میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بازگشت گودزیلا

آدم باید دو ورقه قرص خودخواهی را یک جا بالا انداخته باشد که بازگشت خودش را این گونه توصیف کند... ما کجا و گودزیلا کجا... فارغ از همه تفاوت ها شاید بتوان یک شباهت زورکی سرهم کرد: گودزیلایی که با هر گردش کمر فریاد جماعتی را در می آورد و میله ای که با هر گردش کمر احیاناً فریاد دوستان را دربیاورد که "بشین لامصب مگر شکم ما ظرفیت چنین خنده ای را دارد!؟... اما باز هم این کجا و آن کجا...در هر صورت قیاس مع الفارقی است و به قول شاعری که نامش را از یاد برده ام:

حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

اما خب حق بدهید که به هر حال وقتی صحبت از بازگشت می شود بی اختیار اذهان به سمت گودزیلا منحرف می شود و با ذهن منحرف هم می توان هفتاد من مثنوی نوشت...

القصه...

شاید ریشه غیبت میله بدون پرچم را بتوان در یک جمله سازی جست... جایی که سیخ بدون کباب (پسر ارشدمان را می گویم) در کتاب بنویسیم با کلمه آرزو جمله ای ساخته بود اشک آور , که با هیچ دود سیگاری نمی شد از تبعات چشم سرخ کن آن گریخت...نوشته بود: من آرزو دارم پدرم پولدار شود تا ما در فلان جا زندگی کنیم!! یا باب النجاه...

در این اوضاع اقتصادی که حقوقمان همچون برف در پیش آفتاب تموز است و چسبیدن قاچ زین , رازی است که آن چسب معروف هم از رساندن وجوه آن به هم ناتوان است چه جای سوپرمن بازی و برآورده کردن آرزوی فرزند...بگذریم...ما هم از کنار آن آرزو گذشتیم و وبلاگمان را نوشتیم نان خامه ای معمولمان را خوردیم... همانگونه که از کنار آرزوهای خودمان می گذشتیم...آرزو!؟ چه جسارتا! نسل ما کجا و داشتن آرزو کجا؟ نسل بی آرزو...

اما در خانه فعلی (امیدوارم این آخرین پستی باشد که در آن می نویسم) که دو سال قبل با هزار ژانگولر بازی ابتیاع نموده بودیم فعل و انفعالاتی در جریان بود بس اندیشه سوز... از مسئولین امر که پنهان نیست از شما چه پنهان, قواره بغلی ساختمان ما مرکز توزیع مواد مخدر است و ما در این دو سال صحنه ها دیدیم همانگونه که ایشان صحنه را دید!...از تعویض لباس فرمانده کلانتری در آن ملک گرفته تا ... و... و... حالا ببینید ما چه کشیدیم!...از همان ابتدای کشف این خانه چیز! قصد کردیم که به محض آماده شدن سند , ملک را بفروشیم و به جای دیگری فرار کنیم اما زهی خیال باطل... سازنده ساختمان که در همین چند سال اخیر چند بار مشرف شده اند و حال مبسوطی بین ملک عبدالله و اتباعش پخش نموده است , حال ما و باقی همسایگان را شدیداً اخذ نمود (یحتمل همین حال ها را بین اعراب سعودی پخاشی نمود) و مال ما را نیز به هکذا...و اگر شما نفت را بر سر سفره دیدید ما هم سند ملکمان را دیدیم...

قیمت ملک در همه جای وطن در این دو سال ترقی نمود و قیمت ملک ما شترقی... و ما تازه فهمیدیم که آن رفیق فابریک بعضی ها که کراراً اعلام می نماید هیچ چیز گران نشده و بلکه ارزان هم شده دقیقاً چشمش و اشاره اش به همین خانه پیزوری ماست...

