مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس والاستریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالتهای دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشههای خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانوادههایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش میشدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار میگرفتند. جان فانته از ایتالیاییتبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساختهی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیتهای سخت زندگی روبرو میشود: فقر و از آن بالاتر، جامعهای که او را کاملاً نمیپذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستانهای دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیتهای سخت توجه کنیم!
مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همهی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسانها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا میآیند هرچند کلیسا راههای سادهای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیطهای تعصبآلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد میکنند بعضاً ویرانکننده هستند. باندینی در خانوادهای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد میجوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراکهای فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمیتواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار میکند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست میگیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.
مقدمه سوم: ما معمولاً فکر میکنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیدهاند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمیورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمیشوند، افعالِ تبعیضآمیز از آنها سر نمیزند، به عقیدهای تعصب نمیورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر اینچنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب میبود. تاریخ نشان داده که تجربهی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخمخوردهی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکیها و فیلیپینیها به کار میبرد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان میدهد که در سالهای بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که میزنیم خیلی زود به تن خودمان میخورد.
******
راوی اولشخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان اینکه پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغلهای زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز میکند. خیلی سریع از چاهکنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت میکند و مشخص میکند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرفنظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه میرویم و از علاقهی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر میشویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو میشویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کردهاند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که میخواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.
آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعهای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری میکند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم میکند. از اینرو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر میگیرد. روزی دایی او سر میرسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت میکند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی میکند. آرتورو در آنجا مشغول به کار میشود اما خود را نویسندهای معرفی میکند که به طور موقت این کار را میکند چون میخواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر میبرد و روزهایی را پیشبینی میکند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این داستان خواهم پرداخت.
******
جان فانته (1909-1983) در خانوادهای ایتالیاییتبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار میکرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبتنام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لسآنجلس رفت. تلاشهای فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامهنویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.
چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوبارهی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانسترین و نفرینشدهترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.
جاده لسآنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار میگیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.
....................
مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.
پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... بهویژه برای چنین کتابی.
پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.
پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: هر سال در چنین ایامی معمولاً بهترین کتابهایی را که سال گذشته خوانده و در موردشان چیری در وبلاگ نوشتهام، انتخاب کرده و در کنار منتخبین سالهای قبل قرار میدادم. در این چهارده پانزده سال به مرور لیستی به دست آمده که شاید به کار انتخاب رمان توسط شما بیاید. در مقابل هر عنوان کتاب لینک مطلبِ مربوطه جهت تسریع در دسترسی آمده است. امیدوارم در کنار بررسیها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب میکنید این لیست و لینکها هم به کار بیاید.
مقدمه دوم: انتخاب لیست فوق با توجه به نمرهای که در زمان نوشتن مطلب به آنها دادهام، انجام میشود. در مورد نحوه نمرهدهی در این لینک توضیح دادهام. چنانچه خواندید و پیشنهادی در این زمینه داشتید، استفاده خواهم کرد.
مقدمه سوم: در کنار نمراتی که دادهام یکی از سه حرف (A,B,C) را استفاده کردهام که اینها نشاندهنده هیچ برتری و رجحانی نیست و صرفاً یک نوع دستهبندی بر مبنای سختخوانی و سادهخوان بودن کتاب است که قبلاً در این لینک توضیحاتی در این رابطه دادهام. در مورد انتخاب رمان و توصیه رمان توضیحاتی در اینجا نوشتهام که شاید به کار بیاید.
******
سال گذشته برای من سال بسیار سختی بود! بیشتر از این جهت که فرصت نوشتن در وبلاگ بسیار محدود بود. فرصت کتابخوانی محدود بود. محدود که چه عرض کنم، فاجعه بود. آمار میگوید که فقط پانزده رمان خواندهام. فلاکتبار است! مثل برخی چیزهای دیگر... آیا این وضعیت گریزناپذیر است؟! روی کاغذ و تئوری، کتابخوانی بیشتر و نوشتنِ بیشتر و لذت بردن از زندگی و طبیعتگردی و چه و چه همگی در دسترس به نظر میرسند اما چیز یا چیزهایی این وسط وجود دارند که دسترسی به این موارد را سخت میکند. درونی و بیرونی.
آزادی و رهایی در حرف ساده است! در عمل ساختارهای اجتماعی و گرههای درونی که بعضاً ریشه در همان ساختارها دارد چنان ما را چهارمیخ میکند که حتی متوجه آن نمیشویم. همیشه فکر میکنیم این پیچ حساس را که عبور کنیم، میتوانیم چنان کنیم و چنان بشویم، غافل از آنکه هر پیچ، پیچ دیگر یا پیچهای دیگری را به همراه میآورد.
پس آیا باید به مرگ تدریجی تن داد؟! نه! آسان نیست ولی... کاملاً در این لحظه خودم را در وضعیت خیره شدن به بیابان تاتارها احساس کردم... بگذریم... ترجیح میدهم تلاش خودم را بکنم که در نوبت بعدی حسرت زمانهای از دست رفته را کمتر بخورم.
در ادامه مطلب لیست کتابهای منتخب سال گذشته و سالهای قبل را آوردهام.
مقدمه اول: لوییویل (Louisville) در کرانه رودخانه اوهایو از مهمترین شهرهای ایالت کنتاکی در ایالات متحده است. هر سال در اولین شنبه ماه می بزرگترین مسابقه اسبدوانی در آمریکا در این شهر برگزار میشود که به دربی کنتاکی معروف است. عجب تصادف و تقارنی! زمانی که در حال نگارش این جملات هستم فقط دو روز با این تاریخ و برگزاری صد و پنجاه و یکمین دوره آن فاصله داریم. وقتی شما این مطلب را میخوانید احتمالاً چند روزی از آن گذشته و فرصت حضور در این رویداد از دست رفته است. ایشالا سال بعد! مسابقهی اصلی که بین اسبهای سه ساله برگزار میشود فقط 2 دقیقه زمان میبرد که به پرهیجانترین دو دقیقهی ورزشی مشهور است. البته مسابقات دیگری قبل از این مسابقه برگزار میشود و در آن چند روز میلیونها دلار شرطبندی میشود. جمعیت زیادی از نقاط دور و نزدیک خودشان را به این شهر میرسانند و در طول روزهای برگزاری بساط نوشیدن و کشیدن و امثالهم حسابی برپاست. در طول این یک و نیم قرن فقط دو بار تاریخ برگزاری این مسابقه دستخوش تغییر شده است: یک بار در سال 1945 به خاطر جنگ جهانی دوم و دیگری سال 2020 به خاطر ویروس کرونا!
مقدمه دوم: نامِ «هانتر تامپسن»، در عرصهی روزنامهنگاری به واسطه سبکی که در گزارشنویسی پایهگذاری کرد مشهور است. بهنحو ساده اگر بخواهیم ویژگی کارهای ایشان را نشان بدهیم میتوانیم روی این موضوع تاکید کنیم که کارهای او مخلوطی از گزارش و داستان است؛ یعنی هم به واقعیت عینی سوژه مورد نظر میپردازد و هم در مورد آن داستانپردازی میکند؛ بطوریکه هم دیالوگ دارد و هم مونولوگ، هم توصیف دارد و هم فضاسازی، هم مبالغه دارد و هم بیرحمانه و تند است، و مهمتر از همه اینکه از دید راوی اولشخص مینویسد و خودش حضور دارد و علیرغم اینکه در روزنامهنگاری و گزارشنویسی بر بیطرفی تأکید میشود، او اصرار دارد که موضع خودش را مشخص و عنوان کند و اساساً از همان موضع خود به موضوع بپردازد و درنتیجه حضور بیطرفانهای ندارد. در نوشتار و لحن، شاید متأثر از زمانه خود، از شوخیهای زبانی و کلامی و حتی دستی! ابایی ندارد. گاهی کاملاً بددهن میشود و گاهی آشکارا دیگران را سر کار میگذارد. این سبک در همان زمان پیدایش به سبک گونزو مشهور شد. او در این سبک بهویژه در بخش داستانپردازی و همچنین خلاقیت در بهکارگیری تخیلی که به داستان پهلو میزند، از ویلیام فاکنر تاثیر پذیرفته است. سبک گزارشنویسیِ گونزو با همین اثر تامپسن درباره دربی کنتاکی در سال 1970 آغاز شده است.
مقدمه سوم: بد نیست بدانیم در سال 1970 چه شرایطی در آمریکا حاکم است، چون به درک ما از کار تامپسن کمک میکند. یکی دو سال قبل از این تاریخ، نیکسون در یک انتخابات رقابتی و به شدت دوقطبیشده رای آورد و رئیسجمهور ایالات متحده شد. جنگ ویتنام ادامه دارد و اعتراضات ضدجنگ بالا گرفته است. فعالیت جنبش حقوق مدنی گسترش یافته است و گروه پلنگهای سیاه که در گزارش چند نوبت به آن اشاره میشود در چندین شهر بر فعالیت پلیس متمرکز شدهاند. بیقراری و تشویش در دانشگاهها مشهود است. موج دوم فمینیسم بلند شده است. دولت با بحرانهای اقتصادی دستوپنجه نرم میکند. تغییرات در ارزشهای اجتماعی بخصوص در زمینه آزادیهای جنسی و حتی مصرف مواد مخدر قابل مشاهده است. در چنین فضایی تامپسن گزارش خود را درخصوص کنتاکی دربی مینویسد؛ رویدادی که از نگاه او نمادی از فساد در آمریکا است و همین دیدگاه، موتور محرکهی او در خروج از خط اصلی روزنامهنگاری و گزارشنویسی است: «ژورنالیسم بیطرف از مهمترین عواملی است که به آمریکا اجازه داده اینقدر فاسد باشد. دربارهی نیکسون نمیشود بیطرف بود».
******
طرفهای نصفهشب از هواپیما پیاده شدم و وقتی از راهروی تاریکی که به ترمینال میرسید گذشتم، هیچکس با من حرف نزد. هوا سنگین و گرم بود، انگار توی حمام بخار بودم. داخل، مردم همدیگر را بغل میکردند و با هم دست میدادند... نیشها تا بناگوش باز بود و از هر گوشه داد و فریاد بود که به هوا میرفت:«خدایا! ای ناکس! از دیدنت پهقدر خوشحال شدم، پسر! خیلی... جدی میگم!»
این جملات آغازین گزارش تامپسن است. پس از آن برای اینکه لبی تر کند وارد کافهای در سالن انتظار میشود. مردی میانسال و تگزاسی که بیش از دو دهه به صورت مداوم برای دیدن دربی به این شهر میآید، سر صحبت را با او باز میکند و تامپسن با اشاره به کیف خودش و برچسبِ روی آن، خود را عکاس مجله پلیبوی معرفی میکند و سپس با دادن خبرهایی پیرامون احتمال شورش در ایام مسابقات و حضور سنگین پلیس، این مرد را سرِ کار میگذارد و حسابی میترساند! او سپس به نحوه اسکان و گرفتن مجوزهای لازم برای ورود به استادیوم میپردازد و همچنین درخصوص پیدا کردن فردی به نام «رالف استدمن» مینویسد که قرار است از لندن بیاید و با کشیدن طرح و کاریکاتور، با او همکاری کند. این گزارش روایتی داستانگونه از فعالیتهای این دو نفر در فستیوال است اما در خلال آن به حواشی مسابقات و وضعیت شهر در این روزها اشاره میکند. این گزارش بعد از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز هم خواندنی است.
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این گزارش خواهم پرداخت.
******
هانتر استاکتون تامپسون (1937-2005) در لوییویل کنتاکی در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. در نوجوانی پدرش را به علت بیماری از دست داد و مادرش که کتابدار کتابخانه عمومی شهر بود، بار مسئولیت هانتر و دو برادرش را به دوش کشید. هانتر به دلیل روحیه سرکش و نافرمان خود نتوانست دبیرستان را به پایان برساند. وارد نیروی هوایی ارتش شد اما بعد از یک سال از آنجا نیز اخزاج شد. او که در ارتش به امر روزنامهنگاری مشغول شده بود پس از خروج در همین رشته فعالیتش را ادامه داد. شهرت و معروفیت در سال 1967 به او روی آورد؛ زمانیکه پس از یک سال همراهی با اعضای باشگاه موتورسوارن فرشتههای جهنم، گزارشی جذاب از فعالیتهای آنها با عنوان «فرشتگان جهنم: حماسۀ عجیبوغریب موتورسواران طاغی» نوشت. سپس گزارش دربی کنتاکی در سال 1970 به نقطه عطفی در فعالیت او بدل شد. اوج شهرتش به «ترس و نفرت در لاسوگاس» در سال 1971 بازمیگردد که ابتدا در مجلۀ رولینگ استون چاپ و بعداً به صورت مستقل منتشر شد. بر اساس این کتاب فیلمی در سال 1998 ساخته شد که جانی دپ عهدهدار نقش تامپسون بود. فیلمهای «جایی که بوفالوها پرواز میکنند»(1980) و «خاطرات روزنامهنگار رام» (2011) نیز بر اساس برهههایی از زندگی این روزنامهنگار ساخته شده که در دومی هم جانی دپ نقش او را بازی میکند. هانتر نهایتاً در سن 67 سالگی به واسطه مشکلات جسمی و بیماری، با شلیک گلوله به سر، به زندگی خود خاتمه داد. طبق وصیتش، خاکستر او را با شلیک توپ به آسمان فرستادند! این کار به شکلی باشکوه در ملک خصوصی او در کلرادو و با مدیریت جانی دپ برگزار شد. از میان مستندهایی که بر اساس زندگی او ساخته شده است این دو اهمیت دارند: «گونزو: زندگی و فعالیت دکتر هانتر اس. تامپسون» (2008) به کارگردانی الکس گیبنی، مستندساز شهیر و برنده اسکار و روایتگری جانی دپ، و دیگری «صبحانه با هانتر» (2003) است.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه طهورا آیتی، انتشارات کتاب پاگرد، چاپ اول 1398، تیراژ 450، 56صفحه.
پ ن 1: کتاب بعدی که در موردش خواهم نوشت، جاده لسآنجلس اثر جان فانته خواهد بود.
ادامه مطلب ...
لینک قسمت مقدمهها: اینجا
«آپولون آپولونویچ آبلِئوخُف» سناتوری است محافظهکار و پرنفوذ که در سرتاسر روسیهی تزاری به واسطهی مقاومتش در برابر اصلاحات لیبرالی مشهور است. نمادی از هسته سخت قدرت که تن به هیچگونه تغییری نمیدهد. مخلص کلام اینکه او رئیس یکی از تشکیلات حکومتی بود و در سال 1905 که روسیه آبستن حوادث بزرگی است، در آستانه انتصاب به یک مقام مهمتر قرار داشت. در این چند سالی که از ابتدای قرن بیستم گذشته است اتفاقات بزرگی رخ داده است: دوست و مقتدایش «ویاچسلاو پلِوِه» که مشت محکم حکومت در مقابل جنبشهای اصلاحی و انقلابی بود به تازگی ترور شده بود، روسیه در شرق و در مقابل ژاپن درحالیکه کسی پیشبینی نمیکرد شکست خورده بود. در عرصه خصوصی هم دو سال و اندی پیش، همسرش با یک خواننده ایتالیایی از روسیه خارج شده بود و او با تنها پسرش در عمارتی «لاکوالکل خورده» زندگی میکرد. شکست پشت شکست.
فرزند او «نیکلای آپولونویچ» دانشجوی جوانی است که بهترین سالهای عمرش را صرف خواندن فلسفه کرده و در پی ناکامی در زندگی شخصی، و با عنایت به جو زمانه، جذب یک گروه انقلابی شده است. داستان در ابتدای اکتبر سال 1905 آغاز و ظرف حدود یک هفته به پایان میرسد. نیکلای که پیش از این در شرایط مستی و استیصال درخواست کرده که در یک حرکت انقلابی مشارکت کند، از رابط خود یک بسته دریافت میکند تا در اتاق خود از آن نگهداری کند و پس از دریافت دستورات عمل نماید. پدر به فرزند خود به واسطه انحرافات ناشی از ارتباط با آدمهایی خارج از طبقه اشراف، ظنین است و او را آدم رذلی میداند. فرزند نیز به واسطه نقشی که پدر در حکومت دارد، او را آدم رذلی میداند. بالاخره دستور حزبی به دست نیکلای میرسد و او در شرایط وحشتناکی قرار میگیرد که باید انتخاب کند...
همانطور که او بین عشق و نفرت دست و پا میزند ما هم با دنبال کردن داستان در فضایی سرشار از عدم قطعیت و ابهام و آشفتگی به سر خواهیم برد. این عدم قطعیت بیشتر ناشی از آن است که راوی در واقعیاتی که خودش شکل میدهد مدام خدشه وارد میکند. مثلاً به این قطعیت نمیرسیم که پلیسمخفی در گروهِ انقلابی مطرح در داستان نفوذ کرده است یا برعکس، یا مثلاً هدف پلیس مبارزه با این گروههاست یا استفاده از آنها در حذف مهرههای مورد نظر، و یا در سطحی کلیتر نمیتوان با قطعیت گفت نگاه نویسنده به پدیده انقلاب مثبت است یا منفی!
به نظر میرسد نویسنده با انتخاب این سبک از روایت، در نشان دادن فضای مبهم، پیچیده و آشفتهی آن دوران و مشخص نبودن اینکه از این وضعیت مهآلود چه چیزی بیرون بیاید، موفق بوده است. او با ارائه تصاویر ذهنی پیچیده و تکرار نمادهای فراوان و بخصوص ارجاعات بینامتنی متعدد تلاش کرده تا خواننده را به تأمل وادار کند. در عینحال این سبک دستانداز درست کردن بر سر راه خواننده بزعم من از یک حدی که فراتر برود نتایج معکوسی خواهد داشت؛ مثلاً خواننده مرعوب یا خلع سلاح شود و کتاب را رها کند، یا اینکه بخواند که خوانده باشد! این حد و مرز طبعاً در مورد آدمها با توجه به تجربیات و داشتهها و علایق، متفاوت است. به همین خاطر توصیه میشود این کتاب، بعد از کسب تجربیات مکفی در ادبیات روس خوانده شود.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و ویژگیهای آن و برداشتها و برشهایی از آن خواهم پرداخت.
******
«بوریس نیکلایویچ بوگایف» در اکتبر سال 1880 در مسکو به دنیا آمد. پدرش استاد ریاضی در دانشگاه مسکو بود و او در محیطی متناسب با تفکر منطقی و فلسفه و ادبیات رشد کرد. تحصیلات نویسنده نیز در رشته ریاضی و فیزیک بود و از همان دانشگاه پدر فارغالتحصیل شد. در دوران دانشجویی با نویسندگانی مانند الکساندر بلوک و ویاچسلاو ایوانف و والری بریوسف ارتباط داشت و در همین دوران مقالاتی در نقد ادبی و فلسفه زبان در مجلات پیشرو آن زمان نوشت و در واقع به جنبش ادبی سمبلیستهای روسی پیوست و نام مستعار آندره بیهلی (به معنای سفید) را برای خود برگزید. اولین کتاب او مجموعه اشعارش است که در سال 1902 چاپ شد. نخستین رمان او با عنوان «کبوتر نقرهای» در سال 1909 منتشر شد. او قصد داشت رمان بعدی خود را در ادامه همین داستان روی کاغذ بیاورد و حتی پیشپرداخت آن را هم از ناشر دریافت کرد و با آن به شمال آفریقا و اروپا سفر کرد اما نتوانست روی این کار متمرکز شود و به نتیجه برسد. در سال 1911 با پیشنهادی که از مجله «اندیشه روسی» در این زمینه دریافت کرد، مجدداً روی دستنوشتههایش کار کرد و کار را که همین رمان پترزبورگ باشد به سرانجام رساند اما سردبیر مجله به دلیل کاستیها و ضعفهایی که در آن دید، انتشار آن را نپذیرفت. نهایتاً انتشارات سیرین که بر روی انتشار آثار نویسندگان مدرن روس متمرکز بود این اثر را (که مجدداً توسط نویسنده بازبینی شده بود) در سالهای 1913 و 1914 در جُنگ ادبی خود منتشر و سپس در سال 1916 آن را به صورت کتاب چاپ کرد. نویسنده پس از آن دوباره با متن کتاب کلنجار رفت و قصد داشت نتیجه را مجدداً به چاپ برساند که با انقلاب و جنگهای داخلی این کار عملاً در روسیه میسر نشد اما توانست محصول نهایی را در سال 1922 در برلین به چاپ برساند. چاپ جدید تقریباً با حذف بیش از 150 صفحه از متن قبلی همراه بود و طبیعتاً اثری متفاوت بود. نویسنده این اثر را «بازگشت به آنچه در اساس در ذهن داشتم» معرفی میکند. همین چاپ در سالهای 1928 و 1935 در روسیه با سانسور بخشهایی از آن به چاپ رسید. نویسنده کمی قبل از چاپ آخر این کتاب در 54 سالگی درگذشت. کمی زود است اما برای آن دهه 1930در روسیه، که فشارهای روانی و سیاسی زیادی به نویسندگان وارد میشد خیلی هم عجیب نیست.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، نشر مرکز، چاپ سوم 1398، تیراژ 1000 نسخه، 533 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.97 است)
پ ن 2: کتاب بعدی «جاده لسآنجلس» اثر «جان فانته» خواهد بود. البته یک کتاب کوچک با عنوان«دربی کنتاکی درب و داغان است» را این میان خواندهام که در مورد آن خواهم نوشت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: قسمت شد در تعطیلات عید سفری به پطرزبورگ داشته باشم و خوشبختانه چون مجردی این سفر را رفتم هیچ عکسی از من به فضای مجازی درز نکرد و بعد از تعطیلات خیلی شیک و مجلسی به سر کار خودم بازگشتم. «پِتِلپورت» در گویش عامهی قدیم کنایه از شهری بسیار دور بوده است. حق هم داشتند؛ پطرزبورگ شمالیترین شهر بزرگ جهان است. این شهر در زمان پطر کبیر (ابتدای قرن هجدهم) و با نظارت مستقیم او و با ایده گرفتن از شهرهای اروپایی (به ویژه هلند) ساخته شد. فکر نکنید از روی خودشیفتگی یا دلایل نزدیک به آن، نام شهر پطرزبورگ شده است؛ نام شهر به پطرس حواری معروف مسیح اشاره دارد: سنپطرزبورگ یا شهر پطرس مقدس. این شهر بیش از دویست سال پایتخت روسیه تزاری بود. پس از انقلاب به لنینگراد تغییر نام پیدا کرد و پایتختی را هم به مسکو واگذار کرد و پس از فروپاشی شوروی، نام قدیمی خود را پس گرفت اما پایتخت همچنان مسکو باقی ماند. شهر بسیار زیبایی است اما اگر میخواهید همانند من با رمانِ آندره بیِهلی به این شهر سفر کنید، باید حواستان باشد که سفر سادهای نیست! توصیه من این است که ابتدا با آثار نویسندگانی چون داستایوسکی و گوگول و دیگران به این شهر سفر کنید و سپس به سراغ این کتاب بیایید. در آن صورت حتماً با من همنظر خواهید بود که «شهر» را هیچکدام مثل بیِهلی تصویر نکرده است.
مقدمه دوم: سفر من به پترزبورگ مربوط به سال 1905 است؛ اوایل اکتبر! این سال در تاریخ روسیه سال مهمی است. در ابتدای این سال هزاران نفر از کارگران و مردم عادی در یک تظاهرات مسالمتآمیز به سمت کاخ زمستانی تزار در سنپطرزبورگ آمدند تا عریضههای خود را به تزار نیکلای دوم ارائه بدهند. این تجمع از طرف حکومت به خشونت کشیده شد و قزاقهای حاضر در میدان به سمت مردم شلیک کردند و تعداد زیادی کشته و زخمی شدند. این واقعه سبب شد اعتراضات و اعتصابات گسترش یابد. اعتماد مردم به حکومت تزاری خدشهدار شد و شکاف بین مردم و حاکمیت عمیقتر شد. در نتیجهی فشار اعتراضات، تزار به یکسری اصلاحات تن داد که در مانیفستِ اکتبر آنها را اعلام کرد که مهمترین آنها تأسیس مجلس مشورتی دوما بود که به نوعی یک قدم به سمت مشروطه شدن حکومت مطلقه بود. این اصلاحات اما در سطح ماند و جواب نداد و در عوض گروههای انقلابی تقویت شدند و با تضعیف تدریجی اقتدار تزار، چند سال بعد انقلاب شد و روسیه تزاری برای هفتاد سال جایش را به حکومت کمونیستی داد و پس از آن را هم که میدانید. انقلاب 1917 روسیه به وقوع پیوست چراکه سیستم حکومت تزاری نتوانست به هشدارهای سال 1905 و زمینههای آن واکنش درخور نشان بدهد. این داستان و این کتاب به رویداد ویژهای از آن دوره نمیپردازد اما زمان-مکانی که در پسزمینهی روایتش ارائه میدهد به فهم ما از آن دوره (1905) بسیار میتواند کمک کند. هنر و اهمیت کتاب بهزعم من همین است و ما را با پیچیدگیهای آن دوره آشنا و حسِ ناپایداری و آشفتگی و پریشانی و خشمِ انباشت شده در آستانه یک انقلاب سهمگین را به خواننده انتقال میدهد.
مقدمه سوم: قاعدتاً هر کس کتاب را خوانده باشد تایید میکند که پطرزبورگ رمان سختخوانی است. من حدس میزنم که این داستان در میان خوانندگان، رفیقانِ نیمهراه زیاد داشته باشد. علت چیست؟! بزعم من چند دلیل میتوان برشمرد: نخست ارجاعات بینامتنی فراوان به متون پیش از خود (از شعر و رمان گرفته تا تاریخ و اسطورهها) که برای خوانندهای که از آنها بیخبر باشد همانند پرتگاه است و اگر بخواهد مدام به پانوشتهایی که مترجمین (فارسی و انگلیسی و...) با زحمت فراهم کردهاند رچوع کند، دستانداز خواهد بود. دوم اینکه نمادگرایی در متن، گاه به جایی میرسد که به شعر پهلو میزند و از این زاویه توصیفات و تصاویری که به دست میدهد، پیچیدگیهای خاص خودش را دارد. نویسنده عامدانه از بیان مستقیم مفاهیم فرار میکند و دیگر آنکه به اصوات و موسیقی کلمات نیز نگاه ویژهای دارد و این تیپ بازیهای کلامی سختیهای خاص خودش را به همراه دارد. فضای اثر هم وهمآلود است که انتخاب هوشمندانهای برای نشان دادن ابهام موجود در آن دوره است اما همین تاریکی و مهآلودی نیز در سختخوانی آن تأثیر دارد. از طرف دیگر تغییرات گستردهای که نویسنده در بین چاپ اول در سال 1916 و چاب بعدی در سال 1922 اعمال کرده نیز مزید بر علت شده است. برخی معتقدند که این تغییرات (حذف حدود 150 صفحه) در جهت سادهسازی بوده اما طبیعتاً خلاءهایی ایجاد کرده است. به هرحال همه اینها در کنار یکدیگر خوانش اثر را مشکل کرده است وگرنه پیرنگ داستانی، هم ساده است و هم جذاب. در واقع از آن رمانهای مدرنی نیست که داستانش لاغر شده باشد!
******
پ ن 1: از این پس مقدمهها را در یک مطلب میآورم و قسمت دوم به معرفی داستان و برداشتها و برشها اختصاص خواهد یافت. با این روش شاید مطالب کوتاهتر شود و خواندنِ آن در حوصله مخاطب بگنجد و طبعاً نوشتن در چند بخش برای من هم سادهتر خواهد بود و وقفه در بروزرسانی وبلاگ هم کمتر...