میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو


 

در انگلستان و حوالی دهه 90 , کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است; پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد ودارای اعتبار ویژه ای است, بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود. روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هیلشم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هیلشم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر ...

با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها; آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند...

تومی فکر می کرد که احتمالاٌ سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هیلشم گذراندیم, با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند , زمانمندی می کردند, طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم, اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم, طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها , بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم, در ذهنمان بود.

نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد, معمولاٌ موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.

اوایل وبلاگ نویسی معمولاٌ توصیه نیز می کردم که مثلاٌ این کتاب را بخوانید و یا هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد و... دوست خوبی به نام ماهی سیاه کوچولو تذکری داد و بحثی که در نتیجه پس از آن توصیه کردن را کنار گذاشتم و انتخاب را به عهده خواننده گذاشتم. اما در خصوص این کتاب! وقتی به 40 صفحه پایانی رسیدم و وقت هم داشتم که این صفحات را بخوانم آن را بستم و تا شب به آن دست نزدم! حقیقتاٌ نمی خواستم کتاب تمام بشود!! اشک من را درآورد نه به خاطر سرنوشت شخصیت ها بلکه برای خودمان!

ما به این دنیا می آییم و زمانی را در این دنیا به سر می بریم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته ایم و ظاهراٌ از آن گریزی نیست. به رویا هایی که شنیده ایم دل بسته ایم. سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه هایی را در ذهن ما جای داده اند که در برخی از آنها هیچ گاه تردیدی نمی کنیم. این آموزه ها البته می توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت!؟ حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا ها و آموخته های ما نداشته باشد.

و حالا گوشه هایی از کتاب:

...یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت, و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هیلشم, در طبقه سوم, برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هیلشم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است, جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه, بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند.... شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد, اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان , هرجایی فراسوی هیلشم سرزمینی خیالی بود; ما در مورد جهان خارج از هیلشم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.

***

هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم... کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم; در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند,  اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم...

***

حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن, این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاٌ همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.

هر کتابی زاده تخیل نویسنده آن است , برخی کتاب ها فضایی همچون واقعیات دور و بر ما دارند ولی در برخی فضایی کاملاٌ بدیع خلق می شود که در دنیای واقعی مشابه آن را نمی بینیم اما خط سیر داستان به گونه ای است که در انتها می زند توی خال دنیای واقعی و من برای چنین داستانهایی احترامی خاص قائلم و لذا این داستان به نظرم به حق سزاوار حضور در لیست 1001 کتاب بوده است.

این کتاب را سهیل سمی (به ضم سین) ترجمه و انتشارات ققنوس آن را منتشر نموده است. ترجمه بدی نداشت (شاید به خاطر جذابیت داستان متوجه چیزی نشدم). ترجمه دیگر همین اثر توسط مهدی غبرایی و تحت عنوان هرگز ترکم مکن از طرف نشر افق منتشر شده است.

........................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.

نظرات 39 + ارسال نظر
ققنوس خیس چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:49 ق.ظ

سلام
پس شما هم از جماعت اشک بر لب مشک هستید ؟
...
آره واقعن این کابوس همیشه هست که حقیقت اون رویایی نیست که در ذهنمون ساختیم ... یه کابوس نزدیک به واقعیت !!
...
راستی داستان شگفتی بود ... این طور بر می یاد که ارزش خوندن داره !

سلام
از اونهایی که گریه نمی کنند باید ترسید! این به این معنا نیست که اونایی که گریه می کنند صل علا هستند!!
حتماٌ بخون که در عسلویه بیشتر می چسبه.

هادی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ق.ظ http://playtime.blogsky.com

سلام،به نظرم خوب می شد در پایان معرفی هر کتاب که نام مترجم و انتشارات رو میارید تعداد صفحات و قیمتش رو هم می آوردید.
البته این پیشنهاد و نظر منه، شاید به نظر شما و بقیه خوب نباشه..

سلام
ممنون از پیشنهادت
با صفحات موافقم و این کار را می کنم از این به بعد
ولی قیمت نه! چون در هر چاپ تغییر می کنه.

نفیسه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ

در مورد ترجمه دوباره کتب و متون خیلی توجیهی وجود ندارد.
اما من هم از داستان خوشم اومد و دوست دارم بخونمش...
راستی این جمله معملمها و سرژرستها هم من رو به فکر واداشت جدی اینکه ما گاهی ناخواسته می آموزیم که باید با سرنوشت کنار بیاییم

سلام
مگر اینکه ترجمه های قبلی خیلی اوت باشند.
بله نکته تامل برانگیزی است.

درخت ابدی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:05 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
عجب سوژه‌ای! پس در واقع ما با یه مرکز پرورش ایثارگر مواجهیم که قراره بخشی از وجودشون رو قربانی کنن.
ما که به اندازه‌ی کافی فهمیدیم چیزی که به اسم حقیقت تو مخمون چپوندن توزرد از آب دراومده اما چه فایده. می‌شه این داستان رو هم ضد آرمان‌شهری دونست؟
راستی این جمله که نقل کردی فعل دوم و سوم ضمیر سوم شخصش درسته؟:
«گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. »
ترجمه‌های غبرایی آش دهن‌سوزی نیست. بعضا شلخته‌س با اشتباهات فاحش. اما سمی مترجم دقیقیه.

سلام
بله یه چیزی توی همین مایه ها! منتها ایثارگرانی که به صورت آزمایشگاهی متولد می شوند... برخی مسائل را به خاطر لوث نشدن نگفتم!
بله می توان ... مخصوصاٌ در قسمت پایانی که دوشیزه امیلی دست به شفاف سازی می زند....
"برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید." بله به نظرم درست است چون مخاطب خواننده است مثال:
ما وبلاگی داشتیم که نظراتمان را می نوشتیم, اگر نظری داشتید در آنجا می نوشتید.
بهترین مترجم هم اگر چنین کاری کند در صورتیکه کار قبلی قابل قبول باشد برای من خواننده توجیه پذیر نیست.

هادی چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:16 ب.ظ http://playtime.blogsky.com

خوب میتونین نوبت چاپ و سال انتشار رو به همراه قیمت بنویسین.
مخصوصاً در مورد کتاب های چاپ جدید اگه این کار رو بکنید به نظر من مفیده.

سلام
چشم هادی جان این کار را انجام می دهم حداقلش این است که ضرری ندارد.
ممنون

فرزانه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:18 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
هیجان انگیز است . این چشم بادامی های شرقی چه قدر خلاق و شعبده گرند خصوصاً اگر مثل موراکامی در هوای غرب نفس کشیده باشند . هنوز کلونینگ انسانی به واقعیت تبدیل نشده ولی اینها وارد ادبیاتش کرده اند . از وصف گریه ای که کرده اید می شود حدس زد که داستان سراغ چه خلاء هایی رفته آدم های آزمایشگاهی برای دادن عضو تربیت می شوند ولی سوالاتی در ذهن دارند ابهامات و گمشده هایی دارند. خیلی کنجکاوم بدانم عصیانی در کارشان هست یا نه ؟
داستان چه ظرفیتی برای این آدمها یا شبیه آدمها تصور کرده ؟
ما با وحشت اینکه ممکن است حقیقت با رویاها و آموخته هایمان ارتباطی نداشته باشد چه می کنیم ؟ آنها چه می کنند ؟
باید سراغ کتاب بروم . دنیای این نویسنده را باید کشف کرد .

در مورد ترجمه ها الان اوضاع خیلی قاراشمیش است . هر کی چند ترم کلاس زبان می رود ادعای مترجمی اش می شود . گاهی از یک کتاب چندین ترجمه با هم می شود و گاهی چه ترجمه هایی !!

سلام
من به سوال ها یتان جوابی نمی دهم! تا مزه کتاب باقی بماند.
بله ایشی گورو از 5 سالگی در انگلستان زندگی کرده است و ... من که در اولین فرصت سراغ باقی کتابهایش نیز می روم.
در مورد ترجمه جالب است که بعضاٌ وقتی پرسیده می شود که چرا فلان کتاب که 6 تا ترجمه داره برای ترجمه انتخاب کردید جواب می شنوید که این یک موضوع شخصی بوده است و... عجب!!! من کاری به مترجمان این کتاب و ... ندارم ولی برخی دنبال کلاس گذاری هم هستند!

محمدرضا چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
نخوندمش!
پس رفت توی لیست انتظار

سلام
پارتی بازی کن بندازش جلوتر!
پشیمون نمیشی

درخت ابدی پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

ممنون. الان با توضیحت به این فکر کردم که احتمالا این از شگردهای راویه که ضمایر رو عوض می کنه چون داره خاطره تعریف می کنه.
این یکی از مصیبت های ترجمه ی همزمان دو یا چند مترجمه که در مورد نویسنده های مورد توجه اتفاق میفته.

سلام
بله درسته تا یک نویسنده ای گل می کنه از این اتفاقات میفته

برزین پنج‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://naiestan.blogsky.com

سلام
ممنون از معرفی این کتاب
معمولا عاشق کتاب هایی هستم که زوایای ناشناخته ذهن آدمها را نمایان می سازد . خصوصا ادمهایی که سرنوشت برای انها شرایط ویژه ای را رقم زده است . فکر می کنم من و شما بیشتر از این موضوعات دچار هیجان خواهیم شد .....
سپاس از شما

سلام
بله درسته من که هیجان زده شدم و فکر می کنم شما هم خوشتان بیاید
لطف دارید ممنون

نیکادل جمعه 23 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:38 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

مرسی از معرفی خوب کتاب

سلام
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید.
ممنون

علیرضا احمدی دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ


خندید و دستش را دور تنم حلقه کرد، اما همان طور آرام کنار هم نشستیم. بعد گفت: همیشه به یه رودخونه فکر می کنم که جریان آبش واقعاً سریعه و دو نفر که توی آب سعی دارن همدیگه رو بچسبن، همدیگه رو سفت بگیرن، اما عاقبت می بُـرن. آب خیلی شدیده. باید تن به آب بدن و از هم جدا بشن. به نظرم وضعیت ما هم همینه..

سلام علیرضا جان
ممنون
این قسمت از جاهای قشنگشه که البته در متن داستان قشنگیش می زنه بیرون...
خوش باشی

جیران جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

چه ترجمه ی مزخرفی هم هست ترجمه ی مهدی غبرایی
کتاب رو کاملا به گند کشیده.
ترجمه ی نافهمو و بی مزه :(

سلام
عجب... این دیگه خیلی بد میشه که ترجمه بعدی بد تر هم باشد!
کتاب خوبی بود
خیلی خوب
اگر توانستید ترجمه سمی رو هم بخوانید
ممنون

جیران شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:36 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

ممنون و حتما..
به قدری این ترجمه بده که تا نیمه های کتاب حتی نمی فهمی داری چی رو می خونی :)
من خودم اگر نویسنده رو نمی شناختم کتاب رو با اون ترجمه ی بی معنی کنار می ذاشتم با این تصور که خیلی چرته !!!

سلام
کلاٌ کنجکاو شدم ببینم این ترجمه را ... شنیده بودم که بعضی مواقع گند می زنه!

لیلی شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ق.ظ http://lilymoslemi.blogfa.com

از ایشی گورو فقط کتاب شبانه ها رو دارم که هنوز وقت نکردم بخونم. دوست دارم به نظرم ادبیات ژاپن حرفهای زیادی داره برای گفتن. من خودم با موراکامی خیلی حال می کنم و این حس تو به این کتاب رو هم نمیدونم چی بگم به نظرم فوکو هم توی یک همچین شرایطی قرار گرفت که بحث هژمونی و جبر و قدرت را وسط کشید. سعی می کنم بخونم. من الان به خاطر پایان نامه ام عجیب باید کتابهای دوریس لسینگ رو بخونم اگه نخوندی ازش توصیه می کنم علفزار آواز می خواند رو ازش بخونی. رهنمودهایی برای نزول در دوزخ هم خوبه. دارم روی این کتابش یه نقدی می نویسم.

سلام
حتماٌ به توصیه تان عمل می کنم چون حس می کنم سلایقمان مشترک است... این کتاب ایشی گورو هم خوب بود ...

حیدر جمعه 22 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ب.ظ

یادداشتت در بارهء هرگز رهایم مکن را خوندم. برای معرفی کتاب خوب است اما تحلیلی نیست. اساسا این انگارهء تکثیر انسانهایی که دارای ژن خوبی هستند و بعد پرورش آنها برای استفاده بعنوان لوازم یدکی اعضاء سایر آدمها لرزه به تن آدمی میاندازه.
اما گذشته از آن این محیط وفضایی که اهداکننده ها در آن پرورش می یابند وزندگی میکنندودر آن هیچ دغدغه ای برای کار وشغل وپول وآینده ندارند. وچون اهدا کنندهء اعضای بدنشان و در نهایت جانشان هم هستند وخود را فدای دیگران وفدای انسانیت میکنند و احتمالا بالاترین سطح خرسندی ورضایت از خود را تجربه میکنند ، آیا این انگاره ها جامعهء آرمانی بعضی از ایدئولوژی ها را تداعی نمیکنند؟
سهیل سمی مترجم جوان ودقیقی است .من اولین رمانی که با ترجمهء اوخواندم کتاب اپرای شناور بود مال جان بارت که همین الان بذار تو لیستت به اضافه شبانه های ایشی گورو که اونم بینظیره
ضمنا نباید ایشی گورو را ژاپنی بدونی ودر گروه نویسنده های آسیایی آرشیو کنی. ایشی گورو انگلیسی است به زبان انگلیسی مینویسد و سبک نوشتنش ومنطق ومتافیزیک زبانش هم انگلیسی است. اونجا مدرسه رفته واساسا نوع نگارشش همان سنت ادبیات و رمان نویسی انگلیسی است. او فقط اسمش ژاپنی است. اگر اینطوری باشد باید جوزف کنراد را هم لهستانی بدونن. در حالیکه کنراد از افتخارات ادبیات دنیای انگلیسی زبان هاست.

سلام دوست عزیز
البته من در حد یک خواننده معمولی در حال تلاش هستم!
چرا اتفاقاً به نظر خودم هم همین مقوله ضد آرمانشهری درونمایه اثر بود.
....
در مورد ایشی گور اتفاقاً این دغدغه خودم هم بود حتی جایی در مورد ژاپنی دانستنش اشکال را وارد دانستم اما ... یا باید شناسنامه ای عمل کنم یا ...خودم هم مایلم ایشون را در دسته رمان های انگلیسی قرار دهم...
البته دسته بندی ها را تا آخر سال تغییر می دهم
آقا ممنون
استفاده می کنم از نظراتتون

مریم ا. یکشنبه 16 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:20 ب.ظ

دارم کتابی ترجمه می کنم که مصاحبه با نویسندگان بزرگ دنیاست!ازجمله ایشی گورو
با اینکه رشته م وعلاقه م ادبیات بوده اما در کمال تاسف و بخصوص با خوندن این مصاحبه ها فهمیدم چقدر پرت و پلا شده ام از عالم آرمانی ام.. چقدر کتاب نخونده .. چقدر نویسنده ی نشناخته ..

برا هرکدوم سرچ کردم . به وبلاگ شما هم رسیدم.
اطلاعاتی که بهم دادید به رایگان، منو مدیون می کنه که یک جلد از کتاب رو (بعد از چاپ البته) تقدیم کنم..

سلام بر شما
من این مصاحبه با نویسندگان را بسیار دوست دارم. واقعن کار خوبی می کنید... در این مصاحبه ها حال و هوای درونی و طرز فکر نویسنده ها درخصوص مسائل مختلف و بخصوص آثارشان عیان تر می شود. معمولن کلیدهای مناسبی برای درک بهتر کتاب ها در اختیار خواننده قرار می دهند.
...
از این که به صورت چندباره به وبلاگ من رسیده اید بسیار خرسند شدم و بابت تصمیمتان درخصوص کتاب بسیار مشعوف...امیدوارم که هرچه زودتر از زیر چاپ بیرون بیاید. البته نه بخاطر خودم کلاً منظورم بود
ممنون از شما
موفق باشید

مریم پنج‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:14 ق.ظ

خواهش.

این کتاب مجموعه ای سه جلدی است
جلد اول چاپ شده
جلد دوم زیر چاپه
وجلدسوم کتاب منه که در دست ترجمه است
و امیدواریم پیش از عید چاپ بشه..
چیز فوق العاده ایه تا جایی که من خوندمش..

چون گفتیددوست ش دارید
این توضیحات رو پیوند زدم!

سلام
یعنی درست متوجه شدم !!!!
یعنی هر سه جلد رو هدیه می گیرم!!؟
واقعن عالیه
امیدوارم هرچه زودتر چاپ بشه
ممنون

مریم شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:45 ب.ظ

اوه ه ه ه
ینی طاقت دارید تا چاپ کتاب من
برا اون دو جلد چاپ شده هم منتظر بمونید؟!!!!!


خب من انقد ها ..
تو رودرواسی هم گیر می کنم شدیدن!

سلام
چرا که نه
کمی غور کردم دیدم می تونم طاقت بیاورم
من هم از اون شدیداش هستم اصن فکر می کنم نافمو که بریدند انداختن دور صاف افتاده روی یه در و همونجا مونده مدام هم گیر می کنه به چارچوب ها

مریم.ا دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 02:52 ب.ظ

اینم از
یه خبر خوب برای یه دوست خوب!

http://www.google.com/imgres?imgurl=http%3A%2F%2Fbuy-book.ir%2Fimage%2F9786009428922.jpg&imgrefurl=http%3A%2F%2Fbuy-book.ir%2F9786009428922&h=600&w=362&tbnid=916x4Waf0Nfx9M%3A&zoom=1&docid=69QGnKdW2ZOSjM&ei=VfeXVJCNOsiIPJ37gZAB&tbm=isch&ved=0CCMQMygFMAU&iact=rc&uact=3&dur=796&page=1&start=0&ndsp=22

