راوی داستان خانم نویسندهایست در بوداپست که در زمانِ حالِ روایت در سنین سالخوردگی قرار دارد و همان ابتدا از کابوسهای تکراری خود سخن میگوید که در آنها، او خودش را هراسان داخل سرسرای ساختمان و پشتِ درِ ورودی خانه میبیند که میخواهد در را باز کند اما هرچه کلید را در قفل میچرخاند موفق به باز کردن آن نمیشود و... او احتمالاً در پی ریشهیابی و چهبسا درمان و رفع این مشکل و پایان دادن به این بیقراریها دست به روایت میزند و در همان جملات آغازین اعتراف میکند که فردی را به قتل رسانده است هرچند ناخواسته مسبب مرگ او شده است. این فرد خدمتکاری مُسن به نام «اِمِرِنس» است که حدود بیست سال کارهای خانهی راوی را انجام میداده است. فصول بلند و کوتاه بعدی داستان عمدتاً به ترسیم شخصیت امرنس از خلال خاطرات اختصاص دارد و راوی تلاش دارد تا از طریق ارائه طرحی منسجم به بیان ریشهها و سیر وقایعی بپردازد که نهایتاً منجر به آن اتفاقی شده که در ابتدا به آن اعتراف کرده است.
اولین آشنایی راوی با امرنس زمانی است که پس از حدود ده سال توقف فعالیتهای ادبیاش به دلایل سیاسی، گشایشی رخ داده و دوباره امکان فعالیت مهیا شده است و حالا کمتر فرصت رسیدگی به کارهای خانه را دارد ولذا داشتن یک خدمتکار پارهوقت مناسب برایش ضروری است. یکی از دوستانِ راوی، امرنس را معرفی و ابراز امیدواری میکند که این خدمتکار پا به سن گذاشته پیشنهاد راوی را قبول کند. امرنس خصوصیات قابل توجه و بعضاً عجیبی دارد که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت اما اولین خصوصیت مطرحشده همین است که او برای هر کسی کار نمیکند و ابتدا میبایست شایستگی کارفرمایانش را بسنجد! همانطور که از همین دو پاراگراف مشخص است این ارتباط کاری برقرار میشود و امرنس در کنار رسیدگی به امور دیگرش انجام کارهای خانهی راوی را بر عهده میگیرد، فعالیتی که دو دهه ادامه مییابد و رابطهای که در همین سطح باقی نمیماند و عمق آن افزایش پیدا میکند تا جایی که بنا به عقیدهی راوی موجبات بروز آن اتفاقات تلخ را فراهم میکند.
راوی که زنی مذهبی است برای اعتراف به آن سبکی که در کلیسا مرسوم است نیاز به شرح و تفصیل قضایا ندارد و بنا بر اعتقاداتش میتواند به راحتی با بیان کلیات مورد بخشش قرار بگیرد اما به هر دلیلی (مثلاً اعتراف کرده اما کابوسهایش قطع نشده است!) تصمیم میگیرد «صادقانه» و به «تفصیل»، توضیحاتش را با ما خوانندگان در میان بگذارد.
اگر به دنبال فراز و فرود داستان و قصه هستید این کتاب را چندان به شما توصیه نمیکنم ولی اگر به شخصیتپردازی و توصیف یک شخصیت یا روابط بین شخصیتها اهمیت میدهید این داستان برای شما محتملاً جذاب خواهد بود. در ادامه مطلب در مورد داستان بیشتر خواهم نوشت و البته نامهای که در اینخصوص دریافت کردهام خواهم آورد!
*******
ماگدا سابو (1917-2007) نویسنده و شاعر مجار در اوایل جوانی به معلمی اشتغال داشت و پس از اتمام جنگ دوم کارمند وزارت آموزش و معارف بود. سپس با انتشار دو دفتر شعر و کسب یکی از جوایز معتبر ملی در سال 1949 به شهرت رسید، جایزهای که البته بلافاصله به دلیل قرار گرفتن او در فهرست دشمنان مردم از سوی حزب کمونیست به هوا رفت! شغل دولتیاش هم دود شد! او و همسرش که مترجم آثار ادبی بود دچار سانسور شدند و او دوباره مشغول معلمی شد. ده سال بعد به داستاننویسی روی آورد و اولین رمانش در سال 1958 منتشر شد. یک سال بعد جایزه ملی دیگری در این زمینه دریافت کرد. از مهمترین آثار او میتوان به ترانه ایزا (1963)، خیابان کاتالین (1969) ، ابیگیل ( 1970) و در (همین کتاب) (1987) اشاره کرد. او یکی از معروفترین نویسندگان مجار در سطح بینالمللی است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه فریبا ارجمند، نشر قطره، چاپ دوم پاییز 1399، شمارگان 400 نسخه، 311 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.08 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: پس از انتشار این ترجمه، ترجمهی دیگری از این کتاب توسط نشر بیدگل (نصرالله مرادیانی) منتشر شده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر «مو یان» خواهد بود که البته رمان قطوری است و شاید نتوان به راحتی اینطرف و آنطرف حمل کرد! شاید در این مسیرها به نازکخوانی هم روی آوردم!!
ادامه مطلب ...
«وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب میپرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز میکرد که او را لمس کند. شبهایی که تاریکیشان تاریکتر از تاریکی و روزهایی که خاکستریتر از روزهای پیش بود.»
رمان جاده با این جملات آغاز میشود. زمان وقوع داستان در آیندهایست که زمین تقریباً (و مکان وقوع داستان، یعنی آمریکا تحقیقاً) از حیات گیاهی و جانوری خالی شده است و فقط تعداد اندکی از انسانها در آن باقی ماندهاند. آیندهای که البته خودخواهیهای بشر میتواند آن را نزدیک و نزدیکتر نماید. فجایعی رخ داده است و پس از آن شهرها خالی از سکنه و متروک شدهاند و غذایی برای خوردن یافت نمیشود مگر تک و توک قوطی کنسروهای برجامانده از غارتهای چند سال قبل در گوشه و کنار خانههای متروکه و...
پدر و پسری که شخصیتهای اصلی داستان هستند در چنین موقعیتی با پای پیاده مشغول حرکت در جاده هستند. جادهای که قرار است در انتها به جنوب و ساحل دریا و گرما منتهی شود. حرکت آنها از سالها قبل آغاز شده است. در آغاز روایت زمان تقویمی و حتی حساب فصلها عملاً از دست رفته است. آنها با اندک آذوقهای که دارند در جاده حرکت میکنند. خطراتی که آنها را تهدید میکند عبارتند از: گرسنگی، سرما، ناامیدی و همنوعان! همنوعانی که برخی از آنها از شدت گرسنگی کارشان به آدمخواری رسیده است.
داستان روایتی است از تلاشهای این دو برای زنده ماندن و رسیدن به مقصد. مقصد جایی است که شرایط زندگی ممکن است در آن بهتر باشد. در این مسیر البته حوادث اندک یا قابل توجهی رخ میدهد اما روایت بیشتر از آنکه به حوادث و شخصیتها بپردازد بر بیان و ترسیم موقعیت استوار است؛ موقعیتی که همهچیز را از سبک زندگی تا ارزشهای اخلاقی تحت تأثیر خود قرار داده است و این فقرهی آخر حرف اصلی داستان است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.
فرصتها:
الف) تلنگری به بشریت از باب اینکه چندان به دستاوردهای تمدنیاش غره نباشد و به مسیر و جادهای که در پیش گرفته است بیاندیشد.
ب) فکر کردن به این موضوع که در صورت پیش آمدن چنین موقعیتی چه چیزهایی اهمیت دارد! در واقع ارزشهای اصیل و اصلی برای تداوم بقا و حیات بشر چیست؟ طبیعتاً این ارزشها در حال حاضر هم همان جایگاه و اهمیت را دارند منتها در متن چنان موقعیت تخیلی خودشان را بهتر نشان میدهند.
تهدیدها:
الف) فضای سرد داستان که ممکن است برای برخی دافعه داشته باشد.
ب) حوادث زیادی رخ نمیدهد و خواننده ممکن است گاهی از پیکار مداوم شخصیتهای داستان با مقولات تکراری گرسنگی و سرما و... دچار ملال شود.
البته من معتقدم که تهدید اول با خوشبینی نویسنده (بزعم من و حداقل در این داستان) جبران میشود و در مورد دوم نیز نویسنده با وارد کردن دیالوگهای کوتاه بین پدر و پسر در فرم روایت، تنوعی ایجاد کرده تا اغلب خوانندگان را از تهدید ملول شدن برهاند.
*********
کورمک مک کارتی متولد 1933 است. از مهمترین آثار او میتوان به «جایی برای پیرمردها نیست»، «نصفالنهار خون»، «همه اسبهای زیبا» و «جاده» اشاره کرد. جاده جایزه پولیتزر سال 2007 را از آن خود کرد. این کتاب به فارسی حداقل ششبار ترجمه شده است!
............................
مشخصات کتاب من: ترجمه حسین نوشآذر، انتشارات مروارید، چاپ دوم1389، تیراژ 1650 نسخه، 272 صفحه.
...........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (نمره در سایت گودریدز 3.97 از مجموع بیش از هفتصدهزار رای و در سایت آمازون 4.4 )
پ ن 2: سبک زندگی نویسنده برایم جالب بود. مثلاً او در جوانی مسیری طولانی از شمالشرق تا جنوبغرب آمریکا را پیاده طی کرده است. او هیچگاه شغل ثابتی نداشته است... به این نقل از همسر دومش توجه کنیم: «مثلاً یکنفر به او زنگ میزد و میگفت در ازای دریافت ۲ هزار دلار بیاید در فلان دانشگاه دربارهٔ کتابهایش سخنرانی کند؛ ولی او در جواب میگفت هر حرفی داشته روی صفحات کتابهایش زده و ما یک هفته دیگر را هم لوبیا میخوردیم.» و حالا به این حرف نویسنده در معدود مصاحبههایش: « از زمان حضرت آدم تاکنون هیچکس نبوده که خوششانستر از من بوده باشد. هر اتفاقی در زندگیام افتاده ایدهآل و بینقص بوده. شوخی هم نمیکنم. هرگز در زندگیام پیش نیامده بیپول و غمگین باشم. این وضعیت بارها و بارها و بارها تکرار شده؛ آنقدر که آدم را خرافاتی کند!»
پ ن 3: کتاب بعدی «دلبند» اثر تونی موریسون خواهد بود.
ادامه مطلب ...
داستان در یک دفتر وکالت آغاز میشود. آلا مشغول کوتاه کردن موهای پشت گردن همسرش امید است. آرش برادر آلا مشغول خواندن کتاب است؛ از آن کتابهایی که به تفاوتهای زنان و مردان میپردازد. بخشهایی از آن را بلند میخواند و همراه با امید میخندند. همه چیز ظاهراً بر وفق مراد است و همان روابط و حرفهایی که انتظارش را داریم! موبایل امید زنگ میخورد، آرش به اشاره امید جواب میدهد... میترا است!... همسر سابق امید. ظاهراً مشکلی برای میترا پیش آمده است و از امید درخواست مشاوره دارد.
از اینجا کمکم ظاهر ماجرا کنار میرود و اصل موضوع عیان میشود... ناراحتی آلا، گیر دادن او به امید برای لغو این قرار، دفاع امید و تأکیدش بر حرف میترا که عنوان کرده جانش در خطر است... اصرار آلا بر لغو قرار به مشاجرهای عجیب ختم میشود که نشان از بیاعتمادیاش به امید دارد. بیاعتمادیای که با زندگی مشترک میانهی خوبی ندارد! آلا از امید میخواهد تا تماس بگیرد و قرار را به دلیل مشغلهی کاری لغو کند اما امید چون مشغلهای ندارد حاضر نیست دروغ بگوید... تاکید او بر راستگویی توسط همسرش ریشخند میشود! چرا؟ در در بازگشتی به گذشته در صحنههای بعدی به علت این امر پی میبریم.
.............
نمایشنامه بسیار ساده است... شاید چون موضوعش ساده است... با دروغ ممکن است کار پیش برود اما به جای خوبی ختم نمیشود! چهبسا زمانی چشم باز کنیم ببینیم همان جایی هستیم که از آنجا فرار کردهایم. امید تلاش میکند از یک وضعیت نامطلوب فرار کند. فرار میکند و در شرایط جدیدی قرار میگیرد اما همان روابط سابق دوباره بازتولید میشود! نمایشنامه درخصوص علت این امر انگشت روی دروغ و پنهانکاری میگذارد.
خشکسالی و دروغ برگرفته از دعایی است که داریوش اول برای این سرزمین بر زبان رانده است با این مضمون: دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. تبعات ورود دشمن و خشکسالی طبعاً مشخص است؛ ویرانی! خشکسالی برای جامعهای که مبتنی بر کشاورزی است (به زمان دعا توجه فرمایید) یک فاجعه است و کم از ورود سپاه دشمن در آن ایام نداشته است. دروغ هم در ردیف آنها قرار گرفته است و بیراه هم نیست... اگر قبلاً برای ما این کنار هم قرار گرفتن کمی گنگ بوده است گمان نکنم الان کسی در قدرت ویرانگری آن شک داشته باشد.
دروغ ضربتی اساسی به مولفه اعتماد میزند و اعتماد مولفه اصلی سرمایه اجتماعی است... اعتماد است که همانند یک چسب موجب به هم پیوستن آحاد یک جامعه میشود. افول سرمایه اجتماعی به معنای آغاز فروپاشی اجتماعی است. پس آن دعاکنندهی باستانی بسیار بهجا دروغ را در کنار دشمن و خشکسالی قرار داده است.
چرا دروغ علیرغم همهی آگاهیهای ضمنی که در مورد آن در اذهان ما وجود دارد رواج پیدا میکند!؟ چون منافع دارد. عمدتاً منافع کوتاهمدت ما را تأمین میکند. جامعهی ما هم که مدتهاست صفت "جامعهی کوتاهمدت" را یدک میکشد. حالا چه زمانی یاد بگیریم که منافع بلندمدت خود را دریابیم و از خیر آبنباتهای نوکِ دماغی بگذریم و راست بگوئیم و ظرفیت شنیدن حرف راست را در خودمان به وجود بیاوریم، کسی خبر ندارد! فقط میتوانیم بگوییم داریوش تو هم مثل کوروش آسوده بخواب که بیستوپنج به صدوبیستوپنج فزون گشته است!
............................
مشخصات کتاب من: نشر افراز، چاپ سوم، بهمن1391، شمارگان 1100 نسخه، 172 صفحه (به همراه ملحقات)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.7 از 5 است.
پ ن 2: خدا پدر مثالهای ورزشی را بیامرزد! سرمربی تیم ملی با یک رسانه پرتقالی مصاحبه کرده و از زمانی که با مسئولین فدراسیون مذاکره داشته صحبت کرده است. در آن زمان گفته است که من فعلاً منتظر رای دادگاه دوپینگ هستم، ممکن است محروم بشوم ممکن است نشوم لذا الان وقت مناسب برای قرارداد بستن نیست. مسئول مربوطه گفته اشکالی ندارد بیا قرارداد ببندیم اگر تبرئه شدی که فبها اگر محکوم شدی ما یک نفر را به صورت صوری میگذاریم سرمربی ولی شما عملاً رأس کار خواهید بود! شانس آوردیم تبرئه شد اما این حیرت پابرجاست که چرا به راهکارهای اینچنینی با افتخار دست میزنیم!! یا مثلاً همین قضیه شجاعی و حاجصفی... زُل میزنیم توی دوربین و میگوییم فلان ورزشکار به خاطر بهمان عقیده از رقابت و مدال چشمپوشی کرد و بعد مراسم میگیریم و جوایز آنچنانی میدهیم اونوقت اگر جایی برحسب اتفاق خلاف آن رخ بدهد بیستوپنجگیجه میگیریم چه کار کنیم! تصویر امیررضا خادم از جلوی چشمم کنار نمیرود که در یکی از مسابقات برای اینکه دور بعدی به نماینده آن رژیم نخورد خودش را به باخت داد... هی فرار کرد تا سه اخطاره شد! یا مثلاً صدای مراد محمدی مربی کشتی نوجوانان در برنامه روح پهلوانی توی گوشم زنگ میزند که از گریه آن کشتیگیرانی که به این عمل ارزشی دست زدند صحبت کرد و تلاش خودش برای بازگرداندن روحیه به تیم... یا مثلاً تکواندوکارانی که از بدشانسی وقتی به این حریفان خاص خوردند گواهی مصدومیت جور کردند تا دچار محرومیت نشوند و... این چه ارزشی است که برای پاسداشت آن باید فرار کنیم، گریه کنیم، و بدتر از همه دروغ بگوییم!؟ واقعاً مسابقه دادن یا ندادن نشانه آن چیزی که مد نظر است، هست!؟ امیدوارم که باشد! اگر نباشد که خسرالدنیا والآخره شدهایم! اما این سوال در هر صورت پابرجاست که چگونه میتوان یک ارزش را با زیر پا گذاشتن ارزشی به مراتب بزرگتر حفظ کرد؟!
پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص "راهنمای مسافران کهکشان برای اتواستاپزنها" اثر داگلاس آدامز خواهد بود. کافکا در کرانه و لب دریا نیز کتاب بعدی است که خواهیم خواند!
نویسنده اهل شهر مونتری کالیفرنیاست و این رمان نیز در همان شهر و در محلهای خاص از آن شهر ساحلی جریان دارد. زمانی در این محله کارخانههای کنسروسازی فعالیت میکردند، ماهیگیران برای صید ساردین به دریا میرفتند و ماهیهای صید شده در این کارخانهها به کنسرو تبدیل میشدند. در حال حاضر، محله فاقد این کارخانههاست اما به واسطه سوابق محل و شهرت کتاب، این خیابان ساحلی راستهی کنسروسازی نام گرفته است. کاراکتر اصلی داستان همین محله است؛ محلهای که ساکنانش عمدتاً فرودستان جامعه محسوب میشوند.
اشتینبک قبل از نویسندگی کارهای زیادی را تجربه کرد، از کارگری و میوهچینی گرفته تا کار در یک فروشگاه یا آزمایشگاه حیوانات دریایی که این فقرهی اخیر تاثیر مستقیمی در این داستان دارد. نویسنده کتاب را به شریک و همکارش در این حرفه (اِد ریکِتز) تقدیم کرده و یکی از شخصیتهای محوری کتاب (داک) نیز چنین شغلی دارد، شخصیت خوب و محبوبی که هر یک از ساکنان محل با دیدنش به خودش میگوید: من به داک مدیونم و باید کاری برای او انجام بدهم. در واقع شاید نوشتن این کتاب ادای دینی است که نویسنده نسبت به دوست و همکار سابقش انجام داده است! به هر حال، در مدخل داستان فلسفه و نقشهی راهِ نوشتن و خواندن این کتاب را بر اساس تجربیات کار با حیوانات دریایی اینگونه شرح میدهد:
وقتی آبزیان را جمع میکنید، به نوعی کرم تنبل با پوستی چنان لطیف برمیخورید که گرفتنشان تقریباً بعید است، چون زیر دست له میشوند. باید اجازه داد به ارادهی خود روی تیغهی چاقو بیایند و بلولند و بعد آنها را آهسته بلند کرد و توی شیشهای از آب دریا گذاشت. پس شاید تحریر این کتاب هم باید به این شیوه باشد – صفحات را ورق بزنیم و اجازه دهیم ماجراها به دلخواه خود بلولند. (ص7)
نویسنده تقریباً به همین ترتیب عمل میکند. قلمش را ابتدا به توصیف و تشریح مکانهایی نظیر خواربارفروشیِ لیچانگ، رستوران برفلگ (که در واقع فاحشهخانه است و البته در برگردان فارسی چنین کارکردی ندارد!)، آزمایشگاه وسترن بیولوژیکال، زمین بایر و خرابه مابین آنها، و... میپردازد و پس از آن صبر میکند تا ساکنین این مکانها به ارادهی خود روی نوک قلمش بیایند و سرآخر، همهی این ماجراها در کنار هم، رمان راستهی کنسروسازی را شکل بدهد. لذا از این زاویه به فصلهای کوتاه و گاه بهظاهر بیربط کتاب میتوان نگاه کرد... این فصلها همگی به شفاف شدن کاراکتر اصلی داستان، یعنی راستهی کنسروسازی، کمک میکند.
نویسنده با توصیف این محل با کلمات "شاعرانه"، "متعفن"، "گوشخراش" و "نورانی" و ... این سوال را طرح میکند که این مکان چگونه سرپا میماند؟ با توجه به برداشت من علت، اعتماد و یکدلی و محبت و احترامی است که بین ساکنان این محله در جریان است و همچنین کوشش اهالی در کسب شادیها و خوشیهایِ کوچکِ در دسترس و تمایل آنها در شاد کردن دیگران و سهیم بودن در جمع و جامعهی خود... و این همان زیباییهایی است که در نقاط دیگر در حال احتضار است و نویسنده را واداشته در رثای آن قلم بزند. جایی از داستان، شهر مونتری را با عبارت "دیوانگی قراضه و شتابزده" توصیف میکند و میگوید با اینکه انسانها همگی تشنهی عشق و دوستدار زیبایی هستند، اما شتابان و غافلانه، زیباییها را از بین میبرند... و این سرنوشتی است که باید از آن اجتناب نمود.
*****
جان اشتینبک برنده نوبل سال 1962 است. قبلاً در خصوص کتابهای خوشههای خشم و ماه پنهان است در وبلاگ نوشتهام (اینجا و اینجا). از ایشان سه کتاب در لیست ۱۰۰۱ کتاب حضور داشت؛ که این کتاب یکی از آنها بود (در ورژنهای بعد از 2006 این کتاب از لیست خارج شده است). راستهی کنسروسازی برای اولین بار حدود نیم قرن قبل توسط سیروس طاهباز ترجمه شد و در اوایل دهه نود، این نیاز به درستی احساس شد که ترجمهی جدیدی از کتاب وارد بازار نشر شود... طبق معمول اینگونه موارد، چهار ترجمه دیگر از این اثر در فاصلهی سه چهار سال وارد کتابفروشیها شد!
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد وثوقی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 199 صفحه، تیراژ 1100نسخه
..........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است (در سایت گودریدز نمرهی 4 از مجموع 81367 رای و در سایت آمازون نمره ی 4.5 را کسب نموده است).
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب "احضاریه" جان گریشام خواهد بود و البته کماکان روح پراگ ِ ایوان کلیما در کنارمان خواهد بود!
پ ن 3: انتخابات کتاب تقریباً به پایان رسید و مطابق شمارش آرای شما عزیزان از گروه دوم کتاب "وازدگان خاک" از آرتور کستلر، انتخاب شد. در گروه اول اما دو گزینه رای یکسانی آوردهاند... میخواستم با انداختن رای خودم به صندوق تکلیف را مشخص کنم اما دیدم روحِ دموکراسی با یک نیشخندی به من نگاه میکند ولذا یکی دو روز برای این گروه انتخابات را تمدید میکنم تا گره باز شود.
ادامه مطلب ...
زن جوانی وارد اتاقی در یک هتل در پاریس می شود و زنگ تلفن همان موقع به صدا در می آید.آن طرف خط تلفن مردی است که اطلاعات کاملی در مورد زن (باربارا) دارد. نامزد باربارا (مارتین) در سازمانی مخفی فعالیت می کند و تحت عنوان ادامه تحصیل به پاریس آمده است و در واقع این مرد (لئون) مسئول مستقیم مارتین است. لئون تحت عنوان این که جان مارتین در خطر است, باربارا را به پاریس کشانده است اما مسائل دیگری در میان است...
فرم داستان
فرم داستان نقش به سزایی در پیشبرد هدف داستان دارد! این جمله هم از آن جمله هاست!! اما منظورم این است که این فرم خاص, با محتوای داستان گره خورده است! اصلن بگذارید توصیف کنم چه خبر است: فصل اول, گفتگوی تلفنی باربارا و ماکس است که به نوعی از دید سوم شخص دانای مشاهده گر روایت می شود. فصل دوم هم از همین زاویه دید است اما بین این دو فصل یک میان فصل است و در آن به نوعی, نویسنده مخاطب قرار می گیرد و کشمکشی فکری در خواننده ایجاد می شود که چه کسی راست می گوید و به روایت چه کسی می توان اعتماد نمود. فصل سوم راوی اول شخص دارد و بعد دوباره یک میان فصل... مثلن به این نمونه از میان فصل اخیر توجه کنید:
آیا افکاری که تو همین حالا بر کاغذ آوردی به راستی افکار اویند, یا از اشتیاق خود تو سرچشمه می گیرند... اما از یک چیز مطمئنی: آن مرد دیگر, همانی که مراقب آنهاست, نمی تواند آنچه را لئون می اندیشد بشنود, نمی تواند مثل تو حال او را درک کند.
فصل ها به همین ترتیب ادامه می یابند و فضایی خاص را ایجاد می کند به گونه ای که اعتماد ما به برخی از این راویان باعث می شود داستان شکل دلخواه یا متفاوتی را به خود بگیرد؛ همانگونه که اعتماد یا عدم اعتماد شخصیت های اندک داستان به یکدیگر, سرنوشت آنها را کاملن تحت تاثیر قرار می دهد.
چند برش کوتاه در ادامه مطلب
***
آریل دورفمن متولد 1942 در آرژانتین است اما در زمان ریاست جمهوری سالوادور آلنده در شیلی به عنوان مشاور رییس جمهور فعالیت می کند و همینجا با توجه به سن کم این مشاور ناخودآگاه یاد مشاوران جوان یکی دیگه افتادم که دو سه تاشون به سازمان ما راه پیدا کردند و یکیشون...بگذریم... هرچند برای گذشتن باید پاچه های شلوار رو بالا زد و از میان این... بله, این نویسنده آمریکای جنوبیایی از کودتا جان سالم به در برد و نهایتن در آمریکا مشغول تدریس شد.
این دومین کتابی بود که از این نویسنده در یک ماه اخیر خواندم! اولی را برای بچه ها خواندم: "شورش خرگوش ها" ... در مورد این کتاب مربوط به رده کودکان هم در ادامه مطلب یک بند خواهم نوشت.
این کتاب کوچک و خواندنی (اعتماد) را عبدالله کوثری ترجمه و نشر آگاه آن را روانه بازار نموده است.
مشخصات کتاب من: چاپ سوم بهار 1389, تیراژ 2200 نسخه, 181 صفحه, 3600 تومان
پ ن 1: کتابهای بعدی به ترتیب "عشق های خنده دار" کوندرا, "مادربزرگت را از اینجا ببر" سداریس و رمان معرکه "اپرای شناور" جان بارت خواهد بود. خوندم که می گم معرکه! شاید هم دو تای اول را جابجا کردم ولی سومی را دریابند آنهایی که اعتماد دارند. البته این اعتماد را هم از دست ندهید!