میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جاده - کورمک مک‌کارتی

«وقتی در تاریکی و سرمای شبانه در جنگل از خواب می‌پرید، دستش را به طرف پسرش که کنارش خوابیده بود دراز می‌کرد که او را لمس کند. شب‌هایی که تاریکی‌شان تاریک‌تر از تاریکی و روزهایی که خاکستری‌تر از روزهای پیش بود.»

رمان جاده با این جملات آغاز می‌شود. زمان وقوع داستان در آینده‌ایست که زمین تقریباً (و مکان وقوع داستان، یعنی آمریکا تحقیقاً) از حیات گیاهی و جانوری خالی شده است و فقط تعداد اندکی از انسان‌ها در آن باقی مانده‌اند. آینده‌ای که البته خودخواهی‌های بشر می‌تواند آن را نزدیک و نزدیک‌تر نماید. فجایعی رخ داده است و پس از آن شهرها خالی از سکنه و متروک شده‌اند و غذایی برای خوردن یافت نمی‌شود مگر تک و توک قوطی کنسروهای برجامانده از غارت‌های چند سال قبل در گوشه و کنار خانه‌های متروکه و...

پدر و پسری که شخصیت‌های اصلی داستان هستند در چنین موقعیتی با پای پیاده مشغول حرکت در جاده‌ هستند. جاده‌ای که قرار است در انتها به جنوب و ساحل دریا و گرما منتهی شود. حرکت آنها از سال‎‌ها قبل آغاز شده است. در آغاز روایت زمان تقویمی و حتی حساب فصل‌ها عملاً از دست رفته است. آنها با اندک آذوقه‌ای که دارند در جاده حرکت می‌کنند. خطراتی که آنها را تهدید می‌کند عبارتند از: گرسنگی، سرما، ناامیدی و هم‌نوعان! هم‌نوعانی که برخی از آنها از شدت گرسنگی کارشان به آدم‌خواری رسیده است.

داستان روایتی است از تلاش‌های این دو برای زنده ماندن و رسیدن به مقصد. مقصد جایی است که شرایط زندگی ممکن است در آن بهتر باشد. در این مسیر البته حوادث اندک یا قابل توجهی رخ می‌دهد اما روایت بیشتر از آنکه به حوادث و شخصیت‌ها بپردازد بر بیان و ترسیم موقعیت استوار است؛ موقعیتی که همه‌چیز را از سبک زندگی تا ارزش‌های اخلاقی تحت تأثیر خود قرار داده است و این فقره‌ی آخر حرف اصلی داستان است که در ادامه به آن خواهم پرداخت.

فرصت‌ها:

الف) تلنگری به بشریت از باب اینکه چندان به دستاوردهای تمدنی‌اش غره نباشد و به مسیر و جاده‌ای که در پیش گرفته است بیاندیشد.

ب) فکر کردن به این موضوع که در صورت پیش آمدن چنین موقعیتی چه چیزهایی اهمیت دارد! در واقع ارزش‌های اصیل و اصلی برای تداوم بقا و حیات بشر چیست؟ طبیعتاً این ارزش‌ها در حال حاضر هم همان جایگاه و اهمیت را دارند منتها در متن چنان موقعیت تخیلی خودشان را بهتر نشان می‌دهند.

تهدیدها:

الف) فضای سرد داستان که ممکن است برای برخی دافعه داشته باشد.

ب) حوادث زیادی رخ نمی‌دهد و خواننده ممکن است گاهی از پیکار مداوم شخصیت‌های داستان با مقولات تکراری گرسنگی و سرما و... دچار ملال شود.

البته من معتقدم که تهدید اول با خوش‌بینی نویسنده (بزعم من و حداقل در این داستان) جبران می‌شود و در مورد دوم نیز نویسنده با وارد کردن دیالوگ‌های کوتاه بین پدر و پسر در فرم روایت، تنوعی ایجاد کرده تا اغلب خوانندگان را از تهدید ملول شدن برهاند.

*********

کورمک مک کارتی متولد 1933 است. از مهمترین آثار او می‌توان به «جایی برای پیرمردها نیست»، «نصف‌النهار خون»، «همه اسب‌های زیبا» و «جاده» اشاره کرد. جاده جایزه پولیتزر سال 2007 را از آن خود کرد. این کتاب به فارسی حداقل شش‌بار ترجمه شده است!

............................

مشخصات کتاب من: ترجمه حسین نوش‌آذر، انتشارات مروارید، چاپ دوم1389، تیراژ 1650 نسخه، 272 صفحه.

...........................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. (نمره در سایت گودریدز 3.97 از مجموع بیش از هفتصدهزار رای و در سایت آمازون 4.4 )

پ ن 2: سبک زندگی نویسنده برایم جالب بود. مثلاً او در جوانی مسیری طولانی از شمال‌شرق تا جنوب‌غرب آمریکا را پیاده طی کرده است. او هیچ‌گاه شغل ثابتی نداشته است... به این نقل از همسر دومش توجه کنیم: «مثلاً یک‌نفر به او زنگ می‌زد و می‌گفت در ازای دریافت ۲ هزار دلار بیاید در فلان دانشگاه دربارهٔ کتاب‌هایش سخنرانی کند؛ ولی او در جواب می‌گفت هر حرفی داشته روی صفحات کتاب‌هایش زده و ما یک هفته دیگر را هم لوبیا می‌خوردیم.» و حالا به این حرف نویسنده در معدود مصاحبه‌هایش: « از زمان حضرت آدم تاکنون هیچ‌کس نبوده که خوش‌شانس‌تر از من بوده باشد. هر اتفاقی در زندگی‌ام افتاده ایده‌آل و بی‌نقص بوده. شوخی هم نمی‌کنم. هرگز در زندگی‌ام پیش نیامده بی‌پول و غمگین باشم. این وضعیت بارها و بارها و بارها تکرار شده؛ آنقدر که آدم را خرافاتی کند!»

پ ن 3: کتاب بعدی «دلبند» اثر تونی موریسون خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو


 

در انگلستان و حوالی دهه 90 , کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است; پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد ودارای اعتبار ویژه ای است, بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود. روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هیلشم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هیلشم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر ...

با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها; آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند...

تومی فکر می کرد که احتمالاٌ سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هیلشم گذراندیم, با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند , زمانمندی می کردند, طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم, اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم, طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها , بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم, در ذهنمان بود.

نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد, معمولاٌ موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.

اوایل وبلاگ نویسی معمولاٌ توصیه نیز می کردم که مثلاٌ این کتاب را بخوانید و یا هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد و... دوست خوبی به نام ماهی سیاه کوچولو تذکری داد و بحثی که در نتیجه پس از آن توصیه کردن را کنار گذاشتم و انتخاب را به عهده خواننده گذاشتم. اما در خصوص این کتاب! وقتی به 40 صفحه پایانی رسیدم و وقت هم داشتم که این صفحات را بخوانم آن را بستم و تا شب به آن دست نزدم! حقیقتاٌ نمی خواستم کتاب تمام بشود!! اشک من را درآورد نه به خاطر سرنوشت شخصیت ها بلکه برای خودمان!

ما به این دنیا می آییم و زمانی را در این دنیا به سر می بریم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته ایم و ظاهراٌ از آن گریزی نیست. به رویا هایی که شنیده ایم دل بسته ایم. سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه هایی را در ذهن ما جای داده اند که در برخی از آنها هیچ گاه تردیدی نمی کنیم. این آموزه ها البته می توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت!؟ حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا ها و آموخته های ما نداشته باشد.

و حالا گوشه هایی از کتاب:

...یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت, و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هیلشم, در طبقه سوم, برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هیلشم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است, جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه, بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند.... شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد, اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان , هرجایی فراسوی هیلشم سرزمینی خیالی بود; ما در مورد جهان خارج از هیلشم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.

***

هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم... کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم; در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند,  اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم...

***

حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن, این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاٌ همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.

هر کتابی زاده تخیل نویسنده آن است , برخی کتاب ها فضایی همچون واقعیات دور و بر ما دارند ولی در برخی فضایی کاملاٌ بدیع خلق می شود که در دنیای واقعی مشابه آن را نمی بینیم اما خط سیر داستان به گونه ای است که در انتها می زند توی خال دنیای واقعی و من برای چنین داستانهایی احترامی خاص قائلم و لذا این داستان به نظرم به حق سزاوار حضور در لیست 1001 کتاب بوده است.

این کتاب را سهیل سمی (به ضم سین) ترجمه و انتشارات ققنوس آن را منتشر نموده است. ترجمه بدی نداشت (شاید به خاطر جذابیت داستان متوجه چیزی نشدم). ترجمه دیگر همین اثر توسط مهدی غبرایی و تحت عنوان هرگز ترکم مکن از طرف نشر افق منتشر شده است.

........................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.