چند وقت پیش یکی از آشنایان در مورد گربهای که در انباری باغشان زایمان کرده صحبت میکرد و اینکه چند روز بعد روباهی به سروقت بچهها آمده و.... در واقع روباه مورد نظر به حکم غریزه جان بچهگربههایی که در محدوده او اضافه شده بودند گرفته است. من هرچه فکر کردم متوجه نشدم واقعاً آن گربهها چه خطری برای قلمرو او داشتند و چه چیز از روباه کم میکردند و اینکه روباه پس از این عملیات چه چیزی اضافهتر دارد!
******
«معمولاً، دو دختر را به نام خانوادگیشان میشناختند، بنفورد و مارچ. مزرعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه کارها را خودشان انجام دهند: یعنی، میخواستند مرغداری کنند، از فروش طیور اموراتشان را بگذرانند، و در کنارش ماده گاوی نگه دارند، و یک یا دو چهارپای دیگر هم پرورش بدهند. متأسفانه، اوضاع بر وفق مرادشان نشد.»
پاراگراف ابتدایی داستان مرزهای داستان را تقریباً روشن میکند. این دو دوست رویای خود را با خرید مزرعه عملی کردهاند تا روی پای خویش بایستند، بیشترِ پول خرید را بنفورد که پدرش تاجر است پرداخت کرده و در مقابل فعالیتهای اجرایی مزرعه را مارچ که قویبنیهتر است و دورههای نجاری را دیده است انجام میدهد. در ابتدای کار پدربزرگ بنفورد که تجاربی در این زمینه دارد همراه آنهاست اما او خیلی زود از دنیا میرود و دخترها خیلی زود از خیر نگهداری چهارپایان گذشته و حوزه فعالیت خود را محدود به نگهداری ماکیان میکنند. آنها در آغاز داستان علیرغم تمام کموکاستیها مشغول زندگی روزمره خود هستند. یکی از مشکلات آنها روباهی است که گاه و بیگاه به مرغداری آنها میزند.
این موقعیت تقریباً پایدار با ورود پسر جوانی از تعادل خارج میشود. «هنری» سربازی است که در ایام مرخصی به مزرعه پدربزرگش آمده و با مالکین جدیدِ آن مواجه میشود و سپس با تعارف دخترها، در آنجا اتراق میکند و...
لارنس در این داستان کوتاه تبحر خود را در نمایش دادن ترکیبی از عواطف انسانی و غرایز حیوانی در شخصیتهای داستانش نشان میدهد. شخصیتهایی که گرفتار نوعی جبر غریزی میشوند. این رمان کوتاه از دیدگاه سومشخص دانای کل روایت شده است و بزعم من قدرتمند آغاز و کمتوان به پایان میرسد. در ادامه مطلب بیشتر در مورد آن خواهم نوشت.
******
دیوید هربرت لارنس (1885-1930) زندگی پرفراز و نشیب و البته کوتاهی داشت. پدرش یک معدنچی و مادرش معلم بود. عمدتاً با بیماریهای ذاتالریه و آنفولانزا و سل دست و پنجه نرم میکرد و سر آخر بر همین نمط خیلی زود روی در نقاب خاک نهاد. در زمان مرگ شهرت او نزد عوام بیشتر چیزی شبیه به یک نویسنده پورنوگرافی بود اما به هرحال بودند کسانی مثل ادوارد مورگان فورستر که او را در همان زمان «بزرگترین رماننویس نسل ما» خطاب کردند.
پس از «زنی که گریخت» این دومین اثری است که از ایشان میخوانم ومتاسفانه هیچکدام جزء شاهکارهای او محسوب نمیشوند! در این دو اثری که من خواندم نویسنده بیشتر به پسری خجالتی میماند تا آنچه که صد سال قبل به آن شهرت داشت! شاهکارهای او که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارند عبارتند از: پسران و عشاق (1913)، رنگین کمان (1915)، زنان عاشق (1920) و عاشق لیدی چاترلی (1928).
روباه در سال 1922 نوشته شده است و تا سال 2006 در این لیست هزار و یک کتابی حضور داشت اما به همراه دو اثر دیگر ایشان خارج شد تا جا برای آثار غیر انگلیسیزبان در این لیست اندکی باز شود.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، نشر باغ نو، چاپ اول 1382، شمارگان 3300نسخه، 104 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.3 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.42 نمره در آمازون 3.7)
پ ن 2: مطلب کوتاهی درباره نویسنده: اینجا
پ ن 3: چند سال قبل مستندی در مورد زندگی این نویسنده دیدم. فکر کنم کاری بود که سی چهل سال قبل توسط شبکه بی.بی.سی در یک مجموعه مستند در مورد نویسندگان و شاعران انگلیسی ساخته شده بود. حدود بیست قسمت از آن را داشتم و دیدم. نکته جالب برایم این بود که خانههایی که این بزرگان در صد، صد و پنجاه سال قبل زندگی میکردند همگی موجود بودند. یا به صورت موزه و یا در حال استفاده شخصی! اینگونه هم نبود که خانهی مورد نظر با خانههای اطراف متفاوت باشد... در این فاصله خانههای ما چند نوبت کوبیده و از نو ساخته شده است و باز هم دقیق که نگاه میکنیم کلنگی است! آن مجموعه را به علاقمندان شدیداً توصیه میکنم.
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر است. پس از آن به سراغ کتاب «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو خواهم رفت.
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند!
صد سال از زمان نگارش داستانهای لارنس میگذرد و زمانه بسیار عوض شده است اما علیرغم تغییرات گسترده بیرونی، درون انسانها خیلی تفاوت نکرده است. برای اینکه توضیح واضحات نداده باشم به عنوان نمونه به صفحه ابتدایی داستان اشاره میکنم؛ جاییکه نویسنده شخصیتهای اصلی داستانش را اینگونه معرفی میکند: «هیچکدامشان خیلی جوان نبودند: یعنی تا مرز سی سالگی فاصله زیادی نداشتند.»
البته بلافاصله میگوید «قدر مسلم، پیر هم به حساب نمیآمدند!» که بیشتر موجب خنده ما میشود. زمانه خیلی عوض شده است هرچند هنوز جاهایی در گوشه کنار سرزمین خودمان هنوز هم این جملات خندهدار نشده است!
اما شاهدم برای اینکه درون خیلی متفاوت نشده این است که نوع مواجهه مارچ با هنری و کنار گذاشته شدن عقل و منطق و غریزی عمل کردن در این مواجهه به هیچ وجه برای ما غریبه نیست. نوع نگاه هنری به مارچ در انتهای داستان و اینکه انتظار دارد زن تن به دریای محبت مرد بدهد و خود را در وجود او کاملاً غرق کرده و وجود مستقلی نداشته باشد، هم نگاه غریبی نیست. چیزهایی از این دست یا تغییرناپذیرند (همانند جبری که غریزه جنسی بر انسان وارد میکند) یا به سختی تغییر مییابند (همانند عقاید مردسالارانه).
نویسنده در زمان خودش بابت نوع بیان صحنههای ارتباط زنان و مردان در داستانهایش بسیار تحت فشار قرار گرفته بود و عملاً مجبور به ترک انگلستان شد. برخی آثارش تا مدتها اجازه چاپ نداشتند و در میان خاص و عام به ارائه توصیفات پورنوگرافیک شهرت داشت. در بالاتر اشاره کردم که در این دو اثری که از این نویسنده خواندم نشانهای از این شهرت ندیدم و این بیش از آن که به سانسور ارتباط داشته باشد با تغییر زمانه مرتبط است.
به مَأمَنی رو و فرصت شِمُر غنیمتِ وقت!
ترسیم شرایط زمان-مکان روایت اهمیت بسزایی دارد. در بخشی از داستان بنفورد با دوچرخه عازم دهکده میشود تا چیزهایی برای پذیرایی از مهمان خریداری کند که در آنجا راوی میگوید در سال 1918 آذوقه کم بود و این نشان میدهد که داستان از لحاظ زمانی در انتهای جنگ اول جهانی و یا کمی پس از آن جریان دارد. آثار و تبعات جنگ در برخی سطور و بین سطور خودش را نمایان میکند. با اینکه دامنه جنگ اول هیچگاه به نزدیکی مکان داستان (موقعیتی روستایی در انگلستان) نرسید اما تبعات آن نظیر تورم در اثر کاهش ارزش پول ملی، کمبود مواد غذایی، بیماری، کمبود نیروی کار، ترس و احساس عدم امنیت و... توسط خواننده قابل دریافت است. جنگ اگرچه پدیدهای منفی است اما گاه در میان تبعاتش یکی دو اثر مثبت قابل احصاء است! مثلاً در این داستان میبینیم که دو دختر اقدام به زندگی در مزرعه و بهنوعی کار و زندگی مستقلانه کردهاند. طبعاً شرایط جنگی و اعزام مردان به جبهههای حق علیه باطل (در آن حجم وسیعی که جنگ اول داشت) یک فرصت تاریخی برای زنان بود. فرصتی که آنها توانستند از زیر سایه مردان خارج شده و در قدم اول از لحاظ اقتصادی به نوعی استقلال دست یابند. همانطور که میدانیم این قدم ابتدایی بود و در واقع زنان در فاصله بین دو جنگ در ممالک اروپایی توانستند حتی تا مرحله کسب حق رأی و فعالیت سیاسی (که حوزهی اختصاصی مردان تا آن زمان بود) پیش بروند.
روبهِ پُر فریبِ حیلتساز!؟
ما انتظاری که از روباه داریم مکار بودن است. یعنی با دیدن عنوان کتاب پیش از آغاز داستان ما انتظار داریم با شخصیتی که بخواهد با حیلهگری به مقصود خود برسد، روبرو شویم. از آنجایی که هنری و روباه در داستان مترادف هم انگاشته میشوند چنین رفتاری را از هنری انتظار داریم. او کمی پس از ورودش به مزرعه چنین وجهی را از خود نشان میدهد. فکر مکارانهای به سرش میزند تا به نوعی صاحب مزرعه بشود. راهی که به ذهنش میرسد ازدواج با مارچ است ولذا تصمیم میگیرد آهسته و زیرکانه به شکارش نزدیک شود (ص31) اما خیلی زود (چند ساعت بعد از لحاظ زمانی و چند سطر بعد از لحاظ روایی!) ناگهان موضوع را مستقیماً با سوژه در میان میگذارد و از او درخواست ازدواج میکند(ص32). خواننده میماند که این چطور نزدیک شدن آهسته و زیرکانهایست!
عجیب اینکه پس از آن ما دیگر به عنوان خواننده اثری از مکر و حیلهگری نمیبینیم و فقط یک مثلث عشق و نفرت قابل رویت است: نفرت متقابل بنفورد و هنری و تمایلی دوطرفه بین هنری و مارچ. در انتها هم هیچ صحبتی از هدف اولیه (تصاحب مزرعه) به میان نمیآید و هنری فقط از اینکه میبیند همسرش خیلی احساس خوشبختی نمیکند نگران است! همین نگرانی انتهایی نشان میدهد هنری چندان در مواجهه با مارچ غیرصادقانه عمل نکرده است.
یعنی بحث مکر و حیله کلاً به کناری نهاده میشود کانه شاید از ابتدا هم مطرح نبوده است بنحوی که من کنجکاو شدم و به متن انگلیسی مراجعه کردم. فکری که به ذهن هنری میرسد با قید shrewdly توضیح داده میشود که شاید «زیرکانه» یا «هوشمندانه» معادل بهتری باشد تا «مکارانه». البته من تخصصی در زمینه ترجمه ندارم (همینجا باید عرض کنم که به نظرم در کل این کتاب ترجمه خوبی دارد) و صرفاً به عنوان خواننده به ذهنم رسید شاید از این زاویه بزعم خودم داستان را از خطر نجات بدهم!! نجات از این نظر که گویی نویسنده پس از این صحنه روباهصفتی هنری را فراموش کرده و تا انتها او را فردی صادق در احساسش نسبت به مارچ نشان میدهد. کار درستی هم میکند چرا که اساساً قضیه مکر محور داستان نیست و اگر در این راه قدم برمیداشت کاملاً داستان دیگری میشد با سطحی وحشتناک پایینتر. محور داستان بزعم من غریزه است و ورود یک مرد به رابطه دوستانه دو زن و تأثیر کشش غریزی حاصل از این ورود، بر رابطه و حالت پایدار قبلی و نتایجی که پس از آن به بار میآورد. به همین دلیل واقعاً نیازی به پررنگکردن حیلهگری نیست و نویسنده هم چنین کاری نمیکند.
اما هنوز این سوال قابل طرح است که چرا عنوان داستان میشود روباه؟! اینجا من بیشتر به یاد آن روباهی که بچهگربهها را کشته بود افتادم و برای همین ابتدای مطلب آن را نقل کردم! انگار هنری بعد از ورود به قلمروی سابق خود به صورت غریزی باید بر مارچ که دختری مستقل و قدرتمند به نظر میرسد مسلط میشد.
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست!
در میان سه شخصیت اصلی داستان شخصی که ضعیفتر از دو نفر دیگر به نظر میرسد کدام است؟! احتمالاً نظرتان بنفورد است. او از لحاظ جثه نحیف است، کوتاهتر است، گویی بیمار است و حتی از لحاظ روحی هم به مارچ وابستگی دارد. لذا همه اینها را کنار هم بگذاریم به نظر میرسد او ضعیفترین فرد در این مثلث است. او حتی از بد حادثه به طرزی ناباورانه (و حتی سادهلوحانه!) از دنیا میرود.
با همهی اینها من او را قویتر از دو ضلع دیگر میدانم! چون به نظرم رسید او در روابطش کمتر از دو فرد دیگر تحت تأثیر غریزه، فکر و عمل میکند. مارچ همانند اسمش (ماه آغازین فصل بهار)، گویی با بیدار شدن غریزه، کاملاً از تعادل خارج شده است. او به حکم غریزه نهایتاً از استقلال و آزادی خود چشم میپوشد و حتی میتوانم به شوخی بگویم به ج.ا. سلام میدهد. البته موقعیت مارچ واقعاً ویژه است و نمیتوان بر او خرده گرفت؛ آن روباهی که بچه گربهها را کشت به یاد بیاورید! انسانها هیچگاه نمیتوانند برخی محدودیتهای ناشی از انسان بودنشان را کنار بگذارند و مستقل از آنها زندگی کنند.
عارفان را همه در شرب مدام اندازد!
نوع به پایان رساندن داستان را دوست نداشتم و بیشتر احساس کردم نویسنده جهتِ افتادن درخت را دستکاری کرده تا زودتر کار را تمام کند! مشکلی نیست، او در محدوده داستانش قادر متعال است اما کاش راوی را وانمیداشت تا آنگونه همچون پیامبران، واکاوی خالق را به ما ابلاغ کند و در این مسیر میکروفون را به دست گرفته و روی پلهی بالایی منبر بنشیند.
فارغ از این مسئله که در نمرهی نهایی تأثیر گذاشته است باید گفت زندگی یک چالش مداوم است و بعد از هر پیچ، مناظری جدید پیش روی ما قرار میگیرد. هنری پس از تصاحب مارچ باز هم احساس ناکامی میکند چون با مسئله یا مسائل جدیدی روبرو شده است. از آن مسائلی که عقاب بر سر آن پر بریزد!
انشاءالله که مهاجرت به کانادا راه حل این مسئله بوده باشد! البته که من بعید میدانم.
سلام


چه عناوین ادبی وقشنگ!
سلام
ممنون از لطفتان رفیق
سلام بر میله
بسیار زیبا و طناز بود این یادداشت بر کتاب
جایی که اشاره کردید به اینکه گاهی فراموش می کنیم جبر انسان بودن را، یاد ژوزه ساراماگو افتادم. نمی دانم در فارسی چطور ترجمه شده آن عبارت که در کوری تکرار می کند: miserie umane. فلاکت انسانی شاید؟ منظور تمام نیازهایی ست که بخاطر جسمانیت گرفتارش هستیم و برای تمایل به دوام آوردن. مثل توی صف همدیگر را هل دادن برای مثلا جای نشستن و آسودن پیدا کردن، یک پرس غذا گرفتن و مشابهش.
برادر با اجازه و در گوشی یادآوری می کنم که علاوه بر اینها ادمیزاد یک خر درون هم دارد که … وامصیبتاست
سلام
این قسمت از ما دست و پایی دارد که در همه امور ردپای خودش را می گذارد...
گاهی ما اساسا باید مارادونا را رها کرده و شش دانگ حواسمان به دست و پای ایشان باشد!
ممنون از لطف و توجه شما .
آن خر درون هم خودش از محدودیت های جبری غریزی ماست
واقعا می توان غضنفر درون هم نامید این بخش را ... چون گل به خودی های زیادی زیر سر اوست
میله جان حالا که روباه را نپسندیدی چاره ای نیست جز آن که شاخص ترین آثار لارنس، پسران و عشاق و رنگین کمان را بخوانی و اگر مثل من به ترجمه های فارسی متکی نیستی فاسق لیدی چتر لی را هم به لیستت بیافزایی.
سلام
اصولا باید از شاهکارها شروع می کردم با این فرصتهای کم باقی مانده و حجم آثار خوب...
روباه داستان ضعیفی نبود ... در مطلب به نقاط قوت و ضعف اشاره کردم و طبعا نمره به تنهایی احساس آدم را آشکار نمی کند ولی به طور شفاف و صریح انتظارم بیشتر بود.
انگلیسی همین کتاب را مختصری تورق کردم .... راستش ترجیح میدهم ترجمه ای همانند همین ترجمه را بخوانم چون واقعا خوب بود.
سلام بزرگوار
رمانی به دستم رسیده به اسم تقسیم.
نویسنده: پیرو کیارا
کتاب را شروع کردهام و همین طور که جلو میروم اصلا دوست ندارم به صفحه آخر این کتاب برسم.
به نظر من که یک شاهکار است، اگر این کتاب را خواندهاید ممنون میشوم نظرتان را بگویید.
سلام
ممنون از به اشتراک گذاشتن احساستان از خواندن آن کتاب... تعریف آن کتاب را شنیده ام و انشاءالله روزی خواهم خواند.
چه حس خوبی است اینکه دوست نداشته باشیم کتاب تمام شود
سلام
اما قطعا واکنش مارچ از ترس از هنری نبود. شاید تنهایی، لذت حاصل از توجه و یا نیازهای جنسی او را به این انفعال کشاند، اینجاست که بنظرم کتاب اموزنده ای میشود
با این قیمتهاشان
روباه اولین کتابی است که از این نویسنده خواندم.
نمره کتاب در ذهن من کمی کمتر از نمره ای است که شما داده اید. حقیقتا داستان برایم خوب جا نیفتاد.
هرچند بطور کل به نظرم کتاب اموزنده ای است
ایکاش بیشتر و بهتر به داستان میپرداخت
برای من اشتباهات و ضعف و وادادگی مارچ غیر منطقیتر و رو اعصابتر از تحمیل و زیرکی هنری بود یعنی دلیل این همه بی ارادگی و گنگی اش را در برابر هنری و حتا در برابر روباه نمیفهمم .
البته شاید اگر بیشتر مقاومت میکرد هنری حساب او را هم میرسید
هنری انتهای داستان درونش حس کرد نیاز دارد تمام شخصیت زن را در تملک خودش در بیاورد چرا عشق به یک زن یهو تبدیل شد به این حد از تسلط؟
به نحوی که این زن هیچ قدرت و فکر و اراده ای نداشته باشد.
اگر کتاب زبان اصلی آن دو شاهکارش را پیدا کنم حتما تهیه میکنم و میخوانم
من قبل از اینکه روباه را بخوانم نسخه ی رادیوییاش را شنیدم
تغییرات بانمکی داشت مثلا اینکه این دو با پدربزرگی که در کتاب اوایل داستان فوت میکنه زندگی میکنند و پدربزرگ در خانه هست و او از هنری میخواهد که در مزرعه بماند (البته این نسخه را وقتی متوجهی تفاوتهایش با کتاب شدم تا انتها گوش ندادم و نمیدانم دیگر چه تغییراتی دارد)
کتاب بعدی را سرچ کردم کتابخانه داشت، خیلی امیدوارم ازین به بعد کتابهای اینجا را کتابخانه داشته باشد
ممنونم از مطلب خوبتان
سلام

اسلامیزه شده است که خلاصه اشکال شرعی هم پیش نیاید!
در واقع جواب را خودتان یافته اید.
دلیل ضعف مارچ در مقابل هنری همان قضیه غرایز و عواطف است. گاهی ما در داستان ها با شخصیتهایی روبرو می شویم که اعمالشان نه مورد پسند ماست و نه حتی گاهی برای ما قابل درک هستند... طبیعتا همه این موارد ناشی از ضعف داستان نیست بلکه در برخی موارد نظیر این داستان اتفاقا نویسنده در نظر دارد که نشان بدهد مثلا وقتی چنان شرایطی شکل بگیرد فردی که تا پیش از آن طور دیگری بود چقدر ممکن تست متفاوت بشوند. و این طبعا از نقاط قوت داستان است. و البته نویسنده.
در مورد حرکت هنری از مبدا عشق به مقصد سلطه گری هم از همان زاویه می توان ورود پیدا کرد. اول اینکه با توجه به متن می شود گفت که یکی از مولفه های عشق هنری به مارچ همین تسلط است چنانکه ابتدا به صورت تملک ملک وارد ذهن هنری می شود و بعد با توجه به شرایط به تملک جسم تغییر زاویه می دهد و بعد از نیل به تملک جسم یک پله فراتر رفته به تملک روح منتهی می شود. از زاویه دیگری می توان گفت هنری محصولی از جامعه مردسالار است و طبیعتا به دنبال برقراری رابطه ایست که جامعه به او آموزش داده است (خودآگاه و ناخودآگاه) ... از یک زاویه دیگر هم می توان به همان داستان روباهی که من ابتدا نقل کردم مراجعه و استناد کرد و گفت نیش عقرب نه از ره کین است ! اقتضای طبیعتش این است
عجب نسخه صوتی باحالی
من همیشه گفته ام که به کتابخانه ها باید توجه کنیم. خوشحالم که شما درستی این گفته را اثبات می کنید
سلام بر رفیق عزیزم
امیدوارم خوب و سلامت و شاد باشی، من که دلتنگ خودت و یادداشت هایت بودم.
بعد از مدت ها سفری جور شد و تقریباً دو هفته ای از کتاب و کتابخوانی و بلاگستان به دور بودم و بابت بی پاسخ گذاشتن کامنت ها در این مدت از شما و باقی دوستان پوزش می خوام.
یاد انتخاباتی افتادم که در آن این کتاب و کتاب بعدی که قصد داری بخوانی رای نیاوردند اما همان روزها من نسخه پی دی اف کتاب را پیدا کردم و برای خودم هم چاپش کردم که مثلا روزی که روی دیکتاتوری خودت را نشان دادی و به این کتاب روی آوردی آن را همخوانی کنم. حالا میبینم تا از سفر برگردم شما دیکتاتور شدی و هر دو تا را انتخاب کردی و خواندی و حالا به سراغ ژاپنی ها هم رفتهای، خوشحالم که خوب موقعی از این رویکرد دیکتاتورمابانه خودت خارج شدی چون همین امروز مردی رااز همان سرزمینی که در حال حاضر در آن هستی ترور کردند.
روزی کتاب را خواهم خواند اما تا آنروز باید به این نکته اشاره کنم که یادداشتت آنقدر خوب و خواندنی بود که با لذت تا به آخر خواندمش. نمره کمی به کتاب دادی اما از یادداشتت متوجه شدم کتاب خوبیه و به موضوع مهمی هم اشاره کرده، شایدم خوانندهاش خیلی خوب بوده که به این خوبی دربارهاش نوشته.
قصد نداری انتخاباتی برگزار کنی؟ اگر نه، پس منتظر کتابهای بعدیات می مانم تا کتابی برای همخوانی پیدا کنم.
سلام
دیگه مثل سابق نیست که پشت در حوزه صف بکشند! الان اگر انتخابات برگزار کنم باید پشت صندوق و چشم به در بنشینم که هییییی! یکی با شناسنامه از در بیاد تو
دیگه به قول بهروز وثوقی در گوزنها: «اگه دیکتاور شدم دیکتاتورم کردند! ما که سوات درست و حسابی نداریم. نمیدونیم از کجا میخوریم...»

بس که دموکرات پوست کلفتی هستم
همیشه به سفر رفیق... سفرهای خوب... سفرهای به یاد ماندنی
........
و اما بعد
امروز متوجه ترور آبه شدم... ترور چه چیز بدی است. ولی این چیز بد گاهی خودش را در رویاهای خودم بروز و ظهور پیدا میکند... تاریخ هم پر است از انواع و اقسام تروریستها... نوع متوهم خودسر... نوع متوهم آلت دست... نوع متوهم خودبرحقبین... نوع متوهم منجی... و انواع دیگر آن... که همگی در یک نقطه اشتراک دارند: توهم!
والله از انتخابات نگو
در مورد آن کتاب ژاپنی توصیهای ندارم...
گاهی موضوع موضوع خوبی است و گاهی رویکرد نویسنده به موضوع رویکرد خوبی است و گاهی نویسنده میتواند به بهترین وجه ممکن این موضوع و رویکرد را در قالب داستانی جذاب پیاده کند... این تفاوتهاست که تفاوت در نمره را رقم میزند! وگرنه که مطلب میتواند مستقل از آن خوب یا بد یا آموزنده و کممایه باشد
.....
واللا با همه این حرفها بدم نمیاد انتخابات برگزار کنم
ب نظرم خوب نبود.شاید چند سال دیگه دوباره بخونمش و بهتر بفهمم
سلام
این کتاب را فکر کنم باید با پیشفرض داستان کوتاه خواند...
امیدوارم مطلبی که نوشتم به کار بیاید.