کافکا تامورا نوجوان پانزده سالهای است که همراه پدرش در یکی از محلات شهر توکیو زندگی میکند. مادرش در 4 سالگی آنها را رها کرده است و به همراه خواهر بزرگتر کافکا از زندگی آنها، بدون آنکه اثر چندانی برجا بگذارند خارج شدهاند. کافکا نام مستعاری است که او برای خودش برگزیده است که علاوه بر نام نویسنده معروف چکتبار در زبان چکی به معنای کلاغ است. شخصیت اصلی داستان هم خود را کلاغی سرگردان میداند که از کمک هیچکس در زندگی برخوردار نیست: رها شده توسط مادر و نفرین شده توسط پدر! او همچنین یک شخصیت خیالی یا درونی در ذهن دارد با عنوان "پسری به نام کلاغ" که در مقاطع حساس با او دیالوگ برقرار میکند و او را در نظمبخشی و بیان افکارش و... تشویق و ترغیب میکند.
در ابتدای داستان کافکا تصمیم میگیرد از خانه فرار کند و همانطور که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت این فرار سرآغاز یک سفر بیرونی و البته درونی است که مقرر است نهایتاً به تحول شخصیت کافکا منجر بشود.
کتاب از دو خط داستانی موازی تشکیل شده است. خط دیگر مربوط به شخصیتی به نام ناکاتا است. ناکاتا پیرمرد عجیب و غریب و در عینحال دوستداشتنی داستان است. او در کودکی (در زمان جنگ جهانی دوم) بر اثر واقعهای اسرارآمیز، گویی حافظهاش را از دست داده و به قول خودش به فردی کندذهن بدل شده است. این خط داستانی ابتدا از طریق گزارشات محرمانهای پیرامون آن واقعه اسرارآمیز که به تازگی از طبقهبندی محرمانه خارج شده است پیش میرود و ما با کیفیت آن واقعه تا حدودی آشنا میشویم. سپس ناکاتای پیرمرد را میبینیم که با کمکهزینه دولتی در توکیو (همان محلهی کافکا) زندگی میکند. ناکاتا توانایی صحبت کردن با گربهها را دارد ولذا به عنوان یک منبع درآمد، در پیدا کردن گربههای گمشده و بازگرداندن آنها به صاحبانشان فعالیت میکند. او در ماموریت آخرش وارد ماجرایی عجیب میشود و در نتیجه علیرغم اینکه توانایی خواندن ندارد و در بیشتر طول عمرش برای پرهیز از گم شدن از محله خارج نشده است، با اندکی تاخیر نسبت به کافکا، او هم سفری در همان جهت را آغاز میکند....
داستان، مقولات متفاوتی را برای خواننده طرح میکند: خودشناسی و خودسازی، بلوغ، تقدیر و سرنوشت به سبک تراژدیهای یونانی بالاخص اودیپوس و... خواننده در این جبههها با رویا و تخیل و البته قرائت ژاپنی از روح و برخی مقولات استعاری و نمادین دست و پنجه نرم خواهد کرد.
..........................
این کتاب در سال 2002 به ژاپنی و در سال 2005 به انگلیسی منتشر و تقریباً دو سال بعد به فارسی ترجمه شد. استقبال جهانی و همچنین داخلی از این کتاب بسیار قابل توجه بوده است.
ترجمههای فارسی اثر:
مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپ دهم 1396
گیتا گرکانی، نگاه، چاپ ششم 1396
آسیه و پروانه عزیزی، بازتابنگار، چاپ سوم 1394
...........................
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 است (در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: لینک قسمت قبلی در خصوص موراکامی: اینجا
پ ن 3: دو کتاب بعدی به ترتیب "آخرین نفس" از پل کالانیتی و "مرگ ایوان ایلیچ" از تولستوی خواهد بود.
سفر درونی
در فصل ابتدایی داستان وقتی پسری به نام کلاغ با کافکا درخصوص قصدش برای فرار گفتگو میکند چند نکته کلیدی را طرح میکند. اول اینکه دنیای بیرون برای تو شناختهشده نیست و دوام آوردن در آنجا میطلبد که حسابی سختجان باشی، اما مهمتر از آن این نکته است که فاصله جغرافیایی و دوری و نزدیکی، مشکل تو را حل نمیکند. چرا؟! چون چیزی که تو از آن فرار میکنی در درون توست.
کافکا و هر نوجوانی در این سن، در دوران بلوغ، آشفتگیهای خاصی را تجربه میکند. همهی آدمها چنین سرنوشتی دارند و رسیدن بلوغ امری محتوم است. میتوان این سرنوشت را به صورت یک گردباد تصور کرد که به ما نزدیک میشود، ما میدویم به سمت چپ تا جاخالی بدهیم اما گردباد هم تغییر جهت میدهد، ما میدویم به سمت راست باز هم گردباد تغییر جهت میدهد! گردباد بلوغ از جایی بیرون از ما به سمت ما نمیآید بلکه در درون ماست و راه چاره هم فرار از آن نیست بلکه تن دادن و مواجهه با آن است.
"و تو حقیقتا باید از آن توفان خشن ماوراءالطبیعی و نمادین بگذری. مهم نیست چه قدر ماوراءالطبیعی یا نمادین باشد. در مورد آن یک اشتباه نکن. این توفان مثل هزاران تیغ تیز گوشت را میبرد. آدمها آنجا دچار خونریزی میشوند، و تو هم دچار خونریزی میشوی. خون گرم و سرخ. آن خون را روی دستهایت میبینی، خون خودت و خون دیگران. و وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت مطمین نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت. معنی این توفان همین است."
این نمایی از کلیت داستان است.
اودیپوس شهریار
سرنوشت و تقدیری که به طوفان تشبیه شده است و من از آن به بلوغ یاد کردم، در داستان با تلفیق و ترکیب با چند عنصر دیگر غلیظتر شده است. یکی از آنها تراژدی اودیپوس است. در آنجا پیشگوی معبد دلفی در مورد نوزادی که به دنیا خواهد آمد میگوید پدرش را خواهد کشت و با مادر همبستر خواهد شد. قرار بود این نوزاد (اودیپوس) سربهنیست شود اما کسی که مامور به این کار بود نوزاد را به چوپانی سپرد و نهایتاً در منزل حاکم دیگری رشد کرد و در ادامه وقتی اودیپوس از سرنوشتی که برایش پیشگویی شده بود باخبر شد فرار کرد تا مرتکب آن گناهان نشود اما مستقیم گرفتار همان تقدیر شد!
کافکا همچون اودیپ خودش را فرزند شومی میداند که همه او را از خود راندهاند (مادرش)، و پدرش هم از کودکی به سبک پیشگویان معبد دلفی، مدام تکرار میکرده است که تو مرا خواهی کشت و با مادر و خواهرت همبستر خواهی شد.
عقده اودیپ فروید
در نگاه فروید در هر مرحله از رشد شخصیت کودک یک عقده یا تعارض وجود دارد که باید حل شود تا شخصیت کودک بتواند به مرحله بعدی انتقال پیدا کند. تعارض یا عقده جنسی آخرین مرحله از مراحل رشد است. فروید با عنایت به تراژدی اودیپوس، تمایل ناخودآگاه کودک به تملک والد غیرهمجنس خود و دوری کردن از والد همجنس را عقده اودیپ نامگذاری کرده است.
انتخاب روز تولد 15 سالگی برای آغاز سفر کافکا قرینهای برای عبور از طوفان بلوغ است. بلوغ نوعی استقلال است، در اختیار گرفتن کنترل روح و جسم و خلاص شدن از تاثیرات ژنتیکی و تربیتی خانواده. کافکا در قسمتهای مختلف داستان از وراثت و هر آنچه که از والدینش به او رسیده است ابراز انزجار میکند. اهتمام او به ورزش و موسیقی در راستای شناخت و کنترل جسم و روح خود است. راهی که او انتخاب میکند مواجههی مستقیم با مکانیسمهای مدفون شده در ناخودآگاه است.
قدرت انتخاب یا سردرگمی میان جبر و اختیار
در بخشی از داستان، کافکا تفسیری از یک رمان ژاپنی به نام معدنچی ارائه میکند که در آن کاراکتر اصلی از خانه فرار میکند و در مسیر وقایع به عنوان یک معدنچی مشغول کار میشود و تجربیات متعددی از سر میگذراند و در انتها به خانه بازمیگردد. کافکا میگوید در انتها هیچ قرینهای وجود ندارد که به خواننده نشان بدهد شخصیت اصلی داستان دچار تحول شده است. از نظر او معدنچی فقط یک مشاهدهگر وقایع بوده است و هیچگاه در معرض انتخاب و تصمیمگیری قرار نگرفته است ولذا نگاه او به دنیا متحول نمیشود. این تفسیر نیکویی است.
موراکامی در نقطه مقابل داستان را به نحوی پیش میبرد که کافکا (و حتی هوشینو) در انتهای داستان به مرحلهای جلوتر یا بالاتر یا متفاوت از قبل راه مییابد. به واقع این دو شخصیت از نو متولد میشوند. منطقاً به ذهن من میرسد که این مسیر تحول با عنایت به آن تفسیر از معدنچی، میبایست از مسیر انتخاب و تصمیمگیری بگذرد. به نظر میرسد کافکا همانند اغلب مردم یک نظارهگر در عرصه زندگی نیست... او یک انتخابکننده است.
برای درک تفاوت رویکرد کافکا و اودیپوس این نکته به ذهن میرسد که اودیپوس برای دچار نشدن به سرنوشت مقدر شده، فرار میکند و زمانی مرتکب آن اعمال میشود که به هیچ وجه احتمال ارتکاب موارد پیشگوییشده را نمیدهد اما کافکا در همان زمانی که احتمال میدهد سائکی مادرش باشد و ساکورا خواهرش، در خیال و واقعیت به آنها نزدیک میشود و در مورد عملش تصمیم میگیرد.
تا اینجای کار از خودم و کتاب رضایت دارم!
در یکی از قسمتهای سرنوشتساز (که قطعاً در ترجمههای فارسی تعدیل شده است)، کافکا در رویا به سراغ ساکورا میرود و حتی به زبان میآورد که تصمیم خود را میگیرم (تصمیمش همبستری در رویاست) اما بلافاصله میگوید نه! در واقع در مورد هیچ چیز تصمیم نگرفتهام! تصمیم گرفتن یعنی حق انتخاب دارید، من ندارم!! فیالواقع اینجا من دچار اغتشاش شدم... ناکاتا و سائکی هم در یکی دو مورد در خصوص نداشتن حق انتخاب در مقاطعی از زندگی خود صحبت میکنند اما بیرون آمدن این سخن از دهان کافکا برای من عجیب بود. به نظر میرسد نویسنده به سمت اودیپوس و چیرگی تقدیر چرخیده است اما شرایط کافکا و اودیپوس همانگونه که در بالا اشاره کردم یک تفاوت بنیادین دارد.
اگر قدرت انتخابگری را از کاراکترهای اصلی این داستان بگیریم چه چیزی مبنای تحول آنها قرار میگیرد؟ تنها چیزی که باقی میماند عامل شانس و تصادف است. تصادفهای مکرر و البته همگی کمککننده در مسیر تحول مثبت شخصیتهای داستان! آن وقت میتوان گفت با یک داستان فانتزی روبرو هستیم و البته من از این ژانر هم لذت میبرم. اما در مقاطع مختلفی، کافکا در معرض انتخاب قرار میگیرد و انتخاب میکند... در عجبم که چرا آن حرف از دهانش خارج میشود.
برشها و برداشتها
1) پیشگویان معبد دلفی کارشان پیشگویی است! به همین سبب وقتی چنان چیزی را در مورد یک نوزاد بیان میکنند، خواننده یا بیننده نمایش، با آن هیچ مشکلی نخواهد داشت. اما یک پدر هر چهقدر روانپریش هم باشد آیا چنین چیزهایی به زبان میآورد؟! حداکثرش این است که: تو آخرش ما رو میکشی! حالا از شوخی که بگذریم کسی نمیتواند برای رفتار پدر توجیهی پیدا کند. خود کافکا میگوید شاید میخواسته این کارها را انجام بدهم! از لایتچسبکی این توجیه که بگذریم با خودم فکر میکردم این نفرین پدر از آن نفرینهای ویرانگر است؛ نشان به آن نشان که کافکا هر دختر جوان یا خانم میانسال جذابی که میبیند، در آنها اثری از خواهر و مادرش را میبیند. احساس جذابیت هم که یک ریشهاش در میل جنسی است پس در واقع این پیشگویی یک برنامهریزی برای انهدام است!
2) پذیرش واقعیت از آموزههای مفید و مثبت داستان است. در داستان تاکید میشود که برای اینکه کاملاً "خود"مان شویم باید تمام بخشهای وجودیمان را بپذیریم. کافکا به نوعی مراتب خودشناسی را طی میکند و به لبهی دنیا و کرانههای آفرینش میرسد. البته "طی این مرحله بی همرهی خضر" نمیکند. اوشیما هست، پسری به نام کلاغ هم هست. آیا پذیرش واقعیت به معنای تسلیم شدن در برابر آن است؟ وقتی کافکا در جنگل پیش میرود میخواهد خودش را از دست "من" خلاص کند و طی یک جمله زیبا میگوید اگر این کار را نکند تا ابد پدرش را میکشد و با مادر و خواهرش همبستر میشود و برای همیشه به جهان حملهور میشود.
3) برخوردهای اتفاقی و تصادفی در داستان زیاد است که به خودیخود مشکلی ندارد. به قول پل استر تصادف تنها امر واقعی در جهان است! این را گفتم که گفته باشم با شانس در داستان هیچ مشکلی ندارم اما وقتی کافکا به ساکورا میگوید در کوچکترین پیشامدها چیزی به عنوان تصادف نداریم آن وقت است که باید در تصادفات داستان یا دنبال علتی ماورایی بگردیم یا ریشههایش را در اعمال و رفتار پیشین شخصیتها بجوییم که تقریباً ناممکن است. در اینجور موارد یک توصیه هوشینویی وجود دارد که در بند بعدی خواهم گفت و بسیار قابل توصیه است.
4) تجربیاتی که هوشینو در همراهی ناکاتا کسب میکند او را به این نتیجه میرساند که بهتر است سعی نکنیم برای چیزهایی که در اساس با عقل جور در نمیآید توجیه عقلانی پیدا کنیم. این توصیه را باید در هنگام فکر کردن درخصوص این داستان آویزه گوشمان کنیم! اوشیما هم در این زمینه یک عبارت روشنگرانه دارد: سمبولیسم و معنا داشتن دو امر جداگانه است!
5) در مرحله انتهایی گره اصلی ذهن کافکا مطرح میشود: چرا مادرم دوستم نداشت؟ زندگی کافکا به همین سبب همیشه با خشم و نفرت همراه بوده است. برای خروج از این وضعیت باید بتواند رفتار مادر را درک کند و خشم و نفرتی که مادر هنگام ترک خانه داشته است را بفهمد. اگر این اتفاق رخ ندهد همان خشم و نفرت را به ارث خواهد برد و این چرخه همینطور ادامه خواهد داشت. پذیرش واقعیت، درک و فهم وقایع، بخشش. بخششی که میتواند ما را رها و خلاص کند از این مسیر به دست میآید. کافکا این مسیر را پس از گذر از سنگ ورودی تکمیل میکند. از خون خانم سائکی تغذیه میکند و دوباره به دنیا بازمیگردد... منتها این بار به دنیایی نو... دنیایی که در آن، کافکا از خشم رها شده است و اوشیما برای اولین بار لبخند او را میبیند.
6) توانایی صحبت کردن با گربهها امر بسیار جالبی است. دوست داشتم. وقتی هوشینو در انتها به این توانایی دست پیدا میکند و از آن متعجب میشود، گربهی مخاطبش به او توضیح میدهد که این توانایی را کسانی که در لبه دنیا به سر میبرند دارند. کاش این گربه، توصیه بند 4 هوشینو را جدی میگرفت و این توضیح را نمیداد! چون اصطلاح لبهی دنیا خودش جایگاهی همشأن صحبت کردن با گربهها را دارد!7) لبه دنیا یا کرانه آفرینش، جایی است که با ترسهای خودمان روبرو میشویم. نقطهی بیبازگشت زندگی و جایی که وقتی به آنجا میرسیم تنها کاری که میتوانیم بکنیم پذیرفتن واقعیت در آرامش است. جایی که نیستی و ماده با هم تداخل میکنند، جایی که گذشته و آینده یک حلقه بیپایان و متداوم را شکل میدهند. همینجا بد نیست در مورد عنوان کتاب حرف بزنیم؛ تابلویی که با عنوان کافکا در ساحل در داستان مطرح میشود جایگاه ویژهای دارد و میتواند عنوان کتاب را به خودش اختصاص بدهد اما کافکا در کرانه به قرارگیری کافکا در وضعیت نهایی و لبهی دنیا اشاره میکند که به نظرم انتخاب بهتری است.
8) یکی از گربهها دو دلیل برای گم شدن گربهها عنوان میکند: تصادف و میل جنسی. شاید بتوان از این موضوع بهره گرفت و آن چالهی جبر و اختیاری را که پیش از این اشاره کردم در داستان وجود دارد، ترمیم کرد! میل جنسی از آن جهت موجب گم شدن میگردد که در هنگام نیاز فقط همان نیاز و میل مد نظر قرار میگیرد و باقی مسائل از چشم پنهان میماند. به نظر تبصرهی نجاتبخشی است...
9) خون هم در داستان جایگاه خاصی دارد. وقتی جانیواکر به قتل میرسد، ناکاتا و کافکا که در نقاط متفاوتی حضور دارند از هوش میروند و وقتی به هوش میآیند ناکاتا علیرغم ارتکاب به قتل هیچ اثری از خون روی لباسش نمیبیند و کافکا غرق در خون به هوش میآید. بدین ترتیب به مسئولیتی که در رویا ایجاد میشود اشاره میکند. اما ناکاتا یک نوبت در کودکی بیهوش شده است و اتفاقاً در آن نوبت قبل از به هوش آمدن تمام ملافهاش به خون آغشته شده است. آن خون از کجا آمده بود؟ از عادت ماهیانه معلمش!؟ چه ربطی دارد؟ فکر کنم از کنار این خون باید هوشینویی (بند4) گذر کرد! اما آن طرف سنگ ورودی وقتی خانم سائکی دست خودش را با سنجاق سر سوراخ میکند و کافکا از آن خون میمکد را میتوان معنایابی کرد. بند ناف و تولد دوباره. سائکی اگر کافکا را بار اول نزائیده باشد قطعاً در زایمان دوم او نقش محوری دارد.
10) در داستانها و افسانههای ژاپنی، همانطور که در داستان مستقیماً به چند مورد اشاره میشود، روح آدم زنده هم میتواند از بدنش جدا شود و به جاهای دیگر برود و حتا کارهایی را خودآگاه یا ناخودآگاه انجام بدهد.
11) اوشیما بعد از برخورد با آن دو زن بازرس، مطالب جالبی عنوان میکند که مهمترین بخش آن با عنایت به شعری از الیوت به توخالی بودن برخی از آدمها اشاره دارد. این آدمها قدرت تخیل ندارند، فقط یکسری حرف را تکرار میکنند، متعصب هستند و نظریاتی بدون ارتباط با واقعیت طرح میکنند و... یاد بیشعوری افتادم... احساس تهیبودن قدم اولی است که در مسیر اصلاح باید برداشت. ناکاتا از تهی بودن خودش میترسد، هوشینو از خالیتر و تهیتر شدن خودش در جریان زندگی میگوید، اوشیمای کبیر! هم در مقابل جسد سائکی از فضای تهی درونش یاد میکند و کافکا هم در ابتدای ورود به جنگل در گام نهایی چنین احساسی را دارد. این خلاء، هویت آنها را تحت تاثیر قرار میدهد و اگر فکری به حال آن نشود بقایای هویت را میبلعد!
12) شاید به ذهنمان برسد که چرا پسری به نام کلاغ همان ابتدا توصیههای حکیمانه انتهایی در باب درک رفتار مادر و بخشش و پذیرش واقعیت را به کافکا نمیکند و قال قضیه را همان اول نمیکَند؟! این را قبول ندارم به دو دلیل: اول اینکه پذیرش هر کلام درستی در هر زمان برای ما امکانپذیر نیست، کودک نوپایی را در نظر بگیرید که هنوز از بلندی یا آتش و نظایر آن درکی ندارد و ما هرچقدر در مورد خطرات آن هشدار بدهیم و اوف اوف کنیم موضوع برایش روشن نمیشود... برای درک این موضوع کافکا باید مقدماتی را میگذراند. همین یک دلیل کافی است!
13) کلنل ساندرس (مرغ کنتاکی) یک مفهوم مجرد است که میتواند به شکل هر چیزی دربیاید. او نه خداست و نه انسان و نه بودا... نقش سرپرستی نظمبخشی و ارتباط بین دنیاهای موازی بر عهده اوست! به نظرم در این انتصاب (با عنایت به بند4) شایستهسالاری کاملاً رعایت شده است، به شزط آنکه نظمبخشی با یکسانسازی اشتباه گرفته نشود.
14) پلیس ژاپن ارتباط بین ناکاتا و کافکا را کشف میکند و مسیر درستی را طی میکند. اما اوشیما چگونه پای کامپیوتر به همه یافتههای پلیس دست مییابد!؟ برای کلنل ساندرس طبیعی است که چنین اطلاعاتی را کسب کند اما اوشیما چطور!؟
15) پشیمانی سائکی خیلی عمیق است. او چه کرده است؟ در میان اعترافاتش میخوانیم که به خودش ستم کرده است، عمرش را بیهوده تلف کرده است، به خودش و اطرافیانش صدمه زده است، خود را خوار شمرده است، سنگ ورودی را باز کرده است... او واقعاً چه کرده است؟ در جوانی زندگیاش دایره کاملی بوده است که با گذشت زمان، به صورت طبیعی این دایره از بین میرود. این احساس کمال تا ابد نمیتواند ادامه پیدا کند. مشکل سائکی این است که نتوانسته این روند طبیعی را بپذیرد. احتمالاً با باز کردن سنگ ورودی کاری کرده است تا از فروریختن آن دایره جلوگیری کند. یکجورایی خودخواهی. گناه اصلی اینجا بر هم زدن نظم طبیعی امور است. حالا دقیقاً آن طرف ورودی چه کرده است موراکامی میداند! آیا کافکا را مثل آن دو تا آکورد از آن طرف آورده است این طرف!؟ هر چه که هست چیزی است که روال طبیعی را از حالت تنظیمشدهی آن خارج کرده است. مثل استخوانبندی پشت هوشینو که از حالت طبیعی خارج شده و موجبات درد را فراهم کرده است و لازم است ناکاتایی بیاید آن را سر جای خودش قرار بدهد.
16) سائکی خاطراتش را مینویسد. این بخشی از یک روند درمانی است. خاطره و فراموشی! به نوعی قدم اول در پذیرش و بخشش و رها شدن، به یاد آوردن همه خاطرات مرتبط است... انتقال برخی موضوعات از ناخودآگاه به خودآگاه برای امکان فراموشی آن. به همین خاطر است که سائکی مینویسد. محصول نهایی بیمعنی است، روند نوشتن است که اهمیت دارد. از سوختن آنها غمگین نشویم!
17) حالا اگر ما کولهپشتی خود را رها کنیم بیشتر از آنکه احساس سبکی بکنیم استرس دزدیده شدن وسایل را میگیریم!! این را از باب شوخی ذکر کردم اما شوخیشوخی است که درک میکنیم چرا این همه احساس سنگینی و کندی داریم! رها شدن از بند تعلقات و دغدغه های ذهنی آسان نیست.
18) برادرِ اوشیما هم رفتن به عمق جنگل را تجربه کرده است. او هم سربازها را دیده است و... سخنان جالبی در مورد موجسواری میگوید و اینکه نباید با قدرت طبیعت یا طبیعت قدرتمند گلاویز شد (مشابه این سخن را سائکی هم میزند) و اینکه تا وقتی با ترس از مرگ کنار نیایی و بر آن غلبه نکنی نمیتوان موجسوار شوی... (رودررویی با مرگ = شناخت مرگ = دوست شدن با آن)... اما چرا به کافکا میگوید برادرش از سربازها چیزی نمیداند؟ در حالی که این اوشیما است که کافکا را به کلبه جنگلی آورده است و از طرق مختلف گوشی را به دست او میدهد که صدای باد را بشنود و...
19) وقتی کافکا در حال بازگشت از آن دنیای نمادین است سربازها به او توصیه میکنند که پشت سرش را نگاه نکند. یاد داستانهای تورات و لوط و همسرش افتادم. به هرحال داستان جذابی است که با خردهداستانهای متعددی غنیسازی شده است.
20) بخشی از ناکاتا در درون هوشینو به زندگی ادامه میدهد و بخشی از سائکی در درون کافکا... این هوشینوی نوین و کافکای نوین... اما در انتها لازم است به تقلید از کافکا و برادرِ اوشیما بگویم: تفسیر واقعی داستان چیزی است که با کلمات قابل شرح نیست! بند 4 هوشینویی هم فراموش نشود!
سلام
این کتاب توی لیست من هم هست هنوز نخوندمش ولی یادمه یه بار توی یکی از وبلاگا بحثی پیش اومد راجب سانسور بخش های که از نظر ممیزی اوروتیک(!) و غیر اخلاقی(!) به نظر میاد و اینکه مترجم بیچاره چه معادلی براش در نظر بگیره؟ نویسنده وبلاگ یه بخش از همین کافکا در کرانه رو به عنوان مثال ترجمه کرده و در یک پست به طور کامل گذاشته بود
یه جمله ی " با من کاری کرد که قبلا کسی نکرده بود" حدودا دو صفحه توصیف یه سری وقایعی بود که برای نوجوان داستان افتاده بود و مترجم هنرمند اونو در یک جمله خلاصه کرده بود که هم مفهوم رو منتقل کنه هم اجازه چاپ بگیره
متاسفانه بلاگفای ذلیل شده همه اون مطالب رو از بین برد وگرنه لینکش رو میذاشتم بخونید که هم پست بامزه بود هم کامنت هاش
سلام
به هر حال می گویند گاهی در همین سختی ها خلاقیت آدمها شکوفا می شود! در اینگونه موارد اتفاقاً هنر مترجم و تجربه اش واقعاً به کار می آید... الان با همین تک جمله یک پوشه با کلی فایل در ذهن خواننده ایجاد می شود و قدرت تخیل خواننده را ورز می دهد.
حدس می زنم صحنه مورد نظر مربوط به کجای داستان است... جالب بود.
ممنون
"در عجبم که چرا آن حرف از دهانش خارج میشود."
میخواستم بگم شاید این هم مربوط به هنر مترجمه همین دیروز یه بحث کامنتی شکل گرفت راجب ترجمه های خاکسار . مثلا در جز از کل جسپر (در مورد مادرش) از مارتین می پرسه: از دواج کرده بودید؟ که ماراین میگه آره ازدواج کرده بودیم در حالیکه درمتن اصلی میگه نه! من به محراب کلیسا نزدیو هم نشدم! همون موقع برای خود من هم سوال شده بود چطور مارتین که یه شخصیت ضد دین داره میتونه بره کلیسا ازدواج کنه! و این رو گذاشتم جز یکی از تناقضات داستان که بعدا فهمیدم هنر مترجم بوده
شاید کافکا در کرانه هم اینجوری باشه
این اگر کار مترجم باشد که یک خطای خیلی بد... مثل تکل از پشت!... می ماند. که دیگه در مورد اون باید کارشناسان داوری نظر بدهند که چه کارتی دارد!!
آخ آخ...
البته ممکن است مرور این موارد موجب شود برخی از دوستان دلسرد شوند از خواندن... اینجور مواقع بهتره که نسبتاً ستار العیوب باشیم مگر در مورد خطاهای تاثیرگذار... همان تکل از پشتهای آسیب زننده....
بگذریم
یادمه که وقتی این کتاب توی دنیا گل کرد و همه منتظر ورود آن به ایران بودند همزمان چهار مترجم روی ترجمه این کتاب مشغول بودند... البته سه ترجمه بیشتر ازش نیست ولی یادمه که یک خبری خواندم که صحبت از چهار ترجمه همزمان می کرد و گزارش که به زودی اینها آماده خواهد شد و...خب تصور کن در چنین وضعیتی هستیم ... نصف یک کتاب حجیم و جذاب و پرفروش را ترجمه کرده ایم و داریم برای خودمان پیش می رویم که یکهو خبر می رسد که سه مترجم دیگر هم مشغول همین کتاب هستند! یا دلسرد می شوید یا به مسابقه تن می دهید... در چنین اوضاعی گاهی از دست آدم در می رود و جفت پا تکل می زند و ...
من مترجم را مقصر اول نمی دانم... ما یک کمبود داریم: در همه حوزه ها انسان هایی که بتوانند ساختارسازی کنند نداریم یا اگر داریم جای دیگری مشغول یک کار بی ربط دیگری هستند یا اینکه بقیه تن نمی دهند به ... خلاصه این می شود که هیچ ساختار درست و درمانی شکل نمی گیرد. در همه حوزه ها...
یاد خاطرات یک گیشا افتادم. اگر آن کتاب را خوانده باشید حتماً دیده اید که چه ساختار پیچیده ای به مرور برای این حرفه یا هنر ساخته شده است.
ما حتا یک ساختار ساده هم برای حرفه مترجمی نتوانسته ایم پدید بیاوریم که از این ترجمه های همزمان مسابقه گونه جلوگیری شود. این فقط برای مترجم مشکل ایجاد نمی کند بلکه من به عنوان خواننده همیشه دچار این وسواس و حسرت و... هستم که آیا آن ترجمه دیگر یا ترجمه های دیگر بهتر نبوده اند!؟ این خیلی وضعیت فاجعه باری است. در این جامعه پر استرس آدم می خواهد از طریق ادبیات به یک آرامش برسد که آن هم گاهی خودش چنین استرس هایی ایجاد می کند!
اروتیک هم اصلاح میشه
اروتیک قابلیت اصلاح ندارد باید حذف شود
سلام
من این کتاب روخوانده بودم
اما واقعا کتابی که شمامیخوانید یه کتاب دیگه میشه
انقدرکه میخوریدش ،حلاجیش میکنید ،پنبه اشو میزنید
سلام
ممنون از لطف شما
این البته (بر فرض صحت!) همیشگی نیست. مدت توقف من روی این کتاب خیلی زیاد بود. شاید به خاطر اینکه جای توقف هم داشت.
منتها روی هر کتابی اگر بخواهم اینقدر متوقف بشوم زندگی ام از روال طبیعی خارج می شود و اونوقت باید سنگ مدخلی بیابم یا ناکاتایی تا بتوانم دوباره امور را به روال طبیعی بازگردانم که همانطور که می دانید این چیزها نایاب هستند!
بالاخره صبرم جواب داد خیلی خوب نوشتین من یه کم بیشتر نمره میدم به کتاب. واقعا لذت بخشه خوندن نظرات شما رو هر کتاب. پس لز تاریکی هم از موراکامی خوبه پیشنهاد میدم
سلام
صبر همیشه و همه جا جواب نمی دهد اما اینجا همیشه جواب می دهد
نمره کتاب در مقاطع مختلف توی ذهنم بین 3.7 تا 4.3 بالا و پایین می رفت و نهایتاً در آستانه 4 قرار گرفت. به نظر خودم که نمره خوبی است.
ممنون از لطف و پیشنهادتان
از قضای روزگار من این روزها در یونان هستم و از پیش فکر کرده بودم به جز آتن حداقل به دیدن دلفی یا میسن هم بروم که البته تعداد دیدنی های واجب باقیمانده ی آتن احتمالا اجازه این کار را ندهد.
در مورد کافکا در کرانه از روی دست خودم تقلب کردم و دیدم نظر مثبتی نسبت به آن داشته ام.
احتمالا من هم از 5 به آن حداقل 4 می داده ام.
تحلیل موشکافا نه و دقیقی است که از میله انتظارش می رود. برای من هم یادآوری خوبی بود. ممنون.
سلام
آقا همیشه به سفر
اگر به دلفی رفتید سلام من را به پیشگوی اعظم برسانید و یک پیشگویی برای من هم بگیرید
با من همنظر هستید که هنوز با نوبل فاصله دارد!؟
ممنون رفیق
دلم برای خودم تنگ می شود گاهی...
بی ربطه ولی واقعیته :)
سلام
کمی که فکر کنیم میبینیم بیربط هم نیست...
امیدوارم حالا که بیربط نیست دیگه واقعیت نباشه لااقل
بعد از یازده بار خوندن عامه پسند و نفهمیدن داستانش تصمیم گرفتم وقتی کتابی میخونم که متوجه قضیه ی داستانش نمیشم سعی کنم چیزی توش پیدا کنم و ازش لذت ببرم کافکا در کرانه هم با یاداوری همین تصمیم خوندم اینبار دوبار خوندم اوایل داستان جایی که پسری بنام کلاغ بود رو دوست نداشتم انگار در حال دیدن فیلم ترسناک بودم و ترسی رو تجربه کردم که باعث شد برای خوندن ادامه اش تردید کنم جالبه با اینکه بار دوم میدونستم این ترس همیشگی نیست ولی باز تردید کردم ازجایی که ناکاتا پررنگتر شد و کافکا به کتابخونه رسید خیلی خیلی خیلی خوشم اومد
عامه پسند رو با خوندن یادداشتی از وبلاگ مجید مویدی فهمیدم حرف اصلی نویسنده چی بود و کافکا رو با خوندن این یادداشت
خب یکی نیست به این نویسنده ها بگه جونتون در می اومد یکم اسونتر می نوشتید:))
سلام
تلاش کردن خیلی خوبه... گاهی در مسیر یافتن چیزهای کوچک آدم به چیزهای مهمی میرسد. منتها گاهی علاوه بر تلاش فردی (یعنی خواندن دقیقتر داستان) لازم است که در مورد موضوعاتی که در داستان طرح شده است کنکاش کنیم تا سرنخی به دست بیاوریم. کلی عرض کردم.
من اگر واکنش اطرافیانم را در مورد کتابهای مختلفی که به آنها توصیه کردهام ندیده بودم از حرف شما درخصوص احساس ترس در ابتدای داستان تعجب میکردم. اما حالا از چیزی که متعجب میشوم این است که چرا هر خواننده ای تجربیات منحصربهفردی را در هنگام خواندن از سر میگذراند... خیلی گسترده است... این را در مورد این کتاب نگفتم... در مورد همه کتابها صادق است. قاعدتاً نباید به این گستردگی باشد ولی هست!
و بند چهار هوشینویی خورشیدی هم میگه بهتره فقط از کتاب لذت ببری و سعی نکنی مخ خودتو منفجر کنی وقطعات پازل رو بذاری کنار هم وتوی بی شکلیش دنبال شکل خاص بگردی چون یه روزی یه جایی یا یه کسی بالاخره بهت کمک میکنه اصل داستان رو بفهمی اینم فراموش نشه:)))
جدی میگم من این قضیه رو خیلی تجربه کردم
فقط برام سواله چرا تا سی چهل صفحه اولش حس ترس عمیقی رو تجربه کردم
در مورد لذت بردن باید ببینیم به عنوان خواننده از چه چیزهایی لذت میبریم... این از آن مواردی نیست که تصمیم بگیریم که لذت ببریم یا خیر... در مسیر خواندن گاهی از همین حل معماها میتوان لذت برد ، گاهی از همراهی با شخصیت اصلی داستان و ... من اگر بعد از یکی دو بار خواندن و تلاش و امثالهم اگر دستم خالی باشد حالم گرفته میشود
الان دوستمان رهگذر کامنتی گذاشته است که شاید در آن بتوانید علت ترس عمیق خودتان را بیابید.
به نظر من عنایت به دو نکتۀ زیر دربارهی این رمان از واجبات امور است:
1. هر لحظه و هرگاه یادمان آمد به خودمان یادآوری کنیم با اثری فانتزی روبهرو هستیم و این اثر فانتزی در قلمرویی میگذرد که با اشلهای آثار رئالیستی معمول قابل اندازهگیری نیست! بنابراین به خودمان زحمت ندهیم آن را به سبک معمول میلهای تحلیل کنیم!!!
2. هر لحظه و هرگاه یادمان رفت به خودمان یادآوری کنیم با اثری عامهپسند روبهرو هستیم و افراطهای نابجا و باسمهای بودن خیلی چیزها را نادیده بگیریم!!!
..............
راستش به نظرم فقط یادآوری مدام این دو نکته به خودمان است که باعث میشود از صفر تا صد از رمان لذت ببریم. همین جا بگویم برخلاف چیزی که فکر میکردم آدمهایی که رمان را نیمهتمام رها کردهاند همه کم نیست. میزان علاقمندی من جایی بین پنجاه تا شصت است!
سلام
واجبات و مستحبات مرتبط با این رمان بیش از این حرفهاست
و اما بعد
فانتزی بودن و عامهپسند بودن هر دو صفاتی هستند که برای اغلب ما ایرانیان مجازستانی بار معنایی منفی دارد درحالیکه به نظرم این هر دو صفت مباح هستند! مباح را با توجه به معنای فقهی آن گفتم
فکر میکنم ما در این مرحله از کتابخوانی (کل ایران را عرض میکنم) به کتابهای عامهپسند نیاز داریم تا بلکه کشیده بشویم به کتابخوانی... فانتزی هم بههمین ترتیب جایگاه خودش را دارد.
اما بعید میدانم عامهپسند بودن این کتاب در ایران مصداق داشته باشد!
خداحافظ گاری کوپر به نظر شما عامهپسند است؟ عامهپسند به این معنا که اکثریت کسانی که آن را میخوانند میپسندند... اما من همین دو سه روز پیش بر سر معرفی این کتاب به یکی از همکاران کنف شدم! عامهپسند در ایران یعنی دانیل استیل یا مشابهین داخلی آن...
حالا حرف توی این زمینه بسیار است و میگذارم بعد از مشخص کردن پارامترهای شما برای رمان عامه پسند و دلایلتان برای اطلاق این دو صفت به این کتاب.
هرچند حدسهایی میزنم و خودم نیز در این زمینه حرفهایی دارم.
آن تصویر اورجینال کتاب است؟!
اصلاً به آن کافکای ورزشکار و با اعتماد به نفس که در دورۀ بلوغ به سر می برد شباهتی ندارد!!!
فکر کنم تصویر اولین چاپ به زبان ژاپنی این تصویر باشد:
https://en.wikipedia.org/wiki/Kafka_on_the_Shore
ولی من این طرح جلد را بیشتر پسندیدم... یکی دیگر هم بود که فیلتر بود؛ تصویر یک گربه و کلاغ که در هم ادغام شده بود. آن هم جالب بود.
پانزدهساله هرچه قدر هم ورزشکار باشد از این تصویر که گولاختر نیست
با آقا یا خانم قاسمی عزیز کاملاً موافقم. این کتاب را به انگلیسی خوانده ام و به نظرم جرأت بالایی می خواهد که قسمت های سانسوری اش را ترجمه کنی و در سایت بگذاری!
راستش اولش خواستم عیناً همان قسمت ها را ترجمه کنم و برای دوستان نزدیگ بفرستم، اما ترجمه اش در همان صحنه ی اول ( حضور کافکا در آپارتمان ساکورا) نصفه ماند!
جلوتر که می رود بدتر هم می شود!!
راستش را بخواهید اگر من جای دوستان مترجم بودم از پس برادران ارشادی که برنمی آمدم، اما دست کم آن قسمت ها را در فضای مجازی در اختیار خوانندگان قرار می دادم حتی اگر شده به صورت خصوصی. به نظرم این کمترین کار مترجمی است که ناچار می شود مثلاً صحنه ی سکس هوشینو و دختر دانشجوی فلسفه را از رمان دربیاورد و فقط فلسفه ی برگسون اش را باقی بگذارد!!!!!
پیشنهاد شما را من قبلاً بهش فکر کرده بودم اما باید به مترجمین حق داد که دنبال دردسر نروند برای خودشان... به قول خودتان جرأت بالایی میخواهد.
آن قسمتی که اشاره کردید (دانشجوی فلسفه) برای من از گنگترین قسمتهای کتاب بود. به واقع از آن بخش چیزی دستگیرم نشد. البته حدس زدم که سانسور موجب این گنگی است (البته بخشی از گنگی)... یعنی ساندرز بخشی از بازگرداندن امور به روال طبیعی را در انجام این عمل پااندازانه دیده بود!؟ دمش گرم!!
سلام بر میله ی شکافنده ی رازها
آقا دم شما گرم چه زحمتی کشیدی برا این مطلب. من که با گوشت و پوست و استخون این زحمتتو درکش میکنم . خسته نباشی پهلوون.
حسابی با این مطلب موشکافانه ات خیال من یکی رو راحت کردی که بر تصمیمم استوار باشم .
خارج از شوخی کاری به موج ندارم اما موضوع هم حداقل برای من خیلی جذاب به نظر نمیاد.
نویسندگان وفیلم سازان امروز هم از بین همه ی مسائل انسان،گویی علاقه وافری به مسائل جنسی دارند که ول کنش نیستند. هرچند خودمانیم قابلیت ول کردن را هم که ندارد. اما گاهی اینقدر در پرداختن به آن افراط می کنند که دیگر لذت ناب خواندن ادبیات و دیدن فیلم را از خاطر خواننده می برند .
موراکامی که با این حجم مخاطب انتقاد من یکی را به حساب هم نمی آورد.
اما شما چرا ،شاید.
باز هم تشکر فراوان بابت این سطح از موشکافی.
سلام بر مهرداد
یاد آن لطیفه افتادم که طرف پایین منبر نشسته بود و حاجآقا هر جملهای که می گفت این از پایین با درد و آه میگفت حاجآقا چه کشیدهای!!!
کتاب جذابیهها
درسته که دوز اروتیک داستان تا حدودی (با توجه به شنیدهها) بالاست ولی به نسبت حجم کتاب آنقدر زیاد نیست... میماند اهمیت آن که البته این بحث دیگریست.
ممنون
خدمت خواهم رسید.
سلام
برداشت تون از کتاب عالی بود ... تازه فهمیدم چی خوندم هر چند قسمت های مبهم هنوز زیاد داره ولی کلیت داستان را از نگاه دیگه ای دیدم که جذاب بود ممنون ...
سلام
خوشحالم که این مطلب توانسته است به ذهن شما نظمی ببخشد.
موفق باشید
موراکامی، ”راوی قصه های از یاد رفته“
موراکامی دارای تخیلی بسیار قوی است و زاویه دید او به انسان، جهان هستی و پدیده هایش، نگاهی است اسطورهای با چاشنی عرفان.
وقتی کتاب کافکا در کرانه را می خوانیم به طور طبیعی از واقعیت کنده می شویم و وارد فضاهایی می شویم که غریب می نماید اما همین طور که جلوتر می رویم حسی در ما بیدار می شود که بسیار خاص است، یعنی هم غریب است هم آشنا و گاهی آمیخته به ترس، درست مثل شعرهای سهراب سپهری که اگر در مواردی معنای آنها را درنمی یابیم اما به قول خودش دچار ترسی شفاف می شویم و کودکی می بینبم رفته از کاجی بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور...
موراکامی با تیزهوشی خاصی که دارد در خواننده اش حسی را زنده می کند که با لالایی دنیای مدرن به خواب رفته است. یکی از دلایلی که خواننده با خواندن این رمان گیج می شود به این خاطر است که پیوند خود را با تخیل و راز قطع کرده است.
خون و شهوت می توانند نمادهایی باشند که در سرتاسر تاریخ بشر رد پای آنها را می توان دید و بزرگترین عامل سیه روزی نوع بشر همین دومورد بوده اند.
موراکامی ما را دعوت می کند به دنیای تخیل، سکوت و راز و یادآور می شود که اگر آرامشی باشد دراین دنیای سرشار از شهوت و تباهی در کنج خلوت کتابخانه ها و کتاب می توان آن را جست و دمی در سایه ی آن نشست.
و اما تو ای میله ی عزیز که این همه دوستت دارم؛ تو دیگر چرا به موراکامی ما این نمره را دادی!؟ نکند تو هم میانه ات با تخیل و راز به هم خورده
سلام بر رهگذر
اول اینکه دل به دل راه دارد
دوم اینکه نمره بدی ندادم که! کافیست به این اسامی که اتفاقاً همگی 3.9 گرفتهاند نگاه کنیم... اول خودم تعجب کردم... به نظرم با انتشار این لیست زیرآب نمرات خودم را میزنم اما خب برای ما عزیزی و باید بهت اثبات بشود که نمره پایین نیست:
خشم و هیاهو - فاکنر
فرانی و زویی - سلینجر
پاییز پدرسالار - مارکز
فرار کن خرگوش - آپدایک
زنگها برای که به صدا درمیآید - همینگوی
چندتای دیگه هم بود ولی همینها کفایت میکند. لذا الان به توافق رسیدیم که نمره کم نیست
و اما بعد:
هر داستانی اگر داستان باشد ما را از واقعیتی که در آن هستیم میکند و وارد فضایی جدید میکنداگر غیر از این باشد که دو ریال هم ارزش ندارد. من هم با شما موافقم که موراکامی در این داستان چنین حرکتی را با خواننده انجام میدهد. او را کنده و به هوا میبرد و با خود وارد دنیایی جدید میکندو حتی نظرم این است که خواننده را در برخی موارد روی نقاط خوبی زمین میگذارد و البته در برخی موارد هم کلاً روی هوا نگاه میدارد که امری طبیعی است. اوشیما به تاکید میگوید سمبولیسم و معنا داشتن میتواند دو امر جداگانه باشد. البته برای برخی نمادها هم میتوان معانی بلندی اختیار کرد. این هنر خواننده و نویسنده و محیط در کنار هم است.
برای اینکه کلیگویی نکرده باشم به همین دو مورد خون و شهوت که اشاره کردید میپردازم:
خون بزرگترین عامل سیهروزی بشر؛ در تایید آن میتوان به صحبتهای یکی از سربازان در داستان اشاره کرد که دنیای واقعی را جایی توصیف میکند که اگر نکشی کشته میشوی... جانیواکر هم در گفتگویش با ناکاتا چنین تعبیری به کار میبرد. این بخش تاییدی داستان. اما خون کاربردهای دیگری در داستان هم دارد به عنوان مثال در همان ابتدا کلاغ به کافکا میگوید این توفانی که به سمت تو میآید خون و خونریزی دارد و... پس اینجا متوجه میشویم بعضی مواقع آلوده شدن به خون ناگزیر است. این هم برای من قابل قبول است. وقتی کافکا در زمان قتل پدرش به هوش میآید و به خون آغشته است و همان زمان ناکاتا بههوش میآید و اثری از خون روی لباسش نیست را هم میتوان توجیه کرد که مسئولیت خون با رویا و قدرت تخیل گره میخورد... این هم قبول... اما سوال این است که وقتی ناکاتای کودک، به هوش میآید چرا ملافهاش آغشته به خون میشود؟ و از طرف دیگر همین عکسی که در ادامه مطلب گذاشتهام نشان میدهد خون همیشه نماد سیهروزی هم نیست... میتواند نشانهای از زندگی و تداوم باشد.
اما شهوت موضوعش پیچیدهتر است. عامل سیهروزی بودن آن در داستان برای من قابل تایید نیست... یعنی برداشت من این را تایید نمیکند. هوشینو که سیهروز نشد و کلنل ساندرز اتفاقاً مسیری را پیش پایش گذاشت که به طبیعیتر شدن او کمک کرد. اصولاً برداشت من این است که نگاه نویسنده روی این قضیه کاملاً مثبت است. در مورد کافکا هم همینطور است. اتفاقاً کافکا در همان کنج کتابخانه به این عمل هم در رویا و هم در واقعیت دست میزند (و با توجه به قراین به تکرار) و به آرامش نزدیک میشود
...
اما این را قبول دارم که موراکامی با این داستان واقعاً ذهن را به تحرک وامیدارد. منتها اگر در برخی موارد فیتیله را به قول علما پایین میکشید برای من خوشایندتر بود اما این طبعاً بدیهی است که خوشایندی منِ نوعی قابل محاسبه نیست و این فروش فوقالعاده نشان می دهد نویسنده نبض بازار را بهتر از ما درک میکند. و این نکته مهمی است... کار هرکسی نیست.
و در انتها هم نکته آخر: نگاه موراکامی در این داستان به دنیا به مثابه مکانی سرشار از تباهی نیست. چرا که اگر بود پیش روی شخصیت اصلیش یکی دو تا از این تباهیها سبز میشد
موراکامی شما موراکامی ما هم هست باور کن هوایش را داشتم
دقیقاً باهات موافقم که عامهپسند بودن در ایران به ویژه در عرصۀ کتابخوانی صفتی مذموم تلقی میشود. اما بیا روراست باشیم: ما در ایران عامهپسندخوان نداریم. از موجهای گذرا که بگذریم ـ به عنوان نمونه جوجو مویز ـ کتابخوانهای ما با کتابهای پلیسی کنار نمیآیند، چه برسد به آثار معمولیتر. مثال روشنش در این زمینه آن باشگاه کتاب اپرا وینفری بود. در آن باشگاه کتاب آثاری خیلی معمولی در کنار کارهای تونی موریسون و فاکنر و مارکز قرار دارد و یکی از اهدافش مطالعهی خانمهای خانهدار تعریف شده بود. ما در ایران چنین قشری نداریم، یعنی قشری که جوجو مویز را در کنار "جاده" و "شرق بهشت" و "شب" بخواند و مطالعه بخش ثابت زندگی روزمرهاش باشد. میدانم شاید عجیب به نظر برسد، اما همین فهرست نمونهای که شگفتا خیلی آثارش هم ترجمه نشده است، از نظر من روشنگر همان سرانۀ مطالعه است. شما کتابخوانهایی دارید که مدام نمیتوانند فاکنر و لسینگ و فوئنتس بخوانند ( حتی رهایشان می کنند ) و اینجاست که نقش یکی مثل موراکامی یا مثلاً در همین فهرست الیزابت برگ مشخص میشود. ناچارم با صدای بلند اعلام کنم "عامهپسند بودن" صفت بدی نیست، اما خب ویژگیهای آشکاری دارد که مثلاً در این اثر موراکامی آنقدر برجستهاند که نمیتوان نادیدهشان گرفت.
این از قضیهی عامهپسند بودن. حالا باید مشخصاً فهرست کنم؟!!!
روراست بودن خیلی خوب است
کتابهایی هستند که تیراژ خوبی دارند و خواننده زیادی هم دارند (یعنی معمولاً یک کتاب را چند نفر میخوانند!) و به روایتهایی عاشقانه میپردازند... نمیدانم اینها را میتوان رمان نامید یا خیر... ولی در عمل رمان محسوب میشوند چه بخواهیم و چه نخواهیم.
در نقطه مقابل (آن طرف طیف) رمانهایی هستند که آنها هم تیراژ خوبی پیدا میکنند حالا شاید یکی از علل آن موج یا کلاس روشنفکری باشد. مطمئناً گروه اول اگر گزینههای این گروه دوم را دست بگیرند نیمهکاره رهایش میکنند. آنها که به کنار خیلی از کسانی که آن کتاب را خریدهاند هم آن را نیمهخوانده رهایش میکنند. برای این سر طیف مثلاً پوست انداختن را مثال میزنم که چند بار تجدید چاپ هم شده است.
حالا مابین این دو سر طیف را میتوان چند قسمت کرد. قاعده اش این است که از آن سر عامهپسند به این سمت هرچه بیاییم تیراژ باید کم شود...البته توی ایران گاهی اینطوری است و گاهی اینطوری نیست... به هرحال آن طرف طیف عامهپسندها هستند و این طرف نخبهگرایانهها... باز هم طبیعی این است که کمکم خوانندگان طیف عامه پسند در این نمودار کمی به طرف سمت مقابل حرکت کنند و همینطور طبیعی است که کسانی که کتابهای نخبهگرایانه میخوانند گاهی به آن سمت هم نظر کنند... نظری نه از سر تحقیر بلکه از سر لذت بردن... اما گاهی به نظر میرسد اینجا وسط این دو سر طیف یک چاله عمیق است. شاید به خاطر همین است که شما میگویید در ایران عامهپسندخوان نداریم.
حالا این به کنار
بهتر است خود شما فهرست کنید
در ادامه ی بحث "رهگذر" گرامی دلم می خواهد خاطرنشان کنم وجود "تخیل" و عواملی مثل "پیچیدگی" و "رازآلودگی" نقطه قوت یک نویسنده تلقی نمی شود. "تخیل" اولین ابزار هر نویسنده است؛ صرفاً همین عامل است که یک نویسنده ی بزرگ را از کسی که مثلاً قلم خوبی دارد، جدا می کند. تخیل و البته تجربه.
رازآلودگی و پیچیدگی هم دقیقاً در همان راستا قرار دارند. شما نمی توانید از اثر بزرگی مثل "ادیپ شهریار" که قسمت زیادی از ادبیات مدرن وامدارش است، بهره بگیرید ( آن هم در یک اثر ژاپنی و نه غربی ) و بعد فقط در چند صحنه ی سکس از آن استفاده کنید ( بویژه به دم دستی ترین شکل ممکن در صحنه ی تجاوز کافکا به ساکورا ) فقط برای آن که پیش بینی پدر روانی کافکا تحقق یابد. کافکا در آن صحنه خودش روانی تر از پدرش است
خب باید گفت احتمالاً چون شما به انگلیسی خواندهاید در مورد آن صحنه نگاهتان به کل متفاوت از من و رهگذر است. من و رهگذر تقریباً یک چیز مشابه خواندهایم در آن چیز مشابهی هم که خواندهایم بحث اودیپوس در لایههای زیرین اثر جریان دارد و اوشیما یک بار آن را به صراحت هم بیان میکند تا خواننده شاخکهایش متوجه لایه زیرین باشد. (داخل پرانتز این یکی از پارامترهای یک رمان عامهپسند به معنای مثبتش است که برای خوانندههایش سرنخهایی آشکار بگذارد)... لذا من و رهگذر چیز زیادی در مورد صحنه تجاوز کافکا به ساکورا نمیدانیم و صرفاً یک تمایلی را خواندهایم که در رویا و واقعیت (با توجه به قراین) وجود دارد و...
حدس میزنم آنجا میخواهد به نوعی با ترسهایش روبرو شود
فکر کنم موراکامی حد اقل ده نفری با نوبل فاصله دارد. البته باید امیدوار بود کمیته نوبل هم مثل ما فکر کند.
اوه... احتمالاً راث، کوندرا، کاداره، داندلیلو هستند دوست دارم اون ده نفر رو ببینم چه کسانی هستند از نظر شما...
در مورد بخش دومش زیاد امیدوار نباشید البته خداییش امسال خوب عمل کردند.
درسته نمیشه تصمیم گرفت که از کتابی لذت ببریم ولی من ذهن به شدت بازیگوشی دارم حداقل خوندن کتابی که ازش چیزی نفهمیدم تولد یه نقاشی بالاخره یه چیزی هست که خوشم بیاد ازش و با تخیل قاتیش کنم وتبدیل به نقاشیش کنم بجای حالگرفتگی یه چیزی بالاخره پیدا میکنم واسه همینه که با سماجت کتابای این مدلی رو میخونم چیزیم پیدا نکردم که به ندرت اتفاق می افته تو خیالم با نویسندش کلی حرف میزنم:)))
شاید مسخره به نظر بیاد ولی من توی کل زندگیم تو این هفت هشت سال زمینگیریم دنبال بهونه ی حال خوب کن هستم و هفتاد هشتاد درصدم پیداش میکنم
کتاب خوندنم شامل حال این مورد میشه
این خیلی عالیه
مسخره هم به نظر نمیاد... من همین الان هم با رویکرد خوب کردن حال خودم کتاب میخوانم. از این برهان قاطعتر نداریم
من توصیه میکنم گه گداری به سراغ کارهای صرفاً فسفرسوز برویم، بیشتر تلفیقی کار کنیم من خودم اینگونه عمل می کنم. مثلاً من جنایی خواندن رو همیشه دوست داشتم و هیچ وقت ترک نکردم. گاهی یک داستان رئال لطیف را هم به خودم تجویز می کنم.
سلام
بحث عامه پسند و مفید بودنش رو سحر مطرح کرد و مثال مویز رو آورد
من سوالی دارم که آخر این کامنت میگم.
توی جامعه ای مثل ما با این سطح مطالعه ی کم،افرادی می بینیم در فضای مجازی و اطرافمون که با ژست های مختلف کتاب می خونن و اونم بیشتر آثاری مثل مویز و استیل و...
از اون آثار هم به عنوان شاهکار یا به عنوان شاهکارهایی عاری از پیچیدگی یاد میشه.
این که این حرفشون اغلب درست نیست به جای خود. مهم اینه که منه نوعی که اهل کتاب نیستم میله ی بدون پرچم و از این قبیل رسانه ها رو که نمی بینم .اونا رو میبینم.حرفشون گوشم رو پر میکنه و اگر به هر دلیلی روزی خواستم کتابخون بشم میخوام از یه جا شروع کنم طبیعتا سراغشون میرم و دیدم و سلیقه ام از کتاب میشه اون آثار و پس از اون احتمالا دیگه ادامه نخواهم داد. برا همین توصیه شون شاید مناسب نباشه.
اگر نظرم اشتباهه بهم بگید. اما اگر خودم کتابخونی رو با این کتاب ها شروع میکردم دیگه ادامه نمی دادم. نه اینکه مثلا من با جنگ و صلح شروع کرده باشم،نه .اما دور و برم دیدم که میگم.
بازم به نظر شما خوندن این نوع از عامه پسند ها کنار باقی آثار لازمه؟بهتر نیست برا حل اون مشکل بین رمان های سخت به جای آثار جوجو مویز و فهیمه رحیمی ،اگزوپری و آل احمد یا جمالزاده بخونیم؟
سلام
من از این نویسندهها چیزی نخواندهام اما وقتی نوجوان بودم ر.اعتمادی خواندهام. پشیمان نیستم. به هر حال اون زمان دم دستم بود. اما شانس داشتم که چیزهای دیگری هم دم دستم بود. از این بابت مدیون خانواده مخصوصاً پدرم هستم.
من یک زمانی در نوجوانی از خواندن کتابهای پرویز قاضیسعید کلی کیف میکردم یا میکی اسپلین و جیمز هادلی چیز... بعد از آن وقتی که با شرلوک هلمز آشنا شدم یا مثلاً رمان جنایی ده سیاه کوچولو از آگاتا کریستی و رمانهای به واقع رمان در ژانر جنایی، طبعاً دیگر تمایلی به خواندن آن کتابهای پیشگفته نداشتم و ندارم. ولی الان هم اگر پا بدهد حتماً ده سیاه کوچولو (البته با نام های مختلفی احتمالاً در بازار هست!) را دوباره میخوانم. مهم این است که چطور از آن مرحله عبور کنیم. طبعاً بعد از عبور از آن مرحله راه مشخص است.
من اگر در ذیل کامنت سحر یا خورشید از خواندن رمانهای جذاب و سادهتر صحبت کردهام به هیچ وجه منظورم این نیست که برگردم ر.اعتمادی بخوانم یا قاضیسعید... من از یک ساعت تا پانزده بیست سال دیگه بیشتر وقت ندارم. اگر بخواهم فقط شاهکارهای دنیا را در برنامه کتابخوانی خودم بگذارم به همه آنها نخواهم رسید!
حرفم این بود که اگر فوئنتس میخوانم لورا اسکوئیول هم بخوانم. اگر داندلیلو میخوانم، مارگارت اتوود هم بخوانم.
فکر میکنم چون این بحث عامهپسند رو من مطرح کردم کمی باید روشنترش کنم، به ویژه بعد از کامنت مهرداد. منظور من از عامهپسند بودن این رمان این بود که چند تا فاکتور خیلی مهم را که ویژگی آثار عامهپسند هستند در این رمان داریم و راستش بیشتر منظورم از اقبال این نویسنده در سطح جهان است و نه فقط ایران که پر از امواج زودگذر است و این نویسنده هم از آنهایی بود که یکدفعه مُد شد و همه رفتند دنبالش که کم نیاورند. خب آن ویژگیها که من در این رمان دیدم و شاید میله هم بتواند فهرستم را کاملتر کند:
1. حضور شخصیت کندذهن معصوم دوستداشتنی که بیشک بلافاصله همدلی و علاقمندی خواننده را در پی دارد (ناکاتا). دم دستیترین مثالش در این زمینه فارست گامپ است یا داستین هافمن در مرد بارانی.
2. حضور شخصیتهای فرعی که بلافاصله به کمک ناکاتا و کافکا میشتابند و نمیگذارند آب از آب تکان بخورد و اینها اصلا استرس و سختی تجربه کنند. آن هم به سادهترین (دلم نمیخواهد بگویم باسمهای) شکل ممکن. یکی را یکراست به مقصدش میرسانند و سنگ ورودی را برایش فراهم میکنند؛ دیگری را در کتابخانه استخدام میکنند و در جنگل به استراحت وامیدارند! حالا شما به من بگو در پس این فرار کافکا و قتل پدرش اساسا خواننده هراسی حس میکند؟ با کافکا همدردی میکند؟ نه چون کافکا فقط از زجر و عذاب حرف میزند، اما در عمل خیلی هم خوش است!
3. حضور سکس به عنوان عامل پیشبرندهی رمان که با این میزان و جزئیات در ادبیات احتمالاً کم سابقه است. میدانی که من مدام دارم رمان انگلیسی میخوانم و بنابراین با نثر نویسندگانی که آثارشان به انگلیسی موجود است تا اندازهای آشنایی دارم. این نوع توصیف روابط جنسی، نمیدانم اسمش را چه بگذارم ... نوعی ادبیات اروتیک؟! خب آخه هدف این افراط باید مشخص باشد دیگر ... این که کافکا برود سراغ مادر و خواهرش خب در راستای تحقق نفرین پدر است. اما عمراً منطقی پشت آن رابطهی جالب هوشینو و دختر دانشجوی فلسفه، آن هم درست وسط ماموریتی حساس، وجود ندارد! کلنل ساندرز نه انسان است، نه خدا، نه بودا ... یک فرشته است که درست در مواقعی که آدمها هم نمیخواهند بساط لذتشان را فراهم میکند!!!!
4. حضور یک شخصیت دوجنسیتی که این دیگر فقط مقاصد تجاری دارد ( اتفاقا اخیرا در هر کتابی که میخوانم ردی ازشان وجود دارد و به شدت قابل بررسی است.) یکی بیاید به من بگوید اگر اوشیما دوجنسیتی نبود و یک آدم معمولی بود چه چیزی در رمان تغییر میکرد؟!!!
5. عشق بیآلایش دوشیزه سائکی و آن معشوقش که جوانمرگ میشود و هدفش فقط این است که ما با شخصیت سرگردان و بیروح و مغشوش خانم سائکی همدلی کنیم. آخرش هم معلوم نمیشود این چه گناهی نابخشودنی مرتکب شده است که اینطور در حرمان و عذاب به سر میبرد. این در کنار نفرین بیخاصیت پدر کافکا بزرگترین علامت سوالهای کتاب هستند.
..........................
اینها در کنار جزئیات کوچک دیگر عوامل عامهپسندی کتاب هستند. احتمالا درۀ عمیقی بین نویسندهای مثل موراکامی و خیلیهای دیگر وجود دارد که این عوامل در آثارشان وجود ندارد و ادبیاتشان را با چیزهای دیگری پیش میبرند.
سلام
این توضیح اولیه روشنگر بحثهای قبلی است... استفاده از المانهای عامهپسند به خودیِ خود اشکالی ندارد بخصوص اگر خوب به کار برده شود و در راستای طرح داستان خوب جا بیفتد...
1- این موضوع نمونهای از جمله بالای من است. هیچ اشکالی به این شخصیت نمیتوان گرفت... خیلی از چاله چولهها را هم به خوبی پر میکند به نحوی که برای منِ خواننده آزاردهنده نیست. پیشگویی بارش ماهی از آسمان و صحبت کردن با گربه را به راحتی هضم میکنم و... استفادهای که از او میشود هم در راستای طرح داستانی قابل قبول است؛ سنگ ورودی را باز میکند، مستقلاً روی هوشینو تاثیر میگذارد و چیزهایی از این دست. با توجه به کلیت داستان روی شخصیتش نمیتوان چون و چرا کرد.
2- اما با این بخش موافقم... این یکی از جاهایی است که لنگی داستان به چشم میآید. اینکه همه تصادفات پیش روی شخصیتها در راستای هدف آنهاست یک چیز ماورایی را به ذهن متبادر میکند: اینکه همه اتفاقات بیرون متاثر از درون ما رخ میدهد. یعنی همه اتفاقاتی که ما در درون تخیل میکنیم در بیرون رخ میدهد... غیر از این باشد به قول شما باسمهای خواهد شد. اما همین را هم که نمیتوانیم همینجوری برای خودمان اختیار کنیم!
3- با این مطلب هم نمیتوانم موافق نباشم. واقعاً هدف از این افراط چه بوده است!؟ حالا از جانب کافکا که به قضیه نگاه کنیم ارتباط با سائکی به عنوان مادر یک احتمال است، یک فرضیه است که میتواند درست باشد یا نباشد. زمان عملش که فرا برسد ممکن است همه احتمالات را بریزم دور... خیلی ساده... البته نه به این سادگی!... اما همین را بیاییم از زاویه سائکی به قضیه نگاه کنیم؛ اگر رابطه مادر و فرزندی برای کافکا یک احتمال است برای سائکی یک واقعیت آشکار است! سائکی میداند که کافکا فرزندش هست یا نیست، بینابین ندارد. اینجاست که من به جمعبندی میرسم که قطعاً رابطهای وجود ندارد... منظورم ارتباط مادر و فرزندی است... منتها خب اصلاً هدف چیست!؟ این نوع رابطه جنسی چه کمکی در این راستا میکند؟
4- به نظرم تنها کارکردش در تقابل با آن دو زن بازرس فمینیست بود... نمیدانم شاید بیش از این هم باشد!... به هر حال یک واقعیت است که میتواند هر جایی حضور داشته باشد از جمله این داستان. اما سوال شما در این رابطه احتمالاً جوابش میشود: چیز زیادی تغییر نمیکرد! البته شاید میشد یک رقابتی بین کافکا و اوشیما بر سر سائکی پیشبینی کرد!
5- آن عشق با توجه به سن و سال آن دو نفر به خودی خود موجبات همدلی چندانی را پدید نمیآورد الا در همان رده از کتابها که اشاره کردید. به نظرم به همین خاطر خیلی روی آن مانور نمیدهد... اگر مانور میداد این سوال ایجاد میشد که چگونه چنین واقعهای منجر به چنین محصولی میشود؟ عالم پر است از ارتباطات مشابه که به جایی نمیرسد. گناه نابخشودنی سائکی جایی آن طرف سنگ ورودی اتفاق میافتد! هر چه که هست چیزی است که نظم طبیعت را بر هم زده است. قطعاً رابطه اخیرش با کافکا نیست چون پیش از آن مرتکب شده است. کارهایی که در جوانی کرده و به ناکاتا اعتراف میکند هم نیست چون به نظرم هر چه بوده تناسبی با موضوع ندارد. خوار شمردن خود هم خیلی ابهام دارد.
....................
این یک نمونه کامنت چالشی خوب است.
ممنون
آخرش هم می خواهم به مهرداد بگویم خواندن آثار عامه پسند به تنهایی مذموم نیست. من هم اگر فهیمه رحیمی یا دانیل استیل نبودند شاید اصلا کتابخوان نمی شدم. آن هم برای ما بچه های دهه ی شصت که مثل عقب افتاده ها بزرگ شدیم
مهم این است که شما مسیر درست را پیدا کنی. اگر من جوجو مویز بخوانم و بعد دوباره بروم دنبال یکی مثل او اشکالی ندارد، در صورتیکه سال بعدش به این نتیجه برسم دنیای واقعی با دنیای سیندرلاگونه ی مویز همخوانی ندارد ... یعنی حالا به نوعی شناخت رسیده باشم. بنابراین اگر نخبه هم نباشم باز ناخنکی به ساراماگو یا تولستوی و همینگوی خواهم زد
.....................
راستی مجید مویدی موراکامی دوست کجاست که جوابهایم را بدهد؟!
...................
آقای مدیر وبلاگ مرا فیلتر نکنید ... قول می دهم که دیگر نیایم!
قابل توجه آقا مهرداد و آقا مجید
ما دعا میکنیم سایه فیلتر از همه جا برداشته شود... اینجا که اساساً مختص همین تبادل نظرات است. کارکردی غیر از این ندارد. اگر بخواهم از این ناراحت بشوم که باید بروم دکتر اساساً این را تشویق میکنم
سلام
چند بار آمدم بنویسم اما ذهنم بابت اتفاقات اخیری که در جریان ست خیلی مشغول است و هیچ تمرکز ندارم.
عذرخواهی می کنم.
سلام
خوبی وبلاگ این است که ریتم زمانیاش کند است و ماندگاریاش زیاد... حوادث میآید و میگذرد... فرصت برای بازگشت تمرکز همیشه هست.
اختیار دارید، خواهش میکنم دوست عزیز
صد در صد تلفیقی کتاب میخونم یعنی جز این نمیشه جور دیگه کتاب خوند بهتره بگم من همه چیز خون هستم
هرچی دم دستم باشه میخونم از جوجو مویز تا همین موراکامی فسفر سوز
منظورم از سماجت این نبود که صرفا از این مدل کتابای بقول شما فسفر سوز میخونم بلکه میخوام بگم اگر گاهی اینجور کتابا به تورم بخوره با یه بار خوندن دلسرد نمیشم گاهی ممکنه چند باری بخونم
در مورد کامنت هایی که راجع به عامه پسند بودن نوشتن با اجازه بزرگترها منم یه حرفی دارم فقط ماشالله اینقدر طولانی هستن که مثل یه پست هستن و احتمالا چند باری باید بخونمشون بعد نظرمو بگم
حتماً در انتظار نظرات شما درخصوص آن بحث هستیم. چه کوتاه و چه طولانی
اووف چقدر تحلیل. موراکامی بیاید و از این همه جدال و کامنت به خود ببالد.
سفر در داستان ها (چه بیرونی و چه درونی)همواره با بلوغ ( چه فکری و جه جسمی)همراه بوده است. این یکی از فرم های نوشتن است چه بخواهد و چه نخواهد بلوغ اتفاق خواهد افتاد. البته بلوغ به معنی مثبت قضیه نیست. ممکن است شخصیت به بلوغ منفی برسد یعنی یک چیزهای دیگری عایدش شود به یک سری واقعیت های تلخ دیگری از جهان پیرامون برسد.
الان یک چند وقتی است هر جا سر میزنم میگم یادش بخیر یک زمانی خوانده بودم فلان کتاب را. این کتاب جزو چندین کتابی بود که امانت گرفته شد و برچسب چیزی که گرفته شده پس داده نمیشود به ان الصاق گردید.
راستی من هم موافقم که موراکامی چندین تن تا نوبل فاصله دارد.
سلام
تلاش و کنکاش و بحث و بررسی بعد از خواندن داستان لذتبخش است.
بله میتوان گفت داستانهایی که پیرنگشان پیرامون سفر است غالباً به موضوع تحول شخصیت اصلی داستان میپردازند.
یعنی امانت گرفتید و پس ندادید!!؟ بیایید این زنجیره معیوب را قطع کنیم
جداً به این موضوع فکر کنید! شاید حرکت شما به این منجر شود که برخی کتابهایی که من به امانت دادم بازگردد
بخشی از نوشته و بخشی از کامنت ها رو خوندم. خوبه که هنوز میخونی و در باره اش می نویسی.
در مورد این کتاب باید بگم به سختی خوندمش و در پایان احساس زیان کردم که وقت از دست دادم. راستش الان هم نتونستم کل نوشته رو بخونم. از بس بدم اومد از این کتاب و ...
البته دیدم که خیلی ها این کتاب و کلا موراکامی رو دوست دارند. ولی من نه
سلام
خوبه که شما هنوز هم به بخشیخوانی اینجا ادامه میدهید
دارم کمکم به این نتیجه میرسم که پادشاه بیشتر لخت به نظر میرسیده است فقط منتظر یک پسربچه نابالغ بودند که این امر را به زبان بیاورد
بااجازه شما میله جان
سحر خانم وبلاگی که گفتم این بود
http://bluekargadan.blog.ir/post/ترجمه-ی-از-دست-رفته
متاسفانه ایشون هم دیگه نمی نویسند جاشون خالیه
اختیار دارید دوست عزیز
جای خیلیها خالیه...
ممنون جناب قاسمی، آن وبلاگ را دیدم، اما به نظرم گفته بودید مطلب مربوط به ترجمۀ این کتاب از بین رفته است. در هر حال، به نظرم بیشتر به درد بقیۀ دوستان می خورد، چون من که از ممیزی های کتاب خبردارم
من هم کنترل کردم... بله ادامه مطلب که مربوط به ترجمه بوده است از بین رفته است.
درود بر میله ی بدون پرچم
از آنجایی که متاسفانه اصلا وقت کتاب خوندن ندارم خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا،الان که دوباره اومدم فهمیدم چقدر دلم برای کتاب خوندن تنگ شده.
اتفاقا کافکا در کرانه در برنامه ی من هم بود،ولی خب با خوندن متن شما متوجه شدم کتاب دشواریه و باید بذارمش برای بعد.
از کتاب های کوتاه تر موراکامی کدوم رو پیشنهاد میکنید؟
+ فعلا دارم ابر ابله رو میخونم که نصفه و نیمه مونده،شاید چون بیش از حد نثر ساده ای داره من رو راضی نمیکنه.
سلام بر دوست کتابخوان
این واژه اصلاً وقت ندارم از آن اصطلاحاتی است که اول از همه خودمان را گمراه می کند
الان اگر من هندوانه هایی رو که دستمه رو کنم و از فشار کار و کمبود وقت و گرفتاری ها و... بنویسم و بعد شماره کارت بدم کلی کاسب خواهم بود
لذا از این مقدمه نتیجه میگیریم که کتاب را دریابید!
این کتاب اتفاقاً برعکس چیزی که برداشت کردید دشوار نیست. خیلی هم روان و جذاب است. منتها ممکن است سوالات بیجوابی برایتان به وجود بیاید.
در کل از کتابهای موراکامی همین رو پیشنهاد میکنم... برنامهتان را نپیچانید
+ من از ابرابله به عنوان یک رمان ساده و کاربردی راضی بودم. همت کنید و تمامش کنید.
ممنون
سلام
کامنت های این مطلب مرا یاد چند سال پیش همین وبلاگ می اندازد . چه شلوغ پلوغی بود .خیلی هم خوبه .ممنون از جناب حسین خان عزیز.
به هر حال هر چه باشد دنیا هم ثابت کرد که نمی خواهد میله فعلا فعالیت کانالی داشته باشد.
...............
خدمت خانم سحر گرامی هم عرض کنم که به هر حال هر کسی یه تجربه ای داره منم وقتی نوجوان بودم مادر مجله های خانواده سبز و روزهای زندگی و...باقی آبکی ها رو زیاد می خوند. من اونموقع کتابخون به حساب نمیومدم البته الان هم در مقایسه با دوستان به حساب نمیام .به هر حال اونموقع نهایتا 7هشت تا رمان ژول ورن و هوگو وچند تا نویسنده ی در دسترس اون موقع رو خونده بودم . گاهی داستانهای اون مجله ها رو هم میخوندم و مثلا با بینوایان و یا میشل استروگف وتام سایرو... که خونده بودم مقایسه می کردم و راستش به نظرم مزخرف میومد . بعدش خاله ما هم لطف کرد یه کتاب به اسم سیاوش از همین خانم مرحوم برام هدیه آورد و کلی هم ازش تعریف کردوبه عرش رسوندش و گفت عزیزم فقط رمان خارجی نخون گاهی این آثار ایرانی رو بخون و لذت ببر و درس بگیر.
خلاصه تنها درسی که از این کتاب گرفتم این بود که تا 20 سالگی دیگه هیچوقت سراغ کتاب حداقل ایرانی نرفتم تا اینکه سیمین دانشور منو دوباره به عالم داستان ایرانی برگردوند.
در کتابخون شدن منم هیچکدوم از این خانم ها که نام بردی نقشی نداشتند .برا من با روایت داستانی تاریخ باستان شروع شد و ادامه پیدا کرد. کتاب کوروش نامه اثر گزنفون.
اما این فرمول همیشگی نیست که عامه پسند خوان روزی کتابخوان آثار جدی روزگار شود.مثلا همان خاله ی گرامی مثال خوبیست .
حالا که گاهی به خانه اش می روم و به کتابخانه اش نگاه میکنم کلکسیونی از کتابهای رحیمی و مودب پور و ... است. رمان محبوبش هم دالان بهشت است.
درباره ی ناخنکی که شما گفتی هم بله زد ،منتها سنگین ترین کتابهایی که خواند کتابهای برایان تریسی و اسپنسر جانسون بود.چند وقتیست جوجو خوانی را هم شروع کرده است.
گویا او هم مسیرش را پیدا کرده است.
البته به هر حال سلیقه است و نمی شود خرده گرفت.
....................
و باز هم ممنون از میله.
جای مجید مویدی هم به شدت خالیست .امیدوارم بزودی پیدایش بشود.
سلام
آن زمان یادش به خیر... البته کل وبلاگستان شلوغ بود و اتفاقاً به نسبتِ برخی وبالگ (جمع مکسر وبلاگ!) اینجا خیلی هم شلوغ نبود. من اصلاً راضی نیستم به قیمت تعطیل شدن تلگرام و امثالهم اینجا شلوغ بشود. به قول معروف: خوشا چاهی که از خود آب درآرد!
..........
یادمه دوم دبستان بودم و معلم گیر داده بود به دستخط من؛ نمیدونم چرا به این فکر افتادم که اول خطم رو به خرچنگ قورباغهترین حالت برسانم و بعد سر فرصت از پایه و بُن برای خوشخطنویسی اقدام کنم! فکر بچگانهای بود اما آن حس و فکر دقیقاً توی ذهنم مانده است (شاید یکی از معدود خاطرات آن سال است که در ذهنم باقی مانده است... شاید به قول کافکای موراکامی چون تصمیم گرفتم یادم مانده است ) .... از خاطره پرت نشویم... نتیجه این تصمیم این شد که تنبیه شدم و خیری ندیدم! برای خوشخط شدن باید در مسیر صحیح خوشنویسی قرار گرفت.
راستی یادم رفته بود خود شما اهل خط و خوشنویسی هستید
.................
جای ایشان هم خالیست.
یاد ان چالش یا جریان یا موج یا هرچه که اسمش بود افتادم که کتابی می خواندی و بعد از خواندش تاریخی می گداشتی پای کتاب و اگر هم یادداشتی دلت می خواست و بعد در جایی رهایش می کردی تا کسی برش دارد و بخواند و ترغیب شود به کتاب خواندن. حالا چطور من می توانم سبب شوم کتاب هایی که از شما امانت گرفته شده عودت شود نمی دانم. ولی باشد. چون یقین دارم دنبا گرد است من این کتاب رو عودت می دهم. فقط نمی دانم چطور طرف مورد بحث را پیدا کنم. به نظرتان جطور است من کتاب را با یادداشتی برای ان فرد رها کنم. والا. ولش کنیم حالا یک کتاب یا چندین کتاب اینقدر های و هوی ندارد. مطمئنم او بهتر از من نگهش نمی داشت.
تو نیکی میکن و در دجله انداز
مطمئن باش آب دجله بالاخره یک روزی کتابهای مرا نیز بازخواهد گرداند
......
مورد را با مسئول امور افتاء وبلاگ در میان گذاشتم و ایشان از خود حاجآقا پرسیدند و معظمله این جواب را مرقوم فرمودند:
اگر طرف مورد نظر پیدا نمیشود حکم آن نگهداری کتاب تا پیدا شدن ایشان است! البته بنا بر احتیاط مستحب میتوانید پس از ده سال کتاب را به کتابخانهای هدیه بدهید. رها کردن کتاب در کشور ما منجر به خوانده شدن توسط دیگران نخواهد شد.
ممنون دوست خوب
راستش ماشالله آنقدرکامنتها زیادهستند و نظرات متنوع که چند روز طول می کشد آدم تمام آنها را بخواند. و متن را هم دوست دارم یک باردیگر بخوانم.
امیدوارم این اتفاقات زودگذرباشند.
. درمورد ماندگاری وبلاگ، کاملا موافقم
خواهش میکنم
تا مطلب بعدی کلی زمان مانده است!
سلام به میله ی عزیز
سلام به همه
+ دیر اومدن من، کار رو تا حد زیادی برام سخت کرده، چون اگه از اول توی بحث ها بودم، می تونستم کم کم و نرم نرم، نظرهام رو بنویسم اینجا، اما حالا که کار بیخ پیدا کرده و از بیخ هم احتمالا گذشته، مجبورم تقریبا همه ی چیزهایی از داستان که دوست دارم درباره ش حرف بزنم رو یک جا(یا تقریا یک جا) بگم.
چند تا کامنت سحر، کار رو برای من آسون تر می کنه و اجازه می ده قسمت زیادی از حرف هام بر مبنای تیترهایی که اون برشمرده بنویسم. مهمترین این بحث ها، عامه پسند بودن این رمانه.
1- کافکا در کرانه رو می تونیم یه رمان عامه پسند محسوب کنیم و همون طور که شما عزیزان هم گفتید، این ویژگی اصلا چیز منفی ای نیست.
به فهرست ویژگی هایی که سحر برشمرده می خوام این مورد رو هم اضافه کنم. این که رمان یا مجموعه ی کارهای یه نویسندهاز قشرها و سنین مختلف مخاطب داشته باشه، یکی از نشونه های عامه پسند بودنه
2- با بحث سحر راجع به ملموس و عمیق نبودن رنج های کافکا(و به تبع اون اینکه راهکاری در جهت جلب نظر بازار و عامه پسند بودنه) موافقم. این نقص حقیقتا حس میشه در این رمان.
3- اما با این موضوع که این شیوه ی پرداختن به سکس، عامه پسند به حساب میاد موافق نیستم. اساسا" این نوع پرداختن به موضوع(اون طوری که سحر و کسانی که به زبان انگلیسی کار رو خوندن)، درسته که نوعی جذابیت و کشش رو ممکنه برای برخی مخاطب ها ایجاد کنه، اما روی هم رفته، با دید عموم و معمول، چندان موافق طبع نیست و کار رو به نوعی خاص پسند می کنه(فکر نمی کنم توی این زمینه تفاوت چندانی بین مردم کشورهای مختلف هم باشه).
یکی از بهترین مثال ها برای این موضوع، کارهای میلان کوندراست، که به مقادیر زیادی، از ادبیات اروتیک توی کارهاش بهره می گیره.
توی همین زمینه ی سکس، یه نکته ی دیگه اینه که به نسبت حجم کل داستان و روابط بین شخضیت ها، مقیاس و میزان پرداختن همراه با جزئیات به سکس دو نفر، واقعا زیاد نیست. فکر می کنم نهایتا" برای کافکا و ساکورا با مقدار زیاد جزئیات و این قضایا باشه.
.... بر می گردم و بقیه ی نظراتم رو می نویسم؛ در اولین فرصت
ممنون از مطلب خوبت که ما رو به سر ذوق آورده برای بیشتر حرف زدن :)
سلام رفیق
دیر آمدن بهتر از هرگز نیامدن است
الان هم چند روزی فرصت هست تا مطلب بعدی... همچین نرمنرم با هم گپ خواهیم زد.
اصلاً کار تازه شروع شده و بیخش هم ناپیداست فعلاً... کتاب 2002 نوشته شده است و ما در ابتدای 2018 داریم در موردش حرف میزنیم و ممکن است تا چند سال بعد هم دوستان دیگری از راه برسند و در مورد کتاب بحث ادامه یابد.
...
1- بله ...وقتی یک نوشته مخاطب عام داشته و از هر طبقه و سنی داشته باشد طبعاً شاید بتوان گفت عامهپسند است و البته نه همیشه... عکس آن صحیح و جامع است ولی خودش در برخی موارد مثال نقض دارد. مثلاً قلعه حیوانات قاعدتاً از هر قشر و طبقهای خواننده دارد ولی من بشخصه در موردش نمیگویم عامهپسند است.
2- قابل توجه سحر.
3- فکر کنم نظر من به نظر شما در زمینه حجم و نسبت نزدیکتر است. اما در باب هدف و نوع استفاده هنوز دارم فکر میکنم. یاد آن مثال چخوف افتادم که گفته بود اگر در توصیف یک مکان به وجود اسلحه اشاره کردید بالاخره باید از آن اسلحه تیری شلیک بشود... دارم فکر میکنم چه تیرهایی از این اسلحه شلیک شده است. سحر معتقد است این تیر عامهپسندی است که شلیک شده است. من البته در مطلب و در یکی از بندها سعی کردم یک تیر یا تیرکی از دل آن بیرون بکشم
.....
منتظریم.
سلام به دوست عزیزم
حسن کار شما همین بی که با خوندن این همه تحلیل جالب به صرافت افتادم حتما بخونمش
سلام رفیق
اگر این اتفاق رخ بدهد من بسیار شادمان میشوم. و الان هم به لطف دوستان خوشحالم.
در مورد عامه پسند بودن کافکا در کرانه نظری ندارم چون اصلا نفهمیدم اصل ماجرا چی بوده تا این پست شما رو خوندم ولی در کل هم با نظر سحر هم مهرداد در مورد خوندن عامه پسندها و بقول خودم کتابهای زرد موافقم مخصوصا نظر مهرداد در مورد کتاب خوندن خاله اشون خیلی وقتها عامه پسند خونها مخصوصا فهیمه رحیمی وامثال اون هیچ تغییر جهتی نمیدن خب درسته سلیقه است درسته علاقه است ولی یه سوال تو ذهن من بوجود میاره خسته نمیشن از خوندن یه سری داستان که سر و ته همش یه جوره و عین فیلم فارسیا میشه تهشو حدس زد؟ یه وقتی هم یه تلاش بی نتیجه داشتم که دوستمو به سمت خوندن اثار دیگه بکشم نشد حالا من خیلی هم چیز خاصی نمیخونم ولی از کتابای من خوشش نیومد وقتی کتابخونمو میدید سلاخ خانه شماره پنج رو برداشت و با اکراه گفت اینا چیه میخونی اخه سلاخ خانه شماره پنج هم اسمی که برای کتاب انتخاب میکنن حالا داستانش چیه ؟ حتی صبر نکردجوابشو بدم:))))
و سوال دوم خیلی از ماها کتابخونیمون رو با اثارژول ورن و هوگو یا دیکنز شروع کردیم حداقل بینوایان هوگو یا داستان دو شهر رو تو نوجوانی خوندیم با توجه به همه گیر بودن این کتابا بین نوجونای اون زمان جز کدوم طبقه قرار میگیرن خاص یا عامه پسند ؟ راستش کلی با خودم درگیری داشتم اینو بپرسم یا نه دوسه باریم پاکش کردم و باز نوشتم ولی سواله دیگه :))
و سوال سوم کلا به چه کتابایی میگن عامه پسند یه چیزایی میدونم ولی یه تعریف میخوام که به دونسته های پراکنده ام نظم بده
ببخشید من زیاد سوال می پرسم چون کم خوندم و کم میدونم گاهی هم سوالام بی ربط ولی میپرسم
سلام
خب به نظرم بد نیست مستقلاً در مورد این واژه و اصطلاح (عامه پسند) صحبت کنیم و به به یک تعریف واحد برسیم. الان شما هم مثل خیلی دیگر از دوستان در ذهنتان عامه پسند بودن مترادف زرد بودن است... من هم اگر حواسم پرت باشد دچار چنین خلطی می شوم.
اگر عامه پسندی را نقطه مقابل نخبه پسندی و جدی بودن و تخصصی بودن قرار بدهیم آن وقت باید عرض کنم که هر دو طرف این مقابله می توانند زرد باشند یا نباشند. چه بسا رمان هایی که با رویکرد تحریک تفکر مخاطب نوشته شده اند (بر خلاف تحریک احساسات) و تلاش کرده باشند شخصیتهای چندوجهی و پیچیده بیافرینند (برخلاف شخصیتهای ساده و سیاه سفید) و تلاشهایی از این دست اما محصول کارشان مبتذل بوده است و می توان به آنها زرد اطلاق کرد.
من خودم از ادبیات عامه پسند شروع کرده ام و هنوز هم به گونه ای از این ادبیات علاقه دارم (ادبیات پلیسی) و از اعتقادم به آن کوتاه نمی آیم.
اگر تعریف درستی از عامه پسند بکنیم که به کسی هم بر نخورد! ویکتور هوگو و رمانتیست ها را در این طبقه جای داد اما خیلی طبقه بندی کردن کار ساده ای نیست... بیشتر سوءتفاهم ایجاد می کند تا اینکه کمک کند! بر فرض اگر در آن طبقه هم جای بگیرد اتفاقاً جایگاه خوبی دارد. هنوز هم خیلی از این کلاسیکها قابل توصیه اند.
سوال سوم را مستقلاً باید جواب داد و در موردش نوشت. اما عجالتاً تا آن زمان رمانهایی که نثر ساده و ساختار ساده ای دارند و هدفشان بیشتر سرگرم کنندگی است تا چیز دیگر و به دنبال تحت تاثیر قرار دادن احساسات خواننده هستند تا به کار انداختن قوه تفکر ... با این تعریف خب باید انصاف داد که این گونه جایگاه ویژه ای دارد در جهان و باید هم داشته باشد اما هر گونه ای می تواند درونش آثار مبتذل باشد.
یکی دو بار اشاره داشته ام (یک بارش در مورد گونه پست مدرن بود!) که بهترین طبقه بندی برای رمان این است: رمان خوب, رمان متوسط, رمان بد! (خیلی هم ساده)
......
به مشخصه های سحر و مجید در مورد این رمان اگر بخواهم 2 تای دیگر اضافه کنم که به عامه پسند بودن نزدیکش می کند یکی پایان خوش است و دیگری حل مشکلات و معضلات از طریق نیروهای فراطبیعی است.
سلام میله جان خوبید؟
خب برای بار اول کتاب رو خوندم و بسیار بسیار لذت بردم.من نمیتونم به این کتاب نمره ای بدم. این کتاب فرای نمره دادن بود.به قول خود کتاب وصفش با کلمات قابل بیان نیست.
فک میکنم همه به نوعی به نفرین پدران دچار هستیم و تا وقتی از مرز نگذریم نمیفهمیم موضوع از چه قرار بوده.برای همین کافکا خونه پدر رو ترک کرد.چیزی که با ازدواج کردن برای خود منهم اتفاق افتاد. باید از مرز بگذری و در کرانه قدم بزنی تا سوال ها جواب داده بشن. کتاب رو دوست داشتم.
در مورد پدر کافکا که نوشته بودید چرا پسرش رو همچین نفرینی کرده نظر من اینه که از کسی که گربه ها رو میکشه تا با روحشون فلوت درست کنه انتظار دیگه ای نمیره. سر آخر هم گربه دیگه ای کمک کرد تا برنگرده و انتقام بقیه گربه های بیچاره رو گرفت.
نکته دیگه ای که برام مطرح شد این بود که چرا گربه ؟ و نه سگ یا سنجاب یا حیوان دیگه؟ فک میکنم چون گربه ها برای آدما اسرارآمیز هستن.همیشه بودن و همینطور هم باقی می مونن.
در مورد اینکه جاهایی از داستان رو باید با منطق هوشینو طی کرد بسیار موافقم.
من رفتم برای بار دوم کتاب رو بخونم.ممنون از شما که این اثر خوب رو معرفی کردید
سلام
ممنونم دوست عزیز... با دیدن کامنتهای کنکاشگرانه دوستان مگر میتوان خوب نبود!؟
بسیار خوشحالم که از خواندن کتاب لذت و بهره فراوان بردهاید و آن را چنان دوست داشتهاید که برای دوباره خواندن آن بلافاصله اقدام کردهاید.
این خیلی عالی است.
مواجهه با ترسها به نظر من هم تم اصلی داستان است و احتمالاً یکی از دلایل موفقیت کتاب (در کنار مباحث فرمی داستان نظیر دو روایت موازی و جذاب).
اما در مورد نفرین پدر؛ بله میتوان گفت فردی که گربهها را میکشد تا از روحشان فلوت بسازد قطعاً این توانایی را دارد که در مورد فرزندش چنین پیشگویی و نفرینی به کار ببرد اما این سوال پیش میآید که چرا فردی گربهها را میکشد تا از روحشان فلوت بسازد!؟ به هر حال نوشتهای که در روزنامهها بعد از قتل پدر چاپ شده است حاکی از آن است که این شخص آدم آنرمالی نبوده است. بهتر است با این قضیه با همان منطق هوشینویی (بند4!) روبرو شویم.
در مورد گربه هم نظر خاصی ندارم. برای من اسرارآمیزی سنجاب حداقل به همان اندازه اسرارآمیزی گربه است. این حیوان میتوانست هر حیوان دیگری باشد و گربه بودنش گمان نکنم دلیل خاصی داشته باشد جز اینکه موراکامی ظاهراً به گربه علاقمندی ویژهای دارد.
ممنونم میله جان، که با حوصله و صبر کامنت ها رو می خونی و جواب میدی...
و اما ادامه ی حرف ها:
+ اول از همه، راجع به قضیه ی سکس، چیزی رو به حرف هام باید چیزی رو اضافه کنم. البته توی پرانتز و قبلش بگم که متاسفانه من قسمت هایی از داستان که روایت این اتفاق هستت رو نخوندم، و طبعا" سحر دقیق تر و بهتر از ما از متن خبر داره. اما در حالت کلی، می خوام بگم که پرداختن به مساله ی سکس توی یه داستان رو اصلا دلیل و نشانه ای بر عام پسند بودن نمی دونم.
برخی نویسنده ها و برخی از رمان ها، به این مساله، به چشمِ چیزی که نگاه می کنن که در بحث پرداخت شخصیت اهمیت زیادی داره. چون از رهگذر این عمل انسانی، به اون شخصیت و ذهنیاتش میشه نگاه کرد. ضمن اینکه اون رو یه کنش و واکنش طبیعی انسان و شخصیت داستان می دونن، که به فراخور قصه، لازم می دونن که بهش پرداخته بشه. مثل غذا خوردن شخصیت، خشمش، یا چیزهای دیگه... . و اتفاقا معمولا زمانی که این شیوه توی روایت پیاده بشه، ما با متن و روایتی نسبتا پیچیده مواجه میشیم(چون هر چه باشه، وجه مهمی از تحلیل شخصیت رو در خودش داره). این از این.
و دیگه:
+ سحر عزیز، ایرادی دیگه ای که به داستان وارد کرده، مربوط به شخصیت اوشیماست و دوجنسه بودنش.
حقیقتش با این سوال که "چرا این شخصیت دو جنسه ست؟" کمی مشکل دارم. شما می تونید بپرسید چرا نباشه؟
در واقع، مشکل اصلی من، با همون طرز نگاهی به اجزای داستانه، که میله ی عزیز مطرحش کرد و منسوب به چخوفه. البته که هر جزئی از داستان، بالاخره نقشی در روایت باید داشته باشه _و اصلا قسمتی از هنر داستان نویس، به همون گزینش کردن از بین بی شمار داده و اطلاعاته، تا مناسب ترین چیز رو به خواننده "نشان" بده_ اما قائل به اون هدف مندی یک به یک و مطلقی نیستم که تعریف چخوف در خودش داره.
یعنی میگم اون جزء از داستان، همین که توی دنیایی که داستان خلق کرده، قابل پذیرش و شناساننده باشه، تقریبا کافیه و نیازی نیست حتما بار سنگین و قابل توجهی رو از پیرنگ یا روایت رو به عهده داشته باشه.
از این نظر، اوشیما، فردی از جامعه ست. ضمن اینکه ویژگی دو جنسیتی بودنش، به ظرافتی که توی قصه از رفتارش مورد انتظار نویسنده ست، بهتر جامه ی عمل می پوشونه. اما اینم بگم که این ویژگی رو هم به عنوان انتتخاب آگاهانه ی نویسنده برای جذاب تر و عام پسندتر کردن کتاب می پذیرم.
+ بحث دیگه، راجع به روابط بین متنی و اقتباس و استفاده از اسطوره هاست. جایی مصاحبه ای از موراکامی خوندم(فکر می کنم شماره ای از "همشهری داستان، سال1390 بود) که مضمون حرفش این بود که به اسطوره ی ادیپوس هم نیم نگاهی توی این اثر داشته، اما نه این که کار رو از اون اقتباس کرده باشه. این کار، بیشتر تلفیقی از چندین اسطوره و افسانه ی عقاید محلی کهنه. روشن ترین مثال هاش بعد از ادیپوس توی داستان به کار رفته و اتفاقا" به نظرم خوش هم نشسته، اندیشه ی هزارتو ها و اون کاری هست که منسوب به آزتک هاست(اگه اشتباه نکنم): که می گه دل و روده ی انسان رو روی زمین پخش می کردن و معتقد بودن نقشه ی کلی جهان رو می تونن از روی اون بخونن.
بعله، فعلا همینا بود، تا باز حرف بزنیم بعدا"
ممنون
سلام رفیق
+ در مورد کاربرد روابط انسانی خاص در داستان به طور کلی و با این نسبتهایی که من حدس میزنم با شما موافقم که این روابط در پرداخت شخصیتها میتواند راهگشا باشد. اما در این مورد خاص من نمیتوانم قضاوت کنم. خوشبختانه من و شما و اکثر دوستان نسخه تعدیلشدهای از این بخشها را خواندهایم! گفتم خوشبختانه چون احساس میکنم نسخه کاملتر در این زمینه موضوع را پیچیدهتر میکرد!! در این مورد برداشت شخصی من بیشتر ناظر به بند 8 است که در ادامه مطلب نوشتهام... یعنی به نوعی میتواند بیاختیاری انسان در برخی وضعیتةا را نشان بدهد. من از آن به عنوان تبصره نجاتبخش یاد کردم و به نظرم رسید وقتی کافکا علیرغم فرضیات ذهنی خودش (که هر کدام قراینی در واقعیت داشتند مثلاً ساکورا از برادری میگوید که سالها او را ندیده است و سایکی هم در کنار چند قرینه وقتی از مصاحبه ةایش با افراد صاعقهزده سخن میگوید و بعد از طرف کافکا با سوالی پیرامون پدرش که از قضا صاعقهزدگی را تجربه کرده بود مواجه میشود به گونهای جواب میدهد که شک کافکا را برمیانگیزد و...) در خصوص احتمال رابطه خویشاوندی با این دو نفر، وقتی در معرض یک رابطه خاص (توجه دارید که این یک رابطه معمولی نیست و به گمانم در اغلب قریب به اتفاق ملل یک رابطه ممنوعه است) قرار میگیرد آن فرضیات را نادیده میگیرد. به قول آن گربه یکی از دلایل گم شدن گربهها همین میل جنسی است!
الغرض من به نظرم این چند صحنه میتواند عمق بیاختیاری یک انسان را نشان بدهد. منتها در زمینه اختیار و تصمیمگیری هنوز ماندهام که چرا پس در خصوص آن داستان معدنچی میگوید آن یارو شخصیت اصلی دچار تحول نشد چون کنشگر نبود و فقط ناظر بود (تا اینجا را قبول دارم) و ما میدانیم که کافکا دچار تحول شد، از نو به دنیا آمد، خشمش را دور ریخت، بخشید، وارد دنیای نویی شد و... خب پس قاعدتاً کافکا میبایست یک کنشگر مختار باشد اما در همین صحنههایی که مورد بحث ماست دقیقاً بیاختیاری اوست که بولد میشود و حتا کلامی هم مبنی بر تایید این موضوع که بله من هیچگاه تصمیم نگرفتهام و.. بر زبان میآورد. این چیزی است که ذهن مرا مغشوش کرده است و اگر این نبود من با همه موارد دیگر کاملاً کنار آمده بودم و اتفاقاً لذت هم برده بودم.
+ در مورد اوشیما من مشکل خاصی ندارم و با جمله آخرت به عنوان نتیجهگیری بحث موافقم. احتمالاً نظردوستمان هم همین است.
+در مورد اودیپوس کمی از یک نیمنگاه فراتر رفته است... مشکلی هم ندارد اگر ستون داستان را کاملاً بر آن "پی" بنا میکرد (تمام و کمال)... منتها برداشت من در حین خواندن داستان این بود که میخواهد از آن حالت چیرگی سرنوشت بر انسان خارج شود و پایانبندی داستان هم حداقل بزعم من چنین چیزی را به ذهن خواننده میرساند منتها آن اِن قُلتهایی که در زمینه اختیار و سرنوشت گفتم هنوز در ذهنم باقیست.
ممنون
با سلام مجدد،
در مورد اوشیما و جنسیتش، من خیلی موافق این مورد نیستم که به خاطر موارد تبلیغاتی در کتاب گذاشته شده. البته اولین چیزی که به ذهن منهم رسید همین بود. ولی باید اینو در نظر داشت که ما این کتاب رو در سال 2017 ( و دیگه 2018) داریم می خونیم و کتاب در سال 2002 چاپ شده. اون موقع مثل الان در هر برنامه ، سریال و ... صحبت این جور آدمها نبوده.
به نظر من دو جنسی بودن اوشیما هم یکی از موارد عجیب بودن داستانه و شاید بهمون مورد «مذکر/ مونث» رو به ذهن متبادر کنه و شاید تنها کسی که می تونسته به کافکا توی اون شرایط کمک کنه یک نفر بجز آدمهای عادی میتونسته باشه.
* در مورد اینکه چرا اینقدر به راحتی به کافکا و ناکاتا در داستان کمک می رسه، نظر من اینه که به خاطر منش مردم ژاپن می تونه باشه. اگه فیلم های ژاپنی و همینطور در اخبار هنگام وقوع حوادث طبیعی ژاپنی ها رو در نظر داشته باشید، می بینید که چقدر نسبت به هم مهربان هستن و بهم کمک می کنن. به نظر من اگه بخوایم بگیم این مورد داستان که کمک فوری می رسه از موارد باسمه ای داستان هست، قدری فرهنگ ژاپن رو با فرهنگ جامعه خودمون مقایسه کردیم.
ناکاتا و همین طور کافکا همونطور که در کتاب هم آورده شده افراد دوست داشتنی هستن. در مورد ناکاتا خود کتاب گفته که همیشه مردم دوستش داشتن و کمک بهش می رسید. بهمین دلیل آدم می تونه صحبتش با گربه ها و پیش بینی های درستش رو بپذیره. کافکا هم که نوجوانی مسئول و مرتب معرفی شده و همین باعث میشه که مورد توجه باشه و همیشه هم باید جامعه ژاپن که داستان درش اتفاق می افته و خصوصیاتش رو مد نظر قرار بدیم.
*در مورد رابطه جنسی و آب و تابش توی کتاب، دو نکته به ذهنم می رسه : یکی اینکه در فرهنگ شرق آسیا رابطه جنسی باعث آزاد شدن انرژی خاصی در روح و جسم میشه که می تونه به اعتلای روح کمک کنه. و من با این مورد موافقم. حتی می تونم بگم می تونه به شهود منجر بشه و مثل قدم زدن در کرانه می مونه. دوم اینکه داریم از رابطه جنسی یک نوجوان پانزده ساله صحبت می کنیم که چون بار اولش هست مسلمه که باید با آب و تاب مطرح بشه، نه مثل ترجمه ها. چه که وقتی آدم ترجمه رو می خونه بنظرش میاید باید بیشتر به این موضوع توجه می شده.
نه فک نمی کنم این کتاب این موارد رو جهت عامه پسند کردن (به معنای خارجی کلمه) کتاب به اون اضافه کرده باشه. زیرا که ماجرای ناکاتا در کودکی نیز (یعنی در واقع اولین ماجرای عجیب داستان) از داشتن رابطه جنسی در رویای معلم ناکاتا شروع می شه.
سلام دوست من
ممنون از پیگیری و ادامه بحث
+ بله در سال 2017 به نسبت 2002 استفاده از این مولفهها گستردهتر شده است و همین به تنهایی نشان میدهد که موراکامی نویسنده هوشمندی است و باصطلاح نبض حال و روند آتی بازار را خوب تشخیص میدهد
اینکه اشاره کردید در شرایط کافکا فردی مانند اوشیما تنها کسی است که میتواند به کافکا کمک کند یک اشاره قابل تامل است. من هم در ذیل کامنت یکی از دوستان اشاره کردم شاید عادی بودن این شخصیت (عادی بودن را از زاویه ارزشگذاری نمیگویم... مرد معمولی بودن مد نظرم است) مشکلاتی را هم ایجاد میکرد... اگر به سائکی توجه داشته باشیم!
این اشاره یک مشکل فرعی ایجاد میکند که در بند بعدی به آن خواهم پرداخت.
+ فرهنگ ژاپنیها هم اشاره خوبی است. واقعاً در حوزه فرهنگ و مسئولیتپذیری ژاپنیها برخی از این تصادفات کاملاً قابل قبول است. همینجا به بند قبلی نقب میزنم و جایی که اشاره کردیم که اوشیما با توجه به دوجنسه بودن شاید تنها کسی بود که به کافکا میتوانست کمک کند... خُب برخی دوستان با همین مشکل دارند که چرا در چنین اوضاعی "اَد" همین تنها فرد، سر راه کافکا قرار میگیرد!
این ژاپنیها واقعاً اسرارآمیز هستند... یعنی در برخی زمینهها رشکبرانگیز هستند و ما از شدت رشک آنها را اسرارآمیز میبینیم. داخل پرانتز یاد یک مطلبی افتادم که در آن اشاره شده بود که ژاپنیها پهبادی ساختهاند که میتواند در فضای داخل ساختمانهای اداری پرواز کند و با پخش موسیقی به کارمندان گوشزد کند که ساعت کاری تمام شده است و بدینترتیب از کار کردن افراطی آنها جلوگیری شود!! طبعاً در قیاس با سازمانهای ما این خبر بیشتر به افسانه یا لطیفه میماند
+در مورد رابطه جنسی هم نکتهای که شما گوشزد کردید قابل تامل است. حتماً اینگونه است. لیکن خارج از بحث عامهپسندی، درخصوص کافکا طرفین این رابطه است که ما را به فکر وامیدارد... من هم معتقدم کلیت آن منظور خاصی را هدف قرار داده است که در ذیل کامنت مجید در موردش حدسهایی زدهام.
در مورد ناکاتای کودک، من نتوانستم ارتباط دقیقی بین رویای معلم و اتفاقی که برای ناکاتا رخ داد برقرار کنم. بله بعد از آن رویا این اتفاق رخ داد. یا حتا اگر دقیقتر بخواهیم بدانیم بعد از آن رویا که در ذهن معلم به شدت شکل واقعی دارد، در هنگام صعود در جنگل و ... آن معلم پیش از موعد دچار عادت ماهانه شد و آن حولههای خونی توسط ناکاتای کودک کشف شد منتها خُب من هیچ رابطهای بین اینها و اتفاقی که بعد رخ داد نتوانستم برقرار کنم.
میله جان تاخیرم را در جواب دادن ببخش.
پنج نفر را که به نظرم خیلی نیاز به فکر ندارند اینها هستند:
میلان کوندرا، مارگارت اتوود، خاویر ماریاس، آدونیس، دان دلیلو.
اختیار دارید قربان.
ممنون
در مورد خاویر ماریاس باید به خودم تذکر جدی بدهم
لازم میدونم در ادامۀ بحث با مجید و یلدای عزیز به چند نکته اشاره کنم:
1. در مقولۀ سکس باید عنوان کنم که من اصلاً با زیادی این قضیه مشکلی ندارم به شرط آن که همانطور که مجید گفت در راستای توضیح و تبیین شخصیتها و اعمالشان باشد. اما وقتی با نوجوان در حال بلوغی روبهرو هستیم که قاعدتاً در حال تجربۀ نخستین روابط جنسیاش است، قضیه فرق میکند و اتفاقاً همین جا بیخ پیدا میکند! کافکا در تمام این صحنهها اتفاقاً عاملی اصلی است و ابداً کمتجربه به نظر نمیرسد. آگاهانه خانم سائکی را به اتاقش میکشاند و به ساکورا تجاوز میکند (شما تجربۀ کافکا در این زمینه را با مثلاً مال هولدن کالفیلد مقایسه کن ... تفاوت از یک دره هم وسیعتر است!) به علاوه، همانطور که میله گفت حالا شاید کافکا ناآگاه باشد، اما خانم سائکی که در هر حال میداند مادر او هست یا نیست و این ماجرا را پیچیدهتر میکند. به علاوه کافکار انگار آگاهانه به دنبال تحقق بخشیدن به نفرین پدر است. ضمن این که ماجرای هوشینو قبل از ربودن سنگ ورودی را چطور میتوان توجیه کرد؟ کلنل ساندرز نه فقط سنگ ورودی که هیجانانگیزترین تجربۀ جنسی را برای او فراهم میکند. قضیۀ همان اسلحۀ چخوف است ... شما کل این صحنه را از کتاب دربیاور، چه چیزی تغییر میکند؟ مگر این که بخواهیم بگوییم حالا هوشینو هم با این کار از فشارهای روحی خلاص میشود که در این صورت به نظرم این فقط مختص روحیۀ شرق آسیا نیست و اگر بخواهیم اینطوری راجع به ماجرا قضاوت کنیم آن وقت کل ادبیات جهان باید پر از اینگونه صحنههای اروتیک باشد. (همین الان آن فیلم دریمرز برتولوچی به ذهنم رسید که کاملاً در این زمینه با این رمان قابل قیاس است).
2. دربارۀ مسیر آسانی که شخصیتهای اصلی به کمک این کاراکترهای فرعی دوستداشتنی میپیمایند باید عرض کنم که شاید خصوصیت ژاپنیها اینگونه باشد، اما شما نمیتوانید سرتاسر یک اثر ادبی را با این خصوصیت پر کنید و سیری را که قاعدتاً با دشواریها و خطرات بسیاری روبهروست با اتکا به آن، به نقطۀ پایانی برسانید. به ویژه اثری که به اعتقاد خود نویسنده و تمام منتقدان به شدت بر فاکتورهای ادبیات غرب استوار است. ناکاتا در مواردی که نویسنده میخواهد عقبافتاده و کندذهن و در بقیۀ موارد (از جمله سماجت در دنبال کردن سنگ ورودی و رویارویی با خانم سائکی) باشعور است و فقط خودش مدام عنوان میکند که چون من کندذهنم .....
3. این ماجرای اسلحۀ چخوف را هم مدام باید وسط بکشیم. شما شخصیت دوجنسی اوشیما را به شخصیتی معمولی تبدیل کن. چه اتفاقی میافتد؟ اگر روحیۀ مردم ژاپن کمک به دیگران است که دیگر لازم نیست یک شخصیت بینابین این وسط حضور داشته باشد. یک مرد یا زن به تنهایی هم همان کار را انجام میدهد دیگر! آن هم با جزئیاتی که اوشیما در مورد اندامهای جنسی و نوع رابطهاش توضیح میدهد. واقعاً اینها لازم است، آن هم بلافاصله در برخورد با آن دو خانم فمنیست که ظاهراً فقط به این دلیل ظاهر میشوند که ما زیر و بالای آقای اوشیما را درک کنیم!
4. مشکل من در مورد نفرین همچنان باقی است. این قصۀ گنجی نیست که در باور ژاپنی عمیقاً ریشهدار است ( یاد تئاتر بانو آئویی بخیر!) همانطور که گفتم یکی از مهمترین اسطورههای جهان است و براحتی نمیتوان با رواننژندی پدر کافکا توجیهاش کرد. من استفاده از بنمایۀ داستان گنجی را در اثر خیلی دوست داشتم ( در واقعا تنها چیزی است که نشان میدهد ما نه با یک اثر غربی که با یک کار ژاپنی روبهرو هستیم)، اما نفرین ادیپ باید کارکردی داشته باشد که امیدوارم کسی بیاید همین جا و برایمان روشنش کند. به اضافۀ آن عذاب وجدان وحشتناک خانم سائکی و آن ماجرای آبکی اش با معشوقش!
5. آن مقالۀ هزارتوهای ناخودآگاه را هم خواندهام که نمیدانم اینجا منبعش را که نیویورکر بود معرفی کردهاند یا نه! اما راستش پاسخ هیچکدام از این پرسشها ابداً در آن مقاله نبود.
6. در ادامۀ بحث عامهپسندی دلم میخواهد این را هم عنوان کنم که شاید تمام وقایع در ژاپن با شخصیتها و اسمی ژاپنی بگذرد اما ما با یک اثر بومی ژاپنی روبهرو نیستیم و این هوشمندی نویسنده و نگاهش به بازارهای جهانی را میرساند ( مثالی که همین الان به ذهنم رسید آقای فرهادی است که میرود از یک بازیگر بینالمللی معروف در فیلمش استفاده میکند ). کافکا در کرانه اگر بنمایۀ افسانۀ گنجی را نداشت با یک اثر غربی مو نمیزد و این اتفاقاً خردهای است که بعضیها به او گرفتهاند. این که به معضلات ژاپن نمیپردازد ( از جمله برندۀ نوبل کنزوبورو اوئه ) البته از نظر من این اشکال ندارد. به شرط آن که نخواهیم در تحلیل اثر هر جا که لازم شد فرهنگ و روحیات ژاپنی را وارد کنیم و در بقیۀ موارد با کتاب به عنوان یک اثر جهانشمول روبهرو شویم.
7. به همین دلایل است که از همان ابتدا گفتم باید با این رمان به عنوان یک اثر فانتزی و عامهپسند برخورد کنیم؛ در جهان عامهپسند و فانتزی میتوان سؤالات اساسی را بیپاسخ گذاشت یا پاسخهای دور از ذهن و متغیر برایشان فراهم کرد.
با سلام
قابل توجه یلدا و مجید و باقی دوستان
...................
1- من چیز جدیدی ندارم به صحبتهای قبلی خودم در این زمینه بیفزایم. اما اینکه اشاره کردید کافکا آگاهانه به دنبال تحقق بخشیدن نفرین پدر است به نظر من هم کاملاً قابل برداشت است و این همان مواجهه مستقیم است که گفتم.... من این را تمایز این داستان با اودیپوس در نظر گرفتم. منتها باز آن کلامی که کافکا میگوید من هیچگاه انتخاب نکردم مشکلساز است. این جمله را گمانم عیناً اودیپوس در نمایشنامه به زبان میآورد و خیلی جمله مهمی هم هست... به نظرم اینجا به نوعی معلق میمانیم!
2- نه اینکه نتوانیم کل مسیر را با چنین خصوصیاتی طی کنیم... میتوانیم... الان موراکامی این کار را کرد و موفق هم بوده است. موفق از لحاظ مورد پسند اکثریت قابل توجهی قرار گرفتن که در میانشان عام و خاص وجود دارند. ولی سلیقه من هم در این زمینه کمی متفاوت است.
.....
این بحث کماکان ادامه خواهد داشت.
مطلب بعدی آماده است و حیفم میآید این بحث را قطع کنم لذا در صورت گذاشتن مطلب بعدی این بحث را ادامه دهید.
یکی از بحث برانگیزترین پست های شما است حدود چهل کامنت . واقعا خواندنشان لذت بخش بود
سلام
بله تقریباً و تحقیقاً همین طور است...مسلماً وقتی چند نفر همزمان یک کتاب را بخوانند اینگونه فرصت به آزمون گذاشتن برداشتها پدید میآید. خیلی از کتابهای دیگر هم چنین فضایی را میتوانست به وجود بیاورد اما ...
بعدها هم هرکسی بیاید لذت خواهد برد. کاش همیشه سه چهار نفر کتاب را همزمان بخوانند.
الان که دوباره نگاهی به کامنت ها انداختم گفتم من هم چیزی در مورد عامه پسندی بگم،من با معیار های دوستان در مورد عامه پسند بودن تقریبا موافقم ولی همینطور که شما هم اشاره کردید عامه پسند بودن اصلا متناقض با ارزش ادبی کتاب (چه از لحاظ فنی مثل نوع نگارش و چه از لحاظ محتوی) نیست و بر عکس خاص پسندی هم ملاکی برای ارزشمندی اون کتاب نیست.
البته این در فرهنگ غرب رواج بیشتری داره و خیلی از کتاب های خوب بسیار پرفروش هستند در صورتی که در ایران کتاب های پرفروش اغلب کتاب های عامه پسند فاقد ارزش ادبی هستند.
در مورد قلعه ی حیوانات هم به نظر من اتفاقا کتاب عامه پسندیه( بر خلاف ۱۹۸۴ ) و دلیل اصلیش هم نزدیکی و ملموس بودن داستان برای مخاطب عادیه و حتی یک فرد غیر کتابخوان هم میتونه متوجه نماد های کتاب بشه و باهاش ارتباط بگیره.
سلام
در ایران یک مشکلاتی هست که نمیگذارد خیلی تحلیلها صحیح باشد... مثل تیراژهای واقعی و غیرواقعی... آمارها خیلی شفاف نیستند مثل همه حوزههای دیگر.
ولی یک شکافی قابل مشاهده است... بخش قابل توجهی فقط رمانهای عامهپسند نازل میخوانند و بخش قابل توجه دیگری هم رمان های نخبهپسند را میخوانند. کثرت و تنوع محصولات مجموعه دوم سبب میشود تیراژ آنها پایینتر باشد اما مواقعی که یک کتاب از نوع دوم بر یک موج نخبهگرایانه سوار میشود اتفاقاً فروش خوبی خواهد داشت.
اتفاقاً من هم مزرعه حیوانات را بیشتر از خیلی از کتابها لایق معنای دقیق کلمه عامهپسند میدانم... راستش این داستانهای عاشقانه اجتماعی خارج از سنین 15 تا 35 سالگی گمان نکنم مشتری داشته باشد!
میله جان ، سلام
چقدر بحث هایی به این گونه شیرین است. از وقتی کتاب را خواندم هروقت که سرم خلوت می شود امکان ندارد که بهش فکر نکنم.
الان که دارم دوباره کتاب را می خوانم یک جمله پیدا کردم که فکر می کنم خود موراکامی خواسته این کتاب رو هم بوسیله آن توضیح بدهد: جایی که برای اولین بار اوشیما دارد کافکا را به ویلای جنگلی می برد و درباره موسیقی د ماژور شوبرت حرف می زنند:
«توضیح قانع کننده ای برایش ندارم اما می توانم یک چیز بگویم: آثاری که نقصی در خود دارند به همین دلیل عده ای را جلب می کنند. یا دست کم برای آدمهایی که جنم خاصی دارند جالبند. درست به همان دلیل معدنچی سوسه کی برای تو جالب است. چیزی در آن است که تو را به سوی خود می کشد، بیش از رمانهای کاملترش {....}. چیزی در آن می یابی که به قلبت چنگ می زند یا شاید بشود گفت اثر تو را می یابد. »
فکر می کنم به راحتی می توانیم این جمله ها را به کتاب خود موراکامی هم نسبت بدهیم. اثری که خود نویسنده می دانسته بعضی جاهاش از منطق عمومی پیروی نمی کنه. اما «به قلبت چنگ می اندازد». من فکر می کنم به همین خاطر هست که اینقدر ما دربارش حرف زدیم.
سلام یلدای عزیز
قسمتی که نقل کردید جالب است. جلب توجه به دلیل وجود یک نقص... به گمانم با مشابه این سخن اخیراً جایی برخورد کردهام... اتفاقاً آنجا هم موضوع موسیقی بود. به هر حال این هم نوعی هوشمندی است.
خرگوشهای باهوش(بخصوص در انیمیشنها!) وقتی لانه میسازند چندین راه فرار برای خود تعبیه میکنند تا گیر نیفتند
ممنون از شما
چقدر معناهای عمیق در این کتاب بوده و من نفهمیدم
نمیشه کلا همون بخش هایی رو که من می خونم بنویسی؟!
با این پیشنهاد به نظرم هدفت این است که کلاً چیزی ننویسم
مطلب شما و تمامی کامنتها را خواندم و از شما تشکر میکنم. سوالی که برای من پیش آمد این بود که چرا شما علیرغم نقصهایی که در کتاب دیدهاید نمره بالایی به کتاب دادهاید؟
سلام دوست عزیز
سوال خوبی است. میتوان به دو علت اشاره کرد: اول اینکه روایت برای من پر جاذبه بود، کشش داشت، و فارغ از آن مواردی که اشاره کردم میشد داستان را ادامه داد. توجه دارید که در این حجم ایجاد کردن چنین شوقی کار سادهای نیست. هرچند حدس میزنم ممکن است برای برخی از خوانندگان اینگونه نباشد.
دومین علت هم این است که ارزش یک اثر بیشتر به سوالهایی است که در ذهن ایجاد میکند. پاسخهایی که به این سوالات میدهد در مرتبه دوم و حتا سوم و چهارم قرار میگیرد.
این بحثا اینقدر داغ شد که بالاخره منرو وسوسه کرد که از این موراکامی یک رمان بخونم ببینم چی میگه این چشم بادومی ، اما این کتاب نه، دارم به چوب نروژی و یا تعقیب گوسفند وحشی فکر میکنم. تا ببینیم چه پیش آید
بسیار عالی
من هم حتماً در سال آینده و سالهای آتی به سراغ این نویسنده خواهم رفت.
خب میله جان، با سلام
نوبت دوم خواندن کافکا هم به پایان رسید. شاید بتوانم قسمتی از سوالات را الان جواب بدهم. البته با توجه به اینکه شما نظرتتان به این سو بود که کتاب و مطالبش جهت صرفه اقتصادی و فروش بیشتر است و دل مرا شکستید، دو دل بودم که آیا لازم است که دریافتم را بنویسم یا نه.
البته می دانم که نظر هرکسی برای خودش محترم است. یعنی همه اش به خودم این را گوشزد می کنم
اول: در مورد نفرین پدر و اختیار داشتن کافکا و اینکه گفته بودید چرا بعضی جاها کافکا می گوید «نه هیچ انتخابی ندارم»، باید برگردیم به داستان اودیپ شاه. کافکا هم مثل او هیچ انتخابی نداشت. هر دو از خانه فرار کردند که نفرین به حقیقت نپیوندد اما مستقیم به سوی آن رفتند. در آخر هر دو فقط حق این انتخاب را داشتند که بعد از رخ دادن سرنوشت محتوم چه تصمیمی بگیرند.
دوم : در مورد نظر یکی از دوستان که عشق جوانی میس سائکی را «آبکی» خوانده بود، باید بگویم چیزی که در کتاب بود ( از صحبتهای میس سائکی با کافکا در دل جنگل بعد از مرگ میس سائکی) همین عشق بود که از فرط قوی بودن باعث جنون میس سائکی شد و او دنبال مدخل گشت تا همه چیز وارونه بشود و «پیش از آنکه عشقش برود یا کسی آن را از او بگیرد، خودش رهایش کند». در نتیجه معشوقش میمیرد و زندگی اش بعد از آن دچار بی نظمی ای که بوجود آورد می شود.
و به نظر من باعث می شود که خودش دوباره معشوقش را به دنیا بیاورد که بشود کافکای پانزده ساله. و این سوال شما که گفته بودید آیا میس سائکی هم نمی دانست که کافکا پسرش هست یا نه را پاسخ می دهد. من اینطور فهمیدم که سائکی کافکا را تمام مدت نه پسرش که معشوقش می دید. چون می دانست همه چیز وارونه شده . در دل جنگل، کافکا هم این را فهمید.
و سوم در مورد پرسش شما که چرا اوشیما از سربازان خبر نداشت اما برادرش خبر داشت، خیلی منطقی است. حتما برادر اوشیما مثل کافکا سوالات و دغدغه ای داشت که باید پاسخ داده می شد. اما اوشیما حتما همچنین مواردی برایش پیش نیامده بود که بخواهد دنبالش بگردد. مثل همه ما. بعضی ها دغدغه ای دارند و دنبال پاسخ می گردند و بعضی ها ندارند. بعضی ها بعضی کتاب ها را دوست دارند و بعضی دیگر ندارند.
*راستی نسخه انگلیسی این کتاب را هم نگاهی انداختم. کتابی که من خواندم ترجمه آقای غبرایی بود که بسیار به نسخه انگلیسی نزدیک بود.
موفق باشید
سلام یلدای عزیز
بسیار کار خوبی کردید که پس از دوبارهخوانی به سوالات مطرح شده و جوابهای آن فکر کردید. البته من خودم احساس نمیکنم که نظرم به آن سویی که اشاره کردید غش کرده باشد! هرچند معتقدم که نویسنده با هوشمندی به بازار فروش توجه داشته است که اصلاً این نه تنها چیز بدی نیست بلکه جزء فضایل آن است. لذا امیدوارم با این توضیح دلتان به حال اولیه بازگردد
اول: موافقم که در مورد نفرین میبایست به اودیپوس توجه کنیم چون نویسنده هم صراحتاً به آن اشاره کرده است و از این گنجینه و میراث ادبی بهره برده است. منتها به نظرم نویسنده تلاش کرده است تفاوتهایی با آن ایجاد کند به عنوان مثال فرار کافکا و فرار اودیپوس از خانه به نظرم متفاوت است و اینگونه به نظر من رسید که برعکس اودیپوس، کافکا میخواهد با مواجهه مستقیم خودش را از شر نفرین خلاص کند که راهکار مدرنتری است و لااقل با عنایت به تجربه اودیپوس از این طریق همان بلا به سرش نیاید! شاید به همین دلیل است که در مواجهه با سائکی و ساکورا آنگونه عمل میکند (توجه دارید که اگر اودیپی میخواست عمل کند باید از پیش آنها هم فرار میکرد). اودیپوس کاملاً ناآگاهانه داخل همان سرنوشت مقدر افتاد اما کافکا داستانش متفاوت است. گیر ذهنی من آنجا بود که کافکا در تفسیر معدنچی اشاره میکند این شخصیت به دلیل اینکه در رویدادهایی که بر او گذشت فقط نظارهگر بود دچار تحول نشد و از طرفی در انتها میبینیم کافکا متحول شده است لذا منطقاً باید کافکا را یک نظارهگر صرف نبینیم و...
دوم: قابل توجه ایشان.
قسمت دوم این بخش قابل تامل است. من هم به این رویکرد رسیده بودم که سائکی و کافکا میتوانند چنین ارتباطی داشته باشند و درواقع نباید به این قسمتها با دید رئالیستی نگاه کرد. به قول دوستمان همین موارد است که دوز فانتزی اثر را بالا میبرد.
سوم: البته ما نمیدانیم که اوشیما از وجود آن سربازان خبر داشته است یا نه! فقط میدانیم که برادرش معتقد است خبر نداشته است... ولی اگر به نوبت دوم انتقال کافکا به کلبه جنگلی دقت کنیم از حرفهای اوشیما برمیآید که انگار او هم تجربه رفتن به دل جنگل را داشته است و به نوعی دارد کافکا را ترغیب میکند که به این سفر (حالا بیرونی یا درونی) دست بزند. من اگر به جای نویسنده بودم آن حرف را توی دهان برادر اوشیما نمیگذاشتم... هیچ اتفاق بدی نمیافتاد! میافتاد!؟
خیلی خوبه که به نسخه انگلیسی هم رجوع کردید... من که با دیدن اینجور همراهان ذوقزده میشوم....من در مورد جاهایی که مشکوک بودم به هر دو نسخه معروفتر ترجمه نگاهی انداختم و متوجه شدم که موارد شک من به این دو مترجم عزیز ارتباطی ندارد.
موفق باشید
کامنت های دوستان را میخواندم در رابطه با جایزه نوبل...ب نظرم بهتر است نوبل کوندرا را هر چ زودتر بدهند تا نمرده است .چ طور ممکن است کوندرا باشد و نوبل را بدن به یکی دیگه . با این نوناشون
فردا یا پس فرداخواندن کافکا را شروع می کنم و برای عرض ادب و ایراد سخن خدمتتون میرسیم
سلام
به گمانم بدون نوبل خواهد مرد... و آیندگانی چون ما در موردش خواهند نوشت: او بدون نوبل به دنیا آمد و بدون نوبل زیست و بدون نوبل از دنیا رفت
منتظر خوانش شما و خواندن نظراتتان در مورد این کتاب هستیم. ممنون
توضیحات بالا بسیار به هضم کتاب برایم کمک کرد .همانطور که گفتید کتاب با مفاهیم و استعاره های زیادی غنی سازی شده .
چیز جالب توجه اثار موراکامی توجه به ورزش .مطالعه و موسیقی ست و شخصیت ها منزوی و تنها هستند...
از خاندن کتاب لزت بردم . بن ظرم بهتر بود موراکامی پایانی برای کتاب نمیگزاشت چرا که مسیر خاندن خود کتاب زیباتر بود
سلام دوست عزیز
خوشحالم که این توضیحات و گفتمانی که بین خوانندگان راه افتاد به کار آمده و میآید و خواهد آمد. وبلاگ من هم با این بحثها غنیسازی میشود.
ورزش و مطالعه و موسیقی... در واقع شخصیتی که این سه موضوع را در برنامه داشته باشد لاجرم باید تنها باشد که به هر سه این موارد برسد
Sαмιяα