میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟ – جِنِت وینترسن

مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و این‌طور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینه‌ی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوت‌نشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خوانده‌ام می‌دانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج می‌شود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!       

مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود می‌پردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل می‌شود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزده‌سالگی می‌پردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه می‌رود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران می‌پردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در  یک‌سوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده می‌رویم... زمانی که به این نتیجه می‌رسد که همه‌ی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار می‌بندد!

مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دهه‌ی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسن‌ها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونه‌ای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانه‌ها دستشویی نداشته‌اند و یا آدم‌هایی وجود داشته‌اند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.     

******

      وقت‌هایی که مادرم از دستم عصبی می‌شد (اغلب هم از دستم عصبی بود) می‌گفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچه‌ی شیطونی!»

     اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مک‌کارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گول‌زدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی به‌نظر می‌رسید. مادرم افسرده‌ای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمال‌های گردگیریْ هفت‌تیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه می‌داشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار می‌ماند و کیک می‌پخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگ‌شدگی قلب بود، زانویش به‌علت واریس همیشه خدا زخم‌وزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».

این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر به‌فردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکل‌گیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره می‌برد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه می‌کند و تکیه‌کلام‌هایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراه‌کننده می‌داند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه می‌کند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناه‌آلود است و در مقابل تصور می‌کرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخوانده‌اید هم تأیید می‌فرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبه‌ای چه زخم‌های عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.

جِنِت در چنین فضایی که بی‌شباهت به داستان‌های دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه می‌کند و می‌خواند و آنها را در اتاقش پنهان می‌کند. پنهان می‌کند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همه‌ی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده می‌شود و ورق‌پاره‌های سوخته و نیم‌سوخته در سراسر حیاط پخش می‌شود (می‌توان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار می‌شود و در این مورد از جنت سوال می‌کند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن می‌گوید ایشان می‌فرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی!؟

«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکان‌پذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی می‌اندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمره‌ی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزده‌سالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عین‌حال یک رمان‌خوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس می‌کند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.   

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99  و در سایت آمازون 4.2)

پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.   

 

ادامه مطلب ...

دختری از شمال شرقی – کلاریس لیسپکتور

مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی می‌شود. راوی اول‌شخص این داستان از قضا نویسنده‌ای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچ‌کس نمی‌آید. او احساس وظیفه می‌کند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچ‌کس او را نمی‌خواهد. باکره‌ای در قلب مرکز فحشاء. عمده‌ی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.     

مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً می‌توان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوه‌های ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخش‌هایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنی‌های دیگر، به گردش در میان زاغه‌ها (معروف به فاولا) پرداختند و می‌پردازند و حتی خوابیدن در چنین مکان‌هایی را تجربه می‌کنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمی‌دید که چهار دهه بعد، چنین مکان‌هایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبه‌های گردشگری تبدیل شوند.

مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا می‌شویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که می‌خواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچ‌گرا یا هیچ‌انگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان می‌شود و یا به حال سوژه‌اش دل می‌سوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیف‌تر از الان بود!     

******

رودریگو نویسنده‌ایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمال‌شرق را می‌بیند؛ چهره‌ای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست می‌دهد و تصمیم می‌گیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» می‌گذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازه‌ها کار می‌کنند و شب‌ها در زاغه‌های ریو از خستگی بیهوش می‌شوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمی‌کند. کسی صدای اعتراض آنها را نمی‌شنود چرا که اساساً اعتراضی نمی‌کنند. طبعاً داستان این آدم‌ها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمی‌آید: نه حادثه آن‌چنانی و نه پایانی باشکوه!

تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا می‌کند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار می‌بندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمه‌چینی بسیار می‌کند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بی‌هویتی به سر می‌برد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچ‌گاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.

چه‌کسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمه‌ای که بر سر این دختر می‌کوبید و ذهنش را از احساس گناه می‌انباشت؟ فقر و فساد سازمان‌یافته؟ بی‌اعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر می‌رسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچه‌ها، قدری تأمل کنند و به‌نحوی در آنها روح زندگی بدمند.  

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقه‌ای روستایی در اوکراین و در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامه‌های معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامه‌نگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستون‌نویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبی‌اش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کرده‌ام، نویسنده را با سیگاری در دست می‌بینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتش‌سوزی در خانه‌اش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».

در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد می‌کند: ساعت سعد، همه‌چیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغ‌خیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!  

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08  و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.

 

ادامه مطلب ...

دختران نحیف – موریل اسپارک

مقدمه اول: زمان وقایع اصلی داستان، روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است. منظور از روزهای پایانی جنگ مشخصاً حد فاصل تسلیم ارتش آلمان در اروپا (هشتم ماه مه سال 1945) تا تسلیم ارتش ژاپن (پانزدهم ماه اوت سال 1945) است. مکانِ وقایع اصلی داستان، عمارتی مختص سکونت زنانِ جوان در لندن است. در واقع چند دهه قبل از این تاریخ، یکی از اعضای خاندان سلطنتی، این عمارت را جهت سکونت موقت دختران و زنان جوانِ شهرستانی که پشتوانه مالی چندانی ندارند اما به دلایل تحصیلی و کاری و... گذرشان به لندن افتاده، اختصاص داده است. این عمارت البته مابه‌ازای واقعی هم دارد. نویسنده‌ی این داستان در اوایل سال 1944 بعد از مراجعت به بریتانیا، مدتها در باشگاهی مشابه اقامت داشته و طبعاً از تجربیات سکونت خود در چنین خوابگاهی، در نوشتن این داستان بهره برده است.  

مقدمه دوم: ویژگی‌های بدنی ما (به‌خصوص زنان) معمولاً تحت تأثیر عوامل اجتماعی قرار دارد... شاید بپرسید مثلاً اندازه دور کمر، شکم، دور باسن که متأثر از ژنتیک و سبک تغذیه و زندگی فردی است چگونه به عوامل اجتماعی ربط پیدا می‌کند؟!...اتفاقاً این اندازه‌ها از آن اندازه‌هایی است که مستقیماً تحت‌تأثیر عوامل اجتماعی است (آیکون لبخند). کافی است به عکس‌هایی که ناصرالدین‌شاه از سوگلی‌های خود گرفته است نگاه کنید و با این زمانه مقایسه کنید! این تغییر عظیم در سلیقه عمومی پدیده‌ایست که از اوایل قرن بیستم آغاز شده است. در دوران ما با توجه به گستردگی و سیطره کانال‌های ارتباطی چندان لزومی ندارد که برای این ادعا صفرا کبرا بچینیم. این داستان در انگلستان جریان دارد و بهتر است از یک جامعه‌شناس انگلیسی مثال بیاورم و چه کسی بهتر از آنتونی گیدنز که نامی آشنا برای تمام دانشجویان این رشته است. ایشان معتقد است که «زنان به‌ویژه بر اساس ویژگیهای جسمانی‌شان مورد قضاوت قرار می‌گیرند، و احساس شرم‌ساری نسبت به بدن‌شان رابطه‌ی مستقیمی با انتظارات اجتماعی  دارد.  زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض اختلالات تغذیه‌ای قرار می‌گیرند که وی آن‌را ناشی از چند دلیل عمده می‌داند: اول اینکه هنجارهای اجتماعی ما در مورد زنان بیشتر بر جذابیت جسمانی تاکید دارد. دوم اینکه، آنچه به لحاظ اجتماعی تصویری مطلوب از بدن تعریف می‌شود، در مورد زنان تصویری لاغراندام و نه عضلانی است. سوم اینکه، هرچند امروزه زنان در عرصه‌ی عمومی و زندگی اجتماعی نسبت به قبل، فعال‌تر شده‌اند، اما همچنان همانقدر بر اساس پیشرفتها و موفقیت‌هایشان مورد ارزیابی قرار می‌گیرند که بر یایه‌ی وضعیت ظاهری‌شان.» کلمه «نحیف» در عنوان رمان در واقع می‌تواند اشاره‌ای به همین باریک‌اندامیِ اشاعه‌یافته داشته باشد. 

مقدمه سوم: وقتی خواندنِ کتاب را شروع کردم کمی در مورد ترجمه مردد بودم و به همین خاطر در اعلام کتاب بعدی کمی تأخیر انداختم. خوانشِ نوبت اول که به پایان رسید معتقد بودم کتاب نیازمند ویرایش سنگینی است تا خواننده بتواند متن را بخواند و به انتها برسد. شاید تعداد کم و چه بسا فقدان نظرات مخاطبان فارسی‌زبان به همین علت باشد. از حق نگذریم نظرات کاربران گودریدز نشان می‌داد که برخی مخاطبان انگلیسی‌زبان هم در ارتباط برقرار کردن با داستان ناتوان بوده‌اند. علت‌های مختلفی می‌توان برشمرد اما یکی از آنها احتمالاً در رفت‌وبرگشت‌های زمانی است که در نسخه اصلی جابجا بین پاراگراف‌ها رخ می‌دهد و خوانندگانِ عام را اذیت می‌کند. نسخه فارسی البته این مشکل را ندارد چون متن با توجه به تغییرات زمانیِ روایت با علامت *** از پیش و پسِ آن جدا شده است. مطابق معمول کتاب را برای خوانش دوم، دست گرفتم. در نوبت دوم طبیعتاً باید چالش‌های کمتری با ترجمه، تجربه می‌کردم اما این‌گونه نبود و در نیمه‌های کار از خیرش گذشتم. این‌طور مواقع از خودم می‌پرسم برخی ناشران چگونه متنی را بدون ویراستاری و بدون نمونه‌خوانی زیر چاپ می‌فرستند؟! یعنی اعتبار خود را از جایی به غیر از محصولات خود به دست می‌آورند؟ یا ما خوانندگان معمولی را همانند ناظران «لباس تازه امپراتور» فرض می‌کنند؟! به شناسنامه کتاب مراجعه کردم و با کمال تعجب دیدم زیر اسم مترجم نامی هم به عنوان ویراستار ذکر شده است! واقعاً چه اعتماد به نفسی!! البته بین چاپ اول و دوم، دو سال فاصله است و این یعنی ما رمان‌خوان‌ها هم کم مقصر نیستیم. در این مورد در ادامه مطلب مثال‌هایی خواهم آورد.      

******

«جین رایت» خانم روزنامه‌نگاری است که یک روز صبح در اوایل دهه شصت، بر روی تلکس خبرگزاری رویترز خبری کوتاه در مورد کشته شدن فردی به نام «نیکلاس فارینگدن» می‌خواند که یک مبلغ مذهبی و شاعر سابق معرفی شده است. این نام برای او یادآور دوران اواخر جنگ و باشگاهی است که در آن زمان محل سکونت او و دختران دیگر بود. جین در آن زمان دختری بیست و یکی‌دوساله بود و در دفتر یک انتشاراتی کار می‌کرد و نیکلاس، جوانی جذاب و خوش‌چهره که دست‌نویس کتابش را برای چاپ به این انتشاراتی آورده بود. نیکلاس از طریقِ جین به برخی دخترانِ باشگاه معرفی شده و این ارتباط نهایتاً در فاجعه‌ای که در آن روزهای پایانی جنگ رخ داد به پایان رسید. جین به چند نفر از این دوستان قدیمی زنگ می‌زند و خبر را با آنها به اشتراک می‌گذارد. او عقیده دارد که خبرگزاری‌ها به گذشته‌ی این مرد نخواهند پرداخت چون خبر باید باب میل عامه مردم باشد. بدین‌ترتیب ما کنجکاو می‌شویم تا از این گذشته و آن فاجعه‌ای که به اختصار و به اشاره از آن یاد می‌شود، باخبر بشویم. راوی سوم‌شخص در واقع کل داستان را با همین انگیزه روایت می‌کند.

«دختران نحیف» رمان کوتاهی است که فرم خاص آن مورد توجه کسانی مثل آنتونی برجس و تهیه‌کنندگان لیست‌های صدتایی و هزارتایی قرار گرفته است. البته این فرم در ترجمه فارسی همانطور که در مقدمه سوم نوشتم به نفعِ خوانندگان عام، دچار ساده‌سازی شده است اما این عمل هم به نظرم موجب برقراری ارتباط آن قشر از کتاب‌خوانان با این کتاب نخواهد شد. مشکلِ ترجمه فراتر از این حرف‌هاست.

در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.        

******

موریل اسپارک (1918-2006) با نام خانوادگی کامبرگ در منطقه ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش از والدینی لیتوانیایی و مهاجر در همین منطقه به دنیا آمده بود و مادرش اما اصالتاً بریتانیایی بود. قبل از شروع جنگ دوم در رودزیا (زیمبابوه فعلی) ازدواج کرد و نهایتاً در استرالیا ساکن شد. بعد از به دنیا آمدن پسرش زندگی زناشویی آنها دچار مشکلاتی شد و نهایتاً او جدا شده و به انگلستان بازگشت و در لندن ساکن شد تا بدین‌ترتیب جنگ را از نزدیک تجربه کند. او تا انتهای جنگ دوم در بخش اطلاعات مشغول به کار بود. پس از جنگ فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را با نوشتن نقدهای ادبی آغاز کرد. در دهه پنجاه به کلیسای کاتولیک پیوست. اولین رمانش با عنوان «تسلی دهندگان» در سال 1957 با استقبال قابل توجهی مواجه شد و کتاب بعدی‌اش «بهار زندگی دوشیزه برودی» در سال 1961 او را به شهرت بین‌المللی رساند. «دختران نحیف» در ادامه همین مسیر موفقیت، در سال 1963 منتشر شد.

او عمده‌ی سالهای زندگی خود را در لندن و نیویورک و رم سپری کرد. در ایتالیا با پنولوپه ژاردن آشنا شد و این آشنایی بیش از سه دهه ادامه یافت و در نهایت اسپارک او را وارث اموال و دارایی‌های خود از جمله حقوق نشر و زندگینامه و... قرار داد. موریل اسپارک جوایز و افتخارات زیادی در عرصه نویسندگی کسب کرده و خودش و کارهایش در لیست‌های مختلفی حضور دارند. دو کتاب از او در لیست هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید خواند آمده است که دختران نحیف یکی از آنهاست.   

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، ترجمه شهریار وقفی‌پور، چاپ دوم 1395، تیراژ 1000 نسخه، 151صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.65  و در سایت آمازون 3.8)

پ ن 2: در نمره بالا وضعیت ترجمه لحاظ شده است. (به مثالهایی که در ادامه مطلب آمده مراجعه فرمایید)

پ ن 3: کتاب بعدی آخرین اثر نویسنده برزیلی، خانم کلاریس لیسپکتور است که در ایران با عناوین ساعت ستاره، وقت سعد و دختری از شمال شرقی منتشر شده است.


 

ادامه مطلب ...

هنر رمان – میلان کوندرا

مقدمه اول: وقایعی که روزانه در اطراف خودمان و اکناف عالم رخ می‌دهد به روش‌های مختلف روی ما و برنامه‌های ما تأثیر می‌گذارند. کتاب خواندن و نوشتن در اینجا هم از این قاعده مستثنا نیست. گاهی واقعاً ترمز آدم را می‌کشند! محرک‌های درونی در فضایی که عوامل تعیین‌کننده بیرونی این‌چنین قدرتمند هستند، وزنی ندارند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم چند نفر قلچماق، به روش‌های مختلف، بالای سرمان حضور پیدا می‌کنند و مجرم بودن ما را مستقیم و غیرمستقیم گوشزد می‌کنند و ما باید همه‌ی کارهای دیگر را کنار بگذاریم و دست‌وپایی بزنیم که خودمان را مبرا نشان بدهیم و آن قلچماق‌ها را با خودمان این‌طرف و آن‌طرف می‌بریم. کافکایی‌تر از این نمی‌توانست بشود! آدم‌های مختلفی از فلاسفه و جامعه‌شناسان گرفته تا تاریخ‌دانان و سیاست‌مداران، در گذشته، اقدام به پیش‌گویی و تئوریزه کردن روند حرکتی جوامع کرده‌اند اما به نظر، آنها و پیروان‌شان به اندازه کافکا در این زمینه توفیق نداشته‌اند. همین یک نمونه کافیست که رمان را جدی بگیریم. رمان «هستی» را می‌کاود و هستی، عرصه امکانات بشری است. به همین دلیل رمان‌های خوب چیزهایی را نشان می‌دهند که نشان دادن آنها فقط از «رمان» برمی‌آید. همه‌ی اینها را از کوندرا در همین کتاب می‌توان آموخت!  

مقدمه دوم: یکی از متابع تولید قلچماق‌های مندرج در مقدمه اول، به نظر من «جزم اندیشی» است. جزمیت‌ها پدرِ ما را درآورده‌اند! به نحوی که از جزمیتی فرار کرده و خود را به دامان جزمیتی دیگر می‌اندازیم!! وقتی در کانال‌هایی که دنبال می‌کنم مطلبی را می‌خوانم؛ طبق عادت کامنت‌هایی را که در زیر آنها بعضاً نوشته می‌شود، می‌خوانم. در وبلاگ این عادت پسندیده و مفیدی است اما در تلگرام و... وحشتناک است! این حجم از بدفهمی و نافهمی و جزمیت خیلی وحشتناک است. ناامیدکننده است. البته آدم‌هایی که به صورت واقعی می‌بینیم معمولاً به این میزان ترسناک نیستند و از طرفی می‌توان احتمال قابل توجهی در نظر گرفت که بخشی از این کامنت‌ها هدایت‌شده از مراکزی خاص هستند ولی به طور کلی این جزم‌اندیشی و بدفهمی، معضل است. حالا نمی‌خواهم مثل خاکشیرفروش‌ها برای هر دردی خاکشیر تجویز کنم اما در این مورد معتقدم خواندن «رمان» بی‌تأثیر نیست. رمان قلمروی است که در آن هیچ‌کس مالک تام و تمام حقیقت نیست؛ به قول کوندرا نه آنا و نه کارنین، زیستن در چنین فضایی حتی به میزان دقایقی در روز، قاعدتاً باید روی ما تأثیر بگذارد.   

مقدمه سوم: فرایند ترجمه خواه‌ناخواه بخشی از لطف یک اثر را می‌کاهد. گریز و گزیری نیست. کوندرا در یکی از بخش‌های کتاب به ترجمه‌ی آثارش به فرانسه و انگلیسی اشاراتی دارد که جالب است. مثلاً عنوان می‌کند که تکرار یک فعل در فلان داستان مثل یک ردیف نت موسیقی به کار رفته بود اما مترجم با به کار بردن افعال مترادف آن قضیه تکرار عامدانه را کلاً از بیخ درآورده بود. خوشبختانه آن مرحوم به زبان فارسی تسلط نداشت!... با این وجود باز هم خواندن رمان را توصیه می‌کنم و این توصیه‌ی مکرر مرا به یاد کتاب خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی انداخت و داغم تازه شد. در مورد ایشان و ارتباطش با رمان قبلاً نوشته‌ام (اینجا). این کتاب را سالها قبل به دوستی امانت دادم و آن دوست به دوستی دیگر و خلاصه هنوز کتاب برنگشته است و من خوشحال می‌شوم اگر آن کتاب بازگردد. این مقدمه از کجا شروع شد و به کجا ختم شد!

******

کتاب به غیر از مقدمه‌های مترجم و نویسنده، حاوی هفت بخش است. بخش اول با عنوان «میراث بیقدر شده سروانتس» مقاله‌ایست که به نوعی نگاه شخصی نویسنده به رمان اروپایی را شرح می‌دهد. بخش دوم «گفتگو درباره هنر رمان»، گفتگوی نویسنده با مجله نیویورکی پاری ریویو است. بخش سوم «یادداشتهایی ملهم از خوابگردها» در واقع ادای دین نویسنده به هرمان بروخ و شاهکار تأثیرگذارش خوابگردها می‌باشد. بخش چهارم ادامه گفتگوی بخش دوم است و بیشتر با نگاه به آثار نویسنده به هنر رمان می‌پردازد. بخش پنجم با عنوان «جایی در آن پس و پشت‌ها» خلاصه تفکرات کوندرا در مورد آثار کافکاست. بخش ششم «هفتاد و یک کلمه» به‌نوعی لغتنامه‌ایست درباره واژه‌های کلیدی مورد استفاده نویسنده در رمان‌هایش و بخش هفتم با عنوان «رمان و اروپا» به اندیشه‌های کوندرا در باب رمان و اروپا می‌پردازد.

این مجموعه اگرچه در زمان‌های متفاوت و پراکنده خلق شده اما به تصریح نویسنده منظومه‌ایست که چکیده تفکرات درباره هنر رمان را شامل می‌شود.

در ادامه مطلب بخش کوتاهی از قسمت پنجم را در راستای مقدمه اول این مطلب خواهم آورد که بسیار قابل تأمل است.        

******

میلان کوندرا (1929-2023) در شهر «برنو» مرکز ایالت «موراویا» در چکسلواکی سابق متولد شد. پدرش نوازنده پیانو و رئیس آکادمی موسیقی شهر بود و کوندرا نوازندگی را از سنین کودکی از پدرش آموخت. اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. در سال ۱۹۴۸ تحصیلاتش را در رشته‌ی ادبیات آغاز کرد و بعد به سینما تغییر رشته داد. پس از پایان تحصیلات مدتی به عنوان دستیار و سپس استاد دانشکده فیلم آکادمی هنرهای نمایشی پراگ به کار مشغول شد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۴۷ ﺑﻪ ﺣﺰﺏ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﭘﻴﻮﺳﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺷﺪ. سال ۱۹۵۳ اولین کتابش را که مجموعه شعری با عنوان «انسان، باغ بزرگ» بود منتشر کرد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۵۶ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻀﻮﻳﺖ ﺣﺰﺏ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. آخرین مجموعه شعرش با عنوان «تک‌گویی»، سال ۱۹۵۷ و با شروع امواج آزادی‌خواهی در کشورش چاپ شد. سپس به نوشتن داستان روی آورد، زیرا اشعارش با انتقاد اعضای حزب مواجه می‌شد. کوندرا در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان کوتاه با عنوان «عشق‌های خنده‌دار» نوشت که در آن‌ها به رابطه فرد و اجتماع توجه شده که مضمون بسیاری از رمان‌های آینده‌اش را تشکیل می‌دهد.

نخستین رمانش، «شوخی» در ۱۹۶۷در فرانسه چاپ شد و شهرت جهانی برایش به ارمغان آورد. در سال ۱۹۶۸به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به حمایت از جنبش اصلاح‌طلبانه معروف به بهار پراگ پرداخت. پس از اشغال کشورش توسط ارتش شوروی در اوت ۱۹۶۸ نامش در لیست سیاه قرار گرفت و انتشار کتاب‌هایش و عرضه آن‌ها در کتابخانه‌ها ممنوع و یک سال بعد از حزب و سپس از دانشکده سینما اخراج شد. در همین دوران رمان «زندگی جای دیگری است» را به زبان فرانسوی نوشت که در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ شد. پس از چاپ این رمان و مشکلاتی که برایش به وجود آمد به فرانسه مهاجرت کرد و نهایتاً در سال ۱۹۸۱ به تابعیت فرانسه درآمد و تا زمان مرگ در آنجا زیست.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر قطره، ترجمه پرویز همایون‌پور، چاپ هفتم 1386، تیراژ 1100 نسخه، 280 صفحه .


پ ن 1: کتاب بعدی «دختران نحیف» اثر موریل اسپارک خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

زندانی لاس‌لوماس – کارلوس فوئنتس

مقدمه اول: مکزیک از آن کشورهایی است که گذر من زیاد به آنجا می‌افتد! آخرین بار به گمانم با زیر کوه آتشفشان به آن دیار رفتم و پیش از آن هم در جلال و قدرت به تاریخ مکزیک در نیمه اول قرن بیستم اشارتی داشتم. این هر دو کتاب از نویسندگان غیرمکزیکی بودند اما در میان نویسندگان مکزیکی بدون شک فوئنتس جایگاه ویژه‌ای دارد. این داستانِ کمی بلند یا رمانِ خیلی کوتاه، از لحاظ زمانی به سه بخش قابل تقسیم است: یکی زمان حال روایت است و آن دو مورد دیگر در گذشته‌های دور و دورتر! گذشته‌ی دورتر مربوط به یک واقعه‌ی خاص در سال‌های انقلاب مکزیک است. مکزیک با یک رئیس‌جمهور مادام‌العمر به نام «پروفیریو دیاز» وارد قرن بیستم شد؛ در واقع ایشان از سال 1876 تا 1911 حکومت خود را تداوم داد. او هم مثل همه دیکتاتورهای دیگر منافذ اصلاح را چنان بست که لاجرم وضعیت به سمت شورش چرخید و انقلاب مکزیک به وقوع پیوست. انقلاب مکزیک در واقع به وقایع بین سالهای 1910 تا 1920 اطلاق می‌شود که با شورش‌های مسلحانه آغاز شد (نام‌های زاپاتا و پانچو وییا به عنوان فرماندهان ارتش‌های آزادیبخش جنوب و شمال قاعدتاً برایتان آشناست) و خیلی زود منجر به سقوط دیاز و خروج او از کشور شد و خونریزی زیادی هم (به نسبت!) شکل نگرفت. دولت موقت توسط فرانسیسکو مادرو شکل گرفت اما از این‌جا به بعد دوره‌ای خونین آغاز شد که به روایتی حدود سه میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و بسیاری از رهبران انقلابی در آغاز این دهه، در مقابل یکدیگر قرار گرفتند بطوری‌که خیلی از آنها، علیرغم سن کمی که داشتند، پایان این دهه را به چشم ندیدند! و چنین شد که در انتهای این دوره خونریزی و کشتار، قدرت و حاکمیت به مدت دو دهه به صورت کامل در اختیار نظامیان قرار گرفت. 

مقدمه دوم: خواندن داستان‌های آمریکای لاتینی معمولاً آسان نیست، این گزاره در مورد هر نویسنده‌ای صادق نباشد در مورد فوئنتس صادق است! پوست انداختنش که به واقع پوست می‌کند و... یاد پدرو پارامو اثر خوان رولفو دیگر نویسنده مکزیکی افتادم... چه سخت و چه باشکوه... سوال اما این است که چه چیزی در ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد که طرفداران زیادی در نقاط مختلف عالم دارد؟ کاری به جاهای دیگر ندارم اما در همین سرزمین خودمان که چندان سنت قدرتمند کتابخوانی در آن به چشم نمی‌خورد گاهی می‌بینیم که برخی از آثار این خطه قبل از ترجمه شدن به انگلیسی به زبان فارسی ترجمه شده است. رمز و راز را دوست داریم؟ پیچیدگی را می‌پسندیم؟ شباهت‌های فرهنگی داریم؟ احتمالاً همه اینها هست و دلایل دیگری هم می‌توان برشمرد. دلیلی که به نظرم می‌توان به موارد فوق اضافه کرد این است که آمریکای لاتین بالاخره مجموعه‌ای از جوامعی است که از لحاظ سیاسی شکست‌های زیادی را تجربه کرده‌اند و نویسندگان این خطه تحت تاثیر تاریخ خودشان روایت‌هایی را خلق کرده‌اند که برای ما کاملاً قابل درک است! این روایت‌های به شکست آمیخته یا از شکست برآمده، انگار تارهایی در ناخودآگاه ما را به ارتعاش درمی‌آورد. کمی شاذ است ولی به نظرم قابل بررسی باشد.          

مقدمه سوم: قدیم‌ها یک همکاری داشتم که در زمینه ندادنِ اطلاعات اسطوره بود! اطلاعات به جانش بسته بود و گاهی با منقاش هم نمی‌شد از او چیزی درآورد حتی اطلاعات بسیار ساده کاری. اگر غریبه‌ای از او آدرس دستشویی را می‌پرسید حتماً قبل از پاسخ دادن موضوع را سبک‌سنگین می‌کرد! طفلکی چیزهایی در باب قدرت اطلاعات شنیده بود و در جمع‌آوری و احتکار آن تلاش می‌کرد. راستش ایشان تنها نبود! ابداً تنها نبود! الان که به دو سه دهه قبل فکر می‌کنم می‌بینم اکثریت پرسنل این‌گونه بودند. بی‌سبب هم نبود. بعضی‌ها فلسفه وجودی‌شان بر همین اطلاعات احتکار شده استوار بود و اگر آنها را در اختیار دیگران می‌گذاشتند تمام می‌شدند! در مقابل، دیدگاه دیگری هم وجود دارد: اطلاعات و دانش خود را به راحتی در اختیار دیگران بگذار و به سوی کرانه‌های جدید حرکت کن. توسعه با این دیدگاه دوم شکل می‌گیرد.     

******

رمان با این جملات آغاز می‌شود:

«داستانی که می‌خواهم تعریف کنم آن‌قدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم اما گفتنش آسان است. همین که دست‌به‌کار می‌شوم، می‌بینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آن‌وقت می‌فهمم که مشکل یکی دو تا نیست. اَه، گندش بزنند!کاریش نمی‌شود کرد؛ این داستان با رازی شروع می‌شود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش می‌رسید همه‌چیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ چیز را ناگفته نمی‌گذارم.»

در گرماگرم انقلاب مکزیک (حدود سال 1915) یک گروه نظامی وارد سانتا ائولالیا شده و بر یک کارخانه شکر و املاک آن مسلط می‌شود. فرمانده‌ی واحد که یک سرهنگ است بعد از مصادره تمام وجوه نقد کشف شده، حکم اعدام مالک کارخانه و خانواده‌اش به همراه تمامی خدمتکاران و کارگران حاضر در این ملک را صادر می‌کند. سروان جوانی به نام پرسکیلیانو در مقابل این دستور مقاومت می‌کند و از سربازان می‌خواهد که مردم فقیر را نکشند. کشمکش بین سروان و سرهنگ به نفع سروان به پایان می‌رسد و جمله‌ی سروان با این مضمون که «سربازهای مکزیک مردم را نمی‌کشند چون خودشان از مردم هستند» جاودانه می‌شود و او به عنوان قهرمانِ سانتا ائولالیا به درجه سرهنگی ارتقا می‌یابد و کمی بعد به مقام ژنرالی می‌رسد.

چهل و پنج سال بعد از این واقعه، راوی که وکیل جوان و مفلوکی به نام نیکولاس سارمینتو است، خاطره‌ای از پدر معشوقش در مورد واقعه‌ی بالا می‌شنود که با دانسته‌های او و روایت رسمی تفاوت‌های ریزی دارد ولذا این خاطره در ذهن راوی به اطلاعات ارزشمندی بدل می‌شود. طبعاً با اتکا به این اطلاعات به سراغ ژنرال می‌رود که از قضا ساعات پایانی عمر خود را در بیمارستان طی می‌کند. حاصل این ملاقات، تصاحب خانه مجللی است که در خیابان لاس‌لوماس قرار دارد و ژنرال که وارثی ندارد در ازای باقی ماندن نام نیکش، آن را به راوی انتقال می‌دهد.

در زمان حالِ روایت، راوی بیست و پنج سالی است که در این عمارت، شاهانه زندگی می‌کند و برای این‌که هیچ خاطره و گذشته‌ای در ذهن معشوقه‌ها و خدمتکارانش شکل نگیرد، مُدام آنها را عوض می‌کند اما...

در ادامه مطلب نامه‌ای را آورده‌ام که برای راوی داستان نوشته و پست کرده‌ام!       

******

کارلوس فوئنتس (1928-2012) در پاناماسیتی به دنیا آمد. پدر وی از دیپلمات‌های مشهور مکزیک بود و از این رو کودکی و نوجوانی‌اش در پایتخت‌های مختلف آمریکای شمالی و جنوبی سپری شد. شروع تحصیلاتش در شهر واشنگتن به زبان انگلیسی بود، دوره‌ی متوسطه را در شیلی گذراند و در شانزده سالگی به مکزیک بازگشت و در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغ‌التحصیل شد. در همین دوره نوشتن داستانهای کوتاه را اغاز کرد.

سپس به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی مکزیک در سازمان بین‌المللی کار در ژنو به فعالیت پرداخت و تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتو مطالعات بین‌الملل ژنو پیگیری کرد. نخستین مجموعه داستان‌های کوتاهش در سال 1954 منتشر شد. مدتی در یک سمت فرهنگی در دانشگاه و وزارت خارجه فعالیت کرد. در 29‌سالگی نخستین رمان خود با عنوان «جایی که هوا صاف است» را نوشت و با فروش مناسب آن ترغیب شد که بصورت جدی به نویسندگی بپردازد. در این دوره، آئورا، مرگ آرتیمو کروز، پوست انداختن و ترانوسترا را نوشت. برخی منتقدین "مرگ آرتیمو کروز" را یکی از مهمترین رمان‌های آمریکای لاتین درباره‌ی فرجام انقلاب‌های این قاره می‌دانند. او از سال 1975 سفیر مکزیک در فرانسه شد اما در سال 1978 در اعتراض‌ به انتخاب رییس‌جمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر اسپانیا، ‌از این سمت کناره‌گیری کرد.

فوئنتس در سال 1985 «گرینگوی پیر» را به چاپ رساند که اولین رمان پرفروش آمریکا از یک نویسنده‌ مکزیکی نام گرفت و در سال 1989 فیلمی با همین عنوان بر اساس آن ساخته شد. او موفق شد در سال 1987 جایزه‌ ادبی سروانتس را به دست بیاورد. او با سبک نگارشی‌ای که ویژه خود او بود به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیایی‌زبان همچون مارکز و یوسا قرار داد. او در لایه‌لایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تم‌های عشق، مرگ و خاطره پرداخته است.

در دانشگاه‌های مطرحی چون پرینستون، ‌هاروارد، ‌پنسیلوانیا، ‌کلمبیا، ‌کمبریج، ‌براون و جورج‌میسون  تدریس کرد. از دیگر افتخارات این نویسنده می‌توان به دریافت نشان لژیون دونور فرانسه، مدال پیکاسو یونسکو و جایزه‌ پرنس آستوریاس اشاره کرد. علیرغم مطرح شدن چندباره اسمش در میان کاندیداهای نوبل ادبیات، موفق به کسب این جایزه نشد. او تا روزهای پایانی عمرش مشغول نوشتن بود؛ در همان روز درگذشت مقاله‌ای از وی با موضوع تغییر قدرت در کشور فرانسه در روزنامه‌ ریفورما به چاپ رسید. او در ۸۳ سالگی در مکزیک از دنیا رفت.

این داستان در مجموعه «کنستانسیا و چند داستان دیگر» به چاپ رسیده است که نشر ماهی آن را به صورت مجزا و به همراه ترجمه‌ مصاحبه‌ی نویسنده با پاریس ریویو  منتشر کرده است.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر ماهی، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ دوم بهار 1395، تیراژ 2000 نسخه، 143صفحه قطع جیبی.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.28 )

پ ن 2:

ادامه مطلب ...