مقدمه اول: اگر کتاب را نخوانده باشید باید عرض کنم که خاطرات پس از مرگ براس کوباس به اتفاقاتی که بعد از مرگ برای این شخصیت رخ میدهد نمیپردازد. این رمان یک زندگینامه است با این تفاوت که نویسندهی آن مرده است و این تفاوت کمی نیست! بیوگرافینویسان معمولاً پس از مرگ یک شخصیت و گذشتن ایامی از آن اقدام به این کار میکنند و از این امکان برخوردار هستند که از فراز واقعهی مهم مرگ به جمعبندی نتایج حیات آن فرد بپردازند اما این امکان برای اتوبیوگرافینویسان طبعاً در دسترس نیست. این داستان یک اتوبیوگرافی است که نویسندهی آن (یعنی براس کوباس) این امکان را در اختیار دارد. چگونه؟! این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است... در مقدمه کوتاهی که براس کوباس تدارک دیده با رندی عنوان میکند روش تألیفش روش عجیب و غریبی است که بیانش لازم نیست چون هم صفحات زیادی را اشغال میکند و از حوصلهی خواننده خارج خواهد بود و هم برای درک کتاب ضروری نیست و در واقع کتاب بدون این توضیحات کامل است!
مقدمه دوم: استفاده از امکانی که در مقدمه اول به آن اشاره شد چه مزیتی را ایجاد مینماید؟ پاسخ به این سوال را از زبان براس کوباس بخوانیم: «شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم، اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هرکس برازندهی آدم مرده است. در دوران حیات، چشمهای فضولِ افکار عمومی، تعارض منافع، جدال بیامان حرص و آز، آدم را ناچار میکند ژنده پارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از این و آن بپوشاند، و افشاگریهایی را که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریب دادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند. اما در عالم مرگ، چقدر چیزها متفاوت است، چقدر آدم آسوده است! چه آزادیی! چه شکوهی دارد آن دم که خرقه را دور میاندازی، پیرهن پر زرق و برق را به مزبله پرت میکنی، خودت را لایه به لایه باز میکنی، رنگ و بزک را میشویی، و رک و راست اعتراف میکنی که چه بودی و چه نتوانستی باشی. آخر، از همه چیز گذشته، نه همسایهای داری، نه دوستی، نه دشمنی، نه آشنایی، نه غریبهای نه مخاطبی، مطلقا هیچ. همین که پا به قلمرو مرگ میگذاری نگاه نافذ و قضاوتگر افکار عمومی قدرتش را از دست میدهد. البته انکار نمیکنم که این نگاه گاهی اوقات به اینطرف هم سر میکشد و داوری خودش را میکند، اما ما آدمهای مرده، چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. شما که زندهاید باور کنید، در این دنیا هیچچیز به وسعت بیاعتنایی ما نیست.» فکر میکنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد.
مقدمه سوم: دوستان و همراهان قدیمی میدانند که من چه ارادتی به لارنس استرن و کتاب مستطاب «زندگی و عقاید تریسترام شندی» دارم. استرن در قرن هجدهم، با آن قلمِ رها و آن راوی شوخوشنگِ پشتِهمانداز، سوپراستاری است که اِستارهای بعدی کمتر جرئت کردند به آن سبک نزدیک شوند چرا که خطر دریافت برچسب و انگِ تقلید از منتقدان و خوانندگان کاملاً قابل پیشبینی بود. آن کسانی که جرئت این کار را داشتند کسانی بودند که بزعم من نبوغ لازم جهت ارائه کاری درخور را داشتند؛ مثل دِ آسیس در همین کار و جان بارت در اپرای شناور. راویان این دو اثر انگار از نوادگان تریسترام شندی هستند که متناسب با زمانه خود و با خلاقیت و نوآوری دست به روایتی جذاب زدهاند. براس کوباس اثرش را به اولین کرمی که بر کالبدش افتاد تقدیم میکند و از همان سطور اول از جایی در همان تهِ گور یقه مخاطب را میگیرد: « این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مُزد زحمت خود را گرفته ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.» و پس از آن یقه را رها نمیکند و مُدام به او خط میدهد: «خواننده اگر حال و حوصله تامل در پدیدهای روانشناختی را ندارد ، میتواند از این فصل رد شود و به قسمت پرماجرای کتاب برود» و یا اینگونه او را مورد خطاب قرار میدهد که: «خواننده حتماً ملتفت شده که...» یا «پناه بر خدا، یعنی من باید همه چیز را برایتان توضیح بدهم!» و یا بازیگوشیهای تریسترامگونه مثل فصل 55 که مکالمه جلیلالقدر آدم و حوا را ذکر میکند یا آن فصلی که در مورد چرایی وزیر نشدنش توضیح میدهد! دِ آسیس کارش را یکصد سال بعد از استرن به خوبی انجام داده است... یعنی حدود یک و نیم قرن قبل از زمان ما!
