میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یادداشت‌های شیطان – لیانید آندریف

مقدمه اول: نگاه هر نویسنده‌ای به انسان خواه‌ناخواه از وقایع زمانه‌اش تاثیر می‌پذیرد. در واقع اگر در اطراف آنها انسان‌ها در حال کشت و کشتار یکدیگر باشند، دور از انتظار نیست که رد پای این پلیدی و پلشتی در نگاه این نویسندگان به انسان، قابل مشاهده باشد. جنگ جهانی اول یکی از وقایعی است که از این زاویه شدیداً اثرگذار بوده است. «جنگ بزرگ» یا آنکه بعدها معروف به جنگ جهانی اول شد، جنگی بود که از لحاظ تلفات نظامی و غیرنظامی تا آن زمان، یگانه بود و رکورددار، جنگی بود که از جهاتی خیلی از «اولین‌ها» در آن بروز پیدا کرد: اولین استفاده از سلاح‌های شیمیایی و بمباران گسترده مناطق غیرنظامی برای اولین بار که در اثر آن میلیون‌ها نفر به کام مرگ رفتند. این جنگ تراژدی عظیمی بود؛ انسان‌ها دمار از روزگار هم درآوردند! شکل دنیا تغییر کرد و استخوان‌های بسیاری لای زخم‌ها باقی ماند که یک قلم آن همین خاور میانه ماست؛ هنوز هم که هنوز است دورنمایی از آرامش در آن قابل رویت نیست. از موضوع مقدمه دور نشویم! لیانید آندریف مشخصاً تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته و با توجه به مشاهده آثار این جنگ مخرب به این نتیجه رسیده است که این بشر دوپا هیچ نیازی به وسوسه شیطان ندارد و خودش در این زمینه استادی است که صد شیطان را درس خواهد داد!

مقدمه دوم: یادداشت‌های شیطان به علت مرگ نویسنده، در میان یک جمله ناگهان به پایان می‌رسد. به همین خاطر این کتاب به «ناتمام» بودن معروف است. احتمالاً دوستانی که کتاب را خوانده‌اند با من هم‌نظر باشند که اطلاق رمان ناتمام به این داستان صحیح نیست. نویسنده بزعم بنده هر آنچه مد نظر داشته روی کاغذ آورده و تقریباً در دو سه صفحه آخر، کتاب از منظر داستانی پایان یافته است. در واقع خواننده منتظر اتفاق دیگری نیست ولذا داستان تمام و کامل است و شاید بتوان گفت فقط جمله آخر ناتمام مانده است. چه بسا نویسنده به همین خاطر (یعنی به پایان رساندن داستان) با فراغ خاطر از دنیا رفته باشد. طبعاً اگر نویسنده زنده می‌ماند با پرداخت و بازنویسی و ... شکل بهتری به کار می‌داد اما به هرحال این کتابی که دست ماست ناتمام نیست.

مقدمه سوم: شخصیت اصلی داستان «گرنی واندرهود» است که پیش از شروع روایت از دنیا رفته است و هیچ فلش‌بک و اشاره‌ای هم به گذشته‌ی او نمی‌شود! این‌که چگونه او با این اوصاف شخصیت اصلی داستان است در ادامه خواهم گفت. این شخصیت یک مابه‌ازای واقعی معروف دارد: «آلفرد گوین واندربیلت»، یکی از اعضای خانواده ثروتمند واندربیلت در ایالات متحده. پدربزرگ ایشان در قرن نوزدهم از طریق سرمایه‌گذاری در ساخت راه‌آهن در آمریکا به ثروتمندترین فرد آن کشور بدل شد. آلفرد واندربیلت در آستانه جنگ جهانی اول در سفری از آمریکا به اروپا با کشتی لوسیتانیا، در اثر غرق شدن کشتی به واسطه شلیک اژدر از یک زیردریایی آلمانی، جان خود را در 38 سالگی از دست داد. این خانواده اهل کار خیر هم بودند و در زمینه ساخت دانشگاه و ... نیز فعالیت‌هایی داشتند. در مورد مرگ آلفرد هم روایت‌هایی هست که جلیقه نجات خود را به زنی که نوزادی در آغوش داشت، داده است و... در داستان او برای انجام یک فعالیت نیکوکارانه قصد دارد به اروپا بیاید و به کمک سه میلیارد دلار ثروتی که دارد شرایط را که در آستانه جنگ است، تاحدودی بهبود بدهد اما شیطانِ داستان او را به‌نحوی (؟) به قتل می‌رساند و کالبد او را تسخیر می‌کند و شیطان در قالب او سفر را ادامه می‌دهد و ما یادداشت‌هایش را می‌خوانیم. با این توصیف من متوجه نشدم چرا برخی دوستانی که در مورد معرفی این داستان اظهار نظر کرده‌اند، انتخاب واندرهود را نمادی از انتقاد نویسنده به سرمایه‌داری و بورژوازی و امپریالیسم و غیره و ذلک تلقی کرده‌اند! انگار فرض کرده‌اند در داستان، واندرهود واجد خصایصی است که موجب انتخاب شدنش توسط شیطان شده است. تازه این به کنار...! شیطانِ داستان که از انسان‌های داستان خیلی اخلاقی‌تر است!! وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خط‌کش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم، نتیجه همین خواهد شد. 

******

شیطان با این هوس که انسان‌ها را بازیچه دست خود نماید روی زمین می‌آید و چون برای این کار باید به هیئت انسان دربیاید، کالبد «گرنی واندرهود» را به همان ترتیبی که در مقدمه سوم عرض کردم به تسخیر در می‌آورد. او به همراه دستیارش «توبی»، که شیطانکی است با سابقه کشیشی، راهی رُم می‌شوند. یادداشت‌های شیطان از اینجا آغاز می‌شود. آنها در راه رسیدن به رم دچار حادثه می‌شوند و ناخواسته به عمارتی در حومه رم وارد می‌شوند. در این عمارت فردی دانشمند و اهل مطالعه به نام «فاما مگنوس» به همراه دخترش ماریا زندگی می‌کند. پیش از ورود واندرهود به اروپا و ایتالیا، روزنامه‌ها در مورد مقاصد خیرخواهانه و انسان‌دوستانه او قلم‌فرسایی کرده و این نوید را داده‌اند که او می‌خواهد ثروت کلان خود را در مسیر صلح و انسان‌دوستی در اروپا مصرف کند. شیطان پس از روبرو شدن با مگنوس تلاش می‌کند او را با خود همراه کند تا در مورد هزینه کردن سه میلیارد دلار ثروتش از او مشورت بگیرد اما مگنوس صراحتاً اهداف او را به ریشخند می‌گیرد. قبل از خروج شیطان از عمارت و رهسپار شدن به سوی رم، ماریا وارد می‌شود. چهره‌ی او چنان زیباست که شیطان، تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد و او را به یاد مریم مقدس می‌اندازد. این مواجهه البته مسیر داستان را تغییر می‌دهد. طبعاً آدمهای مختلفی شتابان به سوی واندرهود و پول‌هایش روانه می‌شوند؛ از اسقف گرفته تا یک پادشاه مخلوع و... و شیطان در راستای هدفش سعی می‌کند با آنها بازی کند اما...

در ادامه مطلب نامه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان را خواهیم خواند.

******

لیانید آندریف (1871-1919) نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس روسی است که به عنوان پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسی شناخته می‌شود. او در رشته حقوق تحصیل کرد و پس از آن در همین زمینه به کارمندی در دادگاه مسکو مشغول شد. در کنار کارهای روزمره به سرودن شعر پرداخت اما در انتشار آنها توفیقی نیافت. در 27 سالگی یک داستان کوتاه از او در روزنامه‌ای منتشر و مورد توجه ماکسیم گورکی قرار گرفت. به توصیه گورکی تمرکز خود را بر کار ادبی قرار داد و خیلی زود به چهره‌ای معروف در زمینه داستان‌نویسی تبدیل شد. اولین مجموعه داستان او در سال 1901 منتشر و فروشی بالغ بر 250 هزار نسخه داشت. در دهه اول قرن بیستم کارهای زیادی از او منتشر شد و در این دوره یکی از پرکارترین و مشهورترین نویسنده‌های روس بود. در همین دوره نمایشنامه‌نویسی را هم آغاز کرد و کارگردانان به‌نامی همچون استانیسلاوسکی و میرهولد آثار او را به روی صحنه بردند. در انقلاب 1905 روسیه به عنوان یک نویسنده پرشور دموکرات فعالیت داشت اما پس از آن شاید به واسطه شکست انقلاب، یا مرگ همسرش در اثر عفونت ناشی از زایمان در سال 1906، روحیه بدبینی و نگاه ناامیدانه بر او غلبه کرد. در دهه دوم قرن بیستم کارهای کمتری از او به چاپ رسید. او که در ابتدا از انقلاب روسیه حمایت می‌کرد از پیروزی بلشویک‌ها اظهار نگرانی می‌کرد. در سال 1917 به فنلاند نقل مکان کرد. یادداشت‌های شیطان را در این دوره آغاز کرد و در سال 1919 درحالیکه داستان را به پایان رسانده بود یا در حال به پایان رساندن آن بود، در فقر و ناامیدی مطلق به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. بزعم من شاید اگر در روسیه مانده بود چند سال بیشتر عمر می‌کرد و بعد در تصفیه‌های استالینی حذف می‌شد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1397، تیراژ 2000 نسخه، 278 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.7)

پ ن 2: انصافاً باید گفت طرح جلد ترجمه فارسی از لحاظ محتوایی یک سر و گردن از طرح جلدهای انگلیسی بالاتر است. تابلویی از «جیمز انسور» نقاش اکسپرسیونیست بلژیکی که به نقاش نقاب‌ها و صورتک‌ها شهره بود. نام این اثر دسیسه است و بسیار با محتوای داستان همخوانی دارد.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود. پس از آن سراغ «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهم رفت، حالا چرا در این شرایط سخت چنین کتاب سختی را انتخاب کرده‌ام، خودم هم نمی‌دانم!

