داشتم برای دوستی از بدشانسیهایم میگفتم که ناگهان خودم را جای او گذاشتم و دیدم ای وای چه حالبههمزن شدهام! بس است دیگر! هرکسی برای خودش انبانی از بدشانسیها دارد و میتواند اگر گوشی پیدا کند مدتها برایش دکلمه کند. تصمیم گرفتم برای درمان خودم مدتی بهصورت سریالی از خوششانسیهایم بنویسم. اگر از این رهگذر لبخندی هم بر لب شما نشست، دو سر برد خواهیم شد.
*****
بلیت اتوبوس به مقصد تهران در دستانم بود. چند ساعت قبل توانسته بودم آخرین امضای مرخصی را بگیرم و از پادگان بیرون بزنم. مرخصی گرفتن در دوران سربازی خودش به تنهایی یک خوششانسی است اما این بار دست تقدیر موهبت بزرگتری را برای من تدارک دیده بود! معمولاً در سریالها و داستانهای آبکی دست تقدیر برای یک سرباز یالغوز، یک همسفر ویژه که از قضا نیمه گمشده او به شمار میرود، تدارک میبیند؛ اما کارمندان ترمینال و مسئولین خطوط که یکی از تنها مسئولین همیشه در صحنه بهشمار میآیند، تمام تلاش خود را انجام میدهند تا پوزهی دست تقدیر را به خاک بمالند و انصافاً بیست سی سال قبل این کار را به ظالمانهترین شکل ممکن انجام میدادند. لذا جمع مجردان و بیکسوکاران همیشه در انتهای اتوبوس جمعِ جمع بود.
صندلی من اینبار یکی به آخر بود. کنار پنجره هم نبودم. اولین کاری که یک سرباز قاعدتاً پس از نشستن روی صندلی اتوبوس انجام میدهد خلاص شدن از پوتین و گتر است. گتر همان کشی است که پاچهی شلوار سربازی را کمی بالاتر از پوتین بهطرز شکیلی، آراسته نگاه میدارد. پوتین و جوراب و متعلقات را زیر صندلی جاساز کردم و بعد درحالی که دو زانویم را روی پشتی صندلی جلویی مستقر کردم و کمرم را در بهترین حالت روی پشتی صندلی خودم جابجا کردم، کتابم را از داخل کوله بیرون آوردم. تا چند ساعت دیگر هوا تاریک میشد و باید حسابی چشمانم را خسته میکردم بلکه بتوانم دو سه ساعتی بخوابم.
اتوبوس از مشهد خارج شد و تا توقفگاه اول، غیر از خروپف مرد بغلدستی که بهغایت حسرتبرانگیز بود، فقط صدای چیکوچیک تخمهشکستن دو جوان پشتسری جلب توجه میکرد که گویا با یکدیگر در حال مسابقه بودند. اولین توقف، ایستبازرسی بود. یک ستوانیک نیروی انتظامی وارد شد و تا نیمههای اتوبوس پیش آمد. درست زمانی که میخواست عقبگرد کند و برود، پشیمان شد و دو سه قدم دیگر پیش آمد درحالیکه برق خاصی را توی چشمانش میدیدم به سراغ دو جوان صندلی عقبی رفت. سینجیمشان کرد. برای شرکت در مراسم عروسی به تهران میرفتند. مغازهدار بودند. یک کیف سامسونت کوچک همراهشان بود که توسط جناب سروان بازرسی شد. بعد از رفتن مأمور، برای اولینبار به آنها نگاه کردم. چهرههای معقولی داشتند. این اتفاق ساده باب گفتگو بین تهنشینان، که تجارب مشابهی را از سر گذرانده بودند باز کرد.
توقف بعدی برای شام بود. مشغول کشیدن سیگار بعد از غذا بودم که دو جوانِ معقول به من پیوستند. سمت سهراه راهنمایی بوتیک داشتند. فردا عروسی رفیق مشترکشان بود. یکی از آنها ریش بلندی داشت که آن زمان بیشتر یک نوع زینت کمیاب ادبی-عارفانه بود. هنوز سیگار اولش زیر پا له نشده بود که دومی را بیرون کشید و آن را بین انگشتانش پیچ و واپیچ داد. حرف میزد و انگشتانش کار میکرد. نگاهم از روی ادب به صورتش بود اما نیمنگاهی هم به حرکات حرفهای انگشتانش داشتم. چنان پر و خالی کرد و سر سیگار را پیچ داد که حیران مانده بودم. تعارف کرد. در همان زمان کوتاهی که دلیل عدم همراهیام را به پایین بودن فشارخونم ربط میدادم، دومی را هم پیچید و دوتایی مشغول شدند. به اندازه مصرف بینراهی جاساز کرده بودند. به این فکر میکردم چگونه آن ستوانیک میان همه مسافران انگشت روی این دو گذاشت!
توقف بعدی شریفآباد بود. سحر بود و هنوز سپیده نزده بود. مأموری که بالا آمد یک به یک مسافران را برانداز کرد و عدل آن دو را بلند کرد و برای بازرسی بیرون برد. چمدانی که داخل بار داشتند بیرون کشید و خیلی دقیق آن را تفتیش کرد. دنبال چیزی میگشتند که مصرف شده بود. بعضی از مسافران زیر لب غرولند میکردند. بازرسی بالاخره تمام شد و اتوبوس حرکت کرد.
ساعت شش صبح به ترمینال رسیدیم. مسافران یکییکی پیاده شدند. من مناسک خودم را داشتم؛ پوشیدن جوراب، پوشیدن پوتین، بستن گتر، هدایت لباس داخل شلوار و انجام تنظیمات نهایی برای پیاده شدن در هیئت یک افسر وظیفه. همه مسافران پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و آن دو جوان که بالای سر من پا به پا میشدند و با من بر سر این صبوری و کُند کار کردن شوخی میکردند. من گوشم بدهکار نبود و خم شده بودم با دقت هرچه تمامتر بندهای پوتین را شُلتر میکردم تا بتوانم آن را به راحتی پا کنم و بعد هم حتماً باید بندها را خانه به خانه سفت میکردم تا تمام اعضای پوتین شق و رق سرجای خود قرار بگیرد. سرآخر حوصله یکیشان سررفت، همان که ریش نداشت. خم شد. صورتش نزدیک صورت من قرار گرفته بود که در حال ور رفتن با بند پوتین بودم. دستش را داخل سطل آشغال زیر صندلی من کرد و از زیر یک عالمه پوست تخمه، یک قلقلی بزرگِ مشماپیچشده به قاعده یک گریپفروت بیرون کشید و در حالی که من دیگر صدایشان را نمیشنیدم و حرکاتشان را به صورت اسلوموشن میدیدم، با من خداحافظی کردند و پیاده شدند!
******
شاید بگویید این کجایش خوششانسی بود؟! احتمالاً جوان هستید و کمتجربه! نمیدانید که در صورت کشف آن مواد در خوشبینانهترین حالت، چند سالی باید دنبال پروندهام میدویدم یا اینکه کمی بدتر، پدرم دنبال پروندهام میدوید درحالیکه من آبخنک میخوردم. در هر دو صورت مسیر زندگیام کاملاً عوض میشد. حالتهای بدبینانه را هم کنار میگذارم! خوششانسی از این بالاتر؟!
.........................
پ ن 1: مشغول خواندن «بائودولینو» از اومبرتو اکو هستم.
راوی داستان،«آنتونیو یامارا» مردی کلمبیایی در آستانه چهل سالگیست؛ با دیدن خبر کشته شدن یک اسب آبی و حواشیِ آن در مجله، پس از مدتها به یاد فردی به نام «ریکاردو لاورده» میافتد که زمانی نقشی مهم در زندگی او داشته است. پس از این تداعی اتفاقی، راوی ظرف مدت یک هفته به وضعیتی میرسد که شب و روز از حضور شبحگونهی لاورده رهایی ندارد. او در کمال حیرت جزئیات آشنایی مختصرش با این مرد و پیامدهای دردناکی را که در زندگی او داشته است، به یاد میآورد. او اذعان میکند این یادآوری هیچ فایدهای به حالش ندارد و بلکه مانند وزنهی سنگینی مانع از حرکت او میشود و یک عمل خودویرانگرانه است. در جایی خوانده است که «انسان باید داستان زندگیاش را در چهلسالگی بازگو کند» و حالا در اواسط سال 2009، چند هفته مانده به چهلسالگیاش تصمیم به این کار میگیرد و ماحصل البته بیشتر داستان زندگی ریکاردو لاورده است... مردی که همچون شهابسنگی وارد زندگی راوی شده و او را از مدار خارج کرده است!
راوی در رشته حقوق درس خوانده است و پس از فارغالتحصیلی به عنوان جوانترین مدرس در دانشگاه تدریس میکند. او در اوقات فراغتش گاهی به یک باشگاه بیلیارد در نزدیکی دانشگاه میرود که گاهی ریکاردو لاوردهای که تازه از زندان آزاد شده است هم، آنجا بازی میکند. آنتونیو، روایتش را از سال 1996 و روزی که لاورده به قتل میرسد آغاز میکند.
داستان حاوی شش فصل است که هر فصل عنوان جالب و قابل تأملی دارد: سایهای کشیده و یکتا، هرگز از مردگان من نخواهد بود، نگاه خیرهی غایبان، ما همه فراری هستیم، آنجا رفتهای که چی؟، بالا بالا بالا! هرکدام از این عناوین ارتباط عمیقی با محتوای آن فصل دارد.
مسائل کلیدی که در هنگام خواندن داستان به ذهن خواننده خواهد رسید میزان تسلط و تأثیرگذاری هر فرد بر سرنوشت و مسیر زندگی خود، میزان تأثیر محیط و فاکتور تصادف بر این مقوله، تنهایی انسان و ترسهای بالقوهای که میتواند همراه او باشد، و گذشتهای است که میتواند همچون عقده یا غدهای سرطانی عمل کند. در ادامه مطلب به برخی از این مسائل خواهم پرداخت.
*****
خوآن گابریل واسکس متولد سال 1973 در بوگوتا پایتخت کلمبیاست، پدر و مادرش هر دو حقوقدان بودند و او نیز در همین رشته به تحصیل ادامه داد. پایاننامه او با عنوان انتقام به مثابهی نخستین نماد قانون در ایلیاد، توسط انتشارات دانشگاه به چاپ رسید. واسکس همانطور که از تزش مشخص است دل در گرو ادبیات و نویسندگی داشت و بلافاصله به پاریس رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل در رشته ادبیات آمریکای لاتین پرداخت. او به مدت 16 سال در فرانسه، بلژیک و اسپانیا زندگی کرد و نهایتاً در سال 2012 به وطن بازگشت. صدای افتادن اشیا پنجمین رمان اوست که در سال 2011 منتشر و جوایز متعدد و ارزشمندی نصیب او کرده است.
مشخصات کتاب من: ترجمه ونداد جلیلی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، شمارگان 1000 نسخه، 243 صفحه.
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.78 از مجموع 12279 رای و در سایت آمازون 4 از 5 است)
پ ن 2: عنوان تز نویسنده را از این جهت آوردم که در همین داستان با پایاننامه خودش شوخی جالبی انجام میدهد. زمانی که در صفحات پایانی کتاب، راوی به پیغامهای روی پیغامگیر تلفنش گوش میدهد یکی از تماسها از دبیرخانه دانشگاه است که از او میخواهند تمایلش را برای استاد راهنما شدن برای یک پایاننامه با چنین موضوعی اعلام کند. راوی با صفت «طرحی چرند» از آن یاد میکند!
پ ن 3: کتاب بعدی اندازهگیری دنیا اثر دانیل کلمان خواهد بود. پس از آن به سراغ سومین پلیس (فلن اوبراین) و ذرت سرخ (مو یان) خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
«فریدولین» پزشک جوانی است که در کنار همسرش «آلبرتینه» و دخترشان، در وین زندگی مرفهی دارند. این زوج در شب قبل از آغاز روایت در مهمانی بالماسکهای شرکت داشتهاند و حال پس از فارغ شدن از مشغلههای روزانه، در اوایل شب، به گفتگو پیرامون وقایع شب گذشته مشغول شدهاند. برخی رخدادهایی که در زمان مهمانی بیاهمیت تلقی میشد کمکم قدرت گرفتند و به سراغ این دو آمدند! پرسش و پاسخهای متقابل درخصوص ارتباط با افراد دیگر در مهمانی، در چشم هر کدام کمی عاری از صداقت تشخیص داده شد و هر دو کوشیدند به نوعی از طرف مقابل انتقام بگیرند ولذا در بیان میزان کشش خود به شریک ناشناسشان در مهمانی و رقص، اغراق کردند تا به حسادت طرف مقابل بخندند! اما در ادامه گفتگو جدیتر دنبال شد و به بحث پیرامون تمایلات پنهان در گوشه و کنار ذهن رسید و هرکدام تلاش کردند تا با کنجکاوی، دیگری را به بیان اعترافاتی در این خصوص ترغیب کنند.
آلبرتینه به سادگی از افسری یاد کرد که او را در تعطیلات سال گذشته در دانمارک، در راهپلههای هتل دیده است و از این برخورد ساده احساس هیجانی کرده است که چهبسا اگر آن افسر پیشقدم میشد نمیتوانست در برابر وسوسهها مقاومت کند. متقابلاً فریدولین هم از روبرو شدن با دختری 15 ساله در ساحل، در همان سفر یاد میکند. در میانه این اعترافات، دکتر به بالین مریضی محتضر فراخوانده میشود. فریدولین از خانه خارج میشود درحالیکه ذهنش شدیداً درگیر اعترافی است که آلبرتینه بر زبان آورده است. این خروج سرآغاز واکنشهای خشمآلود مردی است که میخواهد به هر نحو ممکن انتقام بگیرد اما...
*****
با این مقدمه شاید خیلی از دوستان به یاد آخرین فیلم استنلی کوبریک افتاده باشند: «چشمان بازِ بسته» یا «چشمان کاملاً بسته» و... کوبریک امتیاز تبدیل این اثر به فیلم را تقریباً سه دهه قبل از ساخت آن خریداری کرده بود و چه بسا طی این سالها به آن فکر میکرده است اما نهایتاً این فیلم زمانی ساخته شد که آخرین فیلم او لقب بگیرد، و حتی عمرش به دیدن اکران آن هم قد نداد. در ادامه مطلب کمی بیشتر با این داستان چالشبرانگیز روبرو خواهیم شد.
........
مشخصات کتاب من: بازی در سپیدهدم و رؤیا، ترجمه علیاصغر حداد، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار 1391، تیراژ 2200 نسخه، 212 صفحه.
پ ن 1: نمره من به این داستان 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.78 و در آمازون 4.3)
پ ن 2: این داستان حدوداً 88 صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «کشتن مرغ مینا» اثر هارپر لی خواهد بود. برای کتاب پس از آن انتخابات خواهیم داشت.
ادامه مطلب ...
«ویلهلم کازدا» ستوان جوانی است که در پادگانی در شهر وین، در اواخر قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم، زندگی میکند. او سعی میکند با حسابگری در مخارج، حقوق ماهیانهاش را طوری مدیریت کند که زندگی مجردی خوشی را بگذراند که البته در چند ماه منتهی به زمان آغاز روایت چندان توفیقی در زمینه خوشگذرانی نداشته است و علت آن هم بیپولی است. در چنین حال و روزی با درخواستی نامتعارف از جانب یکی از همقطاران سابق مواجه میشود. این فرد (بوگنر) سه سال قبل در اثر بالا آوردن قرض مجبور شد از زندگی نظامی خارج شود؛ چیزی که برای یک افسر در آن دوران یک ننگ محسوب میشد. این فرد خیلی سریع به هزار گولدن پول نیاز دارد و کسب آن ظرف یکی دو روز با توجه به توضیحی که در داستان میدهد حیاتی است. فراهم کردن این مبلغ برای ویلهلم که تمام داراییاش 120 گولدن است و باید تا آخر ماه با آن سر کند، غیرممکن است اما به دوستش قول میدهد که همین دارایی را در قمار به خطر بیاندازد تا این مبلغ را جور کند.
او هر یکشنبه به منطقهای ییلاقی در حومه وین میرود و در آنجا ابتدا در خانهی یک کارخانهدار از مصاحبت بانوی زیبای خانه و دوشیزهی جوانِ خانواده کسنر بهرهمند میشود و پس از آن در کافهای به همراه جمعی از همقطاران و دوستان دیگر در بازیای شبیه به بیست و یک، مختصری قمار میکند. او همواره در این بازیها جانب احتیاط را رعایت میکند و باصطلاح میداند که چه زمانی باید از سر میز بلند شود و در برابر وسوسهها مقاومت کند. او این بار هم به خودش قول میدهد که فقط یک ربع یا نیم ساعت شانس خودش را امتحان کند و بعد...
آیا به صرف توفیق در آزمونهای گذشته میتوان اطمینان داشت که در آزمونهای آتی هم موفق باشیم!؟ آیا غلبه بر وسوسههای خُرد میتواند ما را غره کند تا با هر وسوسهی کلانی درآویزیم و پیروز شویم؟! آیا خواستههای بشری حد و مرزی دارد!؟ تصادف و بازیهای سرنوشت چه نقشی در زندگی ما دارند!؟ آیا نباید برای بالا بردن تراز زندگی ریسک کرد!؟ اینها موضوعاتی است که در حین داستان برای ویلهلم یا مای خواننده مطرح میشود. در ادامه مطلب به برخی برشها و برداشتها خواهم پرداخت.
*****
کتاب بازی در سپیدهدم و رویا حاوی دو نوولا از آرتور شنیتسلر، نویسنده و پزشک اطریشی است که در این مطلب به داستان اول میپردازم و در مطلب بعدی به سراغ داستان بعدی خواهم رفت. این داستان در سال 1926 منتشر شده است. توصیف فراز و نشیب بخشهای مرتبط با قمار در این داستان هر خوانندهای را به یاد قمارباز داستایوسکی میاندازد. البته هر گلی بوی خاص خودش را دارد ولی من این را بیشتر پسندیدم.
مشخصات کتاب من: بازی در سپیدهدم و رؤیا، ترجمه علیاصغر حداد، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار 1391، تیراژ 2200 نسخه، 212 صفحه.
...........
پ ن 1: نمره من به این داستان 4.4 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 4.14 و در سایت آمازون 4.2)
پ ن 2: این رمان کوتاه حدود 90 صفحه است. کتاب البته مجموعاً 212 صفحه است.
ادامه مطلب ...
کافکا تامورا نوجوان پانزده سالهای است که همراه پدرش در یکی از محلات شهر توکیو زندگی میکند. مادرش در 4 سالگی آنها را رها کرده است و به همراه خواهر بزرگتر کافکا از زندگی آنها، بدون آنکه اثر چندانی برجا بگذارند خارج شدهاند. کافکا نام مستعاری است که او برای خودش برگزیده است که علاوه بر نام نویسنده معروف چکتبار در زبان چکی به معنای کلاغ است. شخصیت اصلی داستان هم خود را کلاغی سرگردان میداند که از کمک هیچکس در زندگی برخوردار نیست: رها شده توسط مادر و نفرین شده توسط پدر! او همچنین یک شخصیت خیالی یا درونی در ذهن دارد با عنوان "پسری به نام کلاغ" که در مقاطع حساس با او دیالوگ برقرار میکند و او را در نظمبخشی و بیان افکارش و... تشویق و ترغیب میکند.
در ابتدای داستان کافکا تصمیم میگیرد از خانه فرار کند و همانطور که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت این فرار سرآغاز یک سفر بیرونی و البته درونی است که مقرر است نهایتاً به تحول شخصیت کافکا منجر بشود.
کتاب از دو خط داستانی موازی تشکیل شده است. خط دیگر مربوط به شخصیتی به نام ناکاتا است. ناکاتا پیرمرد عجیب و غریب و در عینحال دوستداشتنی داستان است. او در کودکی (در زمان جنگ جهانی دوم) بر اثر واقعهای اسرارآمیز، گویی حافظهاش را از دست داده و به قول خودش به فردی کندذهن بدل شده است. این خط داستانی ابتدا از طریق گزارشات محرمانهای پیرامون آن واقعه اسرارآمیز که به تازگی از طبقهبندی محرمانه خارج شده است پیش میرود و ما با کیفیت آن واقعه تا حدودی آشنا میشویم. سپس ناکاتای پیرمرد را میبینیم که با کمکهزینه دولتی در توکیو (همان محلهی کافکا) زندگی میکند. ناکاتا توانایی صحبت کردن با گربهها را دارد ولذا به عنوان یک منبع درآمد، در پیدا کردن گربههای گمشده و بازگرداندن آنها به صاحبانشان فعالیت میکند. او در ماموریت آخرش وارد ماجرایی عجیب میشود و در نتیجه علیرغم اینکه توانایی خواندن ندارد و در بیشتر طول عمرش برای پرهیز از گم شدن از محله خارج نشده است، با اندکی تاخیر نسبت به کافکا، او هم سفری در همان جهت را آغاز میکند....
داستان، مقولات متفاوتی را برای خواننده طرح میکند: خودشناسی و خودسازی، بلوغ، تقدیر و سرنوشت به سبک تراژدیهای یونانی بالاخص اودیپوس و... خواننده در این جبههها با رویا و تخیل و البته قرائت ژاپنی از روح و برخی مقولات استعاری و نمادین دست و پنجه نرم خواهد کرد.
..........................
این کتاب در سال 2002 به ژاپنی و در سال 2005 به انگلیسی منتشر و تقریباً دو سال بعد به فارسی ترجمه شد. استقبال جهانی و همچنین داخلی از این کتاب بسیار قابل توجه بوده است.
ترجمههای فارسی اثر:
مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپ دهم 1396
گیتا گرکانی، نگاه، چاپ ششم 1396
آسیه و پروانه عزیزی، بازتابنگار، چاپ سوم 1394
...........................
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 است (در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: لینک قسمت قبلی در خصوص موراکامی: اینجا
پ ن 3: دو کتاب بعدی به ترتیب "آخرین نفس" از پل کالانیتی و "مرگ ایوان ایلیچ" از تولستوی خواهد بود.
ادامه مطلب ...