میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد

 

 

رمانی کلاسیک از آمریکای دهه 20 و قبل از بحران اقتصادی آخر دهه , زمانی که با توجه به ویرانی و هرج و مرج اروپای بعد از جنگ جهانی اول در آمریکا رشد بی سابقه اقتصادی اتفاق افتاد و به تبع آن به تعداد میلیونرهای آمریکایی اضافه شد , زمانی که هنر آدم ها در این بود که بتوانند به همان سرعتی که پول در می آورند خرج کنند. زندگیی که نویسنده این رمان با آن غریبه نیست.

نیک کاره وی جوانی از خانواده سرشناس و مرفه در غرب میانه آمریکا است که بعد از اتمام دانشگاه و اتمام جنگ جهانی اول می خواهد برای کسب تجربه کاری به نیویورک در شرق آمریکا برود و در خرید و فروش سهام فعالیت نماید. او بعد از کسب موافقت خانواده به آنجا می رود و در دهکده ای ساحلی در نزدیک نیویورک ساکن می شود. خانه ای کوچک اجاره می کند در کنار ویلای بزرگی که آخر هفته ها در آن مهمانی های مجلل گرفته می شود. صاحب آن جی. گتسبی جوانی سی و چند ساله و خودساخته است که ثروت بی حسابی دارد و البته شایعات زیادی در مورد خودش و ثروتش میان همه در جریان است. نیک و گتسبی با هم آشنا می شوند و داستان روایت داستان گتسبی از زبان نیک است:

"گتسبی مظهر همه چیزهایی بود که آنها را صادقانه حقیر می شمارم... استعداد خارق العاده ای بود برای امیدواری , آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس ندیده ام و به احتمال زیاد در آینده هم نخواهم دید."

 نیک در نیویورک با دوست هم دانشگاهی خود تام بیوکنن که با همسر خود دیزی (که البته نسبت فامیلی با نیک دارد) ملاقات می کند. دیزی از آن دخترهایی است که خواستگارهای زیادی داشته ولی الان با بی وفایی های همسرش روبروست و از این بابت دل پری دارد. مثلاٌ در جایی که دیزی داستان به دنیا آمدن دخترش را برای نیک تعریف می کند:

"... یک ساعت از عمرش می گذشت , تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم را کاملاٌ بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب , خوشحالم که دختره امیدوارم که خل باشه – واسه اینکه بهترین چیزی که یک دختر توی این دنیا می تونه باشه , همینه, یک خل خوشگل."

یکی از خواستگارهای پر و پا قرصش در 5 سال قبل افسر جوانی (و البته بی پولی) به نام گتسبی بود که برای جنگ به اروپا رفت و دیگر خبری از او نشد و دیزی با تام ازدواج کرد. حالا گتسبی ثروتمند با تصاویری ماندگار و رویایی از عشق سابقش در دل , در نزدیکی خانه دیزی ویلای مجللی خریده و هر هفته مهمانی های بی حساب و کتاب (ورود برای عموم آزاد است) برگزار می کند تا شاید روزی دیزی به مهمانی او بیاید و....

نوع دیدگاه گتسبی به دیزی در صحنه ای که گتسبی کمد لباسهایش را با انبوه لباس های اروپایی به نیک و دیزی نشان می دهد مشخص است ; دیزی زیر گریه می زند چون پیراهن های به این قشنگی ندیده است و بلافاصله گتسبی با حالتی رمانتیک به نور سبزی اشاره می کند که از دوردست از خانه دیزی دیده می شود و اینکه شبها او به این نور زل می زند و این جملات کلیدی داستان چند لحظه بعد از این صحنه:

"وقتی پیش شان رفتم خداحافظی کنم دیدم آثار حیرت به چهره گتسبی بازگشته است, انگار که شک ضعیفی نسبت به کیفیت خوشبختی حاضر خود به دلش راه یافته بود. نزدیک پنج سال! حتی در آن بعد از ظهر به یقین لحظه هایی وجود داشت که در آن, دیزی واقعی به پای دیزی رویاهای گتسبی نمی رسید – نه به خاطر عیب خودش بلکه به علت جوشش حیاتی توهم غول آسایی که گتسبی در ذهن خود ساخته بود. از حد دیزی بزرگتر شده بود, از حد همه چیز گذشته بود. گتسبی خودش را با شور آفرینندگی در آن غرق کرده بود و پیوسته به آن افزوده بود و هر پر رنگینی را باد برایش آورده بود به آن چسبانده بود. هیچ آتش یا طراوتی قادر نیست به آنچه آدمی در قلب پر اشباح خود انبار می کند برابری کند."

و به خاطر همین توهم غول آسا (و یا به قول نیک به خاطر مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی کردن) گتسبی پا در مسیری گذاشت که آن قسمت پایانی جالب داستان شکل گرفت (که البته اشاره ای نمی کنم تا مزه اش نپره). توهمی که منجر به عدم شناخت صحیح آدمها شد آدمهایی که نیک تحت عنوان "جماعت گند" از آنها یاد می کنه و علیرغم اینکه پاره ای از خصایص گتسبی را نمی پسندد در مقایسه عنوان می کند که "ارزش گتسبی به تنهایی به اندازه همه اونا با همه" آدمهایی که از لحاظ اخلاقی سقوط کرده اند و نیک دو تن از آنها را اینگونه تصویر می کند:

"آن دو، تام و دی‌زی، آدم‌های بی‌قیدی بودند‌ــ‌چیزها و آدم‌ها را می‌شکستند و می‌رفتند توی پول‌شان، توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی هم‌آن چیزی که آنها را به هم پیوند می‌داد تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافت‌شان را جمع کنند"

***

رمان شسته رفته ای به نظرم آمد و برای کسانی که به رمانهای کلاسیک علاقه دارند راضی کننده است. چند تا نامه هم آخر کتاب هست که خیلی جالبه به خصوص نامه ای که ویراستار کتاب به نویسنده نوشته و جواب نویسنده به آن نامه... به نظرم یکی از دلایل خوب از کار در آمدن داستان همان توصیه هایی است که ویراستار کرده و نویسنده هم به آن توجه کرده است.

دو نکته دیگر هم هست که باید به آن اشاره کنم:

یکی تیراژ کتاب در چاپ های ابتدایی در آمریکاست که برای ما امیدوار کننده است چون نهایتاٌ حدود 30 هزار نسخه است و این نوید را به ما می دهد که این امکان وجود دارد که ظرف 80 سال آینده ما به جایی که آنها الان هستند (در زمینه کتابخوانی) برسیم....

 نکته دوم هم به نکته اول بی ارتباط نیست : افزایش تیراژ و فروش کتاب با اجرای شو و هوچیگری تبلیغاتی به دست نمیاد! این را به خاطر آن جمله کذایی روی جلد می گویم:"دومین رمان بزرگ قرن بیستم"

در سال پایانی قرن بیستم انتشارات مختلف لیستهای مختلفی را در خصوص رمان های برتر قرن ارائه کردند که یکی از این لیستها متعلق به انتشارات رندم هاوس است که البته انتشارات معتبریه اما وقتی شما به لیست 100 تایی و نحوه انتخاب و شرایط انتخاب شونده ها نگاه می کنید می بینید که این انتخاب از میان رمانهایی انجام شده که در اصل به زبان انگلیسی نوشته شده اند یعنی رمانهای روسی فرانسوی آلمانی اسپانیایی و.... از این انتخاب خارج شده اند!! خوب حالا ما اگر نتایج این انتخاب را بدون پیش شرط های آن در نظر ها جلوه دهیم کار خوبیه؟

یاد تیتر یکی از روزنامه های ورزشی در زمان نوجوانی افتادم زمانی که مارادونا در ناپل بازی می کرد و البته زمانی بود که فصل نقل و انتقالات باشگاهی ایران بود و خبری هم در اروپا نبود مثل الان. تیتر زده بود : "مارادونا در پیروزی" !! شاخ شما در میومد و فضولی باد می کرد. روزنامه را می خریدی می دیدی 2 خط خبر در مورد تیتر اول هست و آنهم اینکه مارادونا الان در اوج پیروزیه!!!!

نکنیم این کارها را !!

کتابی که بعد از گتسبی خواندم "ظلمت در نیمروز" است که با این حساب هشتمین رمان بزرگ قرن بیستمه که در پست بعدی اگر زنده باشم می نویسم.

گتسبی بزرگ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است.

پی نوشت: این کتاب توسط آقای کریم امامی ترجمه و توسط انتشارات نیلوفر منتشر شده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

نظرات 17 + ارسال نظر
حسین چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ق.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

فیلم رو دیدم و کتاب رو نخوندم
کاش دوستانی که هم فیلمو دیدن و هم کتابو خوندن بگن که کدوم بهتر بود...

و بعدش هم اینکه باهات موافقم: نکنیم این کارها رو!!!

آی سودا چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:48 ق.ظ http://ashkemah.blogsky.com

جالبه.
هرکدام از این رمانها خوندنش چقدر زمان می بره؟ و شما این هارا اخیرا خوندین؟
ولی فرای وبلاگ نویسی کار شما بسیار ارزشمنده. اگر کسی بخواد راجع به یکی از این رمانها اطلاعاتی کسب کنه و در گوگل سرج کنه وبلاگ شما اطلاعات مفیدی داره.
فقط من مفهوم اسمش را نفهمیدم که چه مناسبتی با رمان ها داره؟

راستی دفعه بعد سرزدید لطف کنید ادرس وبلاگتون را بگذارید. تا مجبور نشم از وبلاگ محمدرضا پیداتون کنم.

سلام
ممنون... رمانهایی که می خونم را می نویسم و رمانهایی که قبلاٌ خوندم را هم باید دوباره بخونم تا بتونم مطلب بنویسم.
در مورد اسم وبلاگ هم به مطلب اول مراجعه کنید .اسم وبلاگ برگرفته از کتاب زنگبار یا دلیل آخر است.
آن هم به چشم

آی سودا چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:10 ق.ظ http://ashkemah.blogsky.com

به نظرم اینجا نظر گذاشتم. ولی نمی بینمش.
اگه دوتا نظر شد یکی شو حذف کنید.


کاری که شما می کنید خیلی جالبه. اگر کسی بخواد اطلاعاتی در مورد هر یک از این رمانها داشته باشه با سرچ در گوگل وبلاگ شما کمک شایانی ست به این افراد.
شما این رمانها را می خونید و خلاصه می کنید ؟ واسه این کار چقدر زمان صرف می کنید؟

چون سوالها کمی متفاوته حذف نکردم
زمان صرف شده متفاوته ولی به طور میانگین هر سه تا چهار روز یک کتاب
نوشتن مطلب با تاخیر چند روزه نسبت به مطالعه کتاب انجام میشه ...
مثلاٌ 5 روز پیش کتاب ظلمت در نیمروز تمام شده و مطلبش را هم روی کاغذ نوشتم توی این فاصله کتاب "شوایک" نوشته هاشک را دستم گرفتم که کتاب قطوریه و فقط در منزل می خونمش و در هنگام رفت و آمد به محل کار "چند روایت معتبر" مصطفی مستور را خواندم و یک کتاب از عزیز نسین! به نام مگس آتشپاره....
در مورد سرچ در گوگل در سالهای گذشته خودم برای خرید کتاب از همین روش استفاده می کردم و به قول معروف دیگران کاشتند و ما خوردیم و حالا ما می کاریم تا دیگران بخورند البته در حد وسعمون.
ممنون

عاتکه چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

رمان کلاسیک یه جذابیتای خاصی داره.رمانهای جدید کمتر به یه سری از رسوم و غیره پرداختن و در بطن زندگیشون نکته ی خاصی دیده نمیشه ولی رمان های کلاسیک اینطوری نیست.مثل من که دارم بابا گوریو میخونم و دوست دارم پاشم برم پاریس ببینم چه خبره

سلام
هر کدام حسن خودش را دارد
بعضی رمانهای جدید بیشتر آدم را به فکر وا می داره
البته بعضی رمانهای جدیدتر هم هرچی در موردش فکر می کنید به جایی نمی رسید!!

ققنوس خیس پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:13 ق.ظ

یادش بخیر این شکل تیتر روزنامه های ورزشی آن زمان ...هر چند هنوز هم همان طور است...
یعنی بد بوک وارمی هستیا ;-)

یک نمونه دیگه از تیترها تیتر بزرگ پروین در بیمارستان بود مال دوران اوج سلطان! یه تیتر زده بودند تو مایه های شاه رفت! وقتی خبر رو می دیدی 2 خط بود که بله دختر کوچولوی پروین (البته اون موقع کوچک بود) از پله ها افتاده پایین یک دندونش اوخ شده و پروین بردتش بیمارستان!!!!
ما هم طفل دبیرستانی بودیم و میفتادیم تو تله.

مرمر پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ق.ظ

خوبه من حداقل وقتی نمیتونم کتاب بخونم از این وبلاگ استفاده مفید میبرم و هی لیست بر میدارم که در قبل از مرگم این کتابها رو بخونم. حالا اکگه فردا افتادم مردم شما به جای من هی بخونید ..

من بلاخره فهمیدم که شما چه جوری این همه کتاب میخونید .. میتونم بگم شما اعجوبه ای! یکی دیگه از این اعجوبه ها دیده بودم (محمدرضا) شما از هر فرصتی برای کتاب خوندن استفاده میکنید.. خب امیدوارم روزی برسه که من هم بتونم اینجوری باشم نه که یه روز تمام کتاب بخونم و بخوام روندش رو ادامه بدم اما چند روز نشه... (مثل همین هفته )

خب چون کتاب رو نخوندم نمیتونم چیزی بنویسم اما نوشتتون واقعا جالب بود. مخصوصا پاراگراف یکی مونده ب آخر

کار بزرگی میکنید و امیدوارم ادامه بدید..

سلام
ممنون از لطفت
خوشحالم که مفید واقع میشه
از مرگ گریزی نیست ولی امیدوارم سالها عمر با کیفیت داشته باشی
روزگار رو چه دیدی شاید من افتادم و مردم اونوقت وظیفه شماست که این کار رو ادامه بدی پس خودت را گرم کن!

درخت ابدی پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
ده-دوازده سال پیش بود که این کتاب رو خوندم. نگاه عمیق نویسنده به جامعه ی اون موقع و شخصیت ها جالبه. چند تا رمان ایرانی می شه پیدا کرد که به نوکیسه ها پرداخته باشن؟
در مورد تیراژ خیلی امیدوار نیستم. رمان شیشه ی سیلویا پلات سال 51 چاپ شد با تیراژ پنج هزار و خرده ای و دو-سه سال پیش دوباره چاپ شد با دو هزار نسخه. این آمار زیاد آدم رو به آینده خوش بین نمی کنه.

سلام
من زیاد رمان ایرانی نخوندم متاسفانه شاید به 20 تا نرسه و طبیعیه که ندیدم یا لاقل به این قدرت ندیدم.
در مورد تیراژ که کاملاٌ نا امیدم حداقل در کوتاه مدت
در بلند مدت هم مگه اینکه معجزه ای بشه
مثلاٌ همین کتاب ظلمت در نیمروز که امشب شروع به تایپ کردن مطلبش می کنم تیراژش 3000 تاست که نمی دونم همش فروش رفته یا نه چون چاپ دوم که نشده ظاهراٌ (من خودم دست دوم خریدم البته) در حالیکه یک رمان سیاسیه و به شدت به درد حال و هوای ایران می خوره ولی فکر نکنم حتی به تعداد تیراژش هم مطالعه شده باشه

موسوی جمعه 18 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ

کاش ایران بودم و فرصت این را داشتم تا کتاب هایی که معرفی می کنی را بخوانم

کاش من هو اونجا بودم تا این دغدغه سانسور شده یا نشده بودن کتاب دیوونه ام نمی کرد!
می بینی زاویه دید آدم خیلی تاثیر گذاره!
ممنونم

فرزانه شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
مطلبت را درباره گتسبی خواندم
انتظار داشتم درباره شخصیت گتسبی تحلیل بیشتری بکنی ببخشید البته انتظاری خود ساخته ای بود
من از خواندنش لذت زیادی بردم و با این که گفته اید شاید کتاب خوانی ما 80 سال دیگر به آنجا برسد موافق نیستم چون نویسنده های ما هم بیشتر از 80 سال دیگر باید بنویسند تا چیزی مثل این یکی خلق کنند تا نوبت خواندن مردم شود !!

سلام
درسته جا داشت منتها تا من بخوام راه بیفتم باید چند تا کتاب رو شل و پل کنم!
شما درست می فرمایید ولی 80 سال زمان زیادیه که چند تا معجزه اتفاق بیفته!!

[ بدون نام ] سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام
به نظر من این برداشت شخصیت چیزیه که آدم بعد از تمام شدن داستان بهش می رسه ودر حین خوندن انگار که هنوز قدرت قضاوت در مورد این ادمها رو نداری
من هم از خوندنش لذت بردم و حق با شماست که فضاش تا حدی شبیه بر باد رفته است

دریا سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:25 ب.ظ

دیروز پستی از مسعودبهنود خوندم با عنوان:
"درویش ایله مه " امروز که به برگشتم به گذشته های وب شم چند بار از شما خوندم " نکنیم این کارهارو " که میشه همون .
ماندگار باشید البته جاری سبز نو به نو پویا پایا ... ومانا
بازم سلام یادم رفت.

سلام دوست عزیز
بله واقعاً نکنیم این کارا رو!!
ممنون
خوشحال شدم

پری ماه پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:41 ب.ظ

http://www.sharghdaily.ir/Default.aspx?NPN_Id=218&pageno=16

سلام چه لینک خوبی بود. ممنون
به واقع خیلی کمک کرد به این مطلب من
تکمیلش کرد

ص۰ش چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 10:19 ق.ظ http://radefekr.blogfa.com

سلام. یادداشتهام در مورد گتسبی و اون دغدغه هام در مورد رمان تقریبا شبیه اونچیزایی که شما هم بهش پرداختی. برای منم سوال بود که دیزی بیشتر از دیدنرخودرگتسبی مجذوب ثروت و پیرهن های اون شپه بود بعد پنج سال. یهلحظه گتسبی، با شخصیت مرد اول رمان عشقسالهای وبا مقایسه کردم. یعنی منو یاد اون انداخت. نکته بعد من ترجمه مهدی افشار ر، خوندم انتششارات مجید!.و کل داستان تو ده صفحه به اوج خودش رسید، البته اون روح سطحیو نویسنده خوب توصیف کرده تو رفتارای شخصیتاش. تشییع جنازه گتسبی و مقایسش با مهمونیاش. دوستاش. و جردن بیکر گلف باز. نگاه نیک همهجوره بود.یه جاهایی هم واقعا درک نمیکردم و مجبور شدم دوسه بار بخونم چون توصیفاتش یه ذره ناهمگون بود. اما رمان متوسط به بالایی بود.فیلمشو ولی هنوز ندیدم. بعد اینکه بعد خوندن رمان یه حسی داشتم شبیه خواب و بیداری.پا در هوا.

سلام
اطلاع نداشتم که ترجمه دیگری هم از این کتاب منتشر شده است.
مقایسه جالبی بود. درسته. اونجا هم مرد بسیار عاشقانه طی این همه سال به یاد معشوقش بود و این شباهت این دو رمان است.
تفاوتش برمی گردد به سالهای مورد اشاره در گتسبی...سالهای رویایی آمریکا و رویای آمریکایی... این وضعیت اجتماعی اقتصادی به خوبی در رمان نشان داده شده است و با خود تغییرات فرهنگی خاصی به همراه آورده است که یکی از نمودهایش در داستان همین دیزی است...آدم های سطحی...
به نظر منم رمان متوسط رو به بالایی بود که معنایش می شود خوب منتها آن تبلیغاتی که در مقدمه و روی جلد (لااقل در کتاب من) و ...شده است سطح توقع خواننده را بیش از حد بالا می برد و او را به واکنش وامی دارد...دومین کتاب قرن!! قطعن این رمان نیست. ولی در لیست 1001 تایی می تواند باشد.
ممنون از کامنتت.

هادی (قالب حرفه ای وبلاگ) دوشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:29 ب.ظ http://theme.sitesetup.ir

کلاسیک ها همیشه ارزشمند هستند و نویسنده های بزرگ مدرن و پست مدرن هم امثال فالکنر یا پل استر روی خوندن کارهای اونا تاکید داشتند ...

سلام
بله همینطوره... یاد کالوینو افتادم و کتابش در مورد کلاسیک‌ها.
ممنون

میله چوبی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 12:33 ق.ظ

درود دوباره
همین الان کتاب رو تموم کردم! باز هم مثل همه کتابهای خوبی که خوندم در بی وزنی ناشی به پایان رسوندن کتاب دست و پا میزنم! تراژدی پایان داستان تکان دهنده بود...
بدون معطلی گفتم باید دنبال تفاسیر و نقدهایی از کتاب باشم و خب یکی از مقاصدم اینجا بود. متاسفانه این وبلاگ گزینه "سرچ" نداره یا شاید من پیداش نکردم که پیدا کردن یک داستان رو سخت میکنه از بین مطالب زیاد این وبلاگ.
کتاب من هم از انتشارات نیلوفر بود و متاسفانه همین عنوان "دومین رمان بزرگ قرن بیستم" برایم دردآور!! کسب و کار فرهنگی باشه ولی شیوه ها غیراصولی...!! بگذریم.
این کتاب رو با یک تاخیر تقریبا 5 ساله از شما خوندم ولی نکاتی که از کتاب آوردید کمکم کرد به پیوند زدن بخش های داستان از اونجا که هم حافظه کوتاه مدتم گاهی یاری نمیکنه و هم به علت مشغله، جسته گریخته میخونم بعضی قسمتها رو فراموش میکنم.
سربلند باشید

سلام بر شما
خوشحالم که این نوشته‌ها به شما و دوستان دیگر و خودم کمک می‌نماید... برای من ارزشمند است.
برای سرچ در وبلاگ اگر به انتهای صفحه‌ای که برایتان باز می‌شود بروید، دقیقاً وسط صفحه و زیر آمار بازدیدکنندگان و اینها، محل جستجو وجود دارد با یک ویویی شبیه گوگل
سلامت و شاد باشید رفیق

میله چوبی شنبه 21 فروردین‌ماه سال 1395 ساعت 03:53 ب.ظ

ممنون از راهنمایی
گزینه سرچ رو پیدا کردم
تستش کردم و ویوی آن به دلم نشست

سلام
خوشحالم که یافتید... امیدوارم از ویوی مذکور استفاده کنید و لذت ببرید. این ویو کار یکی از دوستان خوب من بود وگرنه خودم به فکرم نرسیده بود.

مهشید جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:57 ب.ظ

شاید بخاطر این باشه که تو سن مناسب نخوندمش، ولی به نظر من زیاد جالب نیومد. نه در اون حدی که یکی از بهترین آثار ادبی کلاسیک آمریکایی شناخته بشه(تو هیجده سالگی خوندنش)
درعوض داستان زندگی نویسنده ش بیشتر به دلم نشست. که یه جورایی گتسبی بزرگ رو از خودش الهام گرفته بود. مردی کهعاشق یه دختر که جایگاه اجتماعیش از اون ببالاخره میشه و تصمیم میگیره اونو به دست بیاره. و وقتی باهم ازدواج کردن تا آخر عمرش عاشق اون (زلدا فیتزجرالد) میشه.
خیلی ناراحت کننده بود وقتی قضیه آشفتگی روانی اون زن و داغون شدن نویسنده ی بیچاره رو میخونمش.

سلام
در میان دوستانم نعداد کسانی که چنین نظری داشتند کم نیست. خودم هم در این دسته قرار می‌گیرم. عده‌ای هم به ترجمه آن اشاره کرده‌اند و تک‌وتوکی از دوستان که آن را به زبان اصلی خوانده‌اند آن را واجد تعاریفی که از آن شده است دانسته‌اند... به‌هرحال آن تعاریف ویژه روی جلد و مقدمه، انتظار خواننده را بالا می‌برد.
زندگی و تجارب غنی و ویژه می‌تواند منبع داستان‌هایی باشد که ...در واقع در خلاء این داستانها خلق نمی‌شوند.
مرسی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد