«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»
داستان با این جمله آغاز میشود. مکان، روستایی به نام زمینج در حاشیه کویر در خطهی خراسان است و زمان، تقریباً اواسط دهه چهل شمسی. مرگان زنی سیوچند ساله است که سختیهای زندگی با او چنان کرده است که در نگاه ناظر، سن و سالش بیش از اینها به نظر میرسد. همسرش سلوچ زمینی ندارد و کارهایی نظیر تنورمالی، لایروبی قنات، دروگری و... انجام میدهد تا امورات زندگیش را بچرخاند. زمستان است و پیش از آغاز روایت وضعیت خانواده به جایی رسیده است که سلوچ توان سیر کردن شکم آنها را ندارد و حتی این چند صباح آخر را با پولی که از یکی از خردهمالکان (سالار عبدالله) قرض کرده، گذراندهاند. سلوچ که به استیصال رسیده است ناگهان در میانهی زمستان خانه را ترک میکند و داستان آغاز میشود. مرگان و جای خالی سلوچ و شکم گرسنهی فرزندان و طلبکاری که برای نقد کردن طلبش با خشونتِ تمام به سراغ چند تکه ظرف و ظروف مسی خانهی سلوچ آمده است.
چالشهای مرگان منحصر در تهیه غذا (منظور همان نانِ خالی است) و پول نیست بلکه... زنده ماندن در شرایط سخت و خشن (طبیعت و اجتماع) ابعاد گوناگونی دارد که ما هم همانند مرگان به مرور با آن مواجه میشویم و جای خالی سلوچ را آنگونه که او احساس میکند، درک میکنیم. داستان روایت یک سال از زندگی این خانواده در چنین شرایط سختی است.
داستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود میکِشد و میبَرد. دردناک است اما همچون کلالهی زخمی است که دوست داریم آن را بخارانیم تا خون بیافتد. دردناک است اما با خودش امید هم دارد و خوشبینانه است. روان است و خوشخوان. کلمات بومی و محلی زیادی دارد که برای ما جدید هستند و در صورت مواجهه با آنها خارج از این متن، محال است که معنای آن را حدس بزنیم اما در طول داستان با این کلمات پیش میرویم و مشکل چندانی هم احساس نمیکنیم. همه این موارد نشان میدهد که اثر، عمق و بُعد یافته است و وقتی اثری به این درجه از کمال رسیده باشد فقط میتوان گفت باید خوانده شود. همین! در ادامه مطلب به روستا و شناخت کچومعوج ما از آن، موانع توسعه و نمونههایی از داستان و البته مرگان خواهم پرداخت. مختصری هم درخصوص سلوچ و پایان داستان و نکاتی از این دست. امیدوارم به کار بیاید.
*****
در وبلاگ پیش از این داستان روز و شب یوسف از این نویسنده معرفی شده است. در مرگان و یوسف تشابهاتی از حیث عبور از یک دوره کشمکش درونی و فائق آمدن بر ترسها و تردیدها میتوان دید. جای خالی سلوچ یکی از مهمترین آثار محمود دولتآبادی است و در سال 1357 نگاشته شده است.
مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1372، نشر چشمه نشر پارسی، تیراژ 5000 نسخه، 405صفحه.
پن1: نمره من به کتاب 5 از 5 گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.13)
پن2: مطلب بعدی درخصوص سور بز (یوسا) خواهد بود.
خوشا به حالت ای روستایی!
در مورد مسائلی که از اینجا به بعد خواهم نوشت پیش از این در مطالب مربوط به داستانهای گور به گور (فاکنر) ترس و لرز (ساعدی) آب،بابا،ارباب (گاوینو لدا) و مسیح هرگز به اینجا نرسید(کارلو لوی) اشاراتی داشتهام که خواندنشان خالی از لطف نیست.
از یک زمانی به بعد، به دلیل رشد جمعیت در روستاها و ناکارآمدی نظم و نظام حاکم در آنجا و دلایلی دیگر نظیر گسترش نفوذ رسانهها (دیده شدن فقر و ناکارآمدی) و... وضعیت روستاها به یک معضل اجتماعی بدل شد که حکومتها میبایست برای حل و رفع آن اقدام میکردند. از حق نباید گذشت که نظامهای کهن در روستاها برای حل این مشکل هیچ راهکاری ارائه نمیکردند و ادامه وضع موجود هم در واقع راهحل محسوب نمیشد چرا که همواره فشارهایی از طرف جنبشهای چپ و آموزههای آنها در این رابطه، و همچنین فشارهایی از طرف نهادها و حکومتهایی که نگران افتادن یک کشور دیگر در دامان بلوک شرق بودند، وارد میشد. لذا در دهههای شصت و هفتاد میلادی خیلی از حاکمان جهان سوم به فکر برنامهریزی جهت توسعه روستایی در کشور خود افتادند.
تصمیمهای سخت و گاه شجاعانهای گرفته شد و گاه سرمایهگذاریهای سنگینی صورت پذیرفت اما نتایج نشان میدهد اغلب این کوششها سرانجامی جز شکست نداشتهاند. اقداماتی نظیر اصلاحات ارضی، اصلاحات کشاورزی، توسعه زیرساختها، گسترش سوادآموزی، توسعه با رویکرد مشارکتی و... هیچکدام تاکنون آن نتیجهای که سیاستگذاران در پی آن بودهاند را نداشته است. چرا؟!
اول اینکه در کشور ما با توجه به گستردگی و تنوع جغرافیا و تفاوتهای فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی طبعاً با یک رویکرد یا برنامهی واحد نمیبایست به سمت حل مشکل رفت. دوم اینکه توسعه امر زمانبری است ولی حکومتها وقتی به دنبال آن رفتهاند که ادامه وضع موجود عملاً امکانپذیر نبوده و نظام کهن در حال فروپاشی بوده است ولذا همواره دنبال راهحل میانبُر و سریع بودهاند که امری محال است. سوم اینکه برنامهریزی مستلزم آمار دقیق است و این آمارها از دلِ شناخت دقیق مسایل و معضلات بیرون میآید که در این راستا کُمِیتِ ما همواره میلنگد. ما اگر به سراغ آمار رفتهایم صرفاً برای نشان دادن توفیقات خود در این زمینهها رفتهایم و دلمان را به نمودارهایی که ما را همواره در مسیر پیشرفت نشان میدادند، خوش کردهایم و میکنیم و خواهیم کرد.
دلایل دیگری هم میتوان ردیف کرد اما به هر حال نتیجه این شده که برنامههای توسعهای اغلب به کاریکاتورهایی منتهی شده است که دیدهایم یا در داستانها خواندهایم. در همه این موارد هم نیت سیاستگذاران خیر بوده و هیچ توطئهای هم در میان نبوده است. البته خطاهای کوچک و بزرگ بسیار رخ داده است. مثلاً اصلاحات ارضی ابتدای دهه چهل شمسی را نگاه کنیم. برخی میگویند (درست هم میگویند) که در اثر این اقدام، مهاجرت روستاییان و حاشیهنشینی در شهرها فزونی گرفت و عملاً آنها جذب نیروهایی شدند که نهایتاً نسخهی رژیم پیشین را درهمپیچیدند. در واقع اصلاحات ارضی از یک طرف یکی از پایههای رژیم (زمینداران بزرگ) را سست کرد و از طرف دیگر پیادهنظام انبوهی برای مخالفان خود فراهم کرد. این درست است اما باید به این نکته توجه کرد که نظام کهن روستاها قبل از این اقدامات دچار فروپاشی شده بود و خواهناخواه این مهاجرتها سرعت میگرفت. رفتن به سوی حل مسئله یک اجبار بود. دیگر ممکن نبود که با رویکردهایی نظیر «خوشا به حالت ای روستایی، چه شاد و خرم چه باصفایی» روستاییان را در آن سرزمینها نگاه داشت. اما طبعاً مطابق معمول هم دیر تصمیم گرفته شد، هم کوتاهترین و میانبُرترین راه انتخاب شد و هم ناقص اجرا شد.
خیرِ محدود
روستاها به واسطه محدودیت زمین و آب ظرفیت مشخصی برای کار و زندگی دارند و چنانچه جمعیت آن از حد مشخصی بالاتر برود یا بازدهی آب و زمین از حد معینی پایینتر بیاید، بحران به وجود میآید. صدها سال و بل هزاران سال وضعیت به همین ترتیب بوده است و این تجربه زیستی منجر به یک جهانبینی خاص در ساکنان چنین جوامع بستهای شده است: جهانبینی مبتنی بر وجود خیرِ محدود. یعنی منابع حیاتی محدود است ولذا چنانچه سهم دیگران از این منابع افزایش یابد به معنای این است که سهم ما کم شده است. در نقطه مقابل خیرِ نامحدود به معنای آن است که منابع حیاتی در دنیا نامحدود و بینهایت هستند و پیشرفت و ثروت دیگری هیچ مانعی برای ما نیست و ما هم میتوانیم در سایه تلاش و پشتکار و انتخاب مسیر درست به موفقیت دست پیدا کنیم. جهانبینی مبتنی بر خیرِ محدود تبعاتی به همراه دارد که در روستاها (توجه دارید که شهرهای ما عمدتاً روستاهای بزرگ هستند و حتی در پایتخت هم به نظر میرسد غلبه با این نوع نگاه باشد) قابل رویت هستند: سطح پایین اعتماد متقابل (با آن ذهنیت همواره رقابت و ستیز وجود خواهد داشت و دیگری بالقوه یک تهدید خواهد بود)، تقدیرگرایی (ناشی از احساس عدم توانایی فرد در کنترل اتفاقات آینده)، رذیلتهای اخلاقی نظیر بخل و حسد (پیشرفت دیگری به معنای پسرفت ماست!) و... که جامعهشناسانی نظیر اورت راجرز ترمهای اجتماعی این تبعات را فهرست کردهاند (اینجا: آب بابا ارباب). آنها معتقدند که برخی ارزشهای خُردهفرهنگ دهقانی با توسعه و فرایندهای آن ناسازگار است.
لذا سیاستگذاران توسعه روستایی میبایست ضمن شناخت کامل از مناطقی که برای آن برنامهریزی میکنند، شناخت دقیقی هم از این موانع داشته باشند. آنها باید بسیار صبور و باپشتکار باشند چون این موانع را نمیتوان در کوتاهمدت از سر راه برداشت (متاسفانه این دو صفت را کمتر میتوان در مسئولین متصور بود شاید چون جامعه هم به دنبال حل مشکلات و پُر شدن شکاف عقبماندگیهاست). اما برای رسیدن به شناخت از این مناطق چه باید کرد؟! در کنار خواندن مقالات علمی و دریافت تجربه دیگران و تقویت بنیانهای نظری (همان علوم انسانی که در جوامع جهان سوم معمولاً کشک است) باید در آنجا زندگی کنیم! زندگی کردن!؟ طبعاً یکی از راههای درک تجربه زیستن در این مناطق خواندن رمانهایی از این دست است که متاسفانه خواندن رمان هم در این جوامع کشک انگاشته میشود!
چرا نظام کهن در حال فروپاشی بود؟
کمی بالاتر مدعی شدم که نظام سنتی حاکم بر روستاها دچار فروپاشی شده بود. علت آن ساده و بدیهی بود. به دلیل پیشرفتهای پزشکی که سرریز آن بالاخره به روستاها رسیده بود با کاهش مرگومیر (بخصوص اطفال) مواجه شدیم و همین امر موجب رشد جمعیت و برهمخوردن تعادل هزاران ساله شد و چون همزمان برای ایجاد منابع جدید حیاتی (غیر از آب و زمین) اقدامی نشده بود ناگزیر بیکاری و فقر سرنوشتی محتوم بود. طبعاً در کنار این موضوع گسترش راههای ارتباطی و ... نیز به این فرایند و افزایش مهاجرت کمک کرد.
مدتها پیش از اقدامات مرتبط با اصلاحات ارضی صاحبان عمده زمین از روستاها خارج شده و معمولاً از راه دور و باواسطه مدیریت میکردند که اغلب بسیار ناکارآمد شده بودند. از طرف دیگر تقسیم اراضی به واسطه همین رشد جمعیت دیگر جوابگو نبود و خُردهمالکان امکان سرپا نگاه داشتن خانواده را نداشتند ولذا مهاجرت تنها انتخاب پیش روی آنها بود. در واقع نظام کهن به واسطه ناکارآمدی فروریخت اما پس از اصلاحات ارضی نظام جدیدی به جای آن شکل نگرفت و شد آنچه که در سال نگارش این رمان شد.
طنز تلخ روزگار است که اکثریت مردم در مورد آن اتفاقات و رویدادهای قبل و بعد آن، هنوز بر طبل تئوریهای داییجان ناپلئونی میکوبند و امیدی هم نیست که نکوبند! حالا با این مقدمات به سراغ نمونههایی از داستان میرویم.
زمینج و مظاهر مدرنیته
«... نمیتوانست با چشمهای بسته از کنار آسیاب کور شوراب بگذرد. نمیتوانست چشمهایش را به پایان روزگار شهمیر آسیابان ببندد. این آسیاب شوراب که حال بدل به خانه هول شده، روزهایی نه چندان دور، جای گرمی بود. مردمی که جو و گندم به آسیاب میآوردند، زمستانها کنار تنور زمینی آن حلقه میزدند و تا بارشان آرد شود، از این در و آن در میگفتند. حتی قصه میگفتند. عباس، همراه پدرش سلوچ بارها به آسیاب شوراب بار آورده بودند.» ... «اما حالا... آسیاب موتوری دهبید هرچه بار را، از اطراف به خود میبلعد و تا کلاهت را بچرخانی آرد میکند و تحویلت میدهد.»
هر متغیری که وارد یک سیستم میشود با خودش تغییراتی به بار میآورد که گاه ناخواسته و گاه عجیب و غریب است. مثلاً آسیاب موتوری دهبید به واسطه سرعت و ظرفیت بالایش موجب میشود آسیابهای آبی اطراف همگی تعطیل شوند و نه تنها افرادی که در آن مکانها کار میکنند بیکار میشوند بلکه یک سری فعالیتهای جنبی نیز حذف شود. مکانیزه کردن برای سیستمی که کمبود نیرو دارد موهبت بزرگی است ولی برای جایی که کمبود نیرو نداشت چه!؟ این مکانیزه کردن برای سیستمی که گلوگاهش اینجا بوده موهبت بزرگی است اما برای جایی که نبوده چه!؟
در جایی از داستان میخوانیم که آب قنات کم شده است و این تاثیرِ بسیار جدی بر حیات و ممات روستا دارد. چاره کار لایروبی قنات است اما اقدامی در این راستا صورت نمیگیرد:
« چی!؟ لاروبیش کنند؟ با ریاست کی؟ اهو! خیال میکنی! این جماعت بدون آقا بالاسر آب هم نمیتوانند بخورند. حتماً باید چماق بالای سرشان باشد. تا یکی دو تا کلانتر در این زمینج بود، خردهمالکها مزد لاروبی را پیش پیش میدادند. همین سلوچ خدابیامرز یک ماه از هر سال را از راه لاروبی قنات نان میخورد. اما بزرگترها که راهشان به شهر باز شد و سری میان عرب و عجم درآوردند، به آب قنات هم پشت کردند و این آبادی به دست خردهمالکهای جزء افتاد.»
این خردهمالکهای جزء هم به همان دلایلی که در قسمتهای بالا گفتیم هر کدام به دیگری اعتماد نداشتند و به قول کربلایی دوشنبه هرکدام برای خودشان میخواستند رئیس باشند. این چند دستگی و سرمایه اجتماعی پایین در کنار تغییرات جدید (امکان دسترسی راحت به محصولات مشابه وارداتی و...) و با توجه به آن فاکتورهایی که در خردهفرهنگ دهقانی میبینیم عملاً مانع از شکلگیری نظم و نظام جدیدی در روستاها شد. از این زمان به بعد امامزاده جدیدی به نام دولت (نهادهای حاکمیتی) متولد شد که خلاصی از آن هم مصیبتی است. ناغافل یاد ثبتنام نود و سه درصدی مردم برای دریافت یارانه افتادم که نشان میدهد میزان دخیل بستن به این امامزاده در جامعه ما تا چه حد است!
مرگان زنی که زن شد!
نوشتن مطلب در مورد این کتاب و عدم اشاره به مرگان نشان از کمتوجهی است!
مرگان از کار کردن ابایی ندارد و به قول متن، کار را به زانو درمیآورد. او هر کاری را که یک بار ببیند میتواند آن را انجام بدهد که نشان از هوش بالای او دارد. شجاع است، آیندهنگر است و در آن فضای خشن (آن افسانههای مربوط به صفا و صمیمیت در روستا را تا الان دور ریختهاید! اگر نه اینجا:گور به گور را بخوانید) با حرف دیگران و زخم زبانها دلسرد نمیشود. سر به درون میکشید و اینگونه از خود دفاع میکرد (همچون خارپشت). طبعاً این تاکتیک تا جایی جواب میدهد و وقتی ضربات پیاپی از بیرون و درون خانواده به او نواخته میشود او را به مرز استیصال میرساند.
شاید وقتی صفات مثبتی را که در بالا ذکر شد در کنار عروسی هاجر قرار بدهیم کمی دچار تردید بشویم اما نباید این را فراموش کنیم که روستا از استخوان مردگان درست شده است و اساساً ما همواره در موقعیت و فضایی تصمیم میگیریم که تاریخ و گذشتگان برای ما فراهم کردهاند. تصمیماتی از این دست بسیار حساس است و ترس از آینده ما را محافظهکارانه به کانالِ گذشتگان و راهحلهای تجربه شدهی پیشین هدایت میکند. از این زاویه به تصمیم مرگان نگاه کنیم، تصمیمی که خود مرگان هم به زود بودن یا غلط بودن آن معترف است اما با عنایت به تجربه گذشتگان راه چارهای در آن مقطع زمانی نمیبیند. اگر میدید موجودی فراواقعی میشد و داستان را با خودش به قهقرا میکشاند!
نکته قابل تامل در مورد این شخصیت، تابآوری و کارآمدی او نیست بلکه در کشمکش درونی اوست. این کشمکش در اوایل قسمت پنجم از بخش سوم به اوج خود میرسد:
«وقتی تو در توفان گرفتار میآیی، چه خیالی که دکمه یقهات را بسته باشی یا که نبسته باشی. چه خیالی که خاک در چشمانت خانه کند یا نکند. چه خیالی؟! تو در توفان گرفتار آمدهای، میخواهی که گلویت خشک نشود؟ تو در خود رسوا شدهای، میخواهی که کربلایی دوشنبه در خانهات پوست – تخت نیندازد؟!» ... «رهایی از دیگران آسان است. رهایی از خود دشوار است. بسا ناممکن.» و ادامه این خط در صفحات 304 به بعد... «درد این جاست که هنوز نتوانستهای در قبال آنچه بر تو روا شده، وضع قاطعی بیابی. نظر یکپارچهای داشته باشی.از آن بیزار، یا بدان خرسند باشی.» و در ادامه این کشمکش درونی منجر به جور دیگر شدن مرگان شده است. او یک زن است. صفحات 364 و 368 را بخوانید. دوباره و چندباره. این مسیری است که در نهایت منتهی به کمر راست کردن او میشود:
« مرگان کمر راست کرد و برخاست. یک بار دیگر به راه میافتاد. بار گذشته سنگین بود؛ چشمانداز آینده هم اما کششی داشت. مگر میشود در یک نقطه ماند؟ مگر میتوان؟ تا کی و تا چند میتوانی چون سگی کتک خورده درون لانهات کز کنی؟ در این دنیای بزرگ، جایی هم آخر برای تو هست. راهی هم آخر برای تو هست. درِ زندگانی را که گِل نگرفتهاند!»
این در واقع چیزی است که علیرغم همهی حوادث دردناکِ روایت شده، داستان را برای من از تلخی خارج میکند و حتی میتوانم بگویم نگاه نویسنده امیدوارانه و خوشبینانه است.
سلوچ کجاست؟
وقتی مرگان پس از گذراندن مراحل سخت به مرحلهای از استیصال میرسد که در خانه خود را حبس کرده و در تاریکی و سکوت روزها را میگذراند ناخودآگاه یاد سلوچ در ذهنمان جوانه میزند؛ به نظر میرسد که سلوچ هم مراحلی اینچنینی را گذرانده است. به یاد بیاورید که روزهای آخر، او هم با کسی صحبت نمیکرده و شاید حتی رویِ حضور در خانه را نداشت و شبها را آنچنان که در صفحات اول مرگان به یاد میآورد، میگذراند. به نظر میرسد سلوچِ مستاصل، با اینکه زمان، زمانِ مناسبی برای رفتن به شهر و پیدا کردن کار نیست ناگزیر در سرمای زمستان شانسش را امتحان میکند و از روستا خارج میشود. این خروج البته موجب خروج او از داستان نمیشود چرا که از این پس جای خالیِ اوست که نقش پُررنگی را در روایت به خود اختصاص میدهد.
همهی تبعات این حرکت منفی نیست! من عقیده دارم مرگان با توجه به این جایِ خالی در مسیری قرار میگیرد که اگرچه سخت است اما در نهایت موجب میشود تصمیم به پاره کردن این پیله و خروج از دایرهی تقدیرِ معلوم را بگیرد. با این وصف پایانبندی داستان برای من مثل بریدن بند ناف میماند. اگر برای برگشتن سلوچ شانسی قابل تصور باشد، مرگان میبایست در زمینج باقی بماند، جایی که هر پدیدهای حتی جاری شدن خونابه در جوی، میتواند سلوچ را جلوی چشمانِ مرگان بیاورد که میآورد! اما علیرغم این تصویر و تصور، آخرین عبارتی که از او نقل میشود این است که آیا در معدن برای زنها هم کار هست؟! این یعنی کماکان جای سلوچ خالی است و خالی هم خواهد ماند و این مرگان است که باید بارِ خودش را به دوش بکشد و او با این ذهنیت است که حرکت میکند و به دنبال پیدا کردن جایگاه خود میرود. فارغ از اینکه سلوچ باشد یا نباشد.
بدین ترتیب خالی گذاردن جای سلوچ؛ امری که چنان اهمیت دارد که بر عنوان داستان مینشیند، واجبِ عینی است و پُر کردن آن با این تفسیر که در انتها سلوچ یا جنازهاش از راه میرسند از نگاه من درست نیست بلکه بنا بر احتیاط، مکروه است!
نکتهها و برداشتها و برشها
1) به نظرم اقبال به خواندن این کتاب بد نبوده است اما در حالت نرمال حداقل ده برابر این میزان باید خوانده میشد. یکیش خود من! الهی العفو! شاید به ذهن برخی از خوانندگانی که به ادبیات نقاط مختلف جهان آشنایی دارند برسد که چرا این کتاب آنچنان که باید و شاید در جهان مورد توجه قرار نگرفته است. برخی در پاسخ معتقدند که چنین آثاری بومی و محلی محسوب شده و در نقاط دیگر جهان مورد پسند واقع نمیشود. ضمن احترام به دارندگان این عقیده باید بگویم هر داستانی کم یا زیاد دارای عناصر بومی است، محتواهایی اینچنین اما در سراسر دنیا قابل فهم و خواندنی است.
2) بعد از خواندن این داستان چهرهای خشن از روستا در ذهن ما نقش میبندد (من که از قبل هم چنین تصویری به تجربه داشتم!) اما یک نکته را هم باید در نظر داشته باشیم؛ ما آدمها فینفسه دارای عناصری از مهربانی هستیم اما اکثریت ما در بروز دادن آن مشکل داریم. دو صحنه از برخورد مرگان با پسرانش را به یاد بیاوریم: اولی در ص116 جایی که اَبراو زیر کرسی خوابیده است و مرگان دلش میخواهد بر گونهی او بوسه بزند و دیگری در ص294 در تقابل با عباس است. دیگه از مهر مادری که بالاتر نداریم! نشان دادن مهربانی اولاً فرصت میخواهد که این آدمها به قول راوی چنان درگیر طوفانهای متعدد هستند که فرصت بروز مهر درونیشان را پیدا نمیکنند و دوماً تجربه میخواهد. مرگان اگر در دوران کودکی و نوجوانی چنین تجاربی را دریافت میکرد (یا لااقل نخورده بود نان گندم میدید دست مردم) میتوانست در جوانی و میانسالی آن را بروز بدهد. همانطور که الان نسبت به آن زمان در این زمینه پیشرفت داشتهایم میتوانیم در این فقره امیدوار باشیم به آینده!
3) شاید در نگاه برخی سلوچ شخصیتی منفی باشد که با رها کردن خانواده مسبب همهی اتفاقات داستان است. من موافق این نگاه نیستم! باید ببینیم آدمهای داستان در مورد او چه میگویند. به غیر از عباس که نظرش در اینخصوص و نظایر آن قابل اتکا نیست باقی همگی در مورد حمیت و کاری بودن سلوچ و تلاشش برای چرخاندن خانواده صحبت میکنند. احساسی قضاوت نکنیم و به فکتهای داستان توجه کنیم.
4) در صفحه 124 علت مرگ خرِ سلوچ «علفی» شدن ذکر میشود درحالیکه در اوایل داستان از «ملخی» شدن این خر خواندهایم. فکر کنم یک اشتباه تایپی رخ داده است.
5) آیا عباس و اَبراو همانند هابیل و قابیل هستند؟ تشابهاتی هست اما من دشمنی غیرِ معمولی ندیدم! همان مسئلهی بند 2 در اینجا قابل طرح است. آنها در این شرایط سخت روش دیگری نیاموختهاند و قادر به بروز مهربانی خود نیستند. مگر اینکه بگوییم هابیل و قابیل هم چنین شرایطی داشتند!
6) برنامهای که میرزاحسن و چند نفر دیگر دنبال میکنند برنامهی درستی است منتها تا به مرز سوددهی برسد شش هفت سالی باید از جیب خورد! این امکان برای همه وجود ندارد و این یکی از دلایلی است که کارهای اصولی پا نمیگیرد. اینجا فقط طرحهای زودبازده جواب میدهد و اخیراً این پیشوندِ "زود" آنقدر کوتاه شده است که معنایش میشود فقط دلالی! (به عناصر خردهفرهنگ دهقانی راجرز در همین راستا یک بار دیگر نگاه کنید).
7) تجربههای مثبت خیلی اهمیت دارد. برای شکلگیری کارِ جمعی وجود تجربههای مثبتِ حتی کوچک ضروری است. عاقبت کارِ میرزاحسن با این منطقه کاری کرد که تا کلی سال دیگر هم کار جمعی امکان جوانه زدن نخواهد داشت!
8) کار جمعی در سیستم جدید نیاز به "قانون" و فهمِ آن و درکِ ضرورتِ آن و مقدماتی از این دست دارد. فیالواقع اگر میرزاحسن کلاهبرداری هم نمیکرد باز هم نتیجهای جز شکست قابل تصور نبود. مگر اینکه نگاه اکثریت قریب به اتفاق آدمها همانند نگاهِ مرگان باشد! مثلاً در ص393 مرگان برای انجام کاری داوطلب میشود که در نگاهِ ناظر سرِ سوزنی برایش فایده قابل تصور نیست کما اینکه برادرش با خر خواندن او اظهار نظر میکند... اما همین تیپ کارهاست که به او این قوت قلب را میدهد تا امیدوار باشد که در نبودش اهالی روستا هوای هاجر و عباس را داشته باشند. در واقع این نوع رویکرد «سرمایه اجتماعی» ایجاد میکند و این سرمایه است که کار جمعی را تسهیل میکند.
9) «برخی چنینند که بلندی خود را در پستی دیگری، دیگران میجویند. به هزار زبان فریاد میزنند که: تو نرو تا ایستاده من، بر تو پیشی داشته باشد!» این تعریف زیبایی از بُخل است. میتواند از همان جهانبینی مبتنی بر خیرِ محدود برخیزد.
10) پشت سر اصلاحات ارضی، تاسیس تعاونی، ایجاد شوراها و... همواره نیتهای خوب و متعالی وجود داشته است. حیف. همین شوراهایی که میشد از دلش کثیری چیزهای خوب بیرون کشید را ببینیم! فاعتبروا یا اولیالابصار!
11) محافظهکاری در روستا با چشم غیرمسلح قابل مشاهده است. گاهی اوقات پیش میآید که فرد فرد کشاورزان به این نتیجه میرسند که کشت فلان محصولی که سالها به آن پرداختهاند به صلاح نیست اما همان سال اکثریت مطلق آنها مجدداً همان محصول را میکارند. چرا آنها از هرگونه نوآوری گریزانند؟! چون چنین تحولاتی ابعاد متعددی دارد: کاشت آن، نگهداری و مسایل متعددی که ممکن است در مرحله داشت با آن روبرو شوند، متفاوت شدن فرایندها از ابتدا تا برداشت و فروش و... فهرست کردن این مواردِ تجربه نشده از عهدهی هرکسی برنمیآید و گاه قابل برآورد نیست و همین با خودش ترس و هراس به همراه دارد. این که نکند شرایطی به وجود بیاید که من نتوانم از عهدهی آن برآیم و... ولذا به همین خاطر ادامه وضع موجود برای آنها همواره گزینه مطمئنتری است!
12) آیا برای کسی از خوانندگانِ داستان، فقدان سواد خواندن و نوشتن در نزد قاطبهی شخصیتهای اصلی این داستان برجسته شد؟! مسلماً من با فاکتور باسوادی و بیسوادی و برتری اولی بر دومی مشکلی ندارم اما باسوادی این چیزی نیست که در «آمار»ها آورده میشود. احتمالاً چند سال بعد از روایت این داستان، در زمینج یک دبستان زیبای پنج کلاسه ساخته شده است که دو سه سالی هم دایر بوده (البته با جمع کردن همه بچهها در یک کلاس) و آمار باسوادی را به سهم خودش بالا برده است. و احتمالاً چهار پنج سال قبل هم این دبستان که بیش از بیست سال بیمصرف مانده است را به مزایده گذاشته و الان به یک ویلای پنج شش اتاقه تبدیل شده است. دیدم که میگم! آن آمارها به درد گذاشتن بر درِ کوزه هم نمیخورد.
سلام
چرا نخوانده بودمش؟
سلام
همچنین من!
خوشبختانه هنوز فرصت هست.
اوه چه مطلب بلندی!
من دو هزار سال پیش این رمان را خواندم و فقط خط کلی اش یادم می آید. با این همه به نظرم بهترین کار نویسنده است. این که چرا در جهان دیده نمیشود، همان مسألۀ زبان است و ناکارآمدی ادبیات ما در برقراری رابطه با ادبیات جهان!
تو ببین نویسنده های ما به ندرت سایت دارند و آنهایی هم که دارند، آنقدر سایتشان بی بو و خاصیت است که آدم را ناامید میکنند. ادبیات باید معرفی شود، باید تبلیغ شود، باید درشت شود، نویسنده های بزرگ ما باید چند مشاور داشته باشند، مترجم داشته باشند که آثارشان را یا حداقل بخشی از آنها را ترجمه کند، مدیر برنامه داشته باشند، آنقدرها هم پیچیده نیست، با گذاشتن مختصری وقت و پول حل میشود. اما ما فکر میکنیم اینها آفتابه خرج لحیم است، بیفایده است، وقتی مردم خودمان کتاب نمیخوانند چرا کتابمان را به خارجی ها معرفی کنیم؟!
اینها تصورات غلطی است، به هر حال باید از جایی شروع کرد ... نویسنده که فقط کارش نوشتن نیست، باید در راه معرفی اثرش هم تلاش کند. به هر حال فرهنگ یک مسألۀ چندوجهی است، تکی نمیتوان آن را پیش برد.
شما همین الان برو سایت آقای دولت آبادی را با سایت ایزابل آلنده مقایسه کن!
ببین تفاوت از کجا تا کجاست .... ایزابل آلنده حتی عکس های آلبوم خانوادگی اش را هم گذاشته است. ابا ندارد بگوید وقتی متاهل بود عاشق مردی دیگر شد و عکسش را هم می گذارد! اینجا شما رنگ موهای طرفداری را تحسین کنی حسابت را میرسند!!!! برای همین همه قایم میشوند، اما به نظرم کمی هم باید جسارت داشت. شما در مقام یک نویسندۀ بزرگ باید چراغ راه بقیه باشی. نه این که در جغرافیایی بسته و محدود به قضاوت های نادرست سیر کنی.
ببخشیدها آقای دولت آبادی را نمیگویم ... کلا حرف میزنم!
همین مو یان را ببین، به نظرت کارش خیلی با دولت آبادی فرق دارد؟ بومی نیست؟! عجیب و غریب است؟ نه ... اما چنان رابطۀ نزدیکی با کمیتۀ نوبل درست کرد که آدم به نوبلش شک میکند! موضوع این نیست که لابی کرد یا نه، موضوع این است که خودش هم در راه معرفی کارهایش تلاش کرد.
سلام



ممنون که حوصله کردی و مطلبی خارج از عرف وبلاگها از لحاظ طول و درازی آن خواندی
من متاسفانه تاخیر زیادی داشتم اما بالاخره به راه راست هدایت شدم و این کتاب را خواندم. امیدوارم و از خدای ادبیات میخواهم که دل من بعد از این هدایت به انحراف کشیده نشود و از سوی ایشان رحمتی بر این بنده عنایت گردد که همانا ایشان بخشنده است. آمین
و اما بعد
دست روی مطلب مهمی گذاشتی که مبتلابه کل آثار ادبی ما هست. کامنتت را در چند تیتر خلاصه میکنم و نظر خودم را هم مینویسم که شاید در ادامه به کار خودمان و مخاطبان دیگر بیشتر بیاید:
1- مسئله زبان و ناکارآمدی آن در برقراری رابطه با دیگر نقاط جهان... یعنی در واقع معتقدی که در ذات زبان ما یک ناکارآمدی وجود دارد. من این ناکارآمدی را در ترجمههایی که از متون آکادمیک مرتبط با علوم انسانی خواندهام, دیدهام و باهات موافقم که در زمینههایی که ما پیش از این اندیشه نکردهایم پای زبانمان میلنگد که امری طبیعی و بدیهی است. اما در حوزه ادبیات من به این ناکارآمدی فکر نکرده بودم. در واقع مفهوم این قضیه این میشود که گاهی یک شاهکار ادبی مثلاً انگلیسی را هر کاری کنیم قابل ترجمه به زبان فارسی نخواهد شد. من در این زمینه البته تخصصی ندارم. من فقط شاهکارهای زیادی را به فارسی خواندهام که البته حرف شما را نقض نمیکند چون ممکن است آن شاهکارها در محدوده ظرفیت زبان ما قرار داشته باشد. مثالهایی برای آن ناتوانی میبایست ارائه کرد و در مورد امکان و عدم امکان آن بحث کرد. ولی عکس قضیه را چه کار کنیم: وقتی یک شاهکار به زبان فارسی خلق میشود قاعدتاً زبانهایی که ظرفیتهای بالاتری دارند مشکلی در این رابطه نخواهند داشت. لذا به نظرم حکم شما بیشتر در رابطه با آدمهایی که این زبان را به کار میبرند صحیح باشد. در واقع کمکاری ما در این رابطه. من کاملاً با این قضیه موافقم.
2- معرفی و تبلیغ صحیح و بهروز : مو لای درز این ادعا نمیرود. یکی از معضلات ما نه در بخش ادبیات بلکه در همه زمینهها... کافیه ما فقط به این فکر کنیم که کشوری مثل اسپانیا از زعفرانی که ما در کشورمان میکاریم چند برابر ما سود میبرد! یعنی ما در زمینه معرفی محصول تقریباً اختصاصی خودمان عاجزیم و این را هم سالهاست میدانیم و در جهت رفع آن قدمی برنداشتهایم کانه نمیتوانیم برداریم!! واقعاً جای تعجب دارد. این مشکل همه بخشهای مملکت ماست. ما به قراردادهای زمان فتحعلیشاه و ناصرالدینشاه میخندیم غافل از اینکه هنوز باشگاههای فوتبال ما و فدراسیون فوتبال ما نه تنها قدمی از آن زمان جلوتر نرفته است بلکه فتحعلی و مشاورینش یک سر و گردن از آدمهای فوتبال ما در کارشان حرفهایتر بودند!! برگردیم به ادبیات... من کاملاً باهات موافقم که در این زمینه واقعاً هیچ کاری نکردهایم. تعجبم از این است که ما در هر سوراخ سنبهای از این دنیا که تصور کنید مهاجرانی از وطنمان داریم که سالهاست آنجا زندگی میکنند (گاه چند نسل) اما آنها هم در این زمینه نتوانستهاند ادبیات ما را شارژ کنند. حکومت کم کاری میکند و دور از ذهن هم نیست که چرا اما دوستداران ادبیات چه میکنند. در داخل و خارج. به قول شما این قضیه کار یک نفر و دو نفر نیست.
3- موانع سیاسی و اجتماعی : این قسمت را با توجه به قیاس سایت خانم آلنده با نویسندگان داخلی گفتی که طبعاً درست است. تقریباً به اشاره هم این موانع را بیان کردی. تقریباً هرکسی در مجازآباد فعال است متوجه حرفت میشود.
..........
نه فقط مو یان بلکه بسیاری از کتابهایی که خواندهام را میتوان مثال زد که از نظر بومی بودن آن فکر رایج را نقض میکند. موافقم اگر مو یان توانست نویسندگان ما هم میتواند. یعنی این قضیه بومی و اینا اصلاً توی کت من نمیرود! همین سور بز که الان تمامش کردم (همین الان!) پر است از اسامی آدمها, مکانها, اطعمه و اشربه محلی که من هیچ تصوری از آنها نداشتهام اما شهوت... شهوت قدرت... دیکتاتوری و تبعات آن یک موضوع جهانی است. مضمونهای ادبیات همه جهانی هستند. ما باید خیلی تلاش کنیم. البته یک نکته دیگر هم میشد به آن سه مورد بالا اضافه کرد که تو بهش اشاره کردی و آن هم این است که ما خودمان چقدر مگر مشتری ادبیات خودمان هستیم؟! یا ادبیات به صورت کلی؟ رمان خارجی و داخلی هر دو... این خیلی موثر است. موراکامی مثلاً اول در کشور خودش میلیونی خوانده شد و بعد در جهان میلوینی طرفدار پیدا کرد.
تجارب ما به گونهای هست که برای دنیا حرف داشته باشد. سینمای ما این را نشان داده است.
مرسی از کامنتت
در ضمن به نوبل مویان شک نکن
این اثر به نظرم نه فقط برجسته ترین اثر دولت آبادی بلکه یکی از ۱۰ و بلکه ۵ رمان برتر زبان فارسی است.
من هم مثل سحر خیلی وقت پیش آن را خونده ام. باید در آینده ای نه چندان دور دوباره بروم سراغش. شخصیت ها، ماجراها و صحنه هایی دارد که هرگز نمی شود فراموششان کرد. در مورد مقایسه ای که سحر بین ایزابل آلنده و دولت آبادی کرده اصل مطلب درست است اما نباید به تفاوت پهنه ی جغرافیای زبان اسپانیایی نسبت به فارسی بی توجه بود.
سلام بر مداد گرامی
بسیار مشتاقم باقی لیست ده رمان برتر زبان فارسی از نظر شما را بدانم. البته قبلاً هم در این مورد همفکری داشتیم اما الان لزومش بیشتر حس میشود. دوست دارم که حتماً در این مسیر قرار بگیرم: خواندن آثار برتر رمان فارسی زبان.
در مورد گستردگی زبان اسپانیایی حق با شماست و ما چنین بازار وسیعی نداریم اما حرف من (و احتمالاً سحر) این است که ما از همین امکانات و ظرفیتهای خودمان هم بهره نمیبریم. قاعدتاً پله اول نردبام این است که این ارتباط در داخل و همین پهنهی کوچک خوب برقرار شود.
سلام و خداقوت

ممنون بابت کامل بودن مطلب و با نمره ای که دادید موافقم
این کتاب از بهترینهای دوره نوجوانی من بوده و جالبه برام که بعد از گذشت این همه سال بسیاری از اتفاقات کتاب مخصوصا مربوط به هاجر عباس و اخر داستان در ذهنم پررنگ باقی مانده بود.
ترس و لرز را گرفتم بخونم اگر به قول شما خدای ادبیات زورش بر خدایان دیگر بچربد
مشکلات روستاییان مثل نداشتن پزشک یا خانه محکم یا قانون و یه عالمه چیز دیگه هست
یه تایم خیلی خیلی کوتاهی رو در روستایی اینچنینی گذروندم که البته فقط زیباییهاشو دیدم مثل اسمون عجیب و پر ستاره ارامش و سکوت شیر گرم بز ... ولی خب حقیقت ظاهرا این نیست
چقدر مرگان را خوب گفتید
راستش موضوع اصلا پستی ادمها نیست بعد کتاب به این فکر کردم که کدام فرد از همه پستتر بود در داستان.. نتوانستم جوابی پیدا کنم یک پستی جاری هست در رگ و پی فرهنگ و باور ادمها
جای خالی سلوچ مرا زیاد به فکر فرو برد مثلا اینکه ایا همیشه ماندن در شرایط سخت کار درستیست؟ ماندن و تلاش کردن برای درست کردن؟ ایا گاهی رفتن نتیجه ی بهتری نخواهد داست قطعا خواهد داشت کاش ادم راحتتر میتوانست بفهمد تا کجا وقت ماندن است و دقیقا کجا وقت کندن
پایان داستان به گونه ایست که اکثر کسانی که در اطراف من این کتاب راخوانده اند و من ازشون پرسیدم معتقدن اخر داستان سلوچ برگشت ، من البته موافق نیستم نه بخاطر جمله مرگان چرا که میشد این طور برداشت بشه که مرگان میخواهد برود چه با سلوچ چه بی سلوچ
اما به نظر من در ذهن مرگان توهم گاهی در تخیلاتش بود مخصوصا اواخر داستان به نظرم فقط یه مکالمه ی تخیلی بینشون شکل گرفت
البته شیطنت نویسنده هم هست که برداشتهای محتمل از پایان داستان میتواند دل هر نوع مخاطب را در اخر داستان بدست بیاورد یه نوع پایان سلف سرویس
مرگان رشد کرد و این را دولت ابادی بارها به تاکید نشانمان داد مثل غیرت و مردانگی سلوچ یا اخلاق لجوجانه و تمسخر الود کدخدا دوشنبه
مسلما قضاوت در رفتارهای آن زمان با درک الان بی انصافی است به نظرم باید بروی رفتارهای الانمان تمرکز کنیم تا انچه که در اینده این چنین میتواند رعب انگیز و غیر انسانی باشد را پیدا کنیم
۱ بومی بودن به نظرم حتی میتواند یک امتیاز باشد مثل ذرت سرخ مو یان به نظرم ایراد جای دیگریست
۲ ادمهای داستان همه در محبت کردن ظاهرا فلجند مثل همین مثال که گفتید اما کمی که فکر میکنم میبینم بارها دیدیم هر جا منفعت میطلبید رفتارها و عبارات محبت امیز شنیدیم حتی از مرگان
۳ اتفاقا نویسنده تاکید بسیاری در مثبت نشان دادن سلوچ داشت و موفق هم بود نویسنده برای حس ما به تک تک کارکترها خط داده خطهای عمیق هم داده ما همه انچه برداشت میکنیم که او خواسته
۴ من فکر کردم یه چیزن !! یعنی در واقع کسی که علفی میشه ملخی میشه !!!
۵ من متوجه هیچ ارتباط هابیلی قابیلی نشدم
۶ دقیقا
۷ ما هنوز هم همینیم اسم شریک از خوف ترین واژگانمونه
۸ مرگان باهوش بود اما هوشمند نبود پویا نبود ...البته در مقایسه با زنان دیگر مثل رقیه شاید خیلی هم بود
۹ چقدر جملات زیبا زیاد داشت
عبارات و توصیفات منحصر به فرد در بیان حس و درون شخصیتها
۱۰ زندگی همش در حال یک تکرار است هر بار کمی این چرخه بشریت را تغییر میدهد میرود تا دور بعدی
یک جور تغییر به مرور
۱۱ اینم الان زیاده تو زندگیمون
۱۲ بله واقعا شد
بیشتر ایرانی بخوانیم
سور بز را امیدوارم به زودی تمام کنم
ممنون از اینکه صبورانه کامنت بلندم را میخوانید
سلام
ظاهراً همه دوستان درخصوص خواندن این کتاب نسبت به من السابقون السابقون هستند و من با تاخیر فراوان به منزل رسیدهام اما همین رسیدن را باید مغتنم شمرد.
خدای ادبیات را باید با پرستش بیشتر قوی کرد!
ترس و لرز یکی از مجموعه داستانهای مورد علاقه من است.
روستاها برای تایمهای کوتاه مکانهایی بسیار جالب و زیبا هستند. مردم روستاها عموماً غریبنواز هم هستند و همین امر موجب میشود که بازدید توریستی از آنها بسیار خاطرهانگیز باشد. برای شناخت مشکلات روستا واقعاً نمیشود در مرکز نشست و نسخه صادر کرد! خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست. چدر و مادر من هر دو در روستا به دنیا آمدند و سالهای کودکی را در آنجا گذراندند و بعدها هم هر سال دو سه بار به آنجا میرفتند و ... ما هم بدین ترتیب ارتباطمان برقرار بود و هنوزم هست. واقعاً پیچیدهتر از این حرفهاست! دوست دارم روزی در این مورد بنویسم.
ماندن در شرایط و سخت و تلاش برای حل مشکلات... نسخه واحد ندارد و من هم نسخهنویس نیستم اما به نظرم تا جایی که امکان اصلاح وجود دارد میتوان تلاش کرد اما پس از آن و بیش از آن ممکن است به فرسوده کردن خود منتهی شود.
در مورد پایان من هنوز به آنچه که نوشتم عقیده دارم. رفتن از روستا با وجود بازگشت سلوچ در این فضای داستانی چندان قابل هضم نیست! خیلی مدرن میشود!
قضاوت دقیقاً باید با در نظر گرفتن شرایط تاریخی صورت پذیرد. کاملاً موافقم.
1- بله گاهی حتی امتیاز است.
2- رفتارها و عبارات ظاهری یک چیز است و نشان دادن مهر چیز دیگر... البته قطعاً چیزهایی بوده و هست... مثلاً ابراز علاقه سلوچ به مرگان در هنگام درو را ببینید. خیلی ساده و در چارچوب آن زمان-مکان ... طبعاً انتشار بیش از این را در آن موقع از اجزای کوچک سیستم نباید داشت. مشکل در سبک زندگی است. طبعاً منافع شخصی میتواند منشاء بیان برخی عبارات باشد. تغییراتی که در سبک زندگی داشتهایم در این زمینه کمی اوضاع را تغییر داده است.
3- در شول خواندن همینطور است و ما در چنگال نثر محکم نویسنده هستیم اما من احتمال دادم که پس از اتمام کتاب ممکن است برخی کاسه کوزهها را سر سلوچ بخواهند بشکنند
4- نمیدانم شاید هم یک چیز باشد! چیزی هم در گوگل پیدا نکردم.
5- ایضاً من.
6- متاسفانه!
7- بیشتر متاسفانه!!
8- طبعاً قضاوت ما همانطور که گفتیم باید در چارچوب همان زمان-مکان باشد. در این مقایسه به نظرم مرگان زنی باهوش است. همان پنهان کردن مسها کفایت میکند برای داشتن چنین نظری!
9- بیشمار... بسیار زیاد. از این جهت عالی بود.
10- موافقم.
11- چون ما هنوز هم در چنین فضایی هستیم.
12- بیسوادی یا ویلا!؟
حتماً ایرانی خوب را بیشتر خواهم خواند.
سور بز هم معرکه بود.
خواهش میکنم. خوشبختانه کامنتها همگی بلند است.
سلام خدمت حسین عزیز

راستش رو بگو این قرنطینه بهت ساخته یا کتابه جنسش اینقدر خوب بوده که تو رو مجاب به نوشتن این یادداشت پر و پیمون و عالی کرده؟
دمت گرم،ممنونم از یادداشت خوبت، البته باید اعتراف کنم جاهایی از یاددشت رو که احساس کردم لازمه بعد از خوندن کتاب بخونم پریدم اما خیلی یادداشت خوبی بود و من رو به یاد خوانده های محدود خودم انداخت: به یاد رفیق بیک، یکی از شخصیت های کتاب جودت بیک و پسران که تمام هم و غمش نوشتن کتابی درباره توسعه روستا ها بود و بعد چاپش به هیچ نتیجه ای نرسید و ۳۰ چهل سال بعد کتاب برای پسرش یه مشت مزخرف می اومد. یا یاد مشد اسلام یکی از صخصیت های کتاب عزاداران بیل که چطور تو جهل عجیب همسایه هاش زجر کشید. یاد خوشه های خشم هم افتادم وقتی تراکتور اومدو همه رو بیکار و در نهایت آواره کرد. فکر میکنم منظورت از انتقاد به روستایی یه طرز تفکر باشه، همانطور که خودت هم شاره کردی الان این تفکر تو شهر های ما هم برقراره و ما تو شهر های بزرگ هم شاهدشیم، طرفدارای فوتبال میتونن این موضوع رو با دنبال گردن حواشی تماشاگران اصفهانی یا تبریزی در برابر بازی های تیم های پایتخت رو دنبال کنن.
فکر میکنم ما هنوز دیدمون به روستا همون صفا و صمیمیت و زیبایی های روستاست، شاید این بخاطر تجربه نکردن سختی هاش باشه، تجربه یکساله کار کردن وسط کویر و بی رحمی حاکم بر همه چیز اونجا همه ی دیدگاه های من راجع به مردم روستایی و روستا رو بهم ریخت.
من به غیر از روز و شب یوسف که بهش اشاره کردی از این نویسنده آوسنه بابا سبحان رو هم خوندم که به نظرم کتاب بسیار بهتری از روز و شب یوسف بود و خواستم بگم که در اون کتاب هم بسیار واژه های بومی روستایی مربوط به استان خراسان به کار برده بود که خیلی هاشون طبیعتاً اصلا به گوش منم نخورده بود اما اینقدر راحت می خوندمشون و برام ملموس بود و می فهمیدمش که اوایل اصلا یک ذوقی می کردم که چقدر من کارم درسته، نگو که کار نویسنده اش درست بوده که کار این طور از آب در اومده. کاش اون کتاب رو هم بتونی بخونی، صد صدو پنجاه صفحه بیشتر نیست که اونم خودش همچین خواننده رو میکشه که نمیفهمه کی تموم شد.
کتاب جای خالی سلوچ رو متاسفانه ندارم و کتابخانه ها هم که تا اطلاع ثانوی به دلیل کرونا تعطیلند. بعد از اینکه گیرم آمد و خواندمش، برمیگردم و یادداشتت را دوباره خواهم خواند و بعدش با هم گپ درباره اش می زنیم.
اما کامنت ها
از کامنت خوب سحر بسیار سپاسگزارم جز خوبی خود کامنت باعث شدی میله هم به مسائل مهمی اشاره کنه، سحر درباره این موضوع که گفتی نقص زبان ما، خب وقتی آثاری به زبان های دیگر به این خوبی به زبان ما ترجمه می شوند و حتی گاهی به خوبی حس رو هم بیان می کنند چرا بالعکس نشه، از ترجمه شعر منظوم فارسی که دیگه بالاتر نیست که انجام شده و مورد توجه هم قرار گرفته. نظرت چیه؟
نکته ای که جناب مداد سیاه عزیز هم اشاره کردند نکته مهمی بود که نباید ازش غافل بود گستره ی جغرافیایی زبان اسپانیایی یا انگلیسی. یه مثال دیگه اش که همین بغل دست خودمونه میتونه اورهان پاموک باشه، بی شک اگر پاموک به ترکی نوشتن کتابهاش بسنده می کرد و کتابی به زبان انگلیسی نمی نوشت طبیعتاً اینقدر زود پر آوازه نمی شد و به نوبل نمی رسید. این نقش کمرنگ زبان دوم یا بین المللی در میان مردم ما و نویسندگانِ بر گرفته از همین مردم هم یکی از مهمترین دلیل ها میتونه باشه.
کامنت ماهور را هم داشتم میخوندم که دیدم داره داستان لو میره و جسارتاً رهاش کردم
.
آقا ما نبودیم و از شما بی خبر بودیم شما سراغ چه اثر سترگی رفتی؛ سور بز، به به، حتما باید جالب باشه، منتظر یادداشتت می مونم، راستی، الان چی میخونی؟
سلام
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
بدون هیچ حرف پیش: کتاب خوب بود وگرنه قرنطینه سختیهای خودش را داشت و هنوز دارد!
ممنون از لطفت. طول و دراز هست اما پر و پیمون بودنش رو چه عرض کنم. این مقوله توسعه را در چند رمان دیگر هم دیدم . مثالی که تو زدی مرا به یاد یکی از شخصیتهای آناکارنینا انداخت که اون هم در این زمینه دغدغههایی را داشت که ما البته میدانیم این یکی از دغدغههای اصلی تولستوی بوده و خودش در این زمینه در املاکش تجربههای زیادی رو داشته...
این مطلب نقدی است به جهانبینی روستایی که در زمانی نه چندان دور همهی عالم چنین نگاهی داشتند و الان هم به نظرم خیلیها دچار این بدفهمی از دنیا هستند. پس نقد من به تعداد محدودی آدم که در روستا زندگی میکنند نیست بلکه نقدی است که از لحاظ تعداد به چندین برابر از اونا که در خارج از روستا زندگی میکنند و چنین نگاهی به دنیا دارند.
فوتبال که اشاره کردی یکی از پهنههایی است که داشتههای ما و چیزی که هستیم (بخشی از اون رو لااقل) را به خوبی نشان میدهد. استادیومهای ما یک کلاس جامعهشناسی است. من به شدت توصیه میکنم بعد از کرونا هرازچندگاهی سر این کلاس حاضر شویم!
این صفا و صمیمیت ریشههای زیادی دارد. از نظر فکری هم میتوان تا فلاسفه عصر روشنگری عقب رفت و مسئله بازگشت به طبیعت و بخصوص نحلهای که خیلی رومانتیک به این موضوع نگاه میکردند. شهر و تمدن از این زاویه جایی است که نابرابری و خشونت با خودش به همراه میآورد و لذا قطب مخالف که روستا و دامان طبیعت است جایی است که سرشار از صفا و صمیمیت است. خلاصه اینکه قضیه سر درازی دارد. مثلاً رویای بازنشستگی خودم را که در موردش اشاراتی داشتهام رفتن به دل طبیعت و اینا را داخلش دارد! منتها من هیچگاه مکانش را در شعاع صد کیلومتری روستای خودمان تصویرسازی نمیکنم
آوسنه بابا سبحان را برای سال بعد یادم میماند.
فهمیدن کلمات در داخل متن سادهتر است تا انفرادی... کلمات زبانهای دیگر را هم همینطور بهتر میتوان یاد گرفت.
به شدت توصیه میکنم که بعد از کرونا این کتاب را در برنامه قرار بدهی.
سحر تا من جواب بدهم خودش جواب داده است. من هم نظرم را ذیل کامنتش نوشتم.
موافقم که ما در همه زمینهها کمکاری میکنیم اما توقعمان ماشاالله متناسب نیست!!
.....
واللله سور بز تمام شد و گفتم قبل از اینکه اتحادیه ابلهان را بخوانم بروم سراغ هابیت ببینم چطوره! بچههام که خیلی دوست دارند. گفتم شاید بتونم کمی شکاف میان خودم و اینها را پر کنم
الان کامنتهارو مخصوصا کامنت سحر عزیز رو خوندم چقدر کامنت و جوابش عالی بود
واقعا برای سوال هایم جوابهای خوبی از توش گرفتم
وقتی بعد از مشتی غبار جای خالی سلوچ را خواندم و دیدم چقدر آن کتاب در سطح جهان معروف است و جزو لیستهای پر اعتباری اما این نه ، خیلی دلم سوخت
ببخشید مهرداد اگر کامنتم لو دار است!!،راستش بعد از خواندن یک کتاب خوب ذهنم به شدت تشنه ی صحبت درباره اش است بخشیش بخاطر نقاط تامل برانگیز کتاب بخشیش بخاطر هیجانی که از خواندن کتاب بهم دست میده و بخشیش برای پیدا کردن نکاتی که من از انها غافل بودم.
چند روزی که کامنتها بسته شده بود من خیلی عذاب کشیدم جون کامنتدونی قلب وبلاگ است.
به نظر من هم جای درد دارد... لیستها...
قابل توجه مهرداد و سحر گرامی.
ممنونم از مهرداد و ماهور عزیز
این مساله در مورد غنای ادبیات هم هست ... تا بلند نشوی و نروی و تجربه نکنی که نمیتوانی شاهکار خلق کنی. همین یوسای نازنین را ببین، ببین چطور کشورهای آمریکای لاتین را زیر پا گذاشت و از هر خطه چیزی به ادبیاتش اضافه کرد!
اینجا نویسنده های ما اغلب آثار اول خوبی می نویسند، چون نتیجۀ یک عمر تجربۀ خودشان و دور و بری هایشان است، اما از کار دوم به بعد می لنگند، چون کارشان می شود آنچه که به زعم من اسمش رمان آپارتمانی است! نویسنده باید توانایی شکستن هنجارها، تجربه های مختلف و ایجاد ارتباط را داشته باشد. همین صفحۀ خانم سامانتا داونینگ را ببین ... مدام برای معرفی اثرش در سفر است، تازه کارش یک ژانر شناخته شده و معمولی دارد. اون وقت ببین کار نویسنده ای مثل دولت آبادی چقدر سخت میشود!
ببین مهرداد جان، موضوع فقط ترجمه نیست، شما باید این فرهنگی را که درباره اش می نویسی معرفی کنی، آدم ها و باورهایش را بشناسانی، برجسته اش کنی و این کار فقط با ایجاد ارتباط انجام پذیر است. شما نمیتوانی پشت میز تحریرت در خانۀ قشنگت بنشینی و رمان بنویسی و انتظار داشته باشی همه بخوانند و دنبالش بدوند.
بدبختانه اینجا آن تفکر احمقانۀ روشنفکری هم وجود دارد که چون نویسنده ای پس با بقیه فرق داری، این خیلی ضربه میزند به پیکر ادبیات پیزوری ما
سلام

قابل توجه دوستان عزیز
......
من برمیگردم سراغ محصولات مختلف کشاورزی و صنعتی خودمان! حتی میشود سراغ فوتبال هم رفت! نمیدونم چرا ما گاهی با یک سود کم هم اشباع میشویم درحالیکه در همان حوزه یک عالمه (تا بینهایت) سود خوابیده است که میشود رفت دنبالش و زحمت کشید و عرق ریخت و در عوض آن را به دست آورد!
چون نمیرویم گاهی با گندیدن خرما و پیاز و سیب و گوجه و چه و چه مواجه میشویم اما همین نزدیکیها مشتریهایی هستند که چند برابر قیمت طالب آن هستند.
ارتباط و بستهبندی و شناخت بازارها و فهم قوانین چیزهایی است که ما در آن میلنگیم.
حالا برگردیم سراغ ادبیات... این چهار موضوعی که در خط بالا گفتم در این جا هم به نوعی صادق است.
حالا هر کی ندونه فکر میکنه من حاجی بازاری هستم
................
پ ن : کاربرد کلمه پیزوری ممکن است برخورنده باشد و جمله آخر این قابلیت را دارد که برخورنده باشد هرچند که منظور شما تام و تمام نباشد.
این را هم در نظر داشته باشیم که ادبیات داستانی ما به هر حال در ابتدای راه است و در قیاس با جاهایی که چند قرن است به رمان و داستان نویسی می پردازند نحیف و ناتوان به نظر می رسد که طبیعی است چنین باشد. طبعاً این ناتوانی با ایشالا و ماشالا گفتن رفع نمی شود. بلکه با نقد این اتفاق می افتد. یکی دو تا نقطه ضعف در این کامنت بیان شد و می توان بر این نکات چیزهای دیگری را هم افزود. ممکن است همه این موارد برای همه نویسندگان فعال در این زمینه صادق نباشد... طبیعتاً این گونه است...
نه اثر دیگر:
بوف کور.سنگ صبور. شازده احتجاب. مدیر مدرسه. چشمهایش. شوهر آهو خانم.همسایه ها.سووشون. سمفونی مردگان.
خیالم تا حدودی راحت شد
پنج تا را در دوران وبلاگنویسی خواندهام و سه تا را قبل از آن... برنامههای آینده مشخص شد.
ممنون
سلام
خیلی ممنون بابت این پست خوب.
دوست دارم اینجا دولت ابادی رو ازکتابش جدا کنم. یعنی کاری به رفتارها و گفتارهای پرازتناقض این آدم، مخصوصا تو سالهای اخیرنداشته باشم و نگم دوستش دارم. چون دوستش ندارم. فقط خواننده اثارش بودم. که به نظرم بهترینش همین جای خالی سلوچ باشه. من سلوچ رو خیلی خیلی سال پیش خوندم. چیز زیادی یادم نیست اما یادم هست همون موقع هم ارتباط خیلی خوبی باهاش برقرار کردم. یکی ازدلایلش شاید رئال بودن کاربود و این که پیچیدگی های آنچنانی نداشت، برای منی که تو دوره نوجوانی اول و تقریبا دهه هفتاد دومین باراین کتاب رو خوندم همذات پنداری با شخصیت هاش و فهمش خیلی ساده و البته، خیلی جالب و جذاب بود. ازاونجایی که من خودم خراسانی هستم با اصطلاحات بومی و محلی که تو تمام نوشته های دولت ابادی و مخصوصا اینجا، زیاد بکاربرده آشنایی داشتم و فضا سازی ها و حتی شخصیت هاش برام اشنا و مملوس بودند. شخصیت هایی که هنوز هم ته چهره یی از اونها( تصویرسازی های ذهنی که وقت خوانش داشتم) هنوزاون چهره ها یادم هست.( حالا نگم که، بعضی پرگویی ها و پرداخت به جزئیات توی اثارش، شاید بیست سال پیش برام جذابیت داشت و حالا اگه دوباره کتابهاش رو بخونم، قطعا برای من نوعی، آنچنان مثل گذشته جذاب نیست و شاید خسته کننده هم باشه ،)اما با این همه، سلوچ رو دوست دارم چون یادم هست آخرین باری که خوندمش،یک زخم یا چطوری بگم یک بغضی موند بیخ گلوم و سالها همونطور جا خوش کرد. بغض برای انسانهایی که درد و رنجشون رو هیچ مرهمی نیست.نه آن زمانه و نه دراین زمانه و قلبم فشرده شد.
و متاسفانه هنوز وقت نکردم کامنتها رو بخونم .
سلام
ممنون از لطف شما.
من اگر نوجوان بودم و یا اوایل دوره دانشجویی حتماً به سراغ کلیدر میرفتم... الان دیگه نمیشه... البته همسرم خواند و هر شب گزارشی از کتاب به من میداد. اما این سلوچ چیز دیگری بود و من که حسابی لذت بردم.
نثری قدرتمند و توصیفاتی جاندار... حداقل در این کتاب من چیز اضافهای ندیدم.
سلام
تشکر از زحمات شما
قلم آقای دولت آبادی در توصیفات رشک بر انگیز هست.
سلام
ممنون از لطف شما
بله رشکبرانگیزاست.
سلام آقا حسین وقت شما بخیر
ممنون از یادداشت خوب و زحمات شما
کامت ها هم فوق العاده بود. من همزامان با شما و معرفی کتاب برای خوانش شروع کردم و کتاب چند روزی هست تمام کردم.
کتاب گیرایی بود یعنی بعضی موقع ها دوست داشتم بگیرم عباس را بزنم واقعا با بی وجدانی داشت ابراو را میزد. سرنوشت تلخ عباس هم عجیب بود و ارتباط با زن علی گناو، رقیه. خیلی جالب بود صحبت ها و دوستی این دو درد کشیده و آن امید آنها به زندگی و شروع کسب و کار. حقیقتش من ته داستان فکر کردم واقعا سلوچ برگشت، با این حس رفتم سراغ آرزو های بر باد رفته عباس و رقیه.
اگر حوضله داشتید روی یک درسگفتار هم فکر کنید با این همه توان می توانید ما را هم راهنمایی کنید و به عبارتی طریقه نقد ادبی را آموزش بدهید.
آقای نعمت الله فاضلی کتاب نظریه نقد ادبی معاضر تیلور را درس داده ولی به نظرم تجربه زیسته شما با کتاب چیز دیگری است.
ممنون
سلام دوست عزیز
خوشحالم که همزمان این کتاب را خواندید و اینطور که از قراین پیداست از آن لذت هم بردهاید.
همین موضوع حس خوبی به آدم میدهد. چون گاهی اوقات یک وبلاگنویس حس میکند جلوی دیوار نشسته است و برای دل خودش مینویسد اما این جور مواقع متوجه میشود که نه ... انگار تنها نیست. بهترین آموزش (هم برای من و هم برای شما) همین با هم پیش رفتن و فکر کردن و بیان نکات و بحث پیرامون آنهاست. البته در کنارش خواندن نظریهها و متون تخصصی میتواند به ما کمک کند اما پایه اصلی خواندن متون ادبی (اینجا رمان) است.
نقد را اگر به دو شاخه فرم و محتوا تقسیم کنیم دو سلسله پیشنیازهای متفاوت جلوی رویمان قرار میگیرد که در یک سمت نظریههای نقد ادبی قرار میگیرد که به نقدهای به قول من تخصصی منتهی میشود و در شاخه دیگر مباحث جامعهشناختی, فلسفی، سیاسی، اقتصادی و... قرار میگیرد که دنیای وسیع محتوا را شکل میدهد. من اینجا سعی میکنم در این زمینه کار کنم و در محضر نویسندگان و مخاطبان یاد بگیرم.
از حسن ظن شما و لطفتان سپاسگزارم
سلام

با آرزوی سلامتی شما و همه دوستان
یکی از نکات مثبت کورنا فعال تر شدن شما بود خانه نشینی شما برای دنیای وبلاگ فارسی باعث خیر شد. امیدوارم ادامه داشته باشد. منظورم پست گذاشتن شماست
یکی از آرزوهایم این است که کسی با قدرت قلم آقای دولت آبادی در مورد دوران معاصر یعنی دهه هایی که ما زیستیم بنویسید و ما از زاویه دید ایشان دوباره این داستان ها را مرور کنیم و چه قدر نویسنده هایی از این دست کم داریم در فضا زبان فارسی.
ما منتظریم روزی با قلم شما روزگار زیسته مان را دوباره تجدید خاطره کنیم. یاد نامه های شما بخیر.
سلام دوست عزیز


امیدوارم این شرایط هرچه زودتر سپری شود من قول میدهم فعالتر باشم
واقعاً جای کار زیاد دارد منتها همت بالایی میخواهد و دید وسیع... حتماً با فاصله گرفتن بیشتر از این ایام داستانها هم نوشته خواهد شد.
نوشته شدن یک بحث است و به دست ما رسیدن (صحیح و سالم) بحثی دیگر. البته الان دیگه امکانات زیاد است منتها .... من هم مثل شما آرزومندم.
واقعاً یاد آن نامهها به خیر
توان ما در همان حد بود
ممنون از لطف شما
درود بر میله گرامی

آقا این پست و کامنت هاش به نظرم یکی از اون تکرار نشدنی های کل وبلاگتون باشه! توی تموم این مدت ندیده بودم اینقدر متن و نظرات بلند بالا باشند!! اصلا ترسیدم نکنه من دچار مشکلی چشمی شدم!!
راستش یه خاطره ی کلی از بچه گی م درباره ی داستان های محمود دولت آبادی دارم و اونم گریه کردن های یواشکی مامان بود موقعی که کتاب هاش رو می خوند!! یعنی من نمی بخشم ایشون رو بخاطر اون اشک هایی که مامانم می ریخت! به همین خاطر کلا از نوشته هاش بیزارم!!
یک باری هم که از نزدیک توی یکی از این انتشاراتی ها دیدمشون خیلی سعی کردم باهاشون دعوام نشه!!... همون لحظه مکان رو ترک کردم!
اینهایی که گفتم قطعا از تاثیرگذاری نوشته های ایشونه که البته باعث شده کامنتها هم اینجا به فریاد دربیایند!!
سلام بر بندباز



بله... در این دوران میتواند ویژه و تکرارناشدنی باشد اما آن قدیمها اگر یادت باشد بروبیاهای بیشتری بود اما شاکرم که هنوز کامنتدونی زنده است و نفس میکشد.
در بلندبالایی کامنتها که حقاً نمونه است. امیدوارم پست بعدی هم اینگونه باشد که مطالب بسیار مهمی دارد
باز گلی به گوشه جمال مادر شما که چنین دستاویزهای زیبایی برای گریه کردن داشت. خودتان را با ما مقایسه کنید که مادرمان با چه چیزهایی اشک میریخت
به نظرم باید در نوبت بعدی از ایشان تشکر کنید... چرا دعوا!؟
متاسفانه مجبور شدم دو کامنت از دوستان را برخلاف رویه موجود حذف کنم. چنانچه مایل به بحث و همفکری هستیم بهتر است با لحن و عبارات بهتری با یکدیگر سخن بگوییم. البته اگر مخاطب آن دو کامنت خود بنده بودم اشکالی نداشت. خواهش میکنم موضوعات را شخصی نکنید.
از هر دو عزیز عذرخواهی میکنم
خب عجب متن طولانی نوشتی
این کتابو اردیبهشت ۹۴ خوندم
به دو نفر دیگه هم دادم ک اونا هم خیلی راضی بودن.
دو صحنه از کتاب رو هیچ وقت فرانوش نمیکنم
اولی درگیری دو برادر در اوایل داستان بعد از خار کنی و شکست برادر کوچک و با اون حالت غم و اندوه از برادر بزرگتر ابزار کندن خار رو خواست تا دوباره به بیابون برگرده
صحنه دوم هم اون غروری ک برادر کوچیک روی تراکتور داشت و با افتخار دور میزد عالی بود
پشمال ک اصلن عشق من بود بعد از پشمال شدن.هنوز خیلی هارو پشمال صدا میکنم
سلام
ایام کرونا بود دیگه این دو سه تا مطلب طولانی شد... از کتاب بعدی حسابی کوتاه میشود
صحنه اول خیلی دردناک بود.... آره ... فراموش نخواهد شد.
صحنه دوم هم به یاد ما میآورد که تجربه سختیها و شداید و تجربه زورگویی دیگران موجب نمیشود که ما انسانهای ضد ظلمو آزادهای بشویم!
....
درود بر میله بدون پرچم بزرگ و عالیقدر. چه کار خوبی می کنی که می نویسی دمت گرم. اینقدر خوبی که شوق خواندن را در همه ی دوستان برمی انگیزی. درودها به شما.
به نظر من تحسین شما از نثر دولت ابادی به جاست ولی به منظر من کمی بیش از حد توضیح اضافی میده و این برای من مقداری خسته کننده است. ولی در اینکه توانایی نثر فاخر را دارد، شکی نیست.
برای من که در ابتدای راه نوشتن هستم این جور متون بسیار می تواند راه گشا باشد.
سلام بر جهان عزیز
ممنون از لطف شما
در مورد کلیدر من هم حس شما را داشتم اما جای خالی سلوچ از این لحاظ خیلی عالی بود و کم نقص. یک نمونه خوب.
حتما راهگشا خواهد بود