میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

انتخابات جدید!!

درخواست هایی جهت ایجاد خلاقیت در امر انتخابات رسیده است و من هم کمی فکر کردم دیدم بد نیست که یک حرکت هایی در این زمینه انجام بشود. به عنوان آزمایش , سیستم جدیدی در نظر گرفتم: هر نفر یک رای مثبت و یک رای منفی می تواند بدهد. دو کتاب انتخاب می شوند: بیشترین امتیاز کسب شده و کمترین امتیاز کسب شده(نزدیک ترین عدد به صفر)...

وقت هم زیاد نیست واسه این تعطیلات پیش رو می خوام یک کتاب حجیم دست بگیرم... واسه همین گزینه ها همه با این دید دست چین شده اند. پاراگراف اول هر کتاب را می آورم:

1) ) تریسترام شندی  لارنس اشترن,ترجمه ابراهیم یونسی,نشر نگاه,674صفحه ,نگارش1760

ای کاش پدر یا مادرم , یا در واقع هر دو –چون هر دو موظف به این کار بودند- وقتی مرا به وجود می آوردند می دانستند چه می کنند.اگر چنان که باید به این امر توجه می کردند و می دیدند که چه چیزها به این کارشان بستگی دارد , و نه تنها پای به وجود آوردن یک موجود معقول در میان است بلکه مسئله تشکیل و تشکل مناسب حرارت بدن این موجود و احتمالاً نبوغ و ساختمان مغز او هم مطرح است , و حتی ممکن است سرنوشت همه خاندان این موجود از اخلاط و امیالی تاثیر پذیرد که آن هنگام غلبه داشته اند...

.

2) تسلی ناپذیر  کازو ایشی گورو  ترجمه سهیل سمی,نشر ققنوس , 736  صفحه, نگارش 1995

راننده تاکسی وقتی فهمید هیچ کس , حتی متصدی پذیرش پشت میز هم , منتظرم نیستدلخور شد و در تالار خالی هتل کمی پرسه زد, شاید به این امید که پشت آن همه گل و گیاه یا مبل راحتی , یکی از کارمندان هتل را پیدا کند. و عاقبت چمدان هایم را کنار در آسانسور پایین گذاشت , من و من کنان عذرخواهی کرد و اجازه مرخصی خواست.  

.

3) سال مرگ ریکاردو ریش  ژوزه ساراماگو  ترجمه عباس پژمان, انتشارات هاشمی, 599 صفحه, نگارش 1986

اینجا دریا به انتها می رسد و خشکی آغاز می شود. شهر در زیر باران است و منظره اش تار دیده می شود, آب رود گل آلود است, ساحل های رود زیر آب رفته است. کشتی سیاه رنگ هایلند بریگید از مسیر تیره رود بالا می آید و می خواهد در اسکله آلکانتارا لنگر بیاندازد.

.

4) سکه سازان  آندره ژید ترجمه حسن هنرمندی, نشر ماهی, 479صفحه , نگارش 1925

برنار پیش خود گفت: حالا وقتی است که گمان کنم در دالان صدای پا می شنوم.

سر برداشت و گوش فرا داد. ولی نه: پدر و برادر بزرگش در کاخ دادگستری مانده بودند , مادرش به دید و بازدید رفته بود و خواهرش به کنسرت و اما برادر کوچکش,کالوب, را هر روز هنگام بیرون آمدن از دبیرستان , پانسیون در بر می کشید.

.

5) عروس فریبکار  مارگارت اتوود ترجمه شهین آسایش, نشر ققنوس , 702صفحه, نگارش1993

داستان زینیا را باید از وقت بسته شدن نطفه اش شروع کرد. به نظر تونی داستان زینیا خیلی وقت پیش در جایی خیلی دور شروع شد؛ جایی که صدمات بسیار خراب کرده و از هم پاشیده بودش. جایی شبیه یک نقاشی اروپایی که با دست رنگ گل اخری بدان زده باشند با آفتاب غبارآلود و بوته های انبوه که برگ های ضخیم و ریشه های کهن و درهم پیچیده دارند و در پشت آنها چکمه ای بیرون زده از زیر خاک , یا دستی بی جان که از امری عادی ولی وحشتناک حکایت می کند. 

پ ن 1: همه کتاب ها در لیست 1001 کتابی که خواندنش قبل از مرگ توصیه شده ،حضور دارند. 

پ ن 2: مطالب بعدی به ترتیب در مورد کرگدن اوژن یونسکو ، خاطره دلبرکان ...مارکز و اگنس پیتر اشتام خواهد بود که خواندنشان دیریست تمام شده اما نوشتنشان آغاز نشده.

ترشی رهاورد

یاد ایامی که مسافرت به هر حال آسان تر بود به خیر... زمان دلار هزار و یه خورده ای رو می گم... خوشبختانه از روی شانس یا دوراندیشی یا همون خصلت نگهداری برای روز مبادا , دست نوشته رهاورد آخرین سفر را داخل کوزه مخصوص , همان که درش را با مدارک اخذ شده آب بندی نموده ایم , انداخته بودم و از آنجایی که این روزا می طلبد که گاهی سر سفره مان ترشی باشد لذا ... 

1- وقتی از روی نقشه طول یک مسیر فرعی را به دست می آورید و اعداد را با هم جمع می کنید و مثلن به عدد 60 کیلومتر می رسید , با خودتان فکر نکنید چه عالی! یک ساعت رفت یک ساعت برگشت و... دقت کنید مسیر مورد نظر کوهستانی است یا خیر...

2- رانندگی در مسیر خلوت کوهستانی لذت بخش است حتا اگر سه ساعت رفت و سه ساعت برگشت طول بکشد! اما داشتن ویلایی در همان مسیر دنج و خلوت چیز دیگری است. به خصوص که چنین منظره ای داشته باشد. (یک بازی وبلاگی بود که دلتان می خواهد الان کجا باشید... انتخاب من اینجاست)

3- دیدن چنین تابلویی در مسیر خستگی تان را رفع می کند و می توانید به فراخور حالتان به سازگاری ایرانی (دیدگاه مرحوم مهندس) یا هضم فرهنگی! و یا ... بیاندیشید یا که خیر به همون لبخند بسنده کنید.حتمن که نباید دایم بیاندیشیم!!

4- فکر می کنید سخت ترین سوالی که یک پسربچه چهار ساله می تواند از پدرش بپرسد چیست؟ سوالی که عمرن بتوانید جوابش را به بچه حالی کنید... کمی فکر کنید و حدس بزنید... اصل سوال را در ادامه مطلب می گذارم.

5- حالا که به سوال و جواب علاقمندید پس حدس بزنید مقصد کجا بود؟! جایی که اسم یکی از چند کوچه اش "احمد شاملو" است...

6- می دونم این روزا همه بی حوصله اند کوتاهش می کنم...آخریشه... بزرگی می گفت ما گاهی در انتخاب اسامی برای موسسات و ... کج سلیقگی های بی ربطی به خرج می دهیم و مثالش را مرکز توزیع گوشت ملاصدرا عنوان می کرد... اما گاهی هم این عناوین را زیادی باربط انتخاب می کنیم و موجبات ابتهاج بینندگان را فراهم می کنیم. در یکی از شهرهای کوچک مسیر برگشت مان یک مرکز پزشکی دیدم تحت این عنوان: مرکز فوق تخصصی درمان ناباروری حضرت مریم (س) ... لینکش را هم یافتم که ادای دینی کرده باشم به این مرکز بابت آن لحظات خوش بعد از دیدن تابلوش...والللا ما با این چیزا هم دور هم می خندیم... همچین کم خرج! 

...............................

پ ن 1: در حال خواندن کتاب "نظریه های رمان" هستم بلکه بعدها یه سر و سامانی به خواندنمان و نوشتنمان بدهیم...آمین.

پ ن 2: کتابهایی که در انتظار نوشتن مطلبشان هستند کرگدن اوژن یونسکو و میرا ی کریستوفر فرانک ... و کتابهایی که مطابق آرا خواهم خواند: روسپیان سودازده من یا همون خاطره دلبرکان غمگین من مارکز و اگنس پیتر اشتام است.

ادامه مطلب ...

تاکسیشر

در کتاب قبلی که معرفی شد (آذر ماه آخر پاییز) چندین داستان در فضای زندان روایت شده بود. این سوال معمولن برای ما ایجاد می شود که چرا زندانبان ها چنان رفتاری از خود نشان می دهند؟ (به طور مثال رفتار زندانبان در داستان شب دراز)... همین سوال در مواجهه با واقعیت های جاری در همه جوامع , برای ما پیش می آید. جوابهای متفاوتی به این سوال داده می شود که عمومن به درد همان مهمانی های خانوادگی و یا گفتگوهای محل کار یا... می خورد که من به این گونه جوابها "تاکسیشر" می گویم مثلن: سر سفره پدر مادر نون نخوردند... یه عده بیسواد مغزشویی شده اند... از دهات ورشون داشتن آوردن... از لبنان وارد کردند!... و از این قبیل جواب ها.

 در کتاب قبل تر(دوست بازیافته اثر فرد اولمن) هم که به حواشی و مقدمات جنایات نازی ها در آلمان اشاره داشت , نیز , سوال مشابه دیگری مطرح شد: چرا ملتی که کثیری از بزرگان ادب و فلسفه و ...نظیر گوته و شیلر و امثالهم تربیت کرده اند به چنین جنایاتی رضایت دادند؟ یا سکوت کردند؟ در آن داستان , یکی از شخصیت ها در نامه اش بسیار صادقانه از خصوصیات پیامبرگونه هیتلر صحبت می کند و او را منجی آلمان می داند و... آیا آن سربازانی که در کوره های آدم سوزی یا جوخه های اعدام (این یکی که قابل انکار نیست حداقل) اقدام به جنایت می کردند فاقد حداقل ویژگی های انسانی بودند؟ و...

***

در فصل بیست و یکم از کتاب جامعه شناسی گیدنز که اختصاص به روشهای تحقیق دارد , به دو پژوهش کلیدی برمی خوریم که در این زمینه کارساز است. یکی تحقیق فیلیپ زیمباردو (به عنوان مثالی برای روش آزمایش) و دیگری تحقیق استانلی میلگرام (به عنوان مثالی برای مسائل اخلاقی تحقیق) که بد نیست این دو آزمایش معروف که شاید خیلی از ما در دوران تحصیل یا در وبگردی های خود به آن برخورده ایم را مرور کنیم:

آزمایش زندان استنفورد

دکتر فیلیپ زیمباردو , استاد دانشگاه استنفورد در سال 1971 با این هدف که تا چه اندازه بازی کردن در نقش های مختلف می تواند به تغییر در نگرش و رفتار آدمها منجر شود این آزمایش را ترتیب داد. او در زیرزمین دانشگاه فضایی شبیه زندان شامل سه سلول عمومی و... ایجاد کرد. بر اساس آگهی ای که داده بود 75 نفر داوطلب شرکت در این آزمایش شدند. از میان داوطلبان 24 نفر که از لحاظ روانی سالم بودند و هیچ سوء پیشینه ای نداشتند انتخاب شدند (البته نمی دانم موضوع سفره پدر مادر کنترل شده بود یا نه!).

آنها به صورت کاملن تصادفی به دو گروه زندانبان و زندانی تقسیم شدند. به زندانبانان لباس و باتوم و ... داده شد و زندانیان هم طی مراسم ویژه ای دستگیر و انگشت نگاری و عکسشان با شماره مخصوص گرفته شد و... به زندانبانان دستور اکید داه شده بود که حق استفاده از باتوم یا اعمال خشونت فیزیکی را ندارند اما می توانند در زندانی‌ها احساس حوصله سررفتگی، و تا اندازه‌ای احساس ترس ایجاد کنند و می‌توانند این احساس را در آنها به وجود آورند که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل است و...

نتیجه کاملن تکان دهنده بود! زندانبانان به سرعت شیوه های آمرانه در پیش گرفتند و انواع تحقیرها و دشنام ها را به کار بردند و چند تن از زندانیان نیز دچار آسیبهای روانی شدند به طوریکه دو نفر از آنها تعویض شدند و خلاصه میزان تنش آن قدر بالا رفت که آزمایش در روز ششم متوقف شد (قرار بود دو هفته ادامه داشته باشد).

نتیجه آن که رفتار در زندانها بیشتر به طبیعت وضعیت زندان ارتباط دارد تا ویژگی های فردی افرادی که در آن به سر می برند.

آزمایش میلگرام

استنلی میلگرام استاد دانشگاه ییل در سال 1961 با این هدف که افراد در صورت دریافت دستور از یک مرجع دارای اقتدار برای آزار دیگران تا چه اندازه برای این کار آمادگی دارند این آزمایش را ترتیب داد.

به افراد داوطلب گفته شده بود که این آزمایش , پژوهشی برای سنجش حافظه است و بدین صورت انجام می شود که بین هر دو نفر به صورت قرعه نقش ممتحن و پاسخگو انتخاب می شود. ممتحن یک سری سوال از پاسخگو می پرسد و در صورت پاسخ اشتباه , ممتحن با فشار دادن دکمه ای شوک الکتریکی به پاسخگو وارد می کند و به مرور میزان شوک افزایش می یابد.

در حقیقت همه داوطلبین در نقش ممتحن قرار می گرفتند و نفر پاسخگو از همکاران میلگرام بود و دستگاه شوک نیز تقلبی بود و اساساً شوکی وارد نمی کرد اما این همکار یک بازیگر حرفه ای بود که بعد از اعمال شوک جیغ و داد می زد و گاهی هم به التماس می افتاد که بیماری قلبی دارد و درخواست می کرد که شوک به او وارد نشود و  البته استاد پژوهشگر نیز ممتحن را ترغیب به وارد کردن شوک می کرد و این ازدیاد میزان شوک به 450 ولت که مرگبار بود نیز افزایش می یافت (به چهار گزینه ای که در لینک برای ترغیب ممتحن به وارد کردن شوک بیان می شده دقت کنید)...

قبل از شروع آزمایش میلگرام از 14 تن از اساتید ییل خواسته بود پیش بینی کنند که چه میزان از افراد داوطلب حاضرند در مرحله ولتاژ مرگبار , باز هم دکمه را فشار دهند که میانگین پیش بینی انها 1.2 درصد بوده است. اما نتایج نشان داد که 65 درصد شرکت کنندگان در هر صورت این کار را انجام دادند!!

این پژوهش نشان داد که بسیاری از افراد چنانچه مامور باشند که نسبت به دیگران وحشیانه رفتار کنند آمادگی انجام دادن این کار را دارند.

***

پ ن 1: عنوان این پست را باید تکمله ای بر معرفی دو کتاب اخیر می گذاشتم ولی...

پ ن 2: کتاب مارکز به عنوان گزینه اول رای آورد و پس از آن هم اگنس اثر پیتر اشتام ...

انتخابات کتاب

 

به سبک انتخابات قبلی مشخصات پنج عنوان کتاب را باضافه پاراگراف اولش می آورم (این بار لینک انگلیسی ویکیپدیا مربوط به نویسنده را هم می آورم) که با دید بازتری انتخاب کنید هر نفر دو رای : 

فرض کنید رفتید در کتابفروشی و همینجوری هوس خرید دو کتاب را کرده اید... قبلن هم تحقیق نکرده اید...سفارش دوستان هم یادتان نیست ... این پنج کتاب در کنار هم قرار دارند (اصلن در اثر هجوم هموطنان همیشه کتابخوان فقط همین پنج کتاب در مغازه کتابفروشی مانده است) ...و شما هم فقط حق خرید دو کتاب را دارید...حالا با توضیحات داده شده در زیر کدام را انتخاب می کنید؟

1) اگنس  پیتر اشتام  ترجمه محمود حسینی زاد , نشر افق , 156صفحه

اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس, جز این داستان چیزی برایم نمانده. شروع داستان برمی گردد به روزی در نه ماه پیش, که برای اولین بار در کتابخانه عمومی شیکاگو هم دیگر را دیدیم. وقتی با هم آشنا شدیم, هوا سرد بود. سرد مثل همیشه در این شهر, اما الان هوا سردتر است و برف می بارد.

2) چه کسی دورونتین را باز آورد؟  اسماعیل کاداره  ترجمه قاسم صنعوی,نشر مرکز , 173  صفحه

"استرس" هنوز در خواب بود که صدای کوبیدن در را شنید. به امید آن که سروصدا را خفه کند این وسوسه به سراغش آمد که سرش را زیر بالش فرو ببرد ولی بر شدت ضربه ها افزوده شد. در حالی که پتویش را پس می زد در دل به غرغر پرداخت: هنوز آفتاب نزده کدام لعنتی در خانه را می زند؟

3) خاطره دلبرکان غمگین من    گابریل گارسیا مارکز  ترجمه کاوه میرعباسی, نشر نیلوفر, 124 صفحه

در سالی که سنم به نود رسید , می خواستم شب عاشقانه ای دیوانه وار با دختر تازه سالی باکره به خودم پیشکش کنم. یاد "روسا کابارکاس" افتادم, مالک خانه ای مخفی که معمولاً وقتی جنس جدیدی در بساطش بود , مشتریان خوبش را خبر می کرد. هرگز نه این و نه هیچ کدام از وسوسه های وقیحانه فراوانش مرا از راه به در نبرد , اما او باور نمی کرد به اصولی پاک و بی غش پایبند باشم.

4) دعوت به مراسم گردن زنی     ولادیمیر ناباکوف  ترجمه احمد خزاعی, نشر قطره, 224صفحه

حکم اعدام, طبق قانون , در گوشی به "سین سیناتوس سی" ابلاغ شد. همه , به هم لبخند زدند و از جا برخاستند. قاضی سپید مو , دهانش را دم گوش سین سیناتوس گذاشت , دمی نفس های عمیق کشید , حکم را اعلام کرد , و انگار خود را از چسب درآورد , آرام از او فاصله گرفت.

5) شهود        فلانری اوکانر  ترجمه آذر عالی پور , نشر دنیای نو , 216صفحه

"هیزل موتس" روی نشیمن مخملی سبز رنگ قطار نشسته بود و خود را به جلو خم کرده بود. گاهی پنجره را دید می زد, انگار که بخواهد از آنجا بیرون بپرد, و گاهی هم ته راهرو واگون را. قطار شتابان از میان سرشاخه های درختان رد می شد که جا به جا کنار زده می شدند, و خورشید را که سرخ سرخ بر حاشیه جنگلهای دوردست ایستاده بود, نمایان می کردند

.

****

پ ن 1: به دامنه کوه جادو هم نرسیدم و ترجیح دادم پایین بیایم... نه کفشم مناسب بود و نه لباس هایم... تلاش خودم را کردم...نشد ...دفعه بعد با مقادیری مویز و ترشاله و گردو در جیب , بالا خواهم رفت.

حریم خصوصی

بعضی چیزها آن قدر واضح اند که صحبت در مورد آن باعث سرشکستگی است... تلخ است...زهر مار است... خودزنی است.

باید از همان ابتدا تشخیص می دادم اما ندادم... حتا می توانستم چند وقت قبل که فضای وبلاگی برخی دوستان پر بود از گلایه و انذار در خصوص تفاوت دوستان مجازی و غیرمجازی و تبعات تبدیل آنها و ...تشخیص می دادم که ندادم.

پس چندان گلایه ای نمی توانم بکنم. ناله و گلایه نمی کنم , کاریست که شده و سبویی است که شکسته و کامیست که تلخ شده... اما در موردش چند خطی می نویسم تا شاید تجربه ای باشد برای دوستان ... هرچند به قول سلین , تجربه چراغیست که فقط جلوی پای کسی که آن چراغ را در دست دارد روشن می کند...

دوست عزیز , من اگر می خواستم تصویرم را در فضای مجازی منتشر کنم بهترین مکان همین بالا یعنی گوشه دنج سمت چپ وبلاگ خودم بود نه جای دیگر...

دوست عزیز , یعنی واقعن من باید به شما در هنگام عکس انداختن تذکر می دادم که جایی منتشرش نکنید؟؟؟؟ این تذکر توهین به شما نبود؟

دوست عزیز , شما حتا تصاویر دونفره مان را هم منتشر نکرده اید , یعنی از نمایش عکس خودتان پرهیز کرده اید اما در مورد من...

دوست عزیز , تصویر من چه جذابیت بصری داشت؟ جز این که امنیت روانی مرا مختل کرده اید چه دستاوردی عایدتان شد؟

خانم عزیز , می توانستم به دلیل بازتاب ناچیز کار شما از کنار این موضوع بگذرم و به روی خودم نیاورم. اما به این نتیجه رسیدم که بنویسم و پای تبعات آن هم بایستم بلکه از این طریق اهمیت این موضوع را پررنگ کنم... به حریم خصوصی یکدیگر احترام بگذاریم و اگر از سر لطف و دوستی یا حماقت و یا هر دلیل دیگر اطلاعاتی در اختیار یکدیگر می گذاریم در حفظ آن کوشا باشیم...

خانم عزیز , نمی خواهم آبروریزی کنم ولی متاسفم که مجبورم لینک شما را اینجا قرار دهم : اینجا

و من البته پوستم کلفت تر از این حرف هاست که دیگر ننویسم...

خواهم نوشت اگرچه غمگینم.

.................................................

پ ن 1: البته الان بعد از هشت نه سال به اینجا دوباره سر زدم دیدم که لینکی که گذاشته‌ام دیگر به جایی متصل نیست و کل طنز این نوشته به هوا رفته است!! آن لینک به یک عکس و مطلب درخصوص بزرگترین پرچم ایران و میله‌اش مرتبط بود. میله بدون پرچم در کنار ایران خانم.