میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

احتمالاٌ گم شده ام سارا سالار

 

 

ذهن الکن ستاره بشمارد

ذهن یاغی ستاره می چیند

داستان روایت یک روز از زندگی زنی است که در موقعیت ویژه ای قرار دارد. ما این روایت را از زبان و از ذهنیت این زن می خوانیم و لذا مدام بین زمان حال و گذشته نزدیک و دور در نوسان هستیم اما نه به صورتی که لازم به تمرکز و تفکر باشد. این تغییرات زمانی ساده و قابل فهم است.

کیوان شوهر این زن حضور فیزیکی ندارد و اکثراٌ مشغول سفر در خارج از کشور و... می باشد. زن به همراه پسر 5 ساله اش سامیار زندگی می کند. او تا زمان گرفتن دیپلم در شهر زاهدان بوده است و در آنجا با دوستش! گندم رفاقت خاصی داشته است. گندم وجوهی از اعتماد به نفس و عصیان و... دارد . آنها در کنکور قبول شده و به تهران می آیند. گندم با فرید رهدار دانشجوی نویسنده ای که در کار عشق و حال است آشنا می شود و...

اما در زمان حال و در میان صحبتهای زن با روانپزشک مشخص می شود که زن همیشه می خواسته از زیر نفوذ گندم خارج شود تا اینکه 8 سال قبل بعد از خواستگاری و ازدواج با کیوان از او جدا می شود و تا حال حاضر او را ندیده است. در زمان حال متوجه می شویم که منصور , شریک و رفیق فابریک کیوان مدام در حال گیر دادن به زن است و زن هم علیرغم تنفری که ازو دارد نمی تواند قاطعانه او را از خود براند... اما همزمان با رخ دادن تصادفی می تواند نخ های اساسی به راننده نیسانی که از پشت به بی ام و نازنین او کوبیده است بدهد و... حالا از امروز سر و کله گندم دوباره پیدا شده است ابتدا با رجوع به گذشته و در انتها ....

نثر این کتاب خوب و پرکشش بود و نکات جالبی هم داشت مثل آگهی های بازرگانی بیلبوردها و تبلیغات و برنامه هایی که از رادیو همزمان با تصاویر ذهنی زن روایت می شود که بعضاٌ وضعیتهای جالبی را می سازد. از طرف دیگر فحش و فضیحت کم نداشت! که ظاهراٌ مد است و البته این بر می گردد به شخصیت زن راوی (زنی که اسم ندارد و انگار سالها پیش خود اصلیش را گم کرده است ):

قلب مادر سه نقطه ام , واقعاٌ ته آدم را می سوزاند , از این سه نقطه شعرها سر هم می کرد , کسی تحویل خرش هم نمی گیرد , خواهر این قضا و قدر را... , کون لق هرچی گوینده رادیو و سگ شاشید به این جمله و....

بعضی مواقع آدم احساس می کند در این زمینه زیاده روی میشود ولی خوب زیاد هم بد نیست چشم و گوشمان باز می شود! جامعه غیر از این است مگر؟

ساختار داستان حالت شسته رفته ای دارد و با توجه به اینکه اولین اثر نویسنده اش است خیلی جالب توجه است. اطلاعات لازم با کشش مناسب به خواننده منتقل می شود اما در عین حال یک مورد داشت که ما تا آخر نمی فهمیم چرا پشت چشم زن کبود شده است.

آخر داستان مرا اذیت کرد و به نظرم نویسنده در اذیت کردن من موفق بوده است !! شاید اگر شخصیت اول مرد بود الان به به و چه چه من آسمان وبلاگستان را پر می نمود!! (این هم یک جوالدوز به قاعده تیرآهن به خودم!).

به نظر می رسد اینجا راوی نسخه شفابخش را با تاسی به رمان خداحافظ گری کوپر در عصیان و یاغی گری و رهایی از تعلقات دیده است که زن با تمسک به آن در انتها به یکی شدن شخصیت می رسد و از حالت الکنی خارج و بدین ترتیب به جای شمردن ستاره ها به چیدن آنها می پردازد!!

حالا بخش هایی از کتاب که به نظرم جالب تر آمد را مرور می کنیم:

پرسیدم: بالاخره نفهمیدم مادر خوبی هستم یا نه؟

]دکتر[ گفت: نسبتاٌ آره

احمق فکر کرده بود این را خودم نمی دانم. چه چیزی توی این دنیا وجود دارد که در موردش نشود گفت نسبتاٌ آره... 

*****

به گندم گفتم: این پسره فرید از آن کثافت هاست.

گندم گفت : نویسنده اگر کثافت نباشد از توش چیزی در نمی آید. (البته بلانسبت)

*****

پسر که هول کرده بود دوباره نان ها را تند تند می گذارد توی فرغون و زور می زند تا فرغون را بیاورد بالا... انگار خجالت نمی کشم, انگار دیگر از دیدن این چیزها و از این که دارم چلوکباب می خورم خجالت نمی کشم, می دانم این تقدیر است و این زندگی یی است که برای هر کس یک جور است و هرکس باید همان جورش را زندگی کند. این تقدیر است و وقتی فکر می کنیم تغییر کرده است یا تغییرش داده ایم, نمی دانیم که همان تغییر هم تقدیر است... (مخالفم ولی جزء عقاید کلیدی داستان است)

*****

خانم راننده با خوشرویی شیشه ی طرف آقا سگه را کمی کشید پایین... حالا چرا آقا سگه؟ به نظرم قیافه اش به آقا ها بیشتر می خورد تا خانم ها ... 

*****

کیوان به من اعتماد دارد. به قول خودش با نجیب ترین و سر به زیر ترین دختر دانشگاه ازدواج کرده است. سال هاست که به من اعتماد دارد, و این اعتماد همین جور به آدم می چسبد, چسبش بعد از این همه سال آدم را زخمی می کند و زخمش سوراخ می شود و سوراخش پر از عفونت و گند و چرک... 

*****

توی باغچه ای پشت بوته ها می ایستم و زیپ شلوار سامیار را می کشم پایین , جیش عین تیری که از کمان رها شود ول می شود توی باغچه. خوشش می آید خودش را تکان بدهد و جیش را به این ور و آن ور بپاشد... (این لذت دوران کودکی پاک از یادم رفته بود اینو به این خاطر نوشتم که از نویسنده به خاطر یادآوری این لحظات تشکر کنم!) 

*****

]راننده نیسان[ می خندد , بلند بلند. ای خدا , عین بچه هاست. یک آن فکر می کنم بد نبود اگر قلم و کاغذ داشتیم و تا وقتی پلیس می آمد با هم اسم فامیل بازی می کردیم... ( جالب و قشنگ بود ... اما در همین بخش تصادف خاطره ای در ذهن زن مرور می شود که قابل تامل و کلیدی است آن هم اینکه زن وقتی مخیر به انتخاب گردنبند سبز و آبی می شود نمی تواند انتخاب کند و عصبی می شود و... ) 

*****

... سه تا ماشین هنوز همین طور چسبیده به هم توی خیابان ولو هستند ,اگر همین الان گشت ارشاد برسد ممکن است این سه تا را... 

*****

گندم لبخند زد و گفت: اگر آدم گه گاهی کوه نرود, اگر آدم را گاهی توی کوه نگیرند و زندان نبرند, اگر آدم گه گاهی تعهد ندهد که دیگر از این کارها نمی کند و اگر گه گاهی بعدش از این کارها نکند , که دیگر زندگی آدم [زندگی نمی شود] .( این هم یکی از نکات محوری داستان.)

 ***** 

این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است. 

 

پی نوشت: کسانی که خوانده اند نظرشان در مورد طرح روی جلد چیست؟

.................

پ ن 2: نمره کتاب 3.4 از 5 می‌باشد.

نظرات 25 + ارسال نظر
فرانک یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com

سلام
کتاب رو نخوندم نظر بدم ولی اکثر کسایی که دیدم دوستش نداشتن
لینکتون کردم که مرتب تر سر بزنم

سلام
فکر کنم به خاطر انتهای داستان باشه که کمی خلاف عرف است به خاطر همین کنار آمدن با آن کمی مشکل است.
ممنون لطف می کنید و استفاده می کنم از نظراتتان

ققنوس خیس یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:57 ب.ظ

آفت مزرعه سه تن ملخ است
آفت عشق وصل یا بوسه ...
اولش با این شعر نامجو شروع کردی کلی ذوق کردیم ...
روایت یک روز از زندگی یک زن ! به همین سادگی !
جالب بود ... معرفی جالبی هم کردی ... جملات جالبی رو هم از کتاب انتخاب کردی(و البته خنده دار گاهی) ... چقدر جالب ! گفتم من !!

سلام

راه رو مشخص کرده اگه بخواهیم نویسنده بشیم باید چه کار کنیم!!!

محمدرضا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
شما در ادبیات خیلی ملی میهنی عمل می کنید!
بنده جهانی هستم!
چون نخوانده ام نظری ندارم اما با خواندن پست شما فهمیدم با نویسنده ای خاص طرف هستم

سلام
نگرفتم قضیه ملی میهنی را !
سروش صحت همسر ایشان هستند.

محمدرضا یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:41 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

منظورم این است که زیاد سراغ نویسنده های ایرانی می روید!

آهان!!
من دقیقاٌ برعکس فکر می کردم الان دوستان معتقدند زیاد به داخلی ها توجه نمی کنم!
الان یه کتاب دستمه توپ از کازو ایشی گورو به نام هرگز رهایم مکن
من با خودم قرار گذاشتم هفته ای یک کتاب داخلی دستم بگیرم و این به کتابخانه خودمم برمی گرده بالاخره اینایی که خریداری شده باید خونده بشه!

نیکادل یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام
این کتاب رو هفته پیش خوندم.شما هم معرفی خیلی خوبی از کتاب ارائه دادی. به نظرم یکی از وجوه تمایز این کتاب بیان روایی زندگی زن امروز ایران بدون دچار شدن به زنانه گوییه افراطیه. شرحی که از زن امروز ارائه میشه خیلی نزدیک به واقعیته. آشوب ذهنی یه آدم پایتخت نشین که زیر هجوم اخبار رسانه ها زندگی میکنه خیلی هنرمندانه به تصویر کشیده شده. نه اثری از ایجاز مخل هست و نه اطناب ممل. چندتا نکته به نظرم رسید:
1. کبودی روی صورت زن نمادی از خشونتیه که در رفتار روزمره جامعه به زنها روا داشته میشه. خشونتی که لزوما یه خشونت فیزیکی نیست و شاید بیان قابل وصفی نشه براش پیدا کرد. (پست فرزانه با عنوان خشمت را از من بگیر)
2.روند داستان نشون میده که تعارضات جاری در سطح جامعه،اعم از دروغ پردازی های خبری، تقابل پوشش مادربزرگ گندم و دوست گندم که یه دختر چادری هستش، زنی که درمانگر یا مددکار مرکز بازپروری زنان معتاده و عاقبت خودش به ورطه مهلک اعتیاد میفته، اشاره به برادران راوی به عنوان جوانانی که از دست میرن اما معلوم نیست چه طوری و نماینده خیل جوانانی هستند که به صورت یه جریان پیوسته ذر تاریخ صد سال اخیر ایران در مناسبات آشفته اجتماعی، بحران های اقتصادی ، جنگ یا کشمکش های سیاسی جوون خودشون رو در این کشور از دست میدن و... که همگی بیانی از تعارضات و معضلات جامعه بیرون هستند که چه طور منجر به آشفتگی درونی یک زن میشه! و با جملاتی نظیر "اگه گاهی ... نشه که دیگه زندگی زندگی نیست" نویسنده بیان میکنه که این آشفتگی روحی نه تنها سهم زن ایرانی بلکه نصیب و قسمت ناگزیر شهروند ایرانی هستش.
3. راوی از زمان ازدواج با گندم خداحافظی کرده، مثل اکثر زنان ایرانی که شروع زندگی مشترک تاریخ پایان بخشیدن به هویت فردی اونها محسوب میشه هرچند همسرانی روشن فکر و اروپا رفته و تحصیل کرده داشته باشند و شکستن این تابو یه جور ناهنجاری فرهنگی محسوب میشه مثل رفتن به دفتر فرید رهدار.
4. اما طرح روی جلد؛ شیش اوردن توی بازی با تاسی که شش جهتش عددشش حک شده هیچ لطفی نداره! چون اون شیش تنها انتخاب و تنها شانس توئه. اصلا شانس نیست بلکه جزئی از تقدیر غیرقابل تغییر بازیکن محسوب میشه. زندگی با مرد مهربان و روشن فکر و پولدار و خوش بین و ... داشتن یه بچه گوگوری و ماشین ب ام دابلوی و انتخاب پرادو ... و بقیه ماجرا بیانی از زندگی خیلی از زنهاست که اگرچه نمیشه به راحتی ایراد و عیبی درش کشف کرد اما لطفی هم نداره! درست مثل همون تاس! زن بازی داده نمیشه و جاهایی هم که وانمود میشه زن اجازه داره بازیگر زندگی خودش باشه در بهترین حالت همون تاس شیش ور شیش دستشه!!!!
آخر داستان خوشایند نیست چون زن در بهترین حالت یه زن قابل احترامه نه یه انسان!
انسانی که حق داره سالها دلش تنگ عشق دوران جوانیش باشه و حق طبیعیه اونه که یه روز بره به دفتر عشق روزگار جوانیش و خودش رو توی آغوش اون عشق غرق کنه! یه زن هیچ وقت همچین حقی نداره برعکس یه مرد. زنی که ازدواج کرده یه پرونده مختومه است که باید خودش رو در تاریخ عقدش مدفون کنه تا توی این جامعه متعفن که نزدیک ترین دوست کیوان بهش خیانت میکنه همیشه برچسب نجابت رو روی پیشونیش داشته باشه و راوی چشمش رو روی نیازهای بیولوژیک کیوان ببنده و زیاد کنجکاوی نکنه که کیوان در این سفرهای دراز با کسی همبستر میشه یا نه؟
و در پایان حتی روانپزشک این مملکت نمی تونه از دریچه ای به دنیای آشفته این زن باز کرده بهش هیچ کمکی بکنه! نجات دهنده در گور خفته است، طلسم این تاس شیش ور شیش فقط به دست این زن قابل شکستنه!

سلام
ممنون از توضیحات مکفی شما که من را ذوق زده کرد! تا حالا کسی این قدر وقت نگذاشته بود! این هم از اثرات این است که ما تقریباٌ همزمان این کتاب را خواندیم و ...
در خصوص کبودی بله می تواند نمادی از این قضیه باشد, می تواند. اما اگر اینگونه باشد باید پای چشم همه زنان داستان کبود باشد,البته زن چندان دیگری در داستان نیست اما مثلاٌ همان بتول خانم خدمتکار وضعیت بهتری دارد؟ ... البته من خودم توجیه بهتر از این به ذهنم نمی رسه ... اما می توانم تصور کنم که اتفاقات روز گذشته هرچه که بوده منجر به تصمیمات روز روایت شده یعنی عصیانی که در روز روایت می بینیم از فشاریست که در روزهای قبل به زن وارد شده است که نماد آن را در کبودی چشم زن می بینیم...
تحلیل قشنگی بود در مورد طرح روی جلد ... معمولاٌ ناشرین ما طرح روی جلد را خیلی سرسری می گیرند... این طرح جلد به نظرم جالب اومد و البته با توضیحات شما جالب تر...
ما همیشه به ستاره ها و رویا ها خیره می شویم و فرقی نمی کند که روی چه تاسی نشسته باشیم. اونجایی که هستیم همچین آش دهن سوزی نیست. اگر به همین ها اکتفا کنیم باخته ایم حتی اگر شیش تا شیش باشد.
خلاف عرف معولاٌ باعث اضطراب می شود (چه امر درستی باشد چه امر غلط) به همین خاطر گفتم که آخرش مرا اذیت کرد. اتفاقاٌ بلافاصله گفتم که اگر شخصیت داستان مرد بود ... و همان جوالدوز مذکور!!
خیلی خیلی ممنون

نیکادل یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:47 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

دوست عزیز
بقیه زنان داستان مثل همون بتول خانوم اونقدر بخت و روزگار سیاهی دارن که نیاز به خلق نشانه های اضافی برای القای سیاه بختیشون نیست، البته این برداشت منه.
من هم از اظهار لطف شما سپاسگزارم.

سلام همراه عزیز
باز هم درست می فرمایید
البته من با توجه به اینکه این خشونتی که میگویید جنبه عام دارد گفتم چنین نشانه ای باید عام تر باشد مثلاٌ منشی فرید!!(...یتشبث بکل حشیش!! واقعاٌ هیچ زنی نیست!!! یا خانم همسایه و ...) احساس من اینه که کبودی یک نشانه خاص این زنه و ... البته این هم برداشت منه
سپاسگزارم

فرزانه دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
پرداخته اید به این رمان ایرانی که موقع نوشتن این پست اسمش دل من برده بود
http://www.elhrad.blogfa.com/post-55.aspx
و البته هزار تا بهانه و نه دلیل دارم که چرا تا حالا نخوانده امش ! همه بهانه هایم الکیست باورش نکنید ...
اما این جا یک اتفاق جالب افتاده نظر میله بدون پرچم و نیکادل کنار هم دیگر قرار گرفته و چقدر زاویه این نگاهها فرق دارند باهم . وقتی می گویم فرق دارند هیچ قضاوتی درباره شان نمی کنم فقط می خواهم تاکید کنم روی تفاوت نگاههای مرد و زن به داستان . کی گفته جنسیت را باید ندیده گرفت ؟؟؟
شما مثل اکثر اوقات نقد منصفانه ای نوشته اید با سعی برحفظ بی طرفی و گذاشتن قضاوت بعهده خواننده .
اما نکاتی که نیکادل با دید زنانه مطرح کرده هم خیلی جالب و تامل برانگیزند عاشق تعبیرش از روی جلد شدم . تعبیر فوق العاده ای است نه ؟ به زندگی خیلی از آدمها ظاهراً هیچ ایرادی نمی شود گرفت مثل همان مینای فیلم کنعان
اما زندگیشان هیچ لطفی هم نداره .گریزی از شیش آوردن هم نیست
مثل اشاره ای که در مورد تقدیر و تغییر کرده اید و چقدر روح آدم را پس می زند چنین تسلیمی ....

در مورد کتاب صادقی می دونم نقد شما بی طرفانه است و توصیه هم نکرده اید ولی بیشتر انتخابهایتان را دوست دارم و گفتم شاید این یکی هم .

سلام
معمولاٌ علت ها بر دلایل میچربد.
تاکید به جایی داشتید حتی اگر اختلافی نباشد زاویه نگاه متفاوت است و...
دوستی می گفت چه قدر اختلاف گفتم این اختلافات مشابه اختلافات اصولگرایان است! نباید زیاد روش حساب کرد نهایتاٌ همه پشت سر ولایتند!! از شوخی گذشته نگاه نیکادل عزیز نگاه متفاوت( از نگاه من ) و قشنگی بود ...این رو هم اضافه کنم که البته نگاه خانم ها هم با هم متفاوت است.
انتخابای من همش بر مبنای تصمیم قبلی نیست وقتی میرم خرید یک کتاب خاص و مورد نظر معمولا همان جا چند تا دیگه هم اضافه می شود! ولی تا الان که بخت همراه بوده و خیلی اوت نزدیم!

درخت ابدی دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
این یکی از رمان هایی بود که تابستون می خواستم بخونم و نشد.
فقط یه نکته: اونایی که کار رو خوندن می گفتن ابهاماتی تو ساختار رمان در مورد رابطه ی راوی و گندم وجود داره. یه سری تحلیل های روانکاوانه هم در موردش شده بود.
نثر روون و خوش خوون داستان یکی از امتیازاتشه.

سلام
از نظر من ابهامی نبود به اون معنا و رابطه اونها از دید خواننده معمولی غیر منطقی نیست هرچند ممکنه که یه روانکاو استدلال درستی هم داشته باشد که از دیدگاه علمی تناقضاتی وجود دارد. به خاطر لوث نشدن کمی در لفافه گفتم!!

هیوا دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.seafearless.blogsky.com

سلام.
رمان رو نخونده ام و راستش فکر نمی کنم به این زودیام بتونم بخونمش! اما در مورد کامنت محمد رضا باید بگم که من خیلی وقتا احساس می کنم که راحت تر و بهتر ارتباط برقرار می کنم با رمانهای میهنی!
در مورد دیر به دیر اومدنم هم حق دارید. سربازی که نه، خیر سرم برگشتم دانشگاه با کلی کارای ناتموم و پروپوزال نصفه نیمه و از همه بدتر گیرای یکی از استادا که داره کچلمون می کنه!

سلام
هر گلی بویی دارد ...
اگه دانشجو گه گاهی دانشگاه نرود و اونجا گیر استاد نیفته و کچل نشه و اگه دانشجو تعهد ندهد که کارها رو به موقع و درست تحویل بدهد و بعد از آن گهگاهی به این تعهد عمل نکند که دیگه زندگی زندگی نمی شود!

حسین دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 04:26 ب.ظ http://kimiyaa.blogsky.com

سلام
نخوندمش
می‌دونی کلی کتاب تو لیست دارم به عنوان کتاب های بزرگ با نویسنده های مهم که باید خونده بشه... با این وصف نمی‌دونم باید یه همچین کتاب هایی رو هم تو لیست انتظار بذارم یا نه!

اما انتخاب جمله هات جالب بود... لبخند به لب آورد.

مرسی

سلام
اگر آدم گهگاهی سراغ لیست کتابهایی که باید بخوند برود و چند تایی کتاب به اون لیست اضافه نکند و قول بدهد که شروع به خواندن کتابهای لیست بکند و بعد گهگاهی اصلاٌ به این قولش عمل نکند که زندگی زندگی نمی شود!!
خوش باشی

آی سودا دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:07 ب.ظ http://firstwindow.blogsky.com

کتاب چند صفحه بود؟

سلام
حدود 140 صفحه ... زیاد نیست کار حدود سه چهار ساعته

عاتکه دوشنبه 19 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://leaderofutopia.blogspot.com

شبیه داستانای زویا پیرزاد به نظر میومد!

سلام
به نظرم این بهتر بود

ققنوس خیس سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:25 ق.ظ

من یه نکته ی جدید غیر پراگماتیستی درباره ت کشف کردم ... اینکه تو غیر سربازی از هیچ جای دیگه ای خاطره ای و حرفی نداری D:
تقریبن نود درصد کامنتات اینجوری شروع می شه :
بله ... یادمه دوران سربازی که بودیم یه دوست فلان داشتیم که بهمان بود و ... ;)

دوست داریم میله ...
....
خواستم خصوصی بفرستم ... اگه دوست نداشتی عمومیش نکن

سلام
اتفاقاٌ در دوران وبلاگ نویسی دوست عزیزی دارم که معتقد بود بخش کامنت ها حوزه خصوصی نیست پس به همین خاطر عمومیش می کنم!
....

....

...
من هم دوست دارم
فقط از این به بعد کامنت هایی که برات می گذارم تماماٌ مرتبط با سربازی خواهد بود تا بفهمی تا حالا فقط شمه ای از اون را رو کرده بودم!!!!

نعیمه سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ http://n1350.wordpress.com/

هر وقت حس و حالی بود و مجالی برای خواندن نظر می دهم

سلام
ای وای شما دیگه چرا !؟
البته به غیر از مقوله مجال

ققنوس خیس سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ

کتابش کن :))

اجازه چاپ نمی گیره !!!

نفیسه چهارشنبه 21 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ

کتاب جالبی بودُ کلاْ کتابهایی که راوی اون زن معمولاْ‌کتابهای میشن که بعضهاشون رو باید خوند.
این جمله راجع به نویسنده ها خیلی مشکوک بود

سلام
بله موافقم
البته تا تعریفش از کثافت چی باشه!

فرواک پنج‌شنبه 25 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.farvak.persianblog.ir

سلام. من اونقدر از نوشته‌هاتون عقبم که سر به آرشیو می‌زنم.
وقتی من تو جلسه نقدی دیدمش به نظر خیلی آرام و متین می‌آمد.البته همه می‌گفتن که ٱدم ساکت و خوش خلقیه. آنقدر ساکت و لبخند به لب بود که من یه لحظه حس کردم که زن تو کتابش چقدر می‌تونه از خودش دور باشه... (اینو به خاطر فحش‌های ناب تو کتابش می‌گم.)
و اما در مورد انتهای داستان. واقعا باهاتون موافقم. به زعم من اون نتونسته از عهده‌ی انتهاش بر بیاد( احتمالا بعضی‌ها بهش فشار آورده بودن که برسونه برا چاپ و بعد ها جایزه!) .
طرح رو جلد هم نشون می‌ده که این زنه تو داستان خیلی خوش شانس بوده که جفت شیش آورده و تونسته به خود واقعیش برسه و به قول شما ستاره بچینه.

سلام اولدوز جان
نویسنده را ندیده ام اما همینکه این مطلب و کامنت های مربوطه را خواند و پیام داد نشان دهنده اینه که انسان خوش خلقیه
انتهای داستان از لحاظ تکنیکی مشکلی نداره ولی شاید سلیقه من و احیاناً شما کمی متفاوت از ایشون باشه (خلاف عرف بودن انتهاش اون موقع کمی اذیتم کرد اما حالا! فکر نکنم اذیت بشم!!)... فکر نکنم بحث جایزه و فشار بوده باشه... بیایید من و شما فکر کنیم مثلاً اگر جای خانم سالار بودیم چطوری تموم می کردیم داستان رو (کاش همون موقع که خونده بودم این کارو می کردم!)...
در مورد طرح روی جلد کامنت نیکادل را هم بخوانید.جالب است.

ممنون که به آرشیو سر می زنید خیلی دوست دارم گاهی به پشت سرم نگاهی کنم. ممنون

فرواک جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.farvak.persianblog.ir

سلام دوباره. کامنت نیکادل را خواندم. تحلیلشان درست برعکس تحلیل من از داستان بود و البته تکان دهنده. وقتی دوباره به کتاب نقب می‌زنم و اندک فکری حتی. می‌بینم که تحلیل بسیار جالبی‌کرده‌اند و واقعا درست. چرا که این تاس به گفته‌ی نیکادل شش ور شیش نه تنها شانس نیست بلکه همون جبر خداست درمورد سرنوست و به قولی پیشونی نوشت آدمها . ممنون از راهنماییتون.

سلام خانم طوفانی
خواهش می کنم... از حسن نظر و دقت نظرتان سپاسگذارم.

منیره جمعه 24 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ب.ظ http://rishi.persianblog.ir

سلام
چقدر حیف تر شد ! کاش ... مُردم اینقدر گفتم کاش! جذابیت پست های شما پس از خواندن کتاب خیلی خیلی چندان می شود . حیف !
و کامنت نیکاجان عالی بود و جواب شما ...
دست سارا جان هم طلا ...
شاید باید زنان در جامعه ای مثل جامعه ی ما که چنین پایانی را حتا زنان هم خوش ندارند ، مفهوم عشق را دگرگون کنند . دل را که نمی شود مهار کرد . رسم و راه را هم که نمی شود ندیده گرفت . باید کاری کرد . باید کاری می کردند که آن نشود که اکنون شده بعد همه را بیندازند گردن فارسی وان بد بخت . این همه پتانسیل را نمی بینند. مردان که به فکر خودشان بودند . زنان باید کاری میکردند .
باز هم کاش .. دل ها ، دل زنان و مردان دریایی بود . هر صاحبدلی را جای هزاران دل بود . کاش زنان صاحبدلان بودند . و مردان پیرو ایشان . یا اصلن ولش کنیم چقدر شعار !! به من چه اصلن ... همین جوری خودش یک جوری می شود دیگر ...

سلام
چه خوب که در غربت کتاب به دستتان رسید و خواندید... بعداً با خانم سالار حساب می کنم این تعداد مشتریی که برای کتاب پیدا کردم اون هم مخاطبان با کیفیت بالا ها
از شوخی گذشته از معرفی این کتاب به دوستان لذت بردم چون هرکس که خواند یه هندونه ای زیر بغل من هم گذاشت این هم مزد من

پری ماه یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 03:23 ب.ظ

سلام. ببخشید که ما چند سال از پست شما عقبیم!
کتاب خوبی بود هم از نظر فرم و هم محتوا. من بر خلاف عده ای که نوشته اند گندم یک شخصیت خیالیه، معتقدم که کاملن بر عکس! ولی اینکه تا آخر قصه تردید داریم که واقعیه یا خیالی، جالبه.
به نظر من می تونست بهتر از این تموم بشه. واللا ما هم خداحافظ گاری کوپر رو خوندیم اما یهو نزده به سرمون بریم دم در خونه ی فرید رهدار! غرض اینکه در خلال روزمره گی های راوی، دلیل تحول و تهورش رو نمی فهمیم.
یه نکته ی دیگه که به ذهنم می رسه اینه که تنها نقطه ضعف گندم عاشق شدنش بود و از همین سوراخم گزیده شده انگار!
راجع به تاس، می شه گفت وقتی رو شیش نشستی ممکنه شیش تو یه ور دیگه باشه؟!
برام جالب بود که نویسنده همسر سروش صحته. خود سروش ام قلم و فکر خوبی داره!
ممنون بابت معرفی کتاب و اینا....

سلام
این جا به واقع ماهی رو هر وقت از آب بگیرید تازه است.

من الان در دسترسم نیست کتاب...اما تا جایی که یادمه گندم در نظر من هم یک شخصیت خیالی بود...یعنی مطمئنم که زمان خواندن اثر مطمئن بودم که این شخصیت خیالی است...حالا این گوی و این میدان...شما که تازه خوانده اید استدلالتان را بنویسید.
ممنون
در مورد آخر داستان... من هم اون موقع کمی اذیت شدم...اما خب بد هم نیست! چی میشه آدم بره به فرید یه سری هم بزنه! هان؟
خانم این عشق بد چیزیه!
منطقی بودن رو بیشتر می پسندم! منطقی یعنی چی به نظر شما!؟
...
درسته منتها این تاسش همه جهاتش شش است حداقل این سه تاش رو که ما می بینیم! ولی نکته خوبی بود...
قلم سروش رو دوست دارم...یه جورایی شبیه خودمه!
از شما ممنونم دوست خوب و کتابخوان من

Hossein tb دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 08:39 ب.ظ

تاس میتونه بیانگر همون تقدیری باشه که راوی اینقدر روش تاکید داره و حتی تغییر رو هم ناشی از تقدیر میدونه...

سلام
بله همین‌طور است. یادش به خیر! در همین کامنت‌دانی صحبت‌های زیادی در این‌خصوص با دوستان داشتیم. در مورد اینکه چرا همه وجوه این تاس عدد 6 دارد و...
ممنون

یکی پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 07:40 ق.ظ

سلام الان خوندن نوشته ی سارا رو تموم کردم.خیلی خوشم اومد در حالی که مضطرب هم شدم ولی آخرش رو دوس نداشتم چون به عقیده ی من اگه فرید عشقش بوده پس چرا بهش خیانت میکنه و میره با کیوان و اگه کیوان رو انتخاب کرده پس فرید رو کجای دلمون بزاریم.این اسمش عشق نیست ادم پای عشقش میمونه اونی که ولت کنه بره با کس دیگه ای بعد از چن سال بیاد سراغت عاشقت نیست فقط چون ازون یکی بیشتر خوشش نیومده برگشته پیشت فقط همین به نظر من مفهوم عشق درست نشون داده نشده البته این نظر منه شایدم کلا اشتباه برداشت کردم ولی اینکه گندم و زن داستان هردو یکی بودن خیلی خوشم اومد

سلام
اضطراب شما را درک می‌کنم... یادم هست من هم به نوعی دیگر دچار این اضطراب شده بودم.
طبیعتاً الان که سالها از خواندن کتاب گذشته است جزئیات موضوع برایم کمرنگ شده است. تعاریف گاه متفاوتی از عشق در داستانهای مختلف دیده‌ام و همین نشان می‌دهد که توافق نظری در این مورد وجود ندارد که ما بتوانیم بر مبنای آن قضاوت کنیم که راوی عاشق فرید نبوده یا عاشق کیوان نبوده یا بوده... البته می‌توان گفت ذهنیتی که من از عشق دارم با چیزی که در اینجا نشان داده شده است تفاوت دارد و به‌زعم من بخشی از اضطراب شما هم از همینجا ناشی می‌شود زیرا پیش‌فرض ذهنی شما در مورد عشق به چالش کشیده شده است.
من فکر می‌کنم یک فرد یگانه که موجب شود عشق در رابطه ما با ایشان به وجود بیاید وجود ندارد! یعنی فقط یک فرد نیست که چنین امکانی را فراهم می آورد... عشق اصولاً درون آن نیمه گمشده نیست بلکه درون خود ماست. طبیعتاً برای بیدار شدن آن حسی که ما به آن عشق می‌گوییم نیاز به دیگران خواهیم داشت. این دیگران افراد یگانه‌ای نیستند و البته هر آدمی هم توانایی بیدار کردن آن احساس را ندارد. ما معمولاً اولین فردی را که آن حس را بیدار می‌کند را عاشق و معشوق خود می‌نامیم و او را ابدی و یگانه می‌پنداریم که برداشت من این است که نه ابدی و نه یگانه است.
ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان
موفق باشید دوست من

سارینا پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام
من ن کتابا خوندم ن تونستم گیر بیارمو بخرمش ولی چیزی که منو سر ذوق آورد وجود شما دوستانیه که کتابخون هستید یه جوری میگن سرانه مطالعه ایران پایینه بخدا فکر میکنم تا حالا یه نفرم کتاب نخونده من از این اتفاق که هستن کسایی که فرهنگ خوانش و کتاب و بحث سرکتاب میکنن و نظر میدن خیلی حالمو خوب کرد سربلند باشید

سلام
یاد این جمله افتادم که میگه آب هست ولی کم هست
سال نو مبارک باشد خانم سارینا
امیدوارم همیشه سر ذوق باشید و شاد و سلامت... امیذوارم من هم مثل سابق کتاب بخوانم و شما دوستان هم با خواندن کتاب و ارائه نظرات مرا یاری کنید.

فاطمه دوشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1397 ساعت 03:03 ق.ظ

سلام
اول از همه بگم باورم نمیشد که این وبلاگ هنوز زنده است چون به طور اتفاقی وقتی میخواستم نقدی بر رمان سارا سالار بخونم پیدا شد و نظرات جدید و پاسخ ها مبهوتم کرد .آفرین بر شما کلا آدم حسابی میبینم ذوق زده میشم

سلام
این وبلاگ زنده است تا هاشمی زنده است... ای وای ایشان هم که از دنیا رفت... آهان... این وبلاگ زنده است تا کتابخوانان از پی خواندن یک کتاب به فضای مجازی می‌آیند... در واقع می‌توان گفت تا اینترنت برقرار است ما هستیم: من و شما و باقی دوستان.
موفق باشید

مارسی شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1402 ساعت 10:50 ب.ظ

خب من مطمئنم شما خیلی بیشتر میفهمید ک نویسنده چی گفته که اینقدر نمره ی بالا دادید.من زیر ۲ میدم.
چشمش ک کبود شده بود رو گفت که خودش خورده به جایییعنی میخوای باور نکنی؟کلا مثل چشم چیزای گنگ زیادی داشت.
میخوام بگم ما ک تو ذهن نویسنده نیستیم ک حدس بزنیم چی شده باید زنگ بزنیم ازش خواهش کنیم بیاد برامون توضیح بده...به نظرم نویسنده اینو میخواد...شاید بشه ازش پرسید

۱۴۰۲ بازنشست شدی شغلی چیزی مد نظرت هست؟

سلام
سیزده چهارده سال گذشته است ...
اوایل وبلاگ نویسی بود و چندان پخته نبودم ولی نمره هم سخت می دادم. یعنی فکر کردم مثلا ۴ به کتاب داده ام که شما از بالا بودن این نمره سخن گفته اید... الان خوش نمره تر هستم یعنی ممکن است الان دو سه دهم بیشتر هم بدهم.
خب الان خیلی از نکات و خطوط داستان را فراموش کرده ام اما مطلب و کامنتها را که خواندم از خودم تعجب کردم چطور اون موقع متوجه علت کبودی چشم نشدم یکی از کامنتها ( خانم نیکادل) اشاره خوبی به علت این موضوع داشته است. در واقع بخشی از جنبه های خشونت علیه زنان یا حتی بطور عام علیه شهروندان درجه دو ( اعم از زن یا مرد) بدون اینکه خودمان بفهمیم چی به چیه و چرا و چگونه علیه ما اعمال می شود و با آنها بزرگ می شویم و حتی گاهی برای ما عادی است. مثل همینکه حتما خورده به جایی!
....
در مورد بازنشستگی البته بعید است امسال وصال بدهد اما به کتابفروشی هم فکر می کنم.... به دفتر کارآگاه خصوصی هم فکر می کنم.... متاسفانه آنقدر در نیاوردم که به یک مجموعه خانه و باغ و زمین کشاورزی فکر بیشتری بکنم اما پیش از این به این هم فکر می کردم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد