مقدمه اول: ما عمدتاً ادبیات روسیه را با غولهای قرن نوزدهمی آن دیار میشناسیم. البته پس از آنها بچهغولهای قابل توجهی ظهور کردند که شاید در شرایط نرمال میتوانستند در کنار اسلافشان عرضاندام کنند. پس از انقلاب روسیه و شکلگیری اتحاد جماهیر شوروی، به تدریج برخوردهای مختلفی با نویسندگان آغاز شد، عدهای ممنوعالقلم شدند و عدهای دیگر ممنوعالنفس! کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری به این برخوردها مفصلاً پرداخته است. مدتها کنجکاو بودم پس از فروپاشی شوروی، آیا دوباره در حوزه ادبیات با نویسندگان قدرتمند روسی روبرو میشویم یا خیر؟ هنوز هم هستم.
مقدمه دوم: برخی تحلیلها سقوط اتحاد جماهیر شوروی را به تحرکات غرب در حوزه رسانه و تبلیغات نسبت میدهند که تقریباً خندهدار است! مثل این میماند خانهای چوبی دچار موریانهزدگی شدید شده باشد و یک بولدوزر از کنار آن عبور کند و آن خانه فرو بریزد و بعد برخی ناظران با دیدن ریزش خانه و حضور بولدوزر حکم بدهند که کار، کارِ بولدوزر بوده است. این تحلیلگران معمولاً یا دل در گرو ایدئولوژی و نظامِ ساقط شده دارند، یا دست در جیب نظامی مشابه! بههرحال این داستان به گوشهای از آن خانه پرداخته و نکات جالبی را طرح میکند.
مقدمه سوم: آنطور که از طرحهای روی جلد برمیآید، داستان حول محور فضا و فضانوردی است اما باید ذکر کنم این یک داستان از گونه علمی-تخیلی نیست. به هیچ وجه! اما لحظاتی از داستان به یاد داستانی افتادم که خیلی سال قبل در ویژهنامه داستانهای علمی-تخیلی مجله دانشمند خوانده بودم. در آن داستان کوتاه، کاپیتانِ یک سفینه فضایی فداکاری میکند و روی ماه (یا شاید هم سیارهای دیگر) باقی میماند تا گروه بتوانند اکسیژن کافی برای برگشت داشته باشند. این فداکاری واقعاً مرا که دانشآموز دبیرستان بودم تحتتأثیر قرار داده بود. به همین خاطر است که پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز در ذهنم مانده است. به هر حال نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخشهای دیگر دارد و وقتی یک مجموعهای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحهاش خوانده است.
******
اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس بشوم. معمولاً بعد از اینکه دُمی به خمره میزد به من میگفت، «ببین چی میگم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی... بعد اگه عضو حزب بشی...»
داستان با این جملات آغاز میشود. نام راویِ اولشخص اومون است؛ «اومون کریوومازوف». اومون نام اختصاری نیروی ویژه پلیس شوروی است. در واقع مثل این میماند که پدری در ایران نام پسرش را ناجا یا نوپو بگذارد و انتظار داشته باشد فرزندش با رعایت یک سری مسائل به مدارج بالایی دست پیدا کند. راوی از کودکی خودش آغاز میکند و خیلی خلاصه و سریع به زمینههایی که باعث گرایش او به آسمان و خلبانی و فضا شده اشاره میکند. تمام خاطرات کودکیاش بهنوعی با رویای آسمان ارتباط پیدا میکند. همانطور که آندره ژید نوشت «بکوش زیبایی در نگاه تو باشد»؛ او در کودکی آموخت که از درون خود بیرون را به گونهای نگاه کند که آنچه را دوست دارد ببیند:
«هر بار که در خیابانهای پوشیده از برف راه میرفتم خودم را تصور میکردم که بر فراز مزارع سفید پرواز میکنم و هر بار که سر تکان میدهم، دنیا فرمانبردارانه به چپ و راست حرکت میکند.»
در دوره نوجوانی با دیدن اوضاع و احوال پیرامون خود به این درک میرسد که آرامش و آزادی روی زمین به دست نمیآید و برای رسیدن به آنها باید به فضا رفت لذا برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ویژه هوانوردی شده و ...
فضا و تحقیقات فضایی برای شوروی از جنبههای مختلف اهمیت داشت؛ مسائل امنیتی و تسلیحاتی یک طرف و مسئلهی حیثیتی در طرف دیگر. وقتی آمریکاییها و یا بطور کلی بلوک غرب به موفقیتی مثلاً در زمینه قدم گذاشتن بر روی ماه دست مییابند، برای بلوک شرق این یک شکست بزرگ محسوب میشد اگر نمیتوانستند کاری در سطحی بالاتر انجام بدهند چرا که بنیان آموزههای ایدئولوژیک آنان بر این مسئله استوار بود که نظام کمونیستی برترین نظام است ولذا این نظام برتر نمیتواند در هیچ زمینهای عقب بماند. به همین خاطر شوروی میبایست با رقابت در همهی عرصهها پیروز میشد تا حقانیت و مشروعیتش زیر سوال نرود!
کتاب حاوی پانزده فصل کوتاه است و در قالب داستانی جذاب از یک زاویه خاص به برنامههای فضایی شوروی نگاه میکند: اینکه «انسان» در چنین نظامی جایگاهش کجاست؟ این داستان بهزعم من در سه نوبت خواننده را شگفتزده میکند. کوبنده و خلاقانه هم این کار را میکند. در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
ویکتور اولگویچ پلوین (1962) در مسکو به دنیا آمد. در سال 1985 در رشته مهندسی الکترومکانیک فارغالتحصیل شد. بعد از خدمت سربازی به فعالیت در زمینه روزنامهنگاری روی آورد و در یک دوره نویسندگی خلاق در موسسه گورکی شرکت کرد. در 1991 اولین مجموعه داستان کوتاهش منتشر شد و سال بعد «اومون را» به عنوان اولین رمان او به چاپ رسید و مورد توجه منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. از پلوین تاکنون بیست رمان و چند مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر زاوش، چاپ اول زمستان 1392، شمارگان 2000 نسخه، 162صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.9 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: این نویسنده پُرکار و پُرفروش اصلاً اهل حضور در مراسم عمومی نیست و ظاهراً در هیچ شبکه اجتماعی هم فعالیتی ندارد بطوریکه گاه شایعاتی رواج پیدا میکند که او ممکن است وجود خارجی نداشته باشد!!
پ ن 3: از این نویسنده دو رمان زندگی حشرات و انگشت کوچک بودا در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. اگر داوریها دقیق باشند من با توجه به کیفیت اومونرا حتماً به سراغ این دو خواهم رفت.
پ ن 4: کتاب بعدی باباگوریو اثر بالزاک و پس از آن زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لاوری خواهد بود.
ادامه مطلب ...
پس از مرگ استالین و روی کار آمدن خروشچف برخی رویکردهای حزب حاکم در شوروی مورد تجدیدنظر قرار گرفت و دورهای آغاز شد که از آن تحت عنوان «ذوب شدن یخها» یاد میکنند. از جمله این تغییرات، تعطیلی و برچیدهشدن اردوگاههای کار اجباری (همان گولاکهای معروف) بود. این اردوگاهها که معمولاً در نقاط سردسیر و دورافتاده قرار داشتند، محیطهای محصوری بودند که در آن سه گروه حضور داشتند.
گروه نخست، زندانیان که عمدتاً به دلایل جرایم سیاسی و عقیدتی (عبارت است از وجود هرگونه زاویه با ایدئولوژی حاکم یا ظن وجود زاویه!) محکوم به گذراندن بخشی از عمر خود در این اردوگاهها میشدند. از نیروی کار این گروه در ساخت کانالهای عظیم و جادهها و راهآهن و... بهرهبرداری میشد. درصد قابل توجهی از این گروه بر اثر گرسنگی و سرما و اثرات ناشی از کار سنگین، تلف شدند. گروه دوم، زندانبانان که به حکم وظیفه و انجام خدمت در این مکان و موقعیت حضور داشتند. از این دو گروه و روابط بین آنها روایات متعددی در قالب فیلم و داستان صورت پذیرفته است.
غیر از این دو گروه، موجودات دیگری هم در گولاکها بودند؛ سگهایی که برای مراقبت از زندانیها و جلوگیری از فرار آنها تربیت میشدند. «روسلان وفادار» روایتی است از این گروه سوم! موجوداتی که ناخواسته و توسط انسانها وارد این جریانات شدند و مؤمنانه و وفادارانه به گروهی از انسانها خدمت میکردند. روایتی که هنرمندانه به «فاجعه وفاداری در دوران اسارت» و تراژدی عشق به خدمت و تیرهروزی همه کسانی که ذیل چنین نظامهایی زندگی میکنند، میپردازد. در ادامه مطلب به این موضوع خواهم پرداخت که این داستان چه زوایای پنهانی را پیش چشم خواننده قرار میدهد.
*****
گئورگی ولادیموف (1931-2003) که مادرش نیز تجربه دو سال و نیم اسارت در گولاک را داشت، در اوایل دهه شصت بعد از شنیدن واقعهای اقدام به نوشتن این داستان کرد: گویا در شهرکی کوچک در سیبری بعد از برچیده شدن اردوگاه، سگهای موجود در اردوگاه علیرغم دستورالعمل کلی که میبایست معدوم میشدند، به هر دلیلی رها شده و در اطراف شهرک پراکنده شدهاند. زنده ماندن این سگها با توجه به اینکه نوع تربیتشان به گونهای بوده است که از دست هیچ غریبهای غذا دریافت نکنند خود حکایتی است اما نکته جالبی که جرقه داستان را در ذهن نویسنده زده است چه بود؟ وقتی صفوف راهپیمایی به مناسبت ماه مه در شهرک تشکیل میشود، این سگها از اطراف و اکناف خود را به این صفوف خودجوش رسانده و همانند دوران خدمت در اردوگاه، وظیفه نظم دادن به حرکت ستون راهپیمایان را بر اساس یکی از اصول اردوگاهی (نه یک قدم به راست، نه یک قدم به چپ! تیراندازی بدون بدون اخطار!) به عهده گرفتند و هیچکدام از راهپیمایان با توجه به مشاهده غرشهای ترسناک و عزم جزم سگها برای انجام وظیفه، جرئت خروج از صف را پیدا نمیکنند!
داستان برای چاپ در مجله نوویمیر مورد تایید اولیه قرار میگیرد اما بازنویسی آن برای انجام پارهای اصلاحات چند ماهی به طول میانجامد و خروشچف از قدرت برکنار میشود و متعاقب آن امکان چاپ اثر از دست میرود! اما با نام مستعار سر از چاپ و نشر زیرزمینی درمیآورد. نهایتاً در دهه هفتاد امکان چاپ آن در خارج از شوروی فراهم میشود و نویسنده بازنویسی سومی از داستان را به کمک یک زوج جهانگرد به آلمان میفرستد و سرانجام این کتاب در سال 1975 با نام نویسنده منتشر میشود.
..........
مشخصات کتاب من: ترجمه دکتر روشن وزیری، نشر ماهی، چاپ اول تابستان 1391، تیراژ 1500 نسخه، 196صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4.07 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: به نظر میرسد تیراژ کتابها در اینجا در حال رسیدن به اندازه تیراژ کتابها در سیستم زیرزمینی سامیزدات باشد!
پ ن 3: کتاب بعدی «دفتر بزرگ» از آگوتا کریستوف خواهد بود.
پ ن ۴: همین روز انتشار مطلب با توجه به علائمی که داشتم تست کرونا دادم و مثبت شد و الان دوران قرنطینه را سپری میکنم.
ادامه مطلب ...
استاد ماکان , نقاش برجسته ایست که کارهایش در اروپا نیز خریدار و طرفدار دارد و به قولی بزرگترین نقاش ایران در صد ساله اخیر است (شخصیتش – منهای سنش- تقریباً برگرفته از کمال الملک است). او در سال 1317 در حالیکه سالهای آخر عمر کوتاهش را در تبعید گذرانده است از دنیا می رود. با توجه به اینکه استاد با دستگاه حاکمه میانه ای نداشته و بلکه دست و پنجه ای هم نرم کرده است, در افواه عمومی داستان ها و افسانه هایی در باب مرگ یا قتلش , نقل می شود. پس از مرگش , حکومت وقت از مقام استاد تجلیل به عمل می آورد و ختمی و مراسمی و سمیناری و نمایشگاه آثاری و موزه و مدرسه ای به نام استاد و... . در میان آثاری که از استاد به نمایش در می آید , یک تابلو که از آخرین کارهای استاد (که در هنگام تبعید کشیده است) جلب توجه می نماید. تابلویی با نام "چشمهایش" که در آن تصویرساده زنی با چشمهایی گیرا به تصویر درآمده بود. چشمهایی که گویا رازی را در خود مستتر کرده است. این تابلو با توجه به تجرد استاد و این که اهل این عوالم نبوده است مایه کنجکاوی و افسانه سرایی می گردد.
بعد از شهریور بیست و فضای آزاد پس از آن, زندگی نامه هایی از استاد در روزنامه ها چاپ می شود که به قول راوی همه مبتذل بودند. راوی ناظم مدرسه ای دولتیست که به نام استاد مزین شده است و نمایشگاه دائمی آثار نقاش هم در آنجا برپاست. او در پی یافتن حقیقت زندگی استاد و دانستن راز این چشمهاست و بر این باور است که صاحب این چشمها می تواند پرده از بخشی از زندگی استاد که بر همگان پوشیده مانده است بردارد. او با تمامی زنان و دخترانی که استاد را برای حتی یکی دو جلسه ملاقات کرده اند , دیدار می کند اما هیچکدام را صاحب آن چشمها تشخیص نمی دهد. تا اینکه بالاخره آن زن ناشناس را می یابد و طی یک پروسه و پروژه ای موفق می شود او را به حرف بیاورد. بخش عمده داستان , روایتیست که این زن ناشناس از استاد و خودش و رابطه شان و ...دارد.
عینکی روی چشم!
ما دنیا را آنگونه که هست نمی بینیم بلکه آنگونه که هستیم آن را می بینیم. ظاهراً از این ابتلا گریزی نیست اما به هر حال این موضوع بالا و پایین دارد. رمان ها و به خصوص رمانهایی که به مسائل اجتماعی می پردازند (حتی به صورت فرعی یا در پس زمینه) می توانند یک منبع خوب برای تاریخ اجتماعی باشند البته به شرطها و شروطها! مولانا یک بیتی در این خصوص دارد که باید با آب دلار آن را نوشت:
پیش چشمت داشتی شیشه کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود
ما معمولاً سفید و سیاه و رنگهای مختلف, همه را تیره می بینیم یا به همان رنگی که به چشممان زده ایم می بینیم. ما شدیداً به این مرض! (لازم است که مرض بخوانیمش) مبتلا هستیم, شاهد مدعایم را از همین کتاب می آورم ; در ص 10 پس از ذکر مراسم ختم و سوگواری حکومتی برای استاد اینگونه می خوانیم:
اما مردم فریب نمی خوردند. آنها ساختمان باشکوه دانشگاه را هم چون به دستور دیکتاتور انجام گرفته بود, به زیان استقلال کشور و به سود انگلیس ها می دانستند, چه رسد به اینکه مرگ استاد نقاش را, آن هم در غربت...
این جمله از دیدگاه راوی بیان می شود و لزوماً نظر نویسنده نیست و حتی به نظر من نویسنده در این جمله اشاره ای ضمنی به این اشکال دارد. برگردیم به آن مرض, مشابه همان مردمی که آن موقع ساختن دانشگاه را سیاه می دیدند الان به خاطر همان بنا همه چیز آن زمان را سفید می بینند!
از دیگر موارد مثبت کتاب در زمینه ثبت زندگی اجتماعی زمان وقوع داستان , اشاراتی است که نویسنده در ذیل زندگی قهرمانان داستان به آن می پردازد: نظیر سلوک اجتماعی فرنگیس و خانواده اش به عنوان سمبلی از طبقه مرفه آن دوران (کافه, هنر, ارتباط با جنس مخالف, قیود اجتماعی و غیره و ذلک) یا چیزهای دیگر که می توانستند در این زمینه مفید باشند. اما وقتی عینک ایدئولوژیک بر چشم باشد, این قسمت ماجرا نقش بر آب می شود,همین!. شعارهایی که بعضی از اشخاص داستان می دهند مشمول این قضیه است نظیر:کسی که مزه فقر را نچشیده باشد نمی تواند هنرمند شود! یا تعریف شدن همه زندگی در ذیل مبارزه سیاسی و... البته شاید هم واقعیت جامعه ما اینگونه بوده است... در هر صورت بخشی در انتهای کتاب است با عنوان "می خواستم نویسنده شوم" که بسیار جالب است , علوی به نوعی ناکامی اش در دست یافتن به این آرزویش را همان کارهای سیاسی عنوان می کند ... واقعاً حیف.
مرعوب عشق , مرعوب قدرت
در ابتدای داستان راوی یک تصور کاریکاتور گونه ای از یک هنرمند مبارز دارد که من را به خنده انداخت, با این مضمون که کسی که مرعوب دیکتاتور نشد چگونه اسیر چشمان یک زن می شود؟!! خوشبختانه در ادامه نویسنده به خوبی غلط بودن این تصور را به خواننده ثابت می کند , امیدوارم که راوی هم متوجه شده باشد (البته بعید می دانم!). این را به خاطر قضاوتی که در انتها می کند می گویم (استاد این زن را نشناخته بود). چون اتفاقاً به نظرم خوب شناخته بود!... حالا بماند برای کامنتدونی...
***
در ادامه قسمتهایی که دوست داشتم را می آورم... (یک کم چاشنی طنز یک میله عصبانی به خاطر فشار کاری را هم به همراه دارد):
شهر تهران خفقان گرفته بود, هیچ کس نفسش درنمی آمد; همه از هم می ترسیدند, خانواده ها از کسانشان می ترسیدند, بچه ها از معلمینشان, معلمین از فراش ها, و فراش ها از سلمانی و دلاک; همه از خودشان می ترسیدند, از سایه شان باک داشتند... سکوت مرگ آسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه خبر بودند و پنهانی دروغ های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید که فلان چیز بد است, مگر ممکن می شد که در کشور پادشاهی چیزی بد باشد.
این بخشی از پاراگراف ابتدایی داستان است. فضای تهران در دهه دوم همین قرنی که دهه آخرش را طی می کنیم! (چه قدر تغییرات داشته ایم!...البته خداییش دیگه الان دلاک نداریم!).
.
با دیپلم , با پول, با شوهر, با این چیزها آدم خوشبخت نمی شود. باید درد زندگی را تحمل کرد تا از دور خوشبختی به آدم چشمک بزند. با قسمت اولش موافقم اما چه بسیار آدمها که درد را تحمل کردند و چشمکی ندیدند و چه بسیار کسان که همینجوری وسط چشمک با چیز پایین آمدند آمدنی! مگر این که خوشبختی را طوری تعریف کنیم که قضیه حل و فصل شود...
.
...در پاریس هر انسانی با چشم دیگری به هموطنان خود نظر می کند. من وقتی به ایران آمدم و با مردم تماس پیدا کردم مایوس شدم. من مردم عادی را هوشیارتر و بیباک تر تصور می کردم. اما در آن تهران مرگبار آن روز به چشم می دیدم که قصاب سر کوچه با تملق و تزویر به پاسبان رشوه می دهد. آنجا در پاریس حاضر شدم که زندگی خود را فدای مردمی که در تصور من وجود داشتند بکنم. این قسمت خیلی قشنگ است, من که در نگاه اول یک احسنت بلند گفتم و این قسمت را برای نوشتن مطلب انتخاب کردم. اما ما مردم عادی نیازی به جان و جانفشانی نداریم آن هم جان یک فرد روشنفکر... مثلاً اگر استاد به جای شب نامه نویسی یک سطح شعور درک هنر شاگردانش را بالا می برد و آنها هم به همچنین , نسل من جلوی یک تابلو نقاشی هنگ نمی کرد...یا در باقی حوزه ها نیز به همچنین...اونوقت شاید اوضاعمون بهتر بود...
.
... مادرم از آن امل ها بود که تصور می کرد کلمه ی عشق فقط در کتاب حافظ باید خوانده شود. جمله معترضه قشنگی است, دوسش دارم. اما به گوینده این جمله باید بگویم تو که به مامانت اینا طعنه می زنی و به فداکاری خودت می نازی (تازه فداکاری از دیدگاه خودت) طرف دیگه به چه زبانی باید حالیت می کرد؟! اون قر و اطوار ص 187 واسه چی بود؟؟ هوی! وقتی ناز بی جا می کنی دیگه حق نداری نق بزنی که منو نفهمیدند و درک نکردند!
.
البته درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره ای در دهان امواج مخوف پرتاب می کند, آنجا اگر توانستید همت به خرج دهید, آنجا اگر ایستادگی کردید... آن وقت در دوران آرامش لذت هستی را می چشید. این جملات را به خاطر قسمت اولش آوردم , هرچند اگر برای 100 نفر بخوانید این قسمت را 99 نفر موافق هستند اما پای قضاوت که قرار بگیریم هوووووم! ... قسمت دومش را هم حیفم آمد کات کنم, به هرحال ما همیشه یک هویج به نام دوران آرامش در پس ذهنمان هست و زمان حالمان را به باد می دهیم...
***
مرحوم مجتبی بزرگ علوی بخش اعظم زندگی خود را دور از وطن گذراند و در سال 1375در سن 92 سالگی در برلین از دنیا رفت. لینک هایی جهت آشنایی با زندگینامه ایشان در ذیل مطلب خواهم گذاشت. این کتاب را انتشارات نگاه منتشر نموده است. در یادداشت ابتدایی, ناشر از تلاش خود برای ارائه متن بدون غلط صحبت نموده است که بسیار نیکوست اما هنوز مواردی به چشم می آید: ص104 سطر15 , ص139 سطر16, ص187 سطر10 , ص200 سطر17, ص223 جمله اول و...
لینک های مرتبط:
زندگینامه بزرگ علوی اینجا و اینجا
چشمهایش بزرگ علوی ; گزینشی میان عشق یا سیاست! نشریه ادبی جن و پری
نقد کتاب چشمهایش وبلاگ محفل شبانه
.
پ ن 1: مشخصات کتاب من ; چاپ دهم 1389 تیراژ 3000 نسخه, 271 صفحه و قیمت 5000تومان.
پ ن 2: رای گیری پست قبل کماکان ادامه دارد.
پ ن 3: چند روزی فرصت آمدن به فضای مجازی را نداشتم چرا که دست و پایم در فضای غیر مجازی به هم گره خورده بود. خواهم آمد.
قسمت دوم
...انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است. خارجی]شیطان[ به آرامی جواب داد: ببخشید ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره معقولی از آینده , برنامه دقیقی در دست داشت. پس جسارتاً می پرسم که انسان چطور می تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالیکه نه تنها قادر به تدوین برنامه ای برای مدتی به کوتاهی مثلاً هزار سال نیست بلکه قدرت پیش بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟
***
آیا این کتاب متنی همدلانه با مسیحیت است؟
همانگونه که اشاره شد یکی از خطوط داستان روایتی است از روزهای آخر زندگی مسیح که در قالب رمانی که توسط مرشد نوشته شده است بیان می شود. وقتی مرشد این کتاب را برای گرفتن مجوز به شورای مربوطه تحویل می دهد با برخوردی ایدئولوژیک روبرو می شود. کتاب برای چاپ مناسب تشخیص داده نمی شود و علاوه بر آن در روزنامه ها به باد انتقاد گرفته می شود و یکی از اتهامات دین زدگی و توجیه مسیح است. در برخی مطالب نوشته شده در مورد این کتاب به فارسی هم بعضاً به شجاعت بولگاکوف در ارائه متنی همدلانه با مسیحیت در اوج دیکتاتوری استالین اشاره شده است. اما به نظر من اینگونه نیست, لااقل از برخی جهات اساسی.
روایت بولگاکف از مسیح تفاوت های بنیادینی با مسیح رسمی دارد که هر کدام از این تفاوت ها کافی است که کتاب از سوی نهادهای دینی تکفیر شود! به نظر من مسیح بولگاکف کاملاً زمینی است. کسی که نمی داند والدینش چه کسانی بوده اند: والدینم را به یاد ندارم. به من گفته اند که پدرم اهل سوریه است... مدعی است که حرف های مرا یکسر تحریف کرده اند . ترسم از آن است که این اشتباه برای مدت زیادی ادامه پیدا کند... و دلیل آن را نیز دخل و تصرفی می داند که متی در نوشته هایش دارد: این مرد همه جا با پوست بزش مرا دنبال می کرد و بی وقفه می نوشت. یک بار به پوست او نگاهی کردم و به وحشت افتادم. یک کلام از آنچه نوشته بود از من نبود. به او التماس کردم لطفاً این پوست را بسوزان! ولی او آن را از دست من قاپید و فرار کرد.
این مسیح که البته به سرشت نیک انسانها معتقد است و باور دارد که انسان شروری روی زمین وجود ندارد در مقابل این سوال حاکم که آیا این حرف را در یکی از کتب یونانی خواندی؟ جواب می دهد: نخیر خودم در ذهن خودم به این نتیجه رسیدم.
این مسیح زمینی و غیر قدسی نگاه مثبتی به انسان دارد و منادی صلح است (این قسمت همدلانه اش است).
شیطان: موجودی است با قدرتی اعجاب آور و مطلقه! که توانایی انجام هر کاری را دارد. درست است که حواریونش (مثلاً در فصل مجلس رقص) همه سوابقی شر دارند اما اعمال خود شیطان در زمان وقوع داستان شائبه خیرخواهی را به ذهن می رساند و دقیقاً مصداق همان جمله فاوست گوته است: قدرتی که همواره خواهان شر است اما همیشه عمل خیر می کند. تازه قسمت خواهان شر بودنش هم خیلی کمرنگ است و فقط در مواجهه او با متی نمود پیدا می کند: اگر اهرمن نمی بود, کار خیر شما چه فایده ای می داشت و بدون سایه دنیا چه شکلی پیدا می کرد؟ مردم و چیزها سایه دارند... آیا می خواهی زمین را از همه درخت ها , از همه موجودات پاک کنی تا آرزویت برای دیدار نور مطلق تحقق یابد؟
نکته جالب این که , شیطان بولگاکوف در زمان حال است که قدرت مطلقه دارد چرا که در زمان وقایع اورشلیم اثری از او نمی بینیم (نهایت این که ناظری بیش نیست) گویی این قدرت را در دوران جدید به دست آورده است!(برداشت من با توجه به متن اینگونه است وگرنه تصریحی در این زمینه نیست).
این شیطان هیچ گونه ستیزی با مسیح ندارد (برخلاف یکی از نقدهایی که در قسمت قبل گذاشتم و بیان شده بود که از برخورد شیطان و مسیح متن به وجود می آید, تز و آنتی تز و ظهور سنتز) علاوه بر آن مسیح برای انجام کاری دست به دامان شیطان می شود و او بزرگوارانه آن را انجام می دهد! در جاودانگی متن و حتی فراتر از آن جاودانگی شخصیت ها به واسطه متن بحثی نیست اما من نبردی بین این دو موجود برآمده از متن ندیدم.
عاشقی گر زین سر و گر زآن سر است. عاقبت ما را بدان سر رهبر است
یکی دیگر از درونمایه های اصلی کتاب, عشق و نقش آن در رسیدن به سرمنزل مقصود است. شخصیت مارگریتا که برگرفته از همسر بولگاکف در بازنویسی های بعدی به داستان اضافه شده است. با توصیف راوی متوجه می شویم که مارگریتا همه شرایط و وسایل نیل به خوشبختی را دارد; شوهری ایده آل دارد که او را دوست دارد و از لحاظ مالی و... در رفاه کامل است و خلاصه این که هیچ مرگش نبود الا این که عاشق نبود! و لذا خوشبخت نبود (انگار دارم قصه می گم نصفه شبی!) اما وقتی به طور اتفاقی با مرشد روبرو شد متحول شد و باصطلاح: مرده بدم زنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم و...
حالا ممکن است که مختصات این عشق مورد پسند ما نباشد و گناه آلود باشد ولی دلیل نمی شود که آن را منکر شویم یا بگوییم مارگریتا در درجه اول عاشق متن رمان مرشد است و... اگر مارگریتا دغدغه رمان مرشد را دارد به عنوان ادامه منطقی شخص مرشد و معشوق است نه اینکه دلباخته متن است. متی هم مانند مارگریتا دلباخته است, دلباخته مسیح, اما یک تفاوت بین این دو هست و آن قضیه ترس است, ترسی که از نگاه مسیح در آخرین لحظات از بدترین گناهان است (و البته پیلاطس آن را مطلقاً بدترین گناه می داند). متی دچار ترس می شود اما مارگریتا به ترس خود غلبه می کند هرچند که طرف معامله اش شیطان است (نه مسیح و نه خدا!) و از رهگذر همین غلبه بر ترس است که به وصال معشوق می رسد و شایسته رسیدن به آرامش می شود.
***
سخن آخر آنکه متی و مرشد (و یا بولگاکوف) هر دو روایتگرند و از منظر خود وقایع را شرح می دهند (هرچند ظاهراً متن مرشد تایید تلویحی مسیح را دارد و متن متی برعکس) اما گذشته از این طنز بولگاکف, نکته اصلی آن است که روایتهای انسانی استعداد چندگانگی را دارد حتی در مورد بدیهیات:
بعدها, وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود, نهادهای مختلف اطلاعات خود را گرد آوردند و توصیفاتی از این مرد عرضه کردند. در یکی از گزارشها آمده است که تازه وارد قد کوتاهی داشت , دندانهایش از طلا بود و پای راستش می لنگید. در گزارش دیگری گفته شده که جثه ای بزرگ داشت و روکش دندانهایش از پلاتین بود و پای چپش می لنگید. گزارش سومی به اجمال ادعا کرده که این شخص هیچ علامت مشخصی نداشت...
***
این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد, توسط آقای عباس میلانی ترجمه شده و انتشارات فرهنگ نشر نو آن را به زیور طبع آراسته است. (443 صفحه – چاپ نهم 1388 به قیمت 7500 تومان) مقدمه کوتاه و مفیدی هم به قلم مترجم دارد که اطلاعات جالبی دارد. از جمله آنکه این کتاب پس از گذشت 25سال از فوت نویسنده برای اولین بار در تیراژ محدودی به چاپ می رسد که یک شبه همه نسخه ها به فروش می رسد و پس از آن در بازار سیاه به صد برابر قیمت پشت جلد خرید و فروش می شود. نکته جالبش همان تیراژ محدود بود : سیصد هزار نسخه!!! (واقعاً برای ما این تیراژ های محدود افسانه است رویاست نمی دونم ولی خوب بگذریم...)
پ ن 1: عشق در زمان وبا به پایان رسید و مطلب بعدی خواهد بود.
پ ن 2: کتاب بعدی خوشه های خشم اثر جان اشتین بک خواهد بود و پس از آن آناکارنینا اثر تولستوی... در بین این قطور خوانی ها سری هم به ناچار در مترو به کتب نازک خواهم زد!
پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 4.3 )
پ ن 4: لینک قسمت اول
سرانجام بازگو کیستی
ای قدرتی که به خدمتش کمر بسته ام
قدرتی که همواره خواهان شر است
اما همیشه عمل خیر می کند. (گوته , فاوست)
قسمت اول
مرشد و مارگریتا ساختاری خلاقانه و نو دارد و آکنده از شخصیت های محوری است. همین که یک گروه از شخصیت های اصلی داستان شیطان و همکارانش باشد نشان دهنده فضای خاص یا سورئال آن است. فضایی که در لفافه آن نویسنده حرفهای خود را بیان می کند. داستان دو خط موازی را پی می گیرد: یکی وقایع مربوط به حضور شیطان در سفری چند روزه به مسکو است (زمان تقریبی آن مقارن حکومت استالین است) و دیگری وقایع مربوط به تصلیب مسیح در شهر اورشلیم.
در ابتدای داستان سردبیر یک نشریه ادبی که ریاست یک شورای نویسندگان (محفلی رسمی و دولتی) را به عهده دارد با یکی از اعضای هیئت تحریریه که شاعری جوان است , در حال قدم زدن در پارکی در مسکو هستند. سردبیر قبلاً سفارشی برای سرودن شعری ضد مسیح را به شاعر داده است و حالا پس از سروده شدن شعر در حال گرفتن ایرادات کار است. از نظر او مسیح موجود در شعر علیرغم تیره بودن شخصیتش, مسیحی واقعی از کار درآمده حال آنکه از نظر او مسیح اساساً وجود خارجی نداشته است و همه مطالب نقل شده در مورد او جعلیات ناسخان متاخر است. سردبیر که تاب دیدن پدیده های غیر طبیعی را ندارد, در حین صحبت دچار توهمات غیر طبیعی می شود و در همین زمان شیطان در قالب پروفسوری پیر و خارجی مآب وارد صحبت با آن دو می شود. سخنان عجیبی نظیر صبحانه خوردن با کانت! بیان می کند یا افکار آنها را می خواند و... در خلال صحبت شروع به تعریف داستان محاکمه و مصلوب کردن مسیح در زمان حکومت پونتیوس پیلاطس (حاکم اورشلیم منصوب سزار) می نماید و دلیل خود برای صحت این روایت را حضور خود در آن زمان بیان می نماید! سردبیر که پیرمرد را دیوانه ای می پندارد می خواهد از پارک خارج شود و به اداره اتباع خارجی تلفن بزند که دچار سرنوشتی می شود که پیرمرد برای او پیش بینی کرده بود و داستان به همین ترتیب ادامه پیدا می کند ... نیمه اول داستان شرح فعالیت های شیطان و دستیارانش در مسکو در قالب گروهی نمایشی که کارهای جادو و چشمبندی و از این قبیل امور را انجام می دهند, است و البته در پس زمینه آن نویسنده نقد ظریف و طنزگونه ای به شرایط اجتماعی, سیاسی و فرهنگی جامعه دارد.
در اواخر نیمه اول, مرشد وارد داستان می شود (در فصلی به نام قهرمان وارد می شود, مرشد برگرفته از شخصیت خود بولگاکف است). نویسنده ای که چندی قبل رمانی در مورد پونتیوس پیلاطس نوشت و آن را تحویل شورای مذکور برای اخذ تاییدیه چاپ داده بود که البته کتاب نه تنها چاپ نشده بود بلکه منتقدین در مقالات خود دمار از روزگار این نویسنده گمنام درآوردند تا اینکه مرشد پس از سوزاندن نسخه های دستنویس و بدون اطلاع معشوقه خود (مارگریتا) , خودش را به تیمارستان معرفی می کند و...
نقد فضای ایدئولوژیک حاکم بر هنر و ادب
بولگاکف نمایشنامه نویسی است که اکثر کارهایش در دهه بیست به روی صحنه می رود اما در اواخر دهه بیست همانند مرشد دچار حمله منتقدین رسمی می شود و به اصطلاح خودمان نیمه پنهانش در کیهان مسکو منتشر و نزدیک بود ملقب به سلمان رشدی شوروی شود که به دلیل به دنیا نیامدن رشدی این کار میسر نشد ولیکن بعدها رشدی با تاثیر گرفتن از این کتاب ,آیات شیطانی خود را نوشت. این کتاب حاصل 12 سال پایانی عمر بولگاکف است و یک بار آتش زدن و 8 بار بازنویسی را از سر گذرانده است. وقتی در سال 1940 بولگاکف از دنیا رفت , همسرش (که شخصیت مارگریتا برگرفته از اوست) و چند تن از دوستان نزدیکش از وجود این رمان مطلع بودند و در نهایت 25 سال بعد این رمان با حذف 25 صفحه و تغییراتی چاپ شد.
با این مقدمه, طبیعی است که نویسنده از مصائبی که متحمل شده (و شاید هم با مصائب مسیح قابل قیاس است) در داستانش ذکری بنماید و بانیان آن را به اشد مجازات برساند. یکی به طرز مضحکی جان می بازد و سرش را از دست می دهد, برخی به تیمارستان و برخی هم افشا و بی آبرو می شوند. نویسندگانی که فقط به تکرار مواضع رسمی و اجرای سفارشات رسمی می پردازند و در قبال این قلمفروشی از مواهبی بهره مند می شوند که در بخش مربوط به شرح ساختمان گریبایدوف که خانه هنر یا محل کانون نویسندگان است نمودار می گردد: رستورانی با قیمت های بسیار ناچیز برای اعضا , کلبه تعطیلات آخر هفته با ماهیگیری, دریافت کاغذ , تهیه مسکن (مشکل مسکن در مسکو ظاهراً خیلی مهم بوده است چرا که علاوه بر این کتاب نویسنده در رمان دل سگ هم به آن پرداخته است) برای اعضا که همیشه صفی طولانی دارد, و یا اقامت در ویلاهای با صفا برای تعطیلات نویسندگی از دو هفته (داستان یا رمان کوتاه) تا یک سال (رمان , تریلوژی) در شهرهای خوش آب و هوای شوروی که معمولاً مقابل این اتاق صف , چندان طولانی نبود فقط حدود صد و پنجاه نفر!
مسکو – اورشلیم
شیطان در صحنه نمایش از دستیارش می پرسد: بگو ببینم, فاگت عزیز, آیا فکر می کنی مردم مسکو خیلی تغییر کرده اند؟ ...قربان گمانم تغییر کرده باشند... حق با تو است مسکوییها تغییر زیادی کرده اند, منظورم تغییر ظاهری است... اما چند پاراگراف بعد اینگونه ادامه می دهد: علاقه من به مسئله بسیار مهمتری است: آیا مسکوییها تغییر درونی هم کرده اند یا نه؟
به نظرم رسید شاید یکی از درونمایه های اصلی داستان که نویسنده از تقابل دو داستان اورشلیم- مسکو مد نظر داشته است همین موضوع مردم و افکارشان باشد. هنگامیکه از عموم مردم درباره مدرنیته سوال شود , پاسخ خواهند گفت که جهان ما جهانی کاملاً متفاوت است و این تفاوت در عرصه های علم و صنعت و هنر و... با چشم قابل تشخیص است( هواپیما و ماشین و سینما و اینترنت و همین وبلاگ و....) اما نوعی نو شدن هم در عالم افکار داریم که در حقیقت زیربنای تغییرات دیگر است و چه بسا و قطعاً صرف استخدام و به کارگیری وسایل مدرن نشانه مدرنیته نیست. چنانکه در همین مسکو می بینیم که پس از روی کار آمدن کمونیسم روسی, مردم همچنان همان خصلت های دنیای قدیم را حفظ کرده اند:
خوب, اینها هم مثل همه آدمهای دیگرند...از پول زیادی خوششان می آید, ولی خوب همیشه همینطور بودند... انسان عاشق پول است,خواه پول از چرم باشد خواه از کاغذ و خواه از برنز یا طلا. البته بی فکر هم هستند...ولی گاهی احساساتی هم می شوند...آدمهایی ساده اند, در واقع مرا یاد اسلافشان می اندازند; با این تفاوت که البته مسئله کمبود مسکن عصبی شان کرده...
این مردم هنوز دنبال معجزه اند و اگر کسی کاغذ را برایشان به پول تبدیل کند مریدش می شوند . منتظر جادوگران افسانه ای و منجیان آنچنانی هستند در حالی که راه نجات را گم کرده اند! در اورشلیم مسیح که دم از صلح و عشق به انسان ها می زد مصلوب شد و مردم با فراغت خاطر به تماشا آمدند. مردمی که پیلاطس چنین درموردشان صحبت می کند:
اما امان از دست اعیاد و جادوگران و ساحران و شعبده بازان و گله های متعدد زوار! همه متعصبند. همه شان همینطورند. و این منجی ای که انتظارش را می کشند و منتظرند همین امسال ظهور کند...
در جهان امروز هم که از نگاه نویسنده عشق تنها راه رسیدن به آرامش است و باصطلاح راه نجات ,مرشد و مرشدها سلاخی می شوند ولی مردم کماکان به انتظار منجی هستند و وقتی هم سحر ساحران جلوی چشمشان ناپدید می شود باز هم از خواب بیدار نمی شوند و شایعات و افسانه ها را روز به روز پر و بال بیشتر می دهند.
شهر پر شده بود از شگفت انگیزترین شایعات که در آنها هسته ناچیزی از حقیقت با هزاران شاخ و برگ و وهم و خیال پوشانده شده بود.
.
.
پ ن 1: چند مطلب قابل توجه در مورد این کتاب برای مطالعه بیشتر:
نگاهی به رمان مرشد و مارگریتا به بهانه چاپ پنجم نشریه ادبی جن و پری
نگاهی به «مرشد و مارگریتا» اثر «میخاییل بولگاکف »؛تنها متن است که می ماند روزنامه اعتماد
رمان مرشد و مارگریتا و فیلمنامه گاهی به آسمان نگاه کن
نگاهی به عوامل سازنده بولگاکف و اثری چون مرشد و مارگریتا
پ ن 2: در قسمت بعد در خصوص صف بندی شخصیت های داستان و اینکه آیا داستان متنی همدلانه با مسیحیت است یا خیر و... می نویسم.
پ ن 3: به اواسط عشق در زمان وبای مارکز رسیدم.
پ ن 4: کتاب های بعدی خوشه های خشم و آناکارنینا هستند. البته این کتاب های قطور را نمی توانم این طرف و آن طرف ببرم لذا باید مابینش چند تا نازک زیرآبی بروم.
پ ن 5: نمره کتاب 4.5 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 4.3)