میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دشمنان، یک داستان عاشقانه – ایزاک باشویس سینگر

مقدمه اول: سینگر تقریباً آخرین نویسنده‌ی بزرگی است که به زبان «ییدیش» می‌نوشت. این زبان یکی از زیرشاخه‌های زبان‌های ژرمنی محسوب می‌شود که قرن‌ها زبان مادری و اصلی یهودیان مناطق اروپای مرکزی و شرقی بود. در واقع آثار او عمدتاً ابتدا در روزنامه‌ای که در آن فعالیت داشت به چاپ می‌رسید. بعداً به زبان انگلیسی ترجمه شدند و البته خودش هم در فرایند ترجمه نقش ایفا می‌کرد.

مقدمه دوم: سینگر برنده نوبل ادبی سال 1978 است. شناخت نویسنده‌هایی که در دهه هفتاد و هشتاد میلادی شاخص بودند برای ما با تأخیر زیاد حاصل شد. شرایط آن دوران و قطعی ارتباطات و پس از آن هم تنبلی امثال منِ خواننده!

مقدمه سوم: وقتی وبلاگ‌نویسی را شروع کردم سروش پنج شش‌ساله بود و اسمش را به پیروی از نام ویلاگ به شوخی گذاشته بودم سیخِ بدون کباب! دو سه هفته‌ایست که زندگی دانشجویی را آغاز کرده است. برای یک پدر کمی هراسناک است اما از بهومیل هرابال، نویسنده نامدار چک وام می‌گیرم که در تنهایی پرهیاهو از هگل وام گرفته بود: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت راکد و متحجر است، وضع بی‌تحرک احتضار، و تنها چیزی که جای خوشحالی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال تلاشی مدام است، تلاشی که به واسطه‌ی آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.

******

«هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در اردوی آلمانی‌ها؟ حتی لحظه‌ای خود را مخفی در انبار کاه در لیپسک تصور کرد. این مکان‌ها هرچند گاهی در ذهن او به هم می‌آمیختند. می‌دانست در بروکلین است اما صدای فریاد نازی‌ها را می‌شنید. آن‌ها سرنیزه را در کاه‌ فرو می‌کردند تا او را خارج کنند و او خود را بیشتر و بیشتر میان کاه‌ها پنهان می‌کرد...»

راوی، سوم‌شخص معطوف به ذهن شخصیت اصلی داستان است. هرمان مردی میانسال است. یک یهودی که به نظر می‌رسد از مهلکه نازی‌ها جان سالم به در برده است اما در واقع زخم‌های بیشماری در روح و روان او باقی مانده است. تقریباً تمام اعضای خانواده‌اش را از دست داده است. حتی یک شاهد عینی او را از نحوه کشته شدن زن و دو فرزند خردسالش باخبر کرده است. خود او سه سال را در یک کاه‌دانی مخفی بوده و طی این مدت طولانی آب و غذایش توسط دختری روستایی به نام یادویگا، که قبل از این وقایع خدمتکار خانه آنها بوده، تأمین می‌شده؛ ریسک بزرگی که می‌توانست به قیمت جان یادویگا و تمام اعضای خانواده‌اش و حتی روستایشان تمام شود. هرمان پس از جنگ با این دختر هم‌وطنِ لهستانی، ازدواج کرده و به آمریکا می‌آید.

در آمریکا زندگی سخت و پیچیده‌ای را آغاز کرده است. شغلش نوشتن خطابه و مقاله برای یک خاخام ثروتمند است. در واقع یک نویسنده‌ی پشتِ پرده است. او که ایمانش به خدا متزلزل شده است گاه مقاله‌هایی می‌نویسد که از موضع یک مؤمن مذهبی نوشته شده است و گاه خطابه‌هایی می‌نویسد که در آن‌ها نوید دنیایی بهتر و فردایی روشن‌تر می‌دهد درحالیکه خودش به هیچ‌وجه چنین اعتقاداتی ندارد. در واقع او هنوز که هنوز است خود و عقاید خود را در کاهدانی مخفی نگاه داشته و به یک زندگی مخفیانه ادامه می‌دهد. نه تنها خودش از ارتباط با دیگران پرهیز می‌کند بلکه از یادویگا هم چنین انتظاری دارد. آن‌طور که از پاراگراف اول و در سراسر متن برمی‌آید او همواره از برآمدن دوباره نازی‌ها و گروه‌های مشابه در هراس است و مدام به راه‌های مخفی کردن خود در شرایط بحرانی فکر می‌کند.

او که درآمدش به سختی کفاف مخارجش را می‌دهد، استادِ انتخاب‌های نادرست است! هر کاری که می‌کند کلاف زندگی خود را پیچیده‌تر می‌کند. معشوقه‌ای به نام ماشا دارد که با انواع دروغ و دغل، فرصت بودن با او را فراهم می‌کند و در این میان با شروع داستان اتفاقی رخ می‌دهد که این زندگی دوگانه را به زندگی سه‌گانه تبدیل می‌کند و اقامتش در آمریکا در معرض خطر قرار می‌گیرد و باید بیش از پیش به پنهان‌کاری بپردازد. البته این تهدید به نوعی فرصتی برای بهبود وضعیت با خود به همراه دارد اما آیا هرمان با این پیشینه می‌تواند تصمیم درستی بگیرد؟!

در ادامه‌ی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.

******

ایزاک بشویس سینگر (1904-1991) در خانواده‌ای یهودی در روستایی نزدیک به ورشو به دنیا آمد. او در جوانی به نوشتن داستان کوتاه و ترجمه رمان‌های معروف به زبان ییدیش روی آورد و در موطنش لهستان تا حدودی شناخته شده بود. او در سال 1935 و با پیش‌بینی خطراتی که در پیش بود به آمریکا مهاجرت کرد. به کمک برادرش که نویسنده‌ای معروف‌تر بود در روزنامه دیلی فوروارد که به زبان ییدیش منتشر می‌شد مشغول به کار شد. او داستانهایش و حتی رمان‌هایش را نیز به صورت داستان دنباله‌دار در همین روزنامه به چاپ می‌رساند.

از رمان‌های معروف این نویسنده می‌توان به خانواده موسکات، جادوگر لوبلین، عمارت اربابی اشاره کرد. دشمنان ابتدا به صورت سریالی در سال 1966 در روزنامه فوروارد به چاپ رسید و سپس در سال 1972 به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. فیلمی با همین نام به کارگردانی پل مازورسکی در سال 1989 از این داستان اقتباس شده است. 

...................

مشخصات کتاب من: ترحمه احمد پوری، نشر باغ نو، چاپ اول 1393، تیراژ 2000 نسخه، 262 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5)

پ ن 2: اسم نویسنده در هر سه بخش این ظرفیت را دارد که در فارسی چند حالت املایی متفاوت بگیرد: ایساک و آیزاک و اسحق، باشویس و بشویس، سینگر و زینگر!

پ ن 3: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا). البته یکی دو ماه قبل کتابی در حوزه‌ی روانشناسی مسائل پولی و مالی خوانده بودم که مطلبش هم مدتهاست که  آماده است.

 

 

ادامه مطلب ...

کمدی انسانی - ویلیام سارویان

این داستان در سال 1942 در ابتدا به صورت فیلمنامه به نگارش درآمده و سپس در قالب رمان در آمریکا منتشر شده است؛ یعنی درست در اوج جنگ جهانی دوم. این نکته مهمی است که باید همین ابتدا اشاره می‌کردم! داستان با محوریت خانواده‌ متوسطی شکل می‌گیرد که پدر را اخیراً از دست داده‌اند، پسر ارشد به جبهه‌های نبرد اعزام شده است و برادر کوچکتر (چهارده ساله) برای کمک به معیشت خانواده به صورت پاره‌وقت در تلگراف‌خانه مشغول به کار شده است. او به فراخور کارش تلگراف‌هایی را به مقصد می‌رساند که برخی شادی‌آور و بعضاً غم‌انگیز هستند نظیر آنهایی که حاوی خبر کشته شدن فرزندانی است که به جنگ اعزام شده‌اند؛ وضعیتی که هر لحظه ممکن است برای خانواده آنها نیز پیش بیاید...

فکر کنم نیاز به طول و تفصیل نیست. برخی شرایط سخت، می‌طلبد که فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌هایی ساخته شود که توسط آنها به جامعه امید تزریق شود و یا روی خصوصیات اخلاقی مورد نیاز جامعه (انسانیت، همدردی، حفظ همبستگی و...) تأکید شود. با توجه به نکته‌ای که در ابتدا به آن اشاره کردم کاملاً درک می‌کنم چرا این داستان در آن زمان مورد توجه قرار گرفته و حتی اسکار مربوط به فیلمنامه را کسب کرده است. معمولاً در چنین شرایطی داستان‌هایی که عمق چندانی هم ندارند به شرط رعایت موارد مورد نیاز (تزریق امید و...) ممکن است مورد استقبال قرار بگیرند. نمی‌خواهم بگویم این داستان خوب نبود بلکه می‌خواهم بگویم واقعاً خوب نبود! دلایل من برای خوب نبودن داستان:

الف) توصیه‌های اخلاقی گل‌درشت، شخصیت‌های داستان در هر موقعیتی که دست می‌دهد خطابه‌ای اصولی و اخلاقی ایراد می‌کنند!

ب) به نحو مبتذلی همه اعضای جامعه خوبند، عنوان اثر نیم‌نگاهی به کمدی الهی دانته دارد و تقریباً می‌شود گفت بخش بهشت آن را البته با پسوند انسانی شرح می‌دهد؛ جایی که همه هوای یکدیگر را دارند. علیرغم اینکه عاشق زندگی کردن در چنین فضایی هستم (حتی نصف چنین فضایی!) باید بگویم بیشتر به کمدی به معنای مصطلحش شبیه بود!

ج) مادر خانواده مانند مجریان تلویزیونی که قبل از برنامه به فراخور موضوع جملات قصاری برای ارائه انتخاب می‌کنند هربار که در داستان ظاهر می‌شود سخن‌سرایی می‌کند! مجریان تلویزیونی گوگل می‌کنند اما این مادر به گمانم علم لدنی داشت!

د) جامعه‌ای که در آن تبعیض نژادی یا نیست یا اگر احیاناً ناخواسته بروز پیدا کند بلافاصله با برخورد همگانی مواجه و در نطفه خفه می‌شود!

ه) اسامی انتخاب شده برای شخصیت‌ها و مکان (هومر، یولیسس، ایثاکا و...) انتظاراتی ایجاد می‌کند که اصلاً و ابداً متن در آن جهت حرکتی نمی‌کند. گو اینکه همانند عنوان فقط اشارات و ارجاعاتی به اسامی شناخته‌شده دارد و این اشارات فقط در سطح و در حد اسامی باقی می‌ماند. 

و) در داستان همه چیز همانگونه پیش می‌رود که بعد از ورود به داستان حدس می‌زنید.

البته علیرغم موارد فوق داستان حاوی جملات قابل توجهی است که در صورت خواندن کتاب می‌توانید با بازخوانی آنها خودتان را دلداری بدهید. ترجمه کتاب هم در سال 1334 انجام شده است که طبعاً برای ما سلیس و روان نیست هرچند به نظر من فارغ از شرایط زمانی، ترجمه کاستی‌هایی دارد.

*******

ویلیام سارویان (1908-1981) داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی (ارمنی)، در سال 1940 برای نمایشنامه دوران زندگی نو برنده جایزه پولیتزر و در سال 1943 برنده جایزه اسکار برای فیلمنامه کمدی انسانی شده است. از معروف‌ترین کارهای او در حوزه داستان مجموعه داستان کوتاه «نام من آرام است» (1940) می‌باشد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سیمین دانشور، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم  1380، شمارگان 5500 نسخه، 291 صفحه

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.02 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: چرا نمرات بالا با نمره من اختلاف فاحش دارد؟! از سلایق شخصی متفاوت خوانندگان که بگذریم ظاهراً در سال 1966 نسخه اصلاح شده‌ای از این کتاب منتشر شده است که چهل پنجاه صفحه از آن تراشیده شده است. حدس می‌زنم این ویرایش خیلی مؤثر بوده است. کتابی که ما به فارسی می‌خوانیم نسخه اولیه اثر است. نگاهی متفاوت به این رمان را در نوشته دوستمان سعید در اینجا بخوانید. ممنون سعیدجان.

پ ن 3: اقتباس جدیدتری از این کتاب تحت عنوان «ایثاکا» در سال 2015 به فیلم درآمده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود که فضای کتابش صد و هشتاد درجه با فضای این کتاب متفاوت است.

 

ادامه مطلب ...

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...

در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک

  

همیشه فکر می‌کردم که همه‌ انسان‌ها مخالف جنگ‌اند، تا آنکه دریافتم کسانی هم هستند که موافق آن‌اند، بخصوص کسانی که خود مجبور نیستند در آن شرکت کنند.(رمارک)

پل بومر و دوستانش جوانان هجده نوزده ساله ای هستند که از پشت میز مدرسه و به تحریک معلمشان, داوطلبانه وارد جنگ می شوند (جنگ جهانی اول) , جایی که آلمان در جبهه های غربی با فرانسویان و انگلیسی ها درگیر هستند. این رمان که یکی از مشهورترین رمان های ضد جنگ است شرحی است که پل از وضعیت جبهه و غول نفرت انگیز جنگ ارائه می کند. شرحی که گاه حال ما را دگرگون می کند یا موهای تنمان را سیخ می کند و حالت اشمئزاز به ما دست می دهد. البته قرار نیست ما از خواندن این کتاب لذت ببریم یا ما را سرگرم کند بلکه قرار است اگر از نزدیک با جنگ آشنا نیستیم و یا اگر سرمست از حماسه سرایی ها و قهرمان سازی ها و جومونگ بازی های تبلیغی هستیم لااقل از راه دور کمی با تبعات جنگ روبرو شویم.

خیانت به نسل جوان , نسل سوخته یا جوانی بر باد رفته:

جوانانی که در ابتدای راه عمر می بایست راه و رسم زندگی کردن را بیاموزند و تجربه کنند, تحت تاثیر تبلیغات بزرگترها (در اینجا معلم در جاهای دیگر نظام فرهنگی تبلیغاتی حاکم) اسلحه به دست می گیرند و مشغول نابود کردن زندگی و دنیا می شوند! این جوانان چگونه پس از جنگ زندگی خواهند کرد؟ (آنها که البته زنده می مانند!) جوانانی که در بیست سالگی پیر و فرسوده شده اند و ...:

ما آن قدر سطحی و بی مایه شده ایم که حتی به درد خودمان هم نمی خوریم. سالها خواهد گذشت و پیری فرا خواهد رسید, و بعضی با محیط سازش می کنند و همرنگ جماعت می شوند; بعضی دیگر راضی به رضای خدا می شوند و به هر کاری تن در می دهند; و عده زیادی بین زمین و هوا بلاتکلیف و سردرگم می مانند. آری سالها خواهد گذشت تا مرگمان فرا رسد.

بیگانگی نسل ها:

بزرگتر ها (نسل قبل) با یقین های اغراق آمیز خود فکر می کنند که تنها یک راه درست وجود دارد و آن هم راهیست که آنها می روند, نصیحت می کنند, جملات قصار می سازند , بر طبل وطن پرستی یا عقاید دیگر می کوبند اما این نسل جوان است که باید جانش را کف دستش بگذارد. گفتن همیشه از عمل کردن ساده تر است. در صحنه عمل این جوانان هستند که باید گلیمشان را به تنهایی از آب بیرون بکشند, تازه نتیجه آن که پس از جنگ:

مردم زبان ما را نخواهند فهمید , چون نسل پیش از ما گرچه در کشاکش جنگ با ما شریک بود ولی پیش از آن خانه و زندگی و کار و پیشه ای به هم زده بود. آن نسل به سر کارش بر می گردد و جنگ را فراموش می کند , و نسلی که بعد از ما رشد کرده است با ما بیگانه و ناآشناست و ما را از خود خواهد راند.

در محاق رفتن اندیشه:

طبیعی است که در زمان جنگ نظامیان و نظامی گری حاکم می شود و سیستم نظامی هم مبتنی بر اطاعت کورکورانه و بی چون و چرا از مافوق است (ارتش چرا ندارد!! را زیاد شنیده ایم). وقتی چنین رابطه ای نهادینه شد لاجرم اندیشیدن و پرسشگری جرم می شود.

در مرکزِ پادگان، ده هفته تعلیمات نظامی دیدیم. چه ده هفته‌ا‍ی‌ که بیش از ده سال مدرسه رفتن روی ما اثر گذاشت. کم‌کم متوجه شدیم که یک دکمه‌ی براق نظامی اهمیتش از چهار کتاب فلسفه‌ شوپنهاور بیشتر است. اول حیرت کردیم، بعد خون‌مان به جوش آمد و بالاخره خون‌سرد و لاقید شدیم؛ و فهمیدیم که دور دورِ واکس پوتین است نه تفکّر و اندیشه. دورِ نظم و دیسیپلین است نه هوش و ابتکار؛ و دورِ مشق و تمرین است نه آزادی ... بعد از سه هفته برای ما روشن شد که اختیار و قدرتِ یک پستچی که لباس یراق‌دار گروهبانی به تن دارد از اختیارات پدر و مادر و معلم و همه‌ی عالَمِ عریض و طویل تمدن و عقل، از دوره‌ افلاطون گرفته تا عصر گوته بیشتر است... مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد چشم‍‌ها را مالیدیم و دیدیم که مفهوم کلاسیک کلمه‌ وطن که در مدرسه یاد گرفته‌ایم این‌‍جا عوض شده است. در این‍جا کلمه‌ وطن، یعنی نداشتن شخصیت فردی و تن دادن به کارهایی که پست‌ترین بنده‌ زر خرید هم از انجام آن ابا دارد. سلام خبردار، رژه، پیش‌‍فنگ، به راست راست، به چپ چپ، پاشنه کوبیدن، فحش، توهین و هزار زهرمار دیگر. معلوم شد که ما را مثل یابوهای سیرک برای زورآزمایی و فداکاری تربیت می‌کنند. اما خیلی زود به این هم خو گرفتیم و دانستیم بعضی چیزها به راستی به جا و لازمند. اما بقیه فقط ظاهر سازی و نمایش است.سربازها این چیزها را خوب می‌فهمند.

کینه توزی و دشمنی احمقانه:

در این مورد زیاد احتیاج به توضیح نیست چرا که خیلی برایمان ملموس است. در شروع جنگ بر سر میزی چند نفر که ما آنها را نمی شناسیم ورقه ایی را امضاء کردند و سالیان دراز آدم کشی و جنایت را برجسته ترین شغل و هدف زندگی ما کردند و در حین جنگ هم طبیعی است وقتی کشت و کشتار می شود کینه ها شکل می گیرد و عمیق می شود. بیگناهان بسیاری به جان هم می افتند و می کشند و کشته می شوند. طبیعت جنگ این است نکشی می کشنت! عاطفی ترین قسمت مرتبط با این مورد مربوط به زمانی است که پل با یک فرانسوی روبرو می شود و او را با سرنیزه می زند و جوان فرانسوی چند ساعتی جلوی چشمش در حال جان کندن است و از دست پل که بین دو خط گیر افتاده کاری بر نمی آید. در این قسمت واگویه های جالبی دارد:

تو قبلا برای من فقط یک وهم بودی . یک موجود خیالی که در ضمیرم جا گرفته بود . و به دفاع از جان وادارم می کرد من آن موجود خیالی را کشتم . ولی حالا برای نخستین بار می بینم که تو هم آدمی هستی مثل خود من. من همه اش به فکر نارنجک هایت ، بفکر سرنیزه ات ، و به فکر تفنگت بودم ؛ ولی حالا زنت جلوی چشمم است و خودت و شباهت بین من و تو . مرا ببخش رفیق . ما همیشه وقتی به حقایق پی می بریم که دیگر خیلی دیر شده است . چرا هیچ وقت به ما نگفتند که شما هم بدبخت هایی هستین مثل خود ما مادر های شما مثل مادر های ما نگران و چشم براهند و وحشت از مرگ برای همه یکسان است و مرگ و درد جان کندن یکسان – مرا ببخش رفیق . آخر چطور تو می توانی دشمن باشی ؟ اگر این تفنگ و این لباس را به دور می انداختیم آن وقت تو هم مثل کات و آلبرت برادر من بودی . بیا بیست سال از زندگی مرا بگیر و از جایت بلند شو – بیست سال و حتی بیشتر چون من نمی دانم با باقیمانده  این عمر چکاری می توانم بکنم...

***

البته جنگ تبعاتی بیش از این دارد که همه منفی هستند اما شاید یک نتیجه مثبت داشته باشد و آن هم حس رفاقتیست که در زمان سختی ها پدید می آید. رفاقتی که خوراک حماسه سازی ها و قهرمان پروری ها می شود و بر دور باطل آتشین جنگ بنزین می پاشد.

***

عنوان اصلی کتاب "در جبهه غرب خبری نیست" است که به نظرم با کج سلیقگی به "در غرب خبری نیست" تبدیل شده است که کاملاً گمراه کننده است. این کتاب که در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند قرار گرفته است به 55 زبان ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن فروش رفته است. جالب آن که این کتاب به دلیل توهین و خیانت به جوانان در آلمان (زمان به قدرت رسیدن نازی ها) ممنوع و در مراسم کتابسوزان نازی ها نسخه های باقیمانده از آن به آتش کشیده شد. این رمان در سال 1929 منتشر و سال بعد از روی آن فیلمی ساخته شد که جایزه اسکار بهترین فیلم و کارگردانی (لوییس مایل استون) را دریافت کرد.

پ ن 1 : مطلب بعدی خرمگس اثر اتل لیلیان وینیچ خواهد بود و پس از آن آئورای فوئنتس...

پ ن 2: امروز و فردا کتابی نمی خوانم چون به شدت از لحاظ کاری سرم شلوغ است و تازه نوشتن مطالب بند 1 هم هست! رای گیری کتاب بعدی تا فردا بعد از ظهر پابرجاست. لطفاً دوستانی که رای نداده اند بجنبند.(ضمناْ به همین دلیل مشغله کاری نتوانستم خدمت دوستان برسم که همینجا عذر خواهی می کنم...در اولین فرصت خدمت خواهم رسید...دوستانی که به خاطر فیلترینگ نقل مکان می کنند حتماْ به من اطلاع بدهند)

پ ن 3: گزینه جیم 4 رای (ندا – ناآشنا! – رضا شبگردی – سفینه غزل) گزینه دال 4 رای (آزاد – نعیمه – محمدرضا – Niiiiz) گزینه ه 2 رای (لیلی – طبیب چه)... البته گزینه جیم 2 رای منفی هم دارد! که البته بهتر است که دوستان با رای دادن کار را جلو ببرند... منتظر حضور سبزتان در پای صندوق ها هستم.

پ ن 4: کتاب بعدی را از بین گزینه های زیر انتخاب کنید:

الف) آبروی از دست رفته کاترینا بلوم   هاینریش بُل

ب) جاز   تونی موریسون

ج) عشق در سال های وبا  گابریل گارسیا مارکز 

د) مرشد و مارگریتا  میخائیل بولگاکف

ه) رهنمودهایی برای نزول دوزخ   دوریس لسینگ

............

پ ن 5: نمره کتاب 4.6 از 5 می‌باشد.

1984 جورج اورول (قسمت دوم)

 

قسمت دوم

سرکوب هر گونه مخالف; طبیعی ست که با ویژگی هایی که در قسمت قبل برشمردیم حکومتهای توتالیتر هرگونه نارضایتی را به مخالفت و هرگونه مخالفتی را به دشمنی تعبیر می نمایند و لذا هر گونه مخالفتی را سرکوب می نمایند. حتا در داستان می بینیم که برخی افراد به صرف اینکه ممکن است در آینده مخالفتی ابراز نمایند , مجازات می شوند! مخالفین ناپدید می شوند و اسمشان از همه جا حذف و وجودشان انکار می شود و به قول اورول تبخیر می شوند.

در دوران استالین شنیده و خوانده ایم که مخالفین (البته مخالف که چه عرض کنم اگر اعضای مرکزیت حزب کمونیست را بشود مخالف گفت. به کتاب ظلمت در نیمروز مراجعه شود) پس از دستگیری و طی کردن مراحل لازم در زندان! به اعتراف علیه خود می پرداختند. اما در داستان بعضاً یک سطح بالاتر از این را می بینیم و آن تلاش برای تغییر واقعی افکار قربانی است (پروژه تواب سازی).

بدیهی است که چنین سیستمی هم دچار توهم وجود دشمن (داخلی و خارجی) می شود و هم اساساً به این موضوع نیاز دارد. حکومت توتالیتر از ایجاد بحران و شرایط جنگی و ماندن در این وضعیت استقبال می کند چرا که بدین وسیله می تواند جامعه را در رعب و وحشت دایمی نگاه دارد; چیزی که در کلیت فضای داستان قابل حس است. جامعه فرضی نشان داده شده همیشه در حال جنگ با یکی از دو قدرت دیگر است و علیرغم اینکه به کرات این قدرت مقابل تغییر می یابد اما اینگونه تبلیغ می شود که در طول تاریخ کشور همیشه با این قدرت درحال جنگ بوده است! (در مزرعه حیوانات هم این مورد وجود داشت) علاوه بر این همیشه این امکان وجود دارد که بمب های دشمن در یکی دو قدمی ما منفجر شود. هرچند گاهی به نظر می رسد که شاید اساساً جنگی در کار نبوده و این حکومت است که با صحنه سازی مردم را همواره در ترس و وحشت نگاه می دارد.

چرا؟ برای اینکه شستشوی مغزی در زمان جنگ راحت تر انجام می شود , اذهان عمومی مشغول و از امور اصلی منحرف می شود, مخالفان به راحتی سرکوب می شوند و علاوه بر آن آگاه بودن از جنگ و در معرض خطر بودن به صورت طبیعی اقتضا می کند قدرت در اختیار طبقه ای باشد که بقای جمع را تضمین می نماید و این گونه است که جنگ نعمت می شود. نسل ما البته به اهمیت و مزایای جنگ به خوبی واقف است و مزایای آن را با گوشت و پوست و استخوان لمس نموده است.

 ایزوله شدن و تنهایی انسانها; در سال 1984 عشق و دوستی رنگ باخته است , عشق که به نوعی ممنوع است و تقریباً یک جرم اندیشه است! عشق حقیقی همان عشق به ناظر کبیر است و باقی اضافه! و حد و حدود آن را نیز حکومت تعیین می کند. ازدواج ها به گونه ایست که فقط انسانهای مورد نیاز حکومت را تولید کند و این فرزندان هم به صورت سیستماتیک طوری تربیت می شوند که لغزش های پدر و مادر را که احیاناً از دید ناظرین پوشیده می ماند را گزارش دهند! و لذا محیط خانواده نیز همچون جامعه سرشار از ترس و عدم اعتماد می گردد. بدین ترتیب انسانها به شکل ذره های جدا از هم در می آیند و لذا امکان به وجود آمدن هرگونه نهاد مدنی یا صنفی مردمی مستقل از حکومت از بین می رود و در نتیجه قدرت همیشه حفظ خواهد شد. درهمین راستا جملاتی که وینستون در ابتدای نوشتن خاطراتش خطاب به گذشتگان یا آیندگان می نویسد قابل ذکر است: به گذشته یا آینده , به دورانی که آزادی فکر وجود دارد, به دورانی که افراد بشر با یکدیگر متفاوتند و تنها نیستند, به دورانی که حقیقت وجود دارد و شده ها را نمی شود ناشده انگاشت...

اثری از شادی در زندگی کسالت بار افراد دیده نمی شود; البته برخی مواقع امکان بروز شادی و هیجان پدید می آید مثلاً مراسم اعدام در ملاء عام!!

مراسم اعدام جالبی بود. فکر می کنم بستن پاها قشنگی آن را از بین می برد. دوست دارم دست و پا زدن آنها را ببینم. بیشتر از همه بیرون آمدن زبان از دهان , با رنگ آبی روشن, برایم جالب است. این طوری به من می چسبد.

پرهیزگاری جنسی تبلیغ می شود و انجمن ضد سکس فعالیت قابل توجهی دارد. روابط جنسی کاری پست و چندش آور تصویر می شود و این موضوع را نیز از کودکی در ذهن بچه ها وارد می کنند. علت این امر نه فقط جلوگیری از ایجاد فضای عاطفی خارج از کنترل حزب بیان می شود بلکه ; آنچه برای حزب اهمیت زیادی داشت این بود که شور و هیجان افراد را به مسیر جنگ و پرستش ناظر کبیر سوق دهد... اگر آدم از درون احساس خوشحالی نماید چه دلیلی دارد که مسایلی همچون برنامه سه ساله , مراسم دو دقیقه ای نفرت و ناظر کبیر او را دچار هیجان سازد؟

جایگزین امور مدنی در چنین جوامعی نوعی مناسک گرایی توده وار است; شرکت در تظاهرات خودجوش, بالا پایین بردن پلاکاردهای حزبی, شرکت در مراسم اعدام یا یا مراسم سمبولیک ابراز تنفر روزانه و هفتگی و سالانه نسبت به دشمنان و ستایش و تشکر از ناظر کبیر و...

ویژگی های دیگری نیز با توجه به کتاب قابل ذکر است: ریا و دورویی, بیگاری برده وار, عدم کارآمدی دستگاه ها, کیفیت پایین زندگی و...

رمان دو جنبه دارد , یک جنبه بیان اشکالات و تبعات یک حکومت تمامیت خواه است که به اختصار بیان شد و جنبه دیگر پیش بینی آینده دنیا و این جوامع است که این پیش بینی در برخی موارد به وقوع نپیوسته است. شاید بتوان در این رابطه به خارج شدن بخشی از تکنولوژی های نوین از حیطه کنترل حکومتها اشاره کرد. در داستان تله اسکرین هایی داریم که کار نظارت بر مردم به وسیله آن انجام می شود (تکنولوژی در اختیار حکومت) بدون این که کارکردی برای مردم و مخالفان داشته باشد. در حال حاضر گرچه موبایل و اینترنت و... می تواند ابزاری کارآمد برای حکومتها باشد اما در نقطه مقابل می تواند فضایی برای مردم ایجاد نماید تا کمی جامعه را از حالت اتمیزه شدن خارج نماید.

رمان 1984 البته از نقطه نظر سیاسی و جامعه شناختی نکات مثبت زیادی دارد که همین امر انتخاب کنندگان لیست 1001 کتاب را مجاب نموده است که این کتاب را می بایست قبل از مرگ خواند. اما فارغ از ترجمه های متعدد و بعضاً با کیفیت پایین که به اثر لطمه می زند , نویسنده در برخی فصول به جای تصویر سازی و بیان غیر مستقیم به بیان مستقیم پرداخته است که به غنای کار لطمه می زند , به عنوان مثال تقریباً یک فصل! شخص اول داستان مطالبی را از روی یک کتاب برای ما می خواند که اتفاقاً اکثر مطالب این قسمت را نویسنده با هنرمندی در فصول اولیه بیان نموده است ولذا این بخش کمی غیر ضروری به نظر می رسد, ولی خوب ما از تکرار شدن این مسائل ضرر نمی کنیم!

*********

پ ن: لینک قسمت اول اینجا