******
«براس کوباس» با مقدماتی که بیان شد، مرده است و نوشتن خاطرات خود را بعد از همین واقعهی مرگ آغاز میکند. او که در شصت و چهار سالگی بر اثر یک سرماخوردگی ساده که به ذاتالریه منتهی شده از دنیا رفته، پس از بیان کیفیت روزهای آخر زندگی، به سراغ علت سرماخوردگی میرود: تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا! این چیز را برای ما در قالب عنوان «مشما» معرفی میکند و طبعاً خیلی به جزئیات آن وارد نمیشود. این مشما ابتدا به صورت یک جرقه به ذهن او وارد شده و سپس مثل یک فکر سمج در سر او باقی میماند. مشمایی که فارغ از چگونگی دستیابی به آن، قرار است نام او را جاودانه کند؛ هدفی که با چاپ روزنامه، نمایندگی مجلس، حضور در محافل اعیانی و غیره و ذلک محقق نشده است. (این نکته مهمی است)
راوی پس از بیان این روزهای آخر با جهش به ابتدای زندگی خود و پیشینه خانوادگی، روایتش را ادامه میدهد. جد او چلیکساز بوده (کوباس به معنای چلیک است) و از این راه درآمد خوبی داشته است و همواره پساندازش را به زمین تبدیل میکرده و در نتیجه ارثیه خوبی برای فرزندانش به جا میگذارد. دغدغهی پدربزرگ راوی و پدر راوی علاوه بر بهرهمندی از این ثروت و حفظ و افزایش آن، ایجاد یک پیشینهی شایسته برای خانواده و نام خانوادگی است. قصههای جالبی سر هم میکنند و ... اما اقدام اساسی پدرِ راوی این است که تنها پسرش را برای تحصیلات به اروپا بفرستد و سپس با فراهم کردن ازدواج این پسر با یک خانواده ذینفوذ اشرافی، این مسیر را هموار کند.
براسکوباس با این پشتوانه خانوادگی، هیچگاه مجبور نبود کار کند و یا با عرق جبین و کدٌ یمین روزگار را بگذراند. نوشتن گاه به گاه مقالاتی در روزنامهها و شرکت در مجالس رقص تنها کارهایی است که انجام داده و حالا در کنجِ گور خود با ذوقی ادبی و قدرت روشنبینی که همین جایگاهِ غایی برای او فراهم کرده، تمام زندگی خود را در یک روایت میگنجاند. روایتی سرخوشانه، صریح، بیپروا (پروای افکار عمومی) و با سبکی بدیع و جذاب در آن زمانه. به نظرم اگرچه در زندگی او نقاط و نکات آنچنان بااهمیتی وجود ندارد اما با روایتی که خلق میکند به آرزوی خانوادگی اجدادش جامه عمل میپوشاند و نه تنها در برزیل بلکه در سراسر دنیا، نه در آن زمانه بلکه در قرنهای بعدی نیز این نام خانوادگی را جاودانه کرده است. هرچند به قول جلال، سنگی بود بر گور همه پیشینیانش!
در ادامه مطلب، نامهی دریافت شده از شخصیت اصلی داستان را خواهیم خواند. (چون نامه از آنورِ آب که نه، بلکه از خیلی آنورتر ارسال شده است و روش ارسالش هم روش عجیب و غریبی بوده است که توضیحش موجب اطاله کلام میشود، باید عرض کنم که رسیدنش به دست من زمان زیادی برد و در این میان من مانده بودم مطلب را بدون نامه منتشر کنم یا نکنم... خوشبختانه خبر رسید که نامه از گیت کنترلی دروازه هادس در حال عبور است و به زودی به دست بنده خواهد رسید. امیدوارم که این خبر مقرون به صحت باشد! لذا فعلاً مطلب را بدون نامه منتشر میکنم و به محض رسیدن نامه آن را در ادامه مطلب اضافه خواهم کرد.) (نامه رسید و در ادامه مطلب قرار داده شد)
******
خوآکیم ماریا ماشادو دِ آسیس (1839-1908) نویسنده نامدار برزیلی این اثر را در سال 1881 منتشر کرده است. هرکسی این کتاب را بخواند چنین حسی نخواهد داشت که کتاب یک و نیم قرن قبل نوشته شده است... از من و شما گرفته تا وودی آلن و خیلیهای دیگر. در مورد زندگینامه نویسنده در لینکهای زیر میتوانید مطالب مفیدی را بخوانید: اینجا و اینجا.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر مروارید، چاپ سوم زمستان 1383، تیراژ 2200 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.26 است) چنانچه میخواستم سال نگارش اثر را در نمرهدهی لحاظ کنم بیگمان به آن نمره 5 میدادم.
