میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پیشنهاد کتاب (رمان)

با توجه به این که یک هفته به عید باقی مانده است و در این ایام ما فکر می کنیم وقت آزادمان زیاد می شود! و معمولاً برای پربار تر نمودن این اوقات فراغت برنامه ریزی می کنیم و محتملاً در اندیشه خواندن یکی دو رمان هم هستیم و الی آخر... و با عنایت به این که ممکن است در تدارک خریدن کتاب جهت دادن عیدی باشیم لذا بد ندیدم از میان کتابهایی که در این دو سال خوانده ام و در موردشان نوشته ام برترین ها را انتخاب نموده و اینجا لیست نمایم ... شاید که به کار دوستان بیاید. و متقابلاً دوستان هم اگر نظری یا پیشنهادی دارند در این خصوص در فضای کامنت دونی در کنار هم خواهیم بود...

برترین های سال 90

1-      در انتظار بربرها  جی ام کوتزی  اینجا

2-      عقاید یک دلقک    هاینریش بل   اینجا و اینجا

3-      شوخی   میلان کوندرا  اینجا و اینجا

4-      مرگ در آند  ماریو بارگاس یوسا  اینجا

5-      ناتوردشت  جی دی سالینجر اینجا

6-      مرشد و مارگریتا میخائیل بولگاکوف اینجا و اینجا

7-      خاکستر آنجلا (اجاق سرد یا اشک و رنج و...یا همون چیز آنجلا) فرانک مک کورت  (مطلب بعدی!}

8-      تراژدی آمریکایی  تئودور درایزر  اینجا

9-      آبروی از دست رفته کاترینا بلوم  هاینریش بل اینجا

10-   تونل  ارنستو ساباتو  اینجا

البته واقعاً انتخاب آسان نبود...

برترین های سال 89

انتخاب اینجا خیلی سخت تر بود چون هم بیشتر کتاب خواندم و هم کتاب های قوی زیادتر بودند... البته نوشته های من هم حق مطلب را ادا نکرده اند...تازه کار بودم و... البته این به این معنا نیست که الان عددی ام...نه...اما یه اوچولو بهترم فقط سرم یه کم درد می کنه!!

1-      سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین  اینجا و اینجا و اینجا

2-      شوایک  یاروسلاو هاشک  اینجا

3-      هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو  اینجا

4-      کوری  ژوزه ساراماگو  اینجا

5-      در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک  اینجا

6-      مرگ قسطی فردینان سلین  اینجا

7-      1984  جورج اورول  اینجا و اینجا

8-      آوریل شکسته  اسماعیل کاداره  اینجا

9-      همنوایی شبانه ارکستر چوب ها  رضا قاسمی اینجا و اینجا

10-   مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول اینجا

11-   همه چیز فرو می پاشد  چی نوآ چی به  اینجا

12-   زن در ریگ روان  کوبو آبه  اینجا

13-   ماه پنهان است  جان اشتین بک  اینجا

14-   خداحافظ گاری کوپر  رومن گاری اینجا

15-   ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون  اینجا

16-   ظلمت در نیمروز  آرتور کستلر  اینجا

17-   دنیای سوفی  یوستین گوردر  اینجا

18-   رگتایم اب ال دکتروف  اینجا

19-   احتمالاً گم شده ام  سارا سالار  اینجا

20-   پایان ابدیت  آیزاک آسیموف  اینجا

همانطور که گفتم انتخاب سخت بود و خیلی ها پشت خط ماندند! مثل: شازده کوچولو , مزرعه حیوانات, بازرس هاند واقعی, قمارباز, دل سگ, یازده دقیقه , بیگانه, گتسبی بزرگ , لیدی ال, کبوتر , تیمبوکتو , سلاخ خانه شماره پنج , زندگی کوتاه است, قصه های از نظر سیاسی بی ضرر و زنگبار یا دلیل آخر و...!

امیدوارم که به کار بیاید.

سیمین دانشور

 

... زن, کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه ترا خم می کنند... 

این جمله را که از کتاب سووشون همینجوری انتخاب کردم می توانست شروعی باشد برای مطلبی در مورد روز زن و... اما خب ظاهراً باید برای مرگ نویسنده اش استفاده کنم. 

...زری از همه چیز دلش بهم خورده بود. حتی از مرگ , مرگی که نه طواف , نه نماز میت و نه تشییع جنازه داشت. اندیشید روی سنگ مزارش هم چیزی نخواهم نوشت... گریه نکن خواهرم. در خانه ات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که می آمدی سحر را ندیدی! 

سووشون به 17 زبان ترجمه شد و این افتخار کمی برای ایران نبود. 

یادش گرامی...

توضیح دیرکرد مطلب جدید

البته کسی خصوصی و عمومی نپرسیده که پس پست جدید چی شد! و چرا چند روزه اینجا به روز نشده و اینا... ولی خب این که کسی نپرسیده که دلیل نمیشه من توضیح ندم! مگه میگذارم به این سادگی از زیر خوندن توضیحات در برید... والللا...

عارضم به حضور عزیزان که در حال تایپ مطلب مربوط به گرگ بیابان در منزل بودم که مانیتور در میانه مطلب شروع به درآوردن اصوات عجیب و غریب کرد...شبیه پت پت موتور گازی های قدیمی...یا بهتر بگم شبیه صدای آلات و ادوات حلاج های قدیمی که سوار دوچرخه های 28 توی کوچه ها دور می چرخیدند:

پاری ی ی لاااااااف دوزییییییه

وقتی شروع می کردند به زدن پنبه توی حیاط، منم می نشستم روی پله ها و با موسیقی اون همراهی می کردم

پت ... پت ... پی نا

پت... پت ... پی نا

القصه ، مانیتور قدیمی ما هم شروع به پت پت کردن کرد و ما هم ضمن همراهی باهاش به امر خطیر تایپ ادامه می دادیم و البته گاهی هم "سیو" می کردیم که زحماتمان یک وقت دچار بلایای غیرطبیعی نشود... در حال نوشتن سطور پایانی بودم که ناگهان صدای مانیتور تغییر پیدا کرد و رعشه ای و جرقه هایی و ...بعد سیاهی و نیستی و ... به همین سادگی ، مونیتور ما از میان ما رفت ... البته من این را به حساب گرگ بیابان نمی گذارم و نمی گویم این آخرین ضربه ای بود که به من زد و از این جور حرف ها... مرگ حق است و گریزی از آن نیست...

حالا هم تا آمدن مانیتور جدید به خانه ما مطلب تدارک دیده شده آنجا معطل مانده است. من هم در این دو روز گذشته سرم شلوغ... البته این رو شما نگذارید به حساب ترس من از حرف قطعات دیگر کامپیوتر که مثلاً: ببین دو روز هم از مرگ مانیتور قبلی نگذشته رفته یه مانیتور جدید خرید چهل سال از خودش جوونتر...واه واه ... واسه کی داریم زحمت می کشیم...نکرد لااقل تا شب هفتش صبر کنه مرتیکه وبلاگ نویس...

از حرف اینا باکی نیست به هر حال از قدیم گفتن در دروازه رو میشه بست اما...

امیدوارم هفته خوبی بسازیم

اصطلاحات و واژه هایی که می سازیم و به کار می بریم برگرفته از ذهنیات و اندیشه های ماست. مثلاً در مورد عنوان این مطلب ، معمولاً این جور مواقع ما می گوییم: امیدوارم هفته خوبی باشه! یعنی خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه یه جوری عمل کنند که برای ما خوب باشه ، همچین بی زحمت!...از این قرار است جملاتی نظیر: سال خوبی باشه براتون یا تعطیلات خوشی باشه و...

حالا چی شد بعد چند روز تعطیلی به جای نوشتن مطلب چشمهایش علوی ، ویرم افتاده به این مطلب؟ شاید چون برای تعطیلاتی که گذشت برنامه ای نداشتم و به صورت طبیعی همانطوری گذشت که این جور مواقع می گذرد! یا شاید به خاطر مکالمه تلفنی امروز صبح...

صبح امروز اول وقت اومدم سر کار و بابت هماهنگی یک پروژه زنگ زدم به یک اداره... طرف گوشی رو برداشته و من بعد از سلام بلافاصله ناخودآگاه گفتم " خسته نباشی"!! آخه آدم نرمال الفکر ساعت هفت و نیم صبح اونم بعد چند روز تعطیلی به کسی میگه خسته نباشی؟؟ آیا میشه تحت عنوان "سهو کلام" و "سوتی" کل موضوع را گل گرفت؟ یا این که ریشه آن در جایی دیگر است...

***

وداع با اسلحه را از امروز شروع می کنم و مطلب مربوط به چشمهایش بزرگ علوی و عقاید یک دلقک هاینریش بل را به ترتیب خواهم نوشت. فقط پیشاپیش به کسانی که این دومی (عقاید...) را نخوانده اند ، آن را توصیه می کنم.

لطفاً برای برنامه بعد از وداع ، از بین کتاب های زیر که به صورت رندوم از کتابخانه ام انتخاب کرده ام ، به یک گزینه رای دهید:

1- اجاق سرد آنجلا                فرانک مک کورت  (اینجا)

2- پدرو پارامو                       خوان رولفو         (اینجا)

3- پرواز بر فراز آشیانه فاخته     کن کیسی        (اینجا)

4- قصری در پیرنه                  یاستین گوردر     (اینجا)

5- گرگ بیابان                      هرمان هسه      (اینجا)

صدای من را از ته قضیه می شنوید!

فاتح شدم / خود را به ثبت رساندم /.../ دیگر خیالم از همه سو راحتست !!!

بالاخره پس از طی کردن مسیر بیش از یکساله و درگیری های فراوان , محل کار میله در سازمان تغییر یافت. (آیکون نفس راحت!)

الان فرصتی نیست که کل داستان را شرح بدهم اما اجمالاً می گم این رییس ما میانه خوبی با من نداشت و حکایت ها با هم داشتیم و چون اینجا قدرت دست ایشان بود طبیعتاً حکایت های فوق الذکر شیرین نبود! طرف هر روز روی اعصاب بود , عدم اعتماد خفنی نسبت به من داشت که نمی دانم ناشی از چه بود!! آخه یه میله بی آزار و به خصوص با اینرسی بالا (از این جهت که هر خزعبلی را تحمل می کرد و تکون نمی خورد) چه ترسی داشت؟ نمی دانم! این پروسه می توانست تا آخر (مثلاً زمان حضور آقا یا زمان بازنشستگی و...) ادامه پیدا کند. اما پارسال با سیخونک های خاص و متعددی که ایشان زد بالاخره میله تکانی خورد!

نبرد شروع شد و واقعاً دست من به جایی بند نبود و مقامات بالاتر هم تنها هنرشان پیچاندن بود. با هرکسی که دستم رسید صحبت کردم و خوشبختانه آتش مناقشه را ایشان همیشه روشن نگاه داشت! (به خاطر همان اینرسی بالای خودم می گویم وگرنه اگه رعایت می کرد و سیاست داشت شاید من هنوز داشتم اونجا ناله می کردم! والله!) و بلکه نفت هم می پاشید... پاداش مرا صفر کرد, ارتقای مرا تعلیق کرد و از مزایا تا آنجا که می توانست زد... و از همه مهمتر با همدستی مدیر شروطی برای جابجایی من گذاشتند که این داستان نوح را تداعی می کرد:

وقتی قرار شد نوح از هر نوع حیوانی یک جفت را سوار کشتی کند مجبور به انتخاب بود و به خاطر همین, اقدام به گرفتن آزمون شفاهی از متقاضیان نمود... خلاصه پارتی دارها و نظر کرده ها با چنین سوالاتی روبرو شدند: 2+2 یا دو دو تا و اینا... نوبت به یکی از حیوانات بدون پرچم رسید. نوح نگاهی انداخت و پرسید : توان پنجم آرک تانژانت مجذور عدد پی چند میشه (البته با ده رقم اعشار!)؟ فامیل ما هم گفت نبی جان نمی خوای سوار کنی بگو سوار نمی کنم دیگه این جنگولک بازیا واسه چیه...

الغرض همه آن مسیرها طی شد و طبیعتاً راهی از این کوچه بن بست به بیرون نیافتیم تا اینکه پس از پیگیری های فراوان و ... بالاخره امکان جابجایی پدید آمد.چطور؟! هیچی یه دوستی که از پارسال در لینک پیوندهای وبلاگ من هست و از قضا در مدیریت ما هم حضور دارد (!!!) از قضا با مسئول بالاسریش که از قضا یه دوسالی هم ما در خدمتشان بودیم و می دونم چه اعجوبه ایست به مشکلات شدیدی برخورد... خلاصه زیاد طول و تفصیل نمی دم با هم جابجا شدیم و هر دو هم الان شاد و شنگول و منگول و اینا هستیم!!

  البته این جابجایی از نگاه ناظران داخلی سازمان , عجیب و ثقیل است ولی خوب برای من شیرین است و به قول خدا من می دانم آنچه دیگران نمی دانند!! همه زور می زنند که بروند , اما به سمت بالا و پست بالاتر! من همین پست بی مقدار و نفرین شده !! را گذاشتم و اومدم پایین تر و جابجا شدم! به قول آقایون هزینه دادم و خلاص شدم حالا آینده نشان خواهد داد که من هزینه دادم یا سود بردم. فعلاً که علاوه بر شعر فروغ که در ابتدا آوردم این بیت حافظ رو هم زمزمه می کنم:

زیر بارند درختان که تعلق دارند 

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

این بود خلاصه ای از ته قضیه ... حالا از یه پیچ گذشتم و یه جاده جدید پیش رومه و منم مشغول خشت اول و دوم هستم و دیگه غر ,چی چی؟ نمی زنم! و می چسبم به کتابخوانی خودم ... فقط باید تاکید کنم که:

این شرح بی نهایت کز زلف یار گفتند

حرفیست از هزاران کاندر عبارت آمد