میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بازرس هاند واقعی تام استوپارد


 

به کسی که زیر کتابخانه بیفتد و بمیرد حسودی می‌کنم، البته اگر این اتفاق نابه‌هنگام نباشد. (استوپارد)

صحنه این نمایشنامه ویژگی خاصی دارد که باید در ابتدا به آن اشاره ای بکنم; صحنه عبارت است از صحنه نمایش باضافه ردیفی از صندلی های تماشاگران , که بر روی دو صندلی آن دو منتقد از دو روزنامه متفاوت نشسته اند.

داستان نمایش داخلی در مورد فرار یک دیوانه جنایتکار از زندان است که بر اساس اطلاعیه های پلیس که از رادیو پخش می شود رد او تا حوالی ملک اربابی مالدون در حومه اسکس توسط بازرس هاند ردیابی شده است. صحنه داخلی مربوط به اتاق نشیمن این خانه اربابی است , جایی که سینثیا بیوه جوان و زیبای ارباب مالدون زندگی می کند (ارباب مالدون چندین سال است که ناپدید شده است اما سینثیا کماکان به او وفادار است!!).

در صحنه ابتدایی اتاق نشیمن خالی است و سینثیا و دوشیزه فیلیسیتی در خارج از ساختمان مشغول بازی تنیس هستند, درحالیکه یک جسد که صورتش رو به زمین است و دیده نمی شود در گوشه ای از اتاق نشیمن روی زمین افتاده است. ترتیب قرارگیری نیمکتها و وسایل دیگر به گونه ای است که این جسد تا بخش قابل توجهی از داستان توسط بازیگران دیده نمی شود...

نمایش با صحبت های دو منتقد آغاز می شود: من و بر و بچه ها یه جلسه ای تو بار داشتیم و تکلیف این نمایشو روشن کردیم که یه جور سرگرمی محفلی واسه یه مشت مرفه بی درده... دو منتقدی که بر اساس کلیشه های موجود اظهار نظر می کنند و یکی از آنها هم مردی زنباره است که از قضا شب قبل هم با هنرپیشه نقش فیلیسیتی شام خورده است و در جواب منتقد دیگر که به کنایه در قسمتی به این موضوع اشاره می کند چنین جواب می دهد: .... خانم من میرتل کاملاٌ درک می کنه که مردی با جایگاه منتقدانه من اجباراٌ باید هر از گاهی با دنیای صحنه آمیخته بشه...

پس از شنیدن اطلاعیه پلیس از رادیو که توسط خانم خدمتکار روشن شده است, مردی غریبه (سیمون) و با مشخصات اعلام شده از رادیو وارد خانه می شود. باز هم از قضا این سیمون نیز مردی هوسباز است که به تازگی رابطه اش را با فیلیسیتی به هم زده و رابطه اش را با سینثیا آغاز نموده است. سیمون به صورت کاملاٌ اتفاقی وارد خانه می شود و در ادامه سلسله اتفاقات مجبور به ماندن در صحنه می شود و به همراه سرگرد مالدون (برادر ناتنی ارباب که شب گذشته از کانادا بازگشته است) و دو خانم مشغول بازی ورق می شوند تا زمانی که بازرس هاند وارد می شود...

شوخی نویسنده با جماعت منتقد البته بسیار ظریف و جالب از کار در آمده است. علاوه بر صحبتهای کلیشه ای که یک نمونه از آن را خواهم آورد , پیشبینی های آنها که بر اساس همین کلیشه ها صورت می پذیرد همگی پرت و گمراه کننده است و به نظرم رسید که می خواهد به گونه ای بیان کند کسی که خودش به نوعی داخل بازی است نمی تواند با ژست های همه چیز دانانه! در خصوص کلیت کار نظرات از پیش تعیین شده بدهد. به همین سبب در بخشی از داستان به طرزی هنرمندانه و البته هجوآمیز آنها را نیز وارد صحنه می کند (به قول یکی از منتقدین آمیخته می کند!) که موقعیت جالبی را پدید می آورند که جهت لوث نشدن اشاره ای نمی کنم.این هم یک نمونه از صحبتهای منتقدین:

... عقیده من بر این است که اینجا دغدغه ما آن چیزی است که بنده در جای دیگر از آن به طبیعت هویت یاد کرده ام. گمان می کنم حق داریم سوال کنیم – و اینجا آدمی به گونه ای مقاومت ناپذیر به یاد این خروش ولتر می افتد که وُلا -  گمان من بر این است که ما حق داریم بپرسیم: خدا کجاست؟

***

سر تام استوپارد نمایشنامه نویس مشهور انگلیسی , برنده 4 جایزه تونی و همچنین جایزه اسکار به خاطر فیلمنامه شکسپیر عاشق می باشد. ایشان رییس کتابخانه لندن است و نظر جالبی در مورد نوع مرگ دلخواهش که همان مرگ در اثر ماندن زیر سقوط کتابخانه است! و در بالا اشاره شد دارد:

شیوه خوبی برای مردن است. وقتی می‌میری هم عقلت سر جایش است و هم در حال انجام کاری خوش و جذاب هستی. خیلی‌ها ممکن است بگویند دوست دارند در اوج خوشی با حمله قلبی بمیرند، در کل من دوست دارم با سقوط کتابخانه بمیرم! 

کتاب فوق را امیر امجد ترجمه و انتشارات نیلا آن را منتشر نموده است (چاپ اول اسفند 1384 با تیراژ 3300 نسخه با قیمت 900تومان در 75 صفحه).

پی نوشت: طبل حلبی تمام شد و احتمالاٌ در ابتدای هفته آتی مطلبش را خواهم نوشت. کتاب بعدی از ایتالو کالوینو به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری می باشد.

.............

پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

نظرات 17 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ http://lilymoslemi.blogfa.com

اولین جمله از پست که جمله ی تام استپارد بود منو یاد کتاب شاهکار اثر امیل زولا انداخت چون قهرمان اون داستان دقیقا خودشو جلوی کوهی از کتاب و تابلوی نقاشیش دار زد. دقیقا ما حق داریم بپرسیم خدا کجاست. چون وجود خدا می طلبه که ما در هنگامی که به او نیاز داریم بدانیم کجاست و بخواهیم بزرگی و متعال بودن خود را به ما ثابت کنه. خوش به حالت چه قدر وقت می کنی کتاب بخونی ایتالو کالوینو رو خوندم و بهت نمایشنامه مرد یخین می آید از یوجین اونیل را توصیه می کنم گیر آوردی بخونی.

سلام
برای کسی که عشق کتاب بد مرگی نیست!
دقیقاٌ ما حق داریم بپرسیم موافقم... اما در مطلب کتاب به نظرم اومد که نویسنده می خواست به این خاصیت منتقدین اشاره طنازانه ای بکند که بعضاٌ مطالب صحیح ولی بی ربطی را می خواهند به زور بار قضیه بکنند...
نمایشنامه مورد نظر را هم چشم... مرسی از معرفیت

دوما سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ http://dooma.blogfa.com/

بسیار جالب توصیف کردید.
بنده عاشق داستان های جنایی هستم. زیرا هنگام خواندشان به شدت به وجه می آیم.
سپاس...

سلام
ممنون ... من هم به این ژانر علاقمندم

آی سودا سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 ب.ظ http://firstwindow.blogsky.com

مرگ زیر کتابخونه؟ نه من دوس ندارن. قفسه کتابها خیلی سنگینه. ترجیح میدن هواپیمام منفجر بشه

سلام
سنگین نباشه که نمی کشه... اگه فقط فلج کنه یا قطع نخاع کنه که خوب نیست!
مرگ خوب از نظرش اینه که آدم مشغول کاری که دوست داره باشه... و این البته برای اکثر مردان شاید جالب نباشد!

درخت ابدی چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:28 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
سوژه‌ی جالبی داره. مترجمش هم معتبره و این‌کاره‌س.
تو نمایش‌نامه‌نویس‌های انگلیس سام شپارد هم بی‌نظیره. گاهی این دو تا رو اشتباه می‌گیرم.

سلام
سوژه اش واقعاٌ جالب بود و...
ترجمه خوبی هم داشت....

نفیسه چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

نمایشنامه جالبی بود. در کل از این نمایشنامه های تو درتو خوشم میاد...
ظرافت و دقت نویشنده رو می رسونه...

اما در مورد منتقدها خوب اگر نباشند هم گاهی درک فیلم اتفاق نمیفته...

اما درمورد مرگ: چه جالب، به فکرم نرسیده بود...

ایتالو کالوینو رو خیلی دوست میدارم و منتظر کتابش هستم...

سلام
جالب و خواندنی ...
موافقم ولی اگر بدون کلیشه های رایج باشد...

فرزانه چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
فیلم شکسپیر عاشق را دیده ام و بسیار پسندیده ام . پس فیلمنامه اش کار استوپارد است! باید سبک جالبی برای نوشتن داشته باشد .
این تکه خیلی جالبست :
کسی که خودش به نوعی داخل بازی است نمی تواند با ژست های همه چیز دانانه! در خصوص کلیت کار نظرات از پیش تعیین شده بدهد.
ممنون از معرفی

سلام

در مورد آن تکه هم خیلی ممنون
مثل ماهی ای که بخواهد در مورد کلیت دریا اظهار فضل های قاطعانه صادر کند...

جیران چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 ب.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.comخ

وب..
من راستش نمایشنامه ای نیستم اصلا !!!
جالبه که من هم واقعا مثل دوست بالامون داستان های جنایی وخلاصه اینجوریا رودوس دارم :)
مثلا تو فاصله ی 11-14 سالگی تمام خانم مارپل ها و هرکول پوآرو ها وخلاصه کل کتابای آگاتا کریستی رو خوندم و الان تک وتوک مراجعه می کنم ولی نمایشنامه خوندن واقعا سخته...
دوستی در انتظار گودو رو بم هدیه کرده و حتی اون رو هم نخوندم :(
ولی از نقدی که نوشته بودی لذت بردم...

سلام

محمدرضا پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:02 ق.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
خیلی کم نمایشنامه خواندم. آن هم از بکت و کامو و یونسکو بوده. آبزورد!
اما این یکی جالب بود.
خیلی خیلی مشتاقم تا نظرت را درباره ی یکی از عجیب ترین رمانهای قرن بیستم یعنی اگر شبی از شب های... بدانم.
اگر قبلا چیزی از کالوینو خوانده ای فراموشش کن. این فرق دارد.

سلام
در کامنت های وبلاگ کیمیا گفتم که باهات همدردم! من هم همینطورم
دوست دارم ولی گاهی پیش میاد!
نزدیک 80 صفحه خوندم واقعاٌ عجیبه... از نویسنده چیز دیگری نخوندم
واسه همین وقتی همون اول نویسنده تذکر می ده که این متفاوته احساس خاصی بهم دست نداد...حالا بریم جلو ببینیم!!

نوشینه پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ب.ظ http://nargess777.blogfa.com

نمایشنامه را سخت م یخوانم اما از سوژه خوشم آمد منم گاهی به این فکر می کنم که چطور مردن بهتر است . با سقوط کتابخانه عشق به کتاب را می رساند اما من همیشه به مرگ کاهلانه فکر کردم مثل سکته در خواب .
شاید باید ایده ام را عوض کنم .
بهت حسودی ام می شود برای این همه سرعت منم زمانی با همین سرعت کتاب می خواندم

سلام
فکر کنم چند تایی که پشت سر هم بخونی آسون بشه...
سکته در خواب هم بد نیست مخصوصاٌ خواب خوب هم ببینه آدم
خانواده را عذاب نمی ده... خواب خوب از این جهت که لبخند به لب آدم میمونه! و اطرافیان می توانند تخیلات خوب بکنند...
من در مقابل برخی دوستان سرعتی ندارم... ولی لاک ÷شتی هستم که پیوسته سعی می کنم حرکت کنم.

