مقدمه اول: کمی بیش از دویست سال از زمان انتشار این اثر گذشته است. سال 1818. فکر کنم مقارن زمانی است که هنوز عباسمیرزا به عمق عقبماندگی ما پی نبرده بود! لذا واقعاً جای شگفتی دارد که در آن زمانه چنین داستانی خلق شده و در آن به مسئله شبیهسازی و حواشی اخلاقی آن پرداخته شده، اما شگفتی بیشتر این است که نویسندهی داستان یک خانم هجده نوزده ساله است و خارقالعادهتر اینکه کتاب هنوز قابل خواندن است و خوانده میشود... این یعنی جاودانگی!
مقدمه دوم: در دورانی که سرعت تحولات بسیار پایین بود و برخی جوامع (مثل ما) تقریباً وضعیت راکدی داشتند، ضربالمثلی رایج بود که میگفت «مادر را ببین دختر را بگیر»، یعنی تقریباً میشد بیست سال بعد را با دقت بالایی پیشبینی کرد. پس از آن نیز اگرچه سرعت تحولات و تغییرات بیشتر شد اما به هر حال «ژن» هنوز جایگاه تعیینکنندهای دارد. با این وصف اگر به خانواده خانم مری شلی نگاهی بیاندازیم و بخصوص مادرش، دیگر برای تعجبِ مندرج در مقدمه اول جایی نمیماند. مادر او مری ولستون کرافت (1759-1797) نویسنده و فیلسوف انگلیسی است که اولین فمینیست بریتانیایی محسوب میشود. در عمر بسیار کوتاهش هم رمان نوشت و هم رساله در باب احقاق حقوق زنان. با شنیدن اولین اخبار در خصوص انقلاب فرانسه به آنجا شتافت و چند سال در آن دوران پرآشوب فعالانه زیست و قلم زد. تلاش مُجدانهای داشت که ذهنش را از خرافات به ارث رسیده پاک کند و به همین خاطر تا صد سال بعد هم هاضمه جامعه پذیرای افکار و رفتار او نبود. زندگی پر فراز و نشیبی داشت. در نهایت با ویلیام گادوین، فیلسوف آنارشیست انگلیسی ازدواج کرد و البته یازده روز بعد از به دنیا آوردن مری از دنیا رفت.
مقدمه سوم: نحوه شکلگیری داستان جالب توجه است. نویسنده به همراه پرسی شلیِ شاعر (همسر مری) و لرد بایرون و یکی دو نفر دیگر در سوییس هستند و بعد از خواندن چند داستان ترجمه شده در ژانر وحشت و ارواح، تصمیم به ذوقآزمایی در این زمینه میگیرند. بعد از چند روز، نویسنده در خواب، صحنهای را تجربه میکند که پایه و اساس این داستان میشود و با تشویق و حمایت همسرش این اثر را پر و بال داده و به پایان میرساند.
******
داستان با نامهای که جوانی به نام رابرت والتون از سنپطرزبورگ برای خواهرش در لندن میفرستد آغاز میشود. این جوان که رویای کشف رازهای قطب شمال را در سر دارد، یک کشتی اجاره کرده و به همراه ملوانانی که استخدام کرده راهی سفر اکتشافی میشود و در هر مرحله گزارش خود را در قالب نامه برای خواهرش میفرستد. طبعاً از یک جایی به بعد این نامهها به یادداشتهای روزانه که گاه به گاه نوشته شده تبدیل میشود. در یکی از روزها چند تن از ملوانان سورتمهای را در دوردست میبینند که فردی عظیمالجثه آن را هدایت میکرده و فردای آن روز فردی را مییابند که سگهای سورتمهاش مرده و خودش هم رو به موت است. یکی دو روز طول میکشد تا حال این مرد جوان بهبود یافته و به حرف بیاید. نام او ویکتور فرانکنشتاین است و اندکی بعد سرگذشت خود را برای والتون بازگو میکند. ویکتور جوانی شیفته علم و تحقیق بوده و در آزمایشاتش موفق به کشف نحوه حیات بخشیدن میشود و چون امکان ساخت اعضای بدن به شکل ظریف را در کوتاهمدت نداشته، در تجربه اول موجودی با دو و نیم متر قد و به همین نسبت حجیم خلق میکند. خلقی که بلافاصله بعد از حیات بخشیدن، از انجام آن پشیمان میشود چرا که...
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
مری ولستونکرافت شلی (1797-1851) در لندن به دنیا آمد. مادرش در اثر عوارض زایمان از دنیا رفت و او نزد پدر (ویلیام گادوین) و نامادری پرورش یافت. گفتهاند که او در اثر محرومیت از توجه عاطفی، بیشتر وقت خود را با کتابهای کتابخانه پدرش میگذراند که گفتهای بدآموز است! و شاید غلط! چه بسیار محرومین از توجه عاطفی که راه به هیچ کتابخانهای نبردند. مری در شانزده هفده سالگی با پرسی بیسی شلی که یکی از دوستداران ویلیام گادوین بود، آشنا شد. این آشنایی به عشقی منجر شد که مورد تایید پدر نبود و... مری به همراه ناخواهری خود و شلی انگلستان را ترک کردند و در اروپا چند هفتهای به مسافرت مشغول شدند. با مرگ همسر شلی، آن دو با یکدیگر ازدواج کردند. پنج شش سال زندگی مشترک این دو چندان با خوشی همراه نبود چرا که از چهار بچهای که به دنیا آوردند فقط یکی زنده ماند و پرسی شلی هم در 1822 در اثر غرق شدن کشتی در 29سالگی از دنیا رفت. مری شلی تا زمان مرگش چندین رمان دیگر نیز نوشت اما هیچکدام شهرت فرانکنشتاین را پیدا نکرد. اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی از این اثر از انگشتان دست و پا فراتر رفته است.
اولین ترجمه فارسی از این اثر در سال 1317 (کاظم عمادی) صورت پذیرفته ولذا بدیهی است تا الان تعداد ترجمهها دو رقمی شده باشد که مطمئنم شده است ولی اگر میزان دقیق آن را خواسته باشید: نمیدانم! اطلاعی ندارم!
...................
مشخصات کتاب من: نشر مرکز، ترجمه کاظم فیروزمند،چاپ اول 1389، تیراژ 1600 نسخه، 262 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.86 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: آنقدر در مورد فرانکنشتاین دیده و شنیدهایم که معمولاً خود را بینیاز از خواندن کتاب میدانیم. تقریباً مثل خیلی از کتابهای دیگر!
پ ن 3: در سال 2017 فیلمی بر اساس زندگی مری شلی ساخته شد.
پ ن 4: کتاب بعدی ... خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: نام محمد طلوعی برای من یادآور همشهری داستان است. نشریهای تخصصی و قابل احترام. از آنها که ابر و باد و مه و خورشید دست به دست هم میدهند تا ظهور یابد و مدتی بدرخشد. مثل برنامهی کتابباز! تداوم داشتن آنها اما مسئلهی دیگری است! این نشریات و برنامهها در صورت تداوم، مخاطبان خود را خواهند یافت و پس از افزایش یافتن مخاطبان پیگیر، طبعاً میتوانند منشاء اثر هم باشند و خُب همین حرکت به سمت اثرگذاری یکی از دلایل متوقف و خنثی کردن آنهاست!
مقدمه دوم: «من ژانت نیستم» محموعه داستان کوتاهی است که قبلاً از این نویسنده خوانده و در موردش نوشته بودم (اینجا). اگر بگوییم داستانهای آن مجموعه از منظر مسئله هویت به یکدیگر متصل هستند در مورد مجموعه داستان کوتاه «تربیتهای پدر» میتوان گفت که راوی اولشخص این داستانها به سراغ یکی از منابع هویتی خود، یعنی پدر، رفته است و میراث او را کندوکاو و نقد میکند. این دو مجموعه بعدها تحت عنوان داستانهای خانوادگی نیز منتشر شده است.
مقدمه سوم: در دوران کهن این گزاره که «پسران پیرو راه پدران خود هستند» یک گزاره بدیهی بود. پسران به طور طبیعی تحت سلطه پدران بودند و بخش عظیمی از آنها با طیب خاطر و از جان و دل به فرامین پدر گردن مینهادند. بحث گردن شد به یاد داستان ابراهیم و قربانی کردن اسماعیل افتادم! در برخی روایتها آمده است که اسماعیل خود وظیفه تیز کردن تیغ را بر عهده گرفته است. در افسانههای کهن ما اگر دست روزگار پدر و پسر را مقابل هم قرار میداد، معمولاً این نسل جوان بود که قربانی میشد. از سهراب تا «بیچاره اسفندیار» به تعبیر مرحوم سعیدی سیرجانی. شاید بتوان از این منظر به گذشتهگرا بودن مردمان این منطقه ورود کرد. به هر حال میراث گذشتگان یا تربیتهای پدر اهمیت دارد و بدون توجه به قدرت آن خیلی جای دوری نمیتوان رفت! این میراث را نه میتوان تغییر داد و نه میتوان دور انداخت، شاید تنها گزینه شناخت دقیق آن و پیریزی یک رابطه کارآمد و بدون تنش باشد.
******
این مجموعه شامل شش داستان کوتاه است که راوی اولشخص آن همنام نویسنده است و در هر داستان به نوعی به آثار پدر در زندگی خود میپردازد. در داستان اول (تابستان63) راوی در حال تراشیدن ریش خود در توالت قطار است که یک یادگاری حک شده بر دیواره فایبرگلاسِ دستشویی توجهش را جلب میکند، امضایی که تاریخ تابستان سال 1363 را دارد و متعلق به پدر اوست. اینگونه است که راوی به گذشته بازمیگردد تا حدس بزند چه زمانی این یادگاری حک شده است و ابهاماتی در این زمینه به ذهن او و ما میرسد. توضیحاتِ با تاخیر پدر (که از خصوصیات ذاتی اوست) این ابهامات را اگر بیشتر نکند کمتر نمیکند... در داستان دوم (نجات پسردایی کولی) راوی به استقبال پسردایی پدرش در فرودگاه رفته که پس از 30 سال به وطن بازگشته است. سی سال قبل اتفاقاتی پیرامون این پسردایی و پدر راوی رخ داده است که در زندگی خانوادگی و چه بسا فراتر از آن تأثیر بهسزایی داشته است؛ اتفاقی که کسی در مورد آن صحبتی نمیکند و او به دنیال کشف حقیقت ماجرا و رفع ابهامات و بلکه اتهامات است... در داستان سوم (Made in Denmark)، راوی یادی از ماجرای مهاجرت ناکام خانواده در اوایل دهه شصت به دانمارک میکند و نقشی که او و مادر در ناکامی این طرح بازی کردهاند و چه بسا دری در کریدور ارتباطی آنها برای مدتی طولانی بسته میشود. در داستان چهارم (دختردایی فرنگیس) به یکی دیگر از فعالیتهای تأثیرگذار پدر در اوایل دهه هفتاد میپردازد که به جای آنکه خانواده را از لحاظ اقتصادی به عرش برساند (همانند بسیاری دیگر که از فرصتها بهره بردند) به مرز افلاس و فروپاشی میرساند و طبعاً از این طریق درهای دیگری بسته میشوند. داستان پنجم (مسواک بیموقع) بهزعم من کوششی است که راوی برای توجیه وضعیت فعلی خود میکند: چی شد که به اینجا رسیدم؟ و طبعاً در این فضای وهمآلودی که در این داستان خلق میشود، پدر هم سهم بهسزایی دارد! داستان ششم (انگشتر الماس) جنسش کمی متفاوت است و بزعم من برای همین جایگاه (داستان آخر) نوشته شده است. داستان به سفری از پیش برنامهریزی شده اشاره میکند که پدر و پسر از بیست و پنج سال قبل برای دیدن کسوف تدارک دیده بودند. به نظر میرسد راوی بعد از سالها قهر و آشتیهای مقطعی و تلاش برای استقلال یا دور شدن، به دنبال یافتن راهی برای ارتباط مناسب است. باز کردن دری برای آغازی نو.
در ادامه مطلب به برخی برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
محمد طلوعی، متولد 1358 در رشت است. تحصیلات خود را در رشته سینما در دانشگاه سوره و سپس در رشته ادبیات نمایشی در دانشگاه تهران ادامه داده است. نخستین رمان او «قربانی باد موافق» در سال 1386 منتشر شد و نخستین مجموعه داستانش با عنوان «من ژانت نیستم» در سال 1391 برنده جایزه ادبی گلشیری شد.
...................
مشخصات کتاب من: نشر افق، چاپ دوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 86 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.14)
پ ن 2: کتاب بعدی فرانکشتاین اثر مری شلی خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: تبصره در لغت به معنای توضیحی است که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده میشود. شاید در برخورد با عنوان کتاب تصور کنید به قانونی اشاره دارد که ذیل آن تبصرههای زیادی آورده شده و بیست و دومینِ آنها کارکرد ویژهای داشته و در عنوان کتاب نشسته است؛ البته اینگونه نیست! در واقع عنوان انگلیسی کلمهای خودساخته است که بعد از اقبالِ این کتاب در جامعه بر همین اساس معنا پیدا کرد: موقعیتهای نامعقول که به صورت پارادوکسیکال دچار بنبستهای منطقی است. مثلاً برای اینکه مشکل ناکارآمدی یک سیستم را بتوان حل کرد باید افراد شایسته و توانمند در این سیستم به کار گرفته شوند اما زمانی یک سیستم میتواند افراد شایسته و توانمند را به کار بگیرد که «کارآمد» باشد. این یک مخمصه است که راه خروجی از آن قابل تصور نیست. در این داستان تعداد قابل توجهی از این موقعیتها خلق شده است و به همین خاطر عنوان انگلیسی کتاب برای اشاره به چنین وضعیتهایی مورد استفاده قرار میگیرد. در میان فارسیزبانها هم اگر این کتاب بسیار خوانده میشد، شاید در مواجهه با چنین موقعیتهایی میگفتیم وضعیت تبصره بیست و دویی است.
مقدمه دوم: دهه شصت میلادی در بلاد توسعهیافته عموماً دههای بود که جوانان بر ضد مناسبات قدرت قد علم کردند. این تعارض به شکلهای گوناگونی بروز کرد: جنبشهای ضد جنگ (به طور اخص جنگ ویتنام)، جنبشهای حقوق مدنی (مثلاً آفریقاییتبارهای آمریکا)، جنبشهای دانشجویی (مثلاً در فرانسه)، هیپیها و...وجه اشتراک همهی این موارد به چالش کشیدن ارزشهایی است که نسل یا نسلهای گذشته به آن پایبند هستند و آنها را به نسل جدید دیکته میکنند. تبصره22 در اوایل این دهه (1961) منتشر شد؛ زمانی که هنوز هیچ کدام از جنبشهای فوق «شکل» نگرفته است. شاید وقتی میخوانیم که مثلاً در انواع و اقسام تظاهرات ضد حنگ پلاکاردهایی دیده شد با مضمون اینکه شخصیت اصلی تبصره22 زنده است، به این فکر کنیم که ادبیات به نوعی جریانسازی کرده است در حالی که بزعم من تعبیر بهتر این است که بگوییم نویسندگان و هنرمندانِ خلاق، جریانهایی را زیر پوست شهر حس میکنند که به زودی بروز و ظهور پیدا خواهد کرد. به عنوان مثال صدای کشیدهای که لیلا در فیلم برادران لیلا بر صورت پدر میزند از چند سال قبل به گوشِ افرادِ تیزگوش رسیده است اما طبعاً طول میکشید تا طنین آن جمع کثیری را انگشت به دندان کند هرچند همیشه کسانی هستند که بر چشم و گوش و دلشان قفلهایی است که چنین نشانههایی را درک نمیکنند.
مقدمه سوم: روایتهای ضد جنگِ زیادی در قالب رمان و فیلم در دسترس ما قرار دارد و ابعاد مختلفِ این پدیده را که از ابتدای «تاریخ» بشریت با ما همراه بوده، روشن میکند. میخوانیم و حسرت میخوریم از اینکه دنیا میتوانست جای بهتری باشد. میخوانیم و ناامید میشویم از اینکه نکند امکان خروج از این چرخه میسر نباشد. این رمان تقریباً از آن معدود کتابهایی است که معتقد است امکان خروج میسر است و برای خروج از این مخمصه راهکاری هم ارائه میدهد: «نافرمانی». در ادامه بیشتر به این مهم خواهم پرداخت اما بهطور کلی نافرمانی مهارتی است که آسان به دست نمیآید، همهی مهارتهای دهگانه یا پانزدهگانهی زندگی (که به قدرتیِ خدا هیچکدامِ آنها در برنامه آموزشی ما حضور نداشت) اینگونهاند: نیاز به آموزش و تمرین دارند. مثل رانندگی میماند؛ وقتی تصمیم بگیرید، بلافاصله به راننده تبدیل نمیشوید بلکه باید آموزشهای لازم را ببینید و تمرین و تمرین و تمرین کنید.
******
«یوساریان» شخصیت اصلی این رمان سرباز جوانی در رسته هوایی (مسئول انداختنِ بمب در هواپیماهای بی-25) است که بعد از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به جزیرهای در جنوب ایتالیا اعزام شده است. طبق روال او میبایست بعد از انجام 25 ماموریت پروازی از حضور در منطقه جنگی معاف و به خانه بازمیگشت اما فرمانده پایگاه به دلایل مختلف سقف پروازها را به 30 و بعد به 35 و همینطور به تدریج افزایش میدهد ولذا با توجه به اینکه امر، امر فرمانده است به نظر میرسد راهِ خلاصی برای او و دیگر سربازان وجود ندارد.
کتاب حاوی 42 فصل است. راوی سومشخصِ داستان هر فصل را کاملاً مرتبط با جمله یا جملاتِ آخر فصل قبل آغاز میکند و از این جهت پیوستگیِ داستان حفظ میشود. عنوان هر فصل به نام یکی از شخصیتهای داستان مزین شده (به جز پنج فصل: بولونیا، روز شکرگزاری، سرداب، شهر ابدی و تبصره22) و تقریباً در هر فصل نکاتی کلیدی در مورد این شخصیت بیان میشود و برای این امر، راوی هرگاه تشخیص بدهد از لحاظ زمانی به اتفاقات قبل و بعد میپردازد و همین تا حدودی روال ترتیب زمانی وقایع را به هم میریزد و در نگاه اول ممکن است کمی آشفتگی به چشم بیاید هرچند که هیچ پاراگرافی را پیدا نمیکنید که با پاراگراف قبلی خود ارتباطی نداشته باشد و از اینرو بعید است خواننده با این رفت و برگشتها دچار مشکل شود.
داستان از جایی آغاز میشود که یوساریان به خاطر تمارض در بیمارستان صحرایی بستری است. او تسلیم این فکر نمیشود که باید جانش را فدای راهی بکند که در آن تردیدهایی دارد. منشاء تردیدهای او در مورد جنگ را میتوان در چهار دسته تقسیمبندی کرد:
الف) همه میخواهند او کشته شود! دشمن که واضح است... اما هموطنان و فرماندهان هم دوست دارند که او زندگیاش را ایثار کند!
ب) یک عده دارند از جنگ سود میبرند (ثروت و منزلت) و او احساس میکند که آلت دست و ابزار آنها برای کسب سود بیشتر میشود.
ج) مشخص نیست اهدافی که بمباران میشود صرفاً اهداف نظامی باشد.
د) مشاهده تأثیرات جنگ بر روی همقطاران که باعث شده همه به نوعی جنون دچار شوند و همچنین مشاهده تأثیرات جنگ بر مردم عادی که همه را دچار بدبختی و فقر کرده است.
در همان اولین مراجعاتش، دکترِ پایگاه تأیید میکند یوساریان و دیگران که در این شرایط پرواز میکنند دیوانه هستند ولذا طبق قانون به خاطر همین جنون میتوانند معاف بشوند به شرط آنکه درخواست بدهند اما درخواست آنها تأیید نخواهد شد چون فردی که چنین درخواستی بدهد مطمئناً دیوانه نیست! و این همان است که در مقدمه اول ذکر شد: تبصره22.
برای توصیف تکخطی داستان میتوان به یک چشم خنده و یک چشم اشک اشاره کرد؛ طنز و هجو گزندهی نویسنده در مورد نظامیگری و سیستم سلسلهمراتبی و بوروکراسی در چنین نظامهایی در یک طرف و بیپناهی انسان در طرفِ دیگر. پیام اصلی یوساریان در واقع همین است: چیزی که بیشتر از همه در خطر است انسان و کرامت انسانی است، آن را دریابیم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان و محتوای آن خواهم نوشت.
******
جوزف هلر (1923-1999) در نیویورک و در خانوادهای فقیر و یهودی به دنیا آمد. از کودکی به داستاننویسی علاقه داشت. در نوزده سالگی به نیروی هوایی پیوست و بعد از دو سال به جبهه ایتالیا اعزام شد. او در این دوره شصت پرواز جنگی به عنوان بمبانداز انجام داده است. بعد از جنگ در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. مهمترین اثر او Catch-22 است که ایده اولیه آن و در واقع فصل اول آن در سال 1953 نگاشته شده است. این فصل با عنوان Catch-18 در سال 1955 در یکی از نشریات به چاپ رسید. با توجه به استقبالی که از این داستان کوتاه شد، او کار را ادامه و گسترش داد و ماحصل کار بعد از بازنویسیهای متعدد در سال 1961 منتشر گردید.
این کتاب یکی از معروفترین آثار ادبیات ضدجنگ در آمریکا به شمار میرود. یک اقتباس سینمایی در سال 1970 و یک مینیسریال در سال 2019 بر اساس این رمان ساخته شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احسان نوروزی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، تیراژ 1000 نسخه، 518 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.99 نمره در آمازون 4.4)
ادامه مطلب ...
همین چند دقیقهی قبل خواندن کتاب در نوبت دوم را به پایان رساندم. معمولاً خوانشِ دور دوم برای من جذابتر است اما هیجانی را که در اواخر داستان، در نوبت دوم داشتم در کمتر داستانی تجربه کرده بودم. اینکه نکند پایان داستان آنی نباشد که در نوبت اول خواندم! شاید کمی عجیب به نظر برسد یا اینکه فکر کنید پیش از موعد دچار آلزایمر شدهام اما اینگونه نیست؛ بخشی از این اتفاق به دلیل فرم داستان است و بخشی دیگر به دلیل آن است که در طول دور دوم، فیلم اقتباس شده از کتاب در سال 1970 را دو بار (یک نوبت دوبله فارسی سانسور شده و یک نوبت زبان اصلی سانسور نشده) دیدم و بین این دو نوبت فیلم، مینیسریال شش قسمتی را که اخیراً بر اساس این کتاب ساخته شده، دیدم و طبعاً این سه روایت(!) تفاوتهایی با یکدیگر و با کتاب داشتند ولذا نتیجه این شد که در اواخر کتاب آن هول و هیجانِ مجدد را تجربه کردم.
خوشحالم.
خوشحالم از اینکه کتاب و شخصیت الهامبخشِ آن، سر راه من قرار گرفت؛ آن هم در این شرایط. حالا باید بروم و یادداشتهایم را بخوانم و در مورد دلایل این خوشحالی بنویسم. تا آماده شدن مطلب این قسمت کلیدی از داستان را با هم مرور کنیم:
«... یوساریان با آمیزهای از تحقیر و ترحم نگاهش کرد. توی تختش بلند شد نشست و تکیه داد به بالای تخت، سیگاری گیراند، از سر دلمشغولی لبخندی خفیف زد، و با همدلیای بوالهوسانه خیره شد به هراس آشکار و ورقلنبیدهی حاکم بر چهرهی سرگرد دنبی در روز عملیات آوینیون، وقتی ژنرال دریدل دستور داده بود او را ببرند بیرون و تیربارانش کنند. این چینوچروکهای حاصل از هراس همیشه برجا خواهند ماند، مثل زخمهایی عمیق، و یوساریان برای این ایدهآلیست نرمخو، اخلاقی و میانسال متأسف شد، همانطور که برای دیگر کسانی متأسف شد که نقایصشان بزرگ نبود و مشکلات اندکی داشتند.
با لحن دوستانهی ظریفی گفت «دنبی، چهطور میتونی با آدمهایی مثل کثکارت و کورن کار کنی؟ حالت رو به هم نمیزنه؟»
سرگرد دنبی از سؤال یوساریان شگفت زده مینمود. جوری که انگار جواب کاملاً مشخص است، گفت «این کارو میکنم تا به کشورم کمک کنم. سرهنگ کثکارت و سرهنگ کورن مقامات مافوقم هستن، و اطاعت از اونا تنها کاریه که میتونم برای خدمت به این جنگ انجام بدم. باهاشون کار میکنم چون وظیفهمه. و چون...» نگاهش را گرفت و با صدایی آرامتر اضافه کرد «چون آدم خیلی پرخاشگری نیستم.»
یوساریان بدون خصومت استدلال کرد «کشورت دیگه بهت احتیاج نداره. پس تنها کاری که داری میکنی اینه که به اونا کمک میکنی.»
سرگرد دنبی صادقانه تأیید کرد «سعی میکنم به این قضیه فکر نکنم. سعی میکنم فقط روی نتیجهی بزرگ این قضیه تمرکز کنم و فراموش کنم که اونا هم دارن موفق میشن. سعی میکنم وانمود کنم که اونا مهم نیستن.»
یوساریان بازویش را خم کرد و همدلانه فکر کرد «میدونی، مشکلم همینه. همیشه بین خودم و هر آرمانی آدمهایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کثکارت رو میبینم. و این یهجورایی خود اون آرمان رو تغییر میده.»
سرگرد دنبی تأییدگرانه نصیحت کرد «باید سعی کنی بهشون فکر نکنی. و نباید بذاری هیچ وقت ارزشهای اخلاقیت رو تغییر بدن. آرمانها خوبن، ولی آدمها چندان خوب نیستن. باید سعی کنی به تصویر کلیتر نگاه کنی.»
یوساریان این نصیحت را با تکان بدبینانهی سرش رد کرد. «وقتی به اون بالا نگاه میکنم آدمهایی رو میبینم که دارن منفعت میبرن. نه بهشتی میبینم و نه فرشته و قدیسی. آدمهایی رو میبینم که از هر اقدام خیرخواهانه و هر تراژدی انسانیای پول در می آرن.»
سرگرد دنبی اصرار کرد «ولی باید سعی کنی بهش فکر نکنی. و نباید بذاری ناراحتت کنه.»
«اُه، واقعاً ناراحتم نمیکنه. اما چیزی که ناراحتم میکنه اینه که به خیالشون احمقم. به خیالشون خیلی زرنگن. و بقیهی ما ببو هستیم. و میدونی، دنبی، و همین الان برای اولین بار به ذهنم خطور کرد که شاید راست میگن.»
سرگرد دنبی استدلال کرد «به این هم نباید فکر کنی. فقط باید به خیروصلاح وطنت و شأن انسان فکر کنی.»
یوساریان گفت «آره.»
«منظورم اینه، یوساریان، که این جنگ جهانی اول نیست. نباید فراموش کنی که با متجاوزهایی طرفیم که اگه پیروز بشن نمیذارن هیچ کدوممون زنده بمونیم.»
یوساریان با خاطری که ناگهان آزرده شده بود، مختصر جواب داد «میدونم اینا رو. ای خدا، دنبی، من مستحق اون مدالی بودم که گرفتم، حالا دلایل اونا برای دادن این مدال هر چی هم که بوده باشه. من هفتادتا پرواز عملیاتی کوفتی انجام دادم. با من در مورد نبرد برای حفظ وطن حرف نزن. اینهمه نبردی که کردم واسه حفظ کشورم بوده. حالا میخوام یهکم برای حفظ خودم بجنگم. کشور دیگه در خطر نیست، ولی من هستم.»
«جنگ هنوز تموم نشده. آلمانها دارن میرن سمت آنتورپ.»
«آلمانها چند ماه دیگه شکست میخورن. و بعدش هم ظرف چند ماه ژاپن هم شکست میخوره. اگه الان زندگیم رو ببازم دیگه واسه خاطر کشورم نیست. واسه خاطر کورن و کثکارته. پس فعلاً اسلحه رو غلاف میکنم. از این به بعد به فکر خودمم.»
سرگرد دنبی با لبخندی برتریجویانه و با حالتی بزرگمنشانه گفت «ولی یوساریان، فکر کن چی میشه اگه همه این جوری فکر کنن.»
یوساریان با قیافهای مبهوت صافتر نشست. «در اون صورت خیلی احمقم اگه جور دیگهای فکر کنم، درسته؟...»
مقدمه اول: «رویای آمریکایی» اصطلاحی است که اوایل دهه 1930 باب شد، درحالیکه قدمتی بیشتر دارد و حتی ریشههای آن را در اعلامیه استقلال میتوان جست؛ برابری انسانها و حقوقی مثل حق حیات و آزادی و فرصتهای برابر. در ذیل دو رمانِ «موشها و آدمها» و «آنها به اسبها شلیک میکنند» در مورد این اصطلاح مستقیماً نوشتهام و البته که داستانهای بیشتری در این مورد موجود است (مثلاً اینجا، اینجا، اینجا و اینجا). زیربنای رویای فوق این عقیده است که انسانها اگر شرایط مهیا باشد، میتوانند به هر آنچه که میخواهند برسند. مشهور است که این شرایط در نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در سرزمین جدید مهیا بوده و این باوری است که خیلیها داشتند و بر اساس آن از اقصی نقاط عالم رهسپار سرزمینِ فرصتها شدند. برخی با تلاش و پشتکار مرزهای رویای خود را درنوردیدند اما برخی هم در فرایند تلاش خود برای دستیابی «سریع» به پول و شهرت گرفتار تبعاتِ آن شدند و سرانجامشان به «تراژدی آمریکایی» منتهی و مهمترین سرمایه خود، یعنی «زندگی»، را قربانی این اهداف کردند.
مقدمه دوم: «تیفانی» در سال 1837 به عنوان یک فروشگاه لوازمالتحریر لوکس و فانتزیفروش در نیویورک آغاز به کار کرد و به مرور با خلاقیتهایی که مالکان آن به خرج دادند به یک برند معروف جهانی در زمینه کالاهای لوکس مبدل شد که از طلا و نقره و جواهر و عطر و ساعت گرفته تا ظروف چینی و کریستال و غیره و ذلک را در بر میگیرد. این شرکت دارای شعب فراوانی در نقاط مختلف دنیاست ولی فروشگاه معروف آن در نیویورک مکانی است که شخصیت اصلی این داستان در آنجا امنیت و حال خوب را حس میکند. در زمانهایی که احساس افسردگی میکند با حضور در این فروشگاه، خود را درمان میکند. فکر میکنم هر کدام از ما مکانهایی از این دست (مشابه یا متفاوت) داریم که کارکرد مشابهی دارد.
مقدمه سوم: اخیراً چند نوبتِ پیاپی با این گزاره روبرو شدم که «باید به عقیده یکدیگر احترام بگذاریم»... عجیباً غریبا!...عقاید و نظرات را باید شنید و در موردشان اندیشید و نقد کرد و... اما احترام؟!!... آن چیزی که واجد احترام است «انسان» است، فارغ از عقایدش، سن و سالش، تحصیلاتش، ثروتش و... این چند جمله خیلی به ادامهی این مقدمه ارتباطی ندارد و فقط سر دلم مانده بود! در مورد این رمان و فیلمنامه اقتباسی از آن اگر بخواهم صریحاً نظر بدهم (نظر؟! احترام بگذارید!!!) باید بگویم رمان متوسطِ رو به بالایی بود که عالی نوشته شده و با معیارهای من خیلی بد از آن اقتباس شده است. یک رمانِ شخصیت، در مورد زنی به نام «هالی گولایتلی» که در تلاش برای دستیابی به رویایی مشابه مقدمه اول است و در تیفانی احساس آرامش میکند.
******
راوی اولشخص داستان نویسندهایست که بعد از سالها به محلهای مراجعه میکند که در ابتدای راه نویسندگی، در منهتنِ نیویورک، در آنجا ساکن بود. «جو بل»صاحب یک بار در این محله است که او را برای مطلب مهمی فراخوانده است. از آنجایی که موارد مشترک بین این دو زیاد نیست، راوی حدس میزند که موضوع به نحوی به دوست مشترک آنها «هالی» ارتباط دارد؛ دختر جوانی که در واحد زیرین آپارتمانی که آن زمان (سال 1943) راوی در واحد زیر شیروانی آن سکونت داشت، زندگی میکرد. ده پانزده سال از آن ایام گذشته است اما کیفیتِ حضور هالی در زندگی راوی به گونهای بوده است که این نویسنده را به آن محله بکشاند.
گفتگوی راوی و صاحبِ بار حاوی نکته یا خبرِ تاثیرگذاری نیست اما همین کفایت میکند تا انگیزه روایت به وجود بیاید و داستان هالی بیان شود؛ دختری با افکار و اخلاقیات و روحیاتی خاص که اگرچه همگنان زیادی در ادبیات و سینما دارد اما شخصیت ماندگاری است. در ادامه مطلب بیشتر در مورد ایشان خواهم نوشت.
******
ترومن کاپوتی (1924-1984) در نیواورلئانِ آمریکا به دنیا آمد. در چهارسالگی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. نام کاپوتی در واقع نامِ فامیل همسر دومِ مادرش است. او از هشت سالگی داستان مینوشت و اولین داستانش در یازده سالگی در مجلهای محلی به چاپ رسید. در نوزده سالگی داستانهای کوتاهش در مجلات معتبر به چاپ میرسید و خیلی زود جایزه معتر اُ هنری را نیز کسب کرد. در بیست و چهار سالگی اولین رمانش «صداهای دیگر، اتاقهای دیگر» به چاپ رسید و او را به شهرت رساند. «صبحانه در تیفانی» در سال 1958 ابتدا در مجله اسکوایر در ازای سه هزار دلار به چاپ رسید که همین چند سال قبل، اولین نسخه تایپشدهی این داستان در حراجی به قیمت سیصد و شش هزار دلار به فروش رسید! اثر مهم دیگر نویسنده «در کمال خونسردی» است که در سال 1966 نوشته شد و عملاً آخرین اثر او محسوب میشود چرا که پس از آن بیشتر مشغول مهمانی و برنامههای تلویزیونی و نوشیدن و کشیدن بود و نهایتاً در پنجاه و نه سالگی از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ دهم بهار 1400، تیراژ 1500 نسخه، 142 صفجه (قطع جیبی).
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: میتوان گفت نسخه سینمایی صبحانه در تیفانی بسیار مشهورتر از خود کتاب است. این فیلم در سال 1961 به کارگردانی بلیک ادواردز و با هنرنمایی آدری هپبورن ساخته شد. انتخاب درست هنرپیشه نیمی از بار کارگردان را به دوش کشیده است!
پ ن 3: کتاب بعدی انشاءالله! «تبصره 22» اثر جوزف هلر خواهد بود.
ادامه مطلب ...