میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

شهر ممنوعه (در) - ماگدا سابو

راوی داستان خانم نویسنده‌ایست در بوداپست که در زمانِ حالِ روایت در سنین سالخوردگی قرار دارد و همان ابتدا از کابوس‌های تکراری خود سخن می‌گوید که در آنها، او خودش را هراسان داخل سرسرای ساختمان و پشتِ درِ ورودی خانه می‌بیند که می‌خواهد در را باز کند اما هرچه کلید را در قفل می‌چرخاند موفق به باز کردن آن نمی‌شود و... او احتمالاً در پی ریشه‌یابی و چه‌بسا درمان و رفع این مشکل و پایان دادن به این بی‌قراری‌ها دست به روایت می‌زند و در همان جملات آغازین اعتراف می‌کند که فردی را به قتل رسانده است هرچند ناخواسته مسبب مرگ او شده است. این فرد خدمتکاری مُسن به نام «اِمِرِنس» است که حدود بیست سال کارهای خانه‌ی راوی را انجام می‌داده است. فصول بلند و کوتاه بعدی داستان عمدتاً به ترسیم شخصیت امرنس از خلال خاطرات اختصاص دارد و راوی تلاش دارد تا از طریق ارائه طرحی منسجم به بیان ریشه‌ها و سیر وقایعی بپردازد که نهایتاً منجر به آن اتفاقی شده که در ابتدا به آن اعتراف کرده است.

اولین آشنایی راوی با امرنس زمانی است که پس از حدود ده سال توقف فعالیت‌های ادبی‌اش به دلایل سیاسی، گشایشی رخ داده و دوباره امکان فعالیت مهیا شده است و حالا کمتر فرصت رسیدگی به کارهای خانه را دارد ولذا داشتن یک خدمتکار پاره‌وقت مناسب برایش ضروری است. یکی از دوستانِ راوی، امرنس را معرفی و ابراز امیدواری می‌کند که این خدمتکار پا به سن گذاشته پیشنهاد راوی را قبول کند. امرنس خصوصیات قابل توجه و بعضاً عجیبی دارد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت اما اولین خصوصیت مطرح‌شده همین است که او برای هر کسی کار نمی‌کند و ابتدا می‌بایست شایستگی کارفرمایانش را بسنجد! همانطور که از همین دو پاراگراف مشخص است این ارتباط کاری برقرار می‌شود و امرنس در کنار رسیدگی به امور دیگرش انجام کارهای خانه‌ی راوی را بر عهده می‌گیرد، فعالیتی که دو دهه ادامه می‌یابد و رابطه‌ای که در همین سطح باقی نمی‌ماند و عمق آن افزایش پیدا می‌کند تا جایی که بنا به عقیده‌ی راوی موجبات بروز آن اتفاقات تلخ را فراهم می‌کند.

راوی که زنی مذهبی است برای اعتراف به آن سبکی که در کلیسا مرسوم است نیاز به شرح و تفصیل قضایا ندارد و بنا بر اعتقاداتش می‌تواند به راحتی با بیان کلیات مورد بخشش قرار بگیرد اما به هر دلیلی (مثلاً اعتراف کرده اما کابوس‌هایش قطع نشده است!) تصمیم می‌گیرد «صادقانه» و به «تفصیل»، توضیحاتش را با ما خوانندگان در میان بگذارد.

اگر به دنبال فراز و فرود داستان و قصه هستید این کتاب را چندان به شما توصیه نمی‌کنم ولی اگر به شخصیت‌پردازی و توصیف یک شخصیت یا روابط بین شخصیت‌ها اهمیت می‌دهید این داستان برای شما محتملاً جذاب خواهد بود. در ادامه مطلب در مورد داستان بیشتر خواهم نوشت و البته نامه‌ای که در این‌خصوص دریافت کرده‌ام خواهم آورد!

*******

ماگدا سابو (1917-2007) نویسنده و شاعر مجار در اوایل جوانی به معلمی اشتغال داشت و پس از اتمام جنگ دوم کارمند وزارت آموزش و معارف بود. سپس با انتشار دو دفتر شعر و کسب یکی از جوایز معتبر ملی در سال 1949 به شهرت رسید، جایزه‌ای که البته بلافاصله به دلیل قرار گرفتن او در فهرست دشمنان مردم از سوی حزب کمونیست به هوا رفت! شغل دولتی‌اش هم دود شد! او و همسرش که مترجم آثار ادبی بود دچار سانسور شدند و او دوباره مشغول معلمی شد. ده سال بعد به داستان‌نویسی روی آورد و اولین رمانش در سال 1958 منتشر شد. یک سال بعد جایزه ملی دیگری در این زمینه دریافت کرد. از مهمترین آثار او می‌توان به ترانه ایزا (1963)، خیابان کاتالین (1969) ، ابیگیل ( 1970) و در (همین کتاب) (1987) اشاره کرد. او یکی از معروف‌ترین نویسندگان مجار در سطح بین‌المللی است.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه فریبا ارجمند، نشر قطره، چاپ دوم پاییز 1399، شمارگان 400 نسخه، 311 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: پس از انتشار این ترجمه، ترجمه‌ی دیگری از این کتاب توسط نشر بیدگل (نصرالله مرادیانی) منتشر شده است.

پ ن 3: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر «مو یان» خواهد بود که البته رمان قطوری است و شاید نتوان به راحتی این‌طرف و آن‌طرف حمل کرد! شاید در این مسیرها به نازک‌خوانی هم روی آوردم!!  

 

 

درها را ببندیم یا باز کنیم!؟

انسانها عموماً در ارتباط با یکدیگر محدوده‌هایی را خودآگاه یا ناخودآگاه در نظر می‌گیرند و مرز این محدوده‌ها هم برای دیگران به تناسب دوری یا نزدیکی افراد مختلف، متفاوت است. بعضی‌ها مثل لاک‌پشت می‌مانند: فقط اندکی از سر و گردن و دست و پایشان پیداست و باقی ابعاد وجودی‌شان برای دیگران ناپیداست! مثلاً من همکاری داشتم که تولد فرزندانش را هم به ما اطلاع نمی‌داد و مطلقاً چیزی از خودش، علایقش، افکار و عقایدش، گذشته‌اش و... بیان نمی‌کرد. همکاری هم داشتم که از بیان شخصی‌ترین امورش ابایی نداشت (البته نه تا آن حد شخصی!). باقی عموماً بین این دو سر طیف قرار می‌گیرند. هر رابطه دوستانه وقتی دچار تحول بشود و مثلاً به سمت عمیق‌تر شدن برود طبعاً محدوده دسترسی طرفین گسترش می‌یابد و باصطلاح درهای بیشتری به روی یکدیگر باز می‌شود.

نکته‌ی مهم و اساسی که به‌نوعی می‌توان از آن به عنوان درسی که از این داستان می‌گیریم یاد کنیم این است که هرگاه دری به روی‌مان باز می‌شود حواس‌مان باشد که عبور از آن اگرچه ممکن است لذت‌بخش باشد اما مسئولیت‌آور هم هست. در طرف مقابل وقتی می‌خواهیم دری را به روی دیگری بگشاییم حتماً به این بیاندیشیم که آن فرد ظرفیت و شایستگی لازم را دارد یا خیر. اگر این را رعایت نکنیم آن‌گاه من هم با راوی هم‌راستا خواهم بود که باز شدن درهای بیشتر موجب آسیب‌پذیری بیشتر خواهد شد.

و در نهایت باز کردن در به زور یا تزویر تکلیفش مشخص است:

در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین

که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا

 

کامل‌ترین تصویر امرنس سِرداش!

همسایگان امرنس بسته به نوع ارتباطشان و طول مدت آشنایی‌شان اطلاعاتی در مورد او داشتند اما از آنجایی‌که او فاصله خود را با دیگران حفظ می‌کرد و «آدمِ گفتگوهای غیرضروری نبود» هیچ‌کس تصویر کاملی از او نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. او هیچ‌کس را به داخل خانه‌اش راه نمی‌داد و از دوستان نزدیکش در ایوانِ خانه‌ پذیرایی می‌کرد. بسته بودن این «در» نمادی از اراده‌ی امرنس برای حفظ فاصله با دیگران است که طبعاً پس از خواندن داستان متوجه می‌شویم که چه زمینه‌هایی منجر به چنین رفتاری می‌شود.

آن‌طور که از روایت برمی‌آید می‌توان گفت که راوی به واسطه باز شدن درهای متعددی از دنیای امرنس به رویش، کامل‌ترین تصویر را از امرنس در اختیار داشت اما تصویر او هم کامل نیست. باز هم تأکید می‌کنم اگرچه راوی صادقانه همه‌چیز را شرح داده است اما شرح او هم مانند تمام راویان دیگر متأثر از خصوصیات خودش از کار درمی‌آید. برای روشن شدن این موضوع نامه‌ای به یکی از دوستان نزدیک امرنس نوشته‌ام که اگر جواب دریافت شود حتماً در ادامه خواهم آورد!

 

امرنس که بود؟!

طبعاً در داستان با زندگینامه و شرح‌حال او آشنا شده‌اید و من آن را تکرار نمی‌کنم، فقط سعی می‌کنم تکه‌های بااهمیت آن را به استناد متن پُررنگ کنم تا رازهای جذابیت او برایمان روشن‌تر شود:

-          امرنس از کارش لذت می‌برد! این را در صدر می‌گذارم. به همین خاطر است که او مدام در حال فعالیت است.

-          او به راحتی اعتماد مردم را جلب می‌کرد.

-          گوش شنوای خوبی برای درددلهای دیگران است. بلد است همدردی کند. اهل قضاوت کردن نیست.

-          از پذیرفتن انعام و هدیه به هر شکلی ابا داشت. در مقابل دوست داشت هدیه بدهد. عزت نفس جذابیت دارد.

-          توجه ویژه او به درماندگان از انواع و اقسام آدم‌ها گرفته تا گربه‌ها و سگ‌های در خیابان‌مانده.

-          اهل گذشت و مدارا معرفی می‌شود. (حتی حاضر به شکایت از سلمانی غارتگر نیست)

با این خصوصیات و البته موارد دیگری که در داستان آمده است می‌توان گفت با یک شخصیت اسطوره‌ای طرف هستیم اما نمی‌توان قاطعانه گفت که راوی به دلیل احساس گناهش یا دلایل دیگر اقدام به تقدیس امرنس کرده است و تصویری این‌چنین در اختیار دیگران قرار داده است. به این دلیل که نکات و خصوصیاتی از او در جهت مخالف موارد بالا بیان می‌کند که هرکدام می‌تواند نوعی دافعه ایجاد کند:

-          فقط و فقط کار می‌کند! گاهی رفتارش در این زمینه به خودآزاری پهلو می‌زند.

-          به سختی به دیگران اعتماد می‌کند. گاهی این عدم اعتماد با ترس از دیگران پهلو به پهلو می‌شود.

-          راوی می‌گوید که «هرگز» قضاوت نمی‌کرد اما در طول داستان گاهی این کار را به شدیدترین وجه انجام می‌دهد!

-          بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادیِ مطلق او به پزشکان (در این مورد دلیل و علت خاصی هم بیان نمی‌شود).

-          زاویه داشتن با کلیسا و کلیساییان به دلایل غیرمنطقی! ریشه مخالفت‌های او به نظرم باسمه‌ای بود و این به مذهبی بودن راوی هم می‌تواند مرتبط باشد!!

-          جزمیت او در برخی عقاید نادرست.

لذا می‌توان گفت که به هر روی شخصیت محوری داستان اگرچه در برخی مسائل روشن‌بینی و تیزبینی خاصی دارد که معمولاً از چنین فردی قابل انتظار نیست اما سفید مطلق هم نیست.

 

اتانازی یا مرگِ خودخواسته‌ی باوقار

امرنس معتقد است بهترین هدیه‌ای که می‌شود به کسی داد این است که او را از رنج بردن خلاص کنیم ولذا چنانچه موجود زنده‌ای به واسطه تداوم زندگی دچار رنج بیشتر می‌شود بهترین کار این است که از مرگ او جلوگیری نکنیم. به همین خاطر است که او نه تنها از خودکشی دوستش پولت که دچار افسردگی و مشقت‌های مختلف است، ممانعت نمی‌کند بلکه حتی برای راحت‌تر خلاص شدن به او مشاوره هم می‌دهد.

تنها خواسته‌ی او از راوی آن است که پس از مرگش شرایطی فراهم آورد که گربه‌هایش رنج نکشند و طبعاً به طریق اولی در آن روزهایی که بیمار است و در خانه خود را حبس کرده همین انتظار را در مورد خودش دارد. حالا اینجا خودمان را جای راوی بگذاریم! اگر یکی از دوستانمان یا بهترین دوست‌مان در چنین شرایطی باشد آیا هیچ اقدامی برای نجات او نمی‌کنیم؟! می‌گذاریم خلاص شود!؟ به خلاص شدنش کمک می‌کنیم؟! آیا برای نجات او دست به اقدامی می‌زنیم که می‌دانیم شدیداً با آن مخالف است؟

موقعیت ساده‌ای نیست! اما عملیات نجاتی که راوی طراحی می‌کند و آن‌گونه که طرح را عملی می‌کنند کاملاً مشخص است که به جای خوبی ختم نخواهد شد! به نظرم حق دارد که خودش را گناه‌کار بداند!

.....................................................................

نامه‌ی دریافتی!

میله‌ی بدون پرچم عزیز

از دریافت نامه شما حسابی شگفت‌زده شدم! از این جهت که من شخصیتی محوری در داستان نیستم و چنانچه خوانندگانی در سراسر گیتی بخواهند با شخصیت‌های این داستان، که از قضا بسیار زیاد هم خوانده شده است، مکاتبه کنند؛ قاعدتاً من در ردیف آخر قرار خواهم گرفت کما اینکه تاکنون «در» بر همین پاشنه چرخیده است. می‌دانم که خوانندگانت خوش ندارند مقدمه‌چینی و روده‌درازی کنم و دوست دارند مستقیم به سراغ رابطه مرحوم امرنس و خانمِ نویسنده که به تأسی از تو او را راوی خطاب خواهم کرد بروم. اگر این‌گونه دوست دارند یا خیر، در هر دو صورت کامنت خود را با یک هوپ مزین خواهند کرد!

راوی همه‌ی تلاشش را کرده تا نشان بدهد بلایی که به سر امرنس آورد ناشی از عشق متقابل آنها بوده است اما من به عنوان کسی که در آن زمان و پس از آن با ایشان دم‌خور بوده‌ام باید عرض کنم که او خودخواه‌تر از آن است که بتواند کسی را آن‌گونه دوست بدارد. او مدعی است آن زمان‌ها با هر که آشنا می‌شد می‌بایست رابطه عمیق و معناداری برقرار می‌کرد و این را با لحن آدمی می‌گوید که به اشتباه خود اقرار و ابراز پشیمانی می‌کند! یعنی از همین میزان نزدیکی به امرنس هم پشیمان است. در واقع اگر شوهر ایشان در بیمارستان بستری نشده بود و آن روز با آن حال نزار با امرنس که الهه همدردی بود، روبرو نشده بود هیچ تحولی در رابطه آنها رخ نمی‌داد چرا که پنج شش سالی از آغاز آشنایی آنها می‌گذشت و تعداد جملات رد و بدل شده‌ی ماهیانه‌ی میان آنها را می‌شد با انگشتان دست شمارش کرد. با من هم همین‌گونه رفتار می‌کند. به هرحال این خانم خودش را از نوادگان یکی از شاهان قدیم این سرزمین می‌داند و شأنش اجازه هم‌صحبتی با ما را نمی‌داد و نمی‌دهد.

ببینید! وقتی ایشان می‌نویسد که شوهرم و امرنس به تدریج با هم کنار آمدند علت را چه چیز عنوان می‌کند؛ می‌گوید چون هر دو به من محبت داشتند و عاشق «من» بودند! وقتی می‌گوید آن روزها «جوان بودم و فکر نکرده بودم که جاذبه‌ی بین آدم‌ها چه‌قدر نابخردانه و پیش‌بینی‌ناپذیر و سیلان آن چه‌قدر مرگبار است» منظورش این است که اولاً آن اندک علاقه‌ای که در من شکل گرفت نابخردانه بود و دوم این‌که من اصلاً فکرش را نمی‌کردم امرنس عاشق من شود! و این عشق هم موجب مرگش شد؛ همانطور که آن گوساله به خاطر عشقش از قطار پایین پرید و پایش شکست و سر و کارش به قصابی و سلاخی کشید!  

خودشیفته و خودخواه بودنِ ایشان را به خاطر اینکه الان سالهاست کارفرمای من است نمی‌گویم یا از خودم درنمی‌آورم! نه! این خانم زن صادقی است منتها فکر می‌کند همچون شمع موجب سوختن پروانه شده است و پس از آن باید مراقب باشد کسی شعله‌هایش را نبیند. واقعاً این‌طور فکر می‌کند. به همین خاطر صادقانه نوشته است که «احساس شدید او به من نه تنها به عشق، بلکه به اعتماد مطلق رسیده بود»! این خودشیفتگی نیست؟! خب کسی نیست بپرسد با این کلید یا به عبارتی شاه‌کلید، چطور نتوانستی «در» را مسالمت‌آمیز باز کنی! من نمی‌گویم امرنس به او علاقه یا اعتماد نداشت، داشت و به همین خاطر بدبختانه او تنها کسی بود که می‌توانست نجاتش بدهد اما سهل‌انگارانه برخورد کرد و آن شد که شد. وقتی می‌گویم صادق است به این خاطر است که در همان اوایل ورود امرنس به بحران می‌نویسد که «اخیراً جز خودم به چیز دیگری فکر نمی‌کردم». البته که ما همسایگان دیگر هم در اتفاقی که افتاد مقصریم. ببینید ما چه بودیم که راوی چنین منزلتی پیش چشم امرنس پیدا کرد.

البته جایگاه خاصی هم نداشت! به نظرم جایگاه گربه‌ها نزد امرنس بسیار رفیع‌تر بود آنها لااقل با دیدنش خوشحال می‌شدند و خوشحالی خود را نشان می‌دادند. این موهبت بزرگی است که وقتی به خانه وارد می‌شوی کسی باشد که از دیدنت خوشحال باشد. خانم با آن کینه‌ی شتریش چنین جایگاهی نداشت و نمی‌توانست داشته باشد. امرنس دو دغدغه بیشتر نداشت؛ یکی ساخت مقبره خانوادگی بود که صد برابر هزینه‌اش را برای برادرزاده‌اش به ارث گذاشته بود تا این کار حتماً انجام شود و او هم انصافاً سریع آن را ساخت، و دغدغه دومش هم گربه‌هایش بودند، چیزی که بعد از مرگش ما تازه فهمیدیم. همین سر و سامان دادن به اوضاع گربه‌ها تنها خواسته‌اش از خانم بود. چون تلاش خانم را برای نجات آن توله سگ کوچولو دیده بود این فکر به ذهنش رسیده بود که خانم گزینه مناسبی برای این کار است. همین! که همین را هم دیدید چه گندی زد.

اوه‌اوه! یاد آن روزی افتادم که امرنس از خانم اجازه گرفت تا از مهمان خارجیش در خانه آنها پذیرایی کند و آن دختر ناسپاس هم نیامد. امرنس بیچاره چه‌قدر تدارک دید و وقتی اطلاع رسید که مهمان نخواهد آمد خیلی از غذاهایی را که آماده کرده بود داخل یخچال خانم گذاشت. خودش که یخچال نداشت. این خانم دید که امرنس از شدت ناراحتی گریه می‌کند، پیرزنی که هیچ کس گریه‌ی او را ندیده بود، با این حال در همین شرایط بحرانی، آن غذاها را تحت عنوان «ته‌مانده» پس آورد! درست است که می‌گوید از انجام این کار ناراحت بوده است اما کار امرنس را ناراحت‌کننده‌تر ارزیابی می‌کند. او می‌نویسد که بعد از دیدن نتیجه کارش خیلی متأسف شده است اما باز هم می‌نویسد که از ابتدا نباید با برگزاری مهمانی در خانه‌ام موافقت می‌کردم! ظاهراً عمق قضیه را هنوز هم درک نکرده است. او به دیگران به چشم یک شیء نگاه می‌کند که داخل جعبه‌ابزارش قرار دارند که هر وقت خودش به آنها نیاز دارد بیرون بیاورد و استفاده کند. این‌که الان بعد از سالها امرنس را از داخل جعبه بیرون آورده است از همین منظر قابل ارزیابی است. به نظرم خیلی حرف زدم و خوانندگانت لازم است بعد از هوپ یک هوپا هم به کامنتشان اضافه کنند!

خانم راوی نوشته است که شرط امرنس این بود که اگر دوستش داشتید، او باید چهره اصلی زندگی شما می‌شد، مثل ویولا! و به درستی انتظار دارد که خوانندگان این شرط را غیرمنطقی ارزیابی کنند و از سر تقصیرات او بگذرند. البته خوانندگان موشکاف مچ او را خواهند گرفت! او «صادقانه» نوشته است که در آن سرمای سیاه زمستان توانایی این کار را داشت که از خانه برود بیرون و برای دقایقی جارو را از دست امرنسِ بیمار بگیرد اما این کار را نکرده است درحالیکه دو سه صفحه قبلش و پس از آنکه امرنس بزرگترین چیزی که داشت، یعنی رازش را، به او هدیه داد، می‌نویسد که من چیز بیشتری می‌خواستم و مثلاً می‌خواستم او را مثل مادرم بغل کنم. خودتان قضاوت کنید!

به عنوان فصل یکی مانده به آخر که در واقع پایان‌بندی کتاب است دقت کرده‌اید: «راه‌حل»! یعنی همه‌ی آنچه تا قبل از آن آورده است را به عنوان یک صورت‌مسئله فرض کرده است و اما حالا راه‌حل آن چیست؟ اینکه مرا به جای امرنس بیاورند چون من خانم را دوست ندارم و هیچ درِ قفل‌شده‌ای ندارم که به روی او باز کنم و او را به دردسر بیاندازم و خدای ناکرده «آسیب‌پذیری» ایشان را بالا ببرم. یاللعجب! بیشتر آدم را یاد «راه‌حل نهایی» نازی‌ها می‌اندازد!

این سینه مالامال حرف است! اما تا علاوه بر هوپ و هوپا نیاز به استعمال پیف‌پاف در کامنت‌ها نشده است صحبت را کوتاه می‌کنم. از «آدم‌ناشناسی» و «کم‌هوشی» او گذر می‌کنم چون امرنس قبلاً زحمت بیان آنها را کشیده است. امرنس میراث بزرگی برای او باقی گذاشت و آن هم توصیه‌ای بود که بعد از حضورش سر صحنه فیلم‌برداری کرد؛ این‌که در آثارش آنچه که شاخه‌ها را به حرکت درمی‌آورد شور واقعی باشد نه امور مصنوعی و تقلب و سوزناک‌بازی. امیدوارم از این پس به این میراث احترام بگذارد.

شاید فکر کنید من از یهوه هم یهوه‌تر هستم و به دنبال مجازات زاد و رود ایشان هستم. باور کنید که این‌گونه نیست. امیدوارم از تجربه راوی و تخیل تحسین‌شده‌ی او بهره ببرید و دیگران را اولاً ببینید و بپذیرید و سپس آنها را همان‌طور که هستند بپذیرید.


ارادتمند

سوتو


نظرات 12 + ارسال نظر
مرمر چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام بعد مدتها، در واقع سالها. امیدوارم خوب باشید
مثل همان قدیمها از خواندن پست لذت بردم با اینکه کتاب رو نمیشناسم و نخوندم.
قسمت پاسخ نامه رو نفهمیدم البته

سلام بر رفیق قدیمی
السابقون السابقون... اولین کامنت‌گذاران در وبلاگ
من هم امیدوارم سلامت و شاد باشید
سورپریز شدم حسابی. ممنون.
قسمت نامه بیشتر به کار کسانی می‌آید که کتاب را خوانده باشند.

zmb چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 11:02 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

هوپ هوپا
نه تنها نمیگیم پیف پاف بلکه میگیم به به

سلام

بهشون اطلاع خواهم داد

ماهور جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 04:08 ب.ظ

هوپ
اقا اشکال نداره من یکم احساسی برخورد کنم و نظرمو درمورد امرنس و شخصیتش راحت بگم؟
خودخواه
تحمیلگر
بی ادب
و دوست نداشتنی


وقتی خودش اووولویت اااولش شغلش بوده چرا از بقیه انقدر انتظار داره نروند سرکار
و تعصبات بیخود
و بی احترامی به عقاید دیگران
میدونم الان شما یکی دو جمله میگید که اینجورا هم نبوده و حق داشته و …
گفتم که نظر شخصیمو گفتم
از ویولا هم خیلی کفری شدم

خب برم از هوپ به بعدو بخونم

سلام
هیچ اشکالی نداره
این نکات منفی که اشاره کردید می‌تواند به نوعی نقطه مثبتی برای شخصیت‌پردازی توسط نویسنده باشد. فردی بابت اتفاقی که ناخواسته رخ داده است دچار عذاب وجدان است و کابوس می‌بیند و... چنین فردی در بازگویی معمولاً طوری عمل می‌کند که سوژه مورد نظر تقدیس شود تا بار عذاب وجدان کاسته شود. اما این روایت تلاش کرده در این دام سقوط نکند. این برداشت شما نشان می‌دهد که سقوط نکرده است
جذابیت و دوست داشتنی بودن یا نبودن او برای مای خواننده یک بحث است و برای ساکنین محله چیزی دیگر... اگر متن را ملاک قرار بدهیم ظاهراً برای آنها دوست داشتنی بوده است و چرا که نباشد!؟ اگر در ساختمان ما همچین آدمی باشد من حاضرم تمام زخم زبان‌هایش را تحمل کنم
در مورد ویولا هم شما را ارجاع می‌دهم به شعر سگها و گرگها ی اخوان ثالث و ... باضافه اینکه ظاهراً امرنس قدرت ویژه‌ای در مورد حیوانات و علی‌الخصوص وبیولا داشت.
ممنون
.......
پ ن: راستی این که اشاره کردید از بقیه انتظار داره نروند سر کار به کجا اشاره داشت؟ یعنی استنادش به ذهن من نرسید.

ماهور جمعه 19 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 04:20 ب.ظ

هوپا
با سوتو موافق نیستم
بجز با جمله ی اخر

همدیگر را همانجوری که هستیم بپذیریم
و این متقابل هست
امرنس هم باید خانم نویسنده را همونجوری که بود میپذیرفت
نه شغلشو پذیرفت
نه دینش را
نه سبک زندگیش را
نه فرزند نیاوردنش را

بنظرم امرنس دوقع داشت خانم نویسنده شخصیتی شبیه ویولا میداشت
یا گربه ها

کتاب بعدی رو شروع کردم

سلام
سوتو رو همینجوری بپذیر
بالاخره توجه کن که یه محله علیهش متحد شدند و همین نیمچه مغازه‌ای که داشت تعطیل شد و... دلش گرفته حسابی!
در مورد رابطه راوی و امرنس هم طبعاً حرف شما و سوتو قابل قبول است که این امری دوطرفه است و طبعاً نباید به دنیال تغییر طرف مقابل بود اما خیلی از مواردی که اشاره کردی در مرور زمان و باز شدن متقابل درها به روی یکدیگر تعدیل شده است که اگر این‌چنین نبود راوی باید خوشحال هم می‌شد از مرگ امرنس! نه؟!
.........
من هم کتاب بعدی را شروع کرده‌ام

مدادسیاه شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 01:21 ب.ظ

یادم است دو چیز در این داستان توجهم را به خود جلب کرد. اول شخصیت پردازی آن و دوم مناسبات بسیار ویژه ی خانم خانه و مستخدمه اش.

سلام
بله مطلب شما را خواندم و کتاب را تهیه کردم. البته ترجمه خانم ارجمند هم نقش داشت.

مهرداد شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 03:01 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
با تاخیر فراوان در دید و بازدید نوروزی سال نو را خدمت رفیق شفیق‌مان تبریک میگم.
این کتاب(بخصوص در) رو خیلی جاها دیدم و گویا همانطور که خودت هم اشاره کردی بسیار خوانده شده، اما با توجه به یادداشتی که الان درباره‌اش خوندم از داستانش خوشم نیومد. البته یادداشتت و اون ماجرای "در گشودن" برام مفید بود و از این جهت خوشحالم.
اون ماجرای هوپ و هوپا رو یادمه از یکی از یادداشت‌هات پاشون باز شد اما یادم نیست که ماجراش چیه و یعنی چی. اما بی شک اگر این خانم سوتو ادامه می داد میگفتم پیف پاف
درباره دوست داشتنی بودن یا نبودن دو شخصیت محوری که ماهور هم بهش اشاره کرد، فارغ از اینکه ایشون کتاب رو خونده و من نخوندم، دوست داشتم بگم با برداشت از یادداشتت کفه‌ی ترازوی من به سمت امرنس هست و اون دلایلی که برای دوست داشتنی بودنش در یادداشت آورده شد بر دلایل منفی‌ اون می‌چربید.

گویا نام اصلی کتاب با توجه به مضمونی که گفتی و عکسهایی که از نسخه های اصلی هست همان "در" باشد، فکر می کنم کلمه‌ی "در" بار معنایی مثبتی داشته باشد و با شنیدنش اول گشودن در یادشده به ذهنمان بیاید تا بستن. در صورتی که نام دیگری که مترجم دیگر برای کتاب انتخاب کرده: تحت عنوان "شهر ممنوعه" نقطه مقابل این بار معنایی در نگاه اول است.
با این حال اگر من بدون هیچ اطلاعات قبلی با این دو کتاب در کتابخانه مواجه شوم و فرض کنیم هر دو از لحاظ کیفیت ترجمه و باقی موارد خوب باشند علی رغم توضیحاتی که درباره بار معنایی دادم، انتخابم شهر ممنوعه است چرا که بی شک عنوان هیجان انگیز و جالب‌تری برای کتاب است.

درباره کتاب بعدی که قصد داری شروع کنی هم با اینکه در شرایطی هستم که وقت کتاب کاغذی گرفتن تقریبا بسیار مشکل فراهم می شود اما چون مدتهاست منتظر یک همخوانی با شما هستم و پای دوستمان هم در میان است و قرار است برای اولین بار به طور جدی با مویان آشنا شوم... خلاصه همه‌ی تلاشم را خواهم کرد که این کتاب را به همراهی‌ات بخوانم.
البته روی این نکته که نمی توانی این طرف و آن طرف ببری‌اش و حسابی طولش خواهی داد هم حساب کرده‌ام
حالا با این کامنت وقت آن رسیده که شما از کلمه پیف پاف استفاده کنی

سلام
تبریک سال نو تا آخر فروردین محل دارد قبول باشه ایشالا سال خوبی بسازی
خیلی جالب بود برام که توی گودریدز وقتی فیلتر کردم ریویوها را به نظرم بعد از زبان انگلیسی یکی از بیشترین ریویوها مربوط به زبان فارسی بود. به همین خاطر دیدم استفاده از این صفت «بسیار خوانده شده» برایش بی‌راه نیست.
این هوپ را یکی دو بار خودم استفاده کردم و گذاشتم کنار ولی هنوز گاهی گداری توی این نامه‌ها از این شیطنت‌های خودآزارانه مشاهده می‌کنم! گویا نویسندگان نامه می‌خواهند ببینند من واقعاً نامه آنها را می‌خوانم یا نه!!
اون کلمه‌ای که من در مطلب به کار بردم «جذابیت» بود. شاید بهتر بود از «مورد توجه بودن» استفاده می‌کردم. شاید. زیاد نمی‌خواهم مته به خشخاش بگذارم.
حالا اگر روزی کتاب را خواندی و این وبلاگها هم بود و در دسترس ، بهتر می‌توانیم صحبت کنیم.
....
نام اصلی «در» است و شهر ممنوعه هم کاملاً مرتبط است. خوب شد طرح کردی؛ در واقع شهر ممنوعه به خانه امرنس اشاره دارد که درش به روی هیچکسی باز نمی‌شود. ورود به آن ممنوع است. و البته در مورد داخل آن افسانه‌سرایی زیاد انجام می‌شود از طرف همسایگان...
.......
خوبی کتاب بعدی علیرغم حجم غلط‌اندازش این است که از لحاظ وزنی سبک است
هیچ وقت یک وبلاگ نویس برای کامنتهایی که دریاغت می‌کنه از پیف‌پاف استفاده نمی‌کنه. من با هر نوعش حال می‌کنم
ممنون

الهام شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 03:42 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
من با توضیح پشت جلد کتاب جلب شدم و کتاب را گرفتم ولی عرض کنم که به علت نامعلومی درِ این «در» هنوز برای من باز نشده است. من چاپ نشر بیدگل را دارم و حتی یک بار به خاطر قطع مناسب کتاب مدتی توی کیف همراهم بود که در فرصت مناسب بخوانمش ولی به شکل عجیبی نخوانده از آن جا دوباره به قفسه برگشت. حالا توضیحات شما در مورد این که توجه خوبی به شخصیت پردازی شده است، شاید این بار در را باز کند و این بار این در رو محکم نبندد و نرود.
هوپ و هوپا نامه محفوظ است.

سلام
اتفاقاً چون توی گودریدز دیدم در گروه مورد نظر برای خواندن توسط شما قرار گرفته خیلی دوست دارم این فرصت مناسب به شما دست بدهد و زودتر آن را بخوانید و در موردش بنویسید. دعا می‌کنم در این شبهای عزیز!
والللا ما هرچی به این بروبچ می‌گیم و حتی از موسیقی معروف مربوطه در خودرو استفاده کردیم جهت فرهنگ‌سازی، جواب نگرفتیم و باز هم در رو محکم می‌بندند
ممنون

آرش توکلی یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 10:23 ق.ظ

خوشبختانه چندماه قبل این کتاب را خوانده بودم و وقتی دیروز مطلبتان را خواندم تازه متوجه شدم این نامه ها چه کاربردی دارد! در چند دفعه قبلی واقعا متوجه نمی شدم و می خواستم این موضوع را بعنوان پیشنهاد به شما انتقال بدهم . خوشحال شدم که این کار را نکردم.
یک سوال جانبی در مورد این داستان دارم. شما ترجیح می دهید در جمعی زندگی کنید که خصوصیتشان شبیه امرنس باشد؟ اگر روشن تر کنم سوال را می شود اینکه عدم اعتماد و حفظ فاصله کار مفیدی است یا نه؟ راه حلی که ماگدا در انتها به آن می رسد تقریباً سنتز تجربه نزدیکی به امرنس است و برداشتم چنین است. شما این را درست ارزیابی می کنید؟

سلام دوست عزیز
هرگاه پیشنهادی به ذهنتان می‌رسد حتماً آن را با من در میان بگذارید. مطمئن باشید از دل این پیشنهادات می‌توان فرصتهای بهبود خلق کرد. من شدیداً استقبال می‌کنم. مثلاً همین که شما و برخی دیگر دوستان در مواردی که کتاب را نخوانده‌اید از بخش «نامه»بهره چندانی نمی‌برید یک مسئله است که من باید به آن فکر کنم. ممنون.
و اما سؤال که سؤال جالبی است
وجود افرادی که به راحتی بتوان به آنها اعتماد کرد و آنها نیز متقابلاً حواسشان به ما باشد چیز خوبی است اما بهتر از آن زندگی در میان جمعی است که هرچه بیشتر «اعتماد متقابل» در آن شکل گرفته باشد. لذا یکی دو تا امرنس برای یک محله (قربانش بروم دیگر محله به آن معنا وجود خارجی ندارد! بهتر است بگویم فامیل که آن هم دیگر مثل سابق کارکرد ندارد!! پس هیچی همون جمع!) کفایت دارد. پارامتری که کیفیت زندگی در جوامع را بالاتر می‌برد همان اعتماد متقابل است که بنیان سرمایه اجتماعی است.
اما رویکرد ماگدا (راوی) هم چندان برای من جذاب نیست. اینکه ما به دیگران نزدیک نشویم چون نزدیک شدن باعث آسیب‌پذیری بیشتر می‌شود هم چندان با زندگی اجتماعی همسو نیست. ما تا همین نیم قرن قبل سبک زندگی‌مان خیلی به قول ما گَلِ هم (ارتباطات نزذیک در هم پیچیده و متداخل) بود و اصل پذیرفته شده‌ای بود (یاد سریال پدرسالار افتادم) اما به مرور به دلیل تجربه‌های تلخی که در آن سبک زندگی کسب می‌شد از آن فاصله گرفتیم (البته مباحث اقتصادی، جنگ و تبعات آن، سیاست و تبعات آن، انقلاب، باز شدن دریچه‌های دنیای مجازی و..و...همه دخیل بودند) و حالا کمی دلتنگ نکات مثبت آن سبک زندگی شده‌ایم. سلیقه شخص من چیزی بینابین است
راهبرد امرنس هم حاصل تجربه زیسته‌ی اوست. دو بار دار زده شدن گربه‌هایش توسط یک همسایه او را به این سبک سوق داده است. راوی هم با تجربه‌ای که کرد به آن راه‌حل انتهایی رسید. ارزیابی شما صحیح است. منتها خود من نزدیکی فاصله و حفظ استقلال و گسترش اعتماد متقابل را مفیدتر می‌دانم. اگر بشود
ممنون

س.ش. یکشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 12:42 ب.ظ

دورود جناب میله
جمعه رمان را تمام کردم و به سرعت به سراغ مطلب شما آمدم. دست مریزاد. هوپ هوپا
شخصیتها در ذهن من کامل شکل گرفتند ولی مکان را نتوانستم دقیق تصور کنم. یاد همنوایی شبانه ارکستر چوبها افتادم که نقشه ساختمان را ترسیم کردید. چند بار ویلا آمده بود که به نظرم درست نبود. بطور کلی مکان را خوب شرح نداده بود. در گودریدز هم نظرات خوانندگان را دیدم و برخی محله را یک روستا یا دهکده تلقی کرده بودند!!! این نقص داستان بود یا نقص امثال من؟

سلام
در مورد مکان چند نکته قابل توجه است:
اول) محل وقوع داستان پایتخت مجارستان است نه یک روستا این اشتباه فقط توی گودریدز هم نیست که رخ داده است. مثلاً اینجا را نگاه کنید:
https://www.irna.ir/news/83225001
من نمی‌دانم چگونه این خطا رخ داده است (ترجمه دیگر را ندیده‌ام و بعید می‌دانم که در آن چنین خطایی رخ داده باشد) اما در متنی که من خواندم یکی دو بار حداقل صحبت از «پِست» شده است. بودا پست شهری است که در دو طرف رود دانوب شکل گرفته و گسترش یافته است: بودا+پست (در شرق و غرب رودخانه) و...
دوم) محله‌ای که داستان در آن جریان دارد و من هم با شما هم‌راستا هستم که متن نتوانسته نقشه کاملی از مکان در اختیار ما بگذارد. شاید آن را لازم نمی‌دانسته. شاید هم کلمه یا کلمات خاصی در زبان مجاری به کار رفته که خواننده را کاملاً هدایت می‌کرده اما پس از دو نوبت عبور از فیلتر ترجمه قابلیت خود را از دست داده است. نمی‌دانم. در این حد برداشت کرده‌ام که امرنس در واحد سرایداری یک مجتمع مستقر است و در این مجتمع واحدهای مسکونی زیادی قرار دارد. محل استقرار راوی در ساختمانی است که روبروی این واحد سرایداری است به نوعی که راوی گاهی می‌تواند ایوانِ امرنس را ببیند و بین این دو ساختمان خیابانی وجود دارد. این خیابان می‌تواند یکی از این خیابانهای داخلی مجتمع‌های بزرگ باشد و می‌تواند همین خیابان‌هایی باشد که همه جا می‌بینیم. چرا نوع اول آن را آوردم چون امرنس وظیفه پارو کردن برف جلوی یازده تا ساختمان را به عهده دارد و از این گزاره حدس زدم که احتمالاً این خیابان داخل مجتمع است (مثلاً داخل شهرکی کوچک را تصور کنید) چون معمولاً مسئول فضای عمومی خیابان ، شهرداری است و نه یک فردی که در واحد سرایداری ساکن است. امرنس در ازای سکونت در آن واحد چنین وظیفه‌ای دارد و یکی دو بار اظهار نگرانی می‌کند که بازرس بیاید و او سر کارش نباشد برای سکونتش مشکل پیش بیاید. این ساختمانها به یک سرمایه‌دار آلمانی تعلق داشت و وقتی امرنس به خانواده گروسمان که یک خانواده یهودی آلمانی بودند کمک کرد و فرزندشان را (به نوعی همه خانواده را) نجات داددر این واحد سرایداری از طرف آن سرمایه‌دار ساکن شد و بعدها که کمونیستها حاکم شدند این ساختمانها به تملک دولت درآمد و مستاجرانِ آن سرمایه‌دار به مستاجران دولت تبدیل شدند و اگر یادتان باشد یکی از ساکنین مامور جمع کردن اجاره بود.
ضمناً فضای سبز خوبی هم داشت این ساختمانها
اگر بخواهم بخش دوم را جمع‌بندی کنم باید بگویم مترجم فارسی در اینکه خانه امرنس را ویلا خطاب کرده دچار اشتباه نشده است چون تا جایی که من در ذهنم نقش بسته است این یک واحد سرایداری است که بیرون ساختمان اصلی قرار دارد و باصطلاح سقفش مستقل است! (سقفش کف واحد بالایی نیست) تقریباً شبیه خانه ویلایی‌های خودمان است.
این برداشت من از مکان اصلی داستان بود.

مارسی دوشنبه 22 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 11:07 ق.ظ

دست از این مسخره بازی ها بردار اوستا
این کتاب چی؟فکر میکردم کتاب بعدی مویان این باشه

سلام
اون کتاب رو هنوز تهیه نکردم .
طاقت زندگی و... موجود بود و دیدیم با این هیبت به درد عید و اینا میخوره که کور خونده بودم و قاعدتا باید به شبهای قدر امیدوار باشم

س.ش. سه‌شنبه 23 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 04:43 ب.ظ

سپاس از پاسختان. به این نتیجه رسیدم که دوباره بخوانم برخی از چیزایی که نوشتید برام تازگی داشت!

سلام مجدد
یک بار خواندن کتاب‌ها برای ارضای حس کنجکاوی کار خوبی است
دوباره‌خوانی ارجح است.

ابوالهول جمعه 26 فروردین‌ماه سال 1401 ساعت 12:49 ق.ظ

خوبی رفیق؟ سال نوت مبارک.‌ کم‌پیدایی، نگرانت شدم.

سلام
شما چطوری رفیق قدیمی؟
توی عید دچار این توهم شدم که کتابی قطور را بخوانم و خلاصه از تعطیلات بهره ببرم
نشد دیگه!
الان به نصف هم نرسیدم
حالا توی این دو سه روزه خاطره باید بنوّبسم
ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد