میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فندک نبودی ببینی...!

صبح روز موعد مقرر جلوی 01 از ماشین پیاده شدم. جمعیت قابل توجهی از شیفتگانِ خدمت پشت دروازه پادگان جمع شده بودند. مطابق صحبت یکی دو نفر از دوستان در این مرحله همان جلوی در لباس‌ها را تحویل می‌گرفتیم و برمی‌گشتیم تا با تجهیزات کامل به پادگان بیاییم. روی همین حساب یک پاکت مارلبروی قرمز پایه‌کوتاه هم توی جیب پیراهنم گذاشته بودم و اولین سیگارِ آن پاکت را با مشاهده جمعیت بیرون کشیدم و با کبریت روشن کردم و توی جمعیت دنبال پژمان گشتم.

***

از رفاقتم با پژمان بیشتر از دو ماه نمی‌گذشت. موقعی که آخرین روز کاری اسفند در حیاطِ مرکز نظام‌وظیفه ناامیدانه به انتظار گرفتن دفترچه بودیم با هم آشنا شدیم. کار هر دو در مرحله‌ی آخر گیر کرده بود و سربازان مسئول انجام آن کار در را بسته و مراجعان را دچار تشویش کرده بودند. یکی دو جمله بین‌مان در مذمت اتفاقاتی که در آنجا رخ داده بود رد و بدل شد و بعد من یاد سفارش یکی از همکارانم در شرکت بوتان افتادم که اگر کارت جایی گیر کرد به سراغ فردی به نام سرهنگ شریفی که از آشنایان اوست بروم. همین را طرح کردم و پژمان پیِ قضیه را گرفت و ترغیبم کرد که برویم سراغ این جناب سرهنگ و کارمان را پیش ببریم. وارد ساختمان شدیم. غلغله‌ای بود. از اطلاعات سراغ سرهنگ را گرفتیم و متصدی مذکور خیلی سریع جواب داد ما در اینجا سرهنگ شریفی نداریم! از یکی از افسرانِ در حال عبور همین سوال را پرسیدیم و ایشان جواب داد که ما اینجا سرهنگ شریفی نداریم ولی یک سرگرد شریفی هست که اتاقش طبقه بالاست. پیش خودمان گفتیم شاید همکار من کمی در میزان درجه فامیلشان غلو کرده است. به طبقه بالا رفتیم و در راهرو از یک افسر سراغ سرگرد شریفی را گرفتیم. افسر کمی فکر کرد و نهایتاً گفت ما اینجا سرگرد شریفی نداریم اما یک سروان شریفی هست که محل کارش یک طبقه بالاتر است! شاید فکر کنید من دارم یک خاطره فکاهی از خودم خلق می‌کنم اما به این سوی چراغ قسم هر طبقه که بالاتر رفتیم درجات جناب شریفی اُفت فاحشی پیدا می‌کرد. من به شوخی گفتم اگر همین‌جور ادامه پیدا کند پشت درِ بام یک سرباز وظیفه به نام شریفی را خواهیم یافت که در حال جارو زدن پشت‌بام است. البته خوشبختانه ساختمان چهار طبقه بود!

در طبقه چهارم در اتاقی که کنار درِ ورودی آن درج شده بود معاونت، متوجه شدیم سرهنگ شریفی ساکن این اتاق است و تقریباً همه‌کاره‌ی این ساختمان محسوب می‌شود. تعجب‌مان را از اینکه حداقل شش هفت افسرِ شاغل در ساختمان از وجود ایشان و درجه ایشان اظهار بی‌اطلاعی کرده بودند، کنار گذاشتیم و با اعتماد به نفس کامل وارد دفتر شدیم. نام معرف خودمان (اسپیدانی) را به آجودان انتقال دادم و لحظاتی بعد وارد اتاق ایشان شدیم.

سلام کردیم. بعد از چند لحظه ایشان سرشان را بلند کردند و پرسیدند اسپیدانی کیه؟! من کمی جا خوردم و با تته پته توضیح دادم که ایشان یکی از همکاران من هستند. چشمانش داخل حدقه چند دوری چرخید و لب‌هایش هم کمی روی هم فشرده شد و بعد پرسید اسپیدانی بچه کجاست؟! کجا کار می‌کند؟!... خدا نصیب نکند گیر کردن در چنین موقعیتی را... کمی توضیح دادم و او نهایتاً گفت چنین فردی را نمی‌شناسد! توی دلم به اسپیدانی فحش می‌دادم که سرهنگ پرسید حالا کارتان چیست؟ کمی امیدوار شدیم. درخواست را طرح کردیم که ترجمه و خلاصه آن این بود که امروز آخرین روز کاری سال است و اگر دفترچه نگیریم غیبت می‌خوریم و از طرفی همه مراحل اداری را انجام داده‌ایم و فقط مانده بچه‌های فلان واحد که داخل حیاط هستند آن را صادر و به دست ما بدهند. همین! این «همین» برای ما که این طرف میز ایستاده بودیم «همین» بود اما ظاهراً قضیه برای سرهنگ که آن طرف میز بود جور دیگری بود. این اختلاف را اگر بخواهم به کمک داستان‌ها و رمان‌ها شرح بدهم به سراغ اولیور توییست می‌روم؛ وقتی به نمایندگی از کودکان دیگر درخواست غذای بیشتر کرد. عکس‌العمل سرهنگ شبیه واکنش مسئولین یتیم‌خانه بود. کلی سرمان سرکوفت زد که کارتان را سر موقع انجام نداده‌اید و باعث زیاد شدن کار ما شده‌اید! ما به عنوان نمایندگان نسل همیشه مقصر لحظات سختی را سپری کردیم و خودمان را از مهلکه بیرون کشیدیم ولی همین تجربه مشترک باعث شد که رفاقتی بین من و پژمان شکل بگیرد که در مراحل بعدی عمیق‌تر هم شد.

***

حالا بعد از دو ماه دوتایی جلوی 01 بودیم. جمعیت زیاد بود و مسئولین مطابق معمول پیش‌بینی چنین شرایطی را نکرده بودند! بعد از کلی معطلی که همین‌جا بعد از گذشت ربع قرن بابت آن عذرخواهی می‌کنم، تصمیم گرفته شد که در گروه‌هایی صدنفره به داخل پادگان هدایت شویم تا اجتماع ما موجب اذیت و آزار عابرین نگردد. حدس می‌زدیم که این گروه‌ها داخل یک یگان قرار می‌گیرند. در نتیجه من و پژمان طوری هماهنگ کردیم که هم‌گروهانی شویم و در کمال ناباوری موفق به انجام این کار شدیم. بعد از اینکه از دروازه پادگان گذشتیم، به خط شدیم و به حالت پامرغی نشستیم. اعلام شد که سیگار، فندک، کبریت و امثالهم هرچه دارید بیرون بریزید! یکی گفت: «آقا قرار نبود داخل بشویم و حالا که خودتان گفته‌اید چرا باید این چیزها را تحویل بدهیم» و پاسخ شنید که موقع برگشتن اقلام خودتان را تحویل خواهید گرفت. از پاکت سیگارم دو نخ مصرف شده بود و کبریت هم که... روی‌هم‌رفته ارزش چندانی نداشت و آنها را جلوی پایم گذاشتم. وقتی نوبت تفتیش من رسید و سرباز مذکور دست به جیب‌هایم کشیدهمزمان با او متوجه فندکِ داخل جیبم شدم! فندکی که همکارانم در آخرین روز کارم در شرکت به عنوان یادگاری برایم خریده بودند. فندک بسیار معرکه‌ای بود. بنزینش تمام شده بود و چند روز قبل داخل جیبم گذاشته بودم تا جایی آن را پر کنم.

چشمان سرباز با دیدن فندک برق زد. بلافاصله گفتم این فندک کار نمی‌کند. گفت به هرحال فندک است. گفتم این یادگاری است. گفت موقع برگشتن آن را تحویل خواهی گرفت. با گروه به سمتی که اعلام شد حرکت کردیم.


طاقت زندگی و مرگم نیست - مو یان



«داستانم از اول ژانویه شروع می‌شود. از دو سال پیش شکنجه‌های بی‌رحمانه‌ای به من داده‌اند که هیچ بنی‌بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمی‌دهد...»

این جملات آغازین داستان پُردامنه، حجیم و البته پُر کششی است که ما را ترغیب می‌کند تا با جمعی از شخصیت‌هایش حدود پنجاه سال در محیطی روستایی در چین زندگی کنیم و همه‌ی تحولات این منطقه را در نیمه دوم قرن پیشین، با دورِ تند تجربه کنیم. این فرصت مغتنمی است.

راوی اصلی داستان موردِ خاصی است که شما را در انتهای روایت تحت تأثیر قرار خواهد داد. عجالتاً چنانچه کتاب را آغاز کردید در همان پاراگراف اول متوجه می‌شوید گوینده‌ی جملات بالا، فردی است که در دوزخ حضور دارد و با وجود شکنجه‌های گوناگون کماکان معتقد به بی‌گناهی خود و به‌ناحق کشته شدن در دنیا است و همچنین اصرار دارد که به‌ناحق در حال تحمل عذاب در دوزخ است. این شخص، «شیمن‌نائو»، مرد جوان ثروتمند و زمین‌داری در منطقه گائومیِ شمال‌شرقی (همان منطقه‌ای که ذرت سرخ در آن جریان دارد) است که با روی کار آمدن حزب کمونیست، همه چیزش را از دست داده، حتی جانش:

« من شیمن نائو، در سی سالگی در سرزمین آدم‌های فانی از کارِ یدی خوشم می‌آمد و یک مرد خوب صرفه‌جوی خانواده بودم. پل‌ها تعمیر کردم، جاده‌ها سنگفرش کردم و خیرِ همه را می‌خواستم. من بودم که درِ کیسه را شل کردم و بت‌های معابد شمال‌شرقی گائومی را به خرج من تعمیر کردند و مساکین شهر با غذای من از گرسنگی جان به در بردند. هر دانه برنج انبارم از عرق جبین و هر سکه خزانه خانواده‌ام از کد یمین فراهم آمده. خشت به خشت روی هم گذاشتم و جان کندم تا به پول و پله‌ای رسیدم و با فکر روشن و تصمیم درست خانواده‌ام را به جایی رساندم. از ته دل معتقدم که هرگز مرتکب گناه شرم‌آوری نشده‌ام. با این حال –در اینجا صدایم شبیه جیغ شد- آدم دل‌رحم و صاف‌ساده‌ای مثل مرا، مردی خوب و شایسته را، مثل جانی‌ها با یک سرباز مسلح کت‌بسته بردند طرف سر پل و بستند به گلوله!... در فاصله‌ای کم‌تر از یک وجبی من ایستادند و با تفنگ سرپری که نصفش باروت بود و نصف دیگرش ساچمه تیربارانم کردند و همین که انفجار باروت سکوت را شکست، یک طرف کله‌ام داغان شد و خون به کف پل و سنگ‌های سفید قد هندوانه زیرش پاشید... نه، نمی‌توانید از من اعتراف بگیرید، من بی‌گناهم و می‌خواهم برم گردانید تا بتوانم تو روی آن آدم‌ها نگاه کنم و ازشان بپرسم آخر گناهم چیه.»

او پس از پایداری زیر شکنجه‌های دوزخی و اصرار بر بی‌گناهی خود، از طرف «فرمانروا یاما» مالک دوزخ، این شانس را می‌یابد که دوباره به دنیا بازگردد. این اتفاق رخ می‌دهد و او دو سال پس از مرگش به دنیا و روستای خود بازمی‌گردد اما نه به صورت پیشین، بلکه در قالب یک خر ...  

این رمان یکی از داستان‌های بامزه‌ایست که با تکیه بر تناسخ شکل گرفته است و به نظرم نویسنده توانسته است به زیبایی از پسِ روایت آن برآید. من تا لحظات آخر معتقد بودم که یک اشکال اساسی در مورد راویان داستان وجود دارد که در انتها کار را خراب خواهد کرد اما نه‌تنها چنین نشد بلکه برعکس، در انتها برای بار دوم اذعان کردم که جایزه نوبل از شیر مادر برای این نویسنده حلال‌تر بوده است! بار اول این جمله را پس از خواندن «ذرت سرخ» بر زبان آوردم.

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت؛ داستانی که علاوه بر جنبه‌های داستانی و قصه‌گو بودنِ نویسنده در حد کمال، و طنازی‌ها و شیطنت‌هایش، حاوی نکات آموزنده‌ی فراوانی است.

*******

مو یان در سال 1955 در یک خانواده کشاورز در روستایی در شهرستان گائومی در شمال‌شرق استان شاندونگ چین به دنیا آمد. در یازده‌سالگی و پس از آغاز انقلاب فرهنگی، تحصیل را رها کرد و به کشاورزی مشغول شد. مدتی را هم به عنوان کارگر در کارخانه فرآوری روغن پنبه‌دانه کار کرد. این تجربیات و مشاهدات در مورد کارزارهای یک گام به پیش و جهش بزرگ و تولید فولاد و... را در این داستان به خوبی می‌بینیم. او نویسندگی را در ایام خدمت سربازی آغاز کرد و بعد وارد دانشکده ارتش شد. او سپس تا مقطع کارشتاسی ارشد ادبیات در دانشگاه عمومی پکن به تحصیل ادامه داد. او همان اوایل کار نویسندگی نام مستعار مو یان به معنای «حرف نزن» را برگزید. این لقب به نوعی برای ما که تجربه دانش‌آموزی در دهه شصت را داریم آشناست! حواست باشه توی مدرسه از این چیزا حرف نزنی! «طاقت زندگی و مرگم نیست» در سال 2006 منتشر و در سال 2008 به زبان انگلیسی ترجمه و چاپ شد. در جایی خواندم که او این کتاب را در 42 روز نوشته است!! برای من خواندن و دوباره‌خوانی و نوشتن این مطلب تقریباً همین مقدار زمان برد!!!

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرایی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، شمارگان 1100 نسخه، 785 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.01 نمره در آمازون 4)

پ ن 2: مشابه مطالب قبلی عکسی متناسب تهیه کردم اما دو سه روز است که از آپلود آن عاجزم! لذا هروقت شرایط مساعد شد آن را بارگذاری خواهم کرد.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل در تاریکی» اثر قاسم هاشمی‌نژاد است. در حال خواندن یک کتاب غیرداستانی به نام  «بِتا» اثر هاله حامدی‌فر هستم که بیان یک تجربه موفقیت در حوزه کسب و کار محسوب می‌شود. در مطلب بعدی به آن خواهم پرداخت.


 

ادامه مطلب ...

بهترین رمان‌هایی که در سال 1400 خوانده شد!

در اوایل هر سال و ایام نمایشگاه (که امسال برگزار خواهد شد!)، معمولاً بهترین کتاب‌هایی را که سال گذشته در موردشان در وبلاگ نوشته‌ام و به نوعی قابل توصیه است، انتخاب می‌کردم و در کنار منتخبین سال‌های قبل قرار می‌دادم. بدین‌ترتیب به مرور لیستی به دست آمده و می‌آید که شاید بتواند به کار انتخاب رمان توسط دوستان بیاید. امیدوارم در کنار بررسی‌ها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب می‌کنید این لیست هم به کار بیاید.

قبل از خواندن ادامه مطلب چند نکته قابل ذکر است:

الف) در کنار نام کتاب در هر ردیف، یک نمره و یک حرف انگلیسی آمده است. آن حروف (A,B,C) گروهی هستند که هر کتاب در آن قرار می‌گیرد و قبلاً در اینجا در مورد آن توضیحاتی داده‌ام و خواندنش برای استفاده از این لیست لازم است.

ب) در مورد نحوه نمره‌دهی قبلاً در اینجا نوشته‌ام.

ج) در مورد انتخاب رمان هم قبلاً در اینجا نکاتی را نوشته‌ام که شاید به کار بیاید.


با این مقدمه به سراغ ادامه مطلب و لیست کتابهای منتخب می‌رویم.

 

ادامه مطلب ...

سحرخیز باش تا...!

در هفت صفِ سه‌نفره قرار گرفته بودیم تا از میان ما به صورت اجباری دو صف برای انجام خدمت در نیروی انتظامی انتخاب شوند. قاعدتاً برای ما که چند ساعت قبل از شروع تقسیم از خواب خود زده و در صف ایستاده بودیم نباید این اتفاق رخ می‌داد. اما این دنیا داشت راه و رسمش را به ما جوانان نشان می‌داد. حسابی عزمش را جزم کرده بود تا از ما «مرد» بسازد. چشمان افسرِ مسئولِ تقسیم داشت روی کسانی که منتظر، کنار دیوار ایستاده یا نشسته بودند، چرخ می‌خورد.

«اون کت قهوه‌ایه که تکیه داده به دیوار داره چرت می‎زنه... آره، خودت... مگه اومدی خونه خاله؟!... بین یک تا هفت، دو تا عدد بگو.»

حالا سرنوشت شش نفر از جمع بیست و یک نفره‌ی ما دست کسی بود که ناگهان از یک چُرت کوتاه صبحگاهی بیرون کشیده شده و می‌بایست دو عدد را بر زبان بیاورد. این دو عدد برای او صرفاً دو تا عدد بود اما برای ما می‌توانست خیلی تفاوت ایجاد کند. خوب یا بد. او هم مثل دو نفر قبلی هیچ اطلاعی از این که انتخابش برای ما چه سرنوشتی رقم می‌زند نداشت و اصلاً صحبت‌های رد و بدل شده بین افسر و ما را نمی‌شنید اما بطور کلی فکر می‌کردند که آن عددها موجب رستگاری عده‌ای خواهد شد! این فرایند برای بقیه حاضرین، بیشتر شبیه بازی و سرگرمی بود و در آن صبح بهاری هیجانی لطیف ایجاد می‌کرد.

هر کدام از ما بیست و یک نفر به هوای قرار گرفتن در جای مطلوب چند ساعت قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته بودیم اما شرایط طور دیگری پیش رفته بود. گزینه‌های مطلوب‌تر از طریق قرعه به عده‌ی محدودی اختصاص یافته بود و حالا می‌بایست در معرض گزینه‌هایی قرار می‌گرفتیم که به هر دلیلی آن را نمی‌پسندیدیم. دو تا گلوله داخل این هفت خزانه قرار داده شده و چرخ خورده بود. حالا منتظر شلیک گلوله‌ها بودیم. این بار هم همانند دو نوبت قبلی صدای ضعیفی به گوشمان رسید که البته بلافاصله توسط افسر با قدرت تکرار شد:

« پنج و هفت... دفترچه‌ها رو بالا بگیرید»

گلوله به من اصابت نکرد. نفسی که حبس شده بود رها شد. لبخندی روی لبانم نشست و ثانیه‌ای بعد تا بناگوشم امتداد یافت. هرکسی آن لبخند را می‌دید فکر می‌کرد نیروی هوایی افتاده‌ام! حال و روز آدمی را داشتم که دلار هفتصد تومانی را نشانش داده بودند و حالا داشت از دلار پانصد تومانی خرکیف می‌شد.

برایم جالب بود که باز هم خبری از عدد یک نبود؛ و این بار خوشبختانه اعداد کلیشه‌ای به داد من رسید! به حق پنج تن! هفت اقلیم عشق! هفت مقدس! و البته برای آن سه نفر: هفت کثیف! دفترچه‌های بالا گرفته شده جمع شد و ساکنین این دو صف لحظاتی بعد با ثبت نیروی انتظامی به عنوان نیروی محل خدمت از جمع ما خارج شدند. افسر سپس به ما گروه باقی‌مانده اعلام کرد تا دفترچه‌ها را بالا بگیریم و از سربازان زیردستش خواست آنها را جمع کرده و با ثبت «نیروی زمینی» ما را روانه کنند. با خوشحالی و ذوق‌زدگی تحویل دادیم و تحویل گرفتیم.

دقایقی بعد بیرون پادگان بودیم. ساعت تازه هشت و نیم صبح بود. شب با دو تن از دوستان تماس گرفتم و از حال و روز آنها پرسیدم؛ یکی از آنها ساعت ده و دیگری ساعت دوازده به پادگان رفته و هر دو بدون هیچ‌گونه حرف و حدیثی در تنها گزینه‌ی موجود یعنی نیروی زمینی افتاده بودند!

*****

مرحله بعدی این بود که برای شروع دوره آموزشی خودم را در موعد مقرر به پادگان 01 معرفی کنم. از دوستانی که قبل از من اعزام شده بودند پرس‌وجو کرده بودم و به مراحل کار آشنایی داشتم! گفته بودند روز اول مراجعه همان دمِ درِ پادگان، لباس‌ها را تحویل‌تان می‌دهند تا ببرید سایز کنید و اسمتان را روی سینه بدوزید و آماده بشوید تا از روز بعد خدمت واقعی را آغاز کنید. همچنین توصیه کرده بودند که آزمون‌های عملی و تئوری را جدی بگیرم که تأثیر به‌سزایی در فرایند تقسیم خواهند داشت. بله، تقسیم ادامه داشت!

........................

پ ن 1: «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان به پایان رسید و مشغول دوباره‌خوانی آن هستم.


تو رو خدا بیفت نیروی زمینی!!

من در صف اول ایستاده بودم و هر آن منتظر بودم افسر مسئول تقسیم بیاید و من خیلی شیک و مجلسی دفترچه را جهت اعزام به نیروی هوایی تحویل بدهم! افسر مربوطه در حال انجام فرایند تقسیم برای فارغ‌التحصیلان رشته‌ی عمران بود که ده پانزده متر آن طرف‌تر از ما ایستاده بودند. تعداد ما چند برابر آنها بود و نشان می‌داد هم‌رشته‌ای‌های ما هم سحرخیزتر و هم بیشتر شیفته‌ی خدمت هستند.  همین‌طور که سیخ و منظم در صف ایستاده بودیم، افسر از راه رسید.

برگه‌ی مربوطه را در دست راستم کمی جابچا کردم تا عرق نکند و کاملاً آماده تحویل داده شدن باشد. توضیح مختصری در مورد فرایند کار داد و اعلام کرد چون تعدادتان زیاد است و فقط دوازدذه نفر برای نیروی هوایی اعلام نیاز شده است ابتدا برای این حوزه قرعه‌کشی انجام می‌شود. یکی از آن سه همکلاسی که از شب قبل پشت در پادگان خوابیده بودند دستش را بلند کرد و با لحنی که اندکی در آن اعتراض و ناراحتی عیان بود گفت که تمایلی برای نیروی هوایی ندارد و از دیشب برای خدمت در فلان نهاد نظامی پشت در حضور یافته است. چشمانِ افسر بلافاصله به نهایتِ گردی و بزرگی خود رسید! مشخص بود تاکنون با چنین سوژه‌ای برخورد نکرده است. با خنده‌ای که سعی در کنترل آن داشت گفت هرکس تمایل به خدمت در آنجا را دارد برگه خود را بالا نگه دارد. آن سه دوست دست خود را بالا گرفتند و سربازی دفترچه‌ی آنها را گرفت و به مقصود خود رسیدند و صف را ترک کردند. یکی از آنها چند وقت پیش از کانادا عازم بلاد استکبار جهانی بود که به واسطه‌ی همین خدمت عاشقانه سربازی به دیوار بسته خورد.

هیچ‌کدام از مشاورینِ من صحبتی از قرعه‌کشی نکرده بودند. بعد از خروج این سه نفر من نفر اول از سمت راست در صف اول بودم. اما حالا حقِ مسلم خود را باید با قرعه دریافت می‌کردم! هشت صفِ شش‌نفری تشکیل شده بود. به دستور افسر به صورت چمباتمه نشستیم و ایشان با فریادی رسا یکی از ده‌ها نفری که کنار دیوار منتظر ایستاده و فرایند تقسیمِ ما را نظاره می‌کردند مورد خطاب قرار داد:

«اون کاپشن قرمزه که اون روبرو وایسادی!... آره خودت... دو عدد از یک تا هشت بگو!»

دل توی دلم نبود. تمام آمال و آرزوها و بنایی که در رویاهایم ساخته بودم به دو عددی مرتبط شد که قرار بود فردی با کاپشن قرمز از سرِ تفنن بر زبان آورد. پشت‌مان به آن سمت بود و او را نمی‌دیدیم. همین‌که با کاپشن قرمز برای تقسیم به پادگان آمده بود نشانه‌ی خوبی نبود! با صدایی ضعیف دو عدد را اعلام کرد و افسر با صدایی قوی آن دو عدد را تکرار کرد:

« سه و هفت... دفترچه‌ها را بالا نگه دارید!»

اعداد کلیشه‌ای! هفتِ مقدس! تا سه نشه بازی نشه! کسانی که در صف سوم و هفتم بودند خوشحال و خندان دست‌ها را بالا گرفتند. گیج و منگ شده بودم و صحبت‌های افسر در مورد صنایع دفاع و تعداد مورد نیاز مثل نوار کاستی که روی دور کند پخش می‌شد به گوشم می‌رسید. به جمله‌ی آخر که رسید تازه حواسم سر جایش برگشت:

« کسانی که مایل به خدمت در صنایع دفاع هستند بایستند و شش قدم به سمت راست حرکت کنند»

افراد باقی‌مانده همگی بلند شدند و به سمت راست تغییر موضع دادند. بالاخره صنایع دفاع هم خیلی خوب بود. از قبل در موردش توصیه‌هایی شنیده بودم. شش صف شش‌تایی بودیم و من کماکان صف اول بودم. دوباره نشستیم.

« اون مو بلنده که ساک دستشه... آره... تو... دو عدد بین یک تا شش بگو!»

بلندی مو را با طعنه‌ای خاص به زبان آورد. انگار می‌خواست آخرین ساعات بلند بودن آن را به رخ بکشد. احتمال انتخاب شدنم بالاتر از قرعه‌ی قبلی بود و خوشبختانه عدد هفت هم حضور نداشت. پادگان آموزشی صنایع دفاع دو ساعت و خرده‌ای تا خانه فاصله داشت که عدد چندان بزرگی نبود و پس از طی دوران آموزشی هم احتمال اینکه در تهران خدمت کنیم بسیار بسیار بالا بود. گزینه‌ی معقولی بود بخصوص که احتمال اینکه در فعالیتی مرتبط با رشته تحصیلی مشغول شویم بالا بود و از این بابت حتی از نیروی هوایی هم بهتر بود. صدای پسرِ ساک‌به‌دست به گوشم خورد و با تکرار افسر تقویت شد:

« دو و پنج... دفترچه‌ها را بالا نگه دارید!»

هیچ‌کس از رقیبانی که در صف اول ایستاده‌اند خوشش نمی‌آید! در مدرسه هم که بودیم شاگرد دوم و سوم همیشه از شاگرد اول محبوب‌تر بودند. اگر می‌دانستم کار با قرعه‌کشی پیش می‌رود شاید چنین خبط و خطایی مرتکب نمی‌شدم که در صف اول قرار بگیرم. صنایع دفاع هم از دستم پرید. حالا افسر از داوطلبان خدمت در نیروی دریایی می‌خواست با بلند کردن دفترچه اعلام آمادگی کنند. کسی دستش را بلند نکرد. دوران آموزشی دور از خانه و محل خدمتی بسیار دورتر! هیچ‌کس تمایلی نداشت اما افسر می‌خواست توانایی‌اش در اقناع ما را محک بزند! در مورد مزایای نیروی دریایی چند جمله‌ای بیان کرد و در نهایت گفت در این دوره داوطلبان پس از طی دوره آموزشی، در تهران مشغول خدمت خواهند شد. دروغ بودن حرفش بسیار نمایان بود اما سه نفر فریب خوردند و دفترچه‌هایشان را تحویل دادند.

در ذهنم ادامه‌ی کار تقسیم را سبک‌سنگین می‌کردم. تنها گزینه‌های باقی‌مانده نیروی زمینی و نیروی انتظامی بودند. رضا، یکی از هم‌دوره‌ای‌های دانشگاه، چند ماه قبل اعزام شده بود... نیروی انتظامی... بعد از آموزشی افتاده بود زاهدان و بدبختانه در درگیری با قاچاقچیان تیری به کشکک زانویش خورده بود. شنیده بودم توانایی راه رفتنش کاملاً مختل شده است. بین این دو گزینه قطعاً اولویت با نیروی زمینی بود!

افسر از داوطلبان خدمت در نیروی انتظامی خواست دفترچه‌هایشان را بالا نگاه دارند. از زیر چشم نگاه کردم؛ کسی دستش بالا نرفته بود. افسر این بار هم از مزایای خدمت در این حوزه و از قطعیت انجام خدمت در تهران سخن گفت اما کسانی که لباس سفید و آراسته‌ی ملوانی را با این فریب نپذیرفته بودند مطمئناً برای این گزینه داوطلب نمی‌شدند. به نظرم اگر یک نفر دستش را بالا می‌بُرد کار ادامه پیدا نمی‌کرد اما داوطلب نشدن ما  افسر را به لجبازی انداخت و او اعلام کرد حالا که این‌طوره از میان شما، شش نفر «باید» به نیروی انتظامی برود. روی کلمه‌ی باید تأکید غلیظی کرد. لذا ما به هفت صف سه نفری تقسیم شدیم و رولت روسی به کار افتاد!

 

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است اما رو به پایان است!