میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یادداشت‌های شیطان – لیانید آندریف

مقدمه اول: نگاه هر نویسنده‌ای به انسان خواه‌ناخواه از وقایع زمانه‌اش تاثیر می‌پذیرد. در واقع اگر در اطراف آنها انسان‌ها در حال کشت و کشتار یکدیگر باشند، دور از انتظار نیست که رد پای این پلیدی و پلشتی در نگاه این نویسندگان به انسان، قابل مشاهده باشد. جنگ جهانی اول یکی از وقایعی است که از این زاویه شدیداً اثرگذار بوده است. «جنگ بزرگ» یا آنکه بعدها معروف به جنگ جهانی اول شد، جنگی بود که از لحاظ تلفات نظامی و غیرنظامی تا آن زمان، یگانه بود و رکورددار، جنگی بود که از جهاتی خیلی از «اولین‌ها» در آن بروز پیدا کرد: اولین استفاده از سلاح‌های شیمیایی و بمباران گسترده مناطق غیرنظامی برای اولین بار که در اثر آن میلیون‌ها نفر به کام مرگ رفتند. این جنگ تراژدی عظیمی بود؛ انسان‌ها دمار از روزگار هم درآوردند! شکل دنیا تغییر کرد و استخوان‌های بسیاری لای زخم‌ها باقی ماند که یک قلم آن همین خاور میانه ماست؛ هنوز هم که هنوز است دورنمایی از آرامش در آن قابل رویت نیست. از موضوع مقدمه دور نشویم! لیانید آندریف مشخصاً تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته و با توجه به مشاهده آثار این جنگ مخرب به این نتیجه رسیده است که این بشر دوپا هیچ نیازی به وسوسه شیطان ندارد و خودش در این زمینه استادی است که صد شیطان را درس خواهد داد!

مقدمه دوم: یادداشت‌های شیطان به علت مرگ نویسنده، در میان یک جمله ناگهان به پایان می‌رسد. به همین خاطر این کتاب به «ناتمام» بودن معروف است. احتمالاً دوستانی که کتاب را خوانده‌اند با من هم‌نظر باشند که اطلاق رمان ناتمام به این داستان صحیح نیست. نویسنده بزعم بنده هر آنچه مد نظر داشته روی کاغذ آورده و تقریباً در دو سه صفحه آخر، کتاب از منظر داستانی پایان یافته است. در واقع خواننده منتظر اتفاق دیگری نیست ولذا داستان تمام و کامل است و شاید بتوان گفت فقط جمله آخر ناتمام مانده است. چه بسا نویسنده به همین خاطر (یعنی به پایان رساندن داستان) با فراغ خاطر از دنیا رفته باشد. طبعاً اگر نویسنده زنده می‌ماند با پرداخت و بازنویسی و ... شکل بهتری به کار می‌داد اما به هرحال این کتابی که دست ماست ناتمام نیست.

مقدمه سوم: شخصیت اصلی داستان «گرنی واندرهود» است که پیش از شروع روایت از دنیا رفته است و هیچ فلش‌بک و اشاره‌ای هم به گذشته‌ی او نمی‌شود! این‌که چگونه او با این اوصاف شخصیت اصلی داستان است در ادامه خواهم گفت. این شخصیت یک مابه‌ازای واقعی معروف دارد: «آلفرد گوین واندربیلت»، یکی از اعضای خانواده ثروتمند واندربیلت در ایالات متحده. پدربزرگ ایشان در قرن نوزدهم از طریق سرمایه‌گذاری در ساخت راه‌آهن در آمریکا به ثروتمندترین فرد آن کشور بدل شد. آلفرد واندربیلت در آستانه جنگ جهانی اول در سفری از آمریکا به اروپا با کشتی لوسیتانیا، در اثر غرق شدن کشتی به واسطه شلیک اژدر از یک زیردریایی آلمانی، جان خود را در 38 سالگی از دست داد. این خانواده اهل کار خیر هم بودند و در زمینه ساخت دانشگاه و ... نیز فعالیت‌هایی داشتند. در مورد مرگ آلفرد هم روایت‌هایی هست که جلیقه نجات خود را به زنی که نوزادی در آغوش داشت، داده است و... در داستان او برای انجام یک فعالیت نیکوکارانه قصد دارد به اروپا بیاید و به کمک سه میلیارد دلار ثروتی که دارد شرایط را که در آستانه جنگ است، تاحدودی بهبود بدهد اما شیطانِ داستان او را به‌نحوی (؟) به قتل می‌رساند و کالبد او را تسخیر می‌کند و شیطان در قالب او سفر را ادامه می‌دهد و ما یادداشت‌هایش را می‌خوانیم. با این توصیف من متوجه نشدم چرا برخی دوستانی که در مورد معرفی این داستان اظهار نظر کرده‌اند، انتخاب واندرهود را نمادی از انتقاد نویسنده به سرمایه‌داری و بورژوازی و امپریالیسم و غیره و ذلک تلقی کرده‌اند! انگار فرض کرده‌اند در داستان، واندرهود واجد خصایصی است که موجب انتخاب شدنش توسط شیطان شده است. تازه این به کنار...! شیطانِ داستان که از انسان‌های داستان خیلی اخلاقی‌تر است!! وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خط‌کش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم، نتیجه همین خواهد شد. 

******

شیطان با این هوس که انسان‌ها را بازیچه دست خود نماید روی زمین می‌آید و چون برای این کار باید به هیئت انسان دربیاید، کالبد «گرنی واندرهود» را به همان ترتیبی که در مقدمه سوم عرض کردم به تسخیر در می‌آورد. او به همراه دستیارش «توبی»، که شیطانکی است با سابقه کشیشی، راهی رُم می‌شوند. یادداشت‌های شیطان از اینجا آغاز می‌شود. آنها در راه رسیدن به رم دچار حادثه می‌شوند و ناخواسته به عمارتی در حومه رم وارد می‌شوند. در این عمارت فردی دانشمند و اهل مطالعه به نام «فاما مگنوس» به همراه دخترش ماریا زندگی می‌کند. پیش از ورود واندرهود به اروپا و ایتالیا، روزنامه‌ها در مورد مقاصد خیرخواهانه و انسان‌دوستانه او قلم‌فرسایی کرده و این نوید را داده‌اند که او می‌خواهد ثروت کلان خود را در مسیر صلح و انسان‌دوستی در اروپا مصرف کند. شیطان پس از روبرو شدن با مگنوس تلاش می‌کند او را با خود همراه کند تا در مورد هزینه کردن سه میلیارد دلار ثروتش از او مشورت بگیرد اما مگنوس صراحتاً اهداف او را به ریشخند می‌گیرد. قبل از خروج شیطان از عمارت و رهسپار شدن به سوی رم، ماریا وارد می‌شود. چهره‌ی او چنان زیباست که شیطان، تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد و او را به یاد مریم مقدس می‌اندازد. این مواجهه البته مسیر داستان را تغییر می‌دهد. طبعاً آدمهای مختلفی شتابان به سوی واندرهود و پول‌هایش روانه می‌شوند؛ از اسقف گرفته تا یک پادشاه مخلوع و... و شیطان در راستای هدفش سعی می‌کند با آنها بازی کند اما...

در ادامه مطلب نامه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان را خواهیم خواند.

******

لیانید آندریف (1871-1919) نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس روسی است که به عنوان پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسی شناخته می‌شود. او در رشته حقوق تحصیل کرد و پس از آن در همین زمینه به کارمندی در دادگاه مسکو مشغول شد. در کنار کارهای روزمره به سرودن شعر پرداخت اما در انتشار آنها توفیقی نیافت. در 27 سالگی یک داستان کوتاه از او در روزنامه‌ای منتشر و مورد توجه ماکسیم گورکی قرار گرفت. به توصیه گورکی تمرکز خود را بر کار ادبی قرار داد و خیلی زود به چهره‌ای معروف در زمینه داستان‌نویسی تبدیل شد. اولین مجموعه داستان او در سال 1901 منتشر و فروشی بالغ بر 250 هزار نسخه داشت. در دهه اول قرن بیستم کارهای زیادی از او منتشر شد و در این دوره یکی از پرکارترین و مشهورترین نویسنده‌های روس بود. در همین دوره نمایشنامه‌نویسی را هم آغاز کرد و کارگردانان به‌نامی همچون استانیسلاوسکی و میرهولد آثار او را به روی صحنه بردند. در انقلاب 1905 روسیه به عنوان یک نویسنده پرشور دموکرات فعالیت داشت اما پس از آن شاید به واسطه شکست انقلاب، یا مرگ همسرش در اثر عفونت ناشی از زایمان در سال 1906، روحیه بدبینی و نگاه ناامیدانه بر او غلبه کرد. در دهه دوم قرن بیستم کارهای کمتری از او به چاپ رسید. او که در ابتدا از انقلاب روسیه حمایت می‌کرد از پیروزی بلشویک‌ها اظهار نگرانی می‌کرد. در سال 1917 به فنلاند نقل مکان کرد. یادداشت‌های شیطان را در این دوره آغاز کرد و در سال 1919 درحالیکه داستان را به پایان رسانده بود یا در حال به پایان رساندن آن بود، در فقر و ناامیدی مطلق به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. بزعم من شاید اگر در روسیه مانده بود چند سال بیشتر عمر می‌کرد و بعد در تصفیه‌های استالینی حذف می‌شد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1397، تیراژ 2000 نسخه، 278 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.7)

پ ن 2: انصافاً باید گفت طرح جلد ترجمه فارسی از لحاظ محتوایی یک سر و گردن از طرح جلدهای انگلیسی بالاتر است. تابلویی از «جیمز انسور» نقاش اکسپرسیونیست بلژیکی که به نقاش نقاب‌ها و صورتک‌ها شهره بود. نام این اثر دسیسه است و بسیار با محتوای داستان همخوانی دارد.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود. پس از آن سراغ «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهم رفت، حالا چرا در این شرایط سخت چنین کتاب سختی را انتخاب کرده‌ام، خودم هم نمی‌دانم!

 

 

ادامه مطلب ...

جلاد-– پر لاگرکویست

مقدمه اول: عوامل زیادی  وجود دارد که ممکن است به تنهایی یا دست در دست هم باعث شوند که ما از یک داستان خوشمان نیاید. یکی از آنها عدم تناسب فرم و محتوای داستان است که می‌توان این عدم تناسب را طیفی در نظر گرفت که یک سر آن مواردی است که فرم بر محتوا غلبه تام و تمام دارد، به این معنا که خواننده حس می‌کند (درست یا به غلط) فقط با بازی‌های فرمی و تکنیکی روبروست و سر دیگر طیف مواردی است که محتوا بر فرم غلبه دارد و خواننده احساس می‌کند نویسنده بیشتر از آن‌که به دنبال خلق داستان باشد به دنبال انتقال پیامی است که دغدغه ذهنی اوست.

مقدمه دوم: برخی اشعار قدمای ما و معاصران حکایت از این دارد که در جامعه ما توجه به ظواهر و غفلت از اصل قضیه ریشه‌های قدرتمندی دارد. لذا اصلاً جای تعجب نیست که محتسبان حوزه نشر به این توجه دارند که مبادا شخصیت‌های داستانی مشروب میل کنند و یا خدای ناکرده در متن اسمی یا اشاره‌ای به اعضایی از بدن که کاربرد دوگانه دارد شده باشد و از آن طرف چشمشان به روی فاجعه‌ای چون دزدی ادبی کاملاً بسته است. چشمانی کاملاً بسته!

مقدمه سوم: هفت هشت سالی از خرید این کتاب گذشته است. مدت‌هاست که موقع انتخاب کتاب به نوشته‌های پشت جلذ توجه نمی‌کنم. به نظر می‌رسد این نوشته‌ها صرفاً قرار است دغدغه‌های ناشر را برای فروش برطرف کند و نه این‌که کمک‌حال خواننده برای انتخاب باشد. به‌طور کلی این نوشته‌ها اغواگرایانه هستند و نه واقع‌گرایانه.

******

این داستان حاوی دو بخش مجزاست؛ بخش اول در میخانه‌ای معمولی در قرون وسطی جریان دارد. عده‌ای مشغول نوشیدن و صحبت با یکدیگر هستند درحالیکه جلاد آن ناحیه نیز پشت یکی از میزها تنها نشسته است. حاضرین که مردمی عامی هستند، عقاید خرافی عحیب و غریبی بر زبان می‌آورند. از آن جمله می‌توان به قدرت شفابخشی جلاد یا خونِ فرد اعدام‌شده و خونی که از شمشیر جلاد می‌چکد و... اشاره کرد.

«روح شیطانی در شفا دادن معرکه می‌کند. بعضی مردم بیا و ببین چه کار می‌کنند که یک ذره گیرشان بیاید. وقتی من شب موقع رفتن خانه از نزدیک سکوی اعدام رد می‌شوم، آن‌جا یک غوغا و جنجالی است که مثل مرگ، آدم را به وحشت می‌اندازد.»

بخش دوم در مکانی مشابه (تالاری بزرگ) و زمانی معاصر (ابتدای دهه‌ی 1930) جریان دارد. در این فضای به‌نسبت مدرن، حاضرین در حال نوشیدن، عقاید و آرای خود را بر زبان می‌آورند. عقایدی که کماکان طعم و بوی خون دارند. آنها برای رسیدن به هدف خود از ریخته شدن خون دیگران ابایی ندارند. مثلاً یکی از آنها در واکنش به خبر اعدام، از آن دفاع می‌کند و معتقد است آنهایی که «بهترین» هستند زنده می‌مانند. «مردم» از نگاه آنان کسانی هستند که مانند آنها فکر می‌کنند و دیگران را باید به روشهای مختلف خفه کرد!

این بار هم جلاد در میان آنان نشسته است. حضور او نشانه‌ای از عظمت و طلوع دوران نوین است و حاضرین با افتخار خود را پیروان او قلمداد و او را ستایش می‌کنند. این بخش خیلی عیان به هیتلر که در زمان انتشار کتاب به قدرت رسیده است، اشاره دارد.  

در ادامه‌ی مطلب به داستان و البته به فاجعه‌ای که در یکی از باصطلاح ترجمه‌های کتاب رخ داده است خواهم پرداخت.

******

پر لاگرکوئیست (1891-1974) شاعر، نمایشنامه‌نویس و داستان‌نویس سوئدی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 1951 است. او پس از تحصیلات مقدماتی به مدت دو سال در دانشگاه اوپسالا در هنر و ادبیات به تحصیل مشغول شد اما آن را نیمه‌کاره رها کرد و به پاریس رفت. نخستین اثرش مجموعه داستان کوتاهی بود که در سال 1912 منتشر شد و نخستین مجموعه شعرش در آستانه جنگ جهانی اول (1914) مورد توجه منتقدین قرار گرفت. جنگ تأثیر زیادی بر شکل‌گیری و تعمیق نوعی نگاه بدبینانه به انسان و جهان در او داشت؛ چرا که جنگ به راحتی می‌تواند جان میلیون‌ها انسان را بگیرد و در چنین شرایطی چگونه می‌شود از «معنا»ی زندگی سخن گفت. او دهه‌های سوم و چهارم زندگی خود را در نقاط مختلف اروپا نظیر دانمارک و فرانسه و ایتالیا گذراند. او از سال 1940 به عضویت آکادمی سوئد در آمد. اولین توجه بین‌المللی به آثار او پس از انتشار رمان «کوتوله» در سال 1944 به وجود آمد. در سال 1947 کاندیدای نوبل بود اما این جایزه را یک سال پس از انتشار «باراباس» که معروف‌ترین اثر اوست دریافت کرد. در بیانیه نوبل به «...قدرت هنری و استقلال ذهنی که با آن در شعرش تلاش می‌کند تا پاسخی برای پرسش‌های دیرپای بشر بیابد...» اشاره شده است.

رمان جلاد در سال 1933 نگاشته شده است و بیشتر بیانگر نگرانی فزاینده‌ی او درخصوص توتالیتاریسم و فراگیر شدن خشونت و بی‌رحمی در اروپاست. محور مشترک آثار او جدال بین خیر و شر و البته قدرت و دستِ بالایی است که شر در این مبارزه دارد و این موضوع در این کتاب هم قابل مشاهده است.   

...................

مشخصات کتاب: ترجمه مرحوم محمود کیانوش، انتشارات آگاه، چاپ اول بهار 1357.

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.52)

پ ن 2: کتاب بعدی « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و پس از آن «اومون را» از ویکتور پلوین و «باباگوریو» از بالزاک خواهند بود. 

 

ادامه مطلب ...

ملکوت – بهرام صادقی


مقدمه اول: وقتی در زندگینامه بهرام صادقی غور کنیم ممکن است به این نکته فکر کنیم که محیط جغرافیایی، اجتماعی، سیاسی و ... واجد چه مؤلفه‌هایی است که این همه استعداد در آن نفله می‌شود. تمام داستانهای کوتاه این نویسنده (تقریباً 30 داستان) و این یک داستان بلند (ملکوت) در مقطع بیست تا سی سالگی ایشان به چاپ رسیده است و پس از آن دوران خاموشی و سپس مرگ زودرس و فراموشی.

مقدمه دوم: اگر بخواهم از داستانهایی که یکی از شخصیت‌های اصلی آن شیطان باشد و در مورد آن در وبلاگ نوشته باشم یاد کنم، اولین گزینه مرشد و مارگریتا است. ملکوت البته قبل از آن به چاپ رسیده است (نوشتن نه! بلکه انتشار) ولی صادقی تجربه یکی از دوستان نزدیکش (تقی مدرسی) را در این زمینه پیش چشم داشته است و اتفاقاً در داستان مستقیماً به آن اشاره می‌کند: «یکلیا و تنهایی او». 

مقدمه سوم: بر اساس این داستان یک فیلم سینمایی به کارگردانی خسرو هریتاش در سال 1355 ساخته و در پنجمین دوره جشنواره جهانی تهران به نمایش درآمد اما هیچگاه اکران عمومی نشد. نکته جالب این است که هیچ نسخه‌ای از این فیلم موجود نیست و از نایاب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ایران محسوب می‌شود. بهروز وثوقی در نقش دکتر حاتم، عزت‌الله انتظامی در نقش م.ل و جمشید گرگین در نقش منشی جوان هنرنمایی کرده‌اند.

******

داستان با این جملات آغاز می‌شود:

در ساعت یازده شب چهارشنبه‌ی آن هفته جن در آقای «مودت» حلول کرد. میزان تعجب آقای مودت را پس از بروز این سانحه، با علم به اینکه چهره‌ی او بطور طبیعی همیشه متعجب و خوشحال است، هر کس می‌تواند تخمین بزند. آقای مودت و سه نفر از دوستانش، در آن شب فرح‌بخش مهتابی، بساط خود را بر سبزه‌ی باغی چیده بودند. ماه بدر تمام بود و آنچنان به همه چیز رنگ و روی شاعرانه می‌داد و سایه‌های وهم‌انگیز به وجود می‌آورد و در آب جوی برق می‌انداخت که گویی ابدیت در حال تکوین بود.

جمله‌ی اول درخشان است. خیلی ساده از حلول جن در بدن یک انسان خبر می‌دهد، گویی اتفاق محیرالعقولی رخ نداده است و همانطور که «ساعت یازده» را هر روز و «چهارشنبه» را هر هفته تجربه می‌کنیم انگار حلول جن هم به همان اندازه بدیهی است! جمله‌ی دوم هم دست کمی از اولی ندارد. راوی مدعی است که هرکسی می‌تواند تخمین بزند که آقای مودت تا چه حد از این واقعه متعجب شده است چرا که چهره‌ی او همیشه متعجب و خوشحال است! دقت دارید که تقریباً با این مشخصات نمی‌توان میزان تعجب کسی را حدس زد! از این که بگذریم، اگر چنین اتفاقی رخ ‌دهد معمولاً «میزان تعجب» را باید در چهره‌ی شاهدان اتفاق جستجو کرد و نه در کسی که خود سوژه‌ی تعجب است.

این دو جمله، چه به ظرایف آن دقت کنیم و چه با سرعت از آن بگذریم، قابلیت کشاندن خواننده را به داخل داستان دارد. این آغاز هم از فضای سورئال داستان و هم از طنازی نویسنده خبر می‌دهد. اما داستان از چه قرار است؟ سه همراهِ آقای مودت در داستان با این عناوین معرفی می‌شوند: مرد چاق، مرد ناشناس و مرد جوانی که منشی یک اداره است. به اصرار منشی جوان که فردی متعهد و مسئولیت‌پذیر است مودت را پشت جیپ انداخته و برای درمان به شهر می‌برند. در راه در مورد این بحث می‌کنند که او را پیش جن‌گیر و رمال ببرند یا دکتر. با توجه به زمان ورود آنها به شهر تنها گزینه مطب دکتر حاتم است که اگرچه پشت درِ آن نوشته شده که تا ساعت یک نیمه‌شب دایر است اما تا صبح مراجعه‌کنندگان را می‌پذیرد! دکتر حاتم هم با موضوع به سادگی برخورد و استدلال می‌کند چون جن برای بدن، یک جسمِ خارجی است و تنها فضایی که این جسم می‌تواند وارد آن شود معده است، عمل تنقیه را آغاز می‌کند. در تمام طول درمان منشی جوان و دکتر با یکدیگر گفتگو می‌کنند. صحبت‌هایی که حاوی نکات بااهمیتی است... 

در ادامه‌ی مطلب به داستان و محتوای آن خواهم پرداخت.

******

بهرام صادقی (1315-1363) در نجف‌آباد به دنیا آمد و دوران دبیرستان را در دبیرستان ادب اصفهان سپری و در سال 1334 وارد دانشگاه تهران در رشته پزشکی شد. او که در دوران نوجوانی در زمینه ادبی فعالیت داشت در دوره دانشجویی وارد عرصه نوشتن داستان کوتاه شد و نوشته‌هایش به مجله ادبی سخن که ورود به آن به هیچ وجه ساده نبود، راه پیدا کرد. او خیلی زود به هیئت تحریریه این مجله پیوست و علاوه بر این در محافل و مجلات ادبی آن زمان فعالیت داشت. داستان‌های کوتاه او عمدتاً در کتاب «سنگر و قمقمه‌های خالی» منتشر شده است. ملکوت در سال 1340 در کتاب هفته چاپ شد. صادقی بدون گرفتن مدرک به سربازی رفت و بالاخره چندین سال بعد در اوایل دهه 50 مدرک خود را اخذ کرد. در چهل‌سالگی ازدواج کرد و در 48سالگی از دنیا رفت.

...................

مشخصات کتاب من: انتشارات کتاب زمان، چاپ سوم 1351، 91 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8)

پ ن 2: من مدعی خوب خواندن نیستم اما دوست دارم در این زمینه تلاش کنم چون عقیده دارم خوب خواندن یک امر تزئینی و تفننی نیست! ما در زمینه خوب شنیدن و خوب خواندن و خوب فهمیدن نظرات دیگران واقعاً مشکل داریم. به طرز وحشتناکی مشکل داریم. رفع این اشکال را به آینده محول نکنیم. شاید یکی از دلایل نفله شدن‌هایی که در مقدمه اول به آن اشاره شد همین امر باشد.

پ ن 3: کتاب بعدی ژاله‌کش (ادویج دانتیگا) خواهد بود. کتابهای پس از آن: «جلاد» اثر پرلاگر کوئیست، «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.  


ادامه مطلب ...

مرشد و مارگریتا(۲) میخائیل بولگاکوف

 

قسمت دوم

...انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است. خارجی]شیطان[ به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده , برنامه دقیقی در دست داشت. پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالیکه نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟

***

آیا این کتاب متنی همدلانه با مسیحیت است؟

همانگونه که اشاره شد یکی از خطوط داستان روایتی است از روزهای آخر زندگی مسیح که در قالب رمانی که توسط مرشد نوشته شده است بیان می شود. وقتی مرشد این کتاب را برای گرفتن مجوز به شورای مربوطه تحویل می دهد با برخوردی ایدئولوژیک روبرو می شود. کتاب برای چاپ مناسب تشخیص داده نمی شود و علاوه بر آن در روزنامه ها به باد انتقاد گرفته می شود و یکی از اتهامات دین زدگی و توجیه مسیح است. در برخی مطالب نوشته شده در مورد این کتاب به فارسی هم بعضاً به شجاعت بولگاکوف در ارائه متنی همدلانه با مسیحیت در اوج دیکتاتوری استالین اشاره شده است. اما به نظر من اینگونه نیست, لااقل از برخی جهات اساسی.

روایت بولگاکف از مسیح تفاوت های بنیادینی با مسیح رسمی دارد که هر کدام از این تفاوت ها کافی است که کتاب از سوی نهادهای دینی تکفیر شود! به نظر من مسیح بولگاکف کاملاً زمینی است. کسی که نمی داند والدینش چه کسانی بوده اند: والدینم را به یاد ندارم. به من گفته اند که پدرم اهل سوریه است... مدعی است که حرف های مرا یکسر تحریف کرده اند . ترسم از آن است که این اشتباه برای مدت زیادی ادامه پیدا کند... و دلیل آن را نیز دخل و تصرفی می داند که متی در نوشته هایش دارد: این مرد همه جا با پوست بزش مرا دنبال می کرد و بی وقفه می نوشت. یک بار به پوست او نگاهی کردم و به وحشت افتادم. یک کلام از آنچه نوشته بود از من نبود. به او التماس کردم لطفاً این پوست را بسوزان! ولی او آن را از دست من قاپید و فرار کرد.

این مسیح که البته به سرشت نیک انسانها معتقد است و باور دارد که انسان شروری روی زمین وجود ندارد در مقابل این سوال حاکم که آیا این حرف را در یکی از کتب یونانی خواندی؟ جواب می دهد: نخیر خودم در ذهن خودم به این نتیجه رسیدم.

این مسیح زمینی و غیر قدسی نگاه مثبتی به انسان دارد و منادی صلح است (این قسمت همدلانه اش است).

شیطان: موجودی است با قدرتی اعجاب آور و مطلقه! که توانایی انجام هر کاری را دارد. درست است که حواریونش (مثلاً در فصل مجلس رقص) همه سوابقی شر دارند اما اعمال خود شیطان در زمان وقوع داستان شائبه خیرخواهی را به ذهن می رساند و دقیقاً مصداق همان جمله فاوست گوته است: قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند. تازه قسمت خواهان شر بودنش هم خیلی کمرنگ است و فقط در مواجهه او با متی نمود پیدا می کند: اگر اهرمن نمی بود, کار خیر شما چه فایده ای می داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند... آیا می خواهی زمین را از همه درخت ها , از همه موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟

نکته جالب این که , شیطان بولگاکوف در زمان حال است که قدرت مطلقه دارد چرا که در زمان وقایع اورشلیم اثری از او نمی بینیم (نهایت این که ناظری بیش نیست) گویی این قدرت را در دوران جدید به دست آورده است!(برداشت من با توجه به متن اینگونه است وگرنه تصریحی در این زمینه نیست).

این شیطان هیچ گونه ستیزی با مسیح ندارد (برخلاف یکی از نقدهایی که در قسمت قبل گذاشتم و بیان شده بود که از برخورد شیطان و مسیح متن به وجود می آید, تز و آنتی تز و ظهور سنتز) علاوه بر آن مسیح برای انجام کاری دست به دامان شیطان می شود و او بزرگوارانه آن را انجام می دهد! در جاودانگی متن و حتی فراتر از آن جاودانگی شخصیت ها به واسطه متن بحثی نیست اما من نبردی بین این دو موجود برآمده از متن ندیدم.

عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است. عاقبت ما را بدان سر رهبر است

یکی دیگر از درونمایه های اصلی کتاب, عشق و نقش آن در رسیدن به سرمنزل مقصود است. شخصیت مارگریتا که برگرفته از همسر بولگاکف در بازنویسی های بعدی به داستان اضافه شده است. با توصیف راوی متوجه می شویم که مارگریتا همه شرایط و وسایل نیل به خوشبختی را دارد; شوهری ایده آل دارد که او را دوست دارد و از لحاظ مالی و... در رفاه کامل است و خلاصه این که هیچ مرگش نبود الا این که عاشق نبود! و لذا خوشبخت نبود (انگار دارم قصه می گم نصفه شبی!) اما وقتی به طور اتفاقی با مرشد روبرو شد متحول شد و باصطلاح: مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم و...

حالا ممکن است که مختصات این عشق مورد پسند ما نباشد و گناه آلود باشد ولی دلیل نمی شود که آن را منکر شویم یا بگوییم مارگریتا در درجه اول عاشق متن رمان مرشد است و... اگر مارگریتا دغدغه رمان مرشد را دارد به عنوان ادامه منطقی شخص مرشد و معشوق است نه اینکه دلباخته متن است. متی هم مانند مارگریتا دلباخته است, دلباخته مسیح, اما یک تفاوت بین این دو هست و آن قضیه ترس است, ترسی که از نگاه مسیح در آخرین لحظات از بدترین گناهان است (و البته پیلاطس آن را مطلقاً بدترین گناه می داند). متی دچار ترس می شود اما مارگریتا به ترس خود غلبه می کند هرچند که طرف معامله اش شیطان است (نه مسیح و نه خدا!) و از رهگذر همین غلبه بر ترس است که به وصال معشوق می رسد و شایسته رسیدن به آرامش می شود.

***

 سخن آخر آنکه متی و مرشد (و یا بولگاکوف) هر دو روایتگرند و از منظر خود وقایع را شرح می دهند (هرچند ظاهراً متن مرشد تایید تلویحی مسیح را دارد و متن متی برعکس) اما گذشته از این طنز بولگاکف, نکته اصلی آن است که روایتهای انسانی استعداد چندگانگی را دارد حتی در مورد بدیهیات:

بعدها, وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود, نهادهای مختلف اطلاعات خود را گرد آوردند و توصیفاتی از این مرد عرضه کردند. در یکی از گزارشها آمده است که تازه وارد قد کوتاهی داشت , دندانهایش از طلا بود و پای راستش می لنگید. در گزارش دیگری گفته شده که جثه ای بزرگ داشت و روکش دندانهایش از پلاتین بود و پای چپش می لنگید. گزارش سومی به اجمال ادعا کرده که این شخص هیچ علامت مشخصی نداشت...

***

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد, توسط آقای عباس میلانی ترجمه شده و انتشارات فرهنگ نشر نو آن را به زیور طبع آراسته است. (443 صفحه – چاپ نهم 1388 به قیمت 7500 تومان) مقدمه کوتاه و مفیدی هم به قلم مترجم دارد که اطلاعات جالبی دارد. از جمله آنکه این کتاب پس از گذشت 25سال از فوت نویسنده برای اولین بار در تیراژ محدودی به چاپ می رسد که یک شبه همه نسخه ها به فروش می رسد و پس از آن در بازار سیاه به صد برابر قیمت پشت جلد خرید و فروش می شود. نکته جالبش همان تیراژ محدود بود : سیصد هزار نسخه!!! (واقعاً برای ما این تیراژ های محدود افسانه است رویاست نمی دونم ولی خوب بگذریم...)

پ ن 1: عشق در زمان وبا به پایان رسید و مطلب بعدی خواهد بود.

پ ن 2: کتاب بعدی خوشه های خشم اثر جان اشتین بک خواهد بود و پس از آن آناکارنینا اثر تولستوی... در بین این قطور خوانی ها سری هم به ناچار در مترو به کتب نازک خواهم زد!

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد (در سایت گودریدز 4.3 )

پ ن 4: لینک قسمت اول