هفته اولی که مشغول به کار شدم صبحها با چنین صحنهای در اتاق کارمان روبرو میشدم: همکاران دورتادور یک میز مینشستند و تندتند لقمههای صبحانه را فرو میدادند و همزمان نگاهشان روی مطالب روزنامه بالا و پایین میشد. بیست دقیقه برای صبحانه وقت داشتیم و بعد باید از اتاق خارج میشدیم و هرکس به سر کار خودش میرفت. هرکس روزنامهی خودش را داشت. دو سه نفر صبحِامروز، چند نفری هم عصرِ آزادگان و آفتاب امروز و آریا و فتح و بیان و آزاد و امثالهم، دو سه نفر همشهری و ایران و ... و یک نفر هم یالثارات. دوازده نفر بودند. من که تازهوارد و سیزدهمین نفر بودم فقط نظارهگر همکاران بودم... نه صبحانه و نه روزنامه؛ چون صبحها قبل از حرکت، صبحانهای که مادر پیش از بیدار کردن من آماده میکرد را میخوردم و چون مشترک روزنامه بودم باید تا عصر صبر میکردم تا عصر آزادگان به درِ خانه برسد! فضای جالبی بود، تقریباً به همین کیفیتی که سر آدمها الان داخل گوشیهایشان میرود آن زمان داخل روزنامه میرفت... اما این کجا و آن کجا!
این تصویر البته چندان نپایید و هفته دوم جماعت روزنامهخوان به آن دو سه نفری که همشهری و ایران میخواندند محدود شد و البته آن همکار یالثارات و شلمچهخوان! بله کنفرانس برلین و تعطیلی فلهای مطبوعات در آن زمان رخ داد. تقریباً یکی دو ماه بعد دیگر کسی در اتاق روزنامه نمیخواند!
منیرو روانیپور یکی از مدعوین کنفرانس بود و تعدادی از داستانهای این مجموعه با سفر ایشان به آلمان ارتباط دارد. خواندن این داستانها مرا به فضاهای مختلفی برد (از جمله فضای بالا!)....
این مجموعه حاوی 14 داستان کوتاه است که محوریترین مضمون مشترک آنها از نظر من غربت بود. غربت در خانه و خارج از خانه... در داخل و خارج از وطن! زن داستان کافهچی در خانهاش غریب است و یا نویسندگان حاضر در داستانهای دیدار و یا مویهکنندگان برای نویسندهی ناپدید شده در داستان کشتیشکستگان... اما داستانهایی که پایی در آلمان دارند این مفهوم را عمیقتر به ذهن خواننده فرو میکنند و ترکیباتی همچون غربت و هویت، غربت و فراموشی، غربت و فروپاشی، غربت و توهم در ذهن به وجود میآورد.
داستانهای نیمه اول مجموعه بیشتر شامل فضاهای واقعی هستند و داستانهای نیمه دوم در مرز توهم و واقعیت در نوسان هستند. من نیمهاولیها را بیشتر پسندیدم. در خصوص هر کدام از داستانها در ادامه مطلب مختصری خواهم نوشت.
*******
مشخصات کتاب من:نشر قصه، چاپ دوم 1381، تیراژ 3300 نسخه، 143 صفحه (تفاوت تیراژ آن روزها با این روزها خود حاکی از سر درون است!)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است.
کافهچی: روایت زنی در خانه با مسئولیتهایی که دیگران از او انتظار دارند... با انجام این امور او خود را در قامت یک کافهچی میبیند. نقطهی اوج داستان جایی است که او در خلوت خود با اسباببازی فرزندش یک کلبه جنگلی میسازد و در رویا، زندگی ایدهآل خود و مرد رویاهایش را در این کلبه تصور میکند. در این حالت هم او نگرانیهایی دارد که پرداختن به این نگرانیها در واقع تبدیل شدن به همان کافهچی خواهد بود.
ماریا: زن نویسندهای وارد آلمان میشود. مردی که نقش راهنما و همراه او را به عهده دارد فردی به نام پیتر کاشانی است. نام او در شناسنامه حمید است. او سال 60 از ایران خارج شده است و حالا 18 سال است که اینجاست. هدف او پیدا کردن خودش بوده است اما به نظر میرسد سردرگمتر و هویتش مخدوشتر شده است. بحث غربت و تاثیر آن بر هویت به نظرم محور داستان است... او حتا نام معشوق دوران نوجوانیاش را در ذهنش تغییر داده است اما تغییر اسامی و انطباق آن با مکان جدید و فرار از واقعیت باعث نمیشوند که سنگینی غربت کاهش پیدا کند؛ شاید گریه انتهایی حمید نشانهای از این سنگینی باشد.
زن فرودگاه فرانکفورت: زن نویسنده در فرانکفورت مهمان زن موقرمزی است که سالها قبل و پس از رویدادهای اولیه انقلاب، با فرزند خردسالش به سختی خود را به آلمان رسانده است. نام فرزندش کرامت است که نشان میدهد چه مسیری را طی نمودهاند! زن موقرمز برای چرخاندن زندگیاش کارهای مختلفی انجام میدهد از جمله رساندن و آوردن مسافران ایرانی به فرودگاه فرانکفورت... او در ابتدای خروجش از ایران به شوروی رفته است و با دیدن اوضاع آنجا همه اعتقاداتش دچار فروپاشی شده و حالا در خانهای زندگی میکند که دو برادر و همسرش به عکسهایی روی دیوار تبدیل شدهاند. زن نویسنده برای کنفرانس برلین آمده است و حالا بعد از وقوع اتفاقات معروفی که پس از آن رخ داد دچار ترس و اضطراب شده است. نمونهی عینی ماندن در غربت پیش رویش است!
مانا: زنی شرقی با آندرو که سازنده یک ربات انساننماست، دوست است. ربات مذکور وظیفه پذیرایی از مهمانان را در یک رستوران انجام میدهد. موضوع احساسات و ماشین. و البته گریه کردن موجب سبک شدن غم میشود. تاکید داستان بر شرقی بودن زن برایم عجیب بود!
فروپاشی: زنی پس از سالها گذشتن از انقلاب بالاخره توانسته است از ایران خارج شود و به آلمان بیاید. هدف دیدار از مردی است که زمانی عاشقانه او را دوست داشت و بازیابی آن عشق... شوروی و اردوگاه سوسیالیسم دچار فروپاشی شده است اما فروپاشی مرد از آن هم شدیدتر است!
دریاچه: زن نویسنده در جریان داستانخوانیهایش با شاعری دیدار میکند که بعد از قتلهای زنجیرهای پناهندگی گرفته است. امکانات خوبی دارند (البته امکانات همان جای مناسبی است که نویسندگان دور هم جمع شوند و داستان بخوانند! که همین هم در آن زمان به شدت نایاب بود... حال را نمیدانم!) بدون دغدغه! با آزادی! و البته بدون مخاطب! باز هم غم غربت... نکته اساسی داستان خیس بودن شاعر در ابتدای ملاقات است که علت آن را گردش کنار دریاچه عنوان میکند اما در انتها، زن هرچه چشم میچرخاند دریاچهای نمیبیند. چیزی مثل سراب یا توهم!
دیدار: آن دغدغهای که نویسندگان برای یک برنامه ساده داستانخوانی داشتند در این داستان نشان داده شده است. واگویهای از سختی و صعوبت و اضطراب این دیدارهای جمعی.
کشتیشکستگان: فضای داستانها از این به بعد بیشتر به سمت وهم و خیال میروند و کفهی آن سنگینتر میشود. عجالتاً چیزی که از داستان برداشت کردم سرنوشت نامعلوم نویسندهای است که آقایان بردندش و دیگر بازنگشت! چیزی شبیه قتلهای زنجیرهای... البته نکته اینجاست که تاریخ نگارش داستان اردیبهشت 1374 است. و این نکته مهمی است!
دلدادگان نامی ندارند: مردی که زخمی بر پهلو دارد و سالها در خواب مردم آبادی بنجی گیر کرده بود و از خوابی به خوابی دیگر منتقل میشد و نمیتوانست خودش را رها کند. مردم از او به عنوان یک قدیس و کسی که نورانی است و... یاد میکنند. او خودش البته بر ناتوانیاش در شفا دادن و ... آگاه است ولی گیر کرده است! نقطه اوج داستان شاید پایان به نسبت رمانتیک آن باشد. عبور از خواب یک زن.
میو: نتوانستم چیزی بفهمم.
سه زن: پیرزنی درمانده در یک بیمارستان به راوی گیر میدهد که شما خانم ناظمی نیستی!؟ و هر بار که پاسخ منفی میشنود از صفات خوب خانم ناظمی حرف میزند. راوی در نهایت سفارش او را به دوستش که همانجا دکتر است میکند و... در نهایت این را میشنود که خدا خیرت بدهد خانم ناظمی!
گلهای ماگنولیا: زنی در بیمارستان بستری است و گلدانهای گل ماگنولیا که گویا پژمرده نمیشوند... پژمرده نشدن گلها و جاودانگیاش به من این حس را منتقل کرد که ظاهراً زن مرده است و کسی موضوع را به رویش نمیآورد یا خودش هنوز گرم است و متوجه نیست!
ملاقات ویژه: ملاقات یک زن با مردی در زندان... ملاقات ویژه با یک زندانی با جرم کلاهبرداری میسر است اما همین آدم اگر جرمی سیاسی مرتکب شده باشد چنین امکاناتی ندارد! اصلاً مگر ما مجرم سیاسی داریم!؟
در غربت: کله سحر بود، مورچههای بالدار پوست زنی را با خود میبردند. مردی که آردهای سر و تنش را میتکاند برای لحظهای ماند، شاطر و شاگرد نانوایی دیدند که رنگ رخسارش پرید، لبانش سفید شد و آهسته، انگار صدا را ته گلویش خفه کرده باشند گفت: «خدا نکنه مال زنِ من باشه.»... این نکته هم جالب بود: پوست زن نیش آدمیزاد را میفهمد... یا این: در شهری که آرام آرام بوی باروت میگیرد، چقدر میشود ایستاد و به این زن نگاه کرد. زنی که صدای بچههایی را که باروت میساختند را نشنید: خاله خر است گاو نر است. ولی در کل نتوانستم داخل داستان نفوذ کنم! شاید قوایم کاملاً تحلیل رفته بود...
سال ها پیش از این نویسنده، "کنیزو" و "اهل غرق" را خواندم. یادمه اون موقع از فضای داستان ها و مضامین اغلبشان لذت بردم. اصالتی داشتند که مال تجربه های زندگی یک زن جنوبی بود.
فکر می کنم بعد که نویسنده رفت آمریکا دیگر چندان فعالیتی نکرد که خب البته عجیب هم نیست. اساسا دیگر عادت کرده ام بعد از چند کتاب دیگر از نویسنده های ایرانی انتظاری نداشته باشم. شاید به همان دلیل که نویسنده های ما قبل از هر چیز به زندگی و تجربیات شخصی شان چنگ می اندازند که بعد از مدتی یا ته می کشد یا تکراری می شود. برای تداوم کار چیزهای دیگری به جز تجربه های خودمان نیاز است ... آن هم با این زندگی های بی مزه ی ما
...........
با تصویری که دادی یکراست ما را هم بردی به آن فضا ... آن فضای پر از روزنامه را خوب خاطرم هست؛ واقعا بعضی از کیوسک ها تا ساعتی بعضی روزنامه ها را داشتند و بعد تمام می شد و دیگر به دستت نمی رسید. الان به رویا می ماند!
..............
کتابی که معرفی کردی نمونه ی "چگونه هر طور شده خاطرات دورهمی را به کتاب تبدیل کنیم" به نظر می رسد. دست و دلبازی ات در نمره دادن هم ظاهرا حرفم را تایید می کند !!
سلام
این اولین کتابی است که از ایشان میخوانم... با توصیفی که کردی به گمانم یکی از آن دو کار را در برنامههای آینده خواهم گذاشت.
عجیب است! با تجربیات مستتر در چندتا از داستانةای این کتاب قاعدتاً نباید نویسنده تصمیم به ترک این دیار را میگرفت اما ببین چه فضایی بوده است که علیرغم همه اینها رفتن بر ماندن اولویت یافته است.
.........
گاهی یادمه که پست روزنامه را نمیآورد و من دربدر در خیابانها به دنبال روزنامه میچرخیدم! الان که این خاطرهها در ذهنم مرور میشود بهغایت تعجب میکنم!! واقعاً به رویا میماند
...........
با بخش آخر کامنتت موافق نیستم. خاطرات دورهمی و اینا اگر بود که 2 بیشتر نمیگرفت. گمان نکنم به مجموعه داستانی بیشتر از 3.5 داده باشم (الا استثنائاتی به تعداد انگشتان یک دست).
سلام

من خانم روانی پور را در یکی از جلسات داستان نویسی دانشگاه پلی تکنیک دیدم. زنی خشن عبوس و البته بسیار جدی اما دوست داشتنی..
آن موقع تصوری که از ایشان به من دست داد تصویر زنی بود که هیچ چیزی برایش مهم تر از کارش نیست...
مندنی پور رفت آمریکا و چندی بعد منیرو هم رفت...
یادم است پسری از اهواز در آن جلسه داستان دست نویسی داشت که میخواست بخواند. داستان چند خط خوردگی داشت و برای نویسنده اش هم ناخوانا بود. منیرو کلی دعوایش کرد و گفت شماها هیچ نمیشوید. من فلان کتاب را که تمام کردم چند گونی کاغذ پیش نویس و چرکنویس ریختم رفت...
و خاطراتی از شاملو و گلشیری...
من از شخصیتش لذت بردم. و بعدتر کارهایش را خواندم.
اهل غرق کتاب بسیار گیرایی بود که می بردت به ناکجا
و کولی کنار آتش....
کنیزو...
اما نمیدانم خاک اینجا یا آنجا چه دارد که هر کس از اینجا به آنجا رفت خشکید؟
محسن نامجو... شهریار مندنی پور.. منیرو روانی پور... و خیلی های دیگر که در اوج رفتند و هیچ چیز دیگری ازشان نماند.
راستی چرا ما درحال حاضر نویسنده شاخ نداریم. (با احترام به بزرگانی مثل دولت آبادی)
چرا کاری که جهانگیر شود و ترجمه به چند زبان دنیا نداریم؟
حضرت میله! به کجاها که نبردیمان
سلام
امان از این عجله و شتاب برای رسیدن! (اشاره به آن هموطن اهوازی)
....
حرف شما علیرغم مخالفت دوستمان چندان بیراه نیست... گرچه عمومیت نمیتوان داد ولی بخشی از حقیقت با آن همراه است البته گمان کنم با ابزارهای جدید ارتباطی مشکل عدم ارتباط با مخاطب را دیگر نمیتوان به عنوان یک علت این امر در نظر گرفت. به این موضوع هم میتوان فکر کرد که اگر میماندند میتوانستند ادامه بدهند!؟ برخی از موارد واقعاً امکان نفس کشیدن هم نداشتند!
در همین مجموعه داستان و در داستان دریاچه، وضعیت آن شاعر از نگاه زن نویسنده به نوعی غربت و عدم ارتباط با مخاطب شباهت دارد یعنی این علت در نگاه آن زن نقش بسته است. اما از این که بگذریم برسیم به سوال شما و البته در راستای همین موضوع: ببینید مقوله داستان دو تا سر دارد! یکی از آنها نویسنده است و دیگری خواننده... به نظر من برای اوج گرفتن هر دو سر قضیه باید خوب کار کند. لذا من این نتیجه را میگیرم که تا وقتی وضعیت کتابخوانی این است قاعدتاً نباید انتظار کاری شاخ و جهانگیر داشته باشیم.
یک زمانی چقدر این نویسنده را دوست داشتم.
سلام
سلام میله عزیز
اجازه بدهید من نقش وکیل شیطان را بازی کنم و به دوستانی که "خشکیدن" هنرمندان حرف می زنند خاطر نشان کنم که اگر من و شما به هر دلیلی دیگر در جریان فعالیت های هنرمندی در قاره دیگر نیستیم دلیل بر "خشکیدن" او نمی شود. از این توصیفات زیاد در مورد بهرام بیضایی و منیرو روانی پور شنیده ام. حال آنکه پیگیر فعلایت هایشان هستم و می دانم هم شادتر از زمان اقامت در ایرانند و هم محدودیت ندارند و هم بسیار فعالند.
پست های اخیر منیرو را بخوانید تا ببینید آنقدر در نوشتن غرق است و آنقدر کارگاه های مختلف برگذار می کند که در شبانه روز دو سه ساعت بیشتر نمی خوابد! اگر خشکیدن این باشد ... ای کاش من از خشکیدگی جان بدهم!!
سلام بر شیرین گرامی
البته با توضیحاتی که شما دادید ما بیشتر به خشکیدهها شبیه هستیم و این حرف کاملاً درستی است... اما این قطع ارتباط مشکلزاست... در همین داستانهای این مجموعه چنین فضاهایی توصیف شده است و خوب هم توصیف شده... البته الان با گسترش ارتباطات مجازی قاعدتاً راههای غلبه بر غربت مهیاست به شرط آنکه هم این طرف اهل ارتباط گرفتن باشد و اینکه موضوع ارتباط موضوعی پرت و پول نباشد که بتواند ارتباط و فرایند برقراری آن را تقویت کند.
یه سوال
شما هم میری کتاب فروشی چند تا کتاب میخری بعد میاری خونه آیا یکیشو بخونی آیا نه بعد بقیش میره واسه آینده...
سلام

واللا الان چند وقتی است که دیگر مجاز به خرید کتاب نیستم!
آقا شما گفتی دو تا مجموعه داستان فارسی بخون من هم گوش کردم
این اولیش و بعدی هم با کمی فاصله خواهد آمد
سلام خانم شیرین
بسیار ممنون که نکته مهمی رو گفتید.
بله حق با شماست و شاید این حرف من از "خود مرکز جهان انگاری" من می آید.
لطف میکنید آدرسی از وبلاگ یا پیج ایشان یا مندنی پور یا جناب بیضایی بدید؟
قابل توجه شیرین گرامی
با بیشتر بحث هایی که شده موافقم و فکر می کنم نمی شود در مورد اثر مهاجرت بر هنرمند حکم کلی داد. اما در مورد روانی پور سئوال این نیست که ایشان خوشحال تر یا مشغول تر از سابق هست یا نه، بلکه این است که آیا در مهاجرت داستانی در حدود آثار پیشین خود نوشته یا خیر؟ اگر پاسخ منفی باشد آن وقت می شود در باره ی دلایلش بحث کرد.
سلام مداد عزیز
شفافسازی شما در مورد مسئله صحیح است. البته دلیل مهاجرت که مشخص و قابل دفاع است به کنار...
مهاجرت به خودی خود موجب افول نمیشود چرا که ما نمونههایی دیده ایم که رشد هم کردهاند مثل ناباکوف یا کریستوف یا کنراد یا کستلر و کوندرا و... قاعدتاً نمیتوانیم بگوییم مهاجران ما با باقی مهاجران متفاوتاند! شاید اینجا زبان نکته اصلی است تمام این نمونهها به زبان کشور مقصد مسلط شده و نوشتهاند. موضوع جالب و جالبتر میشود!
با نظر مداد گرامی کاملا موافقم، در مورد خانم روانی پور، برگزاری کارگاه و نوشتن داستان و اینها که عجیب نیست. به هر حال این کارها برای نویسنده حیاتی است. موضوع قطع شدن پیوند نویسنده با طیف خوانندگان است. اگر ایشان به انگلیسی بنویسند و تعداد معدودی خواننده داشته باشند هم قابل تقدیر است. فارسی که بنویسی ماجرا مشکل تر می شود، چون کتاب شما باید آنقدر قابل تامل باشد که افست کارها در فهرست کارهایشان جا دهند و خوانندگان در میان هیاهوی رمان های داخلی بخوانندشان.
در مورد آقای بیضایی واقعا اینجا آنقدر به ایشان سخت گرفتند که دیگر جای ماندن نبود. هنرمندی مثل ایشان هم نمی تواند آن قلم جادویی را کنار بگذارد، اما واقعا اجراهای محدود و کارگاه های تاترشان را می شود با اینجا مقایسه کرد؟
اتفاقا این روزها "آینه های روبرو" اجرا می شود که استقبال از اجرایش وحشتناک است، طوری که در بازار سیاه باید میلیونی پول بلیت بدهید و حتما بهتر از من می دانید که کارگردان همین کار یکی دو سالی را در کانادا گذراند و برگشت.
بعید می دانم نوع موفقیت در کشور را _ حتی با در نظر گرفتن شکسته شدن مرزها و ابزار ارتباطی جدید ـ بتوان با خارج از کشور مقایسه کرد. در این میان به نظرم اولین عنصر قابل بررسی "زبان" است. احتمالا در مورد مثلا نقاشی یا موسیقی به اندازه ی نمایش و داستان اینقدر پیچیدگی وجود ندارد.
سلام
زبان موضوع بسیار مهمی است... دست روی یکی از نکات کلیدی گذاشتید.
برای من این سوال پیش آمد که نویسندهای مثل موراکامی که در ژاپن خواننده به اندازه کافی دارد و کتابهایش نیز به سرعت به زبان انگلیسی ترجمه میشود چرا اقدام به نوشتن به زبان انگلیسی هم میکند؟
یا مثلاً کوندرا قبل از مهاجرت به فرانسه به زبان فرانسه کتاب مینویسد و...
سوال بعدیام کمی متفاوت است! واقعاً قشر کتابخوان ما (در اینجا رمان و داستان مد نظر من است) چه تعدادی هستند که من و شما از قطع شدن پیوند نویسنده و خواننده صحبت میکنیم!؟ به نظرم شاید نوشتن به زبان غیرفارسی هم مخاطب بیشتری داشته باشد و هم مخاطب فارسیزبان بیشتری مهیا کند!
...
میلیونی!!!!؟ خُب این عدد و این اعداد آدم را به فکر میاندازد... اطلاعات ما که داریم همینجا زندگی میکنیم از خودمان کم است چه برسد که دور هم بشویم!
عرضم به حضور محترم شما که از فعالیت های بهرام بیضایی از طریق خبرها مطلع می شوم. با اینکه خبرهای فارسی را بیست خط در میان دنبال می کنم اما باز هم این قبیل اخبار به چشمم می رسند. برای فالوئر منیرو بودن کافیست نامش را روی گوگل جستجو کنید. من خیلی سوشال نیستم و هر از گاهی به فیس بوک سر می زنم و از این طریق از کارهای ایشان با خبر می شوم. از دیگر هنرمندانی که خیلی دوست دارم توکا و مانا نیستانی هستند، آنها هم مهاجر، فعال و موفقند. شیرین نشاط و خیلی های دیگر هم هستند که روی صحنه های مهم و مشهور فعالیت می کنند.
جزو خصلت های خیلی شایع مردم ایران همین اهمیت بی تناسب به کلمه "وطن" است. خیلی از هنرمندان دنیا هستند که به هر دلیلی در کشور محل تولد خود فعالیت نکرده اند. چیز عجیب و نادری نیست و لازم نیست اینقدر اگزجره با آن برخورد کرد.
سلام مجدد
طبعاً یک هنرمند و یا هر انسانی مهاجرت میکند تا شرایط رو به رشدی داشته باشد و در این قضیه که اصلاً بحثی نیست. و اتفاقاً بسیاری از آنها موفق هم میشوند. اساساً مهاجرت یک حرکت مثبت است. منتها موضوع مورد بحث داستان است و به ویژه داستاننویسی به زبان فارسی... اینجا موضوع مخاطب پیش میآید و زبان...
سلام

از صداقتتان درباره ی داستان میو ممنونم... خیلی وقت ها آدم نمی فهمد قضیه چه بود ولی انگار مجبور است نظر بدهد
اکثر چیزهایی که در میان ما شایع می شود از هیچی ساخته شده،
سلام
یعنی هرچه به انتها نزدیک شدم مشکلاتم بیشتر شد
صداقتم در مورد یکی دو تا از داستانهای دیگر ناقص بیان شد
فعلا نمیتونم کتاب در مورد غربت بخونم ولی شاید در سال های اینده این کتاب رو خوندم.
خاطره ای که از روزنامه خوندن تعریف کردین حس خوبی داشت
سلام
درک میکنم... حق با شماست.
خاطره و تعریف آن حس خوبی داشت اما اصل واقعه مثل یک پتک بود!
سلام
آیینه های روبه رو کجا الان در حال اجراست؟
تهران؟ کدوم سالن؟
سلام
قابل توجه خانم سحر...
بنده اطلاعی ندارم.
سلام
کششی برای مطالعه این کتاب در من ایجاد نشد نمیدونم اشتباه میکنم یا نه اما احساسم بهم میگه کتاب شامل اون دست داستانهاییه که تجربه خوبی از خوندنش تا حالا نداشتم . داستانهایی با پیچیدگی های بی مورد و زائد(از نظرشخصی من) فقط برای ژست روشنفکری .
البته این نظرات رو وقتی میدم که خودمو قهرمان فرض میکنم اما اگر واقع بین باشم و بگم دلیل درک نکردن بخش اعظمی از این دست داستانها ضعف خودمه(که غالبا هست) باز هم فرقی در اصل مسئله که نفهمیدن این داستاهاست ایجاد نمیشه.
و درباره نگارش کتاب های ایرانی ها به زبان انگلیسی و پرفروش تر بودنشون هم طبیعتاچیزی که اول به ذهن هر کسی میرسه اینه که خوب در کشور های دیگه آمار کتابخوانی بالاتره و حتما این کتاب ها هم بیشتر از اینجا خونده میش . اما دلیلش فقط این نمیتونه باشه . چرا که طبق آمار ایرانی هایی که به زبان انگلیسی می نویسند ترجمه کتابهاشون در ایران از کتابهای فارسی بسیار پرفروش تر میشه.
به عنوان مثال کتابی که همین الان در دست دارم "عطر سنبل عطرکاج "کاری به فروش بالاش در آمریکا ندارم شاید اگر مطلبی نوشتم اونجا بهش بپردازم اما فروشش در ایران جالب توجهه.(من این کتاب رو سال 92 که خریدم به چاپ هجدهم رسیده بود.)
سلام

احساست در مورد تجربه خواندن این داستانها ممکن است درست باشد... با احتمال بالا... اما در مورد پیچیدگیهای احتمالی داستان و قضاوت در مورد نیتها به احساست توجه نکن
پیچیدگی گاهاً میتواند جذابیت هم ایجاد کند به شرط آنکه راهی برای ورود به داخل داستان (منهای آن دروازهای که در ذهن نویسنده گشوده است) تعبیه شده باشد. طبیعتاً این راه را برخی مییابند و برخی نمییابند. سلیقه خیلی از خوانندگان سرراست بودن داستان را میپسندد اما طبعاً قبول دارید که نپسندیدن طیفی حتا گسترده از خوانندگان نمیتواند ملاک قضاوت قرار بگیرد که فلان کتاب یا فلان نویسنده یا فلان خواننده به دنبال ژست روشنفکری است. آقا زمان کوتاه است و بهتر است هر کدام از این سلایق نان و ماست خودشان را بخورند و به نیت و مزاج دیگران کاری نداشته باشند.
طبعاً به غیر از زبان، جذابیت موضوعاتی که توسط نویسنده خلق میشود هم اهمیت ویژهای دارد. این جذابیت میتواند بخش خاصی از مردم را در بر بگیرد و یا میتواند جهانشمول باشد.
بعد از جذابیت محتوا، فاکتورهای دیگری مثل فرم و نثر و ... هم قابل طرح است.
همه اینها میتواند در یکی دو کار در حد اعلا باشد اما بعد نویسنده دچار افول بشود و باصطلاح ته بکشد. اما چرا برخی ته نمیکشند خودش داستان دیگری است.
نظرات رو میخوندم واقعا سوال به جایی است که چرا نویسندگان و ادبای ایرانی بعد از مهاجرت موفق نیستن؟
چرا موراکامی و کوندرا با اینکه مهاجرن کتاب مینویسن و کتاب ها در سطح جهانی خوانده میشه ولی کتاب های نویسنده های ایرانی موفق نمیشوند؟
من فکر می کنم یک عامل مهم زبان هست.
سلام
از سوال اول شما به جا تر این سوال است که چرا قبل از مهاجرت هم موفق نیستند؟
البته این تا حدودی شوخی بود!
با خودمون تعارف که نداریم...
یک تبصره باید بزنیم: وضعیت محصولات داستانی ما از وضعیت دیگر محصولات جامعه ما بدتر نیست اگر بهتر نباشد (که من فکر میکنم بهتر است). کافیست کارتان به سازمانها و ارگانهای مختلف بیافتد! یا کافیست به خروجی و محصول فعالیت دیگر مشاغل و ... نگاه کنید و بعد اندکی بودجه و حقوق و مزایا و ... نویسندگی را با موارد دیگر مقایسه کنید آن وقت شاید با من موافق باشید که نویسندگان ما به طور عجیبی از متوسط جامعه کارشان را بهتر انجام میدهند!
..........
زبان و فرم و تکنیک همه اهمیت دارند. در کنار آنها محتوایی که مورد عنایت عموم واقع شود اهمیت دارد.
سلام
***
ترجیح می دم نظرات دوستان رو در مورد این بحث بخونم و استفاده کنم. : )
مرسی از شما و همه دوستان : )
سلام
خواهش میکنم... خودم هم دارم فکر میکنم و یاد میگیرم.
خیلی دلم می خواهد در این بحث خشکیدگی و طراوت هنرمندان و نویسندگان وارد بشم و ابراز فضل کنم، اما من فقط آیه یاس ام. می زنم حال همه را می گیرم! در هر حال قلمه زدن هم شرایط خودش را داره. آدم که نمی توانه زردک را به سکوایا (درخت غول) پیوند بزنه و انتظار هویج فرنگی داشته باشه. می توانه؟
سلام

چه اشکالی دارد حال همگی گرفته شود بالاخره همیشه که نباید حالمان خوب و خوش و مبتهج! باشد!!
قیاستان منطقی است... انتظاراتمان باید متناسب باشد.
ببینید یه چیزی باید اول کاملا مشخص بشه و اون اینه که توی دنیای امروز به کی میگن نویسنده؟ و یک نفر نویسنده چه قابلیتها و امتیازاتی باید داشته باشه تا همه ی دنیا به دید یک نویسنده ببیننش؟
چرا مورا کامی در میانسالی قله های ادبیات رو فتح میکنه اما دولت آبادی ما توی کمتر کشوری به عنوان یه نویسنده درجه یک مطرحه؟ چرااین تفاوت ها هست؟
اصلا دنیای غرب رو بیخیال مگه همین اطراف خودمون تو همین کشورهای درحال توسعه نویسنده نداریم که جهانی باشن و خونده بشن؟
چرا ما نداریم و اصولا چرا انگار ادبیات ما دیده نمیشه؟
یکی ! از جوابها زبان است. ترجمه شدن یا نشدن یک اثر بعد بعدی همین مورد اول است یعنی همون زبان.
مورد بعدی دید جهانشمول است که در این مورد ما لنگ میزنیم. نویسنده زیاد داریم که درباره فرهنگ فولکلر خودشون مینویسند اما ما وقتی میخونیمشون انگار توی همین محله ما دارن زندگی میکنن. نویسنده هم داریم توی همین مملکت خودمون ، الان که میخونیم سرحال میام 6 ماه بعد انگار جلو چشممون تار و پودش بهم میریزه و حالمون ازش بهم میخوره...
این تفاوت بزرگیه که باعث میشه نویسنده ما حتی در زمان خودش برای دنیا جذاب نباشه... دید جهانشمول!
مورد بعدی تحصیلات آکادمیک و دیدن دوره های تخصصیه... خیلی از این نویسنده ها در این زمینه تحصیلات تخصصی داشته اند و در حضور قله های ادبیات تلمذ کرده اند... ما چه؟ نویسنده های ما در پیش چه کسانی دوره دیده اند؟ استادانشان چطور؟
مورد بعدی ایجاد شبکه های حمایتی است. نقد های محکم و دوستانه است... نشر قوی است.. ملت با مطالعه و در نتیجه تیراژ های بالاست.... همه این عوامل مهم اند تا یک نویسنده نویسنده شود.
حالا این گوهر گرانبها مهاجرت میکند.
خوب بکند. ذاتش ارزشمند است و در جایی که قدرش را بیشتر میدانند لاجرم موفق تر میشود.
هوفففف.... فکر کنم نظرم رو گفتم.
حالا فکر کنم دقیق تر بدونم چرا نویسنده های ما وقتی میرن اون ور آب چیز زیادی ازشون در نمیاد و نهایتا همون آب باریکه ی نوشتن رو از دست میدن...
با هم شاید من، اشتباه کنم.
سلام
تقریباً چیزهایی که در این مورد به ذهنم رسید را در کامنتهای قبلی دوستان نوشتم.
علاوه بر آن موارد که زبان و فرم و تکنیک و محتوا و مخاطب و... بود یک مورد دیگر هم قابل توجه است آن هم روش اجرا و عرضه است. با روشهای مبتدیانه که نمیتوان جهانی شد! حتماً انتظار نداریم که جهانیان بیایند و ما را کشف کنند!!
جهانیان وقتی هوس این کار به سرشان میزند که ببینند مخاطب ایرانی شب تا صبح پشت در کتابفروشی بخوابد تا کتاب جدید فلان نویسنده ایرانی را بخرد و بخواند. چنین تصویری به نظر شما به طنز نمیماند!؟
این هم بخشی از آن شبکههای حمایتی است که شما به درستی اشاره کردید.
ممنون
من چند روز نبودم و در پاسخ به آقای طوبایی باید بگم "آینه های روبرو" برنامه ی مرداد و شهریور تالار وحدت بوده است و طبعا می توانید تصور کنید ترکیب نامهای بیضایی و رحمانیان برای تماشاگران چقدر جذاب است. مخصوصا که قبل از شروع اجراها هم کلی سر و صدا راه انداخت و بعد از اجرا هم از بُعدی دیگر. البته حالا دیگر احتمالا خودتان به اندازه ی کافی تحقیق کرده اید و همه ی این چیزها را می دانید
سلام خانم سحر
نه تحقیق نکردم و منتظر جواب ماندم و شهریور هم گذشت...
البته این اواخر یک روز تهران بودم که فکر کردم کارهام رو سریع جمع و جور میکنم و به صدتا کار دیگه میرسم که با این اوضاع ترافیک به زور به همان اولی رسیدم.
به هرحال خوش به حالتان که نزدیکید.
سپاس که پاسخ دادید.
چه میکنه این موراکامی ؟
سحر و میله رو که رسما نابود کرد . اصلا دیگه وقت نمیکنن مثل قبل اینجا سر بزنن.
عجب
میله جان دو کامنت قبلی اشتباه نوشتم زحمت پاک کردنشو بکش . به ما نیومده پشت سر شما و خانم
مترجم حرف بزنیم.
حرف یزنیم دست و پامون رو گم میکنیم همینطور اشتباه میشه
سلام
موراکامی!!!؟
بیش از دو هفته از اتمام کتاب گذشته است. من از چند ناحیه تحت فشار قرار گرفتهام. حتا فرصت نوشتن سفرنامه دو هفته قبل را پیدا نکردم!
کافکا در ساحل، آنجا که پنچرگیریها تمام میشوند، پستچی همیشه دوبار زنگ میزند، کتابهایی است که تمام شده و در انتظار نوشتن هستند. یک کتاب هم با عنوان آخرین نفس در دست مطالعه است و تا یکی دو روز دیگر تمام میشود.
شاید مجبور شوم مدت کوتاهی (حدوداً دو ماه) به خودم مرخصی بدهم!
میله را نمی دانم، مهرداد، اما منو که رسما خسته کرده، شصت صفحه مانده تمام بشود و اصلا دیگر رغبتی به ادامه دادنش ندارم
امیدوارم در بحث با میله بفهمم چرا این کتاب یک شاهکار تلقی می شود
سلام
شصت صفحه را با یک یاحسین دیگر به پایان برسان... وارد ایام محرم که شدهایم
بنظر من خانم منیرو روانی پور همواره نویسنده ای در سایه بود،با اینکه ایشان را جزء زنان روشنفکر میدانم اما فقدان رویکردهای داستانی ایشان به لحاظ تکنیکی در داستان های ایشان مشهود است،به خصوص عدم برخورداری از تکنیکی های زبانی اثار ایشان را در صدر اثار ادبی ایران قرار نمی دهد،البته به شخصه بسیار علاقه مندم ایشان در ادبیات ایران روزی به حق واقعی خودشان برسد.همانطور که معتقدم خانم فریبا وفی بی جهت در ادبیات ایران مطرح شد و حق ایشان نبود نیز معتقدم خانم منیرو روانی پور نیز بی جهت در محاق خاموشی بخصوص در بین ده نویسنده اول ایران است.
سلام

ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان.
من حقیقتاً در این زمینه کُمِیتم میلنگد به چند دلیل... اولینش این است که خیلی به اصول و قواعد و تکنیکهای داستاننویسی آشنا نیستم و دوم اینکه به آثار این نویسنده اشرافی ندارم.
اصلاً پس من اینجا چه کار میکنم!؟
اما این سوال برایم پیش آمد که اگر به دلیل فقدان برخی رویکردهای داستانی و تکنیکی آثار ایشان در صدر آثار ادبی قرار نمیگیرند پس حق واقعی ایشان کجاست که امیدوار باشیم به آن برسند؟ احتمالاً میانههای جدول که آن هم توسط دیگران اشغال شده است
گمانم استفاده از کلمه "حق" در اینجا گمراهکننده باشد هرچند مصطلح است... فلانی به حقش نرسید...
ظرفیت کتابخوانی ما خیلی کم است چرا که اگر یک نویسنده به دایره ذهنی ما وارد شود یک نویسنده از آن طرف بیرون میافتد! مشکل اینجاست به گمانم. اگر رمانخوان بیش از اینها داشتیم اونوقت سلایق مختلف گزینههای متبوع خودشان را انتخاب میکردند و جا برای همه بود...
متشکرم