میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شوایک یاروسلاو هاشک

 

  

 

شوایک بهلولی است چک تبار در زمان جنگ جهانی اول , زمانی که چک بخشی از امپراطوری اطریش- مجارستان محسوب می شود. او آدم لوده ای است که زیاد حرف می زند , البته شاید بهتر باشد بگوییم خیلی زیاد. همیشه در صحبت هایش به ماجراهایی اشاره می کند که به نحوی طنزآمیز به شرایط مورد نظر شباهت دارد. طنز اجتماعی شوایک به دل آدم می نشیند و البته باید گفت که نوک تیز طنز آن به سمت نظامی گری است. هاشک با خلق شخصیت شوایک به نقد شرایط سیاسی نظامی امپراطوری می پردازد.

این رمان 4 بخش عمده دارد: 1- در پشت جبهه 2-در جبهه 3- کتک کاری پر افتخار 4- دنباله کتک کاری پر افتخار  که البته بخش چهارم با مرگ نویسنده در 40 سالگی ناتمام می ماند. البته ناتمام بودن کتاب لطمه ای به کتاب وارد نمی کند فقط حسرتی به دل خواننده می ماند که البته این زنجیره می تواند تا حال حاضر و در تمام شرایط مشابه ادامه پیدا کند , منظورم این است که این نوع کتاب ها پایان ندارند. بخش اول قبلاٌ توسط ایرج پزشکزاد با نام شوایک سرباز پاکدل توسط انتشارات کتاب زمان چاپ شده است. و بخش هایی از قسمت دوم تحت عنوان مصدر سرکار ستوان توسط مرحوم حسن قائمیان در قبل از انقلاب ترجمه شده است. ولی این کتاب ترجمه کل رمان است که مترجم آن را از زبان مجاری ترجمه کرده است (ظاهراٌ آقای ظاهری سالها در مجارستان اقامت داشته اند و به این زبان مسلط هستند, یاد این جمله شوایک افتادم: "تقصیر همه مجارا نیست که مجارن"!) و به نظرم ترجمه دقیقی است. بد نیست بدانیم که این کتاب به بیش از 50 زبان ترجمه شده است.

هاشک در کتاب خود، شوایک را "سرباز خوب" نامیده است که کنایه از توقعی است که امپراطوری‌ از شهروندان خود دارد. از دیدگاه ارتش امپراطوری سرباز خوب، سربازی است خوش‌خدمت، گوش‌به‌فرمان و غیور.

بعد از هاشک نویسندگان زیادی از شخصیت شوایک استفاده کردند که مشهورترینشان برتولت برشت است که نمایشنامه ای با عنوان شوایک در جنگ دوم جهانی نوشت (این نمایش را فرهاد مجدآبادی با بازی جمشید اسماعیل خانی وبهروز بقایی و آتیلا پسیانی و... روی صحنه برده است).

برشت در جایی اشاره می کند که "چنانچه لازم باشد از سه اثر نام ببریم که ادبیات جهانی قرن ما را آفریده اند, یکی از آنها بی تردید شوایک سرباز غیور است".

خود نویسنده شوایک را اینگونه معرفی می کند: "روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است , حال آنکه خصال شان سرفرازی های اسکندر مقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها ,هنگام گردش در کوچه‌های پراگ به مرد شندرپندری برمی‌خورید که خودش هم نمی‌داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی‌رسد و روزنامه‌نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی‌شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد."

شوایک را نمی توان فقط یک دیوانه در نظر گرفت چون در خلال صحبتهای او با هوشمندی خاصی مواجه می شویم در همین رابطه نویسنده در پی گفتار بخش در پشت جبهه چنین اشاره کرده است: "نمی دانم آیا با این کتاب توانسته ام به چیزی که می خواستم دست یابم.در هر صورت, این که شنیدم کسی به دیگری این طور دشنام می داد:خلی...مثل شوایک , نشان می دهد که موفق نبوده ام. اما اگر کلمه شوایک به دشنام تازه ای در جنگ (به ضم جیم) دشنام ها بدل شود, باید به همین خرسند باشم که زبان چکی را با کلمه ای غنی تر ساخته ام"

***

شوایک از خدمت نظام به دلیل خل بودن معاف شده است و در پراگ مشغول خرید و فروش سگ و قالب کردن سگهای ولگرد بی اصل و نسب به عنوان سگ های اصیل به جماعت است و اوقات فراغت خود را معمولاٌ در میخانه ها می گذراند. زمانی که ماموران مخفی امپراتوری در همه جا حضور دارند و مراقبند تا اگر کسی حرف بوداری بزند ترتیبش را بدهند. داستان با خبر ترور ولیعهد اتریش در سارایوو شروع می شود (کاش مستند بی بی سی در رابطه با این ترور را دیده باشید خیلی جالب بود) و در میخانه ای که شوایک حضور دارد مامور مخفی بعد از تلاش های زیاد! بالاخره موفق می شود که حرفی از زیر زبان شوایک بیرون بکشد و میخانه دار هم که آدم با تجربه ایست و سعی می کند دم لای تله ندهد در خصوص نبود عکس امپراتور روی دیوار می گوید به علت اینکه مگس روی عکس ریده بود آن را برداشته است و همین جمله او را نیز به زندان می کشاند. بعدها شوایک خطاب به همسر پالویتس میخانه دار که بیگناه به زندان محکوم شده است چنین می گوید: "خیال نمی کردم واسه یه آدم بی گناه ده سال حبس ببرن.پنج سال شنیده بودم , اما ده سال...این دیگه زیاده".

اما شوایک بعد از بازجویی به پزشکی قانونی فرستاده می شود و از آنجا به دلیل دیوانه بودن به تیمارستان فرستاده می شود. شوایک بعدها در خصوص روزهای خوش تیمارستان اینگونه یاد می کند:

"فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اون جا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس ,یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه ; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار , باهاش هم قافیه س... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شر تر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد..."

به هر حال دوران خوش تیمارستان به دلیل مشکوک بودن به تمارض می گذرد و این بار در کمیسری با فعل و انفعالاتی آزاد میشود و به خانه برمی گردد اما خانم سرایدار به گمان اینکه کسی که دستگیر (بخوانید بازداشت موقت) شود حالا حالاها بیرون نمیاد اتاق شوایک را به دربان کاباره اجاره می داده است! حالا صحنه ای که شوایک وارد اتاقش می شود: "شوایک فوراٌ دید که غریبه ناشناس تمام و کمال در خانه او بار انداخته, روی تخت او می خوابد, و حتی آن قدر بلند نظر است که به یک نیمه آن قناعت کرده, نیمه دیگر را در اختیار زنک گیسو بلندی گذاشته, که او هم از روی منت, حتی در خواب از گردن دربان محافظت می کند, و در این حال تکه های ریز و درشت لباس با آشفتگی شاعرانه ای دور تخت پراکنده اند..."  باری همانطور که شوایک پیش بینی کرده بود جنگ شروع میشود و علیرغم اینکه کمیسیون پزشکی ارتش قبلاٌ او را به دلیل دیوانه بودن از خدمت معاف کرده است به دلیل نیاز به همه نیروها او نیز به جنگ فراخوانده می شود. او با شوق لباس سربازی می پوشد و در حالی که به علت باد مفاصل روی ویلچر نشسته است برای معرفی خود به خدمت از خانه خارج می شود و صحنه هایی به وجود می آید که در روزنامه های رسمی به عنوان افتخار ذکر می شود ولی شوایک به دلیل مشکوک بودن به تمارض به جمع بیمارنمایان فرستاده می شود. جایی که آنقدر شکنجه داده می شود تا طرف مقر بیاید که سالم است و آماده برای اعزام به جبهه! او پس از طی دوره ای از آنجا به زندان پادگان فرستاده می شود و در گروه زندانیان خطرناک تقسیم بندی می شود و نهایتاٌ به عنوان گماشته کشیش نظامی اتو کاتز انتخاب می شود. این کشیش ید طولایی در عرق خوری و قمار دارد و داستانهای جالبی در این دوره رقم می خورد اما نهایتاٌ کشیش شوایک را در قمار می بازد و صاحب جدید او  ستوان لوکاش است. افسری متعادل که البته بیشتر مشغول افتخار آفرینی در مراودات با زنان است و شوایک به عنوان گماشته مشغول خدمت می شود. داستانهای جالبی در این بخش اتفاق می افتد که بسیار خواندنی است و نهایتاٌ در پی یک شیرینکاری شوایک! ستوان به هنگی در نزدیکی جبهه منتقل می شود. در راه رفتن به جبهه ستوان به نحوی شوایک را می پیچاند و باصطلاح خلاص می شود. اما شوایک سرباز غیور باید به هر نحوی خود را به محل ماموریت برساند برعکس سربازانی که فوج فوج در حال فرار هستند. او پولی که می بایست با آن بلیط قطار بگیرد را صرف عرق خوری می کند و پیاده به طرف جبهه حرکت می کند! که این بخش هم حکایات خواندنی دارد, مخصوصاٌ جایی که جهت را گم می کند و در جهت مخالف به سمت پشت جبهه حرکت می کند و به عنوان جاسوس دستگیر میشود. نهایتاٌ شوایک را به ستوان در مجارستان می رسانند! در اینجا بیشتر با واگرایی ملیت های مختلفی که زیر چتر امپراتوری قرار گرفته اند روبرو می شویم. در اینجا هم شوایک ناخواسته موجب بروز جنجالی می شود که تا سرحد طرح در روزنامه ها و پارلمان پیش می رود و نتیجه امر آن می شود که گروهان ستوان لوکاش به خط مقدم اعزام شود و این داستان به همین سبک ادامه پیدا می کند...

نویسنده با گرداندن شوایک در نقاط مختلف امپراتوری با زبان طنز فسادی که سراسر نظام را در بر گرفته بیان می کند.

"جناب سرهنگ گربیش را به سمت فرمانده تیپ گمارده بودند... دارای آشنایان پر نفوذی در وزارت خانه بود که جلو بازنشسته شدنش را گرفته بودند و از دولتی سر آن ها از ستادی به ستاد دیگر می رفت, حقوق و مواجب کلان می گرفت, از گوناگون ترین مزایای جنگی برخوردار بود, و همه جا هم تا وقتی در پست خود می ماند که بر اثر درد نقرس مرتکب حماقتی نمی شد. بعد باز هم به جای دیگری منتقلش می کردند علی القاعده سر یک پست بالاتر."

این فساد در سطوح پایین تر به نحو دیگری در جریان است و حتی به گونه ای است که کیان امپراتوری را تحت تاثیر قرار می دهد و به همین علت است که زوال امپراتوری کلید خورده است:

"سررشته داران و مباشران آذوقه با نگاهی پر مهر به هم نگاه می کردند, انگار بخواهند بگویند: یک جان در چند قالبیم, می چاپیم برادر, خلاف جریان آب شنا کردن کار دشواری است, اگر تو به جیب نزنی یکی دیگر خواهد زد, و تازه پشت سرت خواهند گفت برای آن نمی دزدی که دیگر به حد کافی دزدیده ای..."

و اینگونه می شود که در اوج جنگ سربازان گرسنه می مانند:

"... افراد گروهان باز هم دست از پا دراز تر از انبار خواربار برگشتند. به جای صد و پنجاه گرم پنیری که وعده شده بود, همگی یک قوطی کبریت و یک کارت پستال گرفتند که کمیته اتریشی قبور سربازان منتشر کرده بود..."

نوک پیکان طنز هاشک به سمت سیستم استبدادی نظامی است که در آن امپراتور از مراحم الهی است و از طرف خدا به این سمت یعنی اداره امور دنیوی منصوب شده است و در صورتیکه به امپراتور خیانت شود در واقع به خدا خیانت شده است. جالب است که بعضاٌ برای خودشیرینی پا را از این هم فراتر می گذارند:

"... روی جعبه های زیبای فلزی آب نبات, تصویر یک سرباز مجار دیده می شد که دارد دست یک سرباز اتریشی را می فشارد ... نوشته هایی به زبان های آلمانی و مجاری دور تا دور تصویر را گرفته بود: در راه امپراتور , خدا , میهن. کارخانه قندسازی مراتب وفاداری را به جایی رسانده بود که نام امپراتور را پیش از نام خدا آورده بود."

افکار نظامیان و دنیای مضحک آنها در جای جای کتاب با خلق شخصیت های مختلف نشان داده می شود که از میان آنها می توان به ستوان دوب(معلمی که به خدمت فراخوانده شده و بعضاٌ از نظامی ها هم دو آتشه تر است) و کادت بیگلر (افسر جزئی که به شدت مطالعه و تلاش می کند تا مدارج ترقی را طی کند) اشاره کرد که صحنه های بدیعی را خلق می کنند که یکی از درخشان ترین آنها قسمتی است که کادت خواب می بیند که ژنرال شده و وارد بهشت شده است:

"از کنار یک میدان مشق عبور کردند که فرشته های تازه سرباز مثل مور و ملخ توی آن می لولیدند و درست داشتند فریاد هاله لویا را مشق می کردند. از کنار دسته ای می گذشتند. یک فرشته سرجوخه سرخ مو که داشت تازه سرباز پخمه ای را ادب می کرد, پس از کوبیدن مشتی به آبگاهش عربده کشید: در اون دهن صاحاب مرده تو بیشتر واکن,خوک بیت اللحم, این جوری هاله لویا می کشن؟ انگار که آلو کرده باشی تو پوزت. دلم می خواد بدونم کدوم الاغی تو خرچسونه رو راه داده تو بهشت..."

گاهی کل جنگ را به تمسخر می گیرد:

"شب پیش گربه ای...به طرز وحشتناکی کار میدان های جنگ را رسیده بود. اول روی رزمگاه های امپراتوری سر سبک کرده بود ... کلیه مواضع,خطوط جبهه ها,سرپل ها و لشگریان امپراتوری را به کثافت آغشته بود.

سرهنگ شرودر بسیار نزدیک بین بود.افسران با کنجکاوی در انتظار بودند که انگشت سرهنگ شرودر کی به طرف برجستگی های تازه روی نقشه پیش خواهد رفت.

از این جا آقایان ,تا سوکال... و انگشتش را در جهت کوه های کارپات به یکی از برآمدگی ها فرو کرد.

این چیه آقایان؟ (در متن به زبان آلمانی نوشته و در زیر نویس ترجمه کرده چون سرهنگ آلمانی است)

کاپیتان ساگنر با منتهای ادب گفت: انگار سنده گربه است جناب سرهنگ..."

البته یکی از موارد برتر در این زمینه شخصیت داوطلب یک ساله که یک معلم فلسفه است و بازداشت های متعدد را از سر گذرانده و در نهایت کار نوشتن افتخارات گردان را به او می سپارند که او هم با نوشتن صحنه های خیالی برای افراد مختلف ایثارگری ها و شجاعت های آنچنانی می نویسد که بسیار خواندنی است , در حالیکه داریم پس گردنی می خوریم و با شکست عقب نشینی می کنیم می توانیم وانمود کنیم که پیروز شده ایم و افتخار آفریده ایم.

اما در کنار نظامیان و جنگ ما در میان حکایات و اتفاقات با شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان آشنا می شویم. قبل از هر چیز میزان می خوارگی که رواج داشته در حد استفاده می و شراب در ادبیات منظوم ماست! بیداد می کند! در این زمینه این جملات گویای کار است:

"در گورستان روی صلیب چوبی سفیدی این نوشته حک شده است:آرامگاه شادروان لاسلو...که در آزمایشگاه فیزیک, تمامی الکل سمی ظرفی را که مار و کژدم در آن نگهداری می شدصرف کرده و به رحمت ایزدی پیوسته است."

یکی از اثرات جنگ تغییر سرنوشت انسانهاست و بازی های عجیبی با آدم می کند.یکی از نام آوران این عرصه دکتر ولفر پزشک نظامی گردان است:

"همه دانشکده های پزشکی کلیه دانشگاه های اتریش-هنگری را گشته و در تک تک بیمارستان ها کار آموزی کرده بود, اما پایان نامه پزشکی اش را نگرفته بود, فقط و فقط به این خاطر که عمویش وصیت کرده بود هزینه تحصیلی فردریش ولفر,دانشجوی پزشکی,تا موقعی که پایان نامه پزشکی اش را نگرفته از محل میراث او تامین شود.

این هزینه تحصیلی تقریباٌ چهار برابر عواید ماهانه یک پزشک تازه کار در بیمارستان بود و فردریش ولفر شرافتاٌ می کوشید زمان دریافت پایان نامه اش را هر چه بیشتر به تاخیر بیاندازد.

وراث بیهوده جامه می دریدند. ولفر را محجور اعلام کردند, سعی کردند عروسان ثروتمند برایش پیدا کنند تا از شرش خلاص شوند. و ولفر , عضو بیش از بیست انجمن دانشجویی, برای آن که آن ها را بیشتر بچزاند, چند مجموعه شعر بسیار اخلاقی هم در وین, لایپزیک و برلین منتشر کرد و به تحصیلاتش ادامه داد, انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.

و آنگاه جنگ درگرفت و خنجرش را ناجوانمردانه به پشت فردریش ولفر...فرود آورد...او را صاف و ساده به سربازی بردند و یکی از وراث که در وزارت جنگ کار می کرد ترتیبی داد که فردریش ولفر خوب و نجیب پایان نامه پزشکی نظامی بگیرد. آزمایش کتبی بود. روی یک ورقه سفید می بایست به سوال های جورواجور جواب می داد, و او جلوی همه سوال ها یک جور و یک نواخت نوشت:بیایید کونم را بلیسید! سه روز بعد, سرهنگ خبر داد که در امتحان قبول شده ...

حکایاتی که شوایک تعریف می کند به نحو جالبی به موضوع بحث ارتباط دارد مثلاٌ جایی که سربازان با انهدام قطار صلیب سرخ روبرو می شوند و تعجب می کنند که مگر می شود ؟! شوایک با دو حکایت نشان می دهد که بله کردند و شد. بعضاٌ علاوه بر تبیین شرایط به هدف های دیگری ضربه می زند که اصلاٌ انتظار نداریم مثلاٌ در جایی که ستوان در انتظار آماده شدن غذاست و بحث زن پستچی و...:

"... زن خیلی خوبی ام بود...اما خب از اون پاچه پاره هام بود. از پس همه کارای پستخونه بر می اومد اما یه ایراد گنده داشت, خیال می کرد همه تو نخ اونن و می خوان یخه شو بگیرن... یه روز دمدمه آفتاب رفت جنگل قارچ بچینه. وقتی داشت از جلو مدرسه رد می شد, معلم...گفت اونم میاد. سرهمین ... خیال کرد که معلم نقشه های نابابی توی سرش داره, وقتی دید نخیر راس راستی ام داره لای بته ها دنبالش میاد, بند دلش پاره شد و پا گذاشت به فرار ... یه شکایتی ام نوشت و فرستاد کمیسیون آموزش...بازرس فرهنگ...رفت پیش ژاندارم... ژاندارم تا چشمش افتاد به دوسیه گفت همچین چیزی محال ممکنه, چون یه سفر عالیجناب کشیشم از دست معلم عارض شده بود که دنبال دختر خواهر اون - که خودش باهاش می خوابید - افتاده, اما معلم یه تصدیق از دکتر بخش آورد که الان شیش ساله که این وصله ها به اون نمی چسبه, چون از زیر شیروونی یه راست افتاده رو میله گاری اسبی و از کمر عاجز شده. خلاصه سرتونو درد نیارم زنیکه سلیطه رفت از دست همه عالم شاکی شد, از امنیه رییس پاسگاه گرفته تا دکتر بخش و بازرس فرهنگ, که معلم سبیل همه شونو چرب کرده. اون وقت اینام از دست زنه شیکایت کردن و سر آخر محکوم شد, اما استناد کرد به این که مشاعر درستی نداره. واسه همین کارش کشید به پزشکی قانونی و اون جا یه کاغذ دادن دستش که درسته که خله , اما از عهده همه کارای دولتی بر میاد."!

***

این کتاب طبعاٌ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب را نشر چشمه با ترجمه آقای کمال ظاهری منتشر کرده است.

ببخشید طولانی شد! کتاب قطور بود! راستی تا یادم نرفته تصویر های قشنگی هم دارد!

................

پ ن: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.

 

نظرات 21 + ارسال نظر
محمدرضا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:30 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

چه کتاب فوق العاده ای.
از هاشک شنیده بودم اما از این کتاب نه. طنزش تا انجا که گزیده نوشته بودید عالی بود.

سلام
با عرض معذرت از تاخیر در جواب برای کلیه دوستان
کتاب به نظر خودم هم عالی بود ... از اون طنزهای مورد پسند خودم بود
باید گاه و بیگاه بهش سر بزنم

نعیمه دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://dokhtarezamin.blogfa.com/

با تعاریفی که کردی این کتاب واقعا جزو کتابهایی است که «باید» خواند.
ممنونم تا به حال چیزی ازش نشنیده بودم.

سلام
کتاب قابل توجهی بود ... شایسته واژه "باید" هست.

درخت ابدی سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
خوندن این کتاب حجیم و نوشتن در موردش از هر کسی برنمیاد. راستش زمانی که تعریفش رو شنیدم رفتم بگیرمش که تعداد صفحاتش رو دیدم پس رفتم. من یه مقدار فوبیای کتاب قطور دارم!
از خلال همین نمونه‌هایی که نقل شده واقعا طنز داستان خوب دراومده و کلا برگردوندن داستان طنز به خاطر اختلاف فرهنگی کار راحتی نیست.
انگار توی امپراتوری فخیمه‌ی اتریش-هنگری هم حاکم معظم فره‌ی ایزدی داشته!
من یه چیزی رو خوب متوجه نشدم: این داستان مجموعه‌ای از حکایات پی‌در‌پی مث هزار و یه شبه؟
راستی این دو رنگ کردن خیلی خوب شده به‌خصوص که آبی با فضای خود وبلاگ هم هماهنگی داره:)

سلام
گول حجمش رو نخور ... شما به خصوص از پسش برمیای... کتابی هست که بشه منزل به منزل خوند!
اونجا هم مثل اینجا بوده منتها رنگ مذهبیش اینقدر نبوده واسه همین خلاصی ازش ساده تر بوده!
داستان یک روایت پیوسته است ... فقط شوایک در هر موردی که صحبت می کنه یاد یک شخصی , حکایتی چیزی میفته که اون رو بیان می کنه ... این حکایات حدود 200 تایی هست ولی حکایات چند خطیه و مثل هزار و یک شب نیست و کلاٌ چیز جدایی نیست.

رضا سلطانی سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام
بسیار مفید و ارزنده بود و حظی بردیم.برایتان ارزوی موفقیت میکنم.

سلام
ممنون... خوش آمدی رفیق!

آی سودا سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ http://firstwindow.blogsky.com

روزگار بزرگ مردان بزرگ

و زنان بزرگ

برزین چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:16 ب.ظ http://naiestan.blogsky.com

سلام
من این موضوع و کتاب رو نشنیده بودم ولی خوب معرفیش کردی .
کلا در بکار گیری طنز برای مبارزات سیاسی اعتقاد زیادی دارم . ادبیات طنز اگر عامیانه هم نوشته شود اثرگذاری آن فراگیر خواهد بود . یادمه دوران کودکی به کتاب های عزیز نسین فوق العاده علاقمند بودم . علتش هم همین بود : بهره گیری از زبان طنز به روش عامیانه .
موفق باشید

سلام
ممنون ... درسته جای این نوع ادبیات در ایران خالیه
موادش هم که به وفور موجوده

درخت ابدی چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

(خصوصی)
سلام. نیستی برادر. روبه‌راهی؟ امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه.

سلام
ممنون که متوجه غیبت من شدی.

فرزانه پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:09 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
آره معرفی طولانی بود اما دل چسب .
حیف که تمام شد اگر کل متن کتاب اینجا بود بی شک تا صبح می خواندمش
بقول پرویز دوایی انگار چیزی در هوای پراگ هست با این نویسنده های خارق العاده ای که در خودش پرورانده
باید زودتر پیدایش کنم ...

سلام
خوشحالم
کافکا کوندرا هاشک و ...و البته هرابال
هوای پراگ با همین ها هم خارق العاده است.

علیرضا حسینی پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ

سلام داش حسین

امیدوارم خوب خوب باشی.
اگه گفتی من کیم؟

سلام برادر
ممنون سید جان!!
من اگه کیسه شن های شطرنج باز رو یادم بره که ول معطلم !

ققنوس خیس جمعه 22 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ

خوب حالا این بار ما هستیم و شما نیستید

سلام
چیزی که عوض داره گله نداره!

داریوش شقایق دوشنبه 15 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:16 ق.ظ http://dariush-shaghaiegh2000.persianblog.ir/

با تشکر از متن زیباتون. دنبال متنی برای کتاب شوایک می گشتم که بهتر از متن جنابعالی چیزی پیدا نکردم. امیدوارم موفق باشید و ادامه دهید.

سلام
خواهش می کنم

فاطمه چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ق.ظ http:// cac2us.blogfa.com

من طنزی ک فکر میکنه جلد 16 م لغت نامه هس رو خیلی دوس دارم ،بقیه ش رو هم امشب اولین بار بود میخوندم ،حتماگ نمایشگاه کتاب میخرمش .

سلام دوست عزیز
این کتاب حتماً جزء 10 کتاب برتریه که من تاکنون خوانده ام... عالیست... درنگ نکنید مخصوصاً این که با این سبک طنز احساس خوبی دارید...
خوشحال شدم اول صبحی منو یاد شوایک انداختید
متشکرم

الی پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

سال نو شما هم مبارک
امید که همراه خانواده خوش بگذرد
ممنون. به نظرم باید بخوانمش . هر چند که فضاهای بلوک شرقی ازار دهنده به نظر میاد ولی مدتیه دور خیز کردم برای غیر ایرانی خوندن !
ممنون

سلام
کار خوبی می کنید
می تونید به ترجمه این کتاب به راحتی اعتماد کنید
ترجمه خوبی بود از نظر من
اگر بتوانید از چاپ قبلی در کتابفروشی های پرت و پلا پیدا کنید که دیگر نور علی نور می شود
سال خوبی برایتان آرزو می کنم

کاظمی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 07:55 ب.ظ http://asha.blogsky.com

سلام. به تازگی انیمیشن عروسکی شوایک را که ساخته‌ی سینماگر شهیرِ چِک "یرژی ترنکا"ست با زیرنویس فارسی در وبلاگم منتشر کرده‌ام. شادمان میشوم بازدید بفرمایید:
http://asha.blogsky.com/1395/07/03/post-296/Schweik

سلام
مطلبتان عالی است. واقعاً زحمت کشیدید
مرسی از اطلاع رسانی
انیمیشن حجمش بالا بود و زمان اینترنتم (در محل کار) به پایان رسید!! فردا صبح اولین کارم دانلود آن است و به شدت برای دیدنش هیجان دارم

علی پنج‌شنبه 29 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:01 ق.ظ

جالب بود. آیا در نوشتن رمان از تریسترام ساندی یا ژاک قضا و قدری یا در انتظار گودو تاثیر گرفته؟

سلام
ژاک قضاقدری را هنوز نخوانده‌ام.
از تریسترام تاثیر چندانی نگرفته است گرچه هر دو طنزی فاخر و استخوان‌دار دارند و حداقل برای من بسیار دلنشین هستند (گمانم به هر دو نمره 5 از 5 داده‌ام) ولی طنز تریسترام نوعی بازیگوشی و پشت‌هم‌اندازی و روده‌درازی طنازانه است و از این لحاظ متفاوت است. شبیه‌ترین و تاثیرپذیرفته ترین رمان از تریسترام به نظر من "اپرای شناور" از جان بارت است.
در انتظار گودو پس از جنگ دوم نوشته شده و طبعاً هاشک نمی‌توانسته از آن تاثیر بگیرد.

مهرداد سه‌شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 09:39 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام میله جان ؟
میله جان ؟این ترکیب یکمی مضحکی به نظر نمیاید؟ اگراجازه بدی همان حسین صدایت کنم؟ بزرگ مایی امیدوارم زود پسرخاله نشده باشم.خب از اول.
سلام حسین جان . احوالت؟
نمیدانم چند سال پیش این مطلب را خوندم چیزی ازش یادم نمونده.فقط یادمه دوست داشتم بخونمش.خاطره خوشی ازش تو ذهنم مونده.الان نمیخونم یادداشتو.
برادر از قیمت جدید این کتاب خبر داری؟ ۷۵۰۰۰۰ تومان . داریم به کجا میریم ما؟
تا آخر هفته قراره برم شهر مجاور سری به یه کتابفروشی قدیمی بزنم ببینم چی کاسب میشم.در کنار سفر به انتهای شب و چند کتاب دیگر نام این کتاب سترگ رو هم نوشتم.
میام همینجا خبرشو بهت میدم.مخلصیم

سلام رفیق
من از میله و ترکیبات خوشم میاد. هرجور راحتی صدا کن
75 چوق فکر کنم موفقترین کار اقتصادی که کردم همین خرید کتاب است
امیدوارم سفر خوبی داشته باشی... پربار

مهرداد پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 07:55 ب.ظ

پس تنوعی صدات میکنیم.
اینبار سلام بر حسین جانِ رفیق.
من چرا 750 نوشتم؟ از بس که ریال مینویسم.
امروز از سفر چند ساعته برگشتم.
با دست پر،شوایک و تربیت احساسات فلوبر و ژرمینال.همین سه تا هم به قول شما 80 چوق برام آب خورد.
اما از قیمت چاپ جدیدش برات بگم .
75+43+38 می شود 156000 تومان آقا .
یعنی الان به عبارتی 76 تومن سود کردم. توراه هروقت غصه 80 تومنه میومد سراغم خودمو با این 76 تومنه تسکین میدادم.
سفر به انتهای شب رو نداشت. اما چاپ چند سال پیش مرگ قسطی روداشت 36 تومن که چاپ جدیدش 53تومنه. راستش پولشو که نداشتم.اما با این تجربه دسته دلقک ها هم میترسم بخرمش. نظرت چیه؟

سلام مهرداد عزیز
شوایک و ژرمینال رو واقعاً دوست داشتم.... کار فلوبر رو نخوندم هنوز و ندارم که بخونمش! البته این رو کتابخانه‌ای که عضوم دارد.
بابا عجب سودی کردی ای ولالله آفرین
نظرم این است که عجله نکنی بالاخره سلین خودش را نشان خواهد داد.

مهرداد پنج‌شنبه 25 مرداد‌ماه سال 1397 ساعت 08:05 ب.ظ

راستی یه چیز جالب برات بگم .وقتی دید خیلی پیگیر سفر به انتهای شب هستم گفت فکر میکنم لولیتا رو هم تو انبار داشته باشیم. 35 تومن.
من اصلا حرفی از لولیتا نزده بودم گویا من اگه لولیتا رو بخوام بیخیال بشم لولیتا منو بیخیال نمیشه.
نمیدونم شایدم نباید بیخیال بشم.


الان مطلب لولیتا رو گذاشتم

30Ya30 یکشنبه 27 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 07:43 ب.ظ

سلام
دمت گرم داداش، حال کردم با وبت.
کارِت حرف ندارن.

سلام
نوش جان

ماهور شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام
اگر گاهی حوصله ی خواندن کتابی را نداریم شاید همیشه علتش حوصله سربر بودن آن کتاب نباشد بلکه معلول شرایط و زمان جاری باشد.
خب اوایل کتاب برام خیلی جذاب و پر کشش بود نمیدونم چرا ولی اواسط کتاب کمی سخت و کند شد
و حتی تصمیم گرفتم ادامه اش ندم و نیمه رهایش کنم اما دوستی مرا با اتفاق جالبی در ادامه داستان به خواندن ترغیب کرد
باز برگشتم به کتاب و بعد از صد صفحه ای که خواندم همه چیز در سراشیبی لذت و کشش مرا به انتهای کتاب هل داد
چقدر خوشحالم که کتاب را نیمه رها نکردم حتی بعد از تمام شدنش دلم برای شوایک تنگ هم شد نمیدانم ماجرای خاصی که قرار بود اتفاق بیفتد همین داستانهای جذاب لا به لای کتاب بود یا حقه ای جهت به پایان بردنش

راستی چقدر ترجمه اش را دوست داشتم از بهترین ترجمه ها یی که خواندم

بخشهایی از کتاب شدیدا مرا به خنده انداخت هنوز هم یاداوری شان خنده را به لبم میاورد
درباره ی ناتمام ماندن کتاب راستش از شوک و افسوسی که به من وارد شد اگر بگذریم در دلم خوشحال هم شدم چون حداقل نگرانی ام از بابت عاقبت اعدام شوایک راحت شد آخه با کم شدن صفحات باقی مانده دلم بد جور به شور افتاده بود
شاید اگر نویسنده مجال ادامه میافت بالاخره یک جایی پایان درد داری برای شوایک رقم میزد
اما الان خیالم راحت است که شوایک هنوز زنده است و در جایی دارد باز چیزی تعریف میکند یا مثلا باز دارد میگوید «این جنگ تا پانزده سال ادامه میابد چون جنگ قبلی سی سال طول کشید و از آن زمان تا الان عقل آدما دو برابر شده است...»

سلام
اول اینکه خدا پدر و مادر آن دوست را مورد رحمت و لطف خود قرار دهاد
کتاب هرچه حجیم تر باشد دامنه تاثیر عوامل محیطی گسترده تر می‌شود.
ترجمه عالی بود باهات موافقم.
منم در انتهای کتاب خیلی بابت عمر کوتاه نویسنده غمگین شدم... اگه دهه شصت بود حاضر بودم شعار بدهم که از عمر من بکاه و بر عمر او بیفزا...
شوایک را نمی‌کشت مطمئن باش... چرا؟ چون همون اول که شروع کرد یادمه که یه جورایی به حضور شوایک و زنده بودنش اشاره داشت.
از این تیپ طنزهای خلاقانه خیلی خوشم می‌آید. دوزاری نیست... دو دلاری است! همین جمله‌ای که در انتها نقل کردی چقدر جالب است... خداییش آدمی را خلق کرد که تا قرنها ماندگار است.

مارسی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:23 ب.ظ

سلام.منم به این کتاب ۵‌از ۵ میدم حتی ۶ از ۵
خیلی وقته ک کتابو تموم کردم حتی فرانکشتاین هم تقریبن تمومه ولی تازه اومدم اینجا
کتاب باعث خنده میشد.ولی آدمو به فکر هم فرو میبرد.
دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه

سلام مارسی
با 6 از 5 موافقم
کمدی هم این است... خنده های تآمل‌برانگیز...
نوش جان

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد