میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عقاید یک دلقک (قسمت اول) هاینریش بل

 

به اعتقاد من عصر ما تنها شایسته یک لقب و نام است: عصر فحشا. مردم ما به تدریج خود را به فرهنگ فاحشه ها عادت می دهند.

***

خلاصه ای از داستان

هانس شنیر یک کمدین 27 ساله است, یک دلقک ساده و بااحساس. دلقکی که با اجرای نمایش های پانتومیم در مراسم و محافل امرار معاش می کند. او فرزند خانواده ای ثروتمند در شهر بن است , خانواده ای که صاحب معدن و سهامدار بیشمار کارخانه هستند. او شش سال است که خانه را ترک نموده است و در این مدت به همراه دوست دخترش ماری از این شهر به آن شهر سفر کرده اند و کار... اما حالا مدتیست که ماری او را ترک نموده است و او که عاشقانه ماری را دوست دارد دچار بدشانسی ها و الکل و... شده است.او یک راه علاج دائمی دارد و آن هم بازگشت ماری است اما در نبود این امکان (چون ماری که یک کاتولیک معتقد است قصد ازدواج با یک فعال کاتولیک را دارد), تنها راه حل موقت باقی می ماند: الکل... و دلقکی که به مشروب والکل پناه ببرد, خیلی سریع تر از یک شیروانی ساز مست سقوط خواهد کرد... و او سقوط کرده است.

هانس در ابتدای شب وارد ایستگاه قطار شهر بن می شود و به سوی آپارتمانش می رود... بی پول و مصدوم و تنها و آشفته... در فکر است که از دوست یا آشنایی پولی قرض کند, دفترچه تلفن را باز می کند و همزمان خاطراتش را مرور می کند. کل داستان یاداوری خاطرات و عقاید هانس, در طی دو سه ساعت و به تناسب است. تصاویر ذهنی ای که تنها در چند نوبت با تلفن هایی که می زند و آمدن پدرش به ملاقاتش و گفتگویی جاندار, قطع می شود.

این روایت چنان استادانه خلق شده است که وقتی این چند ساعت سپری می شود و هانس ما را به قصد انجام کاری که در نظر دارد ترک می کند, اندوهگین می شویم... این کتاب هم از معدود کتابهایی است که برای جلوگیری از تمام شدنش , ناخودآگاه سرعت خود را پایین می آوریم!

سوگنامه ای برای انسانیت

عقاید یک دلقک بیانیه ایست علیه تناقض ها و ریاکاری هایی که یک جامعه را از درون پوک می کند و منادی آن جوانی است که زیر گریم دلقک گونه اش قلبی از طلا دارد, طلای کرامت و شرافت انسانی.

عقاید ما قاعدتاً برای ارتقای کرامت انسان به وجود آمده است اما می بینیم به جایی رسیده ایم که پوستین وارونه شده است و انسانیت قربانی استمرار و پایداری این اعتقادات شده است, اعتقاداتی که در گذرگاه های حساس تاریخی یا در زندگی معمولی بشر, توزرد از آب درآمده است.

حاملان این نوع عقاید (نه فقط در داستان بلکه الان و همه جا!) عموماً انسانیت را فراموش کرده اند و آدم از دیدنشان حیران می شود. در دهه های اخیر کم ندیده ایم که این اعتقادات به چه نسل کشی ها یا ترورها و جنگ ها و... منتهی شده اند و هنوز هم با اقتدار به بازتولید خشونت مشغولند. هانس یک پانتومیم کمیک دارد با عنوان "ورود و عزیمت" که در آن تماشاگران مدام در تشخیص اینکه او در حال آمدن است یا رفتن دچار اشتباه می شوند و به خنده می افتند و این حکایت ماست; قابل تشخیص نیست که به سمت شرافت انسانی می رویم یا چهارنعل در حال دور شدن از آن هستیم؟ و از دیدن این نمایش به گریه می افتیم!

نویسنده به جامعه پس از جنگ دوم جهانی در آلمان می پردازد, جامعه نوینی که روی خرابه های بازمانده از جنگ ساخته می شود اما حاوی تناقض هایی است که انسان حساسی همچون هانس را آزار می دهد. هانس و عقایدش راه دماغ ما را باز می کند تا بوی گند این ریاکاری ها را در عصری که آن را عصر فاحشه ها می نامد, به مشام ما برساند.

عصر فحشا

هانس در یاداوری هایش نمونه های از تناقضات موجود در جامعه را ارائه می دهد. مثلاً: آقای برول معلمی است که عقاید کاملاً همدلانه با حزب نازی داشته است, از اعدام کسانی که از جنگ با یانکی های جهود طفره می روند صحبت می کند, یا هنگامی که هانس 11 ساله، ندانسته از اصطلاح خوک نازی استفاده می کند چنان غضبناک می شود که از او به عنوان علف هرزی که می بایست از بیخ و بن کنده شود یاد می کند... حالا همین آدم استاد یک آکادمی تعلیم و تربیت است و از او به عنوان فردی با سابقه سیاسی درخشان یاد می کنند, چرا که هیچ گاه به حزب نازی نپیوسته بود.

مادر در اثنای جنگ از خاک مقدس آلمان یاد می کند و لزوم دفاع از آن و دختر خانواده را برای این امر مقدس به جنگ می فرستد...وقتی با خودم فکر می کنم که از دو نسل پیش تاکنون بخش قابل توجهی از سهام معادن ذغال سنگ در انحصار خانواده ما بوده است, دلشوره و نگرانی آنها را برای خاک مقدس آلمان درک می کنم...مادری که از کشته شدن یک بچه 8 ساله در حیاط خانه اش ککش هم نمی گزد و مدام از لزوم کشتن یانکی های جهود دم می زند حالا شده است رئیس کمیته مرکزی یک جمعیت حقوق بشری که وظیفه اش آشتی دادن نژادهای متضاد است.

نویسنده مفتخوری که سربار خانواده آنها شده بود و به خاطر نوشتن یک داستان مبتذل 10 ماه از نویسندگی محروم شده است اما در واقع تا دقایق آخر برای هیتلر موس موس می کند و اصلاً همین شخص بوده است که مادر را راضی به اعزام دخترش به جبهه و عضویت هانس در سازمان جوانان هیتلری نموده است, حالا به عنوان یک مبارز جنبش فرهنگی مطرح است و همه جا با ریاکاری و چاپلوسی از محرومیت طولانی خود از نوشتن در دوران نازی ها صحبت می کند.

یا عضو کمیته مبارزه با فحشا در خفا از رنج همگانی مردم در خصوص فقدان فاحشه خانه ها و کمبود فاحشه گلایه می کند...

یا آن شخصی که در سازمان جوانان هیتلری همه کاره بوده و آن رفتارهای مشمئز کننده را داشته است , حالا نشان لیاقت آلمان فدرال را به خاطر تلاش های بی شائبه در گسترش افکار آزادی طلبانه در میان جوانان دریافت می کند!!

یا خطیبی که آن قدر شعور ندارد که لباس مناسبی را که به همسرش بیاید را انتخاب کند در باب اهمیت "شناخت" در زندگی خانوادگی سخنرانی می کند.

و از جمله نمونه های عالی از رفتار و گفتار کشیشان و ... که جهت پرهیز از اطاله کلام ذکر نمی کنم.

حالا ممکن است به نظرمان برسد که خب چه اشکالی دارد, بالاخره آدم ها عوض می شوند و امکان دارد که برخی از تاریخ درس بگیرند و عقایدشان را تغییر دهند. البته این درست است و از لحاظ تئوریک امکان دارد کسی که تا روز قبل از سقوط نازی ها خود را جر می دهد که هر جا این خوک های یهودی را دیدید بدون معطلی بکشید, از فردای آن روز تغییر کنند...محتمل است!... حتی برای کسانی که بیشتر درگیر کلیات هستند یا از دور شرری از آتش آتش افروزان حس می کردند, رفتار سابق آنها قابل بخشش یا فراموشی است اما برای کسانی که از نزدیک شعله های سوزان را تجربه کرده اند داستان به این سادگی ها نیست: اظهار پشیمانی کردن در ارتباط با وقایع بزرگ کار ساده ای است: اشتباهات سیاسی , زنا, جنایت, ضد یهود بودن... اما چه کسی جزئیات را درک می کند, چه کسی می تواند انسان خاطی را ببخشد؟ آیا من می توانم اشخاصی چون...و... را که ...با مشت روی میز می زد و با خشم و چشمان بی روحش فریاد می کشید "مجازات, باید به شدت مجازات شود" ببخشم...سرم پر از این لحظات و خاطرات و جزئیات کوچک است...

نویسنده با اشاره به رفتار روزنامه ها (مشابه آبروی از دست رفته کاترینا بلوم) و سیاستمداران و... می گوید: امروزه شکل های عجیب و غریب و ناشناخته ای از فحشا وجود دارد که در قیاس با آن فحشای واقعی, حرفه ای شرافتمندانه و درست به حساب می آید: چون در فاحشه خانه حداقل در مقابل پول چیزی هم عرضه می گردد.

یا مثلاً جایی که اسقف در یک مناظره تلویزیونی پوست طرف مقابل را می کند و او را بیرحمانه سکه یک پول می کند و...فردایش با هانس روبرو می شود و می پرسد: به نظر شما خوب بودم؟ طوری از من لغت به لغت می پرسید و میل داشت مهر تایید بر سخنرانی او بزنم که گویی فاحشه ای از مشتری اش می پرسید که آیا خوب بوده است یا نه؟ فقط کم مانده بود از من بپرسد که آیا او را به دیگران هم توصیه خواهم کرد یا نه؟

***

ادامه دارد : اینجا

پ ن 1: در قسمت بعدی به موضوعاتی نظیر: اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری ، مشروعیت یک رابطه و قسمتهای عاطفی این رمان عاشقانه می پردازم.

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

ادامه مطلب ...

منطقه مصیبت زده (شهر) جی.جی.بالارد

 

وظیفه نویسنده صرفاً اختراع واقعیت است.

برای این نویسنده از دست روانپزشکان کاری ساخته نیست! کتابهای او را چاپ نکنید! (یک منتقد)

این کتاب مجموعه ای از نه داستان کوتاه در ژانر علمی-تخیلی است. البته نوع علمی تخیلی بالارد با برخی نویسنده های دیگر متفاوت است; در اینجا از رباتها و ماشینهای آنچنانی و سفر در زمان و غیره خبری نیست و بیشتر در مورد وضعیت هایی است که انسان از طرف جهان بیرونی و درونی خود در معرض خطر قرار می گیرد.

بالارد در گفتگو با تایم در خصوص داستانهای علمی تخیلی چنین می گوید:  

به نظرم ادبیات علمی‌تخیلی نقش یک پیشگو را دارد و بسیاری از پیش‌بینی‌هایش به حقیقت پیوسته است. البته منظورم این نیست که امروز نقش اصلی این ادبیات پیشگویی است. به نظرم دیگر وظیفه نویسنده این ادبیات پیش‌بینی کردن شیوه جدید سفر فضایی و ماشین لباس‌شویی نیست. به نظرم ارزش والای ادبیات علمی‌تخیلی وابسته به مسائل تکنولوژی نیست.

به نظرم داستان علمی‌تخیلی در وادی روانشناختی کاربرد پیشگویی و هشدار دارد چون کارش فرستادن احساسات به آینده است. به واکنش‌های خودآگاهانه و نیمه‌آگاهانه ما به تمامی اموری که از آینده به سوی ما می‌آید نگاه می‌کند. به نظرم در پیش‌بینی ما از دنیای غریب ذهنی آینده، ادبیات علمی‌تخیلی امروز بیشترین اهمیت را دارد.

این مجموعه داستان در سال 1967 منتشر شده است و شامل داستانهای زیر می باشد:

شهر:

فرانتس دانشجوی جوانی است که در خواب خودش را در محوطه گسترده ای دیده است در حالتی که دستهایش را به دو طرف باز کرده و در هوا معلق است و لذا فکر پرواز و امکان آن به مغزش خطور کرده است. تعجب می کنید؟! حتماً می گویید خوب که چی! چیز عجیبیه؟ موضوع جالب داستان زمان و مکان آن است ; زمان آن آینده ای خیلی دور است که در آن شهر چنان در سه جهت گسترش یافته است و مطابق نظریات پذیرفته شده هیچ حد و مرزی ندارد! (خودت می دانی زمان آغاز و انجام نداره. شهر هم مثل زمان بی آغازه و ادامه داره) طبیعتاً وقتی شهر چنان حالتی پیدا کرده است و فضاها به صورت مترمکعبی محاسبه و خرید و فروش می شود, فضایی به نام فضای آزاد معنا ندارد و رویای جوان دانشجو در مورد وجود فضای آزاد رویایی متناقض نماست.

... اینجا (یک جلد اطلس خیابانهای شهر که البته بخشی از مجموعه کاملش میلیونها جلد می شود!) هزار سطح (یعنی سطح به سطح به سمت آسمان – در جهت ارتفاع هم گسترش بدون حد و مرز است) را نشان می ده. ناحیه KNI صدهزار کیلومتر مکعب , جمعیت سی میلیون... دویست و پنجاه ناحیه از جمله ناحیه KNI با هم منطقه 493 را تشکیل می دهند و مجموعه هزار و پانصد منطقه کنار هم , اتحادیه محلی شماره 168 را تشکیل می دهد... کنار این اتحادیه , اتحادیه های دیگر و الی آخر...

خوب! حالا فکر کنم حق می دهید که در چنین فضایی طبیعیست که رویای پرواز داشتن چیز عجیبی است. فرانتس در بخشی از داستان به همراه دوستش به موزه زیست شناسی می رود و به پرنده ای اشاره می کند و می گوید: در بعضی از این پرنده ها هنوز هم بقایای استخوان ترقوه وجود داره و این از نظر فرانتس و یکی از اساتیدش به معنای آن است که در زمانی دور (سه میلیون سال قبل!) این موجودات قدرت پرواز داشته اند...

داستان ماجرای تلاش فرانتس برای رسیدن به رویای خود و مسافرتش برای رسیدن به مرزهای شهر است...(خیلی خوب)

انسان ناخودآگاه:

تابلوهای تبلیغاتی جدیدی در اتوبانهای 10 بانده کار گذاشته شده اند و یکی از دوستان دکتر فرانکلین در خصوص کارکرد آنها هشدار می دهد.تبلیغات رسانه ها و تابلوها چنان پیشرفته شده اند که ناخودآگاه انسانها را هدف قرار می دهند و آدمیان چنان شده اند که بدون تفکر به دنبال خرید و مصرف هستند... (خوب)

... شبی اتومبیل خود را برای گریس کاری به گاراژ نزدیک بیمارستان سپرده و همان شب پشت فرمان اتومبیل تازه ای نشسته بود. فروشنده به او قبولانده بود که اگر اتومبیلی را که دو ماه سوار شده بود با مدل تازه ای تعویض کند , تفاوت قیمت کمتر از هزینه گریس کاری می شود و فرانکلین هم قرارداد خرید را امضا کرده بود, و ده دقیقه بعد که در بزرگراه می راند ناگهان متوجه شد اتومبیل تازه ای خریده است.!

اکنون دریا بیدار می شود:

مردی که شبها صدای نزدیک شدن دریا را می شنود و از خانه خارج می شود و داخل امواج می شود در حالیکه نزدیک ترین دریا هزار کیلومتر با آن شهر فاصله دارد...و سرانجام عجیب این مرد. (متوسط)

منهای یک:

یکی از بیماران بستری در یک تیمارستان مجهز ناپدید شده است و هیچ ردی باقی نگذاشته است. جایی که تاکنون کسی موفق به فرار از آنجا نشده است... چه چیزی اثبات کننده وجود یک انسان است؟ مدارک و اسناد؟ با حذف مدارک و اسناد وجود او نیز قابل انکار است؟... (متوسط)

آقای اف به ابتدای خود باز می گردد:

مردی بیمار شده است و همسر باردارش از او نگاهداری می کند اما او رشدی معکوس و سریع دارد و به سمت ابتدای خلقتش باز می گردد... (شبیه بنجامین باتن – البته اون شبیه اینه!) (متوسط)

منطقه وحشت:

مهندسی که در اثر کار شدید دچار خستگی روانی شده و از طرف شرکت به همراه یک روانپزشک به ویلاهای بیابانی شرکت جهت تمدد اعصاب اعزام شده است. در آنجا توهمات مرد از ذهنش خارج می شود و شکل واقعی به خود می گیرد و...(متوسط)

پستوی شماره 69:

دکتر نیل طی یک جراحی آزمایشی روی سه نفر کاری کرده است که آنها نیازی به خوابیدن ندارند و نمی خوابند و بدین ترتیب زمان خواب را که عمر مفید تلقی نمی کند را به زمان عمر آنها می افزاید اما در نتیجه...

آیا ذهن آدمی می تواند به صورت پیوسته در حالت خودآگاه باشد؟ واکنش چه خواهد بود؟! (خوب)

مرد ناممکن:

نوجوانی که در یک سانحه تصادف یک پای خود را از دست می دهد و می خواهند پای مرد راننده را که در حادثه از دنیا رفته به او پیوند بزنند...

زمانی است که در اثر پیشرفت عمل های پیوند عمر مردم زیاد شده است و80 درصد مردم پیرها هستند و آنها همه دوست دارند زودتر بمیرند و در نتیجه رجوع به بیمارستان خیلی کم شده است و... (ضعیف)

مرغ توفان, خوابگرد توفان:

پرندگان در اثر استفاده کشاورزان از سموم جدید دچار مرگ شده اند و آنهایی که زنده مانده اند از آنجا رفته اند و بعد از سه سال به صورت غول آسا بازگشته اند و نبرد انسانها با آنها برای ادامه حیات... (خوب)

***

از جیمز گراهام بالارد  هفت کتاب در مجموعه 1001 کتاب (به زبان انگلیسی) موجود است که سه کتاب (امپراتوری خورشید , برج, و همین کتاب حاضر که البته در مورد این احتمالاً اشتباهی صورت پذیرفته است چون ردیف 439 از این لیست The Drowned World است که در سال 1962 منتشر شده است و این کتاب ارتباطی با The disaster area که کتاب حاضر است و در سال 1967 منتشر شده است ندارد  ) از آنها به فارسی ترجمه شده است و البته کتابهای دیگر این نویسنده پادآرمانشهری نظیر کابوس چهاربعدی , دنیای بلور و ساحل پایانی نیز به فارسی برگردانده شده است.

دو اقتباس سینمایی مشهور از کتابهای بالارد شده است: Crash توسط دیوید کراننبرگ از رمان مشهور بالارد با همین نام و امپراتوری خورشید هم توسط اسپیلبرگ.

این کتاب توسط علی اصغر بهرامی ترجمه و انتشارات جوانه رشد آن را منتشر نموده است.(کتاب من چاپ اول 1380 با تیراژ 3150 نسخه که هنوز هم در بازار موجود است! در 240 صفحه و به قیمت 1400 تومان)

.

پ ن1: مرگ در آند دیشب به پایان رسید و طبیعتاً مطلب بعدی خواهد بود.

پ ن2: عروسک فرنگی اثر آلبادسس پدس را شروع نمودم.

پ ن3: کتاب بعدی را از میان کتابهای زیر انتخاب کنید (این کتابها را سالهای قبل خوانده ام اما الان زمان دیگری است):

الف) مامور معتمد     گراهام گرین

ب) خاطرات پس از مرگ براس کوباس  ماشادو دآسیس

ج) دوبلینی ها  جیمز جویس

د) زندگی و زمانه مایکل ک   جی ام کوتسیا

ه) شوخی  میلان کوندرا

....

پ ن 4: نمره کتاب 3.2 از 5 می‌باشد.(در سایت گودریدز 3.8 از 5 و در آمازون 3 که البته این آخری یک رای بیشتر ندارد!)

آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی را می بینند؟ فیلیپ کی.دیک

 

...مگه نمی دونی, دکارد, تو شهرک های فضایی آدم مصنوعی هایی وجود دارند که معشوقه مردها هستن... البته که غیرقانونیه. اکثر تنوع طلبی ها تو زمینه س ک س غیرقانونیه. ولی مردم به هر حال به سراغش میرن...

پیش درآمد این داستان علمی- تخیلی, خبری واقعی است که خبرگزاری رویتر در سال 1966 (یعنی دو سال قبل از انتشار همین کتاب) مخابره کرده است. خبری که در آن به مرگ لاک پشتی اشاره دارد که کاپیتان کوک (کاشف نیوزلند) به پادشاه تونگا هدیه داده بود و این حیوان بعد از 200 سال عمر از دنیا رفته است.

جنگی بزرگ و اتمی در کره زمین رخ داده است و غبارهای رادیو اکتیو در زمین پراکنده شده است. گونه های گیاهی و جانوری یا از بین رفته اند و یا در حال انقراض اند. اکثریت انسانها از کره زمین مهاجرت کرده اند و در کرات دیگر و شهرک های فضایی ساکن شده اند. قلیلی از انسانها روی زمین باقی مانده اند و البته سازمان ملل از طریق رسانه ها مهاجرت را تبلیغ می کند تا باقی مانده افراد سالم نیز راضی به مهاجرت شوند (حتی به هر فردی که اقدام به مهاجرت نماید یک آدم مصنوعی به عنوان همدم و خدمتکار جایزه داده می شود – به فکرشان نرسیده که 1000 متر زمین به هر خانوار در کره ماه بدهند که باغ و ویلا درست کنند! همین دیگه وقتی مدیریت جهان رو به اهلش ندهند همین می شود که نویسنده توصیف کرده است.یعنی در این حد ها!). کسانی که تحت تاثیر غبارهای رادیو اکتیو دچار نقص جسمی و ذهنی شده اند امکان مهاجرت ندارند, این افراد استثنایی یا عقب مانده! خوانده می شوند. ساختمان ها و آپارتمانها اکثراً خالی است (جمیعاً دلمون آب).

در چنین فضایی تصور کنید گونه های مختلفی از آدم های مصنوعی ساخته شده است که تشخیص آنها از انسان به راحتی امکان پذیر نیست. برخی از این آدم مصنوعی ها به صورت غیر مجاز وارد زمین شده اند و بخشی از پلیس وظیفه یافتن و شکار آنها را به عهده دارد.

ریک دکارد (شخصیت اصلی داستان) یک جایزه بگیر پلیس است که شغلش شکار آدم مصنوعی است و داستان درباره چند شکار آخر این فرد است...

به کجا می رویم؟

نویسنده تلاش کرده است تا دغدغه های خود نسبت به وضعیت انسان در دنیای مدرن را با توجه به سمت و سوی تغییرات جاری در جامعه, با توصیف جامعه ای فرامدرن در آینده نه چندان دور نشان دهد (در نسخه اولیه و نسخه ای که اینجا منتشر شده است سال وقوع ماجرا 1992 است که در نسخه های جدید به سال 2021 تبدیل شده است و احتمالاً باز هم میبایست تغییر کند!). نویسنده با توجه به روند ماشینی شدن و ازخودبیگانگی انسانها , آینده آدم را چیزی در نزدیکی مرز ماشین – انسان تصویر کرده است. انسان هایی که به مدد دستگاه روحیه ساز احساسات خود را شکل می دهند; دستگاهی با قابلیت کددهی و کدهای متعدد که از طریق وارد کردن سیگنال به بخش های مختلف مغز احساساتی نظیر امید, نشاط, تنفر و... را پدید می آورد. مثلاً با وارد کردن کدی به صورت روزانه علاقمندی و خلاقیت در حرفه را تقویت می کنند و یا وضعیت هایی کمیک نظیر احساس سعادت وجدآور جنسی یا احساس احترام رضایت بخش نسبت به برتری درک و فهم شوهر در همه زمینه ها !!

از طرف دیگر آدم مصنوعی های ساخت بشر که اساساً به عنوان ماشینی برای خدمت به بشر ساخته شده اند ,دل در گرو ارزشهای انسانی دارند. برخی مدل های پیشرفته از زندگی برده وار خسته شده و در آرزوی داشتن آزادی با کشتن اربابان خود و فرار, به زمین می آیند و امیدوارند که در جامعه انسانی جذب شوند و زندگی عادی داشته باشند. شور و شوق آنها به این امر وقتی مشخص می شود که بدانیم عمر مفیدشان 4 سال است اما با سرخوشی و نشاط (غیر قابل مقایسه با انسانهایی که با ضرب و زور دستگاه های روحیه ساز زندگی می کنند) در مشاغلی که نفوذ کرده اند فعالیت می کنند (به عنوان مثال آن حانم خواننده اپرا). آدم های مصنوعی به مرزهای انسانیت نزدیک شده اند.

چه کسی انسان است؟

با طی شدن این روند سوالی که در ذهن ایجاد می شود این است که واقعاً چه کسی انسان است؟! دکارد در سراسر داستان با این سوال و یا به قول معروف بحران هویت روبروست و از به یاد ماندنی ترین قسمت های کتاب, جایی است که او به انسان بودن خودش نیز شک می کند! (شرکت های سازنده این توانایی را دارند که برای آدم مصنوعی ها به فراخور حال خاطرات کودکی و... را خلق کرده و در حافظه آنها ثبت کنند و لذا برخی از آنها خودشان هم ممکن است ندانند که آدم مصنوعی هستند!). پلیس برای تشخیص آدم مصنوعی ها روش های مختلفی را ابداع کرده است که هرکدام با پیشرفته تر شدن آنها کارایی خود را از دست می دهند, در زمان وقوع, آزمون ووی- کامف متداول است, آزمونی که میزان همدلی سوژه را با موجودات زنده مورد سنجش قرار می دهد.

آزمون گیرنده سنسوری را به صورت سوژه می چسباند و سوالاتی را می پرسد و دستگاه میزان انبساط مویرگ های صورت (که به صورت غیر ارادی در مقابل شنیدن موضوعی غیر اخلاقی پدید می آید = شرم) و فشار عصبی کاسه چشم و... را اندازه گیری کرده و بدین ترتیب امکان تشخیص با توجه به دامنه تغییرات پدید می آید. سوالات مختلفی در کتاب بیان شده نظیر: فرض کنید به عنوان هدیه یک کیف که از چرم طبیعی گاو تهیه شده گرفته اید, یا از چرم پوست خالص بچه آدمیزاد! , یا واکنش سوژه به نشستن زنبور بروی دستش در هنگام تماشای فیلم و... البته سوالهای پیچیده تری هم هست نظیر این سوال که از یک سوژه خانم پرسیده می شود: در مجله ای تصویر یک دختر عریان چاپ شده است, شوهر شما آن را می بیند و خوشش می آید! در این تصویر دختر عریان, روی قالیچه ای که از پوست خرس تهیه شده است دراز کشیده است و... نکته کلیدی سوال پوست خرس است! و...

به طور خلاصه به نظر می رسد از دیدگاه نویسنده چیزی که می تواند مشخصه یک انسان باشد توانایی ما در همدلی با موجودات زنده است, اما این آدم مصنوعی ها چطور؟ موجودات بی آزاری که آرزویشان زندگی آدم وار آن هم در مدت زمان کوتاه است, موجوداتی که جنایتکارترینشان نیز ذهن ساده و بی آلایشی دارد و خواننده می ماند که اساساً چگونه مرتکب جنایت شده اند. خواننده نسبت به آنها احساس همدلی پیدا می کند.

مرسریزم یا آیین مذهبی

در دنیای تصویر شده آیینی تحت عنوان مرسریزم وجود دارد که به نوعی موجب تقویت همدلی انسانها می شود. مرسر ظاهراً! فردی بوده که توانایی زنده کردن حیوانات مرده و دستکاری زمان و... را داشته است اما مخالفینش او را دستگیر می کنند و روی مغزش کار می کنند تا این قابلیتش از بین برود و پس از آن مطابق روایت, مدام از تپه ای بالا می رود و هنگام بالا رفتن با برخورد سنگهایی که به سویش پرتاب می شود مواجه می شود. وقتی به بالای تپه رسید به واقع مجدداً پایین تپه قرار می گیرد و دوباره و دوباره...(مثل افسانه سیزیف). پیروان او پشت دستگاهی قرار می گیرند و همراه او این مسیر را طی می کنند و حتی ضربات را کاملاً حس می کنند و بدین ترتیب حس همراهی و همدلی با مرسر و تمام کسانی که همزمان در نقاط دیگر مشغول این فرایند همجوشی هستند , پدید می آید.

مطابق تعلیمات او هر انسانی می بایست از یک حیوان در خانه اش نگهداری کند. هرکس وسعش می رسد یک حیوان طبیعی می خرد و در غیر این صورت به حیوان مصنوعی اکتفا می کند (مانند دکارد که یک گوسفند برقی دارد و نام کتاب از اینجا آمده است).

این بخش ظاهراً برای ریدلی اسکات هم همچون من! جالب نبوده که در فیلمی که بر اساس این رمان ساخته است مرسر و مرسریزم را حذف نموده است (با مطالبی که در مورد فیلم خواندم و تفاوت هایش با کتاب به نظرم جالب باشد دیدنش). این فیلم با عنوان Blade Runner در سال 1982 ساخته شده است و البته نویسنده چند هفته قبل از اکران آن از دنیا می رود.

فیلیپ کی.دیک نویسنده خاصی بوده است, هنگام نوشتن آمفتامین (قرص های روانگردان) مصرف می کرده! در خانه اش به معتادان خیابانی پناه می داده و فقط پنج بار ازدواج کرده است. او در طول دوران فعالیتش 30 رمان و 100 داستان کوتاه نوشته است که تا کنون تعدادی از آنها به فیلم درآمده است که غیر از این کتاب می توان به فیلم هایی نظیر گزارش اقلیت ,یادآوری مطلق, دستمزد, مرد طلایی, screamers و a scanner darkly اشاره کرد.

این کتاب در لیست بهترین داستان های علمی تخیلی (تهیه شده در 1990) در رتبه 51 قرار گرفته است اما به نظرم به خاطر درونمایه فلسفی اش , در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند گنجانده شده است.

این کتاب را آقای محمدرضا باطنی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است. کتاب من ,چاپ اول سال 1385 در 304 صفحه و در تیراژ خیره کننده 1000 نسخه(آدم یاد محصولات بیژن می افتد و آن خصلت منحصر به فرد بودن!, کسانی که این کتاب را می خوانند جزء 1001 نفری هستند که در ایران این کتاب را خوانده اند!!) و به قیمت 3200 می باشد.

.

پ ن 1: یک مشکلات خاصی به وجود آمده که یه خورده بفهمی نفهمی ... خلاصه اگر شتابزده و کمرنگ هستم به همین خاطر است. شرمنده, درستش می کنم.

پ ن 2: مطلب بعدی در مورد کتاب خسرو شیرین کش خانم اولدوز طوفانی است.

پ ن 3: درخت انجیر معابد را شروع نکردم به همان دلیل بالا... شروعش می کنم!

پ ن 4: مقاومت شکننده را نیز به زودی شروع خواهیم کرد. (حداکثر تا یک هفته دیگر دوستانی که تهیه نکردند تهیه کنند)... هست! پیدا می شود.

پ ن 5: نمره کتاب 3.7 از 5 می باشد (در سایت گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)

سفر به انتهای شب(۱) لویی فردینان سلین

 

به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی

که سودها بری ار این سفر توانی کرد

قسمت اول

در مرگ قسطی سرگذشت کودکی و نوجوانی فردینان را خواندیم که به نوعی برگرفته از خاطرات خود نویسنده است. در آنجا دیدیم که در انتهای راه تصمیم می گیرد وارد ارتش شود. در سفر به انتهای شب که البته هیچ ارتباطی از نظر داستانی (هرچند هر دو برگرفته از خاطرات نویسنده هستند) با مرگ قسطی ندارد , ما با فردینان جوان روبرو هستیم که در حال تحصیل طب است و روزی با همکلاسی خود در کافه ای نشسته و مشغول صحبت که دسته ای نظامی از جلوی کافه عبور می کند و ناگهان تصمیم می گیرد وارد نظام شود! این تصمیم درست در زمان بروز جنگ جهانی اول است و...

در همین ابتدای کار نقل قولی از مترجم کتاب مرحوم فرهاد غبرایی ذکر می کنم:...سفر به انتهای شب کتاب آسانی نیست, نه فقط از لحاظ ترجمه , -که بماند- تعبیر و تفسیر اثر از آن هم سخت تر است. حتی خواندنش هم آسان نیست. مرد سفر می خواهد...حالا با این مقدمه تلاش می کنم برداشت های خودم را بنویسم!

هر چند تقریباٌ کتاب به اثری ضد جنگ معروف است اما به نظر می رسد درونمایه این اثر زندگی و مسائل بنیادی مرتبط با انسانها ست که البته جنگ هم یکی از همین مسائل است که ناشی از حماقت انسان ها و کینه توزی آنهاست که در قسمت دوم به آن خواهم پرداخت. محوریت انسان است , انسانهایی که نه می توانند شیوه زندگی و نه عقاید خود را تغییر دهند و چنان نکبتی گریبانگیرشان شده است که توان تکان خوردن را ندارند.

زندگی:

فردینان از بی هدفی زندگی وحشت دارد و در سرتاسر سفر به انتهای شب به دنبال پیدا کردن هدفی قوی است که به زندگی معنا بدهد. در همین راستاست که به نحوی کمیک وارد جنگ می شود. در جنگ با رذالت آدم ها روبرو می شود و انسان هایی لاشخور و پست را می بیند که لازم است تا قیام قیامت آنها را فراموش نکند! در پشت جبهه نیز با فضایی سرشار از کلاشی و دروغ و چاپلوسی و ... روبرو  می شود لذا سعی می کند از این فضا فرار کند تا بلکه آن هدف را در جای دیگر پیدا کند. به مستعمرات فرانسه در آفریقا و از آنجا به آمریکا می رود و مجدداً به فرانسه باز می گردد. او هرچند نگاهی تیره و تار دارد اما آدم منفعلی نیست, امید دارد که جایی در انتهای شب روشنایی خفیفی باشد که به زندگی روشنی ببخشد. صرف نظر از سرانجام جستجوهای فردینان , او مانند آدم های اطرافش نیست. آدم هایی که غم و غصه برایشان اصالت دارد و پایه زندگی است:غم و غصه همیشه شنونده دارد در حالیکه لذت و احتیاجات طبیعی ننگ به حساب می آید. نمونه بارز آن خانواده هانروی است (البته در اطرافمان چنین مواردی موج می زند!) همیشه به اندازه حالا ناراضی بود, ولی در عین حال لازم بود که خیلی زود دلیل معتبر دیگری برای نارضایتی اش پیدا کند. آنقدرها هم که از ظاهر امر بر می آید کار ساده ای نیست. مسئله فقط سر این نیست که  به خودت بگویی من آدم بدبختی هستم. باید به خودت ثابت کنی , به خودت بقبولانی. هانروی چیزی غیر از این نمی خواست که بتواند برای ترسش انگیزه محکم و مستدلی بتراشد. بنا به گفته دکتر فشارش 22 بود. 22 خودش کلی ست. دکتر راه مرگ را پیش پایش گذاشته بود. فردینان علیرغم بی تفاوتی خاصش, غصه دار می شود اما همچون دیگران به چسناله کردن نمی پردازد. غصه‌دار بودم، برای اولین بار واقعا غصه‌دار بودم، به خاطر همه، به خاطر خودم، به خاطر او، به خاطر همه آدم‌ها. شاید همین است که آدم در زندگی دنبالش می‌گردد، فقط همین، یعنی دنبال بزرگترین غصه ممکن تا قبل از مردن کاملا در قالب خودش جا بیفتد.

جوانی آدمها شتابیست برای پیر شدن و پیری نیز چیزی نیست جز در انتظار مرگ بودن, وقتی جوان هستند چنان برای لذت بردن عجله دارند که روی جنبه های احساسی توقف و تاملی ندارند درست مثل مسافرهایی که هرچه در دکه های ایستگاه راه آهن جلوشان بگذارند کافی است و با دمب شان گردو می شکنند و وقتی پیر می شوند هنوز می خواهند به این امید تلاش می کنند که البته قابل درک است. آدمیزاد پست است. تقصیر دیگران نیست. کیف و لذت در درجه اول. عقیده من این است.

شاید به نظر برسد همین موضوع کیف و لذت بتواند به عنوان هدف زندگی فردینان را راضی کند. هرچند که او اعتراف می کند که آدم هرزه و کثیفی است و هرگز دست از هرزگی برنداشته است اما این دو گزینه (لذت – غصه) نیز برایش مشگل گشا نیست:

... کار با غصه دار شدن به آخر نمی رسد , دوباره باید راهی پیدا کرد که همه قصه را از سر گرفت و به غصه های تازه تری رسید... ولی بگذار دیگران برسند!...همه بی آنکه بروز بدهند دنبال برگشت جوانی شان هستند!... بنازم به این رو!... ولی من دیگر برای تحمل کردن آمادگی نداشتم!... مسلم بود که موفق نشده ام. من نتوانسته بودم نیت سفت و سختی برای خودم دست و پا کنم... نیتی بسیار زیبا و شکوهمند و بسیار راحت برای مردن...

طبیعی ست که زندگی بدون کیف و لذت و غم و غصه نمی شود , اگر سرمان به چیزی گرم نباشد ملال به سراغمان می آید و نسخه مان را می پیچد لذا چه بسا لازم باشد همانند توپ های بیلیارد قبل از وارد شدن به سوراخ (مرگ) قر و غمزه ای بیاییم. از طرفی زندگی ما کوتاه است و این که در حال تردید بمیریم وحشتناک است چون در این صورت برای هیچ و پوچ دنیا آمده ای. و این واقعاً از هر بدی بدتر است.

واقعیتی که پیش روی ماست مرگ است اما همانگونه که در سراسر کتاب مشخص است جان کندن نیست که کم داریم, نه. مسئله این است که به راهی که به مرگ بی دغدغه منتهی شود نرسیده ایم. این دقیقاً هدفی است که فردینان در پی آن است, راهی که از پوچ بودن زندگی خلاصیش دهد. اما به نظر می رسد ظاهراً چندان در این راه به موفقیتی نمی رسد هرچند اهمیت آن را گوشزد می نماید: 

شاید نسبت به بیست سال پیش کمی بهتر باشد, نمی شد گفت که سر سوزنی پیشرفت نکرده ام, ولی هیچ امیدی نبود که من هم ... سرم را با یک فکر واحدپر کنم, فکر درخشانی به مراتب پر قدرت تر از مرگ. هیچ امیدی نبود که فقط در اثر همین فکر همه جا تخم شادی و بی غمی و شهامت بپاشم. بشوم قهرمان تخم پاشی.

در این صورت سرتاسر وجودم شهامت می شد. از سر تا پام شهامت می بارید و زندگی به یک اندیشه متمرکز شهامت بدل می شد, شهامتی که هر چیزی را ممکن می کرد, هرچیزی را به راه می انداخت, همه انسانها و همه اشیاء زمین و آسمان را. بعلاوه عشق آنقدر قدرتمند می شد که مرگ وسط عشق و محبت گیر می افتاد و آن تو آنقدر جایش گرم و نرم بود که بی شرف کیفور می شد و بالاخره او هم مثل بقیه به نوایی می رسید. چه خوب می شد! قیامت می شد!

پ ن 1: در قسمت بعد در حد توان به جنبه های دیگر رمان می پردازم. البته جنبه های راحت تر آن! مثل جنگ , مدرنیسم و ...

پ ن 2: در غرب خبری نیست را از امروز شروع می کنم.

پ ن 3: این کتاب هم در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. این کتاب در حال حاضر با توجه به لغو مجوز انتشار مجددش کمیاب و یا به عبارتی نایاب است. چاپ اول آن سال 1373 و چاپ آخر(چهارم) سال 1385 بوده است.

پ ن 4: البته در حال حاضر (یعنی دو سه سال بعد از نوشتن این مطلب) کتاب به صورت افستی در بازار یافت می‌شود.

پ ن 5: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 می‌باشد. (در گوگل بوکس 4.5 از 5 )

پ ن 6: لینک قسمت دوم اینجا و قسمت سوم اینجا

پ ن 7: الان که یازده سال از نوشتن مطلب می‌گذرد و مطلب را می‌خوانم متوجه می‌شوم که باید دوباره خواند این کتاب را و در مورد آن بهتر نوشت. اگر عمری باشد این کار را خواهم کرد. هنوز هم این کتاب جزء 10 رمان برتر من است. در فضای مجازی حتماً نوشته‌های بهتری در مورد این رمان خواهید یافت. بگردید!