 

 

ادامه مطلب ...

معمای آقای ریپلی - پانریشیا های‌اسمیت

مقدمه اول: میزانی از توانایی احساس گناه برای حیات اجتماعی ما لازم است. در واقع ما هرگاه کار خطایی می‌کنیم, به صورت نرمال باید دچار احساس گناه بشویم. این حس به ما کمک می‌کند آن خطا را تکرار نکنیم یا بابت آن عذرخواهی کنیم و طبعاً برای جامعه هم مفید است. شهروندی که مثلاً از چراغ قرمز عبور می‌کند چنانچه بابت عمل خود دچار احساس گناه شود این احتمال وجود دارد که دوباره مرتکب این خلاف نشود. البته اگر احساس گناه حالت افراطی به خود بگیرد نیاز به درمان دارد؛ افرادی که مدام خود را بابت کارهایی که کرده یا حتی نکرده‌اند سرزنش می‌کنند, گرفتار اضطراب و وسواس و افسردگی می‌شوند و به خود آسیب می‌رسانند. در طرف مقابل کسانی قرار دارند که بعد از انجام عمل خطا دچار احساس گناه نمی‌شوند. این گروه آدمهای بسیار خطرناکی هستند. آنها نه تنها خود را هیچگاه مقصر نمی‌دانند بلکه دیگرانی را که از عمل خطای آنها دچار آسیب شده‌اند, مقصر جلوه می‌دهند و سرزنش می‌کنند. آنها این آمادگی را دارند «هر کاری» را که به نفع خود ارزیابی می‌کنند, بدون هیچ قید و شرطی انجام دهند.

مقدمه دوم: بعد از خواندن کتاب به یاد شخصیت «دوریان گری» در داستان «تصویر دوریان گری» اثر «اسکار وایلد» افتادم. البته شباهت مستقیمی با «تام ریپلی» ندارد اما بی‌ربط هم نیست! در آنجا هر کار خطایی که از دوریان سر می‌زد بلافاصله بعد از بازگشت به خانه, تاثیر آن کار خطا را در پرتره خودش بر روی بوم نقاشی می‌دید به‌نحوی‌که در انتها آن نقاشی زیبای اولیه به هیولایی ترسناک بدل شده بود. آن بوم نقاشی منعکس کننده وضعیت روانی و یا وجدان آسیب‌دیده‌ی آقای گری است. در اینجا تام هرچه داستان به پیش می‌رود در زمینه آراستگی ظاهری مقبول‌تر می‌شود اما....

مقدمه سوم: آیا تام ریپلی آنطور که در معرفی‌های مختلف بیان شده شخصیتی دوست داشتنی است؟! به هر حال ما در طول روایت همراه او هستیم و طبعاً این انتظار هست که بخواهیم با او همدل شویم. برای من این‌چنین نبود. از او نفرت پیدا نکردم اما دوست‌داشتنی هم نبود... شاید قابل ترحم بود. این واکنش‌ها ترغیبم کرد تا دو اقتباس سینمایی معروف از این کتاب را پشت سر هم ببینم چون بعید است کسی کتاب را بخواند و تام را شخصیتی دوست‌داشتنی خطاب کند! گفتم شاید اثر فیلم باشد! «ظهر ارغوانی» به کارگردانی «رنه کلمان» و با حضور «آلن دلون» و «آقای ریپلی بااستعداد» به کارگردانی «آنتونی مینگلا» که نقش تام را «مت دیمون» بازی کرده است. در واقع با خواندن کتاب و دیدن این دو فیلم, داستان تام را با سه واریانت متفاوت دنبال کردم: در یکی تام گرفتار قانون و پلیس می‌شود چون به هر حال کار خطا باید عقوبت داشته باشد! در دیگری تام گرفتار نمی‌شود اما وجدانش سوراخ‌سوراخ می‌شود و در سومی تام گرفتار نمی‌شود و خیلی هم از نظر روحی روانی اوضاع بدی ندارد! این سه را به هم‌ریخته نوشتم که لو نرود! به هر حال در هیچ‌کدام تام به نظرم دوست‌داشتنی نبود. علیرغم همه تمهیداتی که کارگردان‌ها اضافه و کم کرده بودند, شخصیت تام حداکثر قابل درک و قابل ترحم بودند و نه بیشتر. حتی آلن دلونِ جوان و مت دیمونِ جوان هم به دوست‌داشتنی شدن او منتهی نمی‌شود!

******

«تام ریپلی» جوانی است که به دنبال دستیابی به پول است, پولی که بتواند توجه و احترام دیگران را جلب کند. او که در شهر نیویورک زندگی می‌کند تصمیم دارد به کمک استعدادهای خودش در زمینه ریاضیات, جعل آدرس و امضاء و... از تعدادی مالیات‌‌دهنده, کلاه‌برداری کرده و دو سه هزار دلاری به جیب بزند و با آن پول چند صباحی را به صورت اشرافی زندگی کند. در میانه‌ی این کار, او که خود را همه‌جا تحت کنترل یا تحت تعقیب پلیس می‌بیند, با یک پیشنهاد جالب‌توجه روبرو می‌شود؛ مالک ثروتمند یک شرکت کشتیرانی (هربرت گرین‌لیف) از او می‌خواهد تا به اروپا برود و در آنجا کاری کند تا تنها وارث گرین‌لیف که پسری جوان به نام «دیکی» است و در یک شهر بسیار کوچک در ایتالیا مشغول عشق‌وحال است, راضی شود به آمریکا و آغوش خانواده بازگردد. این مرد ثروتمند گمان می‌کند تام رفاقتی عمیق با دیکی دارد و تنها کسی است که می‌تواند این مأموریت را به سرانجام برساند.

تام با دریافت این پیشنهاد, از کلاه‌برداری مالیاتی منصرف شده و با هزینه آقای گرین‌لیف و پول‌توجیبی قابل توجه (هرچند که از آن مبلغی که از کلاه‌برداری قابل حصول بود کمتر است) راهی اروپا می‌شود تا علاوه بر انجام ماموریت, آن‌طور که همیشه دلخواهش بود زندگی کند. او به دیکی نزدیک می‌شود اما...

معمولاً سارقان و جانیان زیرک به دست کارآگاهان زیرک‌تر گرفتار می‌شوند یا اینکه به خاطر اشتباهات جزئی, کارشان بیخ پیدا می‌کند و نقشه‌های زیرکانه‌ی آنها نقش بر آب می‌شود. با مرور داستان‌های جنایی شاید بتوان گفت درصد کمی از آنها هستند که به‌نحوی از مهلکه رهایی می‌یابند؛ این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که آنها از تعقیب‌کنندگان خود بسیار باهوش‌ترند و مهم‌تر از آن مرتکب هیچ‌گونه اشتباهی نمی‌شوند, حتی اشتباهات جزئی. «تام ریپلی» به‌نوعی در هیچ‌کدام از این دو دسته قرار نمی‌گیرد! او فرد بسیار باهوشی نیست؛ شاید نهایتاً بتوان گفت نسبتاً باهوش است اگر نگوییم معمولی است. استعدادش در زمینه «تقلید» خوب است و گاهی جذاب, اما یک خصوصیت دارد که ترسناک است و آن هم دچار نشدن به «تردید» و «احساس گناه» است! آدم‌هایی که دچار شک و تردید و احساس گناه نمی‌شوند, در هر زمینه‌ای, آدم‌های بالقوه خطرناکی هستند.  

در ادامه داستان کمی بیشتر به روایت این سه نفر (های‌اسمیت, رنه کلمان و آنتونی مینگلا) از تام ریپلی خواهم پرداخت. خدا را چه دیدید شاید نفر چهارمی هم پا پیش بگذارد!  

******

پاتریشیا های‌اسمیت (1921-1995) جنایی‌نویس بزرگ آمریکایی ده روز پس از جدا شدن والدین خود در تگزاس متولد شد. بخشی از کودکی خود را در کنار مادربزرگی که اهل داستان و مطالعه بود سپری کرد و همین در شکل‌گیری علاقه‌ی او به داستان‌نویسی موثر بود هرچند همین ایام را به واسطه احساس طرد شدن توسط مادرش تلخ‌ترین دوران زندگی خود می‌دانست. اولین توفیق او در زمینه داستان‌نویسی کسب جایزه اُ هنری در سال 1946 برای داستان کوتاه هروئین بود. اولین رمان او «بیگانگان در ترن» در سال 1950 منتشر شد که با موفقیت همراه بود (کسب جایزه ادگار آلن پو) و یک سال بعد, آلفرد هیچکاک بر اساس آن فیلمی با همین عنوان ساخت. رمان دوم خود را با عنوان «قیمت نمک» با نام مستعار در سال 1952 منتشر کرد. این رمان چهار دهه بعد با نام خودش مجدداً منتشر و در سال 2015 بر اساس آن فیلمی با عنوان «کارول» ساخته شد.

«آقای ریپلی بااستعداد» در سال 1955 نوشته شد و های‌اسمیت بعدها چهار کتاب دیگر با شخصیت «تام ریپلی» نوشت. بر اساس این داستان, چند اقتباس سینمایی انجام شده است و اخیراً سریالی بر اساس کلیه داستانهای ریپلی ساخته شده است.  

از این خانم جنایی‌نویسِ آمریکایی 22 رمان و تعدادی داستان کوتاه چاپ شده است که از میان آنها همین کتاب (معمای آقای ریپلی یا آقای ریپلی بااستعداد) در لیست 1001 کتابی که می‌بایست قبل از مرگ خواند, حضور دارد. او در تمام آثارش به تحلیلِ روان‌های رنجور شخصیت‌های داستانی‌اش توجه داشت. او به واسطه گرایش‌ جنسی خود عمدتاً تنها بود و مراوداتش با دیگران بسیار کوتاه‌مدت بود. شاید به همین سبب در نگاه دیگران نویسنده‌ای افسرده, جدی, خشک و خشن جلوه پیدا کرده است. او در سن 74 سالگی به دلیل مشکلات ریوی در سوئیس از دنیا رفت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات طرح نو، چاپ دوم 1389، تیراژ 1500 نسخه، 286 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.94)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «یادداشت‌های شیطان» اثر لیانید آندریف خواهد بود. پس از آن سراغ «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

زندگی من - برانیسلاو نوشیچ

مقدمه اول: برانیسلاو نوشیج (1864_1938) از بزرگان عرصه‌ی ادبیات زبان صربی به شمار می‌آید. او در بلگراد و در خانواده‌ی یک بازرگان ورشکسته به دنیا آمد. پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی وارد دانشکده‌ی حقوق دانشگاه بلگراد و در این رشته فارغ‌التحصیل شد اما هیچ‌وقت به شغل وکالت نپرداخت. کارهای گوناگونی نظیر بازیگری, کارمندی دولت و معلمی را تجربه کرد و در نهایت این ادبیات و عرصه‌ی نمایش بود که او را جذب خودش کرد. این نمایشنامه‌نویس بزرگ صرب‌تبار در شصت سالگی نامزد عضویت در فرهنگستان علوم و هنر صربستان شد اما این نهاد به دلیل اینکه او هنوز چهره‌ای آکادمیک محسوب نمی‌شد، از انتخاب او استنکاف کرد. نوشیج در همان زمان (1924) به تقلید از این رسم و عرف که اعضای فرهنگستان می‌بایست زندگینامه‌ی خود را بنویسند، اقدام به نوشتن زندگینامه‌ی خود با نگاهی طنزآلود کرد. کتاب حاضر نتیجه‌ی همان اقدام است. نهایتاً عضویت نوشیج در آکادمی علوم یوگسلاوی در سال 1933 رخ داد.

مقدمه دوم: نوشیچ در نامه‌ای به دخترش درخصوص این قضیه‌ی چهره‌ی آکادمیک نبودنِ خود توضیحاتی داده است که مرور بخشی از آن خالی از لطف نیست: معلوم شده است که آکادمی علوم صربستان به عذر آن‌که من هنوز به اندازه‌ی کافی به «چهره‌ی آکادمیک» مبدل نشده‌ام عضویتم را در آکادمی رد کرده است. البته زاید می‌دانم بگویم که عبارت «چهره‌ی آکادمیک» در واقع عنوانی است که من از آن فاصله‌ی زیادی  دارم. «چهره‌ی آکادمیک» کسی است که سی سال متوالی دود چراغ می‌خورد و کتاب‌های قدیمی را زیر و رو می‌کند تا بعد از تحمل زحمات فراوان کشف کند که دسیفی اوبرادویچ، از روشن فکران قرن هجدهم صربستان، برخلاف تصور همگان، از شهر X در تاریخ 27 مارس بازدید کرده بود، نه 14 آوریل؛ «چهره‌ی آکادمیک» کسی است که ده‌ها سال از عمرش را در شهرستانی صرف گردآوری قصه‌های مربوط به "ساوا"ی قدیس می‌کند؛ «چهره‌ی آکادمیک» کسی است که چهل پنجاه سال تاریخ صربستان را زیر و رو می‌کند تا بعداً یک جزوه‌ی هفت صفحه‌ای بنویسد؛ «چهره‌ی آکادمیک» کسی است که در زمان حیات خود می‌میرد و همین که مجلس ختمش برچیده شد نامش از یادها می‌رود.

مقدمه سوم: نویسنده در مقدمه‌ی کتاب با شرح چند مثال بامزه، نشان می‌دهد چگونه زندگی‌نامه‌نویسان متنی را خلق می‌کنند که با واقعیت بسیار متفاوت است و نتیجه می‌گیرد بهتر آن است که خود شخصاً زندگی‌نامه‌اش را به رشته تحریر درآورد. او سپس سه وجه از شخصیت خود را برمی‌شمارد؛ اولی با گریه آغاز کرده و پس از آن همواره با اشک و آه دمخور بوده است، دومی همواره با گرفتاری‌ها روبه‌رو و در حال فکر کردن به آن‌هاست و سومی کسی است که همواره لبخند به لب دارد و زندگی را خنده‌کنان پشت سر می‌گذارد. او بعد از تشریح این سه وجه از خویشتنِ خویش، نوشتن زندگی‌نامه را به عهده‌ی سومی می‌گذارد: «زیرا فقط اوست که زندگی را دیده و شناخته بود.»          

******

نوشیچ زندگینامه خود را از بدو تولد آغاز می‌کند و آن را تا زمان ازدواج ادامه می‌دهد و البته برای انتخاب این بازه به عنوان زندگی دلایلی هم دارد که بیشتر به عنوان طنز باید از کنار آن عبور کرد. کتاب حاوی فصل‌های کوتاهی است و هر فصل عنوانی متناسب دارد. به نظرم رسید شاید به جای توضیحات اضافه بد نباشد یکی از فصل‌های مربوط به دوران مدرسه را که به درس «تعلیمات دینی» ارتباط دارد با هم بشنویم. یعنی در واقع شما با صدای بنده بشنوید!

اینجا

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه سروژ استپانیان، نشر کارنامه، چاپ اول 1386، تیراژ 2200 نسخه، 385 صفحه. قطع جیبی.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.28)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «معمای آقای ریپلی» اثر پاتریشیا های‌اسمیت خواهد بود. پس از آن سراغ «یادداشت‌های شیطان» اثر لیانید آندریف خواهم رفت.

 


رمان‌های خوبی که در سال گذشته خوانده شد!

مقدمه اول: هر سال در چنین ایامی معمولاً بهترین کتاب‌هایی را که سال گذشته خوانده و در موردشان چیری در وبلاگ نوشته‌ام، انتخاب کرده و در کنار منتخبین سال‌های قبل قرار می‌دادم. در این سیزده چهارده سال به مرور لیستی به دست آمده که شاید به کار انتخاب رمان توسط شما بیاید. امیدوارم در کنار بررسی‌ها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب می‌کنید این لیست هم به کار بیاید.

مقدمه دوم: انتخاب لیست فوق با توجه به نمره‌ای که در زمان نوشتن مطلب به آنها داده‌ام، انجام می‌شود. در مورد نحوه نمره‌دهی در این لینک توضیح داده‌ام. چنانچه خواندید و پیشنهادی در این زمینه داشتید، استفاده خواهم کرد.

مقدمه سوم: در کنار نمراتی که داده‌ام یکی از سه حرف (A,B,C) را استفاده کرده‌ام که اینها نشان‌دهنده هیچ برتری و رجحانی نیست و صرفاً یک نوع دسته‌بندی بر مبنای سخت‌خوانی و ساده‌خوان بودن کتاب است که قبلاً در این لینک توضیحاتی در این رابطه داده‌ام. در مورد انتخاب رمان و توصیه رمان توضیحاتی در اینجا نوشته‌ام که شاید به کار بیاید.

******

انتخاب رمان کار ساده‌ای نیست و توصیه‌ی آن کاری بسیار سخت است. طبعاً می‌توان هرگاه دوستی از ما درخواست معرفی کرد، تعدادی شاهکار را پشت سر هم ردیف و خود را خلاص کنیم. مطمئن باشید در این دنیا و آن دنیا هیچ‌کس یقه ما را نخواهد گرفت که فلان کتاب شاهکاری که معرفی کردی شاهکار بود یا نبود؛ در این دو دنیا مشغولیاتِ آدم‌ها بسیار بیشتر از این حرف‌هاست که بیایند یقه ما را بابت این مسائل بگیرند! اما اگر برای‌مان اهمیت داشته باشد که آن دوست در صورت عمل به توصیه‌های ما چه مسیری را طی خواهد کرد، آن‌وقت توصیه کتاب کار سختی خواهد شد. توصیه‌های ما می‌تواند یک فرد را با کتاب و کتاب‌خوانی عجین کند و یا می‌تواند فردی را از این مسیر باز بدارد. به تفاوت این دو مسیر و تبعاتش در جامعه که فکر کنیم پشت‌مان تیر می‌کشد و مژه‌های چشم راست‌مان شروع به پرش می‌کند و شب خوابمان نمی‌برد و ... البته اوضاع به این وحشتناکی هم نیست و خبرهای خوبی در این رابطه وجود دارد:

اول این‌که تعداد توصیه‌خواهان رو به کاهش است!

دوم این‌که تعداد توصیه‌دهندگان رو به فزونی است!!

سوم این‌که تعداد عمل کنندگان به توصیه‌ها به شدت رو به کاهش است!!!

چهارم این‌که مسئولینِ مسائلِ بسیار خوفناک و وحشتناک‌تر از این‌، مثلِ خرس می‌خوابند و لوزه سمت چپ‌شان حتی به خارش هم نمی‌افتد!

با این خبرهای خوب تقریباً نود و هشت و شش دهم درصد سختی توصیه‌ی کتاب برطرف شده است و آن مقدار باقی‌مانده هم چیزی نیست که بخواهیم بابت آن نگران باشیم؛ نمی‌شود که همه‌ی شاخص‌ها تهِ دره باشد و این یکی نوکِ قله!

لذا با قلبی آرام و دلی مطمئن در ادامه مطلب لیست کتابهای منتخب سال گذشته و سال‌های قبل را آورده‌ام. در مقابل هر عنوان کتاب لینک مطلبِ مربوطه جهت تسریع در دسترسی آمده است.

 

ادامه مطلب ...

آمستردام – یان مک ایوان

مقدمه اول: اتانازی(مرگ آسان، مرگ خوب، مرگ باکرامت، مرگ اختیاری و غیره) در اصطلاح شرایطی است که در آن بیمار، به جای مرگ تدریجیِ همراه با درد و رنج کشیدن، به صورتی خود خواسته یا آرام بمیرد. در نوع قانونیِ آن طبعاً باید علاوه بر درخواست بیمار، راه درمان و چشم‌اندازی برای تغییر وضعیت فعلی بیمار وجود نداشته باشد. البته گاهی بیمار در شرایطی نیست که بتواند چنین درخواستی را ارائه بدهد. در این صورت با توجه به قوانین افراد دیگری این امکان را دارند که چنین درخواستی را ارائه کنند. قصد ندارم که وارد زیر و بم اتانازی و انواع مختلف آن، اعم از داوطلبانه و غیر داوطلبانه، یا فعال و غیر فعال آن بشوم. هلند اولین کشوری است که چنین قوانینی را تصویب و اجرایی کرده است که علاوه بر شهروندان خود، شامل خارجی‌ها نیز می‌شود و بدین ترتیب برخی بیماران از نقاط مختلف دنیا این شانس را پیدا می‌کنند تا در هلند مرگ خود را رقم بزنند. عنوان کتاب "آمستردام" در واقع به نوعی به همین موضوع اشاره دارد و پایان‌بندی داستان بر این قضیه استوار است. اگر وجه قانونی آن را مبنای قضاوت قرار بدهیم طبعا داستان دچار اشکال می‌شود. اما توجه باید داشت که شخصیت‌های داستان به صورت غیرقانونی اقدام به این کار می‌کنند و قوانین هلند در واقع به این شکلِ هردنبیلی که احساس می‌کنیم نیست.

مقدمه دوم: ما آدمیان اصولا در مورد دیگران خیلی دقیق‌تر می‌توانیم قضاوت کنیم تا خودمان و کارهای خودمان! کوچک‌ترین ضعف اخلاقی را در تصمیم‌های دیگران، در رفتار دیگران، می‌بینیم و استدلال محکمه‌پسند هم در خصوص آن‌ها ارائه می‌دهیم اما وقتی نوبت به خودمان می‌رسد خطاهایی که به مراتب بزرگ‌تر هستند را به راحتی توجیه می‌کنیم. داستان آمستردام از این حیث قابل توجه است و شخصیت‌های اصلی آن دقیقاً این‌گونه عمل می‌کنند. موقع نوشتن این سطور بی‌اختیار به یاد گفته‌ی نظامی افتادم: «عیب کسان منگر و احسان خویش، دیده فرو بر به گریبان خویش»

مقدمه سوم: گاهی پیش می‌آید یک کتاب یا نویسنده یا هنرمندان حوزه‌های دیگر، در جشنواره‌ها یا جوایز معتبر بین‌المللی چندین بار تا نزدیکی کسب جایزه بالا می‌آیند اما در نهایت قافیه را به رقیبی دیگر می‌بازند. پس از آن این احساس در میان برخی ناظران پیش می‌آید که متولیان آن جوایز منتظرند تا در اولین فرصت جبران نمایند و بازنده‌ی نهایی مذکور را در اثری دیگر و جایی دیگر مدنظر قرار بدهند، چون معمولاً آن هنرمند جایزه را برای اثری ضعیف‌تر کسب می‌کند و از بدِ روزگار به خاطر جایزه، این اثر ضعیف‌تر به عنوان شاهکار او معروف می‌گردد. گاه پیش می‌آید چند سال پس از اهدای جایزه، اثر دیگری از آن هنرمند که به مراتب از اثر قبلی قوی‌تر است به لیست نهاییِ آن جایزه راه پیدا می‌کند اما جایزه‌دهندگان به دلیل انتخاب چند سال قبل خود، چشم‌شان را بر این اثر قوی ببندند و شاید در دل به همکاران خود در هیئت‌های انتخاب‌کننده قبلی لعنت بفرستند! خلاصه این‌که بعد از کار در معدن، بدون شک داوری جوایز این‌چنینی سخت‌ترین کار دنیاست!         

******

داستان با مراسم تدفین زنی 46 ساله به نام «مالی‌لین» آغاز می‌شود. او که زنی سرزنده و پُرشَروشور بوده، این اواخر بر اثر نوعی بیماری نادر، حافظه خود را از دست داده و در شرایطی نامناسب از دنیا رفته است. در مراسم تدفین علاوه بر همسرش «جورج»، عشاق قدیمی او نیز حضور دارند. «کلایو» قدیمی‌ترینِ آنهاست؛ موسیقی‌دانی که سابقه آشنایی‌اش با مالی به دوران دانشجویی هر دو در اواخر دهه شصت بازمی‌گردد و مالی مدتی در خانه‌ی بزرگ کلایو با او هم‌خانه بوده است. کلایو در حال حاضر (اواخر دهه نود) مشغول نوشتن سمفونی هزاره است که سفارش آن از طرف هیئت دولت داده شده است. دومین فرد از عشاق قدیمی، «ورنون»، سردبیر روزنامه‌ای در لندن است که در دهه هفتاد با مالی رابطه داشته است. ورنون از دوستان قدیمی کلایو است و در حال حاضر گرفتار مسائلی است که منجر به کاهش تیراژ روزنامه شده و در پی بازگرداندن روزنامه به دوران اوج است. سومین نفر، «گارمونی»، وزیر فعلی امورخارجه در دولت است که شانس بالایی برای کسب مقام نخست‌وزیری در آینده نزدیک دارد. این سه نفر تا قبل از بیمار شدن مالی، روابط دوستانه با او را حفظ کرده بودند.

 این شخصیت‌ها در مراسم تدفین مالی یک چهارضلعی را تشکیل داده‌اند و داستان با کنش‌های آنها پیش می‌رود. کلایو از ورنون می‌خواهد چنانچه روزی شرایطش مانند مالی شد، او را از تحمل چنین ذلتی (بستری شدن در خانه و فراموشی و...) خلاص کند و ورنون به شرط اقدام مشابه توسط کلایو این قضیه را می‌پذیرد. اما این دو در شرایط پُرفشار کاری خود، گرفتار موقعیت‌های خاص اخلاقی می‌شوند که بی‌ارتباط با اضلاع دیگر این چهارضلعی نیست. کلایو و ورنون که در وضعیت عادی، انسان‌های اخلاق‌مداری هستند، مجبور به گرفتن تصمیم‌های اثرگذاری می‌کند که شاید در شرایط عادی چنین نمی‌کردند و...

در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.  

******

یان مک ایوان در سال 1948 متولد شد. پدرش افسر ارتش بود و به همین خاطر بیشتر دوران کودکی را در آسیای شرقی (از جمله سنگاپور)، آلمان و شمال آفریقا (از جمله لیبی) گذراند. در 12سالگی به انگلستان بازگشت و تحصیلات خود را در آنجا ادامه داد و از دانشگاه با مدرک کارشناسی ارشد در ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. او کار خود را با نوشتن داستان های کوتاه گوتیک آغاز کرد و اولین مجموعه داستان خود را در سال 1975 منتشر و جایزه سامرست موام را از آن خود کرد. رمان اول او، «باغ سیمانی» در سال 1978 منتشر و مورد توجه منتقدین قرار گرفت. رمان‌های بعدی او یکی پس از دیگری جوایز مختلف ملی و بین‌المللی را کسب کرد و اقتباس‌های سینمایی از آثار او شهرتش را روزافزون کرد.

مک‌ایوان تاکنون شش بار نامزد جایزه بوکر شده است: آسایش غریبه‌ها (1981)، سگ‌های سیاه (1992)، آمستردام (1998)، تاوان (2001)، شنبه (2005)، در ساحل چسیل (2007). او پس از ناکامی در دو نوبت اول، این جایزه را با کتاب آمستردام کسب کرد. از این نویسنده هشت کتاب در لیست اولیه 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور داشت اما در ویرایش‌های بعدی این تعداد کاهش یافت و در آخرین لیست دو کتاب باغ سیمانی و تاوان کماکان حضور دارند. پیش از این در مورد باغ سیمانی (اینجا) نوشته‌ام.

آمستردام تاکنون دو بار به فارسی ترجمه شده است. 

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه میلاد زکریا، نشر افق، چاپ دوم 1392، تیراژ 2200 نسخه، 180 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.46)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «زندگی من» اثر برانیسلاو نوشیچ خواهد بود. پس از آن سراغ «معمای آقای ریپلی» اثر پاتریشیا های‌اسمیت خواهم رفت ولی مشکل این است که اصلاً وضعیت دیسک گردن مثل سابق اجازه نمی‌دهد.

پ ن 3: ادامه مطلب تکمیل  شد.

  

ادامه مطلب ...