میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

در انتظار بربرها ج.م.کوتزی


 

راستش را بخواهید دنیا باید دست آوازخوان ها و رقاص ها باشد! خودخوری های بیهوده , غم و غصه های بی خودی , افسوس خوردن های بی فایده!

*

اگر لازمه ی تمدن به گند کشیدن چیزهای به دردخور بربرها و ساختن یک مشت طفیلی باشد, باید عرض کنم, من با تمدن مخالف ام...

***

راوی داستان, پیرمردی است که در یکی از شهرهای کوچک مرزی (که مکان و موقعیت این شهر تعمداً نامشخص است), سمت شهردار را دارد و نماینده حاکمیت و یا به قولی امپراتوری است. امپراتوری ای که مدام دم از تهدید و حمله احتمالی بربرها می زند. بربرها به نوعی اسم مستعار قبایل بومی و بدوی ساکن دراطراف مرزهای کشور است. مردم نیز تحت تاثیر تبلیغات یا شایعات و افسانه ها به نوعی در هراس از حمله بربرها به سر می برند.

من که به چشم خودم آشوب و بلوایی ندیدم. خوب که فکرش را کردم دیدم در هر نسلی یک بار ترس از بربرها به جان مردم می افتد. زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد دست سیاه بربری از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است , مردی نیست که از تصور مست بازی بربرها توی خانه اش, شکستن ظرف ها , آتش زدن پرده ها و تجاوز کردن به دخترهاش دچار ترس و وحشت نشده باشد. این خیال بافی ها نتیجه آسایش بیش از اندازه اند. یک سپاه از بربرها نشان ام بدهید تا باورشان کنم.

سرهنگ جول از اداره سوم برای سرکشی به نقاط مرزی و بررسی تهدید بربرها به این شهر کوچک وارد می شود. او در سراسر داستان یک عینک دودی بر چشم دارد که نشان دهنده نوع نگاه تیره و بدبینانه ای است که سرهنگ به همه چیز دارد. شناخت او و کل آدم های امپراتوری نسبت به بربرها , شناختی معیوب است و آنها هیچگاه عینک سیاه خود را از روی چشمانشان بر نمی دارند. از نظر آنها بربرها موجودات وحشی و به دور از تمدنی هستند که تمدن ساخته شده توسط انسانها را تهدید می کنند و می بایست قبل از اینکه این موجودات وحشی با یکدیگر متحد شوند آنها را سرکوب نمود. نیاز به توضیح نیست که وقتی کلمه موجود را به کار می برم منظورم این است که از نگاه این تیپ افراد "دیگران" (اینجا بومی های سیاه پوست و جاهای دیگر غیر خودی های دگراندیش  و...کلاً می توان گفت دیگران یعنی دگرباشان) اساساً انسان نیستند که لازم باشد با آنها برخورد انسانی کرد.

... آن ها آمدند به سلول ام تا معنی انسان بودن را نشان  ام بدهند, و الحق که در عرض یک ساعت خوب نشان ام دادند.

لذا در سراسر داستان می بینیم که از طرف جول و هم مسلکانش صفاتی غیر انسانی و وحشیانه به بربرها نسبت داده می شود که معلوم نیست چه قدر واقعیت دارد (و خیلی هم قابل تشکیک است) اما چیزی که در آن نمی توان شک نمود آن است که خود همین عناصر امپراتوری , همان اعمال و به مراتب وحشیانه تر از آن را انجام می دهند و این سوال را پیش می آورند که متمدن کیست و توحش چیست؟

در همان ابتدای داستان شهردار گفتگویی با سرهنگ در مورد بازجویی و شکنجه دارد که جالب است. شهردار می پرسد که او از کجا متوجه می شود که زندانی حقیقت را می گوید, سرهنگ (که اتفاقاً در امر حقیقت یابی خستگی ناپذیر است و نمونه هایی آشنا را به ذهن متبادر می کند) از طنین بخصوصی که در کلام راست است سخن می گوید و بعد اضافه می کند:

اول اش دروغ می شنویم – همیشه این جوری ست – اول اش دروغ , بعد فشار , باز هم دروغ , باز هم فشار , بعد شکستن , باز هم فشار بیشتر, آن وقت حقیقت. این جوری می شود به حقیت رسید.

پیرمرد در دلش به این نتیجه گیری می رسد که: درد حقیقت است ; جز این , همه چیز جای شک و تردید دارد. این درسی است که از گفتگوی ام با سرهنگ جول می گیرم.

یکی از سرگرمی های شهردار کنکاش در ویرانه های قلعه ای قدیمی است و تکه چوب هایی از زیر خاک بیرون کشیده است که با خطوط نامفهومی چیزهایی روی آن نوشته شده است. یکی از دغدغه های او فهمیدن رمز و راز این کتیبه هاست. این دغدغه نشان از کنجکاوی او برای شناخت بربرها دارد. شاید همین امر ریشه تساهل و تسامحی است که او در قبال بومی ها دارد. یکی از زیباترین واگویه های این مرد وقتی است که بر روی این ویرانه با خود می اندیشد که شاید زیر این خاک ها شهرداری مثل خودش آرمیده باشد که در طول خدمت خود عاقبت با بربرها روبرو شده باشد! در واقع از نظر این پیرمرد صادق, که افکار و آرزوهای قشنگی هم دارد, اقوام بربر به آن معنا وجود ندارد. او به زمانهایی که بومی ها و چادرنشینان برای داد و ستد به شهر می آمدند , اشاره می کند و رفتار تحقیر آمیز مردم و سربازان را نسبت به آنها یاداوری می کند:

می دانید, یک موقع هایی از سال هست که بربرها می آیند پیش ما داد و ستد کنند. آن وقت بروید سر بساطی ها تا ببینید سر کی ها را کلاه می گذارند و به شان کم می فروشند و سرشان داد می زنند و خوار و زارشان می کنند. ببینید کی ها از ترس این که مبادا سربازها به زن هاشان بد و بی راه بگویند آن ها را توی اردوگاه می گذارند و با خودشان نمی آورند... من شهردار می بایست بیست سال آزگار با همین خواری و خفتی که هر نوکر بی سر و پایی یا کشاورز دهاتی ای به سر آنها می آورد دست وپنجه نرم کنم. تحقیر را چه جور می شود از یاد برد به خصوص این که به خاطر هیچ و پوچی مثل تفاوت آداب سر سفره و آرایش پشت چشم باشد؟ می خواهید بدانید بعضی وقت ها من چه آرزویی می کنم؟ آرزو می کنم این بربرها پا شوند و حق ما را کف دست مان بگذارند تا یاد بگیریم به شان احترام بگذاریم.

پیرمرد ,راوی صادقی است. از شهر کوچک و شایعات آن سخن می گوید و البته با فاصله کمی یکی از این شایعات را که شاید برای زیر سوال بردن شخصیتش استفاده شود را تایید می کند!

سربازها پشت سر زن های آشپزخانه می گویند: از آشپزخانه تا رخت خواب جناب شهردار در شانزده مرحله ساده ... شهر هرچه کوچک تر , بازار شایعه داغ تر. امور خصوصی بی امور خصوصی. این جا ما تو شایعه نفس می کشیم... توی آشپزخانه پیرزنی هست ... و دو تا دختر که جوان تره شان سال گذشته چندین بار آن شانزده مرحله را پشت سر گذاشته...

شهردار آدم تنهایی است. امکانات مناسبی دارد! اما کشش (عشق یا...) او نسبت به دختری بربر (که هم کور است و هم لنگ و هم...) و ذهنیات و افکاری که در این رابطه بیان می کند, صحنه های بدیعی را رقم می زند که نمی توان به هیچ وجه انگی غیر اخلاقی به او چسباند و بلکه بالعکس...

در حقیقت این داستان گزارشی است تا به ما بگوید وقتی که مردم این شهر در انتظار بربرها بودند چه حال و احوال روحی ای داشتند و نشان خواهد داد که دخالت حاکمیت (قدرت یا سیستم نظامی امنیتی) چگونه جایی را که می توانست بهشتی برای ساکنینش باشد به جهنم تبدیل می کند. به ما خواهد گفت که چگونه انسانها وقتی که خود را بر حق می پندارند و از قدرت هم برخوردارند , "دیگران" را حتی انسان به حساب نمی آورند و از اعمال هر گونه ستمی فروگذار نیستند.

(برای خواندن باقی مطلب اگر علاقمند هستید به ادامه مطلب مراجعه نمایید)

***

همانطور که در ادامه مطلب اشاره کردم , خواندن این کتاب را که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نیز حضور دارد را به همگان توصیه می کنم و قطعاً جزء 10 کتاب برتری که امسال خوانده ام و خواهم خواند قرار می گیرد. این کتاب که سال 1980 منتشر شده در ایران در مدتی کمتر از 4 سال 4 بار ترجمه شده است و حداقل 6 ناشر آن را چاپ نموده اند!!

1382 نشر اژدهای طلایی  مترجم بهروز مشیری

1383 نشر البرز                مترجم محمدرضا رضایی هنجی

1383 نشر جیحون            مترجم بهروز مشیری

1384 نشر قصه                مترجم محسن مینو خرد

1384 نشر پلک                 مترجم فریده بلیغ (اسدی مقدم)

1385 نشر قصه                مترجم بهروز مشیری

1386 نشر مرکز                مترجم محسن مینو خرد

من آخری را خوانده ام که ترجمه خوبی بود و اشکال خاصی نداشت. رسم الخط خاصی داشت (مثلاً سوئال به جای سؤال و ... که در جملات انتخابی مشخص است) اما خیلی روان و خوب بود (چون خیلی دوست داشتم این چند تا غلط تایپی را هم اشاره می کنم: صفحه 59 سطر 16 ، صفحه 94 سطر 18 ، صفحه 118 سطر 4). در مورد باقی ترجمه ها چیزی نمی دانم.

کوتزی که خود متولد آفریقای جنوبی است تا کنون دو بار جایزه بوکر را دریافت کرده است که از این حیث منحصر به فرد است (سال 1983 به خاطر کتاب زندگی و زمانه مایکل ک . و در سال 1999 به خاطر کتاب رسوایی ) او برنده نوبل ادبیات سال 2003 است و هنگام اعطای جایزه نوبل , او به دلیل تواناییش در تصویر کردن درگیریها و دغدغه های بیگانگان در نقاب های مختلف , خصلت اخلاقی آثارش، نثر استادانه، گفتگوهای جاندار و تحلیل درخشانش، ستوده شد. (البته همه ما می دانیم که این جوایز استعماری و صهیونیستی است!)

اطلاعات بیشتر در مورد این کتاب و نویسنده در لینکهای زیر قابل دسترسی است:

شهردار در انتظار بربرها قطره قطره چکید  الهه رهروی نیا - روزنامه اعتماد

به انگیزه انتشار رمان در انتظار بربرها  پیمان اسماعیلی - روزنامه اعتماد

تمثیل های کافکایی جی ام کوتزی شهریار خالقی – روزنامه شرق

اعتراض شدید نویسنده به چاپ بدون اجازه آثارش در ایران – سیب گاززده

لینک ویکیپدیا فارسی البته اگر باز شود اینجا

درباره ی جان مکسول کوتزی اینجا

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من : نشر مرکز ، چاپ اول ، 1386 ، 231 صفحه ، تیراژ 1800 نسخه ، 3500 تومان

پ ن 2: تمرین; در سراسر داستان تنها فردی که اسم دارد سرهنگ جول است و باقی بدون نام هستند حتی خود راوی...چرا؟

پ ن 3: از این نویسنده قبلاً (دوره قبل از وبلاگ نویسی) کتاب زندگی و زمانه مایکل ک. را خوانده ام.

پ ن 4: تراژدی آمریکایی درایزر تمام شد! فکر کنم برای حفظ تعادل باید برم سراغ درنگ!

پ ن 5: نمره من به کتاب 5 از 5 است.

به آن رفیق عزیزم که اون کتاب مارکز را توصیه نمود(گزارش یک آدم‌ربایی) و موجب مراجعه جماعت قابل توجهی به کتابفروشی ها شد توصیه "بی پرچمانه ای" می کنم که به نحوی هوای این کتاب را هم داشته باشد! مثلاً بگوید مردم اگر می خواهند عاقبت تاکید بی رویه بر "دشمن" را بدانند بروند و این کتاب را بخوانند... مثلاً بگوید برای اینکه مردم بدانند شناخت و همدلی با دگرباشان چه اهمیتی دارد بروند این کتاب را بخوانند...یا خیلی چیزهای دیگر , مثلاً از همین جملات زیر کلی چیز می شود گفت :

عملیات نظامی از پیش طراحی شده و حمله به قصد پاک سازی و مجازات دشمن در خاک خودشان چه فایده ای دارد وقتی ما در خاک خودمان داریم از پا در می آییم؟

.

نیروی اعزامی با تاراج زمین و به باد دادن میراث اجدادی مان , برای جنگ با بربرها آماده می شود...

.

من دروغی بودم که امپراتوری در مواقع خاطرجمعی به خودش می گوید, او حقیقتی که امپراتوری هنگام وزش تندباد ناملایمات می گوید. دو چهره ی حاکمیت امپراتوری, همین و بس.

.

وقتی کسانی ناعادلانه عذاب می کشند , سرنوشت آن هایی که شاهد عذاب شان هستند این است که به عذاب شرمندگی دچار شوند.

.

پس کله ی امپراتوری تنها یک فکر می لولد: چه گونه به پایان نرسیدن, چه گونه نمردن, چه گونه روزگار خود را درازتر کردن. روزها سر در پی دشمن هاش می گذارد. حیله گر و بی رحم است, مامورهاش را به هر سوراخی می فرستد. شب ها خیال فاجعه در سر می پزد. تاراج شهرها , تجاوز به مردم, از کشته پشته ساختن, زمین های آباد را ویرانه کردن.

.

آن ها که نمی آیند یک آدم سالم و قوی را که می تواند آن ها را سر جاشان بنشاند محاکمه کنند. می خواهند آن قد توی هلفدونی نگه ام دارند تا ازم یک کله پوک بی زبان درست کنند, یک شبح. آن وقت می برندم تو یک دادگاه دربسته و پنج دقیقه ای سر و ته قانونی قضیه را که دست و پاگیرشان شده هم می آورند. خداییش مرگ بر آپارتاید کله پوک انگلیسی ! آخه نظام اینقد کودن! خب قانونی داشته باش که دست و پاگیرتان نکند! این رو هم ما باید یادتون بدیم؟! اسم خودشون رو هم گذاشتند امپراتوری! اه اه اه...

.

از قسمت های تاثیرگذار این کتاب جایی است که شهردار وادار می شود تا نوشته های روی تکه چوب های قدیمی را که به زعم نظامیان پیام های جاسوسی است , بخواند و او از پیش خود تمام حرف های ناگفته اش را به عنوان ترجمه آن کتیبه ها با زبانی کنایی مطرح می کند... واقعاً عالی بود...این یکی دو نمونه اش:

خوب حالا ببینیم این یکی چی می گوید. نگاه کنید, این جا فقط یک علامت خشک و خالی است. علامت بربرها به معنی جنگ , البته معنی های دیگر هم دارد. می تواند به معنی انتقام باشد, و, اگر این جوری سر و ته اش کنید, خوانده می شود عدالت. معلوم نیست مقصود کدام یکی است. این هم از حیله گری های بربرهاست دیگر.

.

خوب حالا ببینیم این یکی چی می گوید... دیروز رفتیم برادرت را بیاریم. بردندمان تو یک اتاق, دیدیم پارچه پیچ رو یک تخت دراز کشیده...می خواستند او را همان طوری ببرم, اما گفتم اول بگذارند ببینم ش. اگر جسد عوضی باشد چی؟ جسد این جا زیاد است, جسد جوان های دلاور. خلاصه پارچه را پس زدم دیدم خود خودش است. پلک چشم هاش به هم دوخته شده بود. پرسیدم چرا این کار را باهاش کرده اید؟ یارو گفت این رسم مان است. پارچه را جر دادم دیدم همه ی جانش کبود است , دیدم پاهاش باد کرده و شکسته. گفتم چی به سرش آورده اید؟ یارو گفت نمی دانم. روی کاغذ که چیزی ننوشته. اگر سوئالی داری برو پیش گروهبان, اما سرش خیلی شلوغ است. برادرت را می بایست چال می کردیم, بیرون قلعه شان, آخر بو گرفته. بی زحمت به مادرت بگو و سعی کن دل داری اش بدهی.

.

شهردار با محبوس کردن و گرفتن گوش هایش می خواهد فریادهای خون خوارگی میهن پرستانه مردمی را که برای دیدن مجازات و شکنجه جمع شده اند را نشنود و در عین حال امیدوار است که کسان دیگری باشند که آنها نیز از این اعمال منزجر باشند , شاید در همین لحظه مرد کفاش دارد توی خانه اش آهسته با انگشت روی قالب اش می زند و در همان حال با خود زمزمه می کندتا صدای آن فریادها به گوش اش نرسد, شاید زن های خانه داری...شاید کشاورزهایی...و یک جمله معترضه کلیدی دارد در انتهای این قضیه: اگر چنین رفقایی هم هستند بدا به حال ام اگر نمی شناسم شان!  و بلافاصله یک جملاتی هست در حد خدا: برای من , در این لحظه که دارم از جمعیت فرار می کنم , چیزی که بیش از همه اهمیت پیدا کرده این است که نه آلوده ی شقاوتی شوم که آن وسط می خواهند مرتکب شوند و نه خودم را به زهر نفرت عاجزانه (تاکید از میله است) نسبت به مرتکب شوندگان اش آلوده کنم. من که نمی توانم اسیرها را نجات بدهم , پس بگذار خودم را نجات بدهم. بگذار دست کم بگویند , اگر اصلاً بگویند , اگر اصلاً کسی در آینده ای دور علاقه ای داشته باشد بداند ما چه طوری زندگی می کرده ایم, که در این پایگاه دورافتاده ی امپراتوری نور , مردی بود که در عمق وجودش بربر نبود.

.

هرگز نمی بایست اجازه می دادم دروازه های شهر به روی مردمی باز شوند که برای امور دیگر بیش از شرافت ارزش قائل اند. آن  ها پدرش را جلوی چشم اش سکه ی یک پول کردند و کاری کردند که از زور درد به پرت و پلاگویی افتاد. دختره را شکنجه کردند و او نتوانست جلوشان را بگیرد (همان روزی که توی دفترم غرق حساب و کتاب بودم). از آن به بعد آن دختر, خواهر همه ی ما, دیگر آدم نبود. پاری از حس های همدلی اش مردند , بعضی از احساس ها دیگر در او نجنبیدند. حقیقتاً جرات ندارم به خودم نگاه کنم و قضاوت کنم ترازوی خود من کفه شرافت و امور دیگرش چه تناسبی دارند, یا وقتی غرق حساب و کتابم خواهر همه ما یا برادر همه ما , در چه حالی است ...

.

شهردار اما به آینده امیدوار است , مثلاً کتیبه ها را چال می کند تا شاید رمز و راز آن را آیندگان کشف کنند. او امیدوار است که نسل های آینده بتوانند شناخت و ارتباط بهتری با یکدیگر داشته باشند و اثری از حقیقت یابی های کهریزکی نباشد اما به شرطها و شروطها: فقط دعا کنیم که آن ها بازی های بزرگ ترهاشان را تقلید نکنند...

نظرات 21 + ارسال نظر
مهدی نادری نژاد جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ق.ظ http://www.mehre8000.org

با سلام
تقلید بازی بزرگترها !!!
**************************
سخن نغز و تامل برانگیزی است.

سلام
ممنون از وصله ای که به خرج دادید و تا انتها خواندید.

اسکندری جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:23 ب.ظ

اینجور کتابا که بیان واقعیتها ی همیشگی هستند ملموس و دلچسبند .همیشه همه جا همه ی آدمها حس نژاد پرستی یا برتربینی به خاطر موقعیت شغلی اجتماعی زیبایی و مالی داشتند و دارند .اکثر کسایی هم که نشون نمیدند اونو تو دلشون یا پشت زبونشون نگه داشتند و بموقع سر ریز میکنن.نادرند افرادی که با معرفت از این سطحیات گذشته باشند .کاش از رو این کتابا فیلم میساختند .مثلا ۱۱۰۰ فیلمو شاید بشه فبل از مرگ دید اما کتابو خیلیا نمیتونن.

سلام
کاملاً درسته و شاید این که مکانها و آدمها در این داستان اسم ندارند به همین خاطر باشه که این موضوع یک مشکل لامکان و لازمان است...
اما فیلم... بله 1001 فیلم را می شود دید و کتاب را محتملاً نمی شود...از روی این کتاب قرار بود دو سه سال پیش فیلمی ساخته شود توسط یک کارگردان معروف هندی... نمی دونم ساخته شد یا نه...اما هر چه قدر هم عالی باشد فکر نکنم به پای کتابش برسد...حالا باید دید...شایدم برسد.

ن.د.ا جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:54 ب.ظ http://bluesky1.persianblog.ir

عکسش خیلی جالب بود

سلام
داخلش عالی تر است

قصه گو جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

راستش تو علم سیاست هر وقت که یکپارچگی ملت به خطر می افته یه دشمن فرضی می تراشن تا ملت در مقابل اون دشمن فرضی با هم متحد بشن.
اما قربونش برم تو مملکت ما کاری به اتحاد و از هم پاچیدگی ندارن.

سلام
بله یکی از کارکردهای تضاد همین است...
ما که دشمن سر خود شده ایم! آنقدر افراط شد در این زمینه که الان همه چیز رو توهم می بینیم

درخت ابدی جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:07 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
جالبه که آدم پاره‌هایی از زندگی خودش رو تو چارگوشه‌ی دنیا می‌بینه و با مشترکاتش همذات‌پنداری می‌کنه. بعضی جاها فقط کافیه شکنجه رو به "اعدام" تبدیل کرد تا عینی بشه برامون.
باز جای شکرش باقیه که اون‌جا یه آدم باصداقت هنوز در راس کاره. این‌جا چی؟!
خوشم اومد از این رمان. ایشالا فردا می‌گیرمش.
اگه اشتباه نکنم، من فیلم مایکل ک. رو دیدم.

سلام
حتماً حتماً حتماً این کار رو بکن
تا دو سه روز دیگه که خبرش به اون رفیق عزیزمان برسد و اون هم اعلام عمومی بکند و ملت هم بریزد و بخرد ، اونوقت دیگه گیر نمیاد! (هی میله پاشو از خواب صبح شنبه است باید بری سر کار پاشو بابا پاشو)

لاله شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:41 ق.ظ http://nocomment.blogsky.com

این کتابه فکر کنم باب طبعم باشه ...یادداشتهای رو که نوشته بودین رو دوست داشتن ممنون از معرفی..

حالا بریم میشن ایمبوسیبل تا ببینیم چه جوری کتاب رو گیر بیاریم!

سلام
امیدوارم که ماموریت غیر ممکنتان ممکن شود (تام کروز هم که اونجا بوده تازگی! پس حتماً امکان پذیر است) و بخوانید و بعدش امیدوارم لذت هم ببرید...
در امارات کتابفروشی ای که کتاب فارسی داشته باشه هست!!؟؟

رضاکیانی شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ق.ظ http://wars-and-history.mihanblog.com/

ّبرادر میله سلام.
مشکل اینه که چیز وزارت امور خارجه که اصلا کار نمی کنه. چیز سازمان ملل هم که اصلا هیچی. چیز چپ دموکراتیک هم که از کار افتاده. ظاهرا فقط چیز شما ست که راس راسی چیزه و داره مثل روز اولش کار می ده....

سلام برادر
چیز مهندس ها همینه دیگه رفیق! بارتلمی درست تشخیص داده بود

دیوانگی محض من شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ق.ظ http://pencilarezoo.blogfa.com/

میله جان واقعا کتاب جالبی ی جور شبیه الان ماست وای اخه من که دسترسی به این کتابا ندارم چی هان
دلم گرفت

راستی شعرتم خوندم به به میله هم راه افتاده

سلام
یه جور کمه بیشتر
مگه کجایید شما؟!
با یه گل پلاستیکی که بهار نمیشه

رها از چارچوب ها شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:27 ب.ظ http://peango.persianblog.ir

سلام بر میله بدون پرچم
این کتاب عالی بود
شاید باورش برای دوستان سخت باشه اما صفحات کتاب مملو از عبارتهایی شبیه گزیده های این پست میله است.
نکته مهم اینه که نویسنده به روانشناسی هر سه سوی آدم های این داستان یعنی بومیان (بربرها)، ساکنین شهر شهردار قصه ما و نمایندگان حاکمیت خیلی دقیق آشناست.طی داستان به طور ضمنی تحلیلی از رفتار و افکار تمام شخصیت های داستان ارائه میشه و عجیبه که همه جا خواننده انگشت به دهان می مونه از این همه دقت و انصاف نویسنده.
من که واقعاً لذت بردم. به نظرم تا حالا هیچ جا توضیح آثار شکنجه بر آدمی رو اینقدر دقیق و ظریف ندیده بودم.
و اما
میله خان بدون پرچم من به نحو بسیار عقده ایانه ای دلم می خواست بگی این کتاب خوب رو چه کسی پیدا کرد و به دوست کتابخونش پیشنهاد کرد! می بینی این جماعت چقدر عقده ای هستن! یعنی حس می کنم فرصتی برای ذوق مرگی رو از دست دادم.

سلام
ممنون
وقتی می گم برای کتابخونی همراه شوید همینه دیگه ... نشدند حالا ما بهشون می گیم دلشون آب!!!
یادش به خیر چه زود گذشت... پارسال بود که اون پست همه چیز فرو می پاشد چینوآچی به نویسنده آفریقایی را نوشتم (که آن هم رمان خوبی بود – منتها این عالی است) در کامنتها صحبت از نویسندگان آفریقایی شد و کمی ترجمه از آثار اونها ... بعد همین سرکار خانم افلاطونی کامنت گذاشتند که این کتاب را خریده اند و اینا... و بعد من هم که قبلاً از این نویسنده کتاب زندگی و زمانه مایکل ک را خوانده بودم و خوشم هم آمده بود این کتاب را خریدم و گذاشتم توی نوبت و بعد هم الان نوبتش شد دیگه همین... من فکر کردم همه می دونن!!!

رها از چارچوب ها شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ب.ظ http://peango.persianblog.ir

راستی من فکر می کنم دلیل اینکه فقط سرهنگ جول اسم داشت این بود که تاثیرگذارترین آدم در وقایع این داستان بود. علیرغم تمام ویژگی های امپراطوری نماینده امپراطوری بسته به ذات و رفتار حرفه ایش می تونست داستان اون شهر و اون سرزمین رو با قساوت کمتری و اصلاً جور دیگری رقم بزنه.
جول دیوانه ای بود که سنگی به چاه انداخت که هیچ عاقلی توان دراوردنش رو نداشت و این وجه عجیب داستان حاکمیت هاست. کاسه های داغ تر از آش که برای خوش خدمتی از هیچ رذیلتی فرو گذار نیستن. اینا از اصل حاکمیت ها خطرناک ترند. اینها خالق کهریزکها می شن بدون اینکه گاهاً خود حاکمیت روحش هم خبردار باشه و این بی خبری تا زمان وقوع فاجعه ادامه پیدا میکنه.
اما بقیه شخصیت ها هیچ تاثیر ماندگاری در داستان نداشتن حتی خود شهردار . مثل ایده نهاد سازی مدنی که بعد از سالها تلاش سلیقه جامعه بالا میاره روی تمام آنچه که دست آورد نامیده میشد. اما جنایت ها فراموش نمیشه. عاملانش هم همینطور. تنها نام های ماندگار داستان همین جانیان هستند.

سلام
هوووم ... منم یه جورایی مشابه این به ذهنم می رسه ولی کفایت نکرد برام... باید یه ذره بیشتر بالا پاییین کنم
ممنون از توجهت به سوال

فرزان شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:16 ب.ظ http://filmvama.blogfa.com/

درود ...
برام جالب بود این معرفی وشرحت....
معمولا افراد بدبین چه قدرتمند وچه ضعیف همیشه برای خودشون دشمن میتراشند [وبنظر من مهمترین خصیصایصِ مشترکشون ..تفکر سنتی و بسته بودن درهایِ تبادل فرهنگی با همسایگانه...

درود بر شما
ممنون
این کتاب رو توصیه می کنم مجدد
به نظرم شاید به غیر از مواردی که اشاره کردی مهمترین خصلت مشترک این باشد که آنها معتقدند کاملاً بر حق هستند و تمام حقیقت پیش آنهاست و دیگران حظی از حقیقت نبرده اند و لذا بدین ترتیب نیازی برای شناخت و ارتباط و تبادل فرهنگی و تغییر فکر و اینا در خودشون حس نمی کنند....

لاله شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://nocomment.blogsky.com

کتابفروشی ایرانی که نیست به جز باشگاه و سالی یه بار نمایشگاه کتاب شارجه که تو هر دوش از طرف ایران فقط کتابهای دینی میاد!

باید برم با تام کروز ببرم یه چند وقتی شاید کمی یاد گرفتم

سلام
پس فکر کنم تنها گزینه دوستان و آشنایانی باشند که از ایران می آیند...

این نمایشگاه های به درد نخور! نمی کنن دو تا غرفه هم به چیزای دیگه اختصاص بدهند ...آسمون که به زمین نمیاد

امیر شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 05:20 ب.ظ http://classickind.blogfa.com/

مفهومش جالبه. بخصوص که مطالعاتم رو کم کم به سمت فلسفه ی حکومت می خوام سوق بدم. بنظرت وقت بذارم؟

سلام
چرا که نه!
به نظر من و البته صاحبنظران آموزش چیزایی که در قالب داستان وارد ذهن می شود نفوذ و دوام بیشتری دارند و... رمان به واقع زندگی است... نباید دست کمش گرفت.

آهو یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ

آقا من تعجب میکنم از این نویسنده نماهای خارجی.چطور اسم وبلاگ شما تو اون لیست کذایی نیست.این وبلاگ خودش به تنهایی1001کتابه که حتی بعد مرگ هم میشه با نصب یک میله ی خالی روی قبر از برکات حداکثریش حظ وافی رو برد.حالا لطفا ما رو هم در کاروان محبان میله بپذیرید.علت دیر پیوستنم هم این بود که اصولا من دیرتر بزرگ شدم ولی خوب بخشی از کتابای معرفی شده رو خوندم و از نوشته های شما ته لذت را بردم.مانا باشی

سلام دوست عزیز
کدوم لیست؟؟؟؟؟

امان از این نویسنده نما ها! البته من از نزدیک ندیدمشون ولی یه سری تماشاگرنما رو از نزدیک دیدم ، فکر کنم فامیلند با هم...
غمی نیست دوست عزیز ، بالاخره اگر چیز مفیدی باشه مخاطب خودش رو پیدا می کنه... همونطور که شما و دیگر دوستان آمدید...
در این جور مسائل آدم پله ها رو بره بالا خیلی بهتره تا اینکه سوار آسانسور بشه
.......................................
اما اگر مقصود همون لیست 1001 کتاب باشد که خوب
......................................
این سه تا هم بابت اظهار لطف ها
البته ما کاروان ماروان نداریم همون کنج یکی دو تا از میلیارها سلول خاکستری مغزتان را اشغال کنیم برای هفت پشتمان کافی است

.....................................
خوشحال شدم

منیره سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:59 ق.ظ http://rishi.persianblog.ir/

سلام
میله جان امروز صبحم رو با خوندن نامهی نوری زاد شروع کردم " سمفونی فربگان " الانم شبم رو با خوندن این پست تموم میکنم ... ببین چقدر خوش میگذره به همه مون .
چقدر اون نامه ها همینجوری بیخود و بی ربط شبیه این پست هستند .
یه دوستی دارم که الان تقریبن خل شده ... در سن نادانی محض اسیر دست مادر شوهری شد که همیشه دخترک رو از تجاوزشدن از همه جهات میترسوند . از همسایه تا راننده تاکسی تا ...... حتا همکار و اینها
وقتی باهاش خداحافظی میکردم خیلی جدی بهم گفت بزرگترین آرزوی من اینه که یه غول بیابونی کثیف و چندش آور وسط روز روشن توی خیابون جلوی چشم همه ی فامیل شوهرم بهم تجاوز کنه تا برای همیشه خلاص بشم ... چقدر آرزوی دیدن بربرها شبیه آرزوی این دوست بخت برگشته ی من بود ...
شبیه آرزوی خودم برای مستعمره شدن ...
چقدر ....
هیچی دیگه .
دستت درد نکنه برادر با آن سطر آخری .

سلام
من هم هوس کردم به توصیه ایشون یه نامه بنویسم برای طرف
...........
امیدوارم دوستتون با یه روش های ساده تر و باصطلاح این روزها "نرم" از این مشکلش خلاص بشه
....
امیدوارم نسل های بعدی همین کار رو بکنند و حتما خواهند کرد

فرواک یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام
همین امروز تمومش کردم. اما انگار که خوردمش. یه جورایی دوست دارم باز هم بخورمش. از کتاب هایی که یه تفکر و نگاه عمیقی پشتشون هست خوشم میاد.
به نظرم شهردار نمونه ی انسانی درون ما بود. کسی بود مثل قاضی که حق داشت حتا رو افکار خودش هم قضاوت کنه. یه جورایی وجدان خود آدم ها شاید. صداقتی که درباره ی خودش داشت شگفت انگیز بود. اون شهر نماینده ی یک کشور تحت سلطه ی امپراتوری بود که نشون می داد چطور تبلیغات سوء با جنگ نرم و شستشوهای مغزی افکار جامعه را می تونه تحت کنترل خودش دربیاره. ووو.....
اما در مورد تمرین پانوشتی:
وقتی که بخوایم رو یه مطلبی تاکید کنیم و مخفیانه نشونش بدیم و یه جورایی برجسته سازی یک خصلت خوب یا بد( عمدتاً بد) می شه از شخصیت های بی نام استفاده کرد. مثلاً سرهنگ جول و افسر مندل که نماینده ی امپراتوری و قساوت هاش هستند فقط اسم دارند چون باید برجسته بشنه شکنجه هاشون تو ذهن خواننده.
و اما سوال من:
وقتی راوی دانای کل محدود به ذهن هست، نمی شه صورت شخص رو توصیف کرد.راوی محدود به ذهن مثل این می مونه که کسی گوشه ی گوشش وایساده باشه نه روبروش. مثلاً وقتی جلوی آینه ای چیزی باشه یا کسی توضیح بده به ش می تونه حالات صورتش رو توضیح بده. فقط دانای کل می تونه. اما نمی فهمم کوتزی چطور تونسته صورت شهردار رو از روایت خودش بنویسه؟

سلام
- واقعاً کتاب خوردنی ای است ... حتماً بعدها دوباره سراغش خواهم رفت...
- امیدوارم از این نمونه ها زیاد شواد!
- یعنی آدمو جذب می کنه ها این شخصیت...
- در مورد تمرین هم ...موافقم... برجسته سازی هم نکته قابل توجهی است
- خب این سوال کمی تخصصیه! یعنی در تخصص من نیست من فقط یادمه که راوی خود شهردار بود و طبیعتاً خود آدم هم می تونه کیفیت جسمی خودش را شرح بدهد همانگونه که از افکارش و یا روحیاتش یا تمایلاتش و غرایزش ما را با خبر می کند... می خوام بگم من اشکالی در این قضیه مشاهده نکردم.
به نظرم نمی آید که راوی جایی از درونیات دیگران به صورت قطعی صحبت کرده باشد بلکه برداشت هایش را از دیگران و افکارشان بیان می کند ... یعنی می خوام بگم دانای کل نیست (این پاسخ البته توجه کن که حرفه ای نیست چون من خواننده هستم نه نویسنده یا منتقد)
ممنون
خیلی خوشحال شدم از این کامنت
یعنی از آرشیو بینی ذوق زده می شوم
ممنون

فرواک دوشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ http://farvak.persianblog.ir

سلام دوباره
آره درسته. اشتباه کردم. منظورم همون اول شخصه.
تو شک افتادم راستش.
پیدا می کنم اون صحنه ها رو و می ذارم تو پستی که براش می خوام بنویسم.

سلام
منتظر پستت می مونم

مدادسیاه چهارشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ق.ظ

سلام
میله جان من در انتظار بربرها را دیشب و نوشتن در باره آن را هم چند دقیقه قبل تمام کردم. یادم بود که تو نوشته ای در باره آن داری که قبلا خوانده ام. در دوباره خوانی مطلب ات توجهم به این نکته جلب شد که تو بر بر های داستان را سیاه پوست فرض کرده ای. به نظر من اینطور نیامد. شاید دلیل تو این بوده که کوتزی اهل آفریقای جنوبی است.

سلام
دارم الان قسمت دوم کاتدرال را می نویسم و بعدش اواین جایی که خواهم آمد آنجاست...یعنی همین الان صفحه مربوط به حرامیان فالکنر و گذرنامه هرتامولر جلومه تا بعدش بخونم...
من اول مطلب تاکید کردم که نویسنده تعمداً داستان را بی مکان و بی زمان نوشته است و بر جهانشمولی اش صحه گذاشتم اما در کل مطلب یک بار سیاه پوست را در مطلبم به کار بردم (و باید اعتراف کنم که در طول خواندن هم ذهنم در آفریقای جنوبی بود) اما دلیلم فقط زادگاه نویسنده نبود:
1- زنی نیست که نزدیکای مرز زندگی کند و به خواب ندیده باشد "دست سیاه بربری" از زیر تخت اش بیرون آمده و مچ پاش را چسبیده است...این همان حداقل یک باری است که نویسنده مثل من لامکانی را زیر سوال برده است! اگر می گفت دست کثیف بربری بهتر بود...
2- جغرافیای داستان ناخودآگاه ذهن آدم را به آنجا می برد (توصیف مسیری که شهردار می رود تا دختر را به قبیله اش برساند به عنوان مثال)
3- زندگی و زمانه مایکل ک
4- تصویر روی جلد کتاب (به عنوان نمونه همین که انتخاب کرده ام)
ممنون

مارسی جمعه 31 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:43 ق.ظ

کتاب من از نشر پلک بود که 1900تومان قیمت داشت و تو نمایشگاه کتای امسال 5000 تومان به من فروختن(روی 1900 بچسب زده بودن)
برام جالب بود که کتاب مال همون سال 84 یعنی چاپ اولش ست.3000 نسخه که فکر کنم نتونستند بفروشند؟؟؟
مترجم هی کلمه ی پرهیب رو به جای شبح به کار می برد.

جدی کاهو باعث ناتوانی جنسی میشه؟
فکر نکنم چون شهردار دقیقا تو صفحه ی بعد اون زنه رو که چهار تا بچه داشت گول زد و بد تو اتاقش.نفهمیدم چرا شهردار می خواست هوس رو تو خودش بکشه؟
فریده بلیغ اول این کتاب نوشته بود : تقدیم به تمام کسانی که قلبا بربر نبوده و نیستند
چرا این حرفو زد؟

میله جان شما که بربر ها رو سیاه تصور نکردی . اون زنه فکر میکر یه دست سیاه از زیر تختش میاد بیرون...

سلام
پس میشه گفت که چندان ترجمه را نپسندیدی... بدی کم بودن کتابفروشی خوب همینه دیگه آدم باید به همونی که در دسترسه رضایت بده و این چیز خوبی نیست
در مورد کلم شنیده بودم (اگر عقاید یک دلقک را خوانده باشی یک جایی برادرش که کشیش شده بود از کلم خوردن و اثرش در کاهش میل جنسی گفته بود!) اما خب کاهو هم سرد محسوب میشه و طبیعتن تاثیر کاهشی داره... اما خب شهردار بیدی نیست که با این بادها بلرزه!!!
خیلی وقته از خوندنش گذشته و یادم نیست چرا دقیقن می خواست هوس رو توی خودش بکشه ولی گاهی ما واقعن احتیاج داریم این کارو بکنیم تا بتونیم یه رابطه ساده و منطقی داشته باشیم!
در مورد جمله مترجم چی بگم!!! خندیدم فقط نویسنده همه حرفش اینه که بربر بودن یه انگه که روی دگرباشان زده میشه و اونوقت...واقعن فقط میشه خندید!
در مورد سوال آخر ذیل کامنتی که مداد سیاه گذاشته بود توضیح دادم: اول مطلبم گفتم که نویسنده یک داستان لامکان و لازمان روروایت می کنه و به نوعی جهانشمول است اما خب با توجه به زادگاه نویسنده و گاه توصیفات جغرافیایی ناخوداگاه ذهن آدم میره سمت آفریقای جنوبی... اون زنه هم درست اشاره کردی بله فکر می کرد یک دست سیاه از زیر تختش میاد بیرون اما به این توجه کن که چرا چنین فکر می کرد؟ چرا فکر نکرد که یک دست سرخ از زیر تختش میاد بیرون یا یک دست زرد!؟ به خاطر این که اون زن تحت تاثیر محیطش بربرها رو سیاه تصور می کرد و...

kuroky پنج‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:05 ب.ظ

درود
به قول اورول بزرگ
اگر کشوری دشمن است ان کشور لازم است که همواره دشمن باشد و اگر واقعیت خلاف این را می گوید پس باید واقعیت را دگرگون ساخت ....
کاش یاد میگرفتیم هر چ ب خوردمون میدن رو نبلعیم
امیدوارم اون ترجمه ای که شما گفتید گیر بیارم در غیر این صورت صبر میکنم

سلام
دنیا صحنه دگرگونی واقعیت‌ها شده است... جاهایی بیشتر و جاهایی کمتر!
آدمها هم بلعنده همه چیز شده‌اند... برخی کمتر و برخی بیشتر!!
فکر می‌کنم آن ترجمه توی بازار باشد ... امیدوارم به راحتی گیر بیاورید.

ناهید یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 09:36 ق.ظ

درود بر شما
عالی بود این کتاب و معرفی خوب شما که عطشناکم کرد برای مطالعه.
برم ببینم این دشمن فرضی کی هست حالا!

اون رفیق عزیز هم وجودش یه پا کتابه، که اگر این نبود الان داشت برای هیئت دولت مداحی میکرد!

سلام رفیق
این کتاب یکی از آن کتابهایی است که من می‌توانم با فراغ بال و خیال راحت و بهاصطلاح با قلبی آرام و مطمئن! آن را به خیلی از دوستان توصیه کنم. به شما که به شدت توصیه می‌کنم.
آن رفیق عزیز هم که بسیار عزیز هستند. و شما دقیق به اما و اگرها اشاره کردید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد