صبح روز موعد مقرر جلوی 01 از ماشین پیاده شدم. جمعیت قابل توجهی از شیفتگانِ خدمت پشت دروازه پادگان جمع شده بودند. مطابق صحبت یکی دو نفر از دوستان در این مرحله همان جلوی در لباسها را تحویل میگرفتیم و برمیگشتیم تا با تجهیزات کامل به پادگان بیاییم. روی همین حساب یک پاکت مارلبروی قرمز پایهکوتاه هم توی جیب پیراهنم گذاشته بودم و اولین سیگارِ آن پاکت را با مشاهده جمعیت بیرون کشیدم و با کبریت روشن کردم و توی جمعیت دنبال پژمان گشتم.
***
از رفاقتم با پژمان بیشتر از دو ماه نمیگذشت. موقعی که آخرین روز کاری اسفند در حیاطِ مرکز نظاموظیفه ناامیدانه به انتظار گرفتن دفترچه بودیم با هم آشنا شدیم. کار هر دو در مرحلهی آخر گیر کرده بود و سربازان مسئول انجام آن کار در را بسته و مراجعان را دچار تشویش کرده بودند. یکی دو جمله بینمان در مذمت اتفاقاتی که در آنجا رخ داده بود رد و بدل شد و بعد من یاد سفارش یکی از همکارانم در شرکت بوتان افتادم که اگر کارت جایی گیر کرد به سراغ فردی به نام سرهنگ شریفی که از آشنایان اوست بروم. همین را طرح کردم و پژمان پیِ قضیه را گرفت و ترغیبم کرد که برویم سراغ این جناب سرهنگ و کارمان را پیش ببریم. وارد ساختمان شدیم. غلغلهای بود. از اطلاعات سراغ سرهنگ را گرفتیم و متصدی مذکور خیلی سریع جواب داد ما در اینجا سرهنگ شریفی نداریم! از یکی از افسرانِ در حال عبور همین سوال را پرسیدیم و ایشان جواب داد که ما اینجا سرهنگ شریفی نداریم ولی یک سرگرد شریفی هست که اتاقش طبقه بالاست. پیش خودمان گفتیم شاید همکار من کمی در میزان درجه فامیلشان غلو کرده است. به طبقه بالا رفتیم و در راهرو از یک افسر سراغ سرگرد شریفی را گرفتیم. افسر کمی فکر کرد و نهایتاً گفت ما اینجا سرگرد شریفی نداریم اما یک سروان شریفی هست که محل کارش یک طبقه بالاتر است! شاید فکر کنید من دارم یک خاطره فکاهی از خودم خلق میکنم اما به این سوی چراغ قسم هر طبقه که بالاتر رفتیم درجات جناب شریفی اُفت فاحشی پیدا میکرد. من به شوخی گفتم اگر همینجور ادامه پیدا کند پشت درِ بام یک سرباز وظیفه به نام شریفی را خواهیم یافت که در حال جارو زدن پشتبام است. البته خوشبختانه ساختمان چهار طبقه بود!
در طبقه چهارم در اتاقی که کنار درِ ورودی آن درج شده بود معاونت، متوجه شدیم سرهنگ شریفی ساکن این اتاق است و تقریباً همهکارهی این ساختمان محسوب میشود. تعجبمان را از اینکه حداقل شش هفت افسرِ شاغل در ساختمان از وجود ایشان و درجه ایشان اظهار بیاطلاعی کرده بودند، کنار گذاشتیم و با اعتماد به نفس کامل وارد دفتر شدیم. نام معرف خودمان (اسپیدانی) را به آجودان انتقال دادم و لحظاتی بعد وارد اتاق ایشان شدیم.
سلام کردیم. بعد از چند لحظه ایشان سرشان را بلند کردند و پرسیدند اسپیدانی کیه؟! من کمی جا خوردم و با تته پته توضیح دادم که ایشان یکی از همکاران من هستند. چشمانش داخل حدقه چند دوری چرخید و لبهایش هم کمی روی هم فشرده شد و بعد پرسید اسپیدانی بچه کجاست؟! کجا کار میکند؟!... خدا نصیب نکند گیر کردن در چنین موقعیتی را... کمی توضیح دادم و او نهایتاً گفت چنین فردی را نمیشناسد! توی دلم به اسپیدانی فحش میدادم که سرهنگ پرسید حالا کارتان چیست؟ کمی امیدوار شدیم. درخواست را طرح کردیم که ترجمه و خلاصه آن این بود که امروز آخرین روز کاری سال است و اگر دفترچه نگیریم غیبت میخوریم و از طرفی همه مراحل اداری را انجام دادهایم و فقط مانده بچههای فلان واحد که داخل حیاط هستند آن را صادر و به دست ما بدهند. همین! این «همین» برای ما که این طرف میز ایستاده بودیم «همین» بود اما ظاهراً قضیه برای سرهنگ که آن طرف میز بود جور دیگری بود. این اختلاف را اگر بخواهم به کمک داستانها و رمانها شرح بدهم به سراغ اولیور توییست میروم؛ وقتی به نمایندگی از کودکان دیگر درخواست غذای بیشتر کرد. عکسالعمل سرهنگ شبیه واکنش مسئولین یتیمخانه بود. کلی سرمان سرکوفت زد که کارتان را سر موقع انجام ندادهاید و باعث زیاد شدن کار ما شدهاید! ما به عنوان نمایندگان نسل همیشه مقصر لحظات سختی را سپری کردیم و خودمان را از مهلکه بیرون کشیدیم ولی همین تجربه مشترک باعث شد که رفاقتی بین من و پژمان شکل بگیرد که در مراحل بعدی عمیقتر هم شد.
***
حالا بعد از دو ماه دوتایی جلوی 01 بودیم. جمعیت زیاد بود و مسئولین مطابق معمول پیشبینی چنین شرایطی را نکرده بودند! بعد از کلی معطلی که همینجا بعد از گذشت ربع قرن بابت آن عذرخواهی میکنم، تصمیم گرفته شد که در گروههایی صدنفره به داخل پادگان هدایت شویم تا اجتماع ما موجب اذیت و آزار عابرین نگردد. حدس میزدیم که این گروهها داخل یک یگان قرار میگیرند. در نتیجه من و پژمان طوری هماهنگ کردیم که همگروهانی شویم و در کمال ناباوری موفق به انجام این کار شدیم. بعد از اینکه از دروازه پادگان گذشتیم، به خط شدیم و به حالت پامرغی نشستیم. اعلام شد که سیگار، فندک، کبریت و امثالهم هرچه دارید بیرون بریزید! یکی گفت: «آقا قرار نبود داخل بشویم و حالا که خودتان گفتهاید چرا باید این چیزها را تحویل بدهیم» و پاسخ شنید که موقع برگشتن اقلام خودتان را تحویل خواهید گرفت. از پاکت سیگارم دو نخ مصرف شده بود و کبریت هم که... رویهمرفته ارزش چندانی نداشت و آنها را جلوی پایم گذاشتم. وقتی نوبت تفتیش من رسید و سرباز مذکور دست به جیبهایم کشیدهمزمان با او متوجه فندکِ داخل جیبم شدم! فندکی که همکارانم در آخرین روز کارم در شرکت به عنوان یادگاری برایم خریده بودند. فندک بسیار معرکهای بود. بنزینش تمام شده بود و چند روز قبل داخل جیبم گذاشته بودم تا جایی آن را پر کنم.
چشمان سرباز با دیدن فندک برق زد. بلافاصله گفتم این فندک کار نمیکند. گفت به هرحال فندک است. گفتم این یادگاری است. گفت موقع برگشتن آن را تحویل خواهی گرفت. با گروه به سمتی که اعلام شد حرکت کردیم.
در هفت صفِ سهنفره قرار گرفته بودیم تا از میان ما به صورت اجباری دو صف برای انجام خدمت در نیروی انتظامی انتخاب شوند. قاعدتاً برای ما که چند ساعت قبل از شروع تقسیم از خواب خود زده و در صف ایستاده بودیم نباید این اتفاق رخ میداد. اما این دنیا داشت راه و رسمش را به ما جوانان نشان میداد. حسابی عزمش را جزم کرده بود تا از ما «مرد» بسازد. چشمان افسرِ مسئولِ تقسیم داشت روی کسانی که منتظر، کنار دیوار ایستاده یا نشسته بودند، چرخ میخورد.
«اون کت قهوهایه که تکیه داده به دیوار داره چرت میزنه... آره، خودت... مگه اومدی خونه خاله؟!... بین یک تا هفت، دو تا عدد بگو.»
حالا سرنوشت شش نفر از جمع بیست و یک نفرهی ما دست کسی بود که ناگهان از یک چُرت کوتاه صبحگاهی بیرون کشیده شده و میبایست دو عدد را بر زبان بیاورد. این دو عدد برای او صرفاً دو تا عدد بود اما برای ما میتوانست خیلی تفاوت ایجاد کند. خوب یا بد. او هم مثل دو نفر قبلی هیچ اطلاعی از این که انتخابش برای ما چه سرنوشتی رقم میزند نداشت و اصلاً صحبتهای رد و بدل شده بین افسر و ما را نمیشنید اما بطور کلی فکر میکردند که آن عددها موجب رستگاری عدهای خواهد شد! این فرایند برای بقیه حاضرین، بیشتر شبیه بازی و سرگرمی بود و در آن صبح بهاری هیجانی لطیف ایجاد میکرد.
هر کدام از ما بیست و یک نفر به هوای قرار گرفتن در جای مطلوب چند ساعت قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته بودیم اما شرایط طور دیگری پیش رفته بود. گزینههای مطلوبتر از طریق قرعه به عدهی محدودی اختصاص یافته بود و حالا میبایست در معرض گزینههایی قرار میگرفتیم که به هر دلیلی آن را نمیپسندیدیم. دو تا گلوله داخل این هفت خزانه قرار داده شده و چرخ خورده بود. حالا منتظر شلیک گلولهها بودیم. این بار هم همانند دو نوبت قبلی صدای ضعیفی به گوشمان رسید که البته بلافاصله توسط افسر با قدرت تکرار شد:
« پنج و هفت... دفترچهها رو بالا بگیرید»
گلوله به من اصابت نکرد. نفسی که حبس شده بود رها شد. لبخندی روی لبانم نشست و ثانیهای بعد تا بناگوشم امتداد یافت. هرکسی آن لبخند را میدید فکر میکرد نیروی هوایی افتادهام! حال و روز آدمی را داشتم که دلار هفتصد تومانی را نشانش داده بودند و حالا داشت از دلار پانصد تومانی خرکیف میشد.
برایم جالب بود که باز هم خبری از عدد یک نبود؛ و این بار خوشبختانه اعداد کلیشهای به داد من رسید! به حق پنج تن! هفت اقلیم عشق! هفت مقدس! و البته برای آن سه نفر: هفت کثیف! دفترچههای بالا گرفته شده جمع شد و ساکنین این دو صف لحظاتی بعد با ثبت نیروی انتظامی به عنوان نیروی محل خدمت از جمع ما خارج شدند. افسر سپس به ما گروه باقیمانده اعلام کرد تا دفترچهها را بالا بگیریم و از سربازان زیردستش خواست آنها را جمع کرده و با ثبت «نیروی زمینی» ما را روانه کنند. با خوشحالی و ذوقزدگی تحویل دادیم و تحویل گرفتیم.
دقایقی بعد بیرون پادگان بودیم. ساعت تازه هشت و نیم صبح بود. شب با دو تن از دوستان تماس گرفتم و از حال و روز آنها پرسیدم؛ یکی از آنها ساعت ده و دیگری ساعت دوازده به پادگان رفته و هر دو بدون هیچگونه حرف و حدیثی در تنها گزینهی موجود یعنی نیروی زمینی افتاده بودند!
*****
مرحله بعدی این بود که برای شروع دوره آموزشی خودم را در موعد مقرر به پادگان 01 معرفی کنم. از دوستانی که قبل از من اعزام شده بودند پرسوجو کرده بودم و به مراحل کار آشنایی داشتم! گفته بودند روز اول مراجعه همان دمِ درِ پادگان، لباسها را تحویلتان میدهند تا ببرید سایز کنید و اسمتان را روی سینه بدوزید و آماده بشوید تا از روز بعد خدمت واقعی را آغاز کنید. همچنین توصیه کرده بودند که آزمونهای عملی و تئوری را جدی بگیرم که تأثیر بهسزایی در فرایند تقسیم خواهند داشت. بله، تقسیم ادامه داشت!
........................
پ ن 1: «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان به پایان رسید و مشغول دوبارهخوانی آن هستم.
من در صف اول ایستاده بودم و هر آن منتظر بودم افسر مسئول تقسیم بیاید و من خیلی شیک و مجلسی دفترچه را جهت اعزام به نیروی هوایی تحویل بدهم! افسر مربوطه در حال انجام فرایند تقسیم برای فارغالتحصیلان رشتهی عمران بود که ده پانزده متر آن طرفتر از ما ایستاده بودند. تعداد ما چند برابر آنها بود و نشان میداد همرشتهایهای ما هم سحرخیزتر و هم بیشتر شیفتهی خدمت هستند. همینطور که سیخ و منظم در صف ایستاده بودیم، افسر از راه رسید.
برگهی مربوطه را در دست راستم کمی جابچا کردم تا عرق نکند و کاملاً آماده تحویل داده شدن باشد. توضیح مختصری در مورد فرایند کار داد و اعلام کرد چون تعدادتان زیاد است و فقط دوازدذه نفر برای نیروی هوایی اعلام نیاز شده است ابتدا برای این حوزه قرعهکشی انجام میشود. یکی از آن سه همکلاسی که از شب قبل پشت در پادگان خوابیده بودند دستش را بلند کرد و با لحنی که اندکی در آن اعتراض و ناراحتی عیان بود گفت که تمایلی برای نیروی هوایی ندارد و از دیشب برای خدمت در فلان نهاد نظامی پشت در حضور یافته است. چشمانِ افسر بلافاصله به نهایتِ گردی و بزرگی خود رسید! مشخص بود تاکنون با چنین سوژهای برخورد نکرده است. با خندهای که سعی در کنترل آن داشت گفت هرکس تمایل به خدمت در آنجا را دارد برگه خود را بالا نگه دارد. آن سه دوست دست خود را بالا گرفتند و سربازی دفترچهی آنها را گرفت و به مقصود خود رسیدند و صف را ترک کردند. یکی از آنها چند وقت پیش از کانادا عازم بلاد استکبار جهانی بود که به واسطهی همین خدمت عاشقانه سربازی به دیوار بسته خورد.
هیچکدام از مشاورینِ من صحبتی از قرعهکشی نکرده بودند. بعد از خروج این سه نفر من نفر اول از سمت راست در صف اول بودم. اما حالا حقِ مسلم خود را باید با قرعه دریافت میکردم! هشت صفِ ششنفری تشکیل شده بود. به دستور افسر به صورت چمباتمه نشستیم و ایشان با فریادی رسا یکی از دهها نفری که کنار دیوار منتظر ایستاده و فرایند تقسیمِ ما را نظاره میکردند مورد خطاب قرار داد:
«اون کاپشن قرمزه که اون روبرو وایسادی!... آره خودت... دو عدد از یک تا هشت بگو!»
دل توی دلم نبود. تمام آمال و آرزوها و بنایی که در رویاهایم ساخته بودم به دو عددی مرتبط شد که قرار بود فردی با کاپشن قرمز از سرِ تفنن بر زبان آورد. پشتمان به آن سمت بود و او را نمیدیدیم. همینکه با کاپشن قرمز برای تقسیم به پادگان آمده بود نشانهی خوبی نبود! با صدایی ضعیف دو عدد را اعلام کرد و افسر با صدایی قوی آن دو عدد را تکرار کرد:
« سه و هفت... دفترچهها را بالا نگه دارید!»
اعداد کلیشهای! هفتِ مقدس! تا سه نشه بازی نشه! کسانی که در صف سوم و هفتم بودند خوشحال و خندان دستها را بالا گرفتند. گیج و منگ شده بودم و صحبتهای افسر در مورد صنایع دفاع و تعداد مورد نیاز مثل نوار کاستی که روی دور کند پخش میشد به گوشم میرسید. به جملهی آخر که رسید تازه حواسم سر جایش برگشت:
« کسانی که مایل به خدمت در صنایع دفاع هستند بایستند و شش قدم به سمت راست حرکت کنند»
افراد باقیمانده همگی بلند شدند و به سمت راست تغییر موضع دادند. بالاخره صنایع دفاع هم خیلی خوب بود. از قبل در موردش توصیههایی شنیده بودم. شش صف ششتایی بودیم و من کماکان صف اول بودم. دوباره نشستیم.
« اون مو بلنده که ساک دستشه... آره... تو... دو عدد بین یک تا شش بگو!»
بلندی مو را با طعنهای خاص به زبان آورد. انگار میخواست آخرین ساعات بلند بودن آن را به رخ بکشد. احتمال انتخاب شدنم بالاتر از قرعهی قبلی بود و خوشبختانه عدد هفت هم حضور نداشت. پادگان آموزشی صنایع دفاع دو ساعت و خردهای تا خانه فاصله داشت که عدد چندان بزرگی نبود و پس از طی دوران آموزشی هم احتمال اینکه در تهران خدمت کنیم بسیار بسیار بالا بود. گزینهی معقولی بود بخصوص که احتمال اینکه در فعالیتی مرتبط با رشته تحصیلی مشغول شویم بالا بود و از این بابت حتی از نیروی هوایی هم بهتر بود. صدای پسرِ ساکبهدست به گوشم خورد و با تکرار افسر تقویت شد:
« دو و پنج... دفترچهها را بالا نگه دارید!»
هیچکس از رقیبانی که در صف اول ایستادهاند خوشش نمیآید! در مدرسه هم که بودیم شاگرد دوم و سوم همیشه از شاگرد اول محبوبتر بودند. اگر میدانستم کار با قرعهکشی پیش میرود شاید چنین خبط و خطایی مرتکب نمیشدم که در صف اول قرار بگیرم. صنایع دفاع هم از دستم پرید. حالا افسر از داوطلبان خدمت در نیروی دریایی میخواست با بلند کردن دفترچه اعلام آمادگی کنند. کسی دستش را بلند نکرد. دوران آموزشی دور از خانه و محل خدمتی بسیار دورتر! هیچکس تمایلی نداشت اما افسر میخواست تواناییاش در اقناع ما را محک بزند! در مورد مزایای نیروی دریایی چند جملهای بیان کرد و در نهایت گفت در این دوره داوطلبان پس از طی دوره آموزشی، در تهران مشغول خدمت خواهند شد. دروغ بودن حرفش بسیار نمایان بود اما سه نفر فریب خوردند و دفترچههایشان را تحویل دادند.
در ذهنم ادامهی کار تقسیم را سبکسنگین میکردم. تنها گزینههای باقیمانده نیروی زمینی و نیروی انتظامی بودند. رضا، یکی از همدورهایهای دانشگاه، چند ماه قبل اعزام شده بود... نیروی انتظامی... بعد از آموزشی افتاده بود زاهدان و بدبختانه در درگیری با قاچاقچیان تیری به کشکک زانویش خورده بود. شنیده بودم توانایی راه رفتنش کاملاً مختل شده است. بین این دو گزینه قطعاً اولویت با نیروی زمینی بود!
افسر از داوطلبان خدمت در نیروی انتظامی خواست دفترچههایشان را بالا نگاه دارند. از زیر چشم نگاه کردم؛ کسی دستش بالا نرفته بود. افسر این بار هم از مزایای خدمت در این حوزه و از قطعیت انجام خدمت در تهران سخن گفت اما کسانی که لباس سفید و آراستهی ملوانی را با این فریب نپذیرفته بودند مطمئناً برای این گزینه داوطلب نمیشدند. به نظرم اگر یک نفر دستش را بالا میبُرد کار ادامه پیدا نمیکرد اما داوطلب نشدن ما افسر را به لجبازی انداخت و او اعلام کرد حالا که اینطوره از میان شما، شش نفر «باید» به نیروی انتظامی برود. روی کلمهی باید تأکید غلیظی کرد. لذا ما به هفت صف سه نفری تقسیم شدیم و رولت روسی به کار افتاد!
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است اما رو به پایان است!
یکی از پُرجنبوجوشترین دوران زندگی من آخرین روزهای زمستان سال هفتاد و شش بود؛ روزهایی که از صبحِ علیالطلوع تا پایانِ وقت اداری به این در و آن در میزدم تا بتوانم سرِ موعد مقرر خودم را به سازمان نظاموظیفه معرفی بکنم، شاید به جرئت بتوانم بگویم عشقم به خدمت تقریباً فقط چند اپسیلون پایینتر از مسئولین بود. بالاخره با هر مکافاتی بود (که این خود داستان مجزایی است!) دفترچه اعزام را در آخرین دقایقِ آخرین روز کاریِ سال که در واقع آخرین موعد معرفی من بود، گرفتم و از خوردن اضافه خدمت جستم.
من عاشقِ خدمت در نیروی هوایی بودم. این عشق را چند ماه قبل از اعزام کشف کرده بودم. شوهرخواهرم گفته بود: «تو فقط کاری کن بیفتی نیرو هوایی، باقیش با من». همافر بود و محل کارش مهرآباد. ما هم که کمی بالاتر از میدان آزادی بودیم. خدمتِ سربازی در یکی دو هزار متر آن طرفتر از خانه، آن هم با امتیازاتی که جنابسرهنگ برایم یکییکی میشمرد، رشکبرانگیز بود! هرکس دیگری هم جای من بود عاشق میشد.
تازه فقط شوهرخواهر من نبود! شوهرخواهرِ محمدرضا، یکی از بچههای کوچه هم بود. دوره عجیبی بود، اکثر شوهرخواهرها سرهنگ بودند، آن هم سرهنگ نیروی هوایی! در واقع از بین دوستان بچهمحل، فقط من و این دوستم شوهرخواهر داشتیم. محمدرضا دو تا داشت که یکی از آنها در پادگان قلعهمرغی مشغول بود، پادگانی که محل گذراندن دوران آموزشی سربازان بود. یعنی حتی آتشِ دوره آموزشی که همه از آن مینالیدند پیشاپیش بر من گلستان شده بود. فقط کافی بود بیفتم نیرو هوایی.
خبرگانِ امر تنها راهِ ورود به نیروی هوایی را این میدانستند: کاری کنیم در روزی که امر معرفی و تقسیم صورت میگیرد، سرِ صف باشیم تا بتوانیم به اختیار خود انتخاب کنیم که در چه نیرویی خدمت کنیم. برای سرِ صف بودن نیاز بود که در همان بدوِ تشکیلِ صف در ورودی پادگان عشرتآباد حاضر باشیم. به همین خاطر با چند تن از دوستان قرار گذاشتیم ساعت 5 صبح در موقعیت مذکور باشیم. یعنی دو سه ساعت قبل از شروع کار تقسیم. برای رسیدن به عشقم میارزید که این سختی را به خودم بدهم!
ساعت پنج صبح با یکی از دوستان به پادگان عشرتآباد رسیدیم. هوا هنوز روشن نشده بود اما منظرهی دردناکی قابل رویت بود: حدود دویست رقیب عشقی زودتر از ما رسیده بودند و صف تشکیل شده بود! جای خودمان را در انتهای صف تثبیت کردیم و بعد من برای سرکشی و پیدا کردن دوست دیگرمان به سمت سر صف حرکت کردم. پژمان ده بیستنفر جلوتر از ما بود و موقعیت مکانیاش چنگی به دل نمیزد تا بخواهم خودم را در کنار آنها بچپانم! از سر کنجکاوی تا سر صف رفتم و در آن هوای گرگومیش چهرهی عاشقان خدمت را نظاره میکردم. به سر صف رسیدم؛ یاللعجب!
سه نفر اولِ صف سه تا از همکلاسان خودم در دانشگاه بودند. ساعت نهِ شب قبل با پتو از کوی دانشگاه آمده و شب را آنجا گذرانده بودند. هدفشان نیروی هوایی نبود! نفس راحتی کشیدم اما همین چند کلامی که بین من و این دوستان رد و بدل شد موجب ناراحتی نفرات پشت سر شده و صدای اعتراضشان بلند شده بود. از درون کلاسورم کاغذی درآوردم و پیشنهاد دادم اسامی افراد داخل صف ثبت شود تا افرادی مثل من خودشان را جلوی صف جا ندهند. به پاس این پیشنهادِ خوب اسم مرا در ردیف نهم نوشتند. در آن لحظات خودم را کاملاً در آغوش گرم مهرآباد حس میکردم.
هوا روشن شد و بعد از ساعاتی، درِ ورودی باز شد و به ترتیب وارد محوطه شدیم. درجهداری که صدای بسیار رسایی داشت رشتههای مختلف را اعلام و از فارغالتحصیلان آن رشته میخواست در مکانی که نشان میداد صف بکشند. سومین رشتهای که فریاد زد رشتهی ما بود و ما صفهایی ششتایی تشکیل دادیم. وقتی رشتههای مختلف به تعداد تقریبی پنجاه نفر نزدیک شدند درب ورودی بسته شد و افراد اضافهای را که داخل محوطه بودند کنار یکی از دیوارها جا دادند تا ابتدا تکلیف ما صفکشیدگان مشخص شود و بعد نوبت تقسیم آنها برسد.
من در صف اول رشته مکانیک بودم و خودم را در حال افتادن در نیروی هوایی میدیدم! غافل از آنکه بارِ کج به منزل نخواهد رسید. حداقل در مورد برخی که اینگونه است.
ادامه دارد!
...............................
پ ن 1: کتاب بعدی «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان است. کتاب قطوری است و کمی طول خواهد کشید.
پ ن 2: در دوران دانشجویی گاهی تدریس خصوصی میکردم. آخرین فردی که به او درس دادم پسرِ دبیرستانی همین جناب سرهنگی بود که در پادگان آموزشی مشغول بود. شش درس را با این پسر در روزهای قبل از امتحاناتش کار کردم. هدف گرفتن نمره ده بود. هر امتحانی که برگزار میشد به سراغ درس بعدی میرفتیم و او در پاسخ این سؤال که امتحان قبلی را چند میشوی؟ همواره میگفت خیلی خوب بود و پانزده شانزده و یا هفده هجده میشوم. من با شنیدن این جوابها هم تعجب میکردم و هم ذوقزده میشدم. نامرد! نه تنها هر شش درس را افتاد بلکه مردودِ خرداد شد. من تدریس را به کل کنار گذاشتم. او هم درس را کنار گذاشت و بعدها مغازهای دایر کرد و...!
داشتم برای دوستی از بدشانسیهایم میگفتم که ناگهان خودم را جای او گذاشتم و دیدم ای وای چه حالبههمزن شدهام! بس است دیگر! هرکسی برای خودش انبانی از بدشانسیها دارد و میتواند اگر گوشی پیدا کند مدتها برایش دکلمه کند. تصمیم گرفتم برای درمان خودم مدتی بهصورت سریالی از خوششانسیهایم بنویسم. اگر از این رهگذر لبخندی هم بر لب شما نشست، دو سر برد خواهیم شد.
*****
بلیت اتوبوس به مقصد تهران در دستانم بود. چند ساعت قبل توانسته بودم آخرین امضای مرخصی را بگیرم و از پادگان بیرون بزنم. مرخصی گرفتن در دوران سربازی خودش به تنهایی یک خوششانسی است اما این بار دست تقدیر موهبت بزرگتری را برای من تدارک دیده بود! معمولاً در سریالها و داستانهای آبکی دست تقدیر برای یک سرباز یالغوز، یک همسفر ویژه که از قضا نیمه گمشده او به شمار میرود، تدارک میبیند؛ اما کارمندان ترمینال و مسئولین خطوط که یکی از تنها مسئولین همیشه در صحنه بهشمار میآیند، تمام تلاش خود را انجام میدهند تا پوزهی دست تقدیر را به خاک بمالند و انصافاً بیست سی سال قبل این کار را به ظالمانهترین شکل ممکن انجام میدادند. لذا جمع مجردان و بیکسوکاران همیشه در انتهای اتوبوس جمعِ جمع بود.
صندلی من اینبار یکی به آخر بود. کنار پنجره هم نبودم. اولین کاری که یک سرباز قاعدتاً پس از نشستن روی صندلی اتوبوس انجام میدهد خلاص شدن از پوتین و گتر است. گتر همان کشی است که پاچهی شلوار سربازی را کمی بالاتر از پوتین بهطرز شکیلی، آراسته نگاه میدارد. پوتین و جوراب و متعلقات را زیر صندلی جاساز کردم و بعد درحالی که دو زانویم را روی پشتی صندلی جلویی مستقر کردم و کمرم را در بهترین حالت روی پشتی صندلی خودم جابجا کردم، کتابم را از داخل کوله بیرون آوردم. تا چند ساعت دیگر هوا تاریک میشد و باید حسابی چشمانم را خسته میکردم بلکه بتوانم دو سه ساعتی بخوابم.
اتوبوس از مشهد خارج شد و تا توقفگاه اول، غیر از خروپف مرد بغلدستی که بهغایت حسرتبرانگیز بود، فقط صدای چیکوچیک تخمهشکستن دو جوان پشتسری جلب توجه میکرد که گویا با یکدیگر در حال مسابقه بودند. اولین توقف، ایستبازرسی بود. یک ستوانیک نیروی انتظامی وارد شد و تا نیمههای اتوبوس پیش آمد. درست زمانی که میخواست عقبگرد کند و برود، پشیمان شد و دو سه قدم دیگر پیش آمد درحالیکه برق خاصی را توی چشمانش میدیدم به سراغ دو جوان صندلی عقبی رفت. سینجیمشان کرد. برای شرکت در مراسم عروسی به تهران میرفتند. مغازهدار بودند. یک کیف سامسونت کوچک همراهشان بود که توسط جناب سروان بازرسی شد. بعد از رفتن مأمور، برای اولینبار به آنها نگاه کردم. چهرههای معقولی داشتند. این اتفاق ساده باب گفتگو بین تهنشینان، که تجارب مشابهی را از سر گذرانده بودند باز کرد.
توقف بعدی برای شام بود. مشغول کشیدن سیگار بعد از غذا بودم که دو جوانِ معقول به من پیوستند. سمت سهراه راهنمایی بوتیک داشتند. فردا عروسی رفیق مشترکشان بود. یکی از آنها ریش بلندی داشت که آن زمان بیشتر یک نوع زینت کمیاب ادبی-عارفانه بود. هنوز سیگار اولش زیر پا له نشده بود که دومی را بیرون کشید و آن را بین انگشتانش پیچ و واپیچ داد. حرف میزد و انگشتانش کار میکرد. نگاهم از روی ادب به صورتش بود اما نیمنگاهی هم به حرکات حرفهای انگشتانش داشتم. چنان پر و خالی کرد و سر سیگار را پیچ داد که حیران مانده بودم. تعارف کرد. در همان زمان کوتاهی که دلیل عدم همراهیام را به پایین بودن فشارخونم ربط میدادم، دومی را هم پیچید و دوتایی مشغول شدند. به اندازه مصرف بینراهی جاساز کرده بودند. به این فکر میکردم چگونه آن ستوانیک میان همه مسافران انگشت روی این دو گذاشت!
توقف بعدی شریفآباد بود. سحر بود و هنوز سپیده نزده بود. مأموری که بالا آمد یک به یک مسافران را برانداز کرد و عدل آن دو را بلند کرد و برای بازرسی بیرون برد. چمدانی که داخل بار داشتند بیرون کشید و خیلی دقیق آن را تفتیش کرد. دنبال چیزی میگشتند که مصرف شده بود. بعضی از مسافران زیر لب غرولند میکردند. بازرسی بالاخره تمام شد و اتوبوس حرکت کرد.
ساعت شش صبح به ترمینال رسیدیم. مسافران یکییکی پیاده شدند. من مناسک خودم را داشتم؛ پوشیدن جوراب، پوشیدن پوتین، بستن گتر، هدایت لباس داخل شلوار و انجام تنظیمات نهایی برای پیاده شدن در هیئت یک افسر وظیفه. همه مسافران پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و آن دو جوان که بالای سر من پا به پا میشدند و با من بر سر این صبوری و کُند کار کردن شوخی میکردند. من گوشم بدهکار نبود و خم شده بودم با دقت هرچه تمامتر بندهای پوتین را شُلتر میکردم تا بتوانم آن را به راحتی پا کنم و بعد هم حتماً باید بندها را خانه به خانه سفت میکردم تا تمام اعضای پوتین شق و رق سرجای خود قرار بگیرد. سرآخر حوصله یکیشان سررفت، همان که ریش نداشت. خم شد. صورتش نزدیک صورت من قرار گرفته بود که در حال ور رفتن با بند پوتین بودم. دستش را داخل سطل آشغال زیر صندلی من کرد و از زیر یک عالمه پوست تخمه، یک قلقلی بزرگِ مشماپیچشده به قاعده یک گریپفروت بیرون کشید و در حالی که من دیگر صدایشان را نمیشنیدم و حرکاتشان را به صورت اسلوموشن میدیدم، با من خداحافظی کردند و پیاده شدند!
******
شاید بگویید این کجایش خوششانسی بود؟! احتمالاً جوان هستید و کمتجربه! نمیدانید که در صورت کشف آن مواد در خوشبینانهترین حالت، چند سالی باید دنبال پروندهام میدویدم یا اینکه کمی بدتر، پدرم دنبال پروندهام میدوید درحالیکه من آبخنک میخوردم. در هر دو صورت مسیر زندگیام کاملاً عوض میشد. حالتهای بدبینانه را هم کنار میگذارم! خوششانسی از این بالاتر؟!
.........................
پ ن 1: مشغول خواندن «بائودولینو» از اومبرتو اکو هستم.