روده درازی نکنم... دیدیم که دیگر اینجا جای ماندن نیست و عذابی شده است بر روی شانه ها (همه موارد بالا یک طرف , سه بار نم دادن سقف و دیوارهای یک خانه نوساز هم یک طرف)...سال گذشته هم مراجعه کنندگان خانه بغلی لطف کردند و ماشینمان را خالی نمودند و چه بسا اگر بیشتر لجاجت کنیم و بمانیم کار بالا بگیرد و جبران ناپذیر...

این شد که بعد از مدتها دوندگی و ... خانه ای در همان محل مورد آرزوی سیخ اجاره نمودیم و خانه خود را هم عنقریب اجاره خواهیم داد باشد که رستگار شویم. آمین.

***

خرداد پر از حادثه آن گونه گذر کرد

ماییم که در خون خود این گونه رهاییم

***

پ ن: نمی دانم لطف دوستان را چگونه سپاس گویم... واقعاً نمی دانم...از نظرات و پیشنهادات دوستان استفاده خواهم کرد و همچنان تلاش خواهم نمود میله ای بدون پرچم باشم... حالا تا فیلم , هندی نشده برید شناسنامه هاتونو آماده کنید که به زودی انتخابات خواهیم داشت برای کتاب بعدی... ضمناً یه وقت فکر نکنید این مدت خواندن را تعطیل کرده بودم , نه , چهار تا کتاب الان بدهکارم به وبلاگ!

نظرات 31 + ارسال نظر
دایناسور یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:27 ب.ظ http://1dinosaur.persianblog.ir

سلام
بازگشت گودزیلایانه تان را تبریک می گویم
منزل نو مبارک
میشه توزیع بفرمایید تو این اوضاع 4 تا کتاب را چطور خوندید؟ ( برا مریض میخوام)

سلام برادر
خیلی مخلصیم
البته هنوز نزول اجلال نکرده ایم
واللللا یکی از این چهار تا که قبل از این قضایا خوانده شده بود , این که هیچ... بعدیش پوست انداختن بود که یه مدت به صورت کنتراتی توی کیفمون بود و هر جا (مثلاً در پلیس باضافه 10 برای تمدید گواهینامه!! و...) که فرصت می شد می رفتم توی کارش ...دو تای دیگه نازک بودند.
اما برای اون مریض منظور... باید عرض کنم مقداری پوست چنار و پوست کرگدن (پوست دایناسور باشد که چه بهتر) را دم کنید و ناشتا به روی پوست ایشان بمالید (بخورد هم اشکالی ندارد) بعد از یک مدت پوستشان کلفت می شود و... البته همسر و فرزندان مریض هم همزمان همین دارو را استفاده نمایند چون برای این جور کارا همه باید پوستشان کلفت باشد که خلاصه کسی بهش برنخورد و...

الی یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

گاهی اینجا میام و کتابناک هایتان را می خوانم

اینبار ولی کامنت گذاشتم آن هم به خاطر خانه . از ته دل آرزو می کنم که خانه ی مورد نظرتون رو بخرید و بروید داخلش. به نظرم خانه خیلی موجب آرامشه . البته منظورم داشتنشه

سلام دوست عزیز
ممنون از حضورتان
مدتهاست که به دنبال خانه ای هستیم که با خریدنش بگوییم آخیشششششش این دیگه آخرین خونه ماست! و دیگه فایل خونه خریدن بسته شد و دوران ارامش فرا رسید (بس که خرید خانه به آدم فشار می اورد) ...اما دریغ... تا الان که به آن مرحله نرسیده ایم و امیدواریم با این آرزوی خوبتان بالاخره برسیم...
ممنون

رها از چارچوب ها دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:05 ق.ظ http://peango.persianblog.ir/

بازگشت ظفرمندانه شما را تبریک عرض نموده و ... همین دیگه
نصفه شبی توقع دارین چی یادم بیاد برای گفتن؟!
نسل بی آرزو ... نسل بی خاطره
یه شعری دراین خصوص بلد بودم که الان یادم نمیاد شاید فردا برگشتم و نوشتم .
خوش به حال سیخ که به آرزویش رسانیده شد.

سلام بر نیکادل گرامی
آره واقعاً هم ریخت و قیافم الان خیلی ظفرمندانه است
من الان مدتیه که نصفه شبها اتفاقن حرفام یادم میاد واسه همین توقعم بالارفته
منتظر اون شعر هستم ... یه وقت این شعر نره پیش انتتشاد پیشنقادهای کامنت پست قبلی
امیدوارم یه روز سیخ و میخ بفهمند که چه فداکاری ها به خاطرشون کردم!!
ولی خب بفهمند هم چه فایده... منم دلم خوشه ها

محمد رضا ابراهیمی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام رفیق
خوشحالم که از این مبارزه نفس گیر و جهاد اکبر سالم و قبراق برگشته ای. و خوشحال تر از اینکه پیروز از این میدان. و جالب اینکه آدم به هر چیزی معتاد باشه توی هیچ شرایطی ترکش نمی تونه بکنه عین این کتاب خوندن شما.

سلام
البته چندان سالم و قبراق نیستم و چندان هم مبارزهه تموم نشده! در اصل دارم فرار می کنم
من کلاً آدم معتادی هستم
ممنون

رضاکیانی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 06:33 ق.ظ

شاعر می فرماید: دلبرک در زیر بار و باربرک در زیر بار
هر دو نالانند اما این کجا و ان کجا
واقعا شما کجا و قودزیلا. پدر عشق بسوزه که توی این همه تشابه وجه شبه رو گم کردیم اصلا. اما جان خودم حیف بود خونه به اون خوبی رو ول کردی. بابا باشگاه تفریحات سالم بوده برای خودش. منظورم خونه همسایه س. فقط یه میز بیلیارد کم داشته.
هفت سنگ یادت نره برادر. بچه رو بیار بذار هفت سنگ خودت برو دنبال اسباب کشی. جان خودم

سلام
هنوز ولش نکردیم کامل... اگر طلبه هستید 5 چوق زیر قیمت میدمش به شما بی تعارف
الان از دست بچه ها شاکی ام حالا ببینم تا جمعه
ممنون

سرونار دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ق.ظ

سلام خوشحالم که هوایت را آفتابی می بینم

بازگشت زورو بیشتر به شما می آید ...
سواری روی اسب سیاه می آید تا دنیای پیرامونش را از تیرگی جهل و نادانی نجات دهد....و خورشید فرهنگ و ادب را براین سرزمین بی ادب بتاباند (با صحنه بالا رفتن پاهای اسب و زورو که لگام آن را کشیده در دست دارد در پس زمینه ی خورشید در حال طلوع بر بلندای تپه ای )

......وا میله ! این چه اسمیه رو بچه ام گذاشتی؟!!! حداقل میگذاشتی عالم بی عمل! نه اینکه بچه ام می خواد دانشمند بشه....یا زنبور بی عسل یا عسل بی زنبور .....

سلام
مثل این که خیلی زیادی فیگور آفتابی اومدم
چه شباهتا!!! خورشید و تیرگی و اووووف... نه بابا ... بیخیال...
......................
همین سیخ بدون کباب خیلی عالیه ... یعنی برای ما که همین سیخ بدون کبابه ... یعنی قسمت سیخش همیشه نصیب ماست و کبابی هم اگر به عمل بیاد قسمت دیگران
تازه این اسم از سیخ بدون سنگ خیلی با کلاس تره !!

پیانیست دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ق.ظ

وای عجیبه که امروز نیکا هیچ شعری یادش نمیاد. پس باید در امروز رو گِـل گرفت که نیکا هم هیچ شعری یادش نمیاد.

سلام بر شما
موافقم که باید در امروز رو گل گرفت دلیلتون هم محکمه... شما یاداوری کنید بلکه یادشون بیاید

مدادسیاه دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:52 ق.ظ

در بدو ورود جز خوش آمد گفتن روا نیست. پس میله جان خوش آمدی که خوشمان آمد ز آمدنت. اما آن نسل بی آرزو بماند برای بعد.

سلام بر مداد گرامی
ممنون
من هم دلم تنگ شده بود...
برای بعد؟! من الان کتک خورم ملس شده پایه ام

هیچکس دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ

به به .آقای میله ی عزیز.
آقا خیلی خوش برگشتید.دیگه کم کم داشتیم نگران می شدیم که کجایید و چی شده.این تاخیرها از شما بعید بود و ما هم عادت نداشتیم.
مطلب پر طعن و کنایه خوبی هست آدم دلش کباب میشه.من موندم شما با اون همسایه های محترم اونجا چطور دووم آوردین.
ما هم که نسل بی آرزو اما سمج و پر امید.

خلاصه که منتظر آمار کتابهاتون هستیم.
سربلند باشید.

سلام

ما بیشتر
این چنین تاخیری بعید بود اما خب امیدوارم که دیگه تکرار نکنم...
یه کم الان فکر کردم دیدم البته این نزدیکی به مترو خودش خیلی مزیت بود و من تونستم به این واسطه کلی کتاب بخونم... یعنی یه جورایی مدیون این خونه هستم...همش بد نگم ازش طفلکی
سرافراز باشی دوست عزیز

شمعدانی دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:52 ب.ظ

سالم بر گودزیلایه بدون پرچم
پسرخوب دلم من یکی هزارجارفت الی مشکل بگیروببند خونه وهمسایه های قاچاقچی موادوسازنده ملک سنددزدو.............
دزدکه فتوفرآوونه همین شب جمعه گذشته دزد زدخونه همسایه روبه رومونوتارمارکردخودم زنگ زدم برای پلیس خوشبختانه طی یک عملیات به قول شماژانگولرانه یکیشونوگرفتن امروزشنیدم آقادزده باسابقه 62فقره دزدی آزادشد
میبینی رواین خاک چه کسایی چه زود طعم آزادی رو میچشند
به هرحال امیدبه اینکه موشکل خونتون حل بشه وسقفش دیگه نم نزنه
.
.
.
.
برگشت دوبارتو بهت تبریک میگم

سلام بر شما
دل خودمم همین جور
واقعاً جامعه ما کاریکاتوریه واسه خودش... هرجاشو نگاه کنی ... یارو نشسته پشت میز سانسور , توی برنامه پخش فوتبال جام ملتهای اروپا که چی؟ یه وقت مبادا اون وسط چشم ما به چیزی بر بخوره اونوقت بیخ گوش ما و کلانتری مرکز توزیع مواد مخدر با 30 سال سابقه در این فعالیت!!!!!
خداییش هیچ کار و فعالیتی چنین ماندگاری ای ندارد در این سرزمین...
...
خیلی ممنون

نگارنده دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:58 ب.ظ http://30youngwoman.blogsky.com/

هی وای من!!!
در جواب شاعر که می پرسد: کجایند مردان بی ادعا؟

باید بگویم، یه دانه اش همین جاست، با عنوان "میله"

بسی بسی بسی مبارک باشد این منزل نو .... آرزو می کنیم در جای جدید، آسمان اندکی آبی تر باشد

برآورده نمودن آرزوی سیخ بدون کباب، دست کمی از فتح مکه در زمان ظهور اسلام نداشته

خلاصه شما کلاً کارتان درست است!!! شک نکنید


در ضمن من هزاران دفعه برای پست قبلی کامنت نوشتم ولی همه اش پرید ..نفهمیدم آخر سر چه شد.

سلام

در باغ شهادت را نبندید

نمی دونم چرا فکر می کنم که کامنتت را در پست قبل دیده ام
خیالاتی شدم؟!
یه بار دیگه ببینم...
ضمناً دست پختمان خوب نیست

امیر دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:51 ب.ظ

خوش آمدی گودزیلا

سلام برادر
ممنون

ص.ش دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ

خوشحالم که برگشتید اقای میله بدون پرچم
اشک شوق::

سلام

ممنون

مرمر سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:22 ق.ظ http://freevar.persianblog.ir

به به بازگشتتان مبارک. من کم کم داشتم نگران میشدم!

والله نیروی انتظامی از بس وقتش پره واسه گرفتن زنان بدججاب که نمیرسه به کارهای بی خودی مثل گرفتن باند توزیع مواد مخدر برسه..
ولی یه سوال شما شکایت نکرده بودید؟ خبر نداده بودید؟ چه همسایه های خوبی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

منتظر کتابها هستم..

سلام
ممنون...شرمنده...
چرا...همسایه ها یکی دو بار اقداماتی کردند...خنده دار اینه که توی یکی از جلسات ساختمون به این نتیجه رسیدیم که کاری به کارشون نداشته باشیم چون اگه کار به کارشون داشته باشیم واسه خودمون گرون تموم میشه!!! باور کن!!!!
سرایدار ساختمون می گفت بارها فرمانده پاسگاه رو اونجا دیده که با لباس می ره بی لباس بر می گرده و بالعکس! من هم خودم یه بار مشاهده کردم... بعدشم اینقدر قضیه تابلوه که احتیاج به گفتن ما نداشت...
خوب نبودیم مجبور شدیم خوب باشیم!!!!!!!

درخت ابدی سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام بر میله‌ی بازگشت‌پذیر.
به احتمال صد در صد تصمیم درستی بوده. بری اون‌جا که غم نباشه (بگو مگه می‌شه؟).

سلام بر درخت ابدی عزیز
نمیشه البته... اما خب نسبتاً کمتر شاید...
بالاخره یه ذره غم هم لازمه دیگه

حسین(گیلانی) سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ق.ظ

سلام بلا می سر
باموئی خوش باموئی

سلام حسین جان
مخلصیم

انا سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 ق.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

۱. نسل بی آرزو خوب بود
۲.منتظر پستهای جدیدیم
۳.خانه جدید مبارک . چرخش بچرخه
۴. یاد خنه قبلی افتادم و مصائبی شبیه خانه قبلی تو

سلام
1- البته یه خورده عمومیت دادنش زیاده رویه...منظورم کلمه نسل است... 2- احتمالاً فردا
3- هنوز که نرفتیم...قبل ما یه بنا رفته توش بیرون نمیاد
4- یاد مصائب مسیح به خیر
ممنون

اسکندری سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:41 ب.ظ

سلام حسین آقا .خونه ی قبلی ما هم تو یه محله ی نسبتا بالای شهر بود ولی ما هم همین مشکلو داشتیم خونه ی روبروییمون مرکز توزیع بود .دریچه ی پنجره باز میشد و رقم به رقم آدم میومدن واسه مواد .خونه پشتی هم که بین دختر پایینی و پسر بالایی هر شب رو تراس نعوذ بالله.این بود که فرار رو برقرار ترجیح دادیم و بسلامتی فروختیم خلاص .خدا رو شکر اینجا با اینکه ملک کمی ارزونتره ولی آدمای اصیلتر و آبرو دارتری زندگی میکنن.امیدوارم شما هم بسلامتی خونه ی عالی در جای عالیتر با همسایه های مامانی بخرید!

سلام بر شما
امان از این مراکز توزیع و مبارزان خستگی ناپذیر با منکرات...
امان امان...
یه جایی می رویم که دیگه این مشکلات نیست اما همسایه های مامانی با علامت تعجب را نمی دانم نصیبمان می شود یا نه... کتابخون منظورتون بود دیگه

فرزان سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 03:51 ب.ظ http://bimarz000.blogfa.com/

درود..رسیدن بخیر
میله جان راستش ماهم این اواخر چرخ معیشتمون بدجوری میلنگه \عن قریبه که برای 2 زار بیشتر، از تو یکی از خونه های همسایه قبلیتون سر در بیاریم__

سلام
سلامت باشی
ای بابا....
اونجا هم دست زیاده و از توش با هیچ ژانگولر بازی ای برای امثال من و شما پولی در نمیاد

مدادسیاه چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:00 ق.ظ

سلام دوباره
میله جان کتک کاری که حتما نه، چون من مهارتی در آن ندارم اما دعوا کردن حرف دیگری است.
می خواستم دعوا را شروع کنم دیدم یکی از دوستان "بی خاطره" را هم به "بی آرزو " اضافه کرده است. فکر کردم بهتر است صبر کنم ببینم این زنجیره " بی" های نسل شما به کجا می انجامد بعد دست به کار شوم.

سلام
البته وقتی طرف میله باشه زیاد احتیاج به مهارت نیست! سیخ وایمیسیم دیگه
البته اون بی آرزویی که گفتم یه داستانی داشت... ولی خب جا نمی زنم... چون با این که خودم منتقد غرغر هستم اما بالاخره گاهی به میزان کم و صرفاً جهت مصارف دارویی بد نیست... اینم بگذارید به حساب همین قضیه!
ولی همه اینا رو نگفتم که دعوام نکنید

مدادسیاه پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:59 ق.ظ http://www.frnouri.blogfa.com

درود بر میله راست قامت
میله جان بی خیلی چیزها بودن ایرادی ندارد. بی بعضی چیزها بودن بهتر است تا با آنها بودن. اما بی آرزو بودن حرف دیگری است.
مایلم داستانت را بدانم.

سلام
بی بعضی چیزها بودن بهتر است تا با آنها بودن...
از این تکه اش خوشم آمد...
کودکی ما چندان مناسب آرزو کردن نبود!! حالا زیاد شورش نمی کنم...در همین سن سیخ بودم که جنگ شروع شد و...
بعدشم الان دیگه از آرزو داشتن ما گذشته

مهرگان پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:51 ب.ظ http://mehraeen.blogsky.com

سلام
خیلی خوشحال شدم این دفعه که این وبلاگ رو باز کردم دیدم آپ شده! خلاصه یه وبلاگستون و یه میله دیگه...
هم بازگشت پیروزمندانه و هم خونه ی جدید رو تبریک میگم . البته امیدوارم با خرید همین خونه به زودی به آرزوی سیخ کم توقع(!) به طور کامل جامه عمل بپوشاید
یه سوالی الان مخمو در گیر کرده : اسم داداش سیخ بدون کباب چی میتونه باشه؟!؛خلال بی دندون؟ ؛سوزن بی نخ؟ طناب بدون رخت؟ نی بدون نوشابه؟ و...

سلام
خیلی ممنون...لطف دارید...خودم هم خیلی خوشحال شدم
این سیخ های جدید خیلی کم توقع هستند و کم خرج و کم مصرف!!
واللللا مخ خودم هم درگیره... هنوز به نتیجه ای نرسیدم...میخ بدون چکش...بیخ بدون دیوار... سیم بدون انتن...سیگار بدون نیکوتین...کباب بدون ثواب...شراب بدون جام...؟؟ به هر حال باید اسمش به داداشش بخوره دیگه... هم آهنگ باشه و اینا...

نِد نیک پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:40 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir

حقیقتا چنین بازگشتی هم گودزیلا می خواهد. نه میله
اقا چرا خونه بدون سند می خری؟

سلام
واقعاً... ...پوست کلفت می خواهد در اون حد!!
نوساز بود و در حال اتمام ساخت... و قرار بود تا دو ماه بعدش سندش آماده شود...و پانرده واحد هم پیش فروش شده بود و من آخرین نفر بودم!

فرزانه جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
آقا ما یک تجزیه و تحلیل از این پست شما کردیم دیدیم شما بعنوان نویسنده آن یک سیستم غیر خطی نابسته با زمان هستید ...تعداد صفر و قطب هایتان هم فعلاً دوتاست سیخ و میخ
طبق برآوردها سیستم در همه اوج و حضیض ها حالت پایدار میله ای دارد .
مبارک است ایشالا !
در عوض در منزل جدید شما می توانید دوربین دست بگیرید و از همسایه های بی حجاب بی اجازه خودشون عکس بگیرید و تحویل مسئولین بدید برای رسیدگی و باقی قضایا !!


حالا صلاحیت این کتابا تایید شده برای انتخابات ؟

سلام

یه کم به فکر بیات شدگی مغز و مدرک ما رو هم بکن ... شما همه رو با پسر تیزهوشتان نسنج لااقل ضرایب سری مودال ما را هم در می آوردید که بلکه به جواب برسیم
............
اوه این مدت اخبار را پیگیری نکرده ام!! چه پیشرفتهای جالبی کردیم! آدم اگه به واسطه یه سری مشکلات یه دو سه قرنی نباشه و بعد برگرده با چه تغییراتی روبرو میشه ... سرعت تحولات خیلی بالا رفته...
...........
فعلاً همه کتابا رفتند توی کارتن و به انباری خانه اجاره ای منتقل شده اند... اینجا آزادی سیصد و شصت درجه ای است خواهر, خیالت راحت...

سفینه ی غزل جمعه 9 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ق.ظ http://safineyeghazal.persianblog.ir

سلام بر میله
این "یا باب النجاۀ! کلا" خیلی به کار ما ذوی الپسرین !! می آید. ما چه آرزو هایی داشتیم و این ها!.. آرزوهای ما که نقش بر آب شد و رفت .
شاعری که نامش یادم رفته می فرماید:
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در می زند

امید که در خانه ی آمال سیخ جان همچنان با قلم پولادین باشید و بنویسید.
ما هم به احتمال زیاد از این خانه ی اجاره ای به خانه ی اجاره ای دیگری نقل مکان می کنیم در همسایگی پدر که تنها شده. خلاصه با آرزو و بی آرزو باید رفت برادر...

سلام بر هم درد

باید بریم توی کار آرزوهای جدید... الان متحول شدم و می خوام نق نزنم... نمیشه که همش به خاطر بچه ها خط کشید روی خواسته های خودمون... از امروز می ترکونم
نه حالا از شوخی گذشته باید بیشتر به خودمون برسیم
........
اتفاقاً این خانه آمال سیخ روبروی خانه پدربزرگش است و می توانداز همان پنجره پذیرایی هر روز به ابراز ارادت مشغول باشد!! و البته من هم کمی به مادرم نزدیک تر شدم و می توانم راحت تر سرکشی کنم...

قصه گو یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 04:21 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

ای بابا
تا اونجایی که من یادم میاد برای این پست کامنت گذاشتم و از همسایه های مشابه گفتم
یعنی چی اونوقت؟

سلام
به سر مسئولین امر قسم چیزی دریافت نشد

بونو یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/

آری ما گاوینو های سربلند...
من هم آلونکی خریدم با ماهیانه یک میلیون و پنجاه تومن قسط در انتظار سند از سازنده عزیزتر از دانه اشک...

سلام بر شما
امیدوارم که به زودی صاحب سند شوید ...ما که از بس این ماه و اون ماه شنیدیم گوشمان پر شده است...

Laleh دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 07:35 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

هه هه منو بگو یکی از ارزوهام خونه دار شدنه ..اونوقت به این فکر نیستم که ممکنه خونه دار بشم ولی همسایم هم از اون دست چیزا باشه :))))



من همیشه فکر میکردم بچه باعث درجا زدن در زندگیه .. ولی تازگیها دارم کشف میکنم که یه جورایی انگیزه میده برای بیشرفت :ی‌مثل شما :)‌



مو یاد بابام انداختین که زمان دانشگاه از راه کار ظهرها میومدن دنبالم ..اونوقت ملت همه سوار لگزس و اینفینتی و بنز و بی او دبلیو ...بابای ما دارای یک عدد کورولای ۷ یا ۸ ساله با یک چراغ جلوی شکسته...یک بار بلند بلند این حرف رو گفتم بابام فرداش چراغ رو درست کرد ...دقیقا فکر کنم احساس بابام همون احساس شما بوده تو اون لحظه :/



عیب نداره ... این نشون میده شما بدر خوبی هستین و همونحور که من یکی در میون از بابام میگم بسرت هم همیشه انشالله بهت افتخار میکنه :)‌



طبق معموا کیلویی نظر همی دادندی :)))

سلام
1- حتماً موقع خرید باید سر و گوشی جنباند در این زمینه ها...
2- البته میشه اینجوری نیمه پر لیوان رو دید...
3- دقیقاً
4- امیدوارم که اینگونه باشد
5- من عاشق کیلویی هستم
ممنون

فرواک سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:21 ق.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
1. بازگشتتان مبارک. خانه ی نو مبارک.
2. این آرزوهای جگرسوز فرزند وقتی بیشتر می شود که حداقل یکی دو نفر هم ازمابهتران دور و بر آدم باشند.
3. فغان از این خانه های پیش فروشی که هفت هشت سال پیش تمام دار و ندارمان را درسته بلعید. نامرد زمین خوار یک واحد رو به چهار پنج نفر فروخته بود. اما خب فکر کنم قول نامه ای بتونید بفروشیدش. تو خود تهران هم بعضی مناطق هستند که سند ندارند و به این طریق خرید و فروش می شه زمین ها.

سلام
1- ممنون... البته هنوز هم وصال نداده است.
2- آخ امان امان امان امان
3- قولنامه ای قیمتش از اونی که من دو سال و نیم پیش دادم کمتر می شود!!!! پس تنها گزینه سوختن و امیدوار ماندن است!
ممنون

مهشید شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:23 ق.ظ

سلاممممممممممممممممم بابا چه قلمی داری .چند تا کتاب تاریخی خوندی /؟////؟///؟///؟
من سبک رئالیسم میخونم مخصوصا جادوییش
تا حالا 4 دفعه این نظرو نوشتم تا ارسال نظر میزنم قاطی میکنه

سلام بر مهشید عزیز
ممنون از لطفتان

ضمناً بابت کامنتهای سوخته شده واقعاً شرمنده... مدتی است که دوستان این مشکل را دارند ...
در ایام جوانی تعدادی خوانده ام

مترجم دردها شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 05:28 ب.ظ http://fenap.blogsky.com

مهندس مکانیک ! ای برادر بزرگ تر ! ای حسین بزرگ مرتبه ! ای بزرگوار !

من به دیده نحسین به شما نگاه می کنم !

همساده من هر وقت فکر می کنم که ازدواج و داشتن دو فرزند و کار و کتاب خواندن و کار کردن و خانه جا به جا کردن و چه چه چه تا چه حد وقت گیر است حیرت می کنم که چگونه این همه کا رو با هم انجام می دهید !

آه ای همساده من کلاه از سر به نشانه احترام بر می دارم !
نکند زمان روزانه به جای بیست و چهار چهل و هشت است ؟

سلام بر بید گرامی
البته بید مجنون قابل نه بید قالب
فکر کنم شما هم متوجه شده اید در اثر تبعات اسباب کشی پوستمان کلفت و عضلاتمان ستبر شده است و به همین خاطر با چوب به جانمان افتاده ای و چوبکاری اساسی می فرمایید
شرمنده که من کلاهم را دو دستی چسبیده ام تا چشمانم به کاهش روزافزون موها نیافتد اما کلاه مجازی ما مدتهاست به نشانه احترام به همساده برداشته شده است....
مخلصیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد