میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

رگ و ریشه – جان فانته

مقدمه اول: ایتالیایی‌تبارها از اقلیت‌های قابل توجه در آمریکا به شمار می‌آیند. نسل اول این مهاجران در قرن نوزدهم عمدتاً از جنوب ایتالیا و به دلیل فشارهای اقتصادی پا به دنیای جدید گذاشتند تا شانس خود را برای موفقیت در این عرصه امتحان کنند. ایتالیایی‌های مهاجر علاوه بر پیشینه روستایی و برآمدن از طبقات ضعیف‌تر جامعه، کاتولیک هم بودند؛ کاتولیک‌هایی پایبند به اصول در سرزمینی رویایی که پروتستان‌ها بنا نهاده بودند. اگرچه آمارها نشان می‌دهد رفتارهای قانون‌شکنانه در میان این گروه از متوسط جامعه فراتر نبوده اما به این خصوصیت شهرت یافتند و همه این عوامل در کنار هم باعث به وجود آمدن نوعی ایتالیایی‌ستیزی در آن دوران شد. در آثار فانته که نویسنده‌ای ایتالیایی‌تبار است این قضیه مشهود است و نشان می‌دهد چه زخم‌هایی از این مسیر بر روح و روان آنها وارد آمده است.      

مقدمه دوم: یکی از ویژگی‌های بارز ایتالیایی‌تبارها اهمیت و توجه به خانواده و پیوندهای خانوادگی است. خصوصیتی که با خود از جنوب ایتالیا به همراه آورده بودند و در سرزمین جدید آن را حفظ کردند. احتمالاً شما هم اولین تصاویری که در این زمینه به ذهنتان وارد می‌شود سکانس‌هایی از پدرخوانده باشد. روابط مبتنی بر اعتماد طبعاً در میان اعضای خانواده امکان وقوع بیشتری دارد و از منظر اجتماعی این امر مثبتی است به‌شرطی که این روابط مانعی برای شکل‌گیری اعتماد در بیرون از مرزهای خانواده نباشد. خانواده یک محصول یا یک نهاد ساخته‌ی دست بشر است که در طول تاریخ از لحاظ شکلی تغییرات و تطورات بسیاری داشته و در آینده نیز خواهد داشت. عشقی که میان اعضای خانواده (نوع مثبت) جریان دارد می‌تواند منشاء آثار نیکویی باشد و از طرف دیگر دیوارهای این نهاد می‌تواند پوششی برای کوره‌های تولید خشم و نفرت باشد (نوع منفی). اطلاق صفت «مقدس» به این نهاد که هم بشری و هم متغیر است، بیشتر به تعارفات سطحی شبیه است.

مقدمه سوم: جان فانته خدای بوکوفسکی بود و داستایوسکی خدای فانته! در این داستان نویسنده چندین بار ارادت خود را به داستایوسکی ابراز می‌کند: «روح بزرگی برای همیشه به زندگی من وارد شد. کتابش را در دستم گرفتم و در حالی که لرزه بر اندامم افتاده بود او از انسان و جهان حرف زد، از عشق و دانایی، درد و گناه، و من فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد.» کتابی که به آن اشاره شده برادران کارامازوف است و این عبارات را شخصیت اصلی داستان که از قضا یک نویسنده است بر زبان می‌آورد و می‌دانیم زندگی و تجربیات خانوادگی نویسنده شباهت‌های فراوانی با این داستان دارد. به همین دلیل ارادت نویسنده به داستایوسکی را می‌توان نتیجه گرفت. داستایوسکی در زمینه روابط پدر و پسران تخصص دارد و برادران کارامازوف یکی از اجراهای مهم اوست و از قضا آخرین اجرا. این موضوع مورد توجه فانته نیز هست. بدون توجه به آموزه‌های داستایوسکی در این کتاب، شخصیت اصلی داستان رگ و ریشه قابل درک نیست و بیشتر آدمی غیرمنطقی و متناقض و عجیب به نظر می‌رسد.           

******

« سپتامبر پارسال، یک شب برادرم از سن‌المو تلفن کرد و خبر داد مامان و بابا دوباره دارند از طلاق دم می‌زنند.

-          این که خبر جدیدی نیست!

ماریو گفت : این دفعه قضیه جدیه.»

راوی داستان نویسنده‌ای حدوداً پنجاه ساله به نام «هنری مولیسه» است که در جوانی توانسته است پس از تحمل سختی‌های بسیار و ممارست در امر نوشتن، از خانواده خارج و به شهری دور برود. با توجه به جمیع جهات در کار خود موفق هم بوده و چندین رمان از او منتشر شده است. او روایتش را از تماس تلفنی برادرش در سال گذشته آغاز می‌کند که خبر از تصمیم جدی مادر و پدرش برای طلاق می‌دهد. او ابتدا قضیه را جدی نمی‌گیرد چون پدر و مادرش بیش از پنجاه سال به همین ترتیب زندگی کرده‌اند و همواره از این جنگ و دعواها داشته‌اند و طبعاً مادری که در تمام این سالها به واسطه اعتقادات کاتولیکی، شرایط آزاردهنده را تحمل کرده است، در هفتاد و چهار سالگی از پدر هفتاد و شش ساله جدا نمی‌شود! این تماس تلفنی و حواشی دیگر که جذابیت‌های خاص خودش را دارد در نهایت به این تصمیم منتهی می‌شود که راوی با هواپیما به شهر زادگاهش سفر کند. هنری که سالها قبل با دور شدن از خانواده، زندگی مستقلی در پیش گرفته، قصد دارد فقط بیست و چهار ساعت در این شهر بماند اما با ورود به فضای خانواده تحت‌تأثیر نیروهایی قرار می‌گیرد که قدرت آنها را فراموش کرده بود! لذا در مسیری قرار می‌گیرد که خواب آن را هم نمی‌دید...

در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.

******

جان فانته (1909-1983) در خانواده‌ای ایتالیایی‌تبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش (نیکولا) یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار می‌کرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبت‌نام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لس‌آنجلس رفت. تقریباً تا اینجای زندگی او در دو کتابی که تاکنون خوانده‌ام نمود کامل پیدا کرده است. تلاش‌های فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و کامل‌تر اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامه‌نویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.

چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوباره‌ی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانس‌ترین و نفرین‌شده‌ترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه محمدرضا شکاری، نشر اسم، چاپ اول زمستان 1397، تیراژ 1100 نسخه، 240 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.16)

پ ن 2: در راستای مقدمه دوم می‌توان به تحقیقات بیست ساله «رابرت پاتنام» جامعه‌شناسی آمریکایی در باب علل تفاوت در زمینه توسعه اقتصادی-اجتماعی میان مناطق جنوبی و شمالی ایتالیا اشاره کرد که  قبلاً در مورد آن نوشته‌ام. سرزمین‌های جنوبی از حیث سرمایه اجتماعی مشکل داشتند و یکی از دلایل آن همین عدم امکان گسترش روابط مبتنی بر اعتماد در سطح جامعه بود.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی « خورشید خانواده اسکورتا » از لوران گوده خواهد بود. پس از آن به سراغ «آدمکش کور» اثر مارگارت اتوود و «آفتاب‌گردان‌های کور» اثر آلبرتو مندس خواهم رفت.

 

 

برادران انگور!

تصویر خانواده‌ای که در داستان پرداخته می‌شود همه‌ی مؤلفه‌های ازهم‌پاشیدگی را دارد: اختلافات بنیادین پدر و مادر و خشم آنها نسبت به یکدیگر، عدم اعتماد بین اعضای خانواده، مسئولیت‌ناپذیری پدر (مشروب‌خواری افراطی و قمار) که در نوع خود برای خواننده هم آزاردهنده است چه برسد برای اعضای خانواده، فرزندانی که نسبت به یکدیگر و نسبت به پدر دارای خشمی دیرپا هستند و... این موارد در کنار یکدیگر هر خانواده‌ای را به آستانه انفجار می‌رساند و آدم تعجب می‌کند که چطور تا حالا دوام آورده است. البته در این نیم قرنی که از انتشار داستان گذشته است در بسیاری از نقاط دنیا دیگر به تحمل چنین فضای مسمومی مدال اجتماعی یا مذهبی نمی‌دهند.

به داستان خودمان برگردیم! واقعاً در برابر این نیروهای گریز از مرکز چه نیروهایی وجود دارد که این تیپ خانواده‌ها را (در همان حدی که در داستان می‌بینیم) کنار یکدیگر نگاه می‌دارد؟ سابقه و دردهای مشترکی که در کنار یکدیگر تجربه کرده‌اند؟ مادری که فرزندان می‌توانند او را هم‌سنگر خود بدانند؟ تحربه‌های عاطفی که در دوران کودکی احساس کرده‌اند؟ تجربیات ناموفقی که در بیرون از مرزهای خانواده با آن روبرو شده‌اند؟ هویت؟ عادت؟ غذاهای مادر؟! ژن و رگ و ریشه؟ هرکدام از این عوامل یک گوشه‌ی کار را بگیرند، دیرپایی این خانواده قابل درک خواهد شد، علیرغم همه‌ی خصوصیات آزاردهنده‌ای که پدر (نیک مولیسه) دارد.

پدر خانواده در مقام یک «نان‌آور» همیشه مشکل داشته است و به قول راوی مشکلش این بوده که هیچ‌وقت نان به خانه نمی‌آورد! و تمام درآمد خود را که از قضا به عنوان یک استادکار بنا، درآمد خوبی بود صرف نوشیدن و قمار می‌کرد. دو نمونه از چنین پدرهایی را در عالم رمان به یاد می‌آورم (اجاق سرد آنجلا، قصر شیشه‌ای) و مطمئناً اگر فشار بیاورم نمونه‌های دیگری را هم به یاد خواهم آورد. نیک در این زمینه فلسفه‌ای هم دارد: او معتقد است پولی که صرف مواردی غیر از شراب و قمار می‌شود به هدر رفته است! حالا حساب کنید مادر چطور توانسته طی این سال‌ها بار سنگین (خانواده‌های کاتولیک معمولاً به دلیل نادرست دانستن «جلوگیری» پرجمعیت بودند) را به دوش بکشد و شکم بچه‌ها را سیر کند. با کمترین هزینه سفره را رنگین کرده و می‌کند و ما در طول داستان با این هنر مادر به خوبی آشنا می‌شویم.  

پدر علاوه بر بی‌مسئولیتی و افراط در نابود کردن پول و درآمد خانواده، مشکلات دیگری هم دارد: «او چیزی بیش از رئیس خانواده بود. او قاضی، هیئت منصفه، جلاد و خود یهوه بود.» کاری که او در قبال ماریو (پسر کوچک خانواده) می‌کند قابل توجه است. ماریو در بازی بیسبال مهارت دارد و این امکان فراهم می‌شود که با تیمی حرفه‌ای قراداد ببندد اما چون زیر 18 سال سن دارد باید پدر این قرارداد را امضا کند. نیک این کار را نمی‌کند چون تشخیص می‌دهد بیسبال مسیر درستی برای زندگی نیست! ماریو را که علاقه به کارهای بنایی دارد شاگرد خود می‌کند اما نه تنها چیزی به او یاد نمی‌دهد بلکه با انواع و اقسام فشارها موجب فراری شدن این پسر می‌شود. مثال‌های زیادی هست که حکم کنیم که نیک از آن پدرهای عوضی است. یک ایتالیایی غیرمنطقی، خودرأی، بی‌ادب و بی‌بندوبار... امان از بعضی پدرهایی که در زندگی سختی کشیده‌اند!

رابطه نیک با هم‌پیاله‌ای‌هایش اما طور دیگری است؛ رابطه‌ای توأم با احترام و حتی می‌توان گفت برادرانه و عاشقانه! از قضا عنوان اصلی کتاب The Brotherhood of the Grape است که شاید بتوان آن را اخوان انگور معنا کرد.

 

برادران استلا!

فرزندان خانواده عبارتند از: هنری، ویرژیل، ماریو و خواهرشان استلا. برادران وقتی یکدیگر را مورد خطاب قرار می‌دهند از فداکاری و محبت پدر و مادر در حق طرف مقابل حرف می‌زنند تا او را وادار به احترام در قبال والدین کنند اما هرکدام در پیش خود دلایل بسیاری دارند که از پدر بیزار و از خانه فراری باشند. استلا هم از پدر بیزار است و هم دوستش دارد. او تنها فرزندی است که توانایی ترساندن پدر را دارد هرچند راوی این قضیه را باز نمی‌کند و به اشاره‌ای از آن گذر می‌کند. استلا سعی می‌کند آتش نفرت خود را با به یاد سپردن بدی‌های پدر روشن نگاه دارد اما در این زمینه چندان توفیقی ندارد. پس یعنی چیزهایی هم هست که به کاهش این شعله کمک کند.

استلا مطلقاً شخصیت فعالی در داستان ندارد. با لیلا (در فیلم برادران لیلا) قابل مقایسه نیست. تنها نقطه مشترک، همین پدری است که با رفتارها و عقایدش کل خانواده را در خطر می‌اندازد. اتفاقاً مظلوم‌نمایی هر دو پدر بسیار به هم شبیه است.

 

برادران کارامازوف!

رفتار هنری بعد از ورود به شهر زادگاهش در نگاه اول غیرمنطقی به نظر می‌رسد. او دیگر جوان و احساساتی نیست و با توجه به یادآوری خاطراتی از گذشته، خواننده انتظار ندارد که او به خواسته‌ی پدرش و تشویق‌های مادرش در این مورد توجه کند یا لبیک بگوید. شاید به نظر برسد که او عقل و منطق را کنار گذاشته و تخت‌گاز در جاده احساسات با آخرین سرعت می‌راند. می‌توان توجیه کرد که او با دیدن مرگ در چهره پدر (بالاخره نیک «علیرغم همه خودخواهی‌ها و کله‌شقی‌ها پدر اوست») نمی‌تواند نسبت به آخرین تلاش‌های نیک برای کسب موفقیت یا نشان دادن توانمندی‌های خود بی‌تفاوت باقی بماند. اگر بی‌تفاوت می‌ماند و به زندگی خودش برمی‌گشت، علاوه بر اینکه این داستان شکل نمی‌گرفت ممکن بود باقی عمر دچار عذاب وجدان شود. اما دلیل مهمتر آموزه‌های استاد پترزبورگ است.

در داستان دو سه نوبت از برادران کارامازوف یاد می‌شود. مانیفست داستایوسکی در این کتاب را به یاد بیاوریم: دوست داشتن انسان‌ها، عدم قضاوت دیگران، ایمان به امکان بخشوده شدن و... راوی داستانِ فانته دو راه دارد؛ یا اینکه بر کوره خشم و نفرت خویش از پدر بدمد یا اینکه به هر طریقی که شده این کوره را خاموش کند. در حالت اول محال است که زندگی آسوده‌ای داشته باشد و اتفاقاً آغاز مسیر موفقیت او در جوانی هم رفتن به راه دوم بوده است. فداکاری راوی در این سفر آخر افراطی نیست بلکه تجدید بیعتی با داستایوسکی و برادران کارامازوف است.

 

برادران طلبکار!

بخششی که در بیانیه آلیوشا-زوسیما در برادران کارامازوف از آن یاد می‌شود شامل همه انسان‌ها می‌شود به شرط آنکه از مسیر نادرست بازگردند یا از رفتار خود پشیمان باشند. دربهای توبه در تمام مذاهب و مکاتب معمولاً باز است اما طبعاً بخشش شامل کسانی می‌شود که از این درها و دروازه‌ها عبور کنند! بدیهی است بخشش شامل کسانی نمی‌شود که بر مواضع نادرستِ خود پافشاری می‌کنند و طلبکارانه دیگران را خطاب قرار می‌دهند. فکر می‌کنم خیلی واضح و بدیهی است.  

 

نکته‌ها، برداشت‌ها و برش‌ها

1) اصرار هریت (همسر راوی) برای اینکه هنری در سن‌المو به دیدار مادرِ هریت برود واقعاً عجیب و خنده‌دار بود. طفلک هنری چقدر تلاش می‌کند تا سازش از نفس نیفتد اما با این یادآوری، موسیقی بالکل قطع می‌شود! آن هم در مورد مادری که در ادامه می‌بینیم که به دامادش چه ارادتی دارد!! 

2) عشق ناکام دوران نوجوانی ماریو (بیسبال) باعث شده است که خیلی از مسائل، تقریباً به هیچ جایش نباشد... برادری که در فرودگاه منتظر است، پدری که روی تخت بیمارستان است و ...

3) رفتارهای پدر می‌تواند ناشی از فقر دوران کودکی باشد، سختی‌هایی که تحمل کرده است... خشم او نسبت به جهان و اشتیاق او برای پیروزی بر این نظم و نظام او را به سمت الکل و قمار سوق داده است. فراموش کردن تحقیرهای نژادی و غلبه بر آن حس غریبه بودن در سرزمینی که به آن مهاجرت کرده است هم می‌تواند عنوان شود.

4) سادگی مادر راوی هم جالب توجه بود. مخصوصاً وقتی به پسرش می‌گوید بالای کافه رم فاحشه‌خانه بوده است و خدا را شکر می‌کند که پای پسرش به این‌جور جاها باز نشده است... امیدوارم یادم بماند چه فرشته‌ی سمجی بود!     

5) نمونه اکراه کاتولیک‌ها از جلوگیری در ویرژیل (برادر راوی) هویداست... عجب موجودی است! به خاطر برنامه بولینگ نمی‌خواهد در برنامه ملاقات پدر در بیمارستان شرکت کند و صرفاً پس از دریافت رشوه (درست کردن غذای مورد علاقه توسط مادرش) حاضر به این کار می‌شود!     

6) این جادوی غذا را نباید دست کم گرفت. کودکان سالخورده‌ی داستان با همین جادوی غذا به دوران کودکی و بلکه به رگ و ریشه خود بازمی‌گردند. داستایوسکی معتقد است که داشتن یک خاطره خوب هم باعث رستگاری می‌شود. در این خانواده خاطرات خوب همه مرتبط با غذاست.  

7) میزان احساس راوی به پدرش را اگر بخواهیم بسنجیم این مثال قابل توجه است: پدر همواره در مورد سختی‌هایی که گذرانده صحبت می‌کند و از اینکه سالها فقط با خوردن «نان و پیاز» زنده مانده است... و این عبارت نان و پیاز را مدام تکرار می‌کرده... به همین خاطر راوی از نان و پیاز متنفر است.   

8) چرا راوی با دیدن پدرش همراه با کلفتِ آنجلو موسو خرکیف می‌شود اما همراهی پدر با همسر آن مرد کلاه‌بردار ورق‌باز را برنمی‌تابد؟ آیا این تناقض است؟  

9) در جایی از داستان، پدر که مست لایعقل است در خواب با بغض و درد مادر خود را صدا می‌زند؛ مادری که شصت سال قبل در ایتالیا از دنیا رفته است. مرا به یاد عمویم انداخت که در بستر بیماری مادرش را صدا می‌زد... بیست سال قبل... آن هم مادری که شصت سال قبلش از دنیا رفته بود... در واقع شاید خاطره‌ای از آن دوران کودکی در ذهن باقی نمانده باشد اما در ناخودآگاه ظاهراً خیلی چیزها ثبت و ضبط است که در این گونه مواقع خود را نشان می‌دهد.

10) نیک مولیسه را اگر یک سر طیف بگذاریم، نقطه مقابلش می‌شود فردی که همه علایق و برنامه‌های خود را قربانی خانواده می‌کند... چه زن و چه مرد... وسط این طیف قرار گرفتن آسان نیست.   

11) از ص168 راضی نیستم! (جایی که از مرگ پدر خبر می‌دهد اما بعد پی می‌بریم منظور از مرگ آن مرگ نیست و شاید چیزی در حد از کار افتادن سلول‌های عصبی باشد) به نظر می‌رسد نویسنده می‌خواهد یک شوک کوتاه به خواننده بدهد. نیازی به این کار نبود. به نظرم این چند جمله به همین خاطر کمی وصله ناجور شده است.

12) کاری که راوی می‌کند در همراهی پدر و یا جلز و ولزی که بر سر سلامتی او می‌کند شاید منشاء دیگری به غیر از آموزه‌های داستایوسکی داشته باشد! مثلاً احساس خوب بودن. اینکه ناظر بیرونی (خدا یا ناخودآگاه خودش و...) بگوید چه پسر وفادار خوبی! احساس افتخار از این‌که انسان نجیبی است.

13) گریه کردن راوی برای دوشیزه کوئینلان و اغوای او ما را بیشتر به یاد پدرش می‌اندازد. پسر کاو ندارد نشان از پدر... فکر کنم فانته در این مورد و بند بالا سر شیلنگ را کمی به سمت خودش هم می‌گیرد تا جانب انصاف رعایت شده باشد!

14) وقتی راوی پسرهای خودش را توصیف می‌کند من دهانم باز ماند! انگار داریم پنجاه سال قبل آنها را زندگی می‌کنیم!    

 

اسپویلیزاسیون!

از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت می‌کنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا می‌افتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کرده‌اند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشته‌ام دریافت می‌کنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره می‌خوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس می‌کنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان می‌نویسم. به رنگی می‌نویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!

هنری بعد از بازگشت به شهر زادگاهش در همان فرودگاه متوجه می‌شود که مسئله طلاق پدر و مادرش حل و فصل شده است! وسوسه می‌شود که از همان فرودگاه بازگردد مخصوصاً به خاطر اینکه برادرش قرار بود به دنبال او بیاید اما به خاطر دیدن بازی بیسبال نیامده و به او توصیه کرده چند ساعت در فرودگاه صبر کند تا اتوبوس فلان بیاید و او با اتوبوس خودش را به شهر کوچک سن‌المو برساند! هنری با خودش می‌گوید حالا که تا اینجا اومدم بروم یه سر مامان و بابا رو ببینم و بلافاصله برگردم. ته تهش 24 ساعت! وقتی بالاخره به خانه می‌رسد متوجه می‌شود که پدرش ساخت یک اتاق در کوهستان را پذیرفته و می‌خواهد به کمک یک دستیار این پروژه کوچک را که خوب پولی بابتش می‌گیرد انجام بدهد (او 76 ساله است!). کارگری که باید در آنجا به او کمک کند هنری است! هنری از همان ابتدا آب پاکی را روی دست پدر و مادر می‌ریزد که این کار را انجام نخواهد داد و شب بعد از آنجا خواهد رفت چون کلی کار دارد و رمانش عقب افتاده و از طرف ناشر تحت فشار است و... اما سماجت مادر و عوامل دیگر راوی را به جایی می‌رساند که به پدرش جواب مثبت می‌دهد. چند روز با پدر در یک مُتل کوهستانی کار می‌کند و پدر هم که صبح و ظهر و شب و در میان‌وعده‌ها همواره مشغول نوشیدن است! حاصل کار اتاقکی کج و معوج می‌شود. صاحب‌کار بلافاصله اجرت را که یک چک 1500 دلاری است به راوی می‌دهد؛ چکی که پدرش در وجه صاحبکار نوشته است! در واقع همان روز اولی که وارد این مُتل شده بودند در غیاب راوی پوکر بازی کرده بودند و پیش پیش کل اجرت کار را به صاحبکار باخته بود! شب باران سیل آسایی می‌بارد و قبل از رفتن راوی و پدرش اتاقک فرو می‌ریزد. پدر تصمیم می‌گیرد ساختن دوباره اتاق را از سر بگیرد اما حالش خراب می‌شود و راوی او را به بیمارستان می‌رساند. دکتر معالج خانوادگی خودش را به آنجا می‌رساند و راوی از بیماری دیابت پدرش خبردار می‌شود و اینکه نوشیدن مشروب برای پدر بسیار خطرناک است و...پدر بعد از یکی دو روز بستری شدن در بیمارستان از آنجا فرار می‌کند و به جمع دوستانش(برادران انگور) در تاکستان آنجلو موسو (تولید کننده بومی شراب که ایتالیایی است) ملحق می‌شود. کاری که باعث فرو رفتن در کما شده و نهایتاً از دنیا می‌رود. مراسمات دفن پدر با حضور خانواده برگزار می‌شود و بالاخره در آخرین لحظات، ماریو که برای دیدن مسابقه بیسبال در خانه مانده نیز به گورستان می‌آید و بعد از اتمام مراسم همگی برای خوردن غذایی که مادر آماده کرده به خانه می‌روند.

 

 


نظرات 7 + ارسال نظر
خورشید جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 07:15 ق.ظ

سلام روزگارت به خیر میله بدون پرچم
اول اینو بگم بعد مدتها که میام سراغ وبلاگ و به اینجا سرمیزنم میگم یه نفس راحت میکشم میگم خداروشکر مینویسه بابتش ممنونم
چرا دکتر ژیواگو اینقدر اوایلش اسم روسی داره و کلا گیج کننده است نود صفحه بیشتر نخوندم گذاشتم کنار
یکی به من بگه چرا نویسنده های روس کتاباشون کش داره جوری که خوندنش و کنار نگذاشتنش صبر ایوب میخواد ژیواگو که سردسته اشونه
من اگه به روس ها علاقمند نبودم به زحمت نمیخوندمشون

سلام
روزشما هم به خیر و امیدوارم روزهای بهتری در راه باشد.
خودم هم گاهی از اینکه می‌بینم هنوز می‌نویسم نفس راحتی می‌کشم می‌فهمم هنوز هستم
حالا که دکتر ژیواگو را گنار گذاشتید و ایمان آورده‌اید که خواندن آن صبر ایوب می‌خواهد پیشنهاد می‌کنم به سراغ فیلم یا سریال آن بروید.
بالاخره در یک رمان روسی اسامی روسی زیاد به چشم می‌خورد. باز هم خوبه که هنوز به ادبیات روسیه علاقمندید.
ممنون

خورشید شنبه 21 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 04:12 ب.ظ

خب اگه اسامیشون کوچیک و کوتاه بود من مشکلی نداشتم با اون سبک اسامی روسها شانس بیاری شخصیتهای داستان کم باشن نه مثل ژیواگو اول کتاب همه رو معرفی کرده باشه مثلا نیکی دو دورف دوست یوری ژیواگو یا پلاگیاتیاگونوفا خاله پولیا و..
این همه اسامی طولانی و این همه شخصیت گیجم کرد به پیشنهادتون میرم سراغ فیلم

برای خوندن درست اون مدل اسامی روسی تو کتابا معمولا یه بار شمرده اون اسم رو بخش بخش با صدای بلند میخونم بعد یه بار کامل
تا ته داستانم یادم میره

سلام مجدد
بله متوجهم... علاوه بر این اسامی روسی معمولاً چند حالت مصغر متفاوت هم دارند و گاهی نویسنده‌ها به فراخور حال و وضعیت صحنه‌ای که توصیف می‌کند از انواع آن استفاده می‌کنند
من البته دوست دارم منتها دیدم که خیلی‌ها از این تکثر و تنوع اعلام عدم رضایت می‌کنند. منتها نظرم این است که بعضی مواقع ریشه این نارضایتی در جای دیگری است. مثلاً در مورد دکتر ژیواگو خاطره خودم را عرض می‌کنم: «من از وقتی شروع کردم خواندن کتاب طبعاً به سراغ کتاب‌هایی که در خانه موجود بود و متعلق به پدر و خواهر و برادران بزرگتر من بود رفتم. گزینه‌ها زیاد نبودند اما الان که فکرش را می‌کنم از این بابت شانس خوبی داشتم. یکی از این گزینه‌ها یک کتاب قطور بود که همین دکتر ژیواگو بود چند بار به سراغ آن رفتم اما یادمه که مشکلم این بود که داستان شروع نمی‌شد و کتاب را رها می‌کردم. تا اینکه هجده نوزده سالم بود و یکی از بچه‌محل‌ها از من خواست برای یک پروژه درسی دکتر ژیواگو را برایش خلاصه نویسی کنم من توی رودربایستی این کار را کردم البته یک کتاب قطع جیبی هم داد به من که حمل و نقلش آسان بود. سالها از آن زمان گذشته است ولی یادمه که از یک جایی که عبور کردم (مثلاً صد صفحه اول) داستان برایم شکل گرفت و روان شد. این قاعده‌ی کلی در مورد اکثر کتابهای حجیم صادق است. »
بعدها سریال آن را هم دیدم.

خورشید دوشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 09:15 ب.ظ

چه خوب که من هم در مورد ژیواگو تجربه شما رو تجربه کردم راستش به پیشنهادتون فیلم رو دانلود کردم همون نسخه قدیمیش بعد تا ده دقیقه اولش بخاطرسانسور یهو وسط فیلم دیالوگا انگلیسی می شد کلا پشیمون شدم و به خودم گفتم صدتای اول که مشکل داری رو به هرسختی بخون و یهو به خودم اومدم سیصد و خورده ای خوندم و خیلی خوب بود
سریال من و تویی اش هم قسمت اولش رو دیدم هنرپیشه هاش یه جوری نچسب بودن خوشم نیومد و توفیق اجباری شد خود کتاب رو بخونم و درحال لذت بردن هستم

پس خدا رو شکر در مسیر درست قرار گرفتید

پیانیست سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام بعد از سالها.
امیدوارم خوب باشید.
خیلی خوشحالم که هنوز مینویسید.
دلمون گرم شد.
به خانم بچه ها سلام برسونید.

سلام بر پیانیست سالهای دور

از دیدن کامنت دوستانی که در ابتدای این مسیر وبلاگ نویسی همراهشان بودم احساس خوبی به من دست می‌دهد. یعنی اگر خوب هم نباشم خوب می‌شوم
طبعاً از دلگرمی شما کیفور می‌شوم.
امیدوارم شما و بر و بچ علی‌الخصوص باران خوب خوب باشید.
سلامت و برقرار باشید

مدادسیاه سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 02:16 ب.ظ

یاد همه ی پدران رفیق باز و انگور باز به خیر.
شیرینی خواندن این داستان و برخی شباهت های مناسبات راوی و پدرش با مناسبات بین پدرم و خودم از یادم نمی رود.
پدر راوی که احتمالا بر اساس مدل پدر خود فانته ساخته شده باشد در " سرشار از زندگی" هم شخصیت و نقش بسیار جالبی دارد.

سلام
یاد همه پدران گرامی...
جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است
یاد پدر خودم افتادم که اهل هیچ برنامه‌ای نبود و خیلی قبل‌تر از سن نیک مولیسه از دنیا رفت.
پدر راوی کاملاً منطبق بر پدر خود فانته است... حتی اسمش را هم خیلی نزدیک انتخاب کرده: نیک ، نیکولا! شغل هم که کاملاً یکسان است: بنا و سنگتراش.
شراب و قمار هم که دیگه کاملاً منطبق است.
احتمالاً کتاب بعدی که از فانته خواهم خواند یکی از باندینی‌ها خواهد بود... مثلاً جاده لس‌آنجلس.

پیانیست چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 04:13 ب.ظ

سلامت باشید.
امیدوارم همچنان بنویسید.
ما هم میخونیم.

ممنون رفیق

اما چه می‌شود کرد که به قول شیخ اجل:
عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غرّه هنوز

مارسی دوشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 06:14 ب.ظ

من این کتاب رو از کتاب ازغبار بپرس بیشتر دوست داشتم که دلایل خودمو دارم نمره من کامله به این کتاب.
شازده احتجاب رو هم دور دومش رو امشب تموم میکنم.

سلام بر مارسی
دلایلی که خصوصی برای من فرستادید بسیار مستدل و قابل قبول بود هرچند که بیشتر به تجربه‌های شخصی بازمی‌گشت ولی کدام کتاب هست که لذت بردن و نبردن خواننده به تجربه‌های ذهنی و عملی خواننده هیچ ارتباطی نداشته باشد.
شازده احتجاب کمی چغر است ولی من یادمه که ازش لذت بردم. امیدوارم مطلبی که نوشته‌ام مفید باشد. فکر کنم بیش از ده سال گذشته باشد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد