«ویلهلم کازدا» ستوان جوانی است که در پادگانی در شهر وین، در اواخر قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم، زندگی میکند. او سعی میکند با حسابگری در مخارج، حقوق ماهیانهاش را طوری مدیریت کند که زندگی مجردی خوشی را بگذراند که البته در چند ماه منتهی به زمان آغاز روایت چندان توفیقی در زمینه خوشگذرانی نداشته است و علت آن هم بیپولی است. در چنین حال و روزی با درخواستی نامتعارف از جانب یکی از همقطاران سابق مواجه میشود. این فرد (بوگنر) سه سال قبل در اثر بالا آوردن قرض مجبور شد از زندگی نظامی خارج شود؛ چیزی که برای یک افسر در آن دوران یک ننگ محسوب میشد. این فرد خیلی سریع به هزار گولدن پول نیاز دارد و کسب آن ظرف یکی دو روز با توجه به توضیحی که در داستان میدهد حیاتی است. فراهم کردن این مبلغ برای ویلهلم که تمام داراییاش 120 گولدن است و باید تا آخر ماه با آن سر کند، غیرممکن است اما به دوستش قول میدهد که همین دارایی را در قمار به خطر بیاندازد تا این مبلغ را جور کند.
او هر یکشنبه به منطقهای ییلاقی در حومه وین میرود و در آنجا ابتدا در خانهی یک کارخانهدار از مصاحبت بانوی زیبای خانه و دوشیزهی جوانِ خانواده کسنر بهرهمند میشود و پس از آن در کافهای به همراه جمعی از همقطاران و دوستان دیگر در بازیای شبیه به بیست و یک، مختصری قمار میکند. او همواره در این بازیها جانب احتیاط را رعایت میکند و باصطلاح میداند که چه زمانی باید از سر میز بلند شود و در برابر وسوسهها مقاومت کند. او این بار هم به خودش قول میدهد که فقط یک ربع یا نیم ساعت شانس خودش را امتحان کند و بعد...
آیا به صرف توفیق در آزمونهای گذشته میتوان اطمینان داشت که در آزمونهای آتی هم موفق باشیم!؟ آیا غلبه بر وسوسههای خُرد میتواند ما را غره کند تا با هر وسوسهی کلانی درآویزیم و پیروز شویم؟! آیا خواستههای بشری حد و مرزی دارد!؟ تصادف و بازیهای سرنوشت چه نقشی در زندگی ما دارند!؟ آیا نباید برای بالا بردن تراز زندگی ریسک کرد!؟ اینها موضوعاتی است که در حین داستان برای ویلهلم یا مای خواننده مطرح میشود. در ادامه مطلب به برخی برشها و برداشتها خواهم پرداخت.
*****
کتاب بازی در سپیدهدم و رویا حاوی دو نوولا از آرتور شنیتسلر، نویسنده و پزشک اطریشی است که در این مطلب به داستان اول میپردازم و در مطلب بعدی به سراغ داستان بعدی خواهم رفت. این داستان در سال 1926 منتشر شده است. توصیف فراز و نشیب بخشهای مرتبط با قمار در این داستان هر خوانندهای را به یاد قمارباز داستایوسکی میاندازد. البته هر گلی بوی خاص خودش را دارد ولی من این را بیشتر پسندیدم.
مشخصات کتاب من: بازی در سپیدهدم و رؤیا، ترجمه علیاصغر حداد، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم بهار 1391، تیراژ 2200 نسخه، 212 صفحه.
...........
پ ن 1: نمره من به این داستان 4.4 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 4.14 و در سایت آمازون 4.2)
پ ن 2: این رمان کوتاه حدود 90 صفحه است. کتاب البته مجموعاً 212 صفحه است.
برشها و برداشتها
1) گاهی فکر میکنم زندگی در دورانی که امکان ندارد «دیگری» به صحت درخواست کمک ما ایمان داشته باشد و بالعکس، چندان لطفی ندارد. متاسفانه هرکدام از ما در رزومهاش چندین و چند گزیدگی دارد و بصورت خودکار در مواجهه با چنین شرایطی ذهنش به دنبال کلاهبرداری میرود. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو! الان خیلی عاقلانه توصیه میشود که یک نه بگو و نه ماه دردسر نکش! اصلاً کلاس آموزشی جهت تقویت مهارت نه گفتن برگزار میشود.
2) نکته بالا بدین معنا نیست که کازدا در ذهنش هیچگونه بد و بیراهی نثار بوگنر نمیکند! قطعاً شماتت میکند، البته نه به خاطر دستبردی که به صندوق شرکت زده است بلکه بهخاطر همان ماجرای قماری که موجب شد بوگنر از نظام خارج شود. در واقع ارزشهای اخلاقی حاکم بر سیستم نظامی به شدت قوی و قدرتمند است. او خود را موظف میداند که به همقطار سابقش کمک کند. همین قوی بودن ارزشهاست که نهایتاً تراژدی داستان را خلق میکند.
3) طفلک ویلهلم در فرصت مناسب از سر میز بلند میشود اما تصادف یا دست سرنوشت یا هر اسمی که میتوان بر آن نهاد او را به سر میز بازمیگرداند. در نوبت دوم هم به همچنین!! دقت کردید که در نوبت اول نبودن کسنرها در جایی که انتظار میرفت آنجا باشند (خانه) و در نوبت دوم بودنشان در جایی که انتظار نمیرفت (رستوران) موجبات بازگشت او به میز را فراهم آورد!؟ دست سرنوشت همیشه اینگونه طناز است!؟
4) یکی از نکات بسیار اساسی در روایت شنیتسلر، حالات روحی ویلهلم در مقاطع مختلف است. به عنوان نمونه در ص35 وقتی ویلهلم علاوه بر هزار گولدنی که به بوگنر قول داده است هزار گولدن دیگر برده است؛ هزار گولدنی که میتواند زندگیش را دگرگون کند، چقدر ساده و دقیق عنوان میکند که آنقدر که باید و شاید خوشحال نبود! این دقیقاً ما هستیم! این بشر است! خیلی دقیق به رابطه لذت و ملال در ذهن ما انسانها اشاره کرده است.
5) یک تله: «اگر آدم محتاط باشد، امکان ندارد ببازد»! بله آدم محتاط ممکن است نبازد اما قطعاً برد قابل توجهی کسب نمیکند. برای بردن باید ریسک کرد. وقتی ریسک کردی و بردی، مزهی برد شما را به ریسک بیشتر سوق میدهد و ریسک همیشه با بردن قرین نیست. آدم نمیتواند به بردهایی که جلوی چشمش روی میز رخ میدهد بیتفاوت باشد؛ تحتتأثیر قرار میگیرد و ریسک میکند. از طرف دیگر وقتی برای نباختن به زمین میرویم میتوانیم احتیاط کنیم اما وقتی هدفمان بردن است ناچاریم از لاک خود خارج شویم و آنوقت هر اتفاقی ممکن است رخ بدهد.
6) امکانات دنیای خیال چنان وسیع است که در هر ایستگاهی که بخواهیم توقف کنیم چندین و چند منظرهی زیباتر پیشِ رویمان باز میشود. وقتی سوار این قطار شدیم کمتر میتوانیم قانع شویم. هشدارها و نشانهها هم قابل رویت نیست!
7) ویلهلم به خاطر بوگنر دست به ریسک زد و تصور میکرد همانند هفتههای قبل میتواند خودش را خلاص کند. گاهی از یک «در» عبور میکنیم و وارد دنیای دیگری میشویم که الزامات آن تناسبی با شرایط آنطرفِ در ندارد. گاهی نادانسته غولِ چراغی را آزاد میکنیم که طومارمان را در هم میپیچد. از این غولها در ناخودآگاه آدمها یافت میشود! به قولی ناخودآگاه ما انسانها عرصه ناشناخته و گستردهایست که جولانگاه غرایز است و گاه با آزاد شدن آنها کنترل «خود» مثل سابق امکانپذیر نیست.
8) افرادی که موقعیت اجتماعی و ارزشهای مترتب بر آن برایشان اهمیت دارد در مواجهه با تهدید از دست دادن موقعیت دچار فروپاشی میشوند. طبعاً افرادی که گرفتار هیچگونه پیشداوری خانوادگی، طبقاتی و ... نیستند راحتتر میتوانند دوباره از صفر شروع کنند. آیا برای جوامع مبتنی بر ارزشهای اینچنینی هم میتوان چنین حکمی صادر کرد؟
9) آیا ضربالمثل از هر دستی بدهیم از همان دست میگیریم از استقراء همه موارد ممکن به دست آمده است!؟ نه! از جمع موارد مؤید آن به دست آمده است وگرنه طول تاریخ و عرض جغرافیا پر از مواردی است که قِسِر در رفتهاند. دیدار ویلهلم و لئوپولدینه از آن نمونههایی است که مو بر تن آدم سیخ میکند! البته این ضربالمثل میتواند کارکرد اخلاقی مثبت داشته باشد و حواس ما را بیشتر جمع رفتارمان کند.
10) لئوپولدینه انسانی کینهجو نبود. اگرچه ظواهر نشان میدهد که نقشی در شکلگیری تراژدی پایانی دارد اما آن پاکتی که در صحنه پایانی دست دایی ویلهلم است نشان میدهد که او کینهجو و یا بدجنس نبود. او فقط قدرت ارزشهای حاکم بر مشاغلی همچون افسری (البته افسران آن دوران!!) را تا این حد جدی نگرفته بود.
11) البته همین فشارها موجب شد که عده بیشتری تلاش کنند خودشان را از زیر بار آن خارج کنند و کمکم تمایلات درونی افراد و اعضای تشکیلدهنده جامعه بر این سنتها و قراردادها فایق آمد و در نهایت تر و خشک با هم سوخت و امپراتوری از درون فرو ریخت. فاعتبروا یا اولی الابصار!
12) کتاب حاوی پسگفتاری است که مترجم محترم گرد آورده است و نکات بهتر و بیشتری در آن نهفته است که خوانندگان از آن بهره خواهند برد.
به نظر من اگر آنها در تمام زمینه ها پیشتاز هستند، فقط و فقط به خاطر شهامت شان در رویارویی با واقعیت است. زندگی، شهامت می خواهد که متآسفانه ما را از کودکی از آن ترسانده اند. با ترس عاشق می شویم، با ترس ازدواج می کنیم، با ترس طلاق میگیریم، با ترس خدا را عبادت می کنیم، با ترس خرید می کنیم، با ترس می خندیم، با ترس... دقت کنید خیلی از بزرگان ادبیات و عرفان ما هم، ما را ترسانده اند. خلاصه مدام، ندایی در گوش ما می گوید: نرو نرو نرو...ظلمات است بترس از خطر گمراهی! آخرش هم به ورطه ی گمراهی و فلاکتی افتادیم که دیگر بیرون آمدن از آن اگر نه محال ولی سخت دشوار است. آنها چون شهامت دارند وارد گود زندگی می شوند، زمین می خورند، خاکی می شوند، زخمی می شوند و گاه حتی خودکشی می کنند؛ اما بعد از مبارزه ی طاقت فرسایشان و پیش از خداحافظی ابدی شان تمام آنچه را به دست آورده اند پیش روی ما می گذارند، حالا گیرم یک ماهی بزرگ باشد که به خاطر کوچکی قایق شان نتوانسته اند آن را به درون آن بیندازند و تا ساحل بیاورند و ماهی ها در مسیر برگشت، تمام گوشت آن را خورده و فقط اسکلت اش را باقی گذاشته اند؛ اما اسکلت آن ماهی گواه است که شکار کرده اند و دست خالی بازنگشته اند..
به عکس این نویسنده خیره می شوم و از خود می پرسم در آن لحظه ای که از تدفین دختر 18 ساله اش که به خاطر جنون جوانی خودکشی کرد باز می گشت.... بی خیال رفیق.
سلام رفیق
بترس از خطر کامنت خوب گذاشتن!
بدبختانه در کنار این انذارهای مداوم تصویری که از موفقیت برایمان ساختهاند (یا خودمان ساختهایم...) چنان متوهمانه است که عملاً امکان رویارویی سالم با واقعیت را نداریم. معمولاً مشغول آسیاب بادی هستیم؛ هم از نوع نبرد دون کیشوتی با آسیاب بادی! هم از نوع ساختن آسیاب بادیهایی که اورول در مزرعه حیوانات تصویر کرده است!
مرحلهی بعد هم نوع مکتوب کردن تجربههاست... پشتکار و نظم و دقت همین نویسنده و البته دیگر همتایانش نشان میدهد تفاوت کار از کجا به کجاست!
این نویسنده هم تا قبل از آن ضربه مهلک که اشاره کردید کارهایش را کرده بود و البته که چندان تاب نیاورد و چه بسا اگر بیشتر دوام میآورد شاهکارهای بیشتری را تکمیل میکرد. اما به قدر توانش راهی را کوفته بود که پس از او دیگران پیش بروند...
ممنون که کاملاً بیخیال نشدی رفیق.
سلام
منم با شما خواندم
به لطف فیدیبو
سلام
بسیار عالی... لطفشان مستدام
و چه نمرهای میدهید؟
سلام
شماره ۵
سلام مجدد
این هم از آن تلههایی است که مدام در آن میفتیم!
ذوق کردم که فهمیدم کتاب را قبلا خوانده ام بدون اینکه در مورد نویسنده اش چیزی بدانم. از اون کتابها بود که در ذهنم اثر ماندگاری داشت. اینجور وقتاس که به این نتیجه میرسی اثر خوب مخاطب رو جذب میکنه چه نویسنده رو بشناسی چه نه. یه چیزی تو مایه های مشک ان است که خود ببوید(دنبال یه ضرب المثل بهتر بودم الان چیزی به ذهنم نمیرسه)
سلام
ولی خودم یاد کتاب وجدان زنوو افتادم... من این کتاب را مدتی در یک قفسه مهجور در یک کتابفروشی میدیدم و نه تنها اسم کتاب بلکه اسم نویسندهاش را هم نشنیده بودم و به همین خاطر از کنارش به راحتی میگذشتم تا اینکه بالاخره بعد از چند ماه خریدمش (آن قفسه مهجور تخفیفدار بود!) و واقعاً فکر نمیکردم رمان آنچنانی باشد... یکی دو سال و بلکه بیشتر هم مهمان قفسه کتابخانه خودم بود تا بالاخره آن را دست گرفتم... و بعد از شاید ده بیست صفحه از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم!... عالی بود... بعد از اتمام کتاب با خودم گفتم این کتاب اگر در لیستهایی نظیر 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند نباشد ظلم بزرگی اتفاق افتاده است... رفتم لیست را چک کردم دیدم ظلمی اتفاق نیافتاده است بلکه صرفاً بیخبری و کماطلاعی خودم بوده است و این کتاب شاهکاری است که سالیان دراز در حال درخشش است... خلاصه آن نحوه خریدن کتاب توسط من را میتوان به انداختن تیری در تاریکی تشبیه کرد که از قضا به وسط هدف اصابت کرد.
بله از این اتفاقات رخ میدهد...
در مورد ضربالمثل هم حق با شماست و باید دنبال یه نمونه بهتر باشیم
سلام
ببخشید نمره بلد نیستم بدم
ولی جزو کتاب های خوب بود
لااقل متفاوت بود
سلام
بسیار عالی... همین قدر کفایت دارد
١. تقدیر چیز خطرناک و ترسناکی است ... چه آگاه باشیم و چه نه، فایده ای ندارد. بشر خیلی زود به قدرتش اطمینان پیدا کرده بود، اودیپ را که یادتان هست؟!
٢. نشانه ها را باید جدی گرفت، آنها هم ترسناکند!
٣. کلا همه چیز ترسناک و خطرناک است در ادبیات، چون آدمها بی واسطه در برابرش قرار میگیرند!
سلام
ژانر وحشت شد الان!
1- تقدیر اگر به این ترتیبی که میگویند وجود داشته باشد حقیقتاً ترسناکترین چیزی است که در این عالم میتوان سراغ گرفت. تصور کن تقدیر آدم این باشد که مثلاً همین زندگی معمولی روزانه را ادامه دهد تا فلان تاریخ و در فلان تاریخ ریغ رحمت را سر بکشد! و تصور کن چنین چیزی خارج از کنترل ما در فایلی ذخیره شده است و تصور کن ما با این تقدیر خودمان روبرو شویم! و تصور کن جربزه کاری که ستوان کازدا کرد را نداشته باشیم! و تصور کن به آن تقدیر تن بدهیم! ترسناکتر از این هم داریم!؟ حالا تقدیرهای آنچنانی بماند! مثل اودیپ!
2- بله آن هم ترسناک است.
3-
اگر مثل هراکلیت فکر کنیم باید بگوییم هیچ آزمونی برای آدم عینا تکرار نمی شود.
شک دارم آدم محتاط نبازد مگر آنکه اساسا وارد بازی نشود.
سلام بر مداد گرامی
بله با توجه به اینکه همه چیز در این جهان در سیلان است هیچ آزمونی عیناً تکرار نمیشود.
تا قبل از این شب ستوان به گونه خاصی بازی کرده است: مبلغی ناچیز و زمانی کوتاه. منظور از احتیاط همین است. نه بردش برد است و نه باختش باخت! شاید بتوان گفت اساساً وارد بازی نمیشد. اما این بار با همه داراییاش وارد میشود و...
سلام بر میله عزیز
ترسناک ترین چیز به نظرم این است که آدم وارد بازی زندگی نشود. یعنی یک گوشه ای بایستد و فقط نظاره کند. هر چند که زندگی نمی گذارد او آن گوشه بیکار بماند، و بالاخره یک کاری دستش می دهد. این خیلی مهم است که آدم نترسد و بیاید وسط گود. عافیت طلبی اش را بگذارد یک گوشه و اولین قدم را بردارد. آن وقت باید منتظر باشد تا ببیند چه پیش می آید. اگر به خودت و چیزهایی که می دانی و می توانی اعتماد داشته باشی، دیگر فرق نمی کند قدرتی عظیم تر از تو بازی را به دست گرفته باشد یا خودت! چرا که در نهایت، تو آن کاری را انجام می دهی که می توانی و می دانی و چیزی فراتر از آن برای خودت تصور نمی کنی. همه ی چیزی که داری را می ریزی روی دایره... . البته شاید اینها کمی هیجانی دیده بشود اما ته تهش را که نگاه می کنم، این است.
سلام بر بندباز گرامی
این هم که شما گفتید ترسناک است. کامنت شما مرا به یاد این شعر مولانا انداخت:
خُنُک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
بالاخره یک جانی داریم و در یک زمانی وارد این مکان شدهایم و خلاصه باید کاری بکنیم. کنار نشستن و غر زدن فایده ندارد. موافقم.
عجب شعری بود!
دست شاعرش درد نکند!
سلام بر میله بدون پرچم عزیز
این بار حسابی از خوندن یادداشتت عقب افتادم. امیدوارم فنجانی چای هم برای من باقی مانده باشد.
و اما کتاب، پیش از اینکه به کتاب داستایفسکی اشاره کنی به فکر قمارباز افتاده بودم و از آنجا که آن کتاب را دوست داشتم با این تعریفت و برتری که به آن نسبت به قمارباز دادی پس باید کتاب خواندنی ای باشه.
این سوالهایی که مطرح کردی و گفتی کتاب به آنها می پردازد براستی سوال هایی است که همه ی ما در طول زندگی و در مراحل مهمی از آن با آنها روبرو می شویم و چقدر عمل به برخی از آنها شباهت زیادی به قمار دارد.
لحظه ی برد دو هزار گولدنی که در یادداشتت بهش اشاره کردی منو یاد شخصیت اصلی داستان قمار باز انداخت اونم به همین جا رسیده بود. اما به هر حال به قول خودت این بشره دیگه. در واقع اگر نیمه پر لیوان این خاصیت روحی بشر رو ببینیم و هنوز امیدوارانه درباره نوع بشر صحبت کنیم باید بگیم این همون میل به کمال انسان هست که در واقع مسیر درستش رو نرفته و منحرف شده.
چای سرد بود داداش، زیر کتری رو روشن کردم. بر می گردم
سلام بر مهرداد![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
اصلاً هم سرد نشده است... این چای چایی است که هیچگاه سرد نمیشود. البته ممکن است قهوهچی سرد بشود اما چایی سرد نمیشود
یک سخنرانی از استاد ملکیان پارسال پیرارسالها شنیده بودم که به لذت و ملال اختصاص داشت (فکر کنم نام ایشان و لذت و ملال را سرچ کنی پیدایش کنی) در بند چهارم ناگهان به یاد آن سخنرانی افتادم. ما در ذهنمان درخصوص بعضی چیزها خیالبافی میکنیم و فکر میکنیم با به دست آوردن آن چیزها دیگر خوشبخت میشویم و شاد و راضی، تا قبل از اینکه به دست بیاوریم آن چیز را به همین اشتیاق ادامه میدهیم اما بعد از به دست آوردن آن و اندک اندک از حلاوت آن کاسته میشود و خیلی زود دچار ملال میشویم ... در واقع رضایت و خوشبختی مثل برف است و آفتاب تموز!
آن سخنرانی را به جد توصیه میکنم.
سلام
این کتاب ارزشمند رو در کتابخونه دارم ، اما نخونده ام . حسی مبهم بهم میگفت باید کتابی سنگین و سرد و فراتر از محدوده علایق و درک من باشه .
با توصیفات شما ، به نظرم جالب اومد و اونقدر مهم ، که گویا باید بذارم در اولویت خوندن هام .
فعلا کتاب اعتراف ، دستمه از تالستوی که بغایت برام جذابه
البته همچنان الهه ادبیات منو در تحریم خودش داره و هیچ کتاب و فیلم و نظریه و تئوری و خلاصه هیچی ، نتونسته سر سوزنی نیمه پر لیوان زندگی رو نشونم بده
هر چه هست ، فعلا دست و پا زدن و تقلاهایی ست مذبوحانه برای مقاومت و نرفتن سراغ تیوپ قرصهای خواب آور، مخفی نگه داشته داخل کشو میز تحریر ، زیر هزار مداد و ماژیک و خودکار
سلام
و البته این را در نظر داشته باش که ادبیات و الههاش نمیتوانند آب را در لیوان بالا و پایین کنند. اما طبعاً نگاه ما را تحت تاثیر قرار میدهند.
آن حس مبهم را جدی نگیرید. خیلی روان و خوشخوان است.
الهه ادبیات معجزاتش را در تداوم نشان میدهد
هیچی هیچی که نباشد، شاهکارهایش برای ساعاتی ما را از این دنیای دنی غافل میکند! و به قول مولانا اُستن این عالم ای جان غفلت است! به اینجا که برسید به عظمت والای این الهه پی خواهید برد و به ایمانتان فزوده خواهد شد. آمین!