چند وقت پیش یکی از آشنایان در مورد گربهای که در انباری باغشان زایمان کرده صحبت میکرد و اینکه چند روز بعد روباهی به سروقت بچهها آمده و.... در واقع روباه مورد نظر به حکم غریزه جان بچهگربههایی که در محدوده او اضافه شده بودند گرفته است. من هرچه فکر کردم متوجه نشدم واقعاً آن گربهها چه خطری برای قلمرو او داشتند و چه چیز از روباه کم میکردند و اینکه روباه پس از این عملیات چه چیزی اضافهتر دارد!
******
«معمولاً، دو دختر را به نام خانوادگیشان میشناختند، بنفورد و مارچ. مزرعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه کارها را خودشان انجام دهند: یعنی، میخواستند مرغداری کنند، از فروش طیور اموراتشان را بگذرانند، و در کنارش ماده گاوی نگه دارند، و یک یا دو چهارپای دیگر هم پرورش بدهند. متأسفانه، اوضاع بر وفق مرادشان نشد.»
پاراگراف ابتدایی داستان مرزهای داستان را تقریباً روشن میکند. این دو دوست رویای خود را با خرید مزرعه عملی کردهاند تا روی پای خویش بایستند، بیشترِ پول خرید را بنفورد که پدرش تاجر است پرداخت کرده و در مقابل فعالیتهای اجرایی مزرعه را مارچ که قویبنیهتر است و دورههای نجاری را دیده است انجام میدهد. در ابتدای کار پدربزرگ بنفورد که تجاربی در این زمینه دارد همراه آنهاست اما او خیلی زود از دنیا میرود و دخترها خیلی زود از خیر نگهداری چهارپایان گذشته و حوزه فعالیت خود را محدود به نگهداری ماکیان میکنند. آنها در آغاز داستان علیرغم تمام کموکاستیها مشغول زندگی روزمره خود هستند. یکی از مشکلات آنها روباهی است که گاه و بیگاه به مرغداری آنها میزند.
این موقعیت تقریباً پایدار با ورود پسر جوانی از تعادل خارج میشود. «هنری» سربازی است که در ایام مرخصی به مزرعه پدربزرگش آمده و با مالکین جدیدِ آن مواجه میشود و سپس با تعارف دخترها، در آنجا اتراق میکند و...
لارنس در این داستان کوتاه تبحر خود را در نمایش دادن ترکیبی از عواطف انسانی و غرایز حیوانی در شخصیتهای داستانش نشان میدهد. شخصیتهایی که گرفتار نوعی جبر غریزی میشوند. این رمان کوتاه از دیدگاه سومشخص دانای کل روایت شده است و بزعم من قدرتمند آغاز و کمتوان به پایان میرسد. در ادامه مطلب بیشتر در مورد آن خواهم نوشت.
******
دیوید هربرت لارنس (1885-1930) زندگی پرفراز و نشیب و البته کوتاهی داشت. پدرش یک معدنچی و مادرش معلم بود. عمدتاً با بیماریهای ذاتالریه و آنفولانزا و سل دست و پنجه نرم میکرد و سر آخر بر همین نمط خیلی زود روی در نقاب خاک نهاد. در زمان مرگ شهرت او نزد عوام بیشتر چیزی شبیه به یک نویسنده پورنوگرافی بود اما به هرحال بودند کسانی مثل ادوارد مورگان فورستر که او را در همان زمان «بزرگترین رماننویس نسل ما» خطاب کردند.
پس از «زنی که گریخت» این دومین اثری است که از ایشان میخوانم ومتاسفانه هیچکدام جزء شاهکارهای او محسوب نمیشوند! در این دو اثری که من خواندم نویسنده بیشتر به پسری خجالتی میماند تا آنچه که صد سال قبل به آن شهرت داشت! شاهکارهای او که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارند عبارتند از: پسران و عشاق (1913)، رنگین کمان (1915)، زنان عاشق (1920) و عاشق لیدی چاترلی (1928).
روباه در سال 1922 نوشته شده است و تا سال 2006 در این لیست هزار و یک کتابی حضور داشت اما به همراه دو اثر دیگر ایشان خارج شد تا جا برای آثار غیر انگلیسیزبان در این لیست اندکی باز شود.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، نشر باغ نو، چاپ اول 1382، شمارگان 3300نسخه، 104 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.3 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.42 نمره در آمازون 3.7)
پ ن 2: مطلب کوتاهی درباره نویسنده: اینجا
پ ن 3: چند سال قبل مستندی در مورد زندگی این نویسنده دیدم. فکر کنم کاری بود که سی چهل سال قبل توسط شبکه بی.بی.سی در یک مجموعه مستند در مورد نویسندگان و شاعران انگلیسی ساخته شده بود. حدود بیست قسمت از آن را داشتم و دیدم. نکته جالب برایم این بود که خانههایی که این بزرگان در صد، صد و پنجاه سال قبل زندگی میکردند همگی موجود بودند. یا به صورت موزه و یا در حال استفاده شخصی! اینگونه هم نبود که خانهی مورد نظر با خانههای اطراف متفاوت باشد... در این فاصله خانههای ما چند نوبت کوبیده و از نو ساخته شده است و باز هم دقیق که نگاه میکنیم کلنگی است! آن مجموعه را به علاقمندان شدیداً توصیه میکنم.
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر است. پس از آن به سراغ کتاب «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
« 124 کینهجو بود.
پر از زهر کودکی شیرخواره. زنهای خانه این را میدانستند؛ همینطور بچهها. سالهای سال هرکسی به رسم خودش با این کینه کنار آمده بود؛ ولی از 1873، ست و دخترش دنور تنها قربانیان آن بودند. مادربزرگ بیبی ساگز مرده بود و پسرها، هاوارد و باگلار سیزده سالشان که شد فرار کردند. بهمحض آنکه نگاهی ساده، آینه را از هم پاشید (این برای باگلار اعلام خطر بود)؛ تا جای دو دست کوچک روی کیک افتاد (این هم برای هاوارد حکم اعلام خطر را داشت) هیچیک از دو پسر صبر نکردند تا چیزهای بیشتری ببینند: دیگ نخودی که روی کف اتاق جزغاله میشد، خطی از بیسکوییتهای خرد شدهای که نزدیک در ریخته بود. نه.»
داستان با این جملات آغاز میشود. خانه شماره 124 در حومهی شهر جایی است که زنی سی و هفت هشت ساله (ست) به همراه دختر هجده سالهاش (دنور) در آن زندگی میکنند. به دلایلی که در داستان خواهیم خواند و به گوشهای از آن در همین جملات ابتدایی اشاره شده (وجود روح کینهجوی یک کودک شیرخواره) نه تنها اهالی چندان روی خوشی به این خانه و ساکنان آن نشان نمیدهند بلکه برخی ساکنین داخل آن هم (باگلار و هاوارد) از آن گریزان شدهاند.
روایت چند سال پس از اتمام جنگهای داخلی و لغو نظام بردهداری آغاز میشود. ست در یک رستوران آشپزی میکند و به همراه دخترش فارغ از تمام همسایگان زندگی خود را میگذرانند. داستان با ورود «پُلدی» به این خانه آغاز میشود؛ مردی که سالها قبل به همراه ست و شوهرش و دیگران در یک مزرعه، برده بودند و از هجده سال قبل که ست و بچههایش اقدام به فرار کردند از آنها بیخبر بوده است. با ورود او تعادلِ پیشین به هم میخورد و رمز و رازهای فراموششدهای عیان میشود و...
بدون شک هر کدام از ما داستانها و فیلمهای متفاوتی در خصوص دوران بردهداری و تبعیض نژادی خوانده یا دیدهایم. در بیشتر آنها به جنبههای خشن و ظلم و ستمی که رنگینپوستان با آن مواجه بودند، پرداخته شده است. در واقع از یک جایی به بعد نویسندگانی که بخواهند در مورد این دوره داستان بنویسند باید زوایای جدید انتخاب و نگاهی نو در اختیار خوانندگان خود قرار دهند، اتفاقی که در این کتاب رخ داده است. اینکه در ذیل چنین نظم و نظامی، عشق (حتی عشق به فرزندان) به مقولهای خطرناک و دردسرساز تبدیل میشود و در واقع خیل کثیری از آدمیان مجبور به چشمپوشی از آن شدهاند و این ظلم بسیار بزرگی است. در مورد داستان در ادامه مطلب بیشتر خواهم نوشت و البته خوشبختانه به دلیل نامهای که دریافت کردم نیاز نبود بیشتر بنویسم.
فرصتها:
از هر نظر خواندن این کتاب فرصت است!
تهدیدها:
شروع روایت نیاز به این دارد که با تمرکز بالا خوانده شود. در غیر این صورت ممکن است عواقب این عدم تمرکز را بر سر مترجم و غیره و ذلک بکوبید که کار نادرستی است.
به دلیل برخی رفت و برگشتهای زمانی و سبک داستان اگر دو بار کتاب را بخوانید همه ابهامات برطرف شده و تجربهای به یادماندنی شکل خواهد گرفت. همانطور که قبلاً هم نوشتهام دوبارهخوانی بسیار مفید و حتی ضروری است. به قول ناباکوف اگر کسی بخواهد حس کنجکاوی خود را ارضا کند کتاب را یک بار میخواند اما خوانندهی خوب و واقعی یک دوبارهخوان است.
********
خوشبختانه اکثر آثار این نویسنده به فارسی ترجمه شده است. دلبند هم این سعادت را داشته است که چهار بار ترجمه شود!
مشخصات کتاب من: ترجمه شیریندخت دقیقیان، انتشارات روشنگران و نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1373، تیراژ 3000 نسخه، 405صفحه.
.......................
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.87 و در آمازون 4.5)
پ ن 2: کتاب بعدی «اروپاییها» اثر هنری جیمز خواهد بود.
ادامه مطلب ...
«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»
داستان با این جمله آغاز میشود. مکان، روستایی به نام زمینج در حاشیه کویر در خطهی خراسان است و زمان، تقریباً اواسط دهه چهل شمسی. مرگان زنی سیوچند ساله است که سختیهای زندگی با او چنان کرده است که در نگاه ناظر، سن و سالش بیش از اینها به نظر میرسد. همسرش سلوچ زمینی ندارد و کارهایی نظیر تنورمالی، لایروبی قنات، دروگری و... انجام میدهد تا امورات زندگیش را بچرخاند. زمستان است و پیش از آغاز روایت وضعیت خانواده به جایی رسیده است که سلوچ توان سیر کردن شکم آنها را ندارد و حتی این چند صباح آخر را با پولی که از یکی از خردهمالکان (سالار عبدالله) قرض کرده، گذراندهاند. سلوچ که به استیصال رسیده است ناگهان در میانهی زمستان خانه را ترک میکند و داستان آغاز میشود. مرگان و جای خالی سلوچ و شکم گرسنهی فرزندان و طلبکاری که برای نقد کردن طلبش با خشونتِ تمام به سراغ چند تکه ظرف و ظروف مسی خانهی سلوچ آمده است.
چالشهای مرگان منحصر در تهیه غذا (منظور همان نانِ خالی است) و پول نیست بلکه... زنده ماندن در شرایط سخت و خشن (طبیعت و اجتماع) ابعاد گوناگونی دارد که ما هم همانند مرگان به مرور با آن مواجه میشویم و جای خالی سلوچ را آنگونه که او احساس میکند، درک میکنیم. داستان روایت یک سال از زندگی این خانواده در چنین شرایط سختی است.
داستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود میکِشد و میبَرد. دردناک است اما همچون کلالهی زخمی است که دوست داریم آن را بخارانیم تا خون بیافتد. دردناک است اما با خودش امید هم دارد و خوشبینانه است. روان است و خوشخوان. کلمات بومی و محلی زیادی دارد که برای ما جدید هستند و در صورت مواجهه با آنها خارج از این متن، محال است که معنای آن را حدس بزنیم اما در طول داستان با این کلمات پیش میرویم و مشکل چندانی هم احساس نمیکنیم. همه این موارد نشان میدهد که اثر، عمق و بُعد یافته است و وقتی اثری به این درجه از کمال رسیده باشد فقط میتوان گفت باید خوانده شود. همین! در ادامه مطلب به روستا و شناخت کچومعوج ما از آن، موانع توسعه و نمونههایی از داستان و البته مرگان خواهم پرداخت. مختصری هم درخصوص سلوچ و پایان داستان و نکاتی از این دست. امیدوارم به کار بیاید.
*****
در وبلاگ پیش از این داستان روز و شب یوسف از این نویسنده معرفی شده است. در مرگان و یوسف تشابهاتی از حیث عبور از یک دوره کشمکش درونی و فائق آمدن بر ترسها و تردیدها میتوان دید. جای خالی سلوچ یکی از مهمترین آثار محمود دولتآبادی است و در سال 1357 نگاشته شده است.
مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1372، نشر چشمه نشر پارسی، تیراژ 5000 نسخه، 405صفحه.
پن1: نمره من به کتاب 5 از 5 گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.13)
پن2: مطلب بعدی درخصوص سور بز (یوسا) خواهد بود.
ادامه مطلب ...
«الین ریزلی» بانوی نقاش میانسالی است که در اوایل دهه هشتاد میلادی به شهر زادگاهش تورنتو، بازگشته است تا در نمایشگاهی که برای مرور آثار او ترتیب داده شده، شرکت کند. الین پس از ورود به شهر طبعاً وارد دنیای خاطرات کودکی و نوجوانی میشود و خواننده را همراه خود به سفری میبرد که ابتدای آن به سالهای جنگ دوم جهانی در تورنتو بازمیگردد. شهری که از آن نفرت دارد و در دوران جوانی از آن به همراه فرزند کوچکش فرار کرده است. او واقعاً دوست ندارد حتی برای یکی دو روز به آنجا برود... ولی انگار باید برود! این نمایشگاه تأثیری در فروش آثار او ندارد و همینطوری هم آثارش به فروش میرود اما علیرغم ترس و تردید، کششی مبهم به این سفر دارد. ترس و تردیدی که ریشه در کودکی او دارد. این سفر، سفری درونی و نوعی خودشناسی است. او به عمق زمان خیره میشود و چیزهایی را به سطح میآورد....
کتاب حاوی 15 بخش و 75 فصل است. فصل ابتدایی هر بخش در زمان حال روایت میشود و فصول بعدی به روایت گذشته میپردازد. هر بخش عنوانی دارد که این عناوین برگرفته از نامهایی است که الین بر نقاشیهای خود گذاشته است. عنوان کتاب هم نام یکی از تابلوهاست. البته این نامها به موضوعات مهم و تأثیرگذار دورههای مختلف زندگی او اشاره دارد. «چشم گربه» یک یادگاری از دوران کودکی است... یک یادگاری فراموش شده که به تازگی دوباره جلوی چشم آمده است و همانند کلیدی برای باز کردن برخی درهای بسته در ناخودآگاه عمل میکند. چشم گربه نوعی تیله یا سنگ مرمر با رگههای رنگی است... اگر برایتان سؤال پیش بیاید که بالاخره تیله یا سنگ مرمر؟ باید شما را به خواندن ادامه مطلب دعوت کنم!
******
ار این نویسنده مطرح کانادایی شش اثر در فهرست اولیه 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور داشت که البته در حال حاضر تعداد آنها به سه اثر کاهش یافته است: کفپوش، چهره پنهان، آدمکش کور، چشم گربه، سرگذشت ندیمه، عروس فریبکار (مواردی که زیر آن خط کشیده شده است موارد باقیمانده در لیست هستند).
مشخصات کتاب من: ترجمه سهیل سُمّی، انتشارات مروارید، چاپ اول تابستان 1390، تیراژ 1650 نسخه، 522صفحه
........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است (در سایت گودریدز 3.93 و در آمازون 4.1). گروه B
پ ن 2: در این تعطیلاتی که گذراندیم دو نمایشنامه دایی وانیا (چخوف) و مجلس ضربت زدن (بهرام بیضایی) را خواندم و در مورد آنها خواهم نوشت. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد لولیتا از ناباکوف خواهد بود.
ادامه مطلب ...
هفته اولی که مشغول به کار شدم صبحها با چنین صحنهای در اتاق کارمان روبرو میشدم: همکاران دورتادور یک میز مینشستند و تندتند لقمههای صبحانه را فرو میدادند و همزمان نگاهشان روی مطالب روزنامه بالا و پایین میشد. بیست دقیقه برای صبحانه وقت داشتیم و بعد باید از اتاق خارج میشدیم و هرکس به سر کار خودش میرفت. هرکس روزنامهی خودش را داشت. دو سه نفر صبحِامروز، چند نفری هم عصرِ آزادگان و آفتاب امروز و آریا و فتح و بیان و آزاد و امثالهم، دو سه نفر همشهری و ایران و ... و یک نفر هم یالثارات. دوازده نفر بودند. من که تازهوارد و سیزدهمین نفر بودم فقط نظارهگر همکاران بودم... نه صبحانه و نه روزنامه؛ چون صبحها قبل از حرکت، صبحانهای که مادر پیش از بیدار کردن من آماده میکرد را میخوردم و چون مشترک روزنامه بودم باید تا عصر صبر میکردم تا عصر آزادگان به درِ خانه برسد! فضای جالبی بود، تقریباً به همین کیفیتی که سر آدمها الان داخل گوشیهایشان میرود آن زمان داخل روزنامه میرفت... اما این کجا و آن کجا!
این تصویر البته چندان نپایید و هفته دوم جماعت روزنامهخوان به آن دو سه نفری که همشهری و ایران میخواندند محدود شد و البته آن همکار یالثارات و شلمچهخوان! بله کنفرانس برلین و تعطیلی فلهای مطبوعات در آن زمان رخ داد. تقریباً یکی دو ماه بعد دیگر کسی در اتاق روزنامه نمیخواند!
منیرو روانیپور یکی از مدعوین کنفرانس بود و تعدادی از داستانهای این مجموعه با سفر ایشان به آلمان ارتباط دارد. خواندن این داستانها مرا به فضاهای مختلفی برد (از جمله فضای بالا!)....
این مجموعه حاوی 14 داستان کوتاه است که محوریترین مضمون مشترک آنها از نظر من غربت بود. غربت در خانه و خارج از خانه... در داخل و خارج از وطن! زن داستان کافهچی در خانهاش غریب است و یا نویسندگان حاضر در داستانهای دیدار و یا مویهکنندگان برای نویسندهی ناپدید شده در داستان کشتیشکستگان... اما داستانهایی که پایی در آلمان دارند این مفهوم را عمیقتر به ذهن خواننده فرو میکنند و ترکیباتی همچون غربت و هویت، غربت و فراموشی، غربت و فروپاشی، غربت و توهم در ذهن به وجود میآورد.
داستانهای نیمه اول مجموعه بیشتر شامل فضاهای واقعی هستند و داستانهای نیمه دوم در مرز توهم و واقعیت در نوسان هستند. من نیمهاولیها را بیشتر پسندیدم. در خصوص هر کدام از داستانها در ادامه مطلب مختصری خواهم نوشت.
*******
مشخصات کتاب من:نشر قصه، چاپ دوم 1381، تیراژ 3300 نسخه، 143 صفحه (تفاوت تیراژ آن روزها با این روزها خود حاکی از سر درون است!)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است.
ادامه مطلب ...