌کنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره می‌خوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس می‌کنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان می‌نویسم. به رنگی می‌نویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!

این چهار اپیزود خیلی نیاز به اسپویل کردن ندارد. هرکس بخواند تا مدتها در ذهنش خواهد ماند و بعد هم اگر همین مطلب را بخواند داستانها در ذهنش یادآوری خواهد شد! کتاب هم جدیداً چاپ شده است و در قطع جیبی و جمع‌وجور و با قیمتی مناسب ارائه شده است. پس برایتان آرزوی لذت در خواندن کتاب می‌کنم.  

دختر نوجوان اپیزود دوم در واقع دختر خانواده اپیزود چهارم است و این لینک بین این دو اپیزود است (این ممکن است در گذر زمان یادم برود).

 


نظرات 6 + ارسال نظر
اسماعیل پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 12:32 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
سپاس برای این پست.
مقدمه ها من رو یاد مطالعاتم درباره ی موزه صلح گرنیکا در منطقه ی باسک انداخت؛ موزه ای که به عنوان یکی از موفق ترین موزه های صلح در سطح جهانی شناخته می شه.‌‌
این موزه، علاوه بر پرداختن به موضوع بمباران منطقه در دوره ی فرانکو (به دستور او و توسط نازی ها) و کلا مباحث ضد جنگ، برنامه های جالبی برای رو به رو شدن مردم با گذشته ی خودشان (دوران تسلط گروه اتا) و پذیرفتن شرایط جدید دارد.

سلام
جناب بابایی در این زمینه ما واقعا جای کار زیاد داریم. هنوز خیلی از ما متوجه این موضوع نشدیم که جنگ چه تبعاتی دارد و صلح چه ارزشی.... فکر می کنیم جنگ یک آمپولی است که می زنیم و خلاص!!! لذا مدام توصیه می کنیم و از کاربرد لفظی آن ابایی نداریم در حالیکه مدتهای مدیدی است که هم خود جنگ و هم شرایط جنگی (از خود جنگ بدتر نباشد بهتر نیست) را تجربه کرده و تبعاتش را اگر درست نگاه کنیم همه جا با خود می بینیم!
این موزه صلح و آشنا شدن هر چه بیشتر با آن واقعا لازم است.... در سطح خیلی گسترده.... منتها مشکل این است که اونایی که باید این کار را بکنند خودشون طبال جنگ هستند

سحر پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 01:13 ب.ظ

ممنونم بابت این معرفی خوب و کامل حسین جان … این کار از آن دسته ترجمه‌هایی است که خودم خیلی دوستش دارم

سلام
از محاسن نوشتن در مورد کتابهایی که جدید چاپ می شوند یکی همین است که مترجم یا نویسنده اثر مطلب را می خوانند
تبریک بابت این ترجمه خوب و این کتاب ارزشمند

پرهام یکشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 10:22 ق.ظ

جناب میله سلام
دیشب کتاب را به اتمام رساندم و بلافاصله این مطلب را خواندم. از شما سپاسگزارم بابت توصیه این کتاب
در داستان دوم کمی از دست آن جوان یا به قول شما نوجوان عصبانی شدم اگر من جای این شخص بودم از کوه پایین میامدم و فکر میکنم دیگران همین کار را میکردند شما چطور؟

سلام
چه زود تمام کردید
البته به دلیل اپیزودیک بودن کتاب به واقع خواندنش خیلی سریع و راحت است.
در مورد اولالیو در داستان دوم شاید تاحدودی من هم از دستش عصبانی بودم... من هم اگر در چنان موقعیتی گیر کنم خودم و بچه را به پایین کوه می‌رسانم اما طبیعی است که من با چهل و خرده‌ای سال سن چنین تصمیمی بگیرم اولالیو فقط 18 سال سن دارد و کاملاً بی تجربه محسوب می‌شود.
از طرف دیگر ، اوایل دستنوشته را کهدقت کنید او به طور کل از زندگی قطع امید کرده است و طبیعتاً با این خصوصیت اقدامش قابل فهم است یعنی داستان منطق دارد. برای فرزندش اسمی انتخاب نمی‌کند چون قرار نیست که او را صدا کند و... کاملا آماده مردن است... اما به مرور می‌بینیم تغییراتی به وجود می‌آید... برای زنده ماندن کودک تلاش می‌کند... دلبستگی به وجود می‌آید... اسم می‌گذارد... و آن صفحات آخر فقط و فقط اسم کودک را تکرار می‌کند... در واقع به نظر من اگر در آن روزهای آخر امکان پایین رفتن داشت حتماً این کار را می‌کرد اما برف ظاهراً امکان انتقال را از بین برده بود.

مدادسیاه یکشنبه 19 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 03:01 ب.ظ

دلایل زیادی وجود دارد که نباید این داستان را از دست بدهم. به فهرستم اضافه اش کردم.

سلام
حتما کتاب را بخوانید و البته مطمئنم که خواهید خواند

شیرین پنج‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام بر میله عزیز
تلخی این روایت ها و واقعیت شکست او/انهایی که در ظاهر برنده نبرد بوده اند جهان شمول است. تعجب می کنم از دیرفهمی (نفهمی) نوع بشر.
هیچوقت خداباوری را نشناخته ام که با تکیه بر اظهارات دین بتواند جواب این سوال را بدهد: خداوند توانا و دانا نمی توانست آدم بهتر، دنیای بهتری بسازد؟ اگر نمی توانست پس توانا و عالم نیست و اگر به قصد اینکار را کرد پس مهربان و بخشنده نیست.
هر جوری نگاه کنیم دنیا فقط یک bordello هست.
ارادت رفیق مثل همیشه انتخاب ها عالی اند!

سلام
ببخشید بابت تاخیر در پاسخ دادن به کامنت‌ها
وضعیت کار و گردن حسابی مانع شده است
.......
متاسفانه نوع بشر بعید است که حالاحالاها متوجه این نکته بشود.... روند حوادث عالم این را به ما نشان می‌دهد... البته برخی معتقدند که نباید عجول بود چون عمر حضور بشر بر روی زمین به نسبت عمر زمین خیلی کوتاه است و چند هزار سال دیگر فرصت برای فهم این نکته باید بدهیم!
اما در مورد آن تشکیک هم شاید بتوان به همین ترتیب پاسخی در نظر گرفت و مثلاً گفت دنیای بهتر در نقطه صفر خلقت شکل نگرفته است و نمی‌گیرد و باید روندی را طی کند تا به آن رشد مطلوب برسد و ما که در داخل این روند قرار داریم شاید نتوانیم کل پروسه را قضاوت کنیم. شاید یک پاسخ دیگر این باشد که خلقتی نسبتاً ایده‌آل در مورد خود انسان و مخلوقات دیگر شکل گرفته است و از آن به بعدش به عهده خود انسان‌هاست که چگونه عمل می‌کنند و چگونه دنیایی را می‌سازند و پاسخهایی از این دست که من البته اطلاعی ندارم (به قول آقای قبلی!) ... راستش دیدنداران عمدتاً پاسخهای درون دینی می‌دهند که طبعاً خیلی جذاب نیستد و گل سرسبد آنها هم که آقاین در این زمان-مکان هستند که کلاً تعطیل هستند در همه زمینه‌ها و این زمینه که جای خود دارد.
سلامت باشید.
ممنون از لطف شما

محمد جمعه 31 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام و درود خب خداروشکر نمره خوبی گرفت و متضرر نشدم با نوشته شما ترغیب شدم داخل برنامم جلو بندازمش ممنون از شما

سلام
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد