راوی داستان