پ ن 2: این کتاب را حدود بیست سال قبل خوانده بودم. نمیدانم کتابم را کسی امانت گرفت و پس نداد یا به طریق دیگری مفقود شد... به هر حال چندی پیش آن را در کتابخانهای که عضو آن هستم دیدم و هوس خواندن دوباره آن به سرم زد و چه خوب! در این فاصله بیست ساله، هم تریسترام شندی و اپرای شناور را خواندهام و هم وجدان زنو و... آدم خوششانسی بودهام.
پ ن 3: خیلی سال قبل در اینجا درخصوص مجموعه داستان روانکاو از همین نویسنده نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی «اشتیلر» اثر ماکس فریش خواهد بود.
مقدمه اول: بعد از پایان جنگ دوم جهانی, برندگانِ آن به فکر جایگزینی نهاد بیخاصیتِ «جامعه ملل» افتادند؛ نهادی که نتوانسته بود از جنگ جلوگیری کند, اکنون میبایست به سازمانی قدرتمند که توان جلوگیری از جنگ را داشته باشد, تبدیل میشد. این پنج کشور نیت خیری داشتند و به عنوان مؤسسین و پیشگامان این راه برای خود حق وتویی پیشبینی کردند و نهایتاً سازمانی را بنا نهادند که در حال حاضر معروفترین و گستردهترین نهاد بینالملی محسوب میشود و البته در راستای هدفی که بر اساس آن تأسیس شد, کاملاً بیخاصیت! نه در زمینه حفظ و تأمین صلح جهانی موفق بوده و نه در حوزه گسترش حقوق بشر توفیقی داشته است و صرفاً ماحصل کوششهای اعضایش بیانیهها و قطعنامههایی است که اگر در مواردی نادر به ثمر نشسته باشد, بیشتر به واسطه موازنه قوا در خارج از سازمان یا به عبارت بهتر عوامل خارج از ساز و کار سازمان, این اتفاق رخ داده است.
مقدمه دوم: زندگینامه کوتاهی از رومن گاری در مطلب قبلی نوشته شد. غرض این بود که بدانیم ایشان بعد از جنگ جهانی دوم به عنوان دیپلمات مشغول به کار شد و از جمله در هیئت نمایندگان فرانسه در سازمان ملل به عنوان سخنگو فعالیت کرد. در همین دوران «مردی با کبوتر» را با نام مستعار به چاپ رساند. آدم اهل استعارهای بود! با اسم مستعار دیگری «زندگی در پیش رو» را نگاشت و برای دومین بار برنده جایزه گنکور شد (این جایزه فقط یک بار به هر نویسنده اهدا میشود). قصد ندارم به عنوان مقدمه, دوباره به زندگینامه نویسنده بپردازم! او پس از مرگ همسر دومش با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد. در یادداشت خودکشیاش اشاره کرد این کار به خاطر همسرش نبوده و بلکه صرفاً چون کار دیگری در این دنیا نداشته اقدام به خودکشی کرده است. البته در انتهای این یادداشت تاکید کرده است:«واقعاً به من خوش گذشت, متشکرم و خداحافظ». باری! پس از مرگش در میان یادداشتهایش نسخهای ویرایششده از رمان کوتاه مردی با کبوتر پیدا شد ولذا در این زمان بود که رمان با نام نویسنده تجدید چاپ شد. شاید در زمان نگارش با توجه به انتقادات تند و تیزی که در قالب این داستان به نهاد سازمان ملل مطرح شده نخواسته به جایگاه حقوقیای که در آن حضور داشته خدشه وارد شود و به همین خاطر نام مستعار را برگزیده باشد. به هر حال صرفاً میخواستم مقدمتاً عرض کنم این کتاب نگاهی از بیرون به سازمان ملل نیست, بلکه نویسندهی آن مدتی را در ساختمان ایستریور گذرانده است.
مقدمه سوم: وقتی کتاب را آغاز کردم و متوجه موضوع آن شدم, از بابت همزمانی خواندن این کتاب با اوضاع و احوال دنیا شگفتزده شدم! حس کردم این کتاب مرا در بهترین زمان انتخاب کرده است. موضوع داستان همانا هجو و طعن سازمان ملل است؛ از آدمهایی که در آن مشغولند گرفته تا عملکرد و راهحلهایی که برای رسیدن به اهدافش در پیش میگیرد. خُب! واقعاً در این ایام میطلبید... بعد در انتها وقتی مقدمه و پشت جلد را خواندم دیدم مترجم و ناشر هم در زمان انتشار چنین حسی داشتهاند! ناشر اول فرانسوی و ناشران بعدی نیز به همچنین... و قطعاً خود رومن گاری در زمان نگارش به همین ترتیب... کمی از شگفتزدگی اولیهام کم شد چرا که همواره در سالهای گذشته چنین بوده و احتمالاً در آینده نیز چنین خواهد بود!
******
پاراگراف آغازین داستان:
یک روز زیبای سپتامبر ...195, حدود ساعت یازده صبح قفس بزرگ شیشهای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی میدرخشید و مأموریت صلحجویانهاش را که همان «بزرگترین مرکز جلب سیاح آمریکا» شدن بود, ادا میکرد.
در این روز بازدیدکنندگان مثل روزهای گذشته وارد میشوند و راوی همراه با آنها سالنهای مختلف را توصیف میکند. به نظر میرسد آن روز هم همهچیز طبق روال پیش میرود اما چشمهای تیزبین راوی از ورای جنب و جوش آرام این کندو, متوجه فعالیتهایی غیرمعمول میشود: عدهای از نگهبانان با حالتی مشکوک رفت و آمد کارمندان را زیر نظر داشتند و به نظر میآمد دنبال چیزی یا کسی میگردند. همچنین عدهای از کارمندان به همراه رئیس تدارکات, گوش خود را به دیوار راهروها چسبانده و با چکش ضرباتی به دیوار میزدند, گویی به دنبال کشف یک مکان مخفی بودند. کمی بعد شایعهای شکل میگیرد مبنی بر اینکه بمبی در سازمان کار گذاشته شده و هر آن احتمال انفجار آن وجود دارد. اما واقعیت این است که از مدتی قبل به دبیرکل گزارش شده مردی مشکوک در این ساختمان به صورت شبانهروزی اقامت دارد و شبها در راهروها راه میرود و باعث ترس برخی کارمندان شبکار شده و حتی یکی از منشیها او را با لباسِ خواب دیده است. کسان دیگری هم او را دیدهاند؛ او مرد جوانی است که گاهی اوقات لباس کاوبویها را بر تن میکند و همیشه یک کبوتر نیز در بغل دارد. تمام تلاش مأموران برای یافتن و دستگیری این شخص بینتیجه مانده است چرا که این شخص احتمالاً در یک اتاقِ مخفی, مستقر شده... در ادامه خیلی زود راوی به سراغ این جوان آمریکایی (جانی) میرود؛ جوانی تگزاسی که پدرش پرورشدهندهی اسب بوده و اتفاقاً در زمینهایش نفت پیدا و به شدت پولدار شده و در نتیجه پسرش را برای تحصیل به پرینستون و آکسفورد و سوربون فرستاده است. این جوان پس از شکوفایی استعدادهایش در تحصیل, شیفته حل مشکلات بینالمللی شد و بر آن شد تا باقی عمرش را فدای آرمان سازمان ملل کند ولذا روانه جنگ کره شد(!) تا برای سازمان ملل بجنگد. این آرمانگرای جوان پس از بازگشت با راهنمایی شخصیت اصلی دیگر داستان, پیرمردی سرخپوست که واکسی سازمان ملل است در اتاقی مخفی اسکان مییابد و در اکثر جلسات و سخنرانیها با شوق تمام شرکت میکند:
«در تمام بحث و جدلهای مهم, او را در سرسرای عمومی دیدند که مست از زیبایی و با دهانی مبهوت از ستایش و غرق در حقشناسی, اعتماد و عشق, نشسته است»
این البته بخشی از روش درمانی است که سرخپوستِ واقعگرای پیر برای این جوان آرمانگرا تدارک دیده است. روشی که بیشتر از آنچه که باید, موثر واقع میشود و کار به جایی میرسد که جانی برای انتقام گرفتن, فکری عجیب به ذهنش رسیده و ...
در ادامه مطلب، نامهی یکی از شخصیتهای فرعی داستان را خواهیم خواند.
******
از این نویسنده پیش از این کتابهای خداحافظ گاری کوپر, لیدی ال, زندگی در پیش رو را خوانده و در وبلاگ در موردشان نوشتهام.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه لیلی گلستان، نشر ثالث، چاپ سوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 122 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 2.93 است).
پ ن 2: کاش یک ویرایش دوباره بر روی ترجمه فارسی انجام بشود و برخی عبارات و پاراگرافها به زبان فارسی بازآفرینی شود. شاید یک طنزنویس قهار بتواند وزن بیشتری به کار بدهد هرچند باید قبول کرد که در فرایند هر ترجمه (به خصوص در حوزه طنز) بخشی از شیرینی اثر خواه ناخواه از بین میرود. شعر هم چنین است (البته به مراتب بیشتر)... شاهد مثال هم در جایی از داستان, یکی از شخصیتها شعری از خیام را برای دیگران ذکر میکند. مترجم محترم در زیرنویس به درستی اعتراف کرده است که متوجه نشده چه شعری از خیام مد نظر بوده است. در واقع بنده هم در این زمینه جد و جهدی کردم و به جایی نرسیدم و در واقع این مضمون پس از دو بار ترجمه شدن به کلی غیرقابل شناسایی است و در واقع فنا شده است! نثر البته در این حد دگرگون نمیشود اما در میان گونههای مختلف متن منثور, طنز قابلیت دگرگونی بیشتری دارد ولذا بازآفرینی آن تلاش فوقالعادهای میطلبد.
پ ن 3: من نتوانستم ردی از ترجمه انگلیسی کتاب پیدا کنم و چهبسا به انگلیسی ترجمه نشده باشد. شاید هم با اسم و عنوان دیگری...
پ ن 4: کتاب بعدی «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر ماشادو دِ آسیس خواهد بود.
ادامه مطلب ...
رومن گاری، نویسنده، فیلمنامهنویس، کارگردان و دیپلمات فرانسوی، با نام اصلی رومن کاتسِو در 8 مه سال 1914 در شهر ویلنا واقع در لیتوانی و در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. رومن برای نخستین بار در ده سالگی پا به مدرسه گذاشت. پدرش در سال 1925 خانواده را رها کرد و پس از آن او با مادرش ابتدا در ویلنا و سپس در ورشوی لهستان زندگی کرد. در سال 1928 به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه مهاجرت کرد. رومن در فرانسه به تحصیل در رشتهی حقوق پرداخت. در سال 1935 نشریه هفتگی گرینگور نخستین اثر«رومن» را در ده صفحه با عنوان «طوفان» و با نام «رومن کاسیو» چاپ کرد. پس از اشغال فرانسه توسط نازیها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و با توجه به آموزشهای خلبانی که پیش از جنگ دیده بود به نیروهای آزاد فرانسه پیوست. نگارش نخستین رمانش «تربیت اروپایی» را در همان زمان آغاز کرد. این کتاب در سال 1945، در فرانسه جایزهی منتقدین را دریافت کرد. او همچنین به دلیل خدماتش در ارتش موفق به اخذ نشان لژیون دونور و صلیب آزادی شد. پس از جنگ، به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف مشغول به کار شد.
در سال 1951 نام گاری را رسماً برای خود برگزید. سپس به عنوان دبیر هئیت نمایندگان فرانسه در مقر سازمان ملل متحد در نیویورک به فعالیت پرداخت و بعدها رمان «مردی با کبوتر» را تحت تأثیر سرخوردگی از نقش سازمان ملل با نامی مستعار نوشت. در سال 1956 با رمان «ریشههای آسمان» برندهی جایزهی گُنکور شد. یک سال بعد «لیدی ال» را نوشت و در سال 1960 خاطرات نخستین دهههای زندگی خود را در کتاب «میعاد در سپیدهدم» به رشته تحریر درآورد. «خداحافظ گاری کوپر» از معروفترین رمانهای اوست که در سال 1965 منتشر شد.
جایزهی گنکور تنها یک بار به هر نویسنده تعلق میگیرد اما وی تنها نویسندهای است که دو بار موفق به اخذ این جایزه شده است. او جایزهی دوم را با رمان «زندگی در پیش رو» با نام مستعار امیل آژار در سال 1975 کسب کرد. بعدها در کتابی با عنوان «زندگی و مرگ امیل آژار» که پس از مرگش منتشر شد، این حقیقت را فاش کرد.
رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد. رومن گاری در زندگی پربار ادبی خود 21 رمان با نام اصلی، یک رمان با نام مستعار فوسکو سینیابالدی و چهار رمان با نام مستعار امیل آژار منتشر کرد.
******
پ ن 1: مطلب بعدی در مورد رمان کوتاه «مردی با کبوتر» از این نویسنده است که در زمان حیاتش با نام مستعار فوسکو سینیبالدی منتشر شد و بعدها پس از مرگش با نام اصلی نویسنده تجدید چاپ گردید. پس از این کتاب به سراغ رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر ماشادو دِ آسیس خواهم رفت.
مقدمه اول: اولین برخورد من با کارهای این نویسنده ایتالیایی برمیگردد به داستان «خمره». خود این داستان کوتاه که نه, بلکه در واقع فیلمی که چیچو و فرانکو در آن نقشآفرینی داشتند و بر اساس این داستان ساخته شده بود. دوران تلویزیون سیاه و سفید. ثروتمند خسیس و عصبی و بداخلاقی که برای تعمیر شکستگی خمرهی بزرگش به یک چینیبندزنِ دورهگردِ بسیار خونسرد متوسل شد و در نهایت حرص و عصبانیت صاحب خمره باعث شد کل خمره به فنا برود و خونسردی آن دورهگرد, موجب رهاییاش شد. نمیدانم آیا الان هم دیدن فیلم باعث خندهی من مثل آن دوران خواهد شد؟! فیلم همان فیلم است اما من خیلی تغییر کردهام.
مقدمه دوم: اهمیت این نمایشنامه در قدمت و تقدم آن در پرداختن به مفاهیم اساسی نمایش نظیر حقیقت, تخیل و واقعیت است. زمانی که اولین بار در سال 1921 در رم به روی صحنه رفت با واکنش منفی تماشاگران مواجه شد. فرم و شکل نمایش و شکستن قواعدی که تا آن زمان مرسوم و ناشکستنی به نظر میرسید باعث میشد تماشاگران و مخاطبینی که به آن شکل و قواعد خو کرده بودند, آن را برنتابند و واکنش نشان بدهند. جالب و قابل تامل آنجایی است که در همین سال, وقتی که در تئاتر میلان به روی صحنه میرود مورد استقبال قرار میگیرد. خودِ این اتفاق به نوعی یکی از مدعاهای مستتر در نمایشنامه را تایید میکند: آدمها, هرکس و هر چیز را از دید خود میبینند. ادعای سادهای به نظر میرسد! آنقدر ساده که خود مقدمهای دیگر را میطلبد.
مقدمه سوم: تا قبل از قرن بیستم عموم نویسندگان و خوانندگان و بینندگان بر این باور بودند که حقیقت امری ثابت و قابل دسترسی است؛ از طریق حواس پنجگانه با اندکی تفکر و جد و جهد. لذا در حوزه ادبیات داستانی, راویانِ دانای کل اکثریت قاطعی داشتند, راویانی که از سیر تا پیاز وقایع خبر داشت, از کنه ذهنیات شخصیتها مطلع بودند و هنرشان در این بود که چگونه و به چه شکلی آن را به مخاطب انتقال بدهند. اما در دوره جدید کمکم در این باور تَرَکهایی ایجاد شد. امکان دستیابی به حقیقت دشوارتر به نظر آمد و حتی گاهی غیرممکن, چرا که دیگر امر «مطلق» و «ثابت» در اذهان, کمرنگ و کمرنگتر شده و راه برای نسبیگرایی گشوده میشد.
******
یک گروه نمایشی مرکب از کارگردان و بازیگران و عناصر صحنه, در حال آماده شدن برای جلسهای تمرینی جهت اجرای نمایشنامهای از لوییجی پیراندلو با عنوان «بازی طرفین» هستند. تمرین آغاز میشود اما کمی بعد گروهی شش نفره وارد سالن شده و خود را به روی صحنه میرسانند. آنها صورتکهایی به چهره دارند و با لباسهایی بسیار ساده که به البسهی مجسمهها میماند وارد میشوند. این گروه شامل این افراد است: مردی پنجاهساله با صورتکی که نماد «عذاب وجدان» است به عنوان پدر, دختری حدوداً هجدهساله با نقابی که نقش «انتقام» را به ذهن متبادر میکند و پسری حدوداً بیست و دو ساله با صورتک «نفرت» و زنی میانسال به عنوان مادر با نقاب «غصه», و یک پسربچه چهارده ساله و یک دختربچه چهار ساله. آنها خودشان را شخصیتهای یک نمایشنامه ناتمام معرفی میکنند که نویسندهی خالقِ آنها, به هر دلیلی آن را به پایان نرسانده است و حالا این شخصیتها به دنبال نویسنده دیگری هستند که کار را به پایان برساند. کارگردان از آنها میخواهد که صحنه را ترک کنند اما سماجت این گروه و بخصوص صحبتهای رد و بدل شده بین پدر و دختر باعث میشود کمی کنجکاو شود و کمکم برای شنیدن حرفهای آنها نرم شده و حتی برای نوشتن و کارگردانی تراژدی این خانواده وسوسه میشود. بدین ترتیب داستانی دیگر آغاز میشود. این داستان دوم طبعاً حالت شسته و رفته ندارد و گویی در همان لحظه و روی صحنه شکل میگیرد. مثلاً پدر در مورد یک اتفاق, صحبتهایی میکند و دختر از زاویهای دیگر پدر را به چالش میکشد, کارگردان با توجه به نقش خود میخواهد در هر صحنه حک و اصلاحی انجام دهد و با مقاومت شخصیتها مواجه میشود و به همین ترتیب نمایشنامه پیش میرود اما...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه نویسنده اینجا خواهم نوشت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن فرزانه، نشر کتاب پنجره، چاپ پنجم 1399، تیراژ 550 نسخه، 116 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.83 است).
پ ن 2: کتاب بعدی «مردی با کبوتر» اثر رومن گاری خواهد بود.
مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیتها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس میاندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل غزلها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کردهاند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزلهای سلیمان را انتخاب کردهام که بیمناسبت نیست: «به جستجوی تو میآیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود میکش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جانات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تمهای مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژهای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خواندهام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما اینگونه نیست! رنگینپوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران بردهداری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کردهاند. از نگاه نویسنده به نظر میرسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران بردهداری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کردهاند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی همپایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربههای زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقشهایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم میخورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونتورزی.
مقدمه سوم: ابتداییترین نمود هویت, نام است. حتماً میدانید که بردهداران برای اینکه بردههای سربراه و بهدردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش میکردند تمام عوامل هویتزا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع میکردند. موجودات بیریشه راحتتر شکلِ دلخواه را میگیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِیکِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائمالخمر در مدارک پدربزرگش اینگونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.
******
داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز میشود. این تاریخ اهمیت ویژهای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بالهای آبیرنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز میکند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان میشود و بهخاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پلههای بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگینپوست داخل بیمارستان شهر زایمان میکند. نوزادی که به دنیا میآید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث میبرد: «مِیکن دِد»!
میکن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعهای چشمنواز برپا کرده است اما بهسبب بیسوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست میدهد. پسر نوجوانِ او, میکن دد دوم و خواهر خردسالش (پایلت) جان سالم به در میبرند. پایلت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل میگذارد و کلمهای را انتخاب میکند: از بد حادثه کلمهای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! میکن دد دوم تصمیم میگیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان میآید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق میشود. او با اجارهداری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کمکم به هدف خود نزدیک میشود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروفترین و ثروتمندترین رنگینپوست شهر میرود و با دخترِ او روث ازدواج میکند و بعد از دو دختر صاحب پسری میشود که در پاراگراف اول داستان به دنیا میآید: مِیکن دد سوم.
در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیتهای اصلی داستان حضور دارند. میکن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را میدهد صاحبِ نامِ میلکمن میشود. میلکمن در دوازدهسالگی با عمهاش پایلت و دختر و نوهاش ملاقات میکند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون بهنوعی با بخشی از ریشههای پنهانشدهی خانواده خود روبرو میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر میدهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشتهام.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیهای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.
پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز میشود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.
پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.
ادامه مطلب ...