میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

رویای سلت - ماریو بارگاس یوسا

محور این رمان یوسا «سِر راجر کِیسمِنت» است؛ فردی که شاید در حال حاضر به واسطه سرانجام تلخ فعالیت‌هایی که در زمینه استقلال ایرلند داشت، شناخته می‌شود. شخصیتی که هنوز مقاله‌نویسان با وجود گذشت بیش از یک قرن از مرگش، به سراغ حواشی پیرامون زندگی‌اش می‌روند و در مورد صحت و سقم برخی ادعاها، مقاله و کتاب می‌نویسند و بعید است که این چالش‌ها روزی به پایان برسد. ساخت یادبودها به پاس تلاش‌های او در زندگی نیم قرنی‌اش در حوزه‌های حقوق بشری و البته در راستای استقلال ایرلند، پس از گذشت چند دهه از مرگش آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد (مثلاً همین رمان)، و به همین ترتیب اقداماتی در جهت تخریب این یادبودها کماکان مشاهده می‌شود. اما چرا این شخصیت چنین ذومراتب است!؟ اگر علاقمند به این سوال و پاسخ آن باشید به سراغ این اثر یوسا خواهید رفت!

جمله‌ای که نویسنده به نقل از «نشانه‌های پروتئوس» اثر «خوسه انریکه رودو» مقاله‌نویس مشهور اروگوئه‌ای قبل از آغاز روایتش آورده است در همین راستا قابل تأمل است: «هر کدام از ما نه یک فرد بلکه، متوالیاً، افراد متعددی است. و این شخصیت‌های متوالی، که از دل یکدیگر بیرون می‌آیند، معمولاً بین خودشان غریب‌ترین و حیرت‌انگیزترین تضادها را آشکار می‌سازند.» این در واقع عصاره‌ی رویکرد یوسا به زندگی این شخصیت است که در ادامه مطلب در حد توان به آن خواهم پرداخت.   

یوسا نقطه آغاز روایت را در سال 1916 و زمانی قرار می‌دهد که راجر در زندان است و حکم اعدامش به جرم خیانت به کشور (بریتانیا) به دلیل تبانی با کشور متخاصم (آلمان، با توجه به اینکه در میانه جنگ اول جهانی هستیم) جهت ایجاد شورش مسلحانه صادر شده و تنها روزنه امید برای زنده ماندنش، قبول تخفیف مجازات توسط دولت یا پادشاه است. با توجه به شهرت او در محافل ادبی و سیاسی، کارزارهایی در بیرون زندان برای قبول این درخواست در جریان است اما ناگهان مطالبی پیرامون گرایشات و رفتارهای جنسی این شخصیت به استناد دفترچه خاطرات شخصی او که به دست مقامات امنیتی افتاده، در روزنامه‌ها منتشر می‌شود و آن کارزارها را مورد تهدید قرار می‌دهد اما...!

کتابی که ما می‌خوانیم سه بخش اصلی (کنگو، آمازون، ایرلند) و پانزده فصل دارد که فصل‌های فرد در زمان حالِ روایت و در زندان جریان دارد و فصل‌های زوج به گذشته‌ی این شخصیت نقب می‌زند. گذشته‌ای که شاخصه اصلی‌اش ارائه گزارش‌های افشاگرانه در مقام یک دیپلمات بریتانیایی، در باب ظلم و ستمی است که به بومیان مناطق کنگو و آمازون از طرف کمپانی‌های فعال در حوزه تجارت کائوچو اعمال می‌شود.

رود آمازون پرآب‌ترین رودخانه دنیاست و بد نیست بدانید میزان دِبی این رودخانه به تنهایی از مجموع آب ده رودخانه‌ی پرآب بعدی جهان بیشتر است. این رودخانه در هزار و ششصد کیلومتر انتهایی مسیرش با یک شیب بسیار بسیار کمی به سمت اقیانوس اطلس می‌رود و در واقع اختلاف ارتفاع در این محدوده فقط چهل متر است!! یعنی به شدت آرام و یکنواخت. فکر می‌کنم روایت هم در برخی قسمت‌ها چنین وضعیتی دارد و باصطلاح پیش نمی‌رود. یک دلیل مهم در این راستا تلخی وقایعی است که نویسنده ترجیح داده به دقت ترسیم شود هرچند گاه تکراری و ملال‌آور باشد. چنانچه عاشق یا مؤمن به یوسا باشید به سلامت عبور خواهید کرد. طبعاً به کم‌حوصلگان توصیه نمی‌شود! به آن دوستانی که از یوسا کمتر از چهار پنج اثر خوانده‌اند توصیه نمی‌شود چرا که عشق و ایمان با خواندن یکی دو اثر به دست نمی‌آید!

*******

این هفتمین اثری است که از یوسا می‌خوانم و طبیعتاً ایشان از نویسنده‌های مورد وثوق بنده است. جنگ آخرزمان، گفتگو در کاتدرال، سور بز، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، مرگ در آند، سالهای سگی. این کتاب به‌نوعی یکی از ساده‌ترین‌ها در میان آثاری است که از ایشان خوانده‌ام؛ تمام اثر یک راوی ثابت (سوم‌شخص) دارد و یا رفت و برگشت‌هایی که خواننده را به چالش بکشد ندارد و... اما به‌زعم من خوشخوان‌ترین آنها نیست.

این رمان در سال 2010 (همان سالی که یوسا برنده جایزه نوبل شد) منتشر شده و با فاصله زمانی کمی به فارسی ترجمه شده ولی با تاخیر، مجوزهای لازم را کسب و منتشر شده است. خوشبختانه من چاپ‌های اولیه کتاب را خواندم چون با تطبیق جسته گریخته‌ای که داشتم مشخص شد در چاپ‌های بعدی در یکی دو قسمت از جاهایی که گرایشات جنسی راجر عیان می‌شود تعدیل‌هایی صورت پذیرفته است! چاپ اول هم طبعاً تعدیل‌هایی داشته است اما خوشبختانه با توجه به ردپاهای برجامانده می‌توان متوجه موضوع شد و یا آنها را ردیابی کرد کما اینکه من نسخه پی.دی.اف اسپانیولی را یافتم و به هر سختی و مشقتی که بود آن بخش‌ها را بررسی کردم و در ادامه مطلب اشارات بیشتری به این قضیه خواهم داشت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، انتشارات صبح صادق (قم)، چاپ دوم 1392، شمارگان 1500 نسخه، 464 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: کتاب بعدی «از غبار بپرس» اثر «جان فانته» خواهد بود.

 

 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

راجر در سال 1864 در ایرلند به دنیا آمد؛ از پدری پروتستان و مادری کاتولیک که ظاهراً برای این ازدواج تغییر مذهب داده بود. مادر که هنوز دل در گرو مذهب پیشین داشت در سفری به ولز برای دیدار اقوام، راجرِ خردسال را در کلیسای کاتولیک غسل تعمید داد. در ایرلند و بخصوص در قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم (و چه بسا هنوز!) این قضیه بسیار بااهمیت بود کما اینکه ایرلند جنوبی و  شمالی دقیقاً به خاطر همین اختلاف مذهبی از هم جدا هستند؛ یکی مستقل و دیگری خودمختار اما در قالب پادشاهی بریتانیا.

راجر در کودکی شیفته‌ی داستان‌هایی بود که پدر (افسر ارتش انگلستان) از تجربیاتش در آسیا، تعریف می‌کرد و از همان زمان به کشف و اکتشاف سرزمین‌های ناشناخته علاقمند شد. این پسرِ کوچکِ خانواده در نه سالگی مادر را از دست داد و پس از آن مرگ پدر را در دوازده سالگی تجربه کرد. او تحت تکفل اقوام خود قرار گرفت و خیلی زود مجبور به کنار گذاشتن تحصیل و اشتغال به کار شد. کجا؟ در یک شرکت کشتیرانی که بین انگلستان و آفریقای غربی مسافر و کالا جابجا می‌کرد. راجر که فرد سخت‌کوش و آرمان‌گرایی بود کاملاً به این گزاره ایمان داشت که اروپاییان از طریق تجارت و مسیحیت و نهادسازی مدرن و ... به دنبال متمدن کردن این قاره‌ی عقب‌افتاده و رهاسازی مردمان آنجا از جهل و بیماری هستند.

راجر در بیست‌سالگی انگلستان را به مقصد آفریقا ترک و خیلی زود این شانس را پیدا کرد تا با قهرمان‌ دوران کودکی و نوجوانی خود، مکتشف به‌نام آفریقا هنری مورتون استنلی، روبرو و در یکی از مأموریت‌های او همراهش باشد. این تجربه و تجارب مشابه موجب شد که او در اعتقادات پیشینش تجدیدنظر اساسی کند و قهرمان ذهنی‌اش به بی‌وجدان‌ترین ماجراجویی که از غرب به آفریقا رفته است، تبدیل شد!

 

علم آدمیت است و جوانمردی و ادب!

راجر کِیسمِنت در سال 1884 همراه هیئتی اکتشافی به سرپرستی استنلی با هدف این‌که جوامع پراکنده در کرانه‌های کنگو علیا، میانه و سفلا که در مناطق وسیع پوشیده از جنگل زندگی می‌کردند، شناسایی و آنها را برای ورود بازرگانان و مدیران اروپاییِ «اتحادیه بین‌المللی کنگو» که توسط لئوپولد پادشاه بلژیک تشکیل شده است، آماده کنند. منظور از آماده‌سازی این قبایل در واقع غصب زمین‌های زراعی و تأمین نیروی کار جهت استخراج کائوچو بود؛ مأموریتی که امثال استنلی برای اجرای آن از هیچ کاری (فریب، غارت، شکنجه و قتل عام) فروگذاری نکردند. این منطقه با وسعت دو و نیم میلیون کیلومتر مربع (85 برابر کشور بلژیک) و بیست میلیون جمعیت، یک سال بعد در کنفرانس برلین از طرف چهارده قدرت شرکت‌کننده در آن، رسماً در اختیار لئوپولد قرار گرفت تا «تجارت را به این سرزمین راه دهد، برده‌داری را ملغی سازد و کافران را متمدن کند و به آئین مسیحیت درآورد»!

راجر پس از آن مدتی در یک میسیون مذهبی کار کرد و بعدها به عنوان کنسول بریتانیا در این مناطق مشغول به کار شد. عمده‌ترین کار او در دوره اخیر تدوین گزارشی افشاگرانه از اقداماتی است که در جهت تأمین کائوچو در کنگو رخ داده و می‌دهد. او برای تهیه مستندات به نقاط مختلف کنگو سفر می‌کند و سختی‌هایی به جان می‌خرد که گاه تا پایان عمر همراه او هستند.

یکی از کسانی که در این ایام با او برخورد داشت «جوزف کنراد» بود که به عنوان یک ناخدای جوان، از طرف شرکتی تجاری با یک کشتی کوچک بخار به آن مناطق آمده بود. کنراد همان ایمان و نگاهِ دوران اولیه‌ی کیسمنت را داشت اما این آشنایی و همراهی چند روزه سبب شد به قول کنراد از او «ازاله بکارت» شود. این اتفاق و این سفر همانی است که بعدها (پس از نویسنده شدن کنراد) شالوده رمان «دل تاریکی» را تشکیل دادند؛ داستانی که نشان می‌داد اروپایی‌های متمدنی که گذرشان به آفریقا می‌افتاد با به سطح آمدن تباهی‌های درونشان به وحشیانی تقریباً همانند موجودات دیگر آن دیار تبدیل می‌شدند! اما گزارش تکان‌دهنده کیسمنت نشان داد این اروپائیان بودند که شنیع‌ترین وحشی‌گری‌ها را به این مناطق وارد کردند. آدمیانی مسلح به تفنگ و «حرص» و طمع و «پیش‌داوری» که عملکردشان نشان داد جانور درنده‌ای خونخوارتر از بشر وجود ندارد.

 

هر که با صورت و بالای تواَش انسی نیست

«حرص» همان طلای سیاهی بود که از بخت بد کنگویی‌ها و آمازونی‌ها در جنگل‌هایشان به وفور یافت می‌شد: کائوچو. اما «پیش‌داوری» چه بود؟! این‌ها بودند: بومیان این مناطق موجوداتی بدوی و عاری از تمدن هستند که از بیماری می‌میرند و به خاطر جهالت و ضلالت رفتارهایی نظیر کشتن فرزند و آدم‌خواری از آنها بروز می‌کند. خداوند یا طبیعت «موهبت»هایی به آنها عطا کرده است که در اثر جهل و تنبلی و بلاهت هدر می‌رود.

این موجودات قطعاً در برابر هدایت و تغییر و تعالی مقاومت می‌کنند اما ما به نیابت از خداوند مأمور به هدایت آنها هستیم و وظیفه انسانی هم، ما را ملزم می‌سازد که آنها را متمدن کنیم و نهایتاً آنها را به بهشت رهنمون کنیم! ما می‌خواهیم با آنها خوش‌رفتاری کنیم و در این راستا هم تلاش می‌کنیم اما این بی‌شعورها خودشان زمینه‌ساز شقاوت‌های ما می‌شوند.

قدر مطلق تمام اینها چنین خلاصه می‌شود: این بومیان را نمی‌توان بشر حساب کرد و چون بشر نیستند می‌توان هر معامله‌ای با آنها کرد.

 

سعدیا حب وطن گرچه حدیثی‌ست صحیح

راجر طی مشاهداتش در کنگو و آمازون و شنیدن توجیهاتی نظیر آنچه در بالا به آن اشاره شد به یاد تاریخ تدریس شده در دوران تحصیلش افتاد که می‌گفتند ایرلند کشوری وحشی بود بدون گذشته‌ای درخور یادآوری که به لطف اشغالگران به تمدن دست یافت! یعنی دقیقاً همان فرمولی که در آفریقا با آن آشنایی عمیقی پیدا کرده بود. راه‌حلی که به ذهن او برای حل مشکلات بومی‌های کنگو و آمازون به ذهنش می‌رسد «شورش» است و در واقع برای او این سؤال همیشه مطرح بود که چرا بومیان چنین تسلیم استعمارگران شده‌اند و تن به چنین بردگی وحشتناکی داده‌اند؟ و سوال مهمتر این که چرا الان شورش نمی‌کنند؟ فکر کنم برای همه خوانندگان همزمان چنین سوالی در هنگام خواندن فجایعی که روایت می‌شود شکل می‌گیرد. پاسخ راجر برای این سؤالها با توجه به مشاهداتش این است که قبل از فرسایش و نابودی جسمانی این بومیان، روحیه آنها از بین رفته است، امید نابود شده است، و سردرگمی و هراس آنها را فلج کرده است. او بلافاصله به ذهنش می‌رسد که قبل از وقوع چنین حالتی برای ایرلندی‌ها (اخته شدن) باید کاری کرد. او چشم امید داشتن به قوانین و نهادهای حکومتی کشور استعمارگر را هم یک امید واهی ارزیابی می‌کند.

این زمینه‌ها سبب شد در ذهن او اندیشیدن به استقلال کشورش شکل بگیرد و قوام یابد. به دنبال یاد گرفتن زبان سلتی باشد. شعر حماسی بسراید (با عنوان رویای سلت). از خدمت دیپلماتیک به انگلستان خود را کنار بکشد. جهت جمع‌آوری کمک‌های مالی و تهییج ایرلندی‌های پراکنده در آمریکا، شهر به شهر سخنرانی کند (چه کسی بهتر از او که در آن زمان شناخته‌شده‌ترین ایرلندی در دنیا بود). او در این مسیر مدام تندتر و تندتر شد و نهایتاً در میانه جنگ اول جهانی جهت برقراری ارتباط با آلمان و کمک گرفتن از آنها به تکاپو افتاد.

مسیری که او در این مرحله از عمرش طی می‌کند حتی مورد قبول معدود دوستان نزدیکش نیست. افتادن به ورطه «وطن‌پرستی» و متعصب شدن، چیزی است که او را از آن انذار می‌دهند. او در این مسیر با سرعت بسیار بالا می‌تازد و تنهاتر و دردمندتر از گذشته ادامه می‌دهد. شکست او در تشکیل بریگادی از اسرای ایرلندی در آلمان بدون شک این آرمانگرای ساده‌دل و رومانتیک را سرخورده و مستأصل کرده است؛ از میان آن همه ایرلندی اسیر فقط تعداد معدودی حاضر می‌شوند با وعده آزادی همراه او شوند تا برای استقلال ایرلند مبارزه کنند و بدتر از آن اینکه از طرف باقی اسرای ایرلندی متهم به خیانت و جیره‌خواری می‌شود. طبیعی هم بود که چنین اتفاقی رخ دهد! تصور کنید درحالی‌که ده‌ها‌هزار ایرلندی در کنار انگلیسی‌ها با آلمانی‌ها می‌جنگند چه احساسی به آنها و خانواده‌هایشان دست می‌دهد وقتی ببینند یک چهره برجسته ملی‌گرا با آلمانی‌ها همدل و همراستا شده است. این از همان تضادها و تناقض‌هایی است که پروتئوس را به یاد نویسنده آورده است.

 

لیکن این حال محال است که پنهان ماند

همانطور که اشاره شد بین چاپ‌های اول و بعدی تفاوت‌هایی وجود دارد و همان چاپ‌های ابتدایی هم با نسخه اصلی تفاوت‌هایی داشت اما به هرحال هنگام خواندن چاپ اول یا دوم کاملاً متوجه می‌شویم که گرایشات جنسی شخصیت اصلی چه سمت و سویی دارد؛ اتفاقی که در چاپ‌های بعدی سخت‌تر رخ می‌دهد. تقریباً در چاپ‌های بعدی اتفاقی رخ داده است مشابه آن چیزی است که رئیس‌جمهور اسبق ما در رابطه با همجنس‌گراها گفته بود: نداریم اصلاً!

حالا این به کنار! تمام هنری که یوسا به خرج داده است تا نشان بدهد بین واقعیت و خیال چه تفاوت‌هایی وجود دارد و در آن جملات تلگرافی ثبت شده در دفترچه خاطرات راجر چه اغراق‌های خنده‌داری وجود دارد، تقریباً دود شده و به هوا رفته است.

صفحاتی که من پیگیری کردم صفحات 119، 295، 308 و 388 است که دچار تعدیل‌هایی شده است.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) نفرت نگهبان زندان از راجر قابل توجه است: نگهبانی که تنها فرزندش را در جنگ با آلمانی‌ها از دست داده است و حالا با یک خائن به وطن (آن هم همدستی با آلمانی‌ها) روبروست. اما در طول داستان این نفرت به مرور رنگ می‌بازد و در نهایت به نوعی همدلی ختم می‌شود. نزدیک شدن به «دیگری» چنین اثری دارد!

2) مردم ایرلند هم بلافاصله راجر را در مقام قهرمان شناسایی نکردند. زمان برد! با آن شیوه‌ای که در مطبوعات در مورد گرایشات جنسی (احتمالی یا قطعی) او اطلاع‌رسانی شد تا سالها کسی رغبت یا جرئت یادآوری او را نداشت. اما بالاخره استخوان‌های او از محل دفن مخفی بیرون آمد و به وطن بازگشت و تشییع جنازه باشکوهی هم برای او ترتیب داده شد.

3) در مورد دفترچه خاطرات او و چیزهایی که تلگرافی به آن اشاره داشته است هنوز هم کتاب و مقاله نوشته می‌شود. حتی یوسا هم در روایتش مستقیم و غیرمستقیم در این‌خصوص وارد عرصه شده است مثلاً در ص314 بعد از ذکر آن دو سه جمله ابتدایی (سه معشوق در یک شب، دوتاشان ملوان. شش دفعه! وقتی به هتل برگشتم مثل زائوها گشاد گشاد راه می‌رفتم.) چنین روایت را ادامه می‌دهد: «در آن حالت بدخلقی، دروغ شاخداری که نوشته بود خودش را هم به خنده انداخت...» به طور کلی یوسا معتقد است راجر آنچه که در این زمینه در دفترچه نوشته است لزوماً زندگی نکرده است هرچند آرزوی آن را داشته است. او در مقام یک رمان‌نویس معتقد است که در این نوشته‌ها اغراق و تخیل نقشی مهم دارند. 

4) البته محققینی هستند که هنوز معتقد به جعل این نوشته‌ها از طرف سیستم امنیتی انگلستان هستند و دلایل بسیاری را هم اقامه می‌کنند که برخی از آنها قابل توجه هستند. من البته کاری به این کارها ندارم. شخصیت راجر در داستان به گونه‌ایست وقتی از کلانتر می‌شنود که چگونه محتوی شکم اعدامی‌ها بیرون می‌زند لب به چند وعده‌ی غذایی آخر خود نمی‌زند. این شخصیت چگونه می‌تواند چنین اتهاماتی را در آن زمان برای خودش مستند کند؟!

5) قهرمان‌ها نمونه‌های ایده‌آل و بدون عیب و نقص نیستند. آنها هم آدمند؛ ترکیبی از خصایل خوب و بد. از هر زاویه که به آنها بنگریم بالاخره برخی نقایص در آنها دیده می‌شود.

6) کنسول بریتانیا در ایکیتوس(پرو) نظر خاصی در مورد قهرمان‌ها دارد او معتقد است که عمل این افراد از آنچه که می‌خواهند اصلاحش کنند بیشتر آسیب می‌زند. نظر شما چیست؟

7) تعبیری که در داستان از ذهن راجر در باب «گناه نخستین» بشر بیان می‌شود «منفعت‌طلبی» است؛ این منفعت‌طلبی است که موجب بروز اعمال شنیع و هولناکی است که با تفاوت‌های جزئی در سراسر دنیا تکرار می‌شود.

8) گزارش‌های راجر در مورد کنگو و آمازون شامل امور پنهان و پوشیده و ناشنیده‌ و نادانسته‌ای برای همگان نبود؛ لااقل برای خیلی از مسئولین و صاحب‌منصبان و بخصوص برای کسانی که در آن مناطق مستقر بودند، مطمئناً خیلی از آنها از وقوع این اتفاقات خشنود نبودند اما به واسطه مصلحت‌سنجی‌های شخصی (خودآگاه یا ناخودآگاه) این مسائل را کم‌اهمیت جلوه می‌دادند. این هم یک راهی برای پرهیز از وجدان‌درد است. یک دلیل سطح کلان برای این قضیه آن است که سیستم گاهی با آدمیانِ زیرمجموعه خود کاری می‌کند که آنها به مرور قدرت تمییز بین خوب و بد، انسانی و غیرانسانی را از دست می‌دهند. در این مورد کمی به خودتان و اطراف خودتان دقت کنید، آیا نمونه‌هایی به ذهنتان نمی‌رسد؟

9) راجر در بخشی از سفر آمازونی خود از پرو وارد برزیل می‌شود و یک بار دیگر (قبلاً مدتی را به عنوان کنسول در برزیل بوده است) تفاوت بارز بین مردمان این منطقه با مناطق دیگر در ذهنش مرور می‌شود. چه تفاوتی؟ وجود نشاط و سرخوشی. علتی که برای این تفاوت طرح می‌کند این است: برزیلی‌ها رابطه سالمی با بدن خود دارند و مثل پرویی‌ها و انگلیسی‌ها با بدن خود معذب نیستند.

10) مسیر «جان ردموند» و حزبش برای کسب خودمختاری مورد اقبال اکثریت قابل توجه ایرلندی‌ها بود. استقلال‌طلبان در اقلیت بودند و تصمیم آنها برای قیام با توجه به عِده و عُده آنها معقول نبود اما ظاهراً هدف آنها پیروز شدن نبود. چه بود؟! تحت تاثیر آموزه‌های کاتولیکی و الگو گرفتن از شهدای صدر مسیحیت آنها به دنبال مقاومت و شهادت بودند و کاشتن بذری که به وسیله خون آنها آبیاری شود.

11) اگر اسلحه‌هایی که راجر با خود از آلمان می‌آورد به دست شورشیان می‌رسید اوضاع بهتر می‌شد؟! به نظر من که بدتر می‌شد! خونریزی بیشتر اثرگذاری کمتری دارد... شهدای بیشتر اثرگذاری کمتری دارد... آبیاری زیاد همیشه موجب رشد بیشتر محصولات باغی و کشاورزی نمی‌شود!

12) این تیپ شهادت‌طلبی برای رهبرانی که آن را تبلیغ می‌کردند (همانند پاتریک پیرس: «همان‌گونه که خون شهیدان بذر مسیحیت بود، خون وطن‌پرستان بذر آزادی ما خواهد شد») با عنایت به اِشراف آنها به تمام جوانب کارشان قابل قبول است اما برای دیگرانی که در این میان بدون این آگاهی و  اِشراف آسیب می‌دیدند چطور؟ آیا این امری اخلاقی است؟  

 


نظرات 13 + ارسال نظر
آریا سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:29 ق.ظ

عالی نوشتید مثل همیشه

سلام
ممنون از لطف شما

مدادسیاه چهارشنبه 11 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 02:55 ب.ظ

یادم است این داستان دوستداران یوسا را امیدوار کرد که او در حال بازگشت به روزهای اوج خویش است. این اتفاق نیفتاد و البته این بدان معنا نیست که هیچیک از آثارش را بتوان نادیده گرفت.

سلام
واقعاً تفاوت قابل لمس است. بخشی را من پیش خودم گذاشتم به حساب ترجمه و فرایند آن ولی بعد این آیتم برایم کمرنگ شد. با این حال باز هم راضی بودم. کاملاً بارقه‌هایی از یوسا قابل رصد بود.
بله هیچکدام را نمی‌شود نادیده گرفت. من که البته عمدتاً شاهکارهایش را خوانده‌ام تا الان

zmb جمعه 13 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:05 ق.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
با این قضیه غیر متمدن خطاب شدن غیر اروپایی ها، بهتر میشه درک کرد که گروهی در دنیا گروهی دیگر را وحشی تلقی کرده اند و هنوز هم ادامه داره
و در مورد کتاب فکر می کنم جالب باشه، کلا فهم استعمارگران برای ما خوبه
به یوسا هم هیچی نمیشه گفت ( شما خیلی دوسش دارید به نظر میاد)، همه چیز تقصیر مترجم هاست
+ کسیکه که هنوز نتونسته یه کتاب یوسا هم به خوشی تموم کنه و به خودش بد و بیراه نگه

سلام
الان اوضاع به نسبت یکی دو قرن قبل که خیلی گل و بلبل است... اون زمان کتاب در جهت اثبات این برتری تالیف می‌شد! هیچ راه در رویی هم نبود... البته الان نسبت به یکی دو قرن بعد (با توجه به خوشبینی نسبی خودم عرض می‌کنم) اوضاعمان خراب است هنوز و نهضت ادامه دارد!
من دوستش دارم ولی همین که 5 ندادم نشان می‌دهد سرسپردگی ندارم
+ این غیرطبیعی نیست. به من خیلی ساخت! شاید بخت و اقبال سبب شد ترتیب خوبی برای خواندن آثار ایشون شکل بگیره و دقیقاً وقت‌هایی نصیب‌شان شد که کاملاً از لحاط درونی و بیرونی آمادگی این مواجهه را داشتم. این خیلی اهمیت دارد.

zmb شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:26 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
آمادگی درونی بیرونی رو خیلی قبول دارم و بالغ بر یک دهه اخیر مدام آمادگی خودمو سنجیدم بعد کتاب شروع کردم
حتی گاهی به هفته طول کشیده این سنجش

سلام
من که بیشتر به شانس و بخت اقتدا کردم
سنجش آن ساده نیست

مارسی یکشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 11:49 ق.ظ

سلام.متاسفانه کتاب هایی که انتخاب میکنی در کتاب خونه های عمومی نزدیک ما پیدا نمیشن.
کتاب فروشی پیدا میشه ولی ما نمیتونیم سمتش بریم.
لطفن داری کتاب انتخاب میکنی با کتابخونه عمومی نزدیک ما چک کن.

سلام
تمام تلاشم را خواهم کرد

ماهور جمعه 20 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:16 ب.ظ

سلام
من هم این کتاب رو تموم کردم
خطوط اولیه مطلب بودم
گفتم بیام همین اول بگم دم شما گرم هم با نسخه‌های دیگه در چاپهای بعدی مطابقت دادید
هم نسخه اسپانیولی اش را؟
علاقه و پشتکارتان ستودنیست

من این کتاب را خیلی دوست داشتم
بگذارید ببینم چندمین کار از یوسا است که خواندم ؟
چهارمی
بعد از
سالهای سگی
جنگ اخرالزمان
و سور بز

مومن هستم بهش

دارم مستند human رو میبینم بعضی جاهاش هی یاد کیسمنت میفتم

حالا برم ادامه مطلبو بخونم

سلام
پس شما هم جزو مؤمنان هستید
والله نسخه انگلیسی کتاب را نتوانستم پیدا کنم و مجبور شدم مواردی که حدس می‌زدم چیزهایی کم شده باشد را با این نسخه مطابقن بدهم. یاد آن بنده خدا افتادم که اورست را فتح کرده بود و ازش پرسیدند انگیزه‌ات چه بود؟ فرمود انگیزه منگیزه چیه، بار خورد تا اینجا اومدم
در مورد چاپهای بعدی هم فقط یکی دو جا را تطبیق دادم و به این نتیجه رسیدم که اندکی حذفیات اضافه شده است.
کار را که کرد؟ آن که تمام کرد! هدفم این بود که تمام تلاشم را بکنم تا با خیال راحت به سراغ کتاب بعدی بروم. اگر تمایل داشتید حتماً کتاب بعدی را بخوانید. دوبار هم بخوانید. از غبار بپرس از جان فانته.

مسعود شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 11:02 ق.ظ

حسین جان سلام
من صفحه 119 را دیروز پریروز رد کردم مطمئن هستید چیزی حذف شده است؟!
نزدیک صفحه 295 هستم الان لطفاً این دو مورد را شفاف‌تر بیان کن که با خیال راحت ادامه بدهم. خیلی ممنونتم

سلام
در ص119 راجر در بارانداز با یک جوان سیاه‌پوست بدین شرح روبرو می‌شود:
«یکی از آنان، جوان‌ترینشان، بسیار زیبا بود. اندامی کشیده و ورزیده داشت و عضلاتی که در اثر تلاش جسمانی در پشت و پاها و بازوهاش برجسته می‌شدند. پوست تیره‌اش، اندکی آبی‌فام، از دانه‌های عرق برق می‌زد. هنگامی که بار را بر دوش گرفته بود و از گاری تا انبار جا به جا می‌کرد، تکه پارچه نازکی که به کمر بسته بود پس می‌رفت. راجر فوران گرمایی را درونش حس کرد و تمنایی بی‌شکیب برای آن‌که از باربر خوش‌سیما عکس بگیرد در وجودش بیدار شد. ماه‌ها بود چنین احساسی نداشت. فکری او را به شوق آورد: "دوباره دارم خودم می‌شم" در دفترچه‌ی خاطراتش که همیشه همراهش بود نوشت: "خیلی زیبا و گنده. دنبالش رفتم و متقاعدش کردم. پنهان میان سرخس‌های عظیم محوطه‌ای باز، همدیگر را بوسیدیم. تصاحبش کردم، تصاحبم کرد. زوزه کشیدم." تب‌آلود، نفسی عمیق کشید.»
ببین مسعودجان، اگر این را با متن خودت تطبیق بدهید یک نکته بااهمیت خودش را نشان می‌دهد. یوسا در واقع دارد نشان می‌دهد که راجر تمنا و خیالات خود را در دفترچه خاطراتش ثبت کرده است. این پاراگراف کاملاً چنین چیزی را انتقال می‌دهد. راجر صحنه‌ای را می‌بیند و به سر شوق می‌آید و بلافاصله در دفترچه‌ای که همیشه همراهش داشت آن دو سه جمله تلگرافی را ثبت می‌کند و سپس با نوشتن آن در حالتی گُر گرفته نفسی عمیق می‌کشد. فکر کنم در چاپ‌ی که شما می‌خوانید سه چهار جمله آخر حذف شده است و این حذف در واقع آن چیزی که یوسا می‌خواهد انتقال بدهد را منهدم می‌کند.

ماهور شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام مطلب رو دوبار خواندم

اون چهره ی کیسمنت هست تو عکس؟
من تو ذهنم شبیه دیکاپریو بود با الهام از فیلم الماس خونین
نمیشد یاد اون فیلم نیفتاد

عع کتاب منم پس حذفیات داشته اون زوزه و اینا کامل حذف شده
مطلب خیلی خوبی نوشتید
من دبی نمیدونم چیه برم گوگل سرچ کنم

چشم فانته رو خواهم خواند امروز برم شهر کتاب بخرمش
راستش صوتیش هستا من ایمانم به کتاب صوتی رو از دست دادم اخیرا.
مرسی از شما
اها اون شماره سه و چهار خیلی جالب بود مرسی ازین اطلاعات تکمیلی

سلام
بله خود خودش است. ذهن شما ترجیحی عمل می‌کند
دبی در واقع اشاره به مقدار آبی است که در واحد زمان از یک محل مشخص عبور می‌کندکه می‌تواند این مقدار آب در اینجا مثلاً حجم بر واحد زمان باشد. مثلاً از یک دوش حمام فلان لیتر در دقیقه بیرون می‌ریزد. در رود آمازون میزان آبی که در مثلاً یک دقیقه به اقیانوس روانه می‌کند از مجموع خروجی ده رودخانه بعدی بیشتر است. امیدوارم مشخص شده باشد.
....
والللا من دیدن رو بر شنیدن ترجیح می‌دهم. هرچند اخیراً داخل ماشین چند کار نوچوان گوش داده‌ام و رضایت دارم. الانم دارم سریالی یک کار از رولد دال گوش می‌دم توی ماشین.
موفق باشید

مسعود یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 09:25 ق.ظ

سلام دوباره

لطف کردید توضیح دادید. نکته ظریفی بود.
اما دومی را پیچاندید یا دلیلی داشت که اشاره‌ای نکردید؟ همان که در هنگام آب‌تنی با دیدن آن چند جوان دچار هیجان شد... آیا چیزی حذف شده است؟ من از 310 هم گذشتم

سلام دوست من
والله بیان این جملات خارج از چارچوب متن کمی شائبه برانگیز است. راستش نقل آنها خارج از متن بیشتر ممکن است حذف آن را مطلوب نشان بدهد و یا موجب برداشت‌های بی ربط بشود. خوشبختانه شما در حال خواندن متن هستید و چه بسا تاکنون آن را به پایان رسانده باشید و می‌توانید درک کنید که این حذفیات در چهارچوب داستان چه نقشی دارد وگرنه نقل جداگانه و بدون پس و پیش و پیرنگ داستان شبیه این کلیپ‌های پورن می‌شود که اصلاً مطلوب نیست.
دوست عزیز در ص295 همانطور که اشاره کردید آن پسر به همراه دوستش مشغول ماهیگری و آب‌تنی بودند. یکی رفت سراغ آماده کردن ماهی و دیگری در آب مانده بود. راجر خیلی دلش می‌خواست که از این پسر عکس بگیرد و با او گپی بزند. نهایتاً فاصله آنها نزدیک شد. اینجا یک جمله حذف شده است که حاوی احساس راجر درخصوص نوازش شدن بخشی از بدنش می‌باشد که این احساس بلافاصله به سلول تاریک زندان و زمان حال روایت انتقال پیدا می‌کند. انتهای همین پاراگراف به این ارتباط که اولین ارتباط او قلمداد می‌شود که صرفاً یک در آغوش گرفتن بوده است. این اولین باری بود که احساس عشق در او به وجود می‌آید اگر بتوان آن را عشق نامید. و البته اولین باری که این تیپ هیجانات را تجربه می‌کند. همین.
در ص308 و صفحه حذفیات ابتدا از جنس همان 119 است. یعنی ابتدا آن دو جمله‌ای که راجر در داخل دفترچه می‌نویسد حذف شده است این جملات تلگرافی است: «حمام عمومی. یک پسر زیبا و روحانی. ... که در دستانم سفت شد. اورال. شادی دو دقیقه‌ای. خودارضایی.» بعد از ذکر این جملات داخل دفترچه روایت اینگونه ادامه پیدا می‌کند که بعد از ظهر آن روز راجر به حمام عمومی بازگشت. در این روز نسبت به روز گذشته خوش‌اقبال‌تر بود. یک سبزه‌روی خوش‌هیکل که در اتاق بدنسازی مشغول وزنه زدن بود... با هم به اتاقی می‌روند که در آنجا نوشیدنی سرو می‌شد. آب آناناس و موز خوردند و آن شخص خود را استنلی ویکز معرفی می‌کند و ادامه‌‌اش که... بعداً در اتاق هتلش در دفترچه می‌نویسد:«توالت‌های عمومی. استنلی ویکز: ورزشکار، جوان، 27ساله. بزرگ. مانند سنگ. حداقل 9 اینچ. ... دو پوند.»

خواننده خاموش دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 02:52 ب.ظ

سلام آقای حسین
خواستم بگم این تیترهایی که با ابیاتی از سعدی انتخاب کردید خیلی برای من جالب بود. خسته نباشید

سلام دوست عزیز
چه عجب! داشتم نگران می‌شدم

مسعود دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 02:58 ب.ظ

ممنون از توضیحات شما.
کاملا با شما موافقم که خواندن قسمتهای سانسور شده به تنهایی با حالتی که در دل متن قرار می گرفت بسیار بسیار بسیار متفاوت است. راستش شاید ممیزها هم به همین دلیل که در داخل متن قرار نمی گیرند و این موارد را خارج از متن می بینند چنین راحت دست به حذف می زنند.
ولی اینجا را تا حدودی که من دنبال کرده ام کسانی می خوانند که معمولا کتاب را خوانده یا در حال خواندن هستند. پس نگران نباشید
خواستم بگم من تمام کردم و اگر صلاح می دانید آن مورد صفحه 388 را هم اشارتی بنمایید

سلام
در صفحه 388 هم همان واریاسیون تکرار می‌شود. سومین روزی است که در شهر لاس‌پالماس حضور دارد و برای قدم زدن شبانه به بندرگاه می‌رود و... با دو جوان ظاهراً ملوان برخورد می‌کند و سر صحبت را باز می‌کند. یکی از آنها قراری دارد و می‌رود و راجر با دیگری که میگل نام دارد و خیلی جوان‌تر هم هست به بار می‌رود. در آنجا می‌نوشند و راجر حساب می‌کند و بیرون می‌روند. راجر از پسر می‌خواهد که به هتل بروند اما پسر که در حال مِن و مِن است و هنوز به این درخواست جواب نداده راجر دچار یک حمله درد عصبی در کمرش می‌شود به نحوی که مجبور به نشستن روی زمین می‌شود. میگل با دیدن این صحنه او را رها کرده و می‌رود. راجر به سختی خودش را به هتل می‌رساند و فردای آن روز در دفترچه خاطراتش با میگل حسابی عشق‌ورزی می‌کند!

مهرداد سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 12:29 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر حسین عزیز
امیدوارم در این روزهای شلوغ پایان سال مثل امروزِ من یادت نرود که ناهار بخوری.
از عشق و ایمان به یک نویسنده گفتی و من با کتاب هشتمی که از جناب داستایفسکی خواندم دقیقا این حال را تجربه کرده ام و حتی با کتابهای نسبتاً ضعیف‌تری مثل شبهای روشن و رویای عموجان هم به خوبی کنار میایم چون نویسنده‌اش را دوست دارم و به خوبی با قلمش آشنا هستم.
راجر کیسمنت را نمی‌شناختم و آشنایی باهاش برام جالب بود و بخاطرش ازت ممنونم.
برای خواندن نکته‌ها برش‌ها و برداشت‌ها بر می گردم.

سلام بر مهرداد
روزهای شلوغی است. امشب هم که چهارشنبه سوری است
شما از مومنان به داستایوسکی هستید
من هم تا پیش از این او را نمی‌شناختم. اما در مورد آن سالهای ایرلند یکی دو فیلم خوب دیده بودم.

سهیل سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1400 ساعت 05:00 ب.ظ

از مطلب شما این طور برداشت کردم تضاد شخصیتی و آن تناقض حیرت انگیز که در آن قسمت تقدیمیه از پروتئوس وام گرفته شده هیچ ارتباطی با تمایلات جنسی راجر کیسمنت ندارد. دوست دارم بپرسم پس این تضاد و تناقض در کجای این شخصیت است؟ چون همانطور که خودتان اشاره کردید این نقل ابتدایی عصاره رویکرد یوسا به این شخصیت است.

سلام
سوال خوبی است. سوال خیلی خوبی است.
بله همان‌گونه که اشاره کردید آن مطلبی که در تکه انتخابی تقدیمی آورده شده است از نظر من هیچ ارتباط مستقیمی با مسئله گرایش جنسی راجر کیسمنت ندارد.
مسئله این است که فردی با آن پیشینه کیسمنت در امور حقوق بشری و نوع نگاهش به انسانیت قاعدتاً نباید یک انقلابی رومانتیک و ملی‌گرا هم باشد. این چیزی است که مد نظر یوسا در انتخاب آن جملات بوده است. در طول داستان هم چند جا از زبان دوستان نزدیک راجر به او این هشدار را می‌دهد که نوع گرایش او به مسئله ایرلند کمی از حالت نرمال خارج شده است.
اما چرا بالاتر گفتم ارتباط مستقیمی با گرایشات جنسی ندارد و نگفتم هیچ ارتباطی ندارد؟ واقعیت این است که در هنگام خواندن کتاب همانند معاصرانِ راجر کیسمنت با یک شخصیت خاصی از راجر روبرو هستیم که هیچ قرابتی با آن ادبیاتی که در دفترچه خاطراتش می‌نویسد ندارد. این لحن نوشتاری و تضادش با آن چه که همگان (معاصرین و دوستان راجر) از او می‌شناخته‌اند یک وجه دیگر از اطلاق آن تقدیمیه است.
ممنون از توجه شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد