یکی از پُرجنبوجوشترین دوران زندگی من آخرین روزهای زمستان سال هفتاد و شش بود؛ روزهایی که از صبحِ علیالطلوع تا پایانِ وقت اداری به این در و آن در میزدم تا بتوانم سرِ موعد مقرر خودم را به سازمان نظاموظیفه معرفی بکنم، شاید به جرئت بتوانم بگویم عشقم به خدمت تقریباً فقط چند اپسیلون پایینتر از مسئولین بود. بالاخره با هر مکافاتی بود (که این خود داستان مجزایی است!) دفترچه اعزام را در آخرین دقایقِ آخرین روز کاریِ سال که در واقع آخرین موعد معرفی من بود، گرفتم و از خوردن اضافه خدمت جستم.
من عاشقِ خدمت در نیروی هوایی بودم. این عشق را چند ماه قبل از اعزام کشف کرده بودم. شوهرخواهرم گفته بود: «تو فقط کاری کن بیفتی نیرو هوایی، باقیش با من». همافر بود و محل کارش مهرآباد. ما هم که کمی بالاتر از میدان آزادی بودیم. خدمتِ سربازی در یکی دو هزار متر آن طرفتر از خانه، آن هم با امتیازاتی که جنابسرهنگ برایم یکییکی میشمرد، رشکبرانگیز بود! هرکس دیگری هم جای من بود عاشق میشد.
تازه فقط شوهرخواهر من نبود! شوهرخواهرِ محمدرضا، یکی از بچههای کوچه هم بود. دوره عجیبی بود، اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند، آن هم سرهنگ نیروی هوایی! در واقع از بین دوستان بچهمحل، فقط من و این دوستم شوهرخواهر داشتیم. محمدرضا دو تا داشت که یکی از آنها در پادگان قلعهمرغی مشغول بود، پادگانی که محل گذراندن دوران آموزشی سربازان بود. یعنی حتی آتشِ دوره آموزشی که همه از آن مینالیدند پیشاپیش بر من گلستان شده بود. فقط کافی بود بیفتم نیرو هوایی.
خبرگانِ امر تنها راهِ ورود به نیروی هوایی را این میدانستند: کاری کنیم در روزی که امر معرفی و تقسیم صورت میگیرد، سرِ صف باشیم تا بتوانیم به اختیار خود انتخاب کنیم که در چه نیرویی خدمت کنیم. برای سرِ صف بودن نیاز بود که در همان بدوِ تشکیلِ صف در ورودی پادگان عشرتآباد حاضر باشیم. به همین خاطر با چند تن از دوستان قرار گذاشتیم ساعت 5 صبح در موقعیت مذکور باشیم. یعنی دو سه ساعت قبل از شروع کار تقسیم. برای رسیدن به عشقم میارزید که این سختی را به خودم بدهم!
ساعت پنج صبح با یکی از دوستان به پادگان عشرتآباد رسیدیم. هوا هنوز روشن نشده بود اما منظرهی دردناکی قابل رویت بود: حدود دویست رقیب عشقی زودتر از ما رسیده بودند و صف تشکیل شده بود! جای خودمان را در انتهای صف تثبیت کردیم و بعد من برای سرکشی و پیدا کردن دوست دیگرمان به سمت سر صف حرکت کردم. پژمان ده بیستنفر جلوتر از ما بود و موقعیت مکانیاش چنگی به دل نمیزد تا بخواهم خودم را در کنار آنها بچپانم! از سر کنجکاوی تا سر صف رفتم و در آن هوای گرگومیش چهرهی عاشقان خدمت را نظاره میکردم. به سر صف رسیدم؛ یاللعجب!
سه نفر اولِ صف سه تا از همکلاسان خودم در دانشگاه بودند. ساعت نهِ شب قبل با پتو از کوی دانشگاه آمده و شب را آنجا گذرانده بودند. هدفشان نیروی هوایی نبود! نفس راحتی کشیدم اما همین چند کلامی که بین من و این دوستان رد و بدل شد موجب ناراحتی نفرات پشت سر شده و صدای اعتراضشان بلند شده بود. از درون کلاسورم کاغذی درآوردم و پیشنهاد دادم اسامی افراد داخل صف ثبت شود تا افرادی مثل من خودشان را جلوی صف جا ندهند. به پاس این پیشنهادِ خوب اسم مرا در ردیف نهم نوشتند. در آن لحظات خودم را کاملاً در آغوش گرم مهرآباد حس میکردم.
هوا روشن شد و بعد از ساعاتی، درِ ورودی باز شد و به ترتیب وارد محوطه شدیم. درجهداری که صدای بسیار رسایی داشت رشتههای مختلف را اعلام و از فارغالتحصیلان آن رشته میخواست در مکانی که نشان میداد صف بکشند. سومین رشتهای که فریاد زد رشتهی ما بود و ما صفهایی ششتایی تشکیل دادیم. وقتی رشتههای مختلف به تعداد تقریبی پنجاه نفر نزدیک شدند درب ورودی بسته شد و افراد اضافهای را که داخل محوطه بودند کنار یکی از دیوارها جا دادند تا ابتدا تکلیف ما صفکشیدگان مشخص شود و بعد نوبت تقسیم آنها برسد.
من در صف اول رشته مکانیک بودم و خودم را در حال افتادن در نیروی هوایی میدیدم! غافل از آنکه بارِ کج به منزل نخواهد رسید. حداقل در مورد برخی که اینگونه است.
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است و کمی طول خواهد کشید.
پ ن 2: در دوران دانشجویی گاهی تدریس خصوصی میکردم. آخرین فردی که به او درس دادم پسرِ دبیرستانی همین جناب سرهنگی بود که در پادگان آموزشی مشغول بود. شش درس را با این پسر در روزهای قبل از امتحاناتش کار کردم. هدف گرفتن نمره ده بود. هر امتحانی که برگزار میشد به سراغ درس بعدی میرفتیم و او در پاسخ این سؤال که امتحان قبلی را چند میشوی؟ همواره میگفت خیلی خوب بود و پانزده شانزده و یا هفده هجده میشوم. من با شنیدن این جوابها هم تعجب میکردم و هم ذوقزده میشدم. نامرد! نه تنها هر شش درس را افتاد بلکه مردودِ خرداد شد. من تدریس را به کل کنار گذاشتم. او هم درس را کنار گذاشت و بعدها مغازهای دایر کرد و...!
راوی داستان خانم نویسندهایست در بوداپست که در زمانِ حالِ روایت در سنین سالخوردگی قرار دارد و همان ابتدا از کابوسهای تکراری خود سخن میگوید که در آنها، او خودش را هراسان داخل سرسرای ساختمان و پشتِ درِ ورودی خانه میبیند که میخواهد در را باز کند اما هرچه کلید را در قفل میچرخاند موفق به باز کردن آن نمیشود و... او احتمالاً در پی ریشهیابی و چهبسا درمان و رفع این مشکل و پایان دادن به این بیقراریها دست به روایت میزند و در همان جملات آغازین اعتراف میکند که فردی را به قتل رسانده است هرچند ناخواسته مسبب مرگ او شده است. این فرد خدمتکاری مُسن به نام «اِمِرِنس» است که حدود بیست سال کارهای خانهی راوی را انجام میداده است. فصول بلند و کوتاه بعدی داستان عمدتاً به ترسیم شخصیت امرنس از خلال خاطرات اختصاص دارد و راوی تلاش دارد تا از طریق ارائه طرحی منسجم به بیان ریشهها و سیر وقایعی بپردازد که نهایتاً منجر به آن اتفاقی شده که در ابتدا به آن اعتراف کرده است.
اولین آشنایی راوی با امرنس زمانی است که پس از حدود ده سال توقف فعالیتهای ادبیاش به دلایل سیاسی، گشایشی رخ داده و دوباره امکان فعالیت مهیا شده است و حالا کمتر فرصت رسیدگی به کارهای خانه را دارد ولذا داشتن یک خدمتکار پارهوقت مناسب برایش ضروری است. یکی از دوستانِ راوی، امرنس را معرفی و ابراز امیدواری میکند که این خدمتکار پا به سن گذاشته پیشنهاد راوی را قبول کند. امرنس خصوصیات قابل توجه و بعضاً عجیبی دارد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت اما اولین خصوصیت مطرحشده همین است که او برای هر کسی کار نمیکند و ابتدا میبایست شایستگی کارفرمایانش را بسنجد! همانطور که از همین دو پاراگراف مشخص است این ارتباط کاری برقرار میشود و امرنس در کنار رسیدگی به امور دیگرش انجام کارهای خانهی راوی را بر عهده میگیرد، فعالیتی که دو دهه ادامه مییابد و رابطهای که در همین سطح باقی نمیماند و عمق آن افزایش پیدا میکند تا جایی که بنا به عقیدهی راوی موجبات بروز آن اتفاقات تلخ را فراهم میکند.
راوی که زنی مذهبی است برای اعتراف به آن سبکی که در کلیسا مرسوم است نیاز به شرح و تفصیل قضایا ندارد و بنا بر اعتقاداتش میتواند به راحتی با بیان کلیات مورد بخشش قرار بگیرد اما به هر دلیلی (مثلاً اعتراف کرده اما کابوسهایش قطع نشده است!) تصمیم میگیرد «صادقانه» و به «تفصیل»، توضیحاتش را با ما خوانندگان در میان بگذارد.
اگر به دنبال فراز و فرود داستان و قصه هستید این کتاب را چندان به شما توصیه نمیکنم ولی اگر به شخصیتپردازی و توصیف یک شخصیت یا روابط بین شخصیتها اهمیت میدهید این داستان برای شما محتملاً جذاب خواهد بود. در ادامه مطلب در مورد داستان بیشتر خواهم نوشت و البته نامهای که در اینخصوص دریافت کردهام خواهم آورد!
*******
ماگدا سابو (1917-2007) نویسنده و شاعر مجار در اوایل جوانی به معلمی اشتغال داشت و پس از اتمام جنگ دوم کارمند وزارت آموزش و معارف بود. سپس با انتشار دو دفتر شعر و کسب یکی از جوایز معتبر ملی در سال 1949 به شهرت رسید، جایزهای که البته بلافاصله به دلیل قرار گرفتن او در فهرست دشمنان مردم از سوی حزب کمونیست به هوا رفت! شغل دولتیاش هم دود شد! او و همسرش که مترجم آثار ادبی بود دچار سانسور شدند و او دوباره مشغول معلمی شد. ده سال بعد به داستاننویسی روی آورد و اولین رمانش در سال 1958 منتشر شد. یک سال بعد جایزه ملی دیگری در این زمینه دریافت کرد. از مهمترین آثار او میتوان به ترانه ایزا (1963)، خیابان کاتالین (1969) ، ابیگیل ( 1970) و در (همین کتاب) (1987) اشاره کرد. او یکی از معروفترین نویسندگان مجار در سطح بینالمللی است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه فریبا ارجمند، نشر قطره، چاپ دوم پاییز 1399، شمارگان 400 نسخه، 311 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: پس از انتشار این ترجمه، ترجمهی دیگری از این کتاب توسط نشر بیدگل (نصرالله مرادیانی) منتشر شده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر «مو یان» خواهد بود که البته رمان قطوری است و شاید نتوان به راحتی اینطرف و آنطرف حمل کرد! شاید در این مسیرها به نازکخوانی هم روی آوردم!!
ادامه مطلب ...
وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمههای آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمیآمد. اما در نیمه دوم نمیدانم چه شد که مجاب شدم یکسره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خواندهام. قصد دوبارهخوانی آن را نداشتم اما میخواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف میکنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشهای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.
*******
شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیستسالهی آمریکاییِ ایتالیاییتباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لسآنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزانقیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش میکند تا ایدهای پیدا کند و بنویسد اما تلاشهایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بیپولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!
روایت به صورت اولشخص و به زمان گذشته بیان میشود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحرانها حکایت خودش را برای ما بازگو میکند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش میآید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سومشخص روایت میکند. او علاوه بر داشتن رویا، مایههایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتابهای فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.
دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او میخواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آنقدر ثروتمند شود که دیگر دغدغهای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.
باندینی از اینکه نمیتواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربهای در این زمینه ندارد. در داستان قبلیاش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیقتری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بیپولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاههای مختلف گریبانش را به سختی میگیرد و زخمهای حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر میآید. تلاشهای باندینی برای عبور از این بحرانها خواندنی است خصوصاً اینکه تلاشهایش بهزعم من به داستان عاشقانهای فراموشناشدنی تبدیل میشود.
******
کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد میشود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامههایی که برای کمپانیهای فیلمسازی هالیوود مینوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشدهاش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکلگیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانهای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسندهی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمهها و مؤخرهها).
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: در چهار کتاب از رمانهای فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته میشود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب میشود. کارهای دیگر: جاده لسآنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل میباشند.
پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.
پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.
ادامه مطلب ...
محور این رمان یوسا «سِر راجر کِیسمِنت» است؛ فردی که شاید در حال حاضر به واسطه سرانجام تلخ فعالیتهایی که در زمینه استقلال ایرلند داشت، شناخته میشود. شخصیتی که هنوز مقالهنویسان با وجود گذشت بیش از یک قرن از مرگش، به سراغ حواشی پیرامون زندگیاش میروند و در مورد صحت و سقم برخی ادعاها، مقاله و کتاب مینویسند و بعید است که این چالشها روزی به پایان برسد. ساخت یادبودها به پاس تلاشهای او در زندگی نیم قرنیاش در حوزههای حقوق بشری و البته در راستای استقلال ایرلند، پس از گذشت چند دهه از مرگش آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد (مثلاً همین رمان)، و به همین ترتیب اقداماتی در جهت تخریب این یادبودها کماکان مشاهده میشود. اما چرا این شخصیت چنین ذومراتب است!؟ اگر علاقمند به این سوال و پاسخ آن باشید به سراغ این اثر یوسا خواهید رفت!
جملهای که نویسنده به نقل از «نشانههای پروتئوس» اثر «خوسه انریکه رودو» مقالهنویس مشهور اروگوئهای قبل از آغاز روایتش آورده است در همین راستا قابل تأمل است: «هر کدام از ما نه یک فرد بلکه، متوالیاً، افراد متعددی است. و این شخصیتهای متوالی، که از دل یکدیگر بیرون میآیند، معمولاً بین خودشان غریبترین و حیرتانگیزترین تضادها را آشکار میسازند.» این در واقع عصارهی رویکرد یوسا به زندگی این شخصیت است که در ادامه مطلب در حد توان به آن خواهم پرداخت.
یوسا نقطه آغاز روایت را در سال 1916 و زمانی قرار میدهد که راجر در زندان است و حکم اعدامش به جرم خیانت به کشور (بریتانیا) به دلیل تبانی با کشور متخاصم (آلمان، با توجه به اینکه در میانه جنگ اول جهانی هستیم) جهت ایجاد شورش مسلحانه صادر شده و تنها روزنه امید برای زنده ماندنش، قبول تخفیف مجازات توسط دولت یا پادشاه است. با توجه به شهرت او در محافل ادبی و سیاسی، کارزارهایی در بیرون زندان برای قبول این درخواست در جریان است اما ناگهان مطالبی پیرامون گرایشات و رفتارهای جنسی این شخصیت به استناد دفترچه خاطرات شخصی او که به دست مقامات امنیتی افتاده، در روزنامهها منتشر میشود و آن کارزارها را مورد تهدید قرار میدهد اما...!
کتابی که ما میخوانیم سه بخش اصلی (کنگو، آمازون، ایرلند) و پانزده فصل دارد که فصلهای فرد در زمان حالِ روایت و در زندان جریان دارد و فصلهای زوج به گذشتهی این شخصیت نقب میزند. گذشتهای که شاخصه اصلیاش ارائه گزارشهای افشاگرانه در مقام یک دیپلمات بریتانیایی، در باب ظلم و ستمی است که به بومیان مناطق کنگو و آمازون از طرف کمپانیهای فعال در حوزه تجارت کائوچو اعمال میشود.
رود آمازون پرآبترین رودخانه دنیاست و بد نیست بدانید میزان دِبی این رودخانه به تنهایی از مجموع آب ده رودخانهی پرآب بعدی جهان بیشتر است. این رودخانه در هزار و ششصد کیلومتر انتهایی مسیرش با یک شیب بسیار بسیار کمی به سمت اقیانوس اطلس میرود و در واقع اختلاف ارتفاع در این محدوده فقط چهل متر است!! یعنی به شدت آرام و یکنواخت. فکر میکنم روایت هم در برخی قسمتها چنین وضعیتی دارد و باصطلاح پیش نمیرود. یک دلیل مهم در این راستا تلخی وقایعی است که نویسنده ترجیح داده به دقت ترسیم شود هرچند گاه تکراری و ملالآور باشد. چنانچه عاشق یا مؤمن به یوسا باشید به سلامت عبور خواهید کرد. طبعاً به کمحوصلگان توصیه نمیشود! به آن دوستانی که از یوسا کمتر از چهار پنج اثر خواندهاند توصیه نمیشود چرا که عشق و ایمان با خواندن یکی دو اثر به دست نمیآید!
*******
این هفتمین اثری است که از یوسا میخوانم و طبیعتاً ایشان از نویسندههای مورد وثوق بنده است. جنگ آخرزمان، گفتگو در کاتدرال، سور بز، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، مرگ در آند، سالهای سگی. این کتاب بهنوعی یکی از سادهترینها در میان آثاری است که از ایشان خواندهام؛ تمام اثر یک راوی ثابت (سومشخص) دارد و یا رفت و برگشتهایی که خواننده را به چالش بکشد ندارد و... اما بهزعم من خوشخوانترین آنها نیست.
این رمان در سال 2010 (همان سالی که یوسا برنده جایزه نوبل شد) منتشر شده و با فاصله زمانی کمی به فارسی ترجمه شده ولی با تاخیر، مجوزهای لازم را کسب و منتشر شده است. خوشبختانه من چاپهای اولیه کتاب را خواندم چون با تطبیق جسته گریختهای که داشتم مشخص شد در چاپهای بعدی در یکی دو قسمت از جاهایی که گرایشات جنسی راجر عیان میشود تعدیلهایی صورت پذیرفته است! چاپ اول هم طبعاً تعدیلهایی داشته است اما خوشبختانه با توجه به ردپاهای برجامانده میتوان متوجه موضوع شد و یا آنها را ردیابی کرد کما اینکه من نسخه پی.دی.اف اسپانیولی را یافتم و به هر سختی و مشقتی که بود آن بخشها را بررسی کردم و در ادامه مطلب اشارات بیشتری به این قضیه خواهم داشت.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، انتشارات صبح صادق (قم)، چاپ دوم 1392، شمارگان 1500 نسخه، 464 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: کتاب بعدی «از غبار بپرس» اثر «جان فانته» خواهد بود.
ادامه مطلب ...
چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور میتوانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانهها از رواج افتاده باشد.
از یک دورهای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل همراستایی با گشادهگراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافتهایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش میدهد و حتی جرواجر میکند، به چه سختی صورت میپذیرد. بههرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.
از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی میتوان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان میرسانم تا به خاطرهای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلولهای خاکستری ما میدهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!
******
دهه شصت به نیمه خود نزدیک میشد و من دانشآموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاهقامت؛ بهطوریکه توی صف، نفر اول دوم میایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته میرفتیم و معلم سوالاتی را میپرسید و جواب میدادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ میخواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ میکردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتابهای درسی حفظ کند یک نمرهی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر میبایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانشآموزانِ آن زمان مثل دانشآموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه اینگونه نبود!
شب قبل از امتحان شفاهی وقتی میخواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام میبایست از قفسهها بالا میرفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوهای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمیدانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که میکردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را میخواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر میدانستم:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
نگارش و نحوه چاپ و صفحهآرایی کتابهای آن زمان بهگونهای بود که خواندنشان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمیخواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری میروم و این دیوان حافظ را نگاه میکنم به خودم حق میدهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصلهای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم میکند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم چسبیده است! نیمفاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیتها را میخواندم و با چندبار تکرار حفظ میکردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:
صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند
آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسلههای قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسلههای مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا میشد و توضیح میداد سلسله به زلف بافتهی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه میشد!
نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسطچین و زیر هم و با حروف پررنگتر چاپ شده بود و فاصلهاش با شعر بعدی کمتر از فاصلهاش با خود شعر بود و صفحهآرایی هم بهگونهای بود که گاه این بیت آخر میافتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحهای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.
اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافهتر داشت و نمیخواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!
روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلیام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و تلاش همکلاسان و ایراداتی که معلم از آنها میگرفت نظاره میکردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفتهام اما نمیشد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که میخواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان میداد و همین مرا مستحکمتر میکرد تا رسیدم به سلسلهی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمیآمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچهای خود را روی صورتش گذاشت. شانههایش تکان میخورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما همکلاسیها متوجه خندهی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با اینکه اصلاً نمیدانستند بابت چه چیزی میخندند، ناگهان ترکیدند.
اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمیدادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسیمان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دستمایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمیدانستم که نام غزلسرا در بیت انتهایی ذکر میشود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانشآموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم میشوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.
چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی میخندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من میدرخشد!
...............................
پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل میشود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشهورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرنها و بخصوص زمانی که انواع چراغها در این سرزمین یکییکی خاموش شد، توانست با سختجانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.
پ ن 2: نقل است یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمرهاش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظهی ما گشته است!
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.