میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

انتخاب کتاب‌های بعدی!

مدتی بود از ترس این‌که برگزاری انتخابات کتاب در وبلاگ چیزی شبیه به حماسه‌های حضور در این سال‌ها بشود از انجام آن حذر کردم اما در این سالِ جدید بد ندیدم شانسم را امتحان کنم. هر چه پیش بیاید وضعیت از منتخبین این دوره تهران ضایع‌تر نخواهد شد. ان‌شاءالله! حقیقت امر این است که اواخر سال قبل دیسک گردن از ناحیه بین شیش و بش بیرون زد و در امر کتابخوانی و تایپ مطالب و ... اختلال اساسی ایجاد کرد. من که نتوانستم طی این سالها گزیده‌نویسی را یاد بگیرم، شاید این دیسک بتواند من را مجبور به این کار بکند.

سخن کوتاه... از هر گروه به یک گزینه رای بدهید تا برنامه‌های بعدی مشخص گردد. برنامه‌های بعدی هم یعنی کتاب‌هایی که بعد از آفتابگردان‌های کور و آمستردام خوانده خواهد شد.  

گروه اول اروپای شرقی

1) زندگی من – برانیسلاو نوشیچ

نوشیچ (1864-1936) متولد بلگراد است و یک نویسنده صرب‌تبار به حساب می‌آید. او در سال 1924 از عضویت در آکادمی علوم و هنر بازماند و از آنجایی‌که اعضا باید زندگینامه خود را می‌نوشتند او با زبان طنز این زندگینامه را نوشت.

2) میراث استر – شاندور مارای

مارای (1900-1989) در دوران امپراتوری اتریش-مجارستان به دنیا آمد و یک نویسنده مجارستانی به حساب می‌آید هرچند زادگاه او هم‌اکنون داخل مرزهای کشور اسلواکی قرار دارد.

3) یک مرد بزرگ، دوازده هزار رأس گاو – میرچا الیاده

میرچا الیاده (1907-1986) بیشتر در زمینه دین‌پژوهی و فلسفه و اسطوزه‌شناسی شناخته شده است. این اندیشمند رومانیایی در بخارست به دنیا آمد. این کتاب با کنار هم قرار گرفتن دو رمان کوتاه شکل گرفته است.

 

گروه دوم آمریکای شمالی

1) بانوی دریاچه – ریموند چندلر

یکی از آثار مطرح ریموند چندلر (1888-1959) با حضور کارآگاه فیلیپ مارلو که در سال 1943 نگاشته شده است. در سال 1947 فیلمی بر اساس این داستان به کارگردانی و بازیگری رابرت مونتگومری ساخته شده است.

2) معمای آقای ریپلی – پاتریشیا های‌اسمیت

آقای ریپلی با استعداد در سال 1955 نگاشته شده است و جایزه آلن‌پو و جوایز دیگری را نصیب نویسنده‌اش خانم پاتریشیا های‌اسمیت (1921-1995) کرده است. فیلمی هم بر اساس این تریلر در سال 1999 با حضور مت دیمون و جود لا ساخته شد. این کتاب با عنوان معمای آقای ریپلی در ایران چاپ شده است.

3) پرونده پلیکان – جان گریشام

گریشام (1955) از نویسنده‌های پرفروش آمریکایی است که در ژانر حقوقی-جنایی بسیار مطرح است. پرونده پلیکان در سال 1992 نگاشته شده و یک سال بعد فیلمی با هنرنمایی جولیا رابرتز و دنزل واشنگتن بر اساس آن ساخته شده است.

.............................

پ ن 1: مطلب مربوط به آفتابگردان‌های کور اثر آلبرتو مندس تقریباً آماده شده است. خواندن دور نخست آمستردام اثر یان مک ایوان از نیمه گذشته است.  

پ ن 2: سال نو را به همه دوستانی که این صفحات را دنبال می‌کنند تبریک عرض می‌کنم. امیدوارم هرجا که هستید با سلامتی و شادی و آرامش قرین باشید.

 


انتخاب رمان و سختی‌های آن!

مقدمه اول: هر سال در چنین ایامی معمولاً بهترین کتاب‌هایی را که سال گذشته خوانده و در موردشان چیری در وبلاگ نوشته‌ام، انتخاب کرده و در کنار منتخبین سال‌های قبل قرار می‌دادم. در این دوازده سیزده سال به مرور لیستی به دست آمده که شاید به کار انتخاب رمان توسط شما بیاید. امیدوارم در کنار بررسی‌ها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب می‌کنید این لیست هم به کار بیاید.

مقدمه دوم: انتخاب لیست فوق با توجه به نمره‌ای که در زمان نوشتن مطلب به آنها داده‌ام، انجام می‌شود. در مورد نحوه نمره‌دهی در این لینک توضیح داده‌ام. چنانچه خواندید و پیشنهادی در این زمینه داشتید، استفاده خواهم کرد.

مقدمه سوم: در کنار نمراتی که داده‌ام یکی از سه حرف (A,B,C) را استفاده کرده‌ام که اینها نشان‌دهنده هیچ برتری و رجحانی نیست و صرفاً یک نوع دسته‌بندی بر مبنای سخت‌خوانی و ساده‌خوان بودن کتاب است که قبلاً در این لینک توضیحاتی در این رابطه داده‌ام. در مورد انتخاب رمان و توصیه رمان توضیحاتی در اینجا نوشته‌ام که شاید به کار بیاید.

******

انتخاب رمان کار ساده‌ای نیست و توصیه‌ی آن کاری بسیار سخت است. طبعاً می‌توان هرگاه دوستی از ما درخواست معرفی کرد، تعدادی شاهکار را پشت سر هم ردیف و خود را خلاص کنیم. مطمئن باشید در این دنیا و آن دنیا هیچ‌کس یقه ما را نخواهد گرفت که فلان کتاب شاهکاری که معرفی کردی شاهکار بود یا نبود؛ در این دو دنیا مشغولیاتِ آدم‌ها بسیار بیشتر از این حرف‌هاست که بیایند یقه ما را بابت این مسائل بگیرند! اما اگر برای‌مان مهم باشد که آن دوست در صورت عمل به توصیه‌های ما چه مسیری را طی خواهد کرد، آن‌وقت توصیه کتاب کار سختی خواهد شد. توصیه‌های ما می‌تواند یک فرد را با کتاب و کتاب‌خوانی عجین کند و هم می‌تواند فردی را از این مسیر باز بدارد. به تفاوت این دو مسیر و تبعاتش در جامعه که فکر کنیم پشت‌مان تیر می‌کشد و مژه‌های چشم راست‌مان شروع به پرش می‌کند و شب خوابمان نمی‌برد و ... البته اوضاع به این خطرناکی هم نیست و خبرهای خوبی در این رابطه وجود دارد:

اول این‌که تعداد توصیه‌خواهان رو به کاهش است!

دوم این‌که تعداد توصیه‌دهندگان رو به فزونی است!!

سوم این‌که تعداد عمل کنندگان به توصیه‌ها به شدت رو به کاهش است!!!

چهارم این‌که مسئولینِ مسائلِ بسیار خوفناک و وحشتناک‌تر از این‌ مثلِ خرس می‌خوابند و لوزه سمت چپ‌شان حتی به خارش هم نمی‌افتد! (این لوزه را مدیون خلاقیت مترجم کتاب آخر هستم!!)

با این خبرهای خوب تقریباً نود و هشت و شش دهم درصد سختی توصیه‌ی کتاب برطرف شده است و آن مقدار باقی‌مانده هم چیزی نیست که بخواهیم بابت آن نگران باشیم؛ نمی‌شود که همه‌ی شاخص‌ها تهِ دره باشد و این یکی نوکِ قله!

لذا با قلبی آرام و دلی مطمئن در ادامه مطلب لیست کتابهای منتخب سال گذشته و سال‌های قبل را آورده‌ام. در مقابل هر عنوان کتاب لینک مطلبِ مربوطه جهت تسریع در دسترسی آمده است.

 

ادامه مطلب ...

سالی که نمی‌گذرد!


انگار یک قرن پیش بود که نزدیکای تغییر و تحویل سال، بهاریه می‌خواندیم و می‌نوشتیم. برای برخی شماره‌های نوروزی مجلات تا همین سه دهه قبل... سه دهه!!!... برای تلفظِ «سه دهه» ناخودآگاه سه تا چین عمیق روی پیشانی آدم نقش می‌بندد... اصلاً دست و پا زدن برای تهیه آن ویژه‌نامه‌ها را بی‌خیال! الان دیگر برای خیلی‌ها قابل فهم نیست کسی برای خرید یک روزنامه یا مجله به ده پانزده کیوسک روزنامه‌فروشی سر بزند؛ اصلاً مگر روزنامه و مجله را می‌خرند!؟ اصلاً مگر این کیوسک‌ها مجله و روزنامه هم می‌فروشند؟!  

«یعنی شما برای خوندن چهار تا تیتر این همه به خودتون فشار می‌آوردید!؟»

«شب عیدی رفته بودین پشت در بیمارستان سینا؟!»

«به غیر از تیترِ اخبار مگر چیز دیگری هم می‌خوندید؟!»

«اراذل»

«زمان دادید بهشون»

انگار گلوی «اونا» زیر پوتینِ «اینا» به خِرخِر کردن افتاده بود و ناگهان برگی رو شد و روزنامه‌هایی بر سر نیزه و ما فریب خوردیم. بعد برای اینکه کار طبیعی جلوه کند همان نیزه‌ها حواله‌ی روزنامه‌نگاران شد و یک به یک و فله‌ای... حالم از تئوری‌های توطئه‌اندیشانه به هم می‌خورد. باورتان می‌شود هنوز هم کسانی هستند که معتقدند ترور فلان روزنامه‌نگار ساختگی بوده!؟

«چی شد!؟ تو که اصلاً می‌خواستی چیز دیگری بنویسی! می‌خواستی از روضه شب عید بگی و این سالی که گذشت. مگه نمی‌خواستی یادی از آقای دوربینی بکنی!؟»

این سال نمی‌گذرد. امیدوارم آنطور که آن سالها گذشتند این سال نگذرد. سال‌ها همینطوری و روی کاغذ و به راحتی نمی‌گذرند که پس از گذشتن زمان، کوتاه یا دراز، زیرش بزنند و با چند تا کلمه آن را هوا کنند. زیر قدم‌های هر سال چه استخوان‌ها که خُرد نشده.

...

آقای دوربینی یک مرد میانسالِ بی‌آزاری بود و از این حیث مرا یاد دکتر عابدی کوی می‌انداخت، با این تفاوت که عاشق دوربین و دیده شدن بود. خوب خودش را در موقعیتِ دوربین قرار می‌داد! نمی‌دانم هنوز هم هست یا بازنشسته شده...  برای دیده شدن، اسلحه و باتوم نمی‌کشید یا اینکه موی یک زن را چنگ و به افتاده‌ای لگد بزند یا روش‌های دیگر برای دیده شدن...

 اینا همش روضه است. کافیه فقط اخبار امسال را یک مرور گذرا بکنیم. منتها نه برای گریه کردن. برای درس گرفتن.

امسال برای خودش قرنی بود. «درسِ این قرن» را باید گرفت. یادش به‌خیر چه کتاب کم‌حجم و خوش‌دستی بود. آینده، باز بود. به نظرم هنوز هم باز است.

...............

پ ن 1: خوانش دور دوم زیر کوه آتشفشان را شروع کردم. البته که در نوبت دوم ساده‌تر است و آن دست‌اندازها و ... و... مانع از پیش‌روی مطالعه نمی‌شود. علاوه بر این، بالاخره دکتر چشم رفتم و عینکی شدم و باید اعتراف کنم که کلمات خیلی واضح‌تر شدند!

 


جامع المقدمات!

مقدمه اول: شاید شما هم در برخی سفرها تجربه کرده باشید؛ اینکه از روی نقشه‌ها و راهنماها چند نقطه را مشخص کنید و عازم شوید. آنهایی که داخل شهر هستند و یا کنار جاده و در دسترس، مد نظرم نیست. منظورم دقیقاً آنهایی است که دور از خطوط اصلی هستند. من آنها را به سه گروه عمده تقسیم می‌کنم. برخی از این جاده‌های فرعی از ابتدا جالب توجه هستند و هرچه‌قدر هم سخت‌تر یا طولانی‌تر از آن‌چه که برنامه‌ریزی کرده‌ یا در نظر داشته‌ایم، باشند، باز هم ملالی نیست و ما ادامه می‌دهیم. مسیر در این‌گونه موارد به‌واقع بخشی از مقصد است. در گروه دوم با جاده‌هایی طرف هستیم که یا ابتدایش سخت است و کم‌کم آسان می‌شود و یا ابتدایش ساده است و کم‌کم سخت می‌شود اما در هر صورت سختی‌اش چندان لذت‌بخش نیست و این جذابیتِ موردِ انتظار در مقصد است که ما را به ادامه مسیر ترغیب می‌کند. در این موارد وقتی به مقصد می‌رسیم و چرتکه می‌اندازیم، اگر کفه‌ی ترازو به سمت رضایت چربش کند آن‌گاه با یادآوری سختی‌های مسیر، از آن به عنوان لحظات لذت‌بخش یاد می‌کنیم. گروه سوم آنهایی هستند که در مقصد با چیزی که انتظارش را داشتیم روبرو نمی‌شویم؛ یا اساساً چیزی نیست، یا چیزکِ ناچیزی از آن چیزِ مورد نظر باقی مانده است! و امان از وقتی که مسیر این گروه سخت و صعب‌العبور هم باشد. غرض اینکه در حال خواندن کتابی هستم بسیار سخت‌خوان... به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویم و به سختی ادامه می‌دهم... شما دعا کنید این سفر از آن گروهِ سومی‌ها نباشد!

مقدمه دوم: چند روز پیش تعدادی از دوستان بازنشسته شدند و رفتند. خیلی از آنها جوان‌تر از من بودند! از چند سال پیش به این طرف حس یک زندانی را دارم که با چوب‌خط کشیدن در انتظار روز آزادی خود است، با این تفاوت که ماندن در این زندان دست خودمان است اما به هزار و یک دلیلِ درست و نادرست، ماندن را انتخاب می‌کنیم! ترسناکیِ دنیای جدید و تناقضی که انسان گرفتار آن است همین است! به مسئول مربوطه مراجعه کردم. پرونده را بالا و پایین کرد هیچ راهی ندارد و باید مدتی دیگر دوام بیاورم!

مقدمه سوم: خدا رحمت کند سعیدی سیرجانی را... یکی از مقالاتش گاه و بیگاه به یادم می‌آید و هر بار از آن تمثیل ماندگار و کاربرد مکررش متعجب می‌شوم. «مشتی غلوم لعنتی» را عرض می‌کنم... این مقاله را در ایام سربازی در کتاب «در آستین مرقع» خواندم. ایشان ابتدا خاطره‌ای از دوران کودکیِ خود در سیرجان تعریف و شخصیت مشتی‌غلوم را به ما معرفی می‌کند: فردی شیرین‌عقل که در هنگام راه افتادن دسته‌های عزاداری جلوی دسته راه می‌رفته و بر اشقیا لعنت می‌فرستاده و جمعیت در پاسخ، «بیش باد» می‌گفتند. مرحوم سعیدی در ادامه به اولین مواجهه خود در حسینیه شهر با مشتی‌غلوم می‌پردازد و این‌که وقتی شورِ جمعیت از یک میزانی بالاتر می‌رفت مشتی‌غلوم به جای لعنت بر یزید و ابن‌زیاد و... شروع می‌کرد به دادن فحش‌های خاردار به جمعیت، اما جماعت به‌شورآمده بدون آنکه متوجه باشند با هیجان پاسخ می‌دادند که بیش باد! نویسنده با نقل این خاطره به تریبون‌ها و سخنرانی‌های آن زمان (تا جایی که یادمه تاریخ نگارش مقاله 58 یا 59 بود) اشاره و می‌گوید که سخنان و وعده‌هایی که سخنرانان می‌دهند کمتر از آن شعارهای مشتی‌غلوم نیست اما جمعیت با اشتیاق و شور آنها را تأیید می‌کنند. واقعاً خدا رحمتش کند... طوری مسئله را بیان کرده است که همیشه به یاد من می‌ماند و روند حوادث به‌گونه‌ایست که مدام تازه می‌شود!

مقدمه چهارم: یادمه که می‌گفتند دعا کن گذرت به دادگاه و بیمارستان نیافتد... وجوه مشترک این دو کمابیش بدون تجربه و یا با تجربه، برای ما قابل درک است اما اخیراً یک وجه مشترک جدیدی بر من مکشوف شده است: در این دو مکان هیچ مسئله‌ای کامل حل نمی‌شود! در دومی گاهی اتفاقات مثبتی رخ می‌دهد اما بدنِ انسان به‌گونه‌ایست که فی‌الواقع ما را به مرور به جایی می‌رساند که حس می‌کنیم مسائل حل نمی‌شوند. اما در اولی به جرئت و به تجربه می‌گویم هیچ مسئله‌ای حل نمی‌شود. من از این بابت حسابی غمگینم. از دویست سال قبل به این طرف نبود عدالتخانه واقعاً معضل بزرگی بوده است. دوباره یاد فیلم آرژانتین 1985 افتادم و حسرت خوردم.

مقدمه پنجم: در پیچ و خم تاریخ معمولاً فرصت‌هایی برای یادگیری جمعی پدید می‌آید و خوشا به حال آنان که می‌آموزند و خود را از دایره‌های تکرار خلاص می‌کنند و بدا به حال آنان که نمی‌آموزند... آنان محکوم به تکرار و تکرار و تکرار هستند. و نفرین ابدی بر آنان‌که در مقاطع حساسی که فرصت بالا پدید می‌آید برای یازده ثانیه یا یازده دقیقه لذت بیشتر از قدرت (یا قدرت احتمالی)، بساط یادگیری را فرو می‌کوبند و در هم می‌پیچانند.

...............

پ ن 1: خوانش اول زیر کوه آتشفشان احتمالاً تا دو سه روز دیگر به پایان می‌رسد و... نمی‌دانم نوشتن مطلبش به این طرف سال می‌رسد یا نه... حتی نمی‌دانم جرئت هم‌مسیر شدن دوباره با آن را دارم یا ندارم! اگر دوباره نخوانم چه بنویسم در موردش!؟ خلاصه این‌که معلوم نیست آخرین پست امسال را به خودش اختصاص می‌دهد یا خیر... حالا من هرچی از سخت‌خوان بودن کتاب بگویم باز عده‌ای بیشتر کنجکاو می‌شوند و احتمالاً بیشتر فحش می‌خورم!


دل‌خوش به این مقدار نباشید!

یکی دو ساعت از نیمه‌شب گذشته بود و با صدایی در حدِ بال‌زدن پروانه از خواب بیدار شدم. پاورچین پاورچین از اتاقم خارج شدم. چراغ‌ها خاموش بود اما نورافکن‌های ایستگاهِ مترو تاحدودی فضای داخل خانه را روشن کرده بود. غریبه‌ای از اتاق پسرم خارج شد و سعی داشت آرام درِ اتاق را ببندد. قد و قواره‌ای متوسط با موهای بلند و صافی که از تهیگاه پایین‌تر آمده بود. رایحه‌ی خاصی در فضا پیچیده بود که از بدو ورود به سالن ذهنم را مشغول کرده بود و درست هنگامی که مچِ آن دختر را گرفتم ناغافل اسم یک نویسنده ایتالیایی که چندان هم مورد توجهم نیست به ذهنم آمد: استفانو بنی! و بلافاصله نام کتابی که از او خوانده بودم. البته فرصت نشد در همان لحظه به چرایی این یادآوری پی ببرم.

وقتی مچش را گرفتم یک لحظه از جا پرید اما جیغ نکشید و رو به من چرخید و خیلی زود با لبخندی نشان داد بر اوضاع مسلط است. به محض اینکه صورتش را دیدم، این من بودم که حسابی جا خوردم. خودِ خودش بود! همان صورت و همان چشم و ابرو و لازم نبود حرف بزند تا بگویم همان صدا. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیایم.

گفتم: من رو به جا میارید خانم؟!

گفت: گرچه گذشت چند دهه تغییرات زیادی در شما به وجود آورده ولی من همه بچه‌هایی رو که دیدم به خوبی می‌تونم تشخیص بدم.

گفتم: آرزوی من رو چی؟! اون رو هم به یاد میارید؟!

گفت: ما فرشته‌های مهربون حافظه‌های دقیقی داریم. یادمه آرزو کردی که میلیونر بشی!

گفتم: پس چی شد؟!

گفت: قول دادم که تا چهل سال بعد میلیونر می‌شی. الانم اگه خوب حساب و کتاب کنی می‌بینی که چند سال زودتر از موعد میلیونر شدی و حتی داری میلیاردر هم می‌شی!

با عصبانیت گفتم: خانوم محترم این یه کلاهبرداریه! این اونی نبود که من آرزو کردم.

چیزهای دیگری هم گفتم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ و...  اما او به آرامی دستش را خلاص کرد و به سمت درِ خروجی رفت. بعد رو به من کرد و با شیطنت خاصی گفت: «دل‌خوش به این مقدار نباشید!»