سلام
داغ داغ هم هست
دو سه روزی از چاپش بیشتر نمی گذره...حتمن بوی خوبی داره کتابش هنوز
مبارکه دوست من
این هم از طرف من به شما:
http://opac.nlai.ir/opac-prod/search/briefListSearch.do?command=FULL_VIEW&id=3568039&pageStatus=0&sortKeyValue1=sortkey_title&sortKeyValue2=sortkey_author

مریم ا. دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 09:17 ب.ظ

مبارکه صاحبش حتما دیگه


کتاب من نیست که


نتونستم لینکو باز کنم چرا
میگه آدرس یافت نشد

سلام

فکر کردم شاید خانم شکیبا شریف پور شما باشید
لینک کتابخانه ملی بود
که این کتاب ثبت شده بود
بس که منتظر هدیه ام بودم هول شدم

ماهور شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 11:44 ق.ظ

سلام
چه چیزی بود این کتاب. ایست مغذی کردم .... از هر بعدی که بهش فکر می کنم منو چند لایه تو فکر می بره... فکر کنم تا یکی دو روز کتاب دیگه ای نخونم و فقط فکر کنم
متن این بارتون خیلی کوتاه و غیر تحلیلی بود و این ذوق که بتونه گره های ذهنم را کمی شل کنه، کور شد.
البته می فهمم که مطلبتون جهت معرفی بوده که بریم کتاب رو بخونیم، که البته ادمهایی که این قدر از داستان را باید بدونن بعد شروع می کنن به خوندنش را نمی فهمم.
ترجمه به نظر من خوب بود.
نمی دونستم فیلمش را هم ببینم یا نه .... البته وقتی دیدم کیرا نایتلی بازی کرده ترسیدم .... فکر کنم همه ی کاراکترای اصلی تو ذهنم داره شبیه اون می شه بس که همرو اوون بازی می کنه .

سلام
جزء کتابهای منحصر به فرد است. خلاقیت معرکه... موضوع معرکه... داستان پرکشش... واقعاً 4.7 برایش شاید کم باشد!
اگر به تاریخ مطلب نگاه کنید خواهید دید که مال 5 سال قبل است... به گمانم وضعم نسبت به آن موقع کمی بهتر شده است.
جالب است در متن از اصطلاح" اوایل دوران وبلاگ‌نویسی" استفاده نموده‌ام!!!! اون موقع حدود 4 ماه از افتتاح وبلاگ گذشته بود
ولی همان نکاتی که مشخص است آن موقع مرا به فکر فرو برده هنوز هم برایم جذاب است به‌خصوص نحوه آموزش‌دهی به افراد در هیلشم و رعایت زمان‌ها و تقدم و تاخر‌های آموزشی...واقعاً این نکته عالی است و چه بسیار مشابهش را می‌بینیم.فطرتی که جماعت شکل می دهند و بعد به آن استناد می‌کنند!
در کل باهاتون موافقم که مطلب در شان کتاب نیست
این کتاب را بعدها دوباره خواهم خواند حتماً...

sahel شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 08:40 ق.ظ http://mybeyond.blogfa.com

سلام. یه سوال چرا اونا نمی تونسن بچه دار بشن؟

سلام
شش سال گذشته است از خواندن کتاب! اما تا جایی که یادم می آید احتمالاْ چون اینها به صورت آزمایشگاهی تولید شده بودند این توانایی را نداشتند...یعنی در واقع در هنگام خلق یا پس از آن با دستکاری‌های که انجام شده بود این توانایی از آنها گرفته شده بود.
این چیزیه که یادمه...امیدوارم که زیاد اوت نباشد حرفم

ساحل دوشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 11:59 ق.ظ http://mybeyond.blogfa.com

سلام. برای شبیه سازی انسان اگه بخوام خیلی مختصر توضیح بدم باید بگم که لازمه که هسته تخمک خارج شده و هسته سلول غیر جنسی دیگری مانند پوست وارد پوسته تخمک شده و بعد از شوک الکتریکی جهت لقاح به رحم مادر رضایی برده بشه این روش لقاح خارج رحمی هستش. و فرقش با روش های فرزند اوری موسساتی مثه رویان اینه که اسپرمی استفاده نمیشه. و پدر مادر مشخصی وجود نداره فقط مادر رضاعی وجود داره ک اون هم فقط وظیفه تغذیه کردن جنین رو داره. این فرایند شبیه سازی به زبان بسیار ساده است. من به مرکز رویان هم ایمیل زدم و منتظر جوابم. سوالم این بود که اگر این موجود شبیه سازی شده کروموزوم y در ژنوم خود ندارند پس چطور جنس مذکر مونث می شن. و اگر دارند چرا نمی تونن پس از ازدواج بچه دار بشن. البته تا به حال انسان شبیه سازی شده ای به طور واقعی در خبر ها اعلام نشده ممکنه بطور سری ایجاد شده باشند که به گمانم بعید نیست. و این همه امار مبنی بر وجود 97 درصد خطا در تولید انسان همگن سازی شده می تونه گمراه کننده باشه. نمی دونم چرا سوالم رو از شما پرسیدم. به هرحال ممنونم از وقتی که گذاشتین. با سپاس

سلام
ممنون از توضیحاتتان...استفاده کردم...از پیگیری‌هایتان لذت بردم.
برداشت خودم این است که با توجه به علمی-تخیلی بودن فضای داستان، مادر رضاعی یا انسانی به نام مادر (حتا به عنوان تغذیه جنین) وجود ندارد... به نظرم اینها به یک طریقی کاملاً در آزمایشگاه تولید شده‌اند! (روشش را البته که هنوز ممکن است در رویان یا مراکز آکادمیک دیگر نتوان سراغ گرفت)
من هم از شما تشکر می کنم بابت وقتی که گذاشتید.
ببخشید بابت تاخیر (مسافرت بودم)

mehdi سه‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 06:18 ب.ظ http://pouch.blogsky.com

سلام

به رسم اتفاق به وبلاگ شما رسیدم
عالی بود
موفق و پیروز باشید

سلام
اتفاق و تصادف خجسته ایست.
ممنون از لطف شما

زهرا دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 12:54 ق.ظ

اصلا کتاب رو دوست نداشتم. خیلی شعاری بود و فانتزی و تخیلش گل درشت بود...
خوشحالم که تموم شد. برم سراغ یه کتاب خوب...

سلام
گمانم شما دومین یا سومین دوستی هستید که به همین سبک کتاب را دوست نداشتید. برایم جالب بود.
خیلی ممنون که احساستان در مورد کتاب را با من و مخاطبان دیگر به اشتراک گذاشتید
امیدوارم کتابهای خوب ، بیشتر و بیشتر در پیش روی شما قرار بگیرد.

kuroky دوشنبه 23 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام میبینم که نمره ی خیلی بالایی به این کتاب دادید

من هم این کتاب را خیلی دوست داشتم و از ایشی گورو فقط همین رمان را خوانده ام...کدام اثر از او به همین زیبایست؟نظر شما برای ما حجت است

سلام
خیلی برایم عجیب بود که تا الان دو سه تا از دوستانم این کتاب را خوانده و نپسندیده‌اند! من واقعاً لذت بردم. الان سالها گذشته است اما هنوز نحوه آموزش آن مدرسه برایم حیرت‌آفرین است هرچند در واقعیت این مسئله را لمس می‌کنیم وقتی به یاد برخی کتابها و آموزش‌های خاص خودمون و بچه‌هامون می‌افتیم.
من به غیر از این کتاب "منظر پریده‌رنگ تپه‌ها" را فقط خوانده‌ام. و پسندیدم.
بازمانده روز را هم که خیلی تعریف می‌کنند. من این کتاب و "وقتی یتیم بودیم" را در برنامه نزدیک خودم دارم. از این نویسنده تسلی‌ناپذیر و هنرمندی از جهان شناور و یک مجموعه داستان به نام شبانه‌ها رو هم خریدم و دارم ... همه اینها رو بعد از خواندن همین هرگز رهایم مکن خریدم چون خیلی دوسش داشتم.
به عنوان گزینه اول خودم اگر باشم بازمانده روز را می‌خوانم ... به خاطر جایزه بوکر و ترجمه نجف دریابندری

آنابیس پنج‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 06:38 ب.ظ

درود
این کتاب رو نخوندم ولی فیلمشو دیدم که خیلی تاثیرگذار بود.
از بین کتابهایی که از این نویسنده خوندم بازمانده ی روز رو خیلی دوست داشتم.چون به فرهنگ انگلستان قدیم خیلی علاقمندم.
و در نهایت نوبل ادبیات هم نوش جانش،نویسنده ی خیلی خوبیه.

سلام مجدد بر رفیق کتابخوانم
نمی‌دانم پاسخی که داده بودم را خواندید یا اینکه قبل از خواندن شما بلاگ اسکای ترکید و ...
البته ترکیدن موقت!
وااای یه وقت به صورت دایم نترکه!
.........................
کتابش هم بسیار تاثیرگذار بود... یادمه که اواخر کتاب نمی‌خواستم و دوستنداشتم تمام بشود... این را خوب یادمه... و این نشان می‌دهد که کتاب معرکه‌ای بوده.
اما جالب اینجاست که این کتاب را به چند تا از دوستان که توصیه کردم بازخوردهای عجیبی دریافت کردم. مثلاً از چهار نفر دو نفرشان گفتند اصلاً خوششان نیامده است!! خیلی برام عجیب بود. البته یکی از اونها از عقاید یک دلقک هم خوشش نیامده بود
به هر حال نوبل ادبیات واقعاً نوش جانش... چون احتمالاً فرصت کافی برای مصرف کردن آن دارد برخلاف اکثر برندگان این جایزه

آنابیس سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 09:31 ب.ظ

نه نخونده بودم مرسی که دوباره نوشتید‌.
درسته این قبیل کتاب ها چندان عامه پسند نیستند.
آخرین کتابش هم به تازگی ترجمه شده "غول مدفون" ،موضوعش جالب به نظر میرسه.
من آخرین کتابی که خوندم "جستارهایی در باب عشق" از آلن دوباتن بود.گریزی فلسفی بود بر عشق و با زبانی ساده.منکه خیلی ازش لذت بردم.
و اینکه موندم برادران کارامازوف رو شروع کنم یا نه،خیلی طولانی به نظر می رسه! برادران بهتره یا جنایات و مکافات؟

سلام
خواهش می‌کنم
آلن دوباتن جذاب و مفید است.
بین کارامازوف و جنایت و مکافات البته کار راحت‌تر کارامازوف است.
به نظرم خیلی راحت تر

یلدا سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1396 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام، خوبید؟ من بوسیله راهنمایی شما این کتاب رو خوندم. باید بگم که تا نصفه هاش که اصلا نفهمیدم موضوع چیه و این بچه ها چی هستند؟ شاید بخاطر ترجمه بود.
اون برداشتی که شما ازش داشتید رو من نداشتم. شاید بخاطر اینکه اینقدر در هر اتفاق کوچکی ریز شده بود که آدم بدبختی این بچه ها و طبق صحبت شما بدبختی خودمون رو درک نمی کردم و نتیجه گیری کلی رو از یاد آدم می برد.
در کل کتاب رو دوست نداشتم. چقدر بده که همین چیزی بوجود بیاد.
البته باید بگم که من از خیلی وقت پیش در چیزهایی که توی مدرسه و در بچگی بهمون یاد داده بودن شک کرده ام.
موفق باشید

سلام
ممنون دوست عزیز
با مشغله‌های فراوان دست و پنجه نرم می‌کنم
این که تا اواسط کار موضوع اصلی در پرده است طبعاً به خاطر طرحی است که نویسنده برای رمان در نظر گرفته است.
به هر حال هر کتابی را همه خوانندگان نخواهند پسندید اما من هم خوشحال نشدم که توصیه من به سنگ خورده است باید بیشتر حواسم را جمع کنم.
اما هنوز هم این کتاب در ذهنم جایگاه بسیار ویژه‌ای دارد.
ممنون رفیق
سلامت باشید

سامورایی یکشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 10:43 ب.ظ

در همین لحظه اعلام میکنم که کتاب به نزدیکیای اون صفحات پایانی رسیده که گفتی و داره اشک منم درمیاره. دلم نمیاد تمومش کنم.

سلام سامورایی جان
سال نو مبارک
عجب جای خوبی بودی و عجب حالی دقیقاً درک می‌کنم چه حسی داشتی...

سامورایی شنبه 18 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 05:39 ب.ظ

آخ ببخشید میله جان
سلام. سال نو بر شما هم مبارک.
دلتنگتم رفیق جان

اختیار دارید قربان
دل به دل راه داره
ایشالللا سالی که داخلش هستیم به این بدی ‌ای که بوی اولیه‌اش نشان می دهد نباشد

نیکی پنج‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام
بااینکه ترجمه مهدی غبرایی رو خوندم با این حال از داستان کتاب لذت بردم و فقط چند خط آخر را شدید گریه کردم چون دائما منتظر بودم که بعد از فهمیدن حقیقت دیگه به کارهایی که براشون دیکته شده بود تن ندهند و فرار کنند.
خیلی به جبر هایی که خودمان با آنها زندگی می کنیم فکر کردم ولی ایا واقعا راهی برای رهایی از انها هست.؟یا ما هم مثل شخصیت های داستان موجودات خل و چل بیچاره ای هستیم که اصلا متوجه اشون نیستیم؟

سلام
من هم گریه کردم...
طبعاً ما هم اسیر برخی جبرها هستیم... بی برو برگرد... از برخی از جبرها با ممارست و تلاش می‌توان رها شد اما رسوبات همان‌ها هم در ته ذهن ما باقی می‌ماند و در بزنگاه‌ها خودش را به ما نشان می‌دهند.
خودم فکر می‌کنم آنها که درونی شده‌اند بسیار سخت‌تر از جبرهای بیرونی هستند و رها شدن از آنها به مراتب سخت‌تر... اهمیت آموزش و تربیت دوران کودکی همین است... خدا به داد ما برسد به خاطر بچه‌هامون با این نظام آموزشی

نیکی یکشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 11:23 ق.ظ

دقیقا همین طور است که شما می فرمایید
ممنون از معرفی این کتاب زیبا که باعث شد کمی به این موضوع فکر کنیم
راستی من فیلم اش را هم دیدم که اصلا به زیبایی کتاب نبودکلی تغییرات داشت فقط صحنه اخر شبیه کتاب بود بقیه کاملا دستکاری شده بود

چه عالی که توانستید بلافاصله فیلمش را هم ببینید. این یک اتفاق خوب است. آفرین.
نگاه آدم را به کتاب یک سطح بالا می‌برد. در واقع فیلمی که بر اساس یک کتاب ساخته می‌شود یک نوع نگاه یا یک خوانش از متن است و ما بعد از خواندن متن انگار پای برداشت یک فرد دیگر از کتابی که به تازگی آن را خوانده‌ایم نشسته‌ایم.
طبعاً رویکرد کارگردان به موضوع می‌تواند تفاوت‌هایی با نویسنده داشته باشد... از این مهمتر برای ما این است که به چگونگی و چرایی این تغییرات فکر کنیم... مفید است. اگر کاملاً وفادار باشد تقریباً برای ما فقط حکم دوره را خواهد داشت

نیکی دوشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:28 ق.ظ

بله دقیقا انگار میخواست سمبل اش کنه (وفادار نبودبه متن کتاب)یا شاید جزئیات کتاب برای من مهم بوده و دوست داشتم تو فیلم هم باشند... به هرحال من مثل کتاب از دیدن فیلم های خوب هم لذت می برم
کاش شما علاوه بر کتاب فیلم باز هم بودید و فیلم های خوب روهم معرفی میکردید

من در همین یک هندوانه هم مانده‌ام و نمی‌توانم با یک دست همین را بلند کنم

نیکی سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 09:02 ق.ظ

سحر شنبه 15 دی‌ماه سال 1397 ساعت 08:48 ق.ظ

1. قبلاً از این نویسنده "منظر پریده رنگ تپه ها" رو خونده بودم که یک شباهت اصلی با تم این کتاب داشت: نویسنده خیلی با طمأنینه جلو می رفت و تا پایان هم به خودش زحمت نداد پاسخ سؤال اصلی رو بهمون بده!
به نظرم اون رمان قویتری بود، با این که جزء اولین کارهای ایشی گوروئه.
2. من اول ترجمۀ غبرایی رو دست گرفتم، اما بعد به خاطر سانسورها به کتاب اصلی پناه بردم. بعضی جاها سانسورها واقعاً وحشتناکه ... مثل اونجایی که کتی تو انبار مجله های پورن ورق میزنه و تو فارسی میگه دلیلش فقط برای خودم اهمیت داشت و ما همین جور تو خماری می مونیم که این چه مرضی داره!
جهت روشن شدن اذهان عمومی باید بگم این بچه ها به محض شکل گیری ذهنیتشون دنبال "امکان" خودشون میگشتن ... یعنی همون انسان واقعی که از روش ساخته شدن و چون کتی گاهی تمایلات جنسی شدیدی داشته، حس میکرده "امکان" اش باید یه مدل مجله های پورن باشه و اونا رو زیر و رو میکرده تا بلکه خود واقعیشو پیدا کنه!
3. نمیشه میله ... هر چقدر میخوام این کتابا رو به فارسی بخونه که ترجمه ام هم تقویت بشه هی وسوسه میشم برم سراغ اصلش. این کتابخونه هه خیلی بی جنبه ام کرده!
4. برای من به جز اون قسمت آخر، اون قسمتی هم که پنج نفری میرن که "امکان" روت رو بببیند، خیلی غم انگیز بود. پنج تا جوان که مال این دنیا هستند و نیستند. و اون قسمت بسته شدن هیلشم ... فکرشو بکن هیلشم تمام هویتشون بود!
5. رمان خوبیه، اما به نظرم در صدر رمانهای ضد آرمانشهری قرار نمی گیره. من "خاطرات یک مستخدمه" و "خاطرات یک بازمانده" رو ترجیح میدم.
6. قسمتهایی از فیلمشو هم دیدم؛ کایرا نایتلی خود روته (به جون خودم نه چون بازیگر مورد علاقه مه!) اما کری مولیگان به درد نقش کتی نمیخورد، به نظرم شکننده تر از شخصیت کتیه! می بینی باید کستینگ ایجنت میشدم!
7. ای کاش آقای حیدر الان می اومد و نوشته هاتو می خوند میله ... به نظرم دیگه ازت ایراد نمیگرفت، یعنی نمیتونست!

سلام بر دوست کتابخوانم
این مطلب مربوط به اوایل دوران وبلاگ‌نویسی است و واقعاً آن زمان مبتدی بودم و ... فکر کنم اگر روزی دست یدهد برخی از این کتابها را دوباره بخوانم چه خوب می‌شود.
1- آن هم عالی بود اما من از این تصویر برتری در ذهنم دارم.
2- آن موقع به گمانم زیاد متوجه سانسور نشدم! کمی شدم اما نه زیاد... ولی این موردی که در مورد کتی گفتی تصوراتم را کمی تغییر داد. نمی‌دانم به خاطر گذشت زمان است یا علت دیگری دارد این تصویر اصلاً برام آشنا نبود
3- خیلی سخته ... می‌دونم
4- هووووم... هرچه می‌گذره بیشتر دوست دارم دوباره این کتاب را بخوانم!
5- همین دیگه! کثرت کتابهای عالی مهلت نمی‌دهد به کتابهای سابقاً خوانده شده بازگردیم... پس بهترین راهکار این است که کتابها را خیلی خیلی خیلی خوب و عمیق بخوانیم تا حق مطلبش را کاملاً ادا کنیم.
6- حتماً همینطوره.
7- این امر کاملاً طبیعی است. من از انتققادات دوستانی مثل ایشان توانستم کمی مسیرم را اصلاح کنم و الان هم تلاش می کنم بهتر و بهتر بشوم.
ممنون

آنابیس شنبه 20 آذر‌ماه سال 1400 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام!
چقدر من‌ از‌ خوندن این کتاب طفره میرفتم چون فیلمش رو دیده بودم و‌‌ چقدر الان پشیمونم، گرچه موقع خوبی کتاب رو خوندم . من تا حالا "منظره‌ پریده رنگ.." و "بازمانده ی‌ روز" رو از ایشی گورو خونده بودم و دوباره بهم ثابت شده چقدر قلمش‌ رو دوست دارم. این کتاب رو به انگلیسی خوندم البته و پیشنهاد میکنم‌ به انگلیسی‌ بخونید اگر قصد مطالعه ی دوباره دارید. چیزهای قابل سانسور زیاد داره.
چقدر تلخ بود و چقدر زیبا روابط انسانی رو به تصویر کشیده بود. چقدر خوب نشون داد که چگونه جوامع به افراد متفاوت از خودشون نگاه میکنند و چقدر انسان ها خودخواه هستند. به نظرم‌ یک کنایه ای هم کتاب به عصر تکنولوژی داشت و نگاه بدبینانه ی نویسنده رو به عصر علم نشون میداد. انگار علم و اخلاقیات تهش با هم در تضاد قرار میگیرند.
من بسیار تحت تاثیر قرار  گرفتم. واقعا جایزه ی نوبل نوش جان نویسنده!

سلام دوست من
نگرانتان بودم چون مدتی از شما خبری نبود
واقعاً عجب مطلب غیر شایسته‌ای ده دوازده سال قبل نوشته‌ام
شما هم اتفاقاً چهار سال قبل کامنت گذاشته بودید.
یکی از محاسن وبلاگ همین است که مثل آن نهر شاعرانه است که بر لبش می‌نشینیم و گذر عمر را نظاره می‌کنیم واحد گذر عمر هم اینجا سال است!
بگذریم
پس بالاخره کتاب را خواندید.
ایشی گورو عالی است. حتی پلات سخت و پیچیده وقتی یتیم بودیم هم بزعم من خیلی خوب بود. منظر پریده رنگ هم همینطور... رفیق به هوس افتادم
اما این کتاب که نقطه آغاز آشنایی من با این نویسنده بو جای خاصی دارد. هنوز آن صفحات آخر در خاطرم هست و آن دستهای قدرتمند داستان که مرا سخت در آغوش گرفته بود و به خود می‌فشرد... فشردنی! شاید در کل این ده دوازده سال بیست تا سی تا کتاب اینچنین بوده‌اند.
باید نمره را اصلاح کنم و به 5 ارتقا دهم. اما این کار را می‌گذارم برای بعد!!
خواندن به زبان انگلیسی برای من کمی به رویا شباهت دارد. اما به فارسی هم که بخوانم تا حدودی به نقاط حذف شده که می‌رسم متوجه خواهم شد ایشالا! و برای آن قسمتها به اصل کتاب مراجعه خواهم کرد. چند صحنه را دوستان در بالا نشانه زده‌اند. شما هم اگر نقاط بیشتری در ذهنتان هست کمک کنید که بعداً به کار من و شاید دیگران خواهد آمد.
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظر و برداشت‌تان

آنابیس دوشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام مجدد.
واقعا گذر عمر سریعه. من خودم باورم نمیشه اینقدر گذشته.
قربان شما. من همش درگیر و دار درس و مهاجرت بودم این مدت و تازه کمی وقت پیدا کردم که کتابخوانی بکنم.
آره متوجهم انگلیسی خوندن سختی های خودش رو داره.‌ البته من هنوز هم تجربه های خوبی از ترجمه ی فارسی خوندن‌ به یاد دارم.
در مورد سانسور های کتاب فکر میکنم روابط کتی و تامی در اواخر باید سانسور شده باشه، و کلا مفهومی که بچه های مدرسه از سکس داشتند.
من در چند ماه گذشته کتاب بار هستی میلان کوندرا رو خوندم که بسیار زیبا بود. یک تحلیل عمیق از روابط رمانتیک و اروتیک و همینطور گریزی به جمهوری چک تحت اشغال شوروری . چقدر عجیبه که تاریخ خودش رو تکرار میکنه حتی در زمان ما.
کتاب دیگه ای که همین اواخر تموم شد moon palace یا قصر مون بود از پل استر. به نظرم کتاب گریزی بود بر تاریخچه ی آمریکا و مفهوم هویت فردی. کتاب خوبی بود خصوصا اواخر تونست منو جذب کنه. استر خیلی روان مینویسه و اتفاقات خیلی سریع رخ میدن ولی من معمولا دوست دارم نویسنده ها بیشتر توی لایه های زیرین روانشناختی شخصیت هاشون فرو برن که اینو حس نکردم در نوشتار آستر غیر از فصل های آخر. باز هم تجربه ی خوبی بود. با اینهمه تعریف و تفسیر استر کنجکاو شدم یه بار برم حداقل نیویورک رو ببینم اگر ما رو طلب کنه
راستی شما برای قصر مون تحلیل نوشته بودید؟ چون یه چیزهایی تو ذهنم هست ولی هر چی گشتم‌ نتونستم پیداش کنم

سلام بر رفیق کتابخوان
یک دور دیگر کامنتها را خواندم
بین کامنت اول و دوم شما چهار سال فاصله تست و بین دومی و سومی چهار ماه... این آخری را فکر نمی کردم مال چهار ماه پیش باشد! فکر می کردم خیلی وقته از شما خبری نیست. می خوام بگم گذر عمر گرچه به طور کلی سریع است اما در مقاطع محدود و جزئی گاهی ما رو گمراه می کند... کامنتهای دوست خوب نادیده دیگری به نام مسعود در پست یکی به آخر (رویای سلت) احساسی مشابه را به من انتقال داد. خلاصه اینکه چه سرعت بالا باشد و چه پایین دل من برای دوستان کتابخوان تنگ می شود
امیدوارم که همه اموری که گفتید به خوبی و خوشی طی شده و بعد از این هم به بهترین نحو توسط شما پیش برود... درس و مهاجرت و خلاصه همه امور...
اخیرا من کتابی را که می خوانم حتما به نسخه اصلی هم رجوع می کنم ... به صورت رندوم برخی نقاط را کنترل می کنم و نقاطی را که شک دارم سانسور شده باشد را هم حتما کنترل می کنم. می دانید...وقت ما کم است! شاهکارها زیادند! شاید دیگر فرصتی نباشد که دوباره به خواندن یک کتابی که مثلا ده سال قبل خوانده ایم مشغول شویم...تا الان که نشده!... پس باید همان زمانی که کتاب را دست می گیریم آن را عمیقا بخوانیم.
تاریخ از این نمونه ها زیاد دارد و در حد خودم تصدیق می کنم بین چک آن سالها و اوکراین کنونی تشابهات وجود دارد. آفرین
مون پالاس را هنوز توفیق نداشته ام تا بخوانم ... از استر غیر از سه گانه نیویورک فکر کنم فقط تیمبوکتو را خوانده باشم که این آخری له نظرم اگر نخوانده باشی قابل توصیه هست.
من هم بدم نمی آید روی پل بروکلین قدم بزنم اما بعید می دانم که من را طلب کند! اگر شما را طلبید نایب الزیاره باشید
زود به زود سر بزنید
سال نو مبارک

آنابیس شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1401 ساعت 07:37 ب.ظ

درود بر شما.
دقیقا، من تازه الان حس میکنم کاش مثل شما برداشت هام از کتاب هایی که میخونم رو جایی ثبت میکردم که بعدها بتونم بهش برگردم. گرچه کامنت هایی که برای شما میگذارم رو هم گاهی به عنوان مرجع استفاده میکنم، اینکه وقتی کتاب رو خوندم برای اولین بار چه حسی داشتم.
کتابی که این ماه خوندم lord of the flies یا سالار مگس ها بود از ویلیام گولدینگ. ورژن انگلیسی واقعا خوندنش سخت بود چون کلمات جدید زیاد داشت، ولی پایان میخکوب کننده و مفهوم سمبولیکی که داشت تا مدت ها با من خواهد موند.
کمی منو یاد فیلم Dogville و کتاب سال های سگی انداخت. اینکه چقدر اخلاقیات انسانی به تار مویی بنده و بشر چقدر پتانسیل برای تخریب و خشونت داره.
دوست دارم زودتر سر بزنم ولی خیلی طول میکشه تا کتاب هام رو تموم کنم این روزا، و با خودم عهد کردم هر وقت کتابی رو تموم کردم بیام و کامنت بذارم.
کتاب های بعدی لیستم احتمالا خانه ی سیمانی و کتابی از استر پرل در مورد زوج درمانی خواهد بود. هر دو رو کمیش رو خوندم و جالب بودند.
امیدوارم شما حالتون خوب و چراغ کتابخونیتون روشن باشه

سلام دوست من
از کامنت قبلی فقط دو ماه گذشته است و این را باید به فال نیک بگیرم.
ثبت برداشت‌ها واقعاً مفید است و مهم نیست کجا هم ثبت بشود... قدیما می‌گفتند پشت پاکت سیگار هم خوب است به شرط اینکه هر وقت لازم باشد در دسترس باشد.
لذا کامنت‌دونی اینجا هم می‌تواند مکان مناسبی باشد حداقل برای مواردی که در مورد آن نوشته‌ام.
سالار مگس‌ها خیلی عالی بود... یادمه که زمانی که خوندم و بخصوص در انتهایش لذت بردم حسابی... فکر کنم سه دهه گذشته است و جا دارد که دوباره به آن بپردازم...
مواردی که نام بردید هم نزدیک است... اینکه بشر چقدر پتانسیل دارد برای سقوط... کوری هم مثال خوبی است...
لازم نیست حتماً کتاب تمام بشود
در مورد خانه سیمانی نوشته‌ام و با توجه به اینکه شما به زبان انگلیسی می‌خوانید تجربه جالبی خواهد بود
پس احتمالاً به زودی در مطلب باغ سیمانی شما را خواهم دید. راستی شما کجای دنیا هستید؟!
سلامت و شاد باشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد