میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نظرخواهی و تاریخ و ...

1- اول این که ببخشید من مقدار زیادی درگیر هستم و کمی تاخیر دارم در این روزهای حساس!

2- از شنبه خواندن را شروع می کنیم و زیاد درگیر اسم و حواشی نخواهیم بود (زمان دبیرستان و... یادتونه هر موقع حس درس خوندن دست می داد برنامه ریزی می کردیم و همین برنامه ریزی کلی وقت می برد و وقتی تموم میشد می رفتیم بازی و اینا!) برای شروع هم اون قسمت مقدمه که چارچوب تحلیلی را شرح داده مطلب اول خواهد بود.

3- فکر کنم هر بخش را یکی از دوستان در چند سطر خلاصه کند و باقی دوستان هم البته در بحث شرکت نمایند (هم در قالب کامنت و هم در قالب پست) ... لطفاً در این مورد نظر بدهید.

4- این وبلاگ گروهی را در کجا ایجاد کنیم؟ بلاگ اسکای , بلاگفا , پرشین بلاگ .... لطفاً در این مورد هم نظر بدهید.

5- اسامی پیشنهادی تا کنون:

- این وبلاگ اسم ندارد.

- پوستین کهنه

- روزگاران غبارآلود

- هنگامه درنگ (یا) درنگ

- دلق مرقع

- غوغای خاموش

- آن روی روزگاران

- روزگار سپری شده ایرانیان

- روزهای بی تقویم

- کلک برنا

- گفتمان اجتماعی

- دایره تکرار

- مارپیچ دایره

- سینوس

هر کدام از دوستان به سه گزینه رای بدهند و حتی در مورد گزینه های مورد نظرشان شرح و تفسیر و تبلیغ نمایند ...تا یک غربالی انجام بدهیم... خودم هم شرکت می کنم.

6- پست بعدی که مربوط به کتاب خسرو شیرین کش است را هرجور شده امروز می نویسم. خواستم بگم که این وبلاگ به منوال سابق فعال خواهد بود و اگر کمی تاخیر دارم این روزها و کمرنگ شده ام به خاطر شرایط کاری و محیطی است. درست می شود و دوباره در کنار هم خواهیم بود.

 

دلم می خواست...

برخی از دوستان یه جورایی در پست های آخرشون از خواسته های دلشون نوشتند. گفتم منم یه دو خط بنویسم که خدای ناکرده آرزو به دل از دنیا نرم.

دلم می خواست صبح که از خواب پا می شم با شور و شوق فراوان به سمت محل کار چهار نعل بتازم! یعنی در این حد ها!

دوست دارم دلم توی سینه بتپد وقتی صدای پای رییس را می شنوم, تپش از سر شوق دیدار ها! ای بابا چرا می خندید؟ اصلاً دیگه نمی گم چه چیزایی دلم می خواد...

تا پس فردا.!

عجب حکایتی شده ایم!

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچکس نبود

...

ای بابا اتفاقاً همه دور هم جمع هستند

ولی ظاهراً اونی که همیشه می گفتند بوده و هست , نیست

بی خیال دوز بالای خماری خودم رو گردن هرچیزی نیاندازم بهتره

فقط خودم رو که در آینه می بینم و دور و برم را , یاد اون دیالوگ علی حاتمی در هزاردستان می افتم:

"جماعت خواب ، اجتماع خواب زده ، جامعه چرتی"

صابر هم صبرش لبریز شد.

زبان قاصر است

زمانی که در حال گذراندن ایام خدمت نظام وظیفه بودیم در پادگان مربوطه یک تیمسار فرمانده لشگر داشتیم که وقتی می رفت پشت تریبون و فکش گرم می شد و می خواست به امر شریف پاچه خواری بپردازد قبلش می گفت "زبان قاصر است" و بعد با همین زبان قاصر می رفت سراغ مکان های مربوطه و ... حالا از تصور یک تیمسار با زبان قاصر خارج بشوید و یک میله را با زبان قاصر تصور کنید, البته این کجا و آن کجا... الغرض , می خواستم بگم که زبان من و ما قاصر است در بیان وقایعی که اتفاق می افتد اما با همین زبان قاصر به یک نکته اشاره می کنم و خلاص...

ما معمولاً در گذشته ها سیر می کنیم. گذشته ها اصولاً برای ما آرامش بخش است. رویکرد ما به گذشته ها به گونه ایست که معمولاً مسئولیتی به همراه ندارد, غرایز ما را ارضاء می کند و معمولاً هم خطری برای ما ندارد و بدین سبب است که برای ما ارامش بخش است. مثال؟

همه جا نقل می کنیم و نقل می کنند که مثلاً همسر اردشیر منفی چهل و پنجم در اثر ضربات ضحاک نمی دونم چندم درحالی که عزادار پدرش بود از دنیا رفت و ما پس از شنیدن داستان بر سر و روی خود می کوبیم و بر ضحاک لعنت می فرستیم و از این که حس غیرت خود را ارضاء نموده ایم به آرامش می رسیم... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

می شنویم که مثلاً انوشیروان عادل منفی دویست و بیست و چهارم وقتی شنید که یک زن مزدکی را اذیت کرده اند سقف تخت جمشید را روی سر خود خراب کرد (شاهدش این که اثری از سقف در خرابه های تخت جمشید نیست!) و ما با شنیدن این داستان حال می کنیم و غریزه عدالت طلبی و رفع ظلم مان تشفی می یابد... حالا دور و برمان چه می گذرد مهم نیست! مهمه مگه؟

مثلاً می شنویم که کوروش سوپر کبیر , منشور دیجیتالی حقوق بشر را شونصد سال قبل نوشت و کاخ سبزش را نیز با دادن حقوق به کارگران بنا کرد و ما بر این بزرگواری درود می فرستیم و... حالا اگه تا اونجایی که از دستمون برمیاد از پامال کردن حقوق دیگران کوتاهی نمی کنیم مهم نیست! مهمه مگه؟

اگر می شنویم که مهرداد منفی هفتاد و دوم زیر بار زور نرفت و خودش و همه خانواده اش را به کشتن داد , همه ساله مهرداد مهرداد گویان بر سر و کول خودمان می کوبیم و... و در عین حال تنها خواسته ما زیاد شدن نگهبانان دم دروازه است تا بلکه بدین ترتیب زمان زیادی در صف ترتیب دادن معطل نشویم! این تناقضات که مهم نیست! مهمه مگه؟

... 

پ ن 1: این وبلاگ به روال سابق ادامه خواهد یافت و البته حق خواهید داد که برخی مواقع باید هوای این زبان قاصر و الکن و اون رفیقش عقل ناقص را داشت وگرنه ممکن است جوش بیاورد و با این گرمای هوا و بیماری های دوره جنینی ما ,کار دست ما بدهد. لذا این لابلاها گاهی باید لایی کشید.

پ ن 2: مطلب بعدی آناکارنینا تولستوی خواهد بود و کتابی که شروع به خواند آن خواهم کرد مطابق آرا ناتوردشت و پس از آن تونل ارنستو ساباتو است.

پ ن 3: در انتخابات بعدی کتاب های غیر رمان هم حضور خواهند داشت.

او هم رفت

 

نمی دونم چه بنویسم... احتمالاً نوشتنی ها, نوشته و شاید خواندنی ها خوانده شود ... خاطرات بازگو می شود و ... چندی بعد به مدد حافظه تاریخی مثال زدنی مان ...

لعنت به من ...........

به هر حال حتماً گفته خواهد شد که در جایی موسوم به ایران , شخصی موسوم به عزت ا... سحابی که سالهای زیادی رو در جایی موسوم به زندان گذروند و در میان افراد موسوم به دوست و غیر دوست موسوم به داشتن صفات اخلاقی والا و موسوم به صفت آزادگی بود از میان ما رفت ... من و امثال منی که این بار واقعاً از ته دلم می گم فقط موسوم به آدم هستیم... موسوم!  

خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرت نمیسوزونه
جای سیلی های باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی

رفتی و آدمکا رو جا گذاشتی
قانون جنگل زیر پا گذاشتی
اینجا قهرن سینه ها با مهربونی
تو تو جنگل نمی تونستی بمونی
دلت بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی می گه
میدونم می بینمت یه روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره