مقدمه اول: اتانازی(مرگ آسان، مرگ خوب، مرگ باکرامت، مرگ اختیاری و غیره) در اصطلاح شرایطی است که در آن بیمار، به جای مرگ تدریجیِ همراه با درد و رنج کشیدن، به صورتی خود خواسته یا آرام بمیرد. در نوع قانونیِ آن طبعاً باید علاوه بر درخواست بیمار، راه درمان و چشماندازی برای تغییر وضعیت فعلی بیمار وجود نداشته باشد. البته گاهی بیمار در شرایطی نیست که بتواند چنین درخواستی را ارائه بدهد. در این صورت با توجه به قوانین افراد دیگری این امکان را دارند که چنین درخواستی را ارائه کنند. قصد ندارم که وارد زیر و بم اتانازی و انواع مختلف آن، اعم از داوطلبانه و غیر داوطلبانه، یا فعال و غیر فعال آن بشوم. هلند اولین کشوری است که چنین قوانینی را تصویب و اجرایی کرده است که علاوه بر شهروندان خود، شامل خارجیها نیز میشود و بدین ترتیب برخی بیماران از نقاط مختلف دنیا این شانس را پیدا میکنند تا در هلند مرگ خود را رقم بزنند. عنوان کتاب "آمستردام" در واقع به نوعی به همین موضوع اشاره دارد و پایانبندی داستان بر این قضیه استوار است. اگر وجه قانونی آن را مبنای قضاوت قرار بدهیم طبعا داستان دچار اشکال میشود. اما توجه باید داشت که شخصیتهای داستان به صورت غیرقانونی اقدام به این کار میکنند و قوانین هلند در واقع به این شکلِ هردنبیلی که احساس میکنیم نیست.
مقدمه دوم: ما آدمیان اصولا در مورد دیگران خیلی دقیقتر میتوانیم قضاوت کنیم تا خودمان و کارهای خودمان! کوچکترین ضعف اخلاقی را در تصمیمهای دیگران، در رفتار دیگران، میبینیم و استدلال محکمهپسند هم در خصوص آنها ارائه میدهیم اما وقتی نوبت به خودمان میرسد خطاهایی که به مراتب بزرگتر هستند را به راحتی توجیه میکنیم. داستان آمستردام از این حیث قابل توجه است و شخصیتهای اصلی آن دقیقاً اینگونه عمل میکنند. موقع نوشتن این سطور بیاختیار به یاد گفتهی نظامی افتادم: «عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فرو بر به گریبان خویش»
مقدمه سوم: گاهی پیش میآید یک کتاب یا نویسنده یا هنرمندان حوزههای دیگر، در جشنوارهها یا جوایز معتبر بینالمللی چندین بار تا نزدیکی کسب جایزه بالا میآیند اما در نهایت قافیه را به رقیبی دیگر میبازند. پس از آن این احساس در میان برخی ناظران پیش میآید که متولیان آن جوایز منتظرند تا در اولین فرصت جبران نمایند و بازندهی نهایی مذکور را در اثری دیگر و جایی دیگر مدنظر قرار بدهند، چون معمولاً آن هنرمند جایزه را برای اثری ضعیفتر کسب میکند و از بدِ روزگار به خاطر جایزه، این اثر ضعیفتر به عنوان شاهکار او معروف میگردد. گاه پیش میآید چند سال پس از اهدای جایزه، اثر دیگری از آن هنرمند که به مراتب از اثر قبلی قویتر است به لیست نهاییِ آن جایزه راه پیدا میکند اما جایزهدهندگان به دلیل انتخاب چند سال قبل خود، چشمشان را بر این اثر قوی ببندند و شاید در دل به همکاران خود در هیئتهای انتخابکننده قبلی لعنت بفرستند! خلاصه اینکه بعد از کار در معدن، بدون شک داوری جوایز اینچنینی سختترین کار دنیاست!
******
داستان با مراسم تدفین زنی 46 ساله به نام «مالیلین» آغاز میشود. او که رنی سرزنده و پُرشَروشور بوده، این اواخر بر اثر نوعی بیماری نادر، حافظه خود را از دست داده و در شرایطی نامناسب از دنیا رفته است. در مراسم تدفین علاوه بر همسرش «جورج»، عشاق قدیمی او نیز حضور دارند. «کلایو» قدیمیترینِ آنهاست؛ موسیقیدانی که سابقه آشناییاش با مالی به دوران دانشجویی هر دو در اواخر دهه شصت بازمیگردد و مالی مدتی در خانهی بزرگ کلایو با او همخانه بوده است. کلایو در حال حاضر (اواخر دهه نود) مشغول نوشتن سمفونی هزاره است که سفارش آن از طرف هیئت دولت داده شده است. دومین فرد از عشاق قدیمی، «ورنون»، سردبیر روزنامهای در لندن است که در دهه هفتاد با مالی رابطه داشته است. ورنون از دوستان قدیمی کلایو است و در حال حاضر گرفتار مسائلی است که منجر به کاهش تیراژ روزنامه شده و در پی بازگرداندن روزنامه به دوران اوج است. سومین نفر، «گارمونی»، وزیر فعلی امورخارجه در دولت است که شانس بالایی برای کسب مقام نخستوزیری در آینده نزدیک دارد. این سه نفر تا قبل از بیمار شدن مالی، روابط دوستانه با او را حفظ کرده بودند.
این شخصیتها در مراسم تدفین مالی یک چهارضلعی را تشکیل دادهاند و داستان با کنشهای آنها پیش میرود. کلایو از ورنون میخواهد چنانچه روزی شرایطش مانند مالی شد، او را از تحمل چنین ذلتی (بستری شدن در خانه و فراموشی و...) خلاص کند و ورنون به شرط اقدام مشابه توسط کلایو این قضیه را میپذیرد. اما این دو در شرایط پُرفشار کاری خود، گرفتار موقعیتهای خاص اخلاقی میشوند که بیارتباط با اضلاع دیگر این چهارضلعی نیست. کلایو و ورنون که در وضعیت عادی، انسانهای اخلاقمداری هستند، مجبور به گرفتن تصمیمهای اثرگذاری میکند که شاید در شرایط عادی چنین نمیکردند و...
در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
یان مک ایوان در سال 1948 متولد شد. پدرش افسر ارتش بود و به همین خاطر بیشتر دوران کودکی را در آسیای شرقی (از جمله سنگاپور)، آلمان و شمال آفریقا (از جمله لیبی) گذراند. در 12سالگی به انگلستان بازگشت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد و از دانشگاه با مدرک کارشناسی ارشد در ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. او کار خود را با نوشتن داستان های کوتاه گوتیک آغاز کرد و اولین مجموعه داستان خود را در سال 1975 منتشر و جایزه سامرست موام را از آن خود کرد. رمان اول او، «باغ سیمانی» در سال 1978 منتشر و مورد توجه منتقدین قرار گرفت. رمانهای بعدی او یکی پس از دیگری جوایز مختلف ملی و بینالمللی را کسب کرد و اقتباسهای سینمایی از آثار او شهرتش را روزافزون کرد.
مکایوان تاکنون شش بار نامزد جایزه بوکر شده است: آسایش غریبهها (1981)، سگهای سیاه (1992)، آمستردام (1998)، تاوان (2001)، شنبه (2005)، در ساحل چسیل (2007). او پس از ناکامی در دو نوبت اول، این جایزه را با کتاب آمستردام کسب کرد. از این نویسنده هشت کتاب در لیست اولیه 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور داشت اما در ویرایشهای بعدی این تعداد کاهش یافت و در آخرین لیست دو کتاب باغ سیمانی و تاوان کماکان حضور دارند. پیش از این در مورد باغ سیمانی (اینجا) نوشتهام.
آمستردام تاکنون دو بار به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه میلاد زکریا، نشر افق، چاپ دوم 1392، تیراژ 2200 نسخه، 180 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.46)
پ ن 2: کتاب بعدی «زندگی من» اثر برانیسلاو نوشیچ خواهد بود. پس از آن سراغ «معمای آقای ریپلی» اثر پاتریشیا هایاسمیت خواهم رفت ولی مشکل این است که اصلاً وضعیت دیسک گردن مثل سابق اجازه نمیدهد.
پ ن 3: ادامه مطلب تکمیل شد.
چرا به کتاب نمره کمی دادم؟!
داستان به خوبی آغاز میشود و در بخشهای کوتاه و موازی، زمینه را برای خواننده آماده میکند تا در زمان رسیدن شخصیتها به نقطهی حساس یا اوج داستان، خواننده بتواند تصمیمات آنها را بپذیرد. به نظرم این کار را خوب انجام داده است. نقطهی اوج اقدامات ورنون تصمیم به خریدن و چاپ عکسهای گارمونی در روزنامه است؛ این تصمیم با توجه به استدلالهای کلایو یک عمل غیراخلاقی است و اکثر ما خوانندگان هم (به احتمال بسیار زیاد) با استدلال کلایو همدلی خواهیم داشت، اما تصمیم ورنون علیرغم غیراخلاقی بودن باورپذیر است چون پیش از آن، داستان ما را آمادهی درک و پذیرش آن کرده است. چگونه؟!
ورنون سردبیر روزنامهای رو به افول است و هدف اصلی او نجات روزنامه است و به خاطر آن شب و روز تلاش میکند. علاوه بر آن در ص40 فلسفه روزنامهنگاری او اینگونه بیان میشود: برای روزنامهنگاری دست کثیف هم لازم است. دو بار ازدواج ناموفق داشته است. نسبت به نخستوزیری گارمونی با توجه به عقاید افراطی که این وزیر دارد (صرفنظر از قضیه ارتباط گارمونی و مالیلین) احساس خطر شدید برای آینده کشور دارد. با این مقدمات ورنون عمل خود را در زمینه چاپ عکسها یک کار خوب و قهرمانانه ارزیابی میکند. ممکن است خواننده همانند کلایو و دیگران موافق ارزیابی ورنون نباشد اما این تصمیم از ورنون برمیآید ولذا برای خواننده باورپذیر است.
در طرف دیگر، نقطه اوج اقدامات کلایو جایی است که در کوهپیمایی خود تصمیم میگیرد به آن زن کمکی نکند و الهام موسیقایی خود را پی بگیرد. اینبار استدلال ورنون در مورد عمل غیراخلاقی کلایو با نظر اکثریت ما همگام است اما درعینحال انتخاب او کاملاً برای ما باورپذیر است چون داستان در مورد کلایو هم ما را به این سطح از آمادگی رسانده است: تکمیل سمفونی هزاره برای کلایو در اولویت قرار دارد، اولویتی بافاصله فراوان نسبت به اولویتهای بعدی! و ما این را در سطرسطر همراهی خود با کلایو دریافت کردهایم. البته طبیعی است که هنگام اخذ این تصمیم جا خورده باشیم اما باز هم قابل درک است.
خُب! تا اینجا همه چیز از لحاظ داستانی خوب است اما چرا نمره کتاب را پایین دادهام!؟
بعد از این دو نقطه اوج برای ورنون و کلایو، ما به تصمیم نهایی آنها میرسیم که پایانبندی داستان را شکل میدهد. نقطه فرود داستان از نگاه من به نقطه سقوط بدل میشود. چرا؟ چون تصمیم متقابل ورنون و کلایو برای من به هیچوجه باورپذیر نبود. این دو به هم قول دادهاند که اگر به شرایطی شبیه به مالیلین رسیدند همدیگر را خلاص نمایند اما شرایط انتهایی به هیچوجه به آن چیزی که قرار گذاشتند شباهت ندارد. کینه و نفرت از یکدیگر هم به آن اندازهای نیست که کمر به قتل یکدیگر ببندند! تصمیمات غیراخلاقی آنها در گذشته در راستای اولویت اول ذهنی خودشان بوده است اما اینجا در پایان چگونه منِ خواننده باید با این تصمیم قتل کنار بیایم!!؟ داستان مرا برای این تصمیم آماده نکرده بود. ورنون و کلایو شاید بتوانند خودشان را خلاص کنند اما نمیتوانند همدیگر را به قتل برسانند یا مکانیزم ماشه را در پیمانی که بستهاند فعال کنند. داستان چنین شناختی را از شخصیتهایش به ما نمیدهد و این نقطه ضعف پایانبندی داستان است.
نکتهها، برداشتها و برشها
1) شاید بشود گفت که نویسنده در ص56 مکانیزم ماشه را برای پیمان کلایو و ورنون عبارت «قضاوت اشتباه» قرار داده است و این دو در بخش پایانی رفیق خود را در مسیر قضاوت اشتباه تشخیص داده و هر یک دیگری را با تصمیمی دگرخواهانه خلاص کردهاند. اما به نظرم نویسنده خودش به سست بودن این قضیه پی برده است و قبل از بخش پایانی فیتیله خشم و کینه را بین این دو بالا کشیده است تا پایانبندی را توجیه کند که البته همین امر آن قضیه دگرخواهانه را به شدت سست میکند.
2) نقطه قوت داستان همان است که در مقدمه دوم نوشتم: تقصیر همیشه متوجه دیگری است و آدمیان همواره دیگران را بیرحمانه و موشکافانه قضاوت میکنند اما در مورد خودشان خیلی گلوگشاد و باز عمل میکنند. در گفتگوهای ذهنی خود با دیگران همیشه جملات مستدل و خوب و منطقی از آن خودمان است و دیگری... تکلیفش مشخص است!
3) در عجبم از کار ورنون! ایشان یک سردبیر حرفهای است... در قضیه انتشار عکسها مثل کارگردان یک سریال درِ پیتی عمل کرد... به طور معمول قبل از انتشار، چیزی در مورد آن بیان نمیکنند تا مثل بمب عمل کند و همه را در شگفتی بیاندازد اما او چند روز مانور میدهد تا گنبد آهنین طرف مقابل آماده شود و ضدحمله را تدارک ببیند.
4) در مورد نگاه ورنون به کارهای خود نوشتم، باید بگویم نگاه کلایو هم به کارهای خودش مشابه اوست: متنوع و غنی! این تیپ نگاه خیلی آشناست.
5) ورنون به تجارب اثبات شده قبلی توجه نمیکند؛ وقتی فرانک (یکی از کارمندان روزنامه) جلوی او به صورت ایستاده در دستشویی کارش را میکند بلافاصله قضاوت درستی به ذهنش میرسد اما... رویاهای طول و دراز و احلام بیداری چشمان آدم را کور میکند...
6) در جایی از داستان میزان سهام جورج در روزنامه یک و نیم درصد عنوان شده است که البته عدد بزرگی است اما نه به اندازهای که جورج صحنهگردان هیئت مدیره باشد.
7) چقدر همه چیز به نفع جورج حل و فصل شد! هر سه عاشق قدیمی به باد فنا رفتند و صحنه را خالی کردند.
8) متن فارسی نیاز به کمی ویرایش داشت. آدرس تعدادی از آنها را مینویسم: ص27 سطر13، ص36 سطر11، ص37 (جمله برای نمونه: «ورنون در حدود حرفهاش به عنوان چیزی ناموجود مورد احترام بود»!! البته که همه متن اینگونه نیست ولی خب از این جملهها هم هست... مثلاً مورد قبلی هم این است:«وقتی در تنهایی، دنبال فکری میگشت، کسی نبود که آن را بیندیشد.»)، ص39 سطر18، ص45 سطر آخر، ص57 جمله آخر فعل ندارد.
9) بطور کلی در این دو کتابی که از این نویسنده خواندم «باغ سیمانی» به مراتب قویتر بود. هرچند متن فارسی باغ سیمانی به دلیل حذف مهمترین بخش عملاً شیر بی یال و دم و اشکم بود!
اسپویلیزاسیون!
از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت میکنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا میافتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کردهاند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشتهام دریافت میکنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره میخوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس میکنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان مینویسم. به رنگی مینویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!
کلایو اولین عاشق مالی است. موسیقیدان است. در حد خودش شهرتی دارد و قرار است سمفونی هزاره را که یک پروژه دولتی است بنویسد. ورنون دومین عاشق مالی است که مدتی را م با هم زندگی کردهاند. او برای نجات روزنامه به هر دری میزند. عکسهایی از گارمونی از طریق چورج به دستش میرسد که گارمونی (وزیر خارجه) را در لباس زنانه نشان میدهد. در واقع مالی این لباسها را به تن گارمونی کرده و با آرایش و غیره و ذلک از او عکسهای هنری انداخته است. حالا بعد از مرگ مالی این عکسها به دست جورج افتاده است و او هم به فکر سوءاستفاده از آنها افتاده... به قیمت گزاف به روزنامه ورنون میفروشد. کلایو به مشکل الهام موسیقایی! برخورد کرده و برای رفع مشکل به کوه پیمایی میرود. او در کنار یک دریاچه زنی را میبیند که مورد تهاجم یک مرد قرار گرفته اما کمی قبل از این لحظه یک راه حل ویژه برای بخشی از سمفونی به ذهنش رسیده و باید آن را مکتوب کند لذا خیلی ساده از کنار این صحنه میگذرد. کلایو و ورنون هرکدام کار دیگری را به درستی، غیراخلاقی میدانند و همین زمینهای میشود برای کدورت و کینه... همینقدر اسپویل کافی است!
سلام میلهی گرامی
ممنون برای مطلب خوبتون، نکتهای در داستان توجهم رو جلب کرد که کتاب به لیست خواندنیهام اضافه شد.
خوشبختانه بعد از مدتها باز همراه شما هستم با داستان زندگی برانیسلاو. امیدوارم همیشه سلامت باشید و تندرست.
سلام
امیدوارم که از خواندن آمستردام لذت ببرید و آن نکته همانی باشد که حس کردید.
از همراهی شما خوشحالم
سلامت و برقرار باشید
پایان بندی بد این داستان و به تعبیر این یادداشت سقوطش را یادم است. نمره اش هم منصفانه است. راستش بعد از آمستردام رغبتی در خودم برای خواندن کار دیگری از نویسنده ندیدم.
سلام
یک جایی خوانده بودم که نویسنده در دفاع از آمستردام گفته بود مشکل کتاب این است که جایزه گرفته است... من با ایشان موافقم... این جایزه بوکر سطح توقع را بالا میبرد اما این مورد از همان مواردی است که در مقدمه سوم نوشتم... جایزه بد زمانی به ایشان داده شد... سری قبل و بعدش کتابهای شایستهتری بودند... باغ سیمانی و تاوان.... که هنوز در لیست 1001 کتاب هستند.
سلام و وقت بخیر
در مورد مقدمه سوم بارها در مورد کتابی یا مخصوصا فیلمی هیئت داوری رو مورد عنایت قرار داده ام، داده اید (احتمالا ) و داده اند ولی خب چه میشود کرد حیات یه اثر رو گذر زمان مشخص می کنه. شاید هم این ویژگی هیئت داورین باعث شده که این مراسمات جذاب تر بشه ...
قبلا به دیسک گردن اشاره کرده بودید ولی فکر نمی کردم مشکل این حد جدی باشه. امیدورام که بهبودی حاصل بشه و شرابط هم کمک حالتون باشه
سلام
این ویژگیهای داوری در این جوایز است که علاوه بر جذابیتی که اشاره کردی باعث سخت شدن این کار میشود... خیلی سخت است... البته در عینحال این حُسن را هم دارد که وقتی جایزه را به کاندیدایی میدهند که همه آن را تایید میکنند احتمالاً یک احساس سبکی خاصی بهشان دست میدهد به عنوان مثال وقتی جایزه نوبل 2010 ادبیات اعلام شد به نظرم کل بنیاد نوبل یک نفس راحت کشیدند و به خودشان افتخار کردند
در مورد گردن هم چه بگویم... واقعاً چشم انتظار روزی هستم که وضعیت بهبود پیدا کند. سپاس رفیق