مقدمه اول: در اوایل قرن بیستم جریان مدرنیسم در هنر، نمودهای مختلفی در عرصه ادبیات داستانی پیدا کرد که تکنیک جریان سیال ذهن یکی از آن نمودهاست. همین ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که این روشِ روایت ناگهان در آثار یک نویسنده بخصوص متولد نشد بلکه در یک روند تدریجی از چند دهه قبل آغاز شده بود و در آثار نویسندگانی همچون تولستوی تا ریچاردسون نمود پیدا کرده بود و سپس توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و ویرجینیا وولف به نقطه اوج خود رسید. در واقع توجه به افکار و احساسات شخصیتهای داستانی و روایت آنها، امر جدیدی نبود و نویسندگان گذشته به آن اهتمام داشتند اما در این تکنیک، همت ویژهای صرف میشود تا خواننده بتواند در جریان این افکار و احساسات به همان شکل و ترتیبی که در ذهن این شخصیتها شکل میگیرند، قرار بگیرد. این جریان (هم در مقوله تفکر و هم در مقوله احساس) ماهیتی سیال دارد و هیچ قاعده و قانونی ما را مجبور نمیکند که در قلمرو ذهن، ترتیب زمانی یا موضوعی یا دستور زبان و غیره و ذلک را رعایت کنیم. به همین خاطر بازنمایی واقعیت ذهنی شخصیتها در قالب روایت چیزی میشود شبیه آنچه که وولف در این داستان انجام داده است. فصل اول این داستان با عنوان «پنجره» که بخش عمده داستان را شامل میشود میتواند یکی از بهترین مثالها برای این تکنیک باشد؛ پنجرههای متعددی که برای خواننده باز میشود تا به همراه راوی سومشخص، به ذهن شخصیتهای مختلف داستان وارد و این جریان سیال ذهن را تجربه کند. طبعاً این همت ویژهای که نویسنده به کار برده است میبایست با همت ویژه خواننده همراه باشد! وگرنه کار نیمهکاره خواهد ماند. البته بدیهی است که در صورت همت ویژهی خواننده هم هیچ تضمینی نیست که نتیجه نهایی مطلوب باشد!
مقدمه دوم: مدت زمان واقعی روایت در فصل اول چند ساعت است. فصل سوم هم همینطور است. اما فصل دوم با عنوان «زمان میگذرد» که به نسبتِ فصل اول خیلی کوتاهتر است شامل چیزی حدود ده سال است. زمان در فصل ابتدایی انگار کش میآید و نویسنده توانایی خود را در کش آوردن نشان داده است. آبی به کار نبسته است. از قضا اتفاق آنچنان ویژهای هم در این چند ساعت رخ نمیدهد! نویسنده بهزعم من همچون نقاشان امپرسیونیست به دنبال به تسخیر درآوردن و ثبت «لحظه» است؛ کاری که در نهایت مخلوق او «لیلی بریسکو» در فصل سوم موفق به انجام آن میشود. بدینترتیب هم نویسنده و هم نقاش، که هر دو زن هستند، موفق میشوند بر آنچه آقای «تنسلی» به زبان آورده و شاید باور خیلیها در آن زمان بوده، خط بطلان بکشند؛ آنجا که گفته بود زنان نمیتوانند نقاشی بکشند و داستان بنویسند.
مقدمه سوم: با توجه به دو مقدمه بالا میتوان گفت این کتاب شاید بیشتر به کار نویسندگان و خوانندگان حرفهای ادبیات بیاید تا خوانندگانِ عام و معمولی چون خودم. گاهی ما دچار این غرور و باور غلط میشویم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم... شاید این باور از آنجا بیاید که آدمی قادر به انجام هر کاری است که بخواهد... اما به واقع این گونه نیست؛ هرکسی ظرفیت و استعداد خاص خودش را دارد و بزعم من این باورِ غلط، هم منشاء تولید استرس و هم منبعِ اتلاف انرژی است. بهتر است به عالم ادبیات و کتاب برگردیم! وقتی این باور را داشته باشیم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم و آنگاه با کتابی چغر مانند به سوی فانوس دریایی روبرو میشویم و در میمانیم، گاه بدون هیچ تردیدی انگشت را به سمت مترجم میگیریم! من دو ترجمه از سه ترجمه موجود را خواندم و علیرغم وجود تفاوتهای جزئی و خطاهای جزئی و غیرجزئی در هر دو، معتقدم اشکال کار در ترجمهها نیست. اینجا بهواقع جایی است که عقاب پر بریزد!
******
خانواده رمزی برای گذراندن تعطیلات به ویلای تابستانی خود در جزیرهای در اسکاتلند رفتهاند و مطابق معمول مهمانانی آنها را همراهی میکنند. پدر خانواده یک فیلسوف است که در جوانی یک کتاب تألیفی درخشان در این زمینه داشته و اگرچه کتابهای بعدی او بهنوعی تکرار آن کتاب است اما به هرحال در محافل آکادمیک اسم و رسمی دارد و هنوز هم دانشجویان جوانی پیدا میشوند که او را تحسین کنند. البته خیلی کم! خانم رمزی همانند یک زن ایدهآل دوران ویکتوریایی این کمبود را جبران میکند و حواسش کاملاً متوجه نیازهای روحی روانی همسرش و همچنین هشت(!) فرزندش هست. خانم رمزی ستون داستان است، هم به واسطه نقشی که در خانواده دارد و هم در ارتباط با مهمانان و خدمه خانه... او یک «بانوی میزبان تمامعیار» است، همانگونه که کلاریسا دَلووِی دوست نداشت باشد اما بود.
داستان از بعد از ظهری آغاز میشود که خانم رمزی در پاسخ به درخواست پسر کوچکش «جیمز» برای رفتن به فانوس دریایی، عنوان میکند: «بله، البته اگر فردا هوا خوب باشد.» لازم به ذکر است که این یکی از معدود مکالمات داستان است! پدر بلافاصله با نگاهی که از پنجره به بیرون میاندازد از طوفانی بودن فردا خبر میدهد و از بیان این واقعیت علیرغم تاثیر بدی که روی فرزند خردسال دارد، ابایی ندارد. از همینجا ما وارد ذهن اشخاص حاضر در صحنه و داستان میشویم و افکار و احساساتی را تجربه میکنیم که ندرتاً به کلام منتهی میشوند. این روند تا شب ادامه دارد و در این میان تنها کنشهایی که میتوان از آن یاد کرد این است که خانم رمزی برای خرید پاکت و تمبر بیرون میرود، پسر و دختر جوانی از مهمانان به همراه یکی از دختران خانواده رمزی برای گردش بیرون میروند و آن پسر از دختر جوان تقاضای ازدواج میکند، تعدادی از بچهها کریکت بازی میکنند، لیلی بریسکو به نقاشی مشغول است، آقای کارمایکل که بعدها شاعر معروفی میشود به تنهایی جایی در حیاط، رو به پنجرههای ساختمان نشسته است. نقاش هم در چنین زاویهای نسبت به ساختمان قرار دارد. زمان شام فرا میرسد و مهمانان سر میز حاضر میشوند و البته دو سه نفر با تاخیر میرسند و خوراک گوشت فرانسوی را میل میکنند و بچهها برای خواب به اتاقشان میروند و باقی نیز مطابق پروتکلهای معمول عمل میکنند.
فصل دوم خیلی سریع به برخی اتفاقات که در ده سال پس از فصل اول رخ میدهد اشاراتی دارد. خانه ویلایی به واسطه مرگ تعدادی از اعضای خانواده و البته جنگ جهانی اول و... متروکه شده است. اما در فصل سوم اعضای بازمانده خانواده و برخی از همان مهمانان در ویلا حاضر شدهاند و پدر میخواهد به همراه جیمز و یکی از دخترانش به فانوس دریایی بروند و...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
آدلاین ویرجینیا استیون در سال 1882 در لندن متولد شد. پدرش لسلی استیون منتقد و پژوهشگر نامدار عصر ویکتوریا و مادرش نیز اهل هنر و ادب و به زیبایی شهره بود (خیلی به آقا و خانم رمزی در این داستان شباهت دارند و جملات آینده نیز!). ویرجینیا در خانه آموزش دید اما مرگ ناگهانی مادرش در سیزده سالگی منجر به اولین ضربهی روانی به او شد. با وجود این بین سالهای 1897 تا 1901، موفق شد در کالج سلطنتی لندن درسهایی در زبان یونانی و تاریخ بگذراند. او کتابخوان قهاری بود و کتابخانه غنی پدرش جایگزین خوبی برای آموزش او در دورهای بود که زنان حق ورود به دانشگاه را نداشتند. همچنین فرصتی یافت تا با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول آشنا شود.
او پس از مرگ پدرش در سال 1904 مجدداً دچار حملهی عصبی شد و سه ماه در بیمارستان بستری گردید. سپس به خانهای در محله بلومزبری نقل مکان کرد، جایی که بعدها به همراه تعدادی از روشنفکران و نویسندگانی که هسته اولیه آن دوستان برادرش بودند، گروه بلومزبری را تشکیل دادند. شرکت در محافل آنها در شکلگیری افکارش تاثیر بسزایی داشت. در این دوران نوشتن نقد و بررسی کتاب را آغاز نمود. علیرغم ضعف مزاجی و بستری شدن گاهبهگاه، به نقاط مختلف اروپا سفر کرد و در لندن هم زندگی اجتماعی پر تحرکی داشت. او از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش که در سال 1906 درگذشت، و ارثیه عمهاش، استقلال مالی مناسبی به دست آورد.
از سال 1907 کار بر روی اولین رمانش را آغاز کرد. در سال 1912 با لئونارد وولف دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد. در سال 1913 در پی یک دوره فروپاشی روانی اقدام به خودکشی کرد. اولین رمانش سرانجام در سال 1915 منتشر شد. او به همراه همسرش انتشارات هوگارث را در سال 1917 تاسیس کردند انتشاراتی که آثار وولف و نویسندگان و شاعران جوان و گمنام آن زمان (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس .الیوت) را منتشر کرد. در دو دهه بعدی زندگیش با اینکه به طور جدی درگیر بیماری و مشکلات روانی بود توانست 9 رمان سترگ که برخی از آنها در زمره بزرگترین شاهکارهای فرم در قرن بیستم به شمار میآیند یکی پس از دیگری به رشته تحریر درآورد.
شرایط اجتماعی ناشی از جنگ دوم، ویرانی خانهاش در لندن و عوامل دیگر، شرایط روحیاش را وخیمتر کرد و باعث افسردگی شدید او شد. در نهایت در 48 سالگی پس از اتمام آخرین رمانش، با جیبهای پر از سنگ خود را در رودخانه اوز غرق کرد.
بهسوی فانوس دریایی در سال ۱۹۲۷ و دو سال بعد از خانم دلووی منتشر شده است. این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد و تاکنون سه بار و توسط صالح حسینی، سیلویا بجانیان و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شدهاست.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه خجسته کیهان، انتشارات نگاه، چاپ اول 1387، تیراژ 2000 نسخه، 261 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: لینک دو مطلبی که قبلاً در مورد نویسنده و شاهکارش نوشتهام: اینجا و اینجا
پ ن 3: کتابهای بعدی مطابق نتایج انتخابات پست قبل تعیین خواهد شد.
ادامه مطلب ...
برای انتخاب دو کتاب بعدی از بین عناوین زیر به دو گزینه رای بدهید.
1) کشور آخرینها – پل استر
از این نویسنده تازه درگذشته آمریکایی سهگانه نیویورک و تیمبوکتو را خوانده و قبلاً در وبلاگ در مورد آنها نوشتهام. نمره این کتاب در گودریدز 3.91 است.
2) سرود سلیمان – تونی موریسون
از این نویسنده نوبلیست آمریکایی قبلاً دو کتاب جاز و دلبند را در وبلاگ معرفی کردهام. تا جایی که در خاطرم هست هر دو نمرهای در حدود 5 از من دریافت کردهاند. نمره این کتاب در گودریدز 4.14 است.
3) استونر – جان ویلیامز
از این نویسنده چیزی نخواندهام اما تعریف این کتاب که شاهکار اوست را زیاد شنیدهام. نمره کتاب در گودریدز 4.34 است که نمرهای به غایت رشکبرانگیز است.
4) مردی که خودش را تا کرد – دیوید جرولد
یکی از معروفترینها در ژانر علمی-تخیلی با موضوع سفر در زمان. نمره کتاب در گودریدز 3.81 است.
5) یکی از ما – ویلا کاتر
نویسنده با همین کتاب برنده پولیتزر شده است. نمره کتاب در گودریدز 3.95 است.
.............................
پ ن 1: مطلب بعدی به کتاب سخت و دشوار «به سوی فانوس دریایی » اثر ویرجینیا وولف اختصاص دارد و دو کتاب بعدی هم با توجه به نتایج همین انتخابات تعیین خواهد شد.
مقدمه اول: عنوان رمان بدون شک، بسیار کنجکاوکننده است و احتمالاً در میزان فروش و توجه خوانندگان به آن موثر بوده است. در سالهای اخیر در این زمینه پیشرفت خوبی داشتهایم و حتی گاهی با عناوینی مواجه میشویم که یک سر و گردن و چه بسا چند سر و گردن از فرم و محتوای کتاب بالاتر هستند. البته در مورد این کتاب چنین نسبتی برقرار نیست. عنوان کتاب جذاب است اما این یک اتفاق نیست؛ کتاب حاوی بیست و سه پرده(فصل) است که هر کدام، یا لااقل تعداد قابل توجهی از آنها، دارای عناوین قابل تأمل و جذابی هستند. پس میتوان گفت که عنوان کتاب و جذابیت آن یک اتفاق نیست. عنوان هر پرده شامل عبارتی است که در همان فصل بهنوعی به کار برده شده است و شاید اگر بر همین منوال میخواستیم عنوان کتاب را انتخاب کنیم یکی از گزینهها عبارتی مثل «دفترچه راهنمای گیاهان دارویی» بود که عنوان جذابی نبود و ربط مستحکمی با محتوای کتاب هم نداشت. با حذف دفترچه و اضافه شدن «مردن با»، عنوان بهتری خلق شده است هرچند ارتباط با محتوای کتاب در نگاه اول کماکان مستحکم نیست ولی به قول معروف: باز بهتر است! در نگاه دوم به بعد البته میتوان ارتباطات محکمی شکل داد... ما در زمینه ارتباط دادن تواناییهای عجیبی داریم که در ادامه مطلب خواهیم دید!
مقدمه دوم: روزی که کتاب را به پایان رساندم و میخواستم در مورد آن بنویسم، مصادف شد با روز وفات ابنسینا که اتفاق جالبی بود. جالبتر اینکه چقدر طول کشید تا این مطلب به پایان برسد!! به هر حال در این داستان، شیخالرئیس یکی از شخصیتهای اصلی است و مستقیم و غیرمستقیم تأثیراتی بر فرم و محتوای داستان گذاشته است. در نیمه اول طب شیخ که مبتنی بر گیاهان دارویی است و در نیمه دوم کتاب، خود شیخ حضوری چشمگیر دارد. در همین نیمه راوی با مقدماتی بااهمیت و در جایی مهم (از لحاظ داستانی) با ابنسینا مواجه میشود و بدون معطلی شیخ از راوی میخواهد که جملهای را در دفتر بنویسد. راوی هم بلافاصله این جمله را به عربی مینویسد: «فإذن النفس بعد الموت تبقی دائماً غیر مائلة متعلقه بهذا الجوهر الشریف و هو مسمی بالعقل الکلی و عند أرباب الشرایع بالعلم الإلهی». بد نیست به عنوان یک خواننده بدانیم این جمله یکی از استدلالهای ابنسینا درخصوص بقای نفس ناطقه بعد از مرگ و فساد بدن است. این یک نکته کلیدی بخصوص برای تصمیمگیری خواننده درخصوص پایان داستان است.
مقدمه سوم: در یک داستان خوب یا بالاتر از آن در یک شاهکار ادبیات داستانی میتوانیم چنین تمثیلی را به کار ببریم: فرم و محتوا همانند دو اسب مسابقه هستند که همدوش یکدیگر از خط پایان مسابقه میگذرند. تنظیم این کار البته کار سختی است و به هر حال ممکن است یکی از دیگری پیشی بگیرد. ممکن است به ذهن برسد که نویسندهای مهارِ این دو اسب را چنان در دست بگیرد که آنها خیلی آرام آغاز کنند و خیلی آرام با هم به پایان برسند! بله این در عالم تمثیل کاملاً ممکن است ولی نتیجه داستانی پایینتر از معمولی خواهد بود (چون خلق داستان امری مکانیکی و فرموله شده نیست) و به ویژه اینکه ما داریم در مورد داستانهای خوب صحبت میکنیم. از این که بگذریم بعید میدانم نویسندگانِ آثارِ شاهکار فرمول خاصی را در این زمینه کشف کرده باشند چرا که اگر اینگونه بود همهی آثارشان شاهکار از کار در میآمد. به نظر میرسد فاکتورهای دیگری در این زمینه دست به دست هم میدهند و آن نوادر خلق میشوند... از «آن» گرفته تا «الهام» تا معجزهی خدای ادبیات و...
******
راوی داستان دختری بیست و دو ساله است که از پنجسالگی نابینا شده است. علت نابینایی برخود شاخههای یک بوته عاقرقرحا به شبکیه چشمان اوست. کمی بعدِ این واقعه از خوی به همراه مادر به تهران آمده است و پدرش (احتمالاً به دلایل سیاسی) به برلین مهاجرت کرده است. راوی به همراه مادرش در خانه به تولید داروهای گیاهی اشتغال دارد. مادر برای او کتاب میخواند؛ از دائرهالمعارف تا رمان. دنیای او همین خانهی دروازهدولت است و در آن فقط خودش و مادرش حضور دارند و تنها کسی که از بیرونِ این دنیا وارد آن میشود مردی به نام سید است که هر ماه، مواد اولیه میآورد و محصولات را میبرد. راوی به کمک مادرش به مرور بر تمام ابعاد و زوایای این خانه و وسایل درونش و تمام چیزهایی که وارد و خارج میشوند احاطه و آگاهی پیدا میکند. او به این زندگی خو گرفته است اما بالاخره یک روز به دلیلی به همراه مادر از خانه خارج میشود. این اتفاق اگرچه در ابتدا هیچ اثر مستقیم قابل توجهی ندارد اما در ادامه تغییرات بزرگی در دنیای راوی پدید میآورد بهنحویکه...
داستان از لحاظ فرم ویژگیهای خاصی دارد. بیست و سه پرده دارد و هر پرده یک عنوان جالب توجه، اغلب پردهها حاوی حداقل یک طرح از یک گیاه دارویی در حاشیه صفحه و در زیر آن طرح هم به سبک کتب قدیم چند جمله با فونت کوچکتر دارد. پردهها از لحاظ زمانی پشت سر هم قرار ندارد و در واقع زمانِ روایت خطی نیست؛ مثلاً پردههای سوم، هشتم و دهم را میتوان (و شاید باید) در پایانبندی داستان لحاظ کرد. در مورد پایان روایت هم دو گزینه پیش روی خواننده باز است، یا میتواند به ظاهر برخی جملات و وقایع استناد کند و یا میتواند تکیه خود را بر گریز راوی به دنیای خیال قرار دهد.
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
عطیه عطارزاده نویسنده، شاعر، نقاش و مستندساز متولد سال 1363 در تهران است. از او ابتدا دو مجموعه شعر با عناوین «اسب را در نیمهی دیگرت برمان» و «زخمی که از زمین به ارث میبرید» منتشر شده است. اولین کار او در حوزه ادبیات داستانی راهنمای مردن با گیاهان دارویی است که با استقبال خوبی روبرو شد و به چاپ سی و هشتم رسیده است. رمان بعدی او «من، شماره سه» نیز توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ بیست و دوم 1398 (چاپ اول بهار 1396)، تیراژ 1500 نسخه، 117 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.48)
پ ن 2: کتاب بعدی «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهد بود. برای کتابِ پس از آن انتخابات برگزار خواهد شد.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: مطلب قبلی به یادداشتهای شیطان اثر لئونید آندریف اختصاص داشت. یکی از دوستان عزیز و قدیمی درخواست یک داستان صوتی از چخوف داشت. در میان کارهای چخوف گشتم و داستان «گناهکار شهر تولدو» را پسندیدم. هم به نوعی به مطلب قبلی ارتباط داشت و هم محتوای داستان هنوز هم جذاب و کاربردی است. آن را برای صوتی کردن انتخاب کردم. دو ترجمه از آن در دسترس است: اولی کار سروژ استپانیان است که در قالب یک مجموعه داستان کوتاه چاپ شده است و دیگری کار مشترک شاملو و ایرج کابلی است که به صورت کتاب چاپ نشده یا من ندیدهام که شده باشد. به دلایلی به سراغ ترجمه دوم رفتم. البته این داستان صوتی که در ادامه خواهم آورد یک کار آماتوری است و بیشتر جنبه معرفی داستان و نویسنده و موضوع را دارد. لازم به ذکر است چند اصلاح و تغییر کوچک هم در برخی کلمات انجام دادهام!
مقدمه دوم: آنتوان چخوف (1860-1904) بدون شک یکی از قلههای داستان کوتاه در جهان به حساب میآید. این پزشک نویسنده روسی آثار زیادی از خود به جای گذاشت. هم زیاد و هم تأثیرگذار. او همزمان با تحصیل در رشته پزشکی نوشتن در نشریات را آغاز کرد و پس از فارغالتحصیلی نیز به صورت حرفهای نوشتن را ادامه داد و در طول حیات کوتاهش بیش از 700 داستان کوتاه و نمایشنامه منتشر کرد. او در ابتدای جوانی به بیماری سل دچار شد و عاقبت با همین بیماری از دنیا رفت.
مقدمه سوم: اگر بخواهم ده زمان-مکان را انتخاب کنم و از بخت و اقبال خود بابت به دنیا نیامدن در آنها خوشنود و شاکر باشم؛ بدون شک یکی از آنها اسپانیای قرون وسطی خواهد بود. البته در مورد 9 گزینه دیگر فکری نکردهام اما دستم چندان خالی هم نیست! دوستان قدیمی از میزان ارادت من به رمانهای اومبرتو اکو و البته خودش واقفاند؛ با اینحال زمان-مکانهای داستانهای او از گزینههایی خواهد بود که برای قرارگیری در این لیست رقابت خواهند کرد. در آن مختصات, معمولاً خرافات و توطئهاندیشی بیداد میکند. به نظرم اگر بخواهیم به آن دعای کوروش چیزی اضافه کنیم و در کنار سپاه دشمن, خشکسالی و دروغ, چیزی اضافه کنیم, این دو واژهی خرافات و توطئهاندیشی قابل تأمل خواهد بود. به هر حال قرنها گذشت و اسپانیا و اروپا از آن وضعیت عبور کردند. امیدوارم برای آن زمان-مکانهای دیگر هم چنین مسیری طی شود.
******
لینک داستان صوتی:
پ ن 1: کتاب بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود.
پایان
مقدمه اول: نگاه هر نویسندهای به انسان خواهناخواه از وقایع زمانهاش تاثیر میپذیرد. در واقع اگر در اطراف آنها انسانها در حال کشت و کشتار یکدیگر باشند، دور از انتظار نیست که رد پای این پلیدی و پلشتی در نگاه این نویسندگان به انسان، قابل مشاهده باشد. جنگ جهانی اول یکی از وقایعی است که از این زاویه شدیداً اثرگذار بوده است. «جنگ بزرگ» یا آنکه بعدها معروف به جنگ جهانی اول شد، جنگی بود که از لحاظ تلفات نظامی و غیرنظامی تا آن زمان، یگانه بود و رکورددار، جنگی بود که از جهاتی خیلی از «اولینها» در آن بروز پیدا کرد: اولین استفاده از سلاحهای شیمیایی و بمباران گسترده مناطق غیرنظامی برای اولین بار که در اثر آن میلیونها نفر به کام مرگ رفتند. این جنگ تراژدی عظیمی بود؛ انسانها دمار از روزگار هم درآوردند! شکل دنیا تغییر کرد و استخوانهای بسیاری لای زخمها باقی ماند که یک قلم آن همین خاور میانه ماست؛ هنوز هم که هنوز است دورنمایی از آرامش در آن قابل رویت نیست. از موضوع مقدمه دور نشویم! لیانید آندریف مشخصاً تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته و با توجه به مشاهده آثار این جنگ مخرب به این نتیجه رسیده است که این بشر دوپا هیچ نیازی به وسوسه شیطان ندارد و خودش در این زمینه استادی است که صد شیطان را درس خواهد داد!
مقدمه دوم: یادداشتهای شیطان به علت مرگ نویسنده، در میان یک جمله ناگهان به پایان میرسد. به همین خاطر این کتاب به «ناتمام» بودن معروف است. احتمالاً دوستانی که کتاب را خواندهاند با من همنظر باشند که اطلاق رمان ناتمام به این داستان صحیح نیست. نویسنده بزعم بنده هر آنچه مد نظر داشته روی کاغذ آورده و تقریباً در دو سه صفحه آخر، کتاب از منظر داستانی پایان یافته است. در واقع خواننده منتظر اتفاق دیگری نیست ولذا داستان تمام و کامل است و شاید بتوان گفت فقط جمله آخر ناتمام مانده است. چه بسا نویسنده به همین خاطر (یعنی به پایان رساندن داستان) با فراغ خاطر از دنیا رفته باشد. طبعاً اگر نویسنده زنده میماند با پرداخت و بازنویسی و ... شکل بهتری به کار میداد اما به هرحال این کتابی که دست ماست ناتمام نیست.
مقدمه سوم: شخصیت اصلی داستان «گرنی واندرهود» است که پیش از شروع روایت از دنیا رفته است و هیچ فلشبک و اشارهای هم به گذشتهی او نمیشود! اینکه چگونه او با این اوصاف شخصیت اصلی داستان است در ادامه خواهم گفت. این شخصیت یک مابهازای واقعی معروف دارد: «آلفرد گوین واندربیلت»، یکی از اعضای خانواده ثروتمند واندربیلت در ایالات متحده. پدربزرگ ایشان در قرن نوزدهم از طریق سرمایهگذاری در ساخت راهآهن در آمریکا به ثروتمندترین فرد آن کشور بدل شد. آلفرد واندربیلت در آستانه جنگ جهانی اول در سفری از آمریکا به اروپا با کشتی لوسیتانیا، در اثر غرق شدن کشتی به واسطه شلیک اژدر از یک زیردریایی آلمانی، جان خود را در 38 سالگی از دست داد. این خانواده اهل کار خیر هم بودند و در زمینه ساخت دانشگاه و ... نیز فعالیتهایی داشتند. در مورد مرگ آلفرد هم روایتهایی هست که جلیقه نجات خود را به زنی که نوزادی در آغوش داشت، داده است و... در داستان او برای انجام یک فعالیت نیکوکارانه قصد دارد به اروپا بیاید و به کمک سه میلیارد دلار ثروتی که دارد شرایط را که در آستانه جنگ است، تاحدودی بهبود بدهد اما شیطانِ داستان او را بهنحوی (؟) به قتل میرساند و کالبد او را تسخیر میکند و شیطان در قالب او سفر را ادامه میدهد و ما یادداشتهایش را میخوانیم. با این توصیف من متوجه نشدم چرا برخی دوستانی که در مورد معرفی این داستان اظهار نظر کردهاند، انتخاب واندرهود را نمادی از انتقاد نویسنده به سرمایهداری و بورژوازی و امپریالیسم و غیره و ذلک تلقی کردهاند! انگار فرض کردهاند در داستان، واندرهود واجد خصایصی است که موجب انتخاب شدنش توسط شیطان شده است. تازه این به کنار...! شیطانِ داستان که از انسانهای داستان خیلی اخلاقیتر است!! وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خطکش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم، نتیجه همین خواهد شد.
******
شیطان با این هوس که انسانها را بازیچه دست خود نماید روی زمین میآید و چون برای این کار باید به هیئت انسان دربیاید، کالبد «گرنی واندرهود» را به همان ترتیبی که در مقدمه سوم عرض کردم به تسخیر در میآورد. او به همراه دستیارش «توبی»، که شیطانکی است با سابقه کشیشی، راهی رُم میشوند. یادداشتهای شیطان از اینجا آغاز میشود. آنها در راه رسیدن به رم دچار حادثه میشوند و ناخواسته به عمارتی در حومه رم وارد میشوند. در این عمارت فردی دانشمند و اهل مطالعه به نام «فاما مگنوس» به همراه دخترش ماریا زندگی میکند. پیش از ورود واندرهود به اروپا و ایتالیا، روزنامهها در مورد مقاصد خیرخواهانه و انساندوستانه او قلمفرسایی کرده و این نوید را دادهاند که او میخواهد ثروت کلان خود را در مسیر صلح و انساندوستی در اروپا مصرف کند. شیطان پس از روبرو شدن با مگنوس تلاش میکند او را با خود همراه کند تا در مورد هزینه کردن سه میلیارد دلار ثروتش از او مشورت بگیرد اما مگنوس صراحتاً اهداف او را به ریشخند میگیرد. قبل از خروج شیطان از عمارت و رهسپار شدن به سوی رم، ماریا وارد میشود. چهرهی او چنان زیباست که شیطان، تحتتأثیر قرار میگیرد و او را به یاد مریم مقدس میاندازد. این مواجهه البته مسیر داستان را تغییر میدهد. طبعاً آدمهای مختلفی شتابان به سوی واندرهود و پولهایش روانه میشوند؛ از اسقف گرفته تا یک پادشاه مخلوع و... و شیطان در راستای هدفش سعی میکند با آنها بازی کند اما...
در ادامه مطلب نامه یکی از شخصیتهای اصلی داستان را خواهیم خواند.
******
لیانید آندریف (1871-1919) نمایشنامهنویس و رماننویس روسی است که به عنوان پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسی شناخته میشود. او در رشته حقوق تحصیل کرد و پس از آن در همین زمینه به کارمندی در دادگاه مسکو مشغول شد. در کنار کارهای روزمره به سرودن شعر پرداخت اما در انتشار آنها توفیقی نیافت. در 27 سالگی یک داستان کوتاه از او در روزنامهای منتشر و مورد توجه ماکسیم گورکی قرار گرفت. به توصیه گورکی تمرکز خود را بر کار ادبی قرار داد و خیلی زود به چهرهای معروف در زمینه داستاننویسی تبدیل شد. اولین مجموعه داستان او در سال 1901 منتشر و فروشی بالغ بر 250 هزار نسخه داشت. در دهه اول قرن بیستم کارهای زیادی از او منتشر شد و در این دوره یکی از پرکارترین و مشهورترین نویسندههای روس بود. در همین دوره نمایشنامهنویسی را هم آغاز کرد و کارگردانان بهنامی همچون استانیسلاوسکی و میرهولد آثار او را به روی صحنه بردند. در انقلاب 1905 روسیه به عنوان یک نویسنده پرشور دموکرات فعالیت داشت اما پس از آن شاید به واسطه شکست انقلاب، یا مرگ همسرش در اثر عفونت ناشی از زایمان در سال 1906، روحیه بدبینی و نگاه ناامیدانه بر او غلبه کرد. در دهه دوم قرن بیستم کارهای کمتری از او به چاپ رسید. او که در ابتدا از انقلاب روسیه حمایت میکرد از پیروزی بلشویکها اظهار نگرانی میکرد. در سال 1917 به فنلاند نقل مکان کرد. یادداشتهای شیطان را در این دوره آغاز کرد و در سال 1919 درحالیکه داستان را به پایان رسانده بود یا در حال به پایان رساندن آن بود، در فقر و ناامیدی مطلق به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. بزعم من شاید اگر در روسیه مانده بود چند سال بیشتر عمر میکرد و بعد در تصفیههای استالینی حذف میشد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه حمیدرضا آتشبرآب، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1397، تیراژ 2000 نسخه، 278 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.7)
پ ن 2: انصافاً باید گفت طرح جلد ترجمه فارسی از لحاظ محتوایی یک سر و گردن از طرح جلدهای انگلیسی بالاتر است. تابلویی از «جیمز انسور» نقاش اکسپرسیونیست بلژیکی که به نقاش نقابها و صورتکها شهره بود. نام این اثر دسیسه است و بسیار با محتوای داستان همخوانی دارد.
پ ن 3: کتاب بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود. پس از آن سراغ «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهم رفت، حالا چرا در این شرایط سخت چنین کتاب سختی را انتخاب کردهام، خودم هم نمیدانم!
ادامه مطلب ...