ققنوس خیس پنج‌شنبه 4 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:18 ب.ظ

سلام
جالب بود ...
زیر کتابخانه مردن هم سعادت می خواهد !!!

سلام
ممنون
واقعاٌ سعادت می خواد چون ممکنه نمیریم و دور از جان مثل بعضی نوابغ فیزیک بشیم!

برزین جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:18 ق.ظ http://naiestan.blogsky.com

سلام
ممنون از معرفی کتاب
جالب این است که همه کسانی که دغدغه آگاهی دارند ، با همین سئوال و پرسش مواجه اند : طبیعت هویت و مکانت خداوند ....
البته نویسنده دغدغه اش قطعا مضاعف بوده که ترجیح می دهد در زیر قفسه کتابخانه اش بمیرد .

سلام
این سوال های اساسی که ول کن نیستند و تکلیفشان معمولاٌ یک سره نمی شود!
ممنون

نعیمه جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ق.ظ http://n1350.wordpress.com/

واقعن سخته در مورد کتابی که نخواندم نظر بدم.
در هر صورت از معرفی ممنون.

سلام
صحیح می فرمایید کار سختیه...
ممنون

Helen جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.mydays-h.blogspot.com

آقای همسایه خوش به حالتان که اینقدر تند و سریع کتاب می خونید.

سلام همسایه عزیز و کم سر و صدا
میگم یه قرار بگذاریم به اون دو تا همسایه ای که توی طبقه ما سر و صدا می کنند حمله کنیم!
شما جوانید و کم حوصله به سن و سال من برسید سرعت مطالعه تان زیاد می شود!

مرمر شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ق.ظ

سلام..میخونمت ها اما نظر نمیاد واسه چیزی که ازش اطلاعی ندارم

سلام
بله ممنون ... این هم مشکلی ست

نیکادل شنبه 6 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام بر شما
راستش برای من که زیاد پیش نمیاد هم عقلم سرجاش باشه هم خوش بگذره و هم درحال انجام کاری باشم که دوست دارم... لذا در چنین شرایط استثنایی مرگ چرا؟؟؟
میله جان این خداوندگار شما هم که کلا سرکار گذاشته جماعت رو.
چهارشنبه صبح رفتم نشر چشمه کتاب اگر شبی از شبهای زمستان مسافری رو یه نگاهی انداختم، به نظر رسید بعد از طبل حلبی کشنده است ؛-)
حالا با توضیحات شما و محمدرضا دو به شک شدم!
مطلبت رو همون روز خونده بودم، امروز صبح هم دوباره خوندم ولی الان وقت شد بنظرم:)

سلام نیکادل عزیز
واقعاٌ چرا مرگ !
خداوندگار من!!؟
با توجه به این مطلب شما در نظرم آمد که چند تا کتاب بعدی را که در برنامه دارم بگم تا شما از میانشون انتخاب کنی تا من شرمنده نشم

من کمی به کتاب علاقه مند شدم ولی هنوز زوده که اون هم بعد از طبل حلبی که کمی اذیتت هم کرده!! کتاب پیشنهاد کنم!
ممنون

رضا یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

این نویسنده جمله های خوبی گفته
این داستان جناییه یا طنز ؟

سلام
تقریباٌ هر دوش !

الیاس چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 ب.ظ http://bbbbbaaaaaddddd.blogfa.com

سلام بر باد ولگرد گرامی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد