قسمت دوم
...پتروفسکی که پنج میلیون ثروت را بر باد داده بود درست مثل سابق زندگی می کرد و حتی رییس دارایی بود و بیست هزار روبل حقوق می گرفت...
*
حق با پاپاست که می گوید وقتی ما بچه بودیم یک نوع افراط و تفریط در کار بود; ما را در اتاقهای بالاخانه نگه می داشتند اما والدین در اتاق وسیع مجلل زندگی می کردند. حالا برعکس شده , والدین در پستو بسر می برند و بچه ها در اتاق مجلل. ظاهراً در این دوره و زمانه , والدین حق حیات ندارند...
*
استپان ابلونسکی (برادر آنا) اشراف زاده ای خوش اخلاق و دوست داشتنی (مردم دوستش دارند وگرنه ما غلط بکنیم چنین احساسی نسبت بهش داشته باشیم!) و در عین حال علاقمند به مطالعه زنان ( زن به عقیده من از آن موضوعاتی است که هر قدر مطالعه اش کنی باز هم تماماً یک چیز تازه خواهد بود) و ولخرج است. در حالیکه همسر و شش بچه اش!! را برای صرفه جویی با چتر به خانه باجناقش می فرستد در پایتخت مشغول خوشگذرانی و انجام وظیفه مهم اداری ها یعنی: رخ نمایی و یادآوری وجود خود در وزارتخانه و حضور در مهمانی ها و... است. او جذابیت زندگی را در تنوع و سایه روشنی آن می بیند. او نماد طبقه خود است... بنیاد رو به زوالی که به یمن فقدان مانع به حرکت خود ادامه می دهد.
کنستانتین لوین بدون شک شخصیت اصلی داستان است! چرا که بیشترین صفحات داستان را به خود اختصاص داده است. شخصیت لوین برگرفته از شخصیت خود نویسنده است و لذا تفکرات و دغدغه های تولستوی , اکثراً از زبان لوین مطرح می شود (همان قضیه شیر مرغ و جون آدمیزاد). لوین در املاک روستایی خود زندگی می کند و روابط خوبی با دهقانان و کارگران خود دارد. مدام در حال بررسی و تفکر برای بهبود فرایندهای تولید است و از افکارش مشخص است که به توسعه درونزا و بومی معتقدست: باید خلق و خوی نیروی روستایی را شناخت و بر اساس آن کارهای کشاورزی را روبراه نمود. افکار لوین در این بخش نشان دهنده تسلط تولستوی بر مسایل کشاورزی است که البته او هم زندگیی شبیه به لوین داشته است.
لوین مدام در حال مطالعه و شناسایی مردم است و نظرش را بر اساس یافته هایش تغییر می دهد (در مقایسه با برادرش که بیشتر حالتی تئوریک دارد و هرگز نظراتش را تغییر نمی دهد و اتفاقاً مورد تایید عموم نیز هست!). وقتی با ساخت مدرسه برای کشاورزان املاکش مخالفت می کند ممکن است تعجب کنیم ولی از دیدگاه نظام مند او:
آنچه که واجد اهمیت است یک نظام مطلوب اقتصادی است که در چارچوب آن مردم زندگی بهتر و اوقات فراغت بیشتری داشته باشند. آن وقت مدارس هم خواهند بود.
از دیدگاه او شرایط فعلی به گونه ایست که رعیت چنان درگیر مسایل ابتدایی خود است که اصلاً فرصت اندیشیدن را ندارد و با تجاربی که انجام می دهد (ایجاد تعاونی و سیستم اجاره داری و پیمانکاری و...) به این عقیده می رسد. او شکست هایی که در این راه می خورد را تجزیه تحلیل می کند و علل آن را ریشه یابی می کند مثلاً:
مشکل دیگر ... عدم اعتماد غلبه ناپذیر و سوءظن دهقانان نسبت به مالک بود و اینکه هدفش جز تمایل به غارت کردن هرچه بیشتر آنها نمی تواند چیز دیگری باشد. البته آنها بدخواه لوین نبودند می خواستند فارغ بال و بی قید و بند کار کنند و منافع او برای آنها نه تنها بیگانه و نامفهوم بلکه همانند یک معمای غیر قابل درک , با خواست های عادلانه خود آنها نیز در تضاد بود.
لوین غیر از دغدغه های خانوادگی و کشاورزی , دغدغه وجودی و مذهبی نیز دارد که سطور قابل توجهی را به خودش اختصاص می دهد. موضعی مبهم نسبت به مذهب دارد ولی در این خصوص فکر می کند و برونداد هایی هم دارد اما به نظر من خلاصه عقایدش را در آن فرازی که زن و بچه اش در جنگل هستند و طوفان سختی می آید و درختی ریشه کن شده است می توان دید:
حال که درخت افتاده بود باز هم دعا را تکرار می کرد چون می دانست که بهتر از این دعای بی معنی , هیچ کاری از دستش ساخته نیست.
حکومت و مردم
اما در باب مردم و حکومت جایی از یک رعیت سوالی در مورد لزوم دخالت در جنگ صربستان پرسیده می شود و او (میخایلیچ) چنین پاسخ آشنایی می دهد:
فکر کردن به ما نیامده. امپراتور الکساندر نیکلایویچ همیشه به جای ما فکر کرده و حالا هم در تمام کارها به جای ما فکر می کند. او بهتر می داند.
ریشه این طرز فکر را در افسانه های این منطقه نیز می توان رصد کرد, به عنوان مثال در قسمتی به ریشه شاهزادگان روسی در پاورقی اشاره شده است که گروهی از نیاکان همین مردم از نیاکان همین شاهزادگان چنین درخواستی دارند:
بیایید بر ما حکومت کنید و مالک الرقاب ما باشید. ما به طیب خاطر قول می دهیم مطیع محض باشیم. همه رنج ها و حقارتها و ایثارها را تحمل می کنیم فقط بار قضاوت و تصمیم گیری را از دوش ما بردارید.
نخندید لطفاً! فکر کردید ما و نیاکانمان وضعمان بهتر بوده است؟ هرگز!
در بخشی از داستان قضیه درگیری صرب ها (که از نژاد اسلاو و همخون روس ها هستند) و ترک ها پدید آمده است و عرق ملی برخی به جوش آمده و در این باب فک می زنند. از لزوم دخالت دولت گرفته تا اعزام گروه های خودجوش داوطلب (از قضا این گروه های داوطلب را بسیار قشنگ توصیف می کند... کسانی که واقعاً درب و داغان و از همه جا بریده و مستاصل هستند و روغن ریخته وجودشان را نذر امامزاده نژاد خود می کنند) و جالب است که همه جا صحبت از اراده مردم و لزوم تبعیت از اراده مردم مایه می گذارند. نویسنده از زبان لوین چنین می گوید:
این کلمه مردم خیلی مبهم است ... شاید یک در هزار بدانند مطلب از چه قرار است. مابقی هشتاد میلیون نفر نظیر میخایلیچ خودمان نه فقط خواست و اراده شان را بیان نمی دارند بلکه کمترین درکی از موضوع و اینکه در مورد چه چیزی باید اراده خویش را ابراز نمایند, ندارند. باین ترتیب ما چه حقی داریم که بگوییم این اراده مردم است؟
موضوعاتی برای تفکر بیشتر و بدون شرح!
شاید این خصیصه خوب ما باشد که می توانیم نقایص خودمان را ببینیم اما زیاده روی می کنیم. ما با ریشخندی که همیشه بر زبان داریم خود را تسکین می دهیم. فقط این را به تو بگویم که اگر همین نوع حقوق شبیه به حق تشکیل انجمن های محلی ما را به یک ملت دیگر اروپایی , فرضاً آلمانیها یا انگلیسیها بدهی محققاً از آن آزادی به بار می آورند اما ما چه؟ ما فقط بلدیم مسخره کنیم.
*
فقر در روسیه فقط معلول تقسیم نادرست مالکیت ارضی و سمت گیری های غلط نبوده بلکه تزریق بی قاعده و غیر طبیعی تمدن خارجی به روسیه طی دوران اخیر در پیدایش و گسترش آن تاثیر داشته ; بویژه احداث راههای مواصلاتی و راه آهن که تمرکزگرایی در شهرها را در پی داشته , توسعه تجمل گرایی و در نتیجه آن رشد صنایع ماشینی به زیان تولید کشاورزی , و بالاخره سیستم اعتبارات بانکی که بورس بازی را به همراه داشته است.
***
شاید زمانی حجم کتاب نشان دهنده هنر نویسنده بوده است , نمی دانم, اما مطمئناً در حال حاضر خوانندگان عموماً به سمت کتاب های قطور نمی روند و هنر نویسنده هم در ایجاز گویی او نمایان می شود. به موضوعات مهم و فسفرسوز مطرح در کتاب احترام می گذارم و کلاه نداشته ام را نیز به احترام بیان و جمعبندی مسایل مختلف مطرح در جامعه آن روز و انتقال آن به خوانندگانی که کمتر به این موضوعات می اندیشند , آن هم در قالب یک رمان عاشقانه! از سر بر می دارم اما با این حال باید گفت که برخی موارد (نظیر صحنه های طولانی شکار و...) قابل حذف بودند. ضمن این که باید اشاره کنم اگر اسامی موجود در کتاب را کنار هم بگذاریم خودش حجم قابل توجهی می شود!
این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است تا کنون حداقل 8 بار به فارسی ترجمه شده است که من به همه مترجمان و همه خوانندگان خسته نباشید عرض می کنم! بی انصاف ها این همه کتاب ترجمه نشده مونده اونوقت کتاب به این قطوری 8 بار !!
مشفق همدانی انتشارات امیرکبیر 1342
محمدعلی شیرازی نشر ساحل 1348
جواد امیرانی (امیری؟) نشر هما 1363
منوچهر بیگدلی خمسه نشرگلشایی 1363
قازار سیمونیان نشر سیمرغ 1377
علی جودی فرهنگ نشر نو 1381
سروش حبیبی نیلوفر 1382
محمد مجلسی دنیای نو 1388
تلخیص شده توسط ماریان استورمان ترجمه امیر اسماعیلی نشر توسن 1368
کتابی که من خواندم ترجمه علی جودی با ویراستاری محمدرضا جعفری و محمد شریفی و انتشارات فرهنگ نشر نو بود. (چاپ اول 1381 در 2200 نسخه با 1200 صفحه و به قیمت 12500 تومان)
...............
پ ن: لینک قسمت اول
قسمت اول
تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است.
استپان ابلونسکی و همسرش داریا که از طبقه اشراف مسکو هستند به دلیل آشکار شدن خیانت مرد به زن دچار مشکل شده اند. آنا کارنینا خواهر استپان است که در سن پترزبورگ زندگی می کند و همسرش شخص بانفوذی است. آنا به مسکو می آید و آن دو را آشتی می دهد. در این سفر کوتاه او با ورونسکی (شاهزاده ای پترزبورگی) برخورد می کند. از قضا ورونسکی یکی از کاندیداهای خواستگاری از کیتی خواهر داریا می باشد. خواستگار دیگر کیتی , کنستانتین لوین از دوستان خانوادگی آنها و دوست صمیمی استپان است. ورونسکی بعد از برخورد با آنا دیگر نمی تواند در جایی که آنا نباشد نفس بکشد و نتیجه آن که خداحافظ کیتی!!... پس از مدت کوتاهی آنا نیز...
داستان شرح مفصلی است بر موضوعات مختلف و مرتبط با این شخصیت های اصلی داستان و البته شخصیت های مرتبط با آنها! و به قول معروف از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در این داستان مطرح می شود: از عشق ممنوعه آنا و ورونسکی و نوع تحسین شده و سعادت بخش و پاک آن (لوین) گرفته تا تفکرات نویسنده در باب توسعه کشاورزی و مسائل کار و کارگر و مذهب و ... که البته می تواند برای علاقمندان تاریخ روسیه به خصوص نیمه دوم قرن نوزدهم, منبع خوبی برای شناخت طبقه اشراف و همچنین دهقانان باشد.
آناکارنینا زنی است با زیبایی معمولی اما جذاب, به گونه ای که دیگران را تحت تاثیر خود قرار می دهد. علاوه بر این شهرتی به عنوان یک زن درستکار دارد که موجب می شود اکثر زنان جوان به او حسادت ورزند و در انتظار لغزش او باشند تا او را له کنند! آنا با مردی بسیار بزرگتر از خودش ازدواج کرده است و بر من معلوم نشد که از این انتخاب چه هدفی داشته است (واقعاً این برای من جای سوال داشت و نویسنده هرچند به همه جوانب پرداخته است این زاویه کار را خوب نشکافته است و عجالتاً به عمه آنا اشاره می کند که واسطه ازدواج بوده است و البته موقعیت همسر هم که در آن موقع استاندار بوده است هم مطرح می شود ولی از زاویه دید آنا چیزی در این باب نمی بینیم) هرچه هست نتیجه این انتخاب زندگی خانوادگی, همراه با عشق و محبت نیست و لذا هرچند آرامش دارد و با غرور و سربلندی در محافل اشرافی حاضر می شود اما سرزنده و سرحال و خوشبخت نیست. ظاهراً او تمام تلاش خود را برای دوست داشتن همسرش در اوایل زندگی مشترک به خرج داده است (این را هم از گفتگوهای درونی آنا درمی یابیم و البته از کم و کیف این تلاش ها باخبر نیستیم) اما این تلاش ها ناموفق بوده است و ظاهراً با تحقیر نیز روبرو شده است (باز هم از گفتگوهای درونی آنا چنین نتیجه ای می گیریم و می دانیم این منبع زیاد قابل اعتماد نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است... ضمن این که واقعاً مشخص نیست از شوهرش دقیقاً چه می خواهد) و پس از آن او سعی نموده این ظرفیت دوست داشتن را معطوف به پسرش نماید. طبیعی است که عشق به فرزند فولدر و فایل مختص خود را دارد و نمی تواند همه فولدرهای دیگر را پر نماید و خواه ناخواه با توجه به خصوصیات او این خودفریبی نمی تواند همیشه ادامه یابد و کسی پیدا خواهد شد و آن ظرفیت خالی را از آن خود خواهد کرد. این نوع رفتار خارج از قوانین شرعی در خانواده های اشرافی روسیه البته همانند های زیادی دارد و چند شخصیت مشابه آنا در داستان حضور دارند اما آنها تفاوتی بارز با آنا دارند. آنها با ریاکاری و حفظ ظاهر به کارهای خود ادامه می دهند و اتفاقاً جامعه اشراف با وجود اطلاع از موضوع واکنشی نشان نمی دهد اما اگر کسی با ریاکاری و دروغ میانه ای نداشته باشد و آن کند که آنا کرد طبعاً از سوی جامعه طرد می شود, جامعه ای که خود در اوج انحطاط است.
آری, او قبلاً بدبخت بود اما غرور و آرامش داشت لیکن اینک نمی تواند آسوده خاطر و سربلند باشد هرچند در ظاهر این را نشان نمی دهد.
آلکساندر کارنین همسر آنا, مردی متدین و پایبند اخلاقیات و پاکدامن است. او در کارهای اداری اش پشتکار فراوان دارد که در میان شخصیت های دیگر داستان این خصوصیاتش مثال زدنی است. در مسائل کاری اش هوشمند به نظر می رسد و مورد توجه و احترام دیگران است اما به واقع دوستی ندارد و این موضوع در فصول مختلف به چشم می آید. او قطعاً فردی جاه طلب است اما این نقیصه یا رذیله ای نیست که گاه آنا روی آن برای خود مانور می دهد چرا که مردان دیگر نظیر ورونسکی هم این خصیصه را دارند. شاید به نظر برسد که انتظار آنا در مقایسه کارنین و ورونسکی بروز یابد; جایی که ورونسکی بین عشق و جاه طلبی هایش عشق را انتخاب می نماید, که البته قیاسی مع الفارق است چون کارنین اساساً در موقعیت چنین انتخابی قرار ندارد.
به هر حال کارنین که به حسن شهرت خود حساسیت ویژه ای دارد در موقعیت جدید, کاملاً گیج و متحیر است و توانایی اتخاذ تصمیم را ندارد. لذا اگر کسی پیدا شود که در این وضعیت دستی پیش آورد و قسمتی از بار تصمیم گیری را از روی دوش او بردارد استقبال می کند , چه آن فرد لیدی ایوانونا باشد چه لاندوی رمال کلاش!
کارنین شخصیت قابل ترحمی دارد. هرچند در قسمتی از داستان واگویه های آنا نشان از رفتار تحقیر کننده او دارد اما در جای دیگر و از زاویه دانای کل چنین می خوانیم:
کارنین حسود نبود. به عقیده او حسادت, موجب تحقیر زن می شد و باید به همسر اعتماد داشت...
البته طبیعی است که برخی رفتارهای او باعث چنین برداشت هایی توسط آنا شده است و قدر مسلم به قول امروزی ها دیوار بلند بی اعتمادی یا سوء تفاهم بین آنها بالا رفته است. نکته سیاه کارنامه کارنین سرسختی ناشی از عقاید مذهبی اش در امر طلاق است و فراتر از آن اساساً تو چرا ازدواج کردی!؟ (این البته از روی شوخی بود و نمی توان زیاد در این مورد خرده گرفت!)
الکسی ورونسکی اشراف زاده و ارتشی جوانی که با توجه به خصوصیاتش آینده درخشانی در انتظارش است. اخلاق حسنه ای دارد و البته کمی بی مبالات است و آیین نامه های خاصی دارد:
به مردها نباید دروغ گفت اما به زنها می توان, هیچکس را نباید فریب داد اما شوهر را می توان, اهانت به خود را به هیچ وجه نباید بخشید اما می توان اهانت کرد و الی آخر... اما او به واقع عاشق آنا می شود و حاضر است در این راه از خیلی چیزها بگذرد و بخشی را هم در عمل نشان می دهد. این فداکاری ها گرچه می تواند ناشی از عشق باشد اما فقط این نیست, در کنار عشق قطعاً حس خودخواهی و رقابت طلبی و پیروزی طلبی او نیز در این امر دخیل هستند. جذابیت آنا او را وارد یک بازی می کند که او تمام تلاشش را می کند که در این بازی پیروز شود. به همین دلیل در روزهای اول همچون سگ شکاری فرمانبردار است! به مجرد این که آنا را دلباخته خود یافت او را حق انحصاری خود دانست و در عین حالیکه شوهر را موجودی قابل ترحم می دانست اما او را فقط فردی مزاحم و اضافی می دید (آقا بفرما تو! دم در بده!).
سریوژا پسر آنا است که قربانی این مثلث است; حضور این بچه در ورنسکی و همچنین در آنا احساسی شبیه احساس آن دریانوردی را برمی انگیخت که از روی قطبنما می بیند مسیر حرکت کشتی در سمتی که به سرعت می راند به کلی با سمت لازم فرق دارد ولی نکته این جاست که توان متوقف کردن حرکت کشتی را ندارد و هر لحظه از خط سیر لازم دور و دورتر می شود و اعتراف به انحراف دیگر چاره ساز نبوده و در حکم اعتراف به هلاکت خویش است.
ادامه دارد. لینک قسمت دوم
پ ن 1: در قسمت بعد به شخصیت های دیگر و از جمله مهمترین شخصیت داستان و برخی عقاید و افکارش خواهیم پرداخت.
پ ن 2: دو سه تا داستان کوتاه صوتی آماده کرده ام که هر کدام یک مشکلی دارد! ولی به ترتیب خواهم گذاشت. فکر کنم اولینش داستان کوتاهی از همین تولستوی خودمان باشد تا نشان بدهیم که ایشان می تواند داستان چهار پنج صفحه ای هم بنویسد!!
پ ن 3: ناتور دشت را خواندم. قبل از این که نوبتش برسد همین جا بگویم که کتاب که می خرید همانجا یک تورقی بنمایید تا مثل من وسط داستان با 8 صفحه سفید مواجه نشوید و دچار افسردگی شوید... نه این که وضعیت همه نظره توپ است ما با چنین مشکلاتی دچار ضربه روحی می شویم!!
پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.1 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 4 از 5)
قسمت دوم
جدل ها تا به این اندازه دوام نمی آوردند , اگر تنها یک طرف مقصر بود! (لاروش)
.
"یک خط مشترک هست: از یک سو اشخاصی که کتاب را درست می کنند و از سوی دیگر آن هایی که آن را می خوانند. می خواهم به شرکت خودم در گروه خواننده ادامه دهم و برای این کار, مراقبم که همیشه خودم را در این سوی خط نگه دارم. وگرنه لذت بی غرض خواندن , دیگر وجود نخواهد داشت, یا دست کم به چیز دیگری تبدیل می شود" ایتالو کالوینو ,اگر شبی از شبهای زمستان مسافری ص 112
*
من به واقع به این حرف معتقدم و برای همین سعی می کنم از این خط نگذرم. اما متاسفانه فرهاد جعفری از این خط عبور کرد و حال ما را اخذ نمود! حقیقت این است که در بار دوم مطالعه , کتاب از سطح متوسط هم پایین تر رفت و به این خاطر از ایشان شاکی ام! این البته به این معنا نیست که ایشان نباید اظهار نظر سیاسی می کرد, خیر! اگر ایشان به همان اعلام دلایل 11 گانه حمایت از فلان شخص اکتفا می کرد باز هم قابل تحمل بود چرا که انتظار این که همه بر یک رای باشند و آن هم رای ما انتظاری نابجاست. و اساساً به همین دلیل از واکنشی که نسبت به ایشان انجام شد دفاع نمی کنم که هیچ بلکه آن را نمادی دیگر از رشد نیافتگی و توده واری جامعه خودمان می دانم. کسانی که مطالب جعفری را در وبلاگش و یا خبرنامه صهیونیستی! گویا دنبال می کردند برایشان کمی سخت بود که کسی که خواهان لیبرال دموکراسی است و در یک جمله غیر خودی محسوب می شود , چنین موضع گیریی انجام دهد اما ایشان از ناجور بودن های ظاهری و خاص و غیر مترقبه بودن خوششان می آید و همانند راوی داستان کافه پیانو دوست دارد گاهی کارهای بی منطقی بکند که ...
اما اظهار نظر های پس از انتخابات ایشان دیگر نشانی از آن نوشته های قدیم نداشت جز اسم , این که فلانی از دیدن خانم اسکی باز باید سکته می کرد یا جابجایی پرونده های فلان دانشگاه مشکوک است و یا... که همه تحت عنوان نویسنده کافه پیانو , نویسنده پرفروش ترین کتاب سال و...منتشر شد که هیچ کدام در شان یک فرد کوشا برای رسیدن به لیبرال دموکراسی نبود و نیست. شاید بگوئیم این مواضع نتیجه آن واکنش های احساسی است , اما این دلیل خوبی برای کسی که همیشه در تلاش بود تا حد وسط را نگاه دارد نیست. من از ایشان انتظار بیشتری داشتم.
من هم به وجود باندها و کاست های قدرتمند در تمام حوزه ها معتقدم و اتفاقاً هیچ فردی در نظرم مقدس نیست و همه قابل نقدند. اما اینکه معتقد باشم فلان شخص فردی مستقل است که برای از بین بردن این باندها آمده است کمی خوش خیالی است. باندهای حال حاضر بخش صنعت تفاوتی با باندهای قبلی ندارد بلکه هم کمیک ترند و هم تراژیک تر! در سایر حوزه ها صحبتی نمی کنم چون با گوشت و پوست و استخوانم حس نکرده ام ولی این بخش را چرا ! و این مشت اتفاقاً نمونه خوبی برای خروار است. اینکه بگوییم در فلان دوره تعداد بانک های خصوصی افزایش یافته است پس به خصوصی سازی اهمیت داده اند واقعاً خنده دار است. الان خودروسازها هم خصوصی هستند, شما به این می گویید خصوصی!؟ من از فرهاد انتظار بیشتری داشتم (چون کامنت گذار وبلاگش بودم کمی پسرخاله شدم!)
این که عکس العمل گروهی از مردم را (کم یا زیاد , خوب یا بد) با چنان لحنی بیاندازیم گردن دوتا نویسنده که کتابشان همزمان با کافه پیانو منتشر شده بود و فروکاستن همه مسائل به یک امر صنفی بیانگر چیست؟ یعنی کتابخوانان ما که چندان زیاد هم نیستند گاگولانی هستند که ...
حالا این هیچ! یعنی وقتی می گویی فلان شخص تنها کسیست که خودی غیر خودی نمی کند یا گشت ارشاد را رقبایش در کاسه اش گذاشتند و به صورت پارادوکسیکال ایشان توصیه پذیر نیستند و فلانند و بهمان و قس علی هذا ...حس می کنم که می خواهی به ما کد بدهی که بابا بفهمید من در حالت عادی نیستم! ...بس که پرت است!
البته باید مراقب باشی که در زمان مصاحبه ها سوتی ندهی و تابلو نشود که همه این مواضع و مصاحبه ها کلک یه لقمه نون و دو دست کت و شلوار و کفش درست و حسابیه که باهاش بشه کارهای بزرگ کرد! (منظورم زمانیه که داری از بن مایه های مذهب در تعریف زیبایی صحبت می کنی! آره ! حواست باشه خنده ات نگیره! بند رو آب بدی)
به هر حال خوشحالم که توانستی عکس چیزی رو که هستی نمایش بدهی و حس می کنم واقعیت های اجتماعی پیرامون خود را خوب شناختی : ... لق منافع اجتماعی , منافع فردی را عشق است.
ولی خوب, خوب نیس آدم با عروسکش طوری رفتار کنه که انگار فقط یه عروسکه; دل نداره و نمی تونه نفرینش کنه. از قضا آه شون خیلی ام دامن گیره.
برمی گردم به جمله ای که از کالوینو نوشتم, کاش اینطرف خط نمیومدی.
و البته همه ما اشتباه می کنیم وگرنه جدل ها اینقدر طولانی نمی شد.
***
در ایام خیلی خیلی قدیم, مرد تاجری به همراه همسر جوانش و مال التجاره اش در بیابانی مشغول سفر بودند که گرفتار گروهی راهزن شدند. تاجر به راهزنان گفت به من و زنم کاری نداشته باشید همه اموال را ببرید و بگذارید ما بریم پی کارمون. سردسته راهزنان گفت ای بابا کجا عزیز! دور هم باشیم! و از آنجایی که اون قدیم قدیما راهزنانش هم بویی از انسانیت برده بودند گفتند که به یه شرط ولتون می کنیم. به شرطی که زنت برای ما برقصه. خلاصه تاجر با شنیدن این شرط عصبانی شد ولی خوب چاره ای نبود و رضایت داد به رقصیدن زن. راهزنان هم ارگ و جاز و تشکیلاتشان را علم کردند و زن هم شروع به رقصیدن کرد و کم کم هرچه هنر در این زمینه داشت ریخت روی دایره و مجلس را حسابی گرم کرد و بعد از ساعتی راهزنان به وعده عمل کردند (این هم مربوط به همون قدیم هاست) و صحیح و سالم آنها را آزاد گذاشتند که بروند. مدتی که راه رفتند زن متوجه عصبانیت شوهر شد و گفت ای بابا مگه ندیدی برای حفظ جانمان مجبور به این کار بودم (و البته توجیهات زیادی کرد که در تاریخ ضبط نشده است!) مرد نگاهی به زن کرد و گفت:
رقصیدنت هیچ , ولی خوش رقصیت دیگه واسه چی بود!!
به قول مرحوم صلاحی حالا حکایت ما ست...
*
پ ن 1: کتابی که الان مشغول خواندن هستم 1984 اورول است.
پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در دو پست قبل گذاشتم تا الان نتایجش این شده است:
سفر به انتهای شب 8 رای , خرمگس 6 رای , سه گانه نیویورک 3 رای, تسلی ناپذیر 1 رای
این رای گیری تا مطلب بعدی که یک مطلب متفرقه خواهد بود ادامه دارد.
پ ن 3: ببخشید وقت نداشتم امروز جواب کامنتهای پست قبل رو نوشتم.
پ ن 4: نمره کتاب 3.4 از 5 میباشد. (نمره را 4 سال بعد از نوشتن یادداشت دادهام. دوست داشتم الان از نویسنده بپرسم هنوز به آن یازده دلیلی که برای رای دادن به رییسجمهور سابق داشت، اعتقاد دارد!؟)
پ ن 5: لینک قسمت اول مطلب: اینجا
زندگی ما ... بین تراژدی محض و کمدی ناب; دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز, خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه.
قسمت اول
خودکار آبی بی نام و نشانم را برمی دارم و روی یکی از صفحات سررسید نه چندان نام و نشان دار که مربوط به سال 82 است شروع به نوشتن یک مطلب نه چندان خاص در مورد کافه پیانو می کنم. سرم را از روی کاغذ که بلند می کنم از بالای اوپن آشپزخانه چشمم به یخچال الکترو استیل خانه می افتد که از اتفاق کارخانه اش در مشهد است اما ظاهراً هرچه هست به پای اون یخچال های فیلکو قدیمی نمی رسد. باطناً هم نمی رسد چون ظرف این 8 سال دو بار ترتیبمان را داده است. کمی آن طرف تر ماشین ظرفشویی جنرال است که ما به اسم آمریکایی خریدیم (لااقل به قیمت آمریکایی خریده ایم) درسته که ظرف 1 سال مبلغ قابل توجهی بابت تعمیرات پیاده شده ایم ولی شما هم اگر دیدید بگویید آمریکایی است! ان شاء الله که گربه است!
به هر حال شروع می کنم به نوشتن در مورد کتابی که کمی خاص است و راوی آن نیز خیلی دوست دارد خاص باشد (منظورم از راوی همان اول شخص داستان است نه خود نویسنده) چون جای جای کتاب مستقیم و غیر مستقیم این علاقه را بروز می دهد. وسایل و ابزار کارش همه خاص هستند, مواد اولیه مصرفیش به همچنین, اشارات زیاد به کتاب ها و فیلم های خاص و... اما علیرغم همه اینها به نظرم با اینگونه تظاهرات کسی نمی تواند مدعی چند قدم جلوتر از باقی مردم بودن , باشد. اینکه هزار بار عقاید یک دلقک را بخوانیم یا بیست سی بار دل سگ بولگاکف را و یا روزی بیست بار آهنگی از سایمون لبون را گوش دهیم و از این قبیل جوگیریات! می شود همان مد مانیکور کردن ناخن و پیراهن یقه خرگوشی و... که مورد طعنه راوی نیز قرار می گیرد. شاید بولد شدن مارک ها اشاره ای باشد به جامعه مصرف گرا و به صورت متناظر ,روشنفکران مصرف گرا که هیچگاه از سطح به عمق نمی رسند و فقط در سطحی می ماند که مثلاً فلان کتاب را اگر سالی سه چهار بار نخوانده باشد آن سال , سال نمی شود.
راوی یک روزنامه نگار است که عطای روزنامه نگاری را به لقایش بخشیده و در شهر خود مشهد مشغول گرداندن یک کافی شاپ شده است تا لااقل پولی از این راه به دست بیاورد و... راوی مشغول نوشتن داستان بلندی است که بر محور قضایای اتفاق افتاده پیرامون کافه اش می چرخد. عموم آدم های داستان شخصیت های واقعی هستند که بعضاً برای خواننده قابل شناسایی هستند.
هدف باز کردن کافه فراهم آوردن پول برای خرید لباس مناسب و تهیه مهریه همسر است, نظریه راوی در مورد لباس جالب توجه است:
اگر می بینید کسی کار بزرگی نمی کند , برای این است که یا لباسی ندارد که بهش تکلیف کند ; یا اساساً آدم کوچکی است.
راوی جهت تهیه چنین لباسی به دنبال پول است اما در این راستا مشتری مداری اصلیست که نباید فراموش شود لیکن بعضی مواقع پریدن مشتریان به تخم مبارک دایورت می شود. به هر حال نوشتن رمان بفروش راه ساده تری محسوب می شود و انجام بعضی کارهای غریب بیشتر به کار جذب رمان می آید تا کافه داری , هرچند ممکن است برخی مشتریان از این افه ها خوششان بیاید که می آید.
رابطه راوی و دخترش گل گیسو (که یادآور نوشته های چندسال قبل نویسنده در خبرنامه صهیونیستی گویا ست) رابطه ای عمیق و عاطفی است. از آن رابطه هایی که هر پدری دوست دارد با فرزندش داشته باشد و هر فرزندی هم به همچنین. توصیه هایی هم که راوی به فرزندش در لابلای اتفاقات می کند قابل توجه و دلنشین است. اینکه متوسط بودن حال به هم زن است یا حق آدم زورگو را باید گذاشت کف دستش یا امکانات خود را در اختیار دیگران قرار بدهیم و از شکست نترسیم و...
از نقاط قوت دیگر داستان کاربرد نوعی طنز هوشمندانه است که در قسمت های مختلف به چشم می خورد. مثل جاهایی که از نظام بسیار اخلاقی جامعه صحبت می کند (اعوجاج این نظام است که اجازه می دهد فحش آبدار بنویسیم ولی توصیف صحنه های زیبایی که اثرات تربیتی هم دارد را ننویسیم). مثل صحنه های صحبت با همایون که شوخی های +18 در لفافه مطرح می شود (کاردو بده به من. هیچ وخ بلد نبودی ...) یا توصیف فضای کافه و صندلی های آن (جهت اطلاع از دوستان فرانسوی دان پرسیدم که گفتند صندلی مونث است) و... و یا رندانه مرد اطلاعاتی معصوم! را توصیف می کند و...
نظریه راوی در مورد زنان هم بخش مهمی از داستان را شامل می شود :
همین که می فهمند یا حس می کنند یا پیش بینی ها این طور نشان می دهد که مردی مال آنهاست; شروع می کنند از دوش مردک بالا رفتن. یعنی می نشینند روی شانه هایش و پاهایشان را هم از دو طرف گردنش به شکل تحقیر آمیزی آویزان می کنند.
راوی آدمی است که از ناجور بودن های ظاهری و غیر مترقبه بودن خوشش می آید به همین جهت رفتارهای خاصی از خودش بروز می دهد; دوست دارد پشت چراغ قرمز شیشه ماشین را پایین بکشد و رو به سرنشین ماشین بغلی بع بع کند!! یا به نحوی هیستریک با کسی که به او در مورد سیگارنکشیدن تذکر دهد گلاویز شود یا در مورد صنف وکلا چنان غیرمنصفانه داد کلام بدهد! و کلاً:
من دیوانه ام. یعنی گاهی به سرم می زند; کارهای بی منطقی می کنم فقط به این خاطر که از دلش تصویرهای قشنگی در می آید و من می میرم برای دیدن این طور تصویرها. و البته بیشتر وقت ها هم پشیمان می شوم که دیدن یک تصویر قشنگ; واقعاً می ارزید به این که من بزنم حال یک کسی را بگیرم و این طور ظالمانه آزارش بدهم؟
راوی از این زندگی نحس و نکبت خودش که همه اش به جنگیدن با این و آن گذشته است خسته شده است از فروش نرفتن نشریه اش سرخورده است و از اینکه نمی تواند زندگی مورد علاقه زنش که عاشقانه دوستش دارد کلافه است و هزاران افسوس دیگر...لذا تصمیم می گیرد با توجه به شناختی که از جامعه (مردم , کتابخوانان , حکومت و...) دارد یک رمان متوسط مورد توجه گیشه بنویسد که این بار به نظرم موفق بوده است.البته نظر من مهم نیست تعداد چاپ هم نشانگر این مطلب هست. و در کنار این موضوع گل گیسو می تواند بگوید پدرم نویسنده است اما این تازه شروع داستان است:
اکنون دخترم میتواند بگوید پدرش نویسنده است؛ ولی اگر ده سال دیگر من نباشم چیزی از پدرش و از مال و اموال دنیا برایش به جا نمیماند و بد نیست که چند کتاب بنویسم تا از این لحاظ هم تأمین باشد. اینها واقعیتهایی است که توسط دیگران کتمان و علیه آن موضعگیری میشود؛ ولی من آشکارا آنها را میگویم. (مصاحبه نویسنده با خبرگزاری فارس)
این مطلب قسمت دوم نیز دارد.
پ ن 1: کتابی که الان می خوانم 1984 است.
پ ن 2: رای گیری کتاب بعدی کماکان ادامه دارد : تا کنون سفر به انتهای شب 5 رای خرمگس 5 رای و سه گانه نیویورک 3 رای کسب نموده است. دوستانی که رای نداده اند بشتابند!
پ ن 3: نمره کتاب 3.4 از 5 میباشد.
پ ن 4: لینک قسمت دوم مطلب: اینجا
سرش را چرخاند و چشمانش در چشمان پدرو گره خورد. همان لحظه فهمید وقتی مایه خمیر را توی روغن داغ می اندازند , چه حالی پیدا می کند.
.
تیتا دختر کوچک یک خانواده مزرعه دار مکزیکی است. پس از دنیا آمدن او پدرش از دنیا می رود و او به همراه مادر و دو خواهرش زندگی می کند. پس از مرگ پدر و بر اثر تالمات حاصل از آن!, شیر مادر خشک می شود و ناچاراٌ تغذیه تیتا به عهده آشپز خانواده که پیرزن اهل دلیست می افتد و تیتا خواه نا خواه در آشپزخانه بزرگ می شود و ... تیتا بزرگ می شود و در 16 سالگی عاشق "پدرو" می شود و او نیز همچنین ... چون داستان مربوط به چند نسل قبل است! لذا پسر بعد از عاشق شدن با پدرش به خواستگاری دختر می رود. اما در آن منطقه سنتی است که دختر کوچک خانواده حق ازدواج ندارد و می بایست تا زمانی که مادر در قید حیات است از او نگهداری کند! مادر که زن سنت گرای مستبدی است با این ازدواج مخالفت می کند و به خواستگار می گوید که اگر واقعاٌ قصد ازدواج دارد می تواند با روسورا که دو سال از تیتا بزرگتر است ازدواج کند و خوب خیلی طبیعی است که پدرو هم جواب مثبت می دهد و ازدواج سر می گیرد و محل سکونتشان می شود همین مزرعه و خودتان حسابش را بکنید که حضور عاشق و معشوق در یک مکان (البته عشقی که حالا پسوند ممنوعه را دارد) و زیر یک سقف چه اتفاقاتی را در پی دارد و ... (نگران نباشید تا اینجا که تعریف شد صفحه 20 کتاب است و داستان از اینجا به بعد است)
همانگونه که اشاره شد تیتا در آشپزخانه تربیت می شود و در نتیجه در آشپزی تبحری خاص دارد. کتاب در 12 فصل نوشته شده است و هر فصل با معرفی مواد لازم برای طبخ یک غذای مخصوص آغاز می شود و در خلال روایت و شرح ماجراها طرز تهیه آن غذا نیز آموزش داده می شود که این از نکات بارز کتاب است.
تیتا در مقابل سنت و بی عدالتی های ناشی از اقتدار سنت های غیر منطقی مقاومت هایی می کند ولی به نظر می رسد که او بیشتر نقش قربانی دارد تا قهرمان مبارزه و البته نباید هم انتظاری فراتر از این داشته باشیم چرا که:
از این که بگذریم برای تیتا تمام خوشی عالم در شکوه غذا خلاصه شده بود. برای کسی که تمام دانسته هایش از زندگی در چهارچوب آشپزخانه محدود بود فهم جهان خارج از این محدوده کار ساده ای نبود.
آیا پدرو عاشق است؟ شاید برای شمای خواننده این متن جواب ساده گزینه خیر باشد اما پدرو هم برای کار خود (ازدواج با خواهر تیتا) دلیلی دارد, او در جواب به پدرش که او را برای قبول وصلت شماتت می کند می گوید:
معلوم است که سر حرفم هستم. اما وقتی به آدم می گویند هیچ راهی برای ازدواج با دختری که دوستش داری وجود ندارد و تنها راه بودن در کنار او ازدواج با خواهرش است, اگر تو جای من بودی همین کار را نمی کردی؟
ما البته از جواب پدر آگاه نمی شویم ولی احتمالاٌ گفته است پسرم ما رو دیگه نپیچون! حقیقتاٌ این توجیه پدرو خان آدم رو قانع که نمی کنه هیچ حرص آدم رو نیز در می آورد. این آقا هیچ تلاشی نمی کنه بعد می گه هیچ راهی وجود نداشت! (من هم نشستم کنار گود و...)
بگذریم... کتاب خوب و خوشخوانی بود و صحنه هایی جالب توجه از اقتدار سنتی مادر داشت:
نمی توانست خود را از این حس خلاص کند که هر لحظه ممکن بود مجازات خوفناکی از آسمان بر سرش نازل شود: الطاف ویژه ماما النا برای او. با این احساس بیگانه نبود. همان ترسی بود که هر وقت بدون استفاده از دست نوشته آشپزی می کرد, همراهش بود. همیشه می دانست وقتی این کار را بکند, ماما النا می فهمد و به جای آن که او را برای ابتکارش تشویق کند, به دلیل خودسریهایش به باد ناسزا می گیرد و هرچه از دهانش در می آید, بارش می کند. با این همه در برابر وسوسه زیر پا گذاشتن فرامین خشک و انعطاف ناپذیری که مادرش در آشپزخانه ... و زندگی به او تحمیل می کرد, نمی توانست مقاومت کند.
از قسمت های قابل توجه کتاب نیز می توان به این مطلب کلیدی اشاره کرد:
هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطور که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هرنوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریت ها را مشتعل کند. برای لحظهای از فشار احساسات گیج میشویم و گرمای مطبوعی وجودمان را در بر میگیرد که با مرور زمان فروکش میکند، تا انفجار تازهای جایگزین آن شود. هر آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگاه میدارد. و از آنجا که یکی از عوامل آتشزا همان سوختی است که به وجودمان میرسد، انفجار تنها هنگامی ایجاد میشود که سوخت موجود باشد. خلاصه کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع درنیابد که چه چیزی آتش درون را شعلهور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچیک از چوب کبریت هایش هیچوقت روشن نمیشود.
اگر چنین شود؛ روح از جسم میگریزد و در میان تیرهترین سیاهیها سرگردان میشود. بیهوده میکوشد برای سیر کردن خود غذایی بیابد. غافل از آن که تنها جسمش که سرد و بیدفاع گذاشته قادر بوده غذا تهیه کند. همین و بس... به همین دلیل باید از افرادی که نفسی سرد و افسرده دارند پرهیز کنیم. حتی حضورشان هم میتواند شعلهورترین آتشها را خاموش کند.
کتاب این نویسنده مکزیکی که در لیست 1001 کتاب نیز حضور دارد توسط خانم مریم بیات ترجمه و توسط انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر شده است. (کتاب من چاپ هفتم 1386 با تیراژ 5000 جلد و در 235 صفحه و به قیمت 3000 تومان)
در ویکیپدیا می خوانیم که نام کتاب معنایی دوگانه دارد: نخست اشاره به دستور تهیه شکلات داغ (هات چاکلت) دارد که در مکزیک با آب و کاکائو تهیه میشود (نه با شیر). دوم، اصطلاحی در زبان اسپانیایی است استعاره از احساسات تند و برانگیختگی جنسی . البته با تذکر خوب دوست خوبمان خانم جیران در کامنت ها همانگونه که در قسمت پخت شکلات توضیح می دهد , آب می بایست جوش جوش باشد و... و تیتا هم همانطور که در طول داستان دیدیم همین خاصیت را داشت (عشق و احساسات و...) و بدین ترتیب مثل آب برای شکلات بود.
.
پ ن 1: مطلب بعدی در مورد کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها اثر رضا قاسمی است.
پ ن 2: کتاب بعدی که شروع به خواندن آن می نمایم مطابق آرا خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف می باشد امیدوارم همراهان بیشتری داشته باشیم.
پ ن 3: قبل از مسافرت اخیر اقدام به دانلود یک کتاب صوتی نمودم و هنگام رانندگی مشغول گوش دادن به اثر جاودانه جورج اورول یعنی قلعه حیوانات بودم که برای بار چندم هم خالی از لطف نبود. برای کسانی که پشت فرمان زیاد می نشینند و البته موقع شنیدن خوابشان نمی برد استفاده از همین معدود کتاب های صوتی شدیداٌ توصیه می شود. تجربه خوبی بود که گفتم دوستان هم در جریان باشند
پ ن 4: نمره داستان از نگاه من 3.8 از 5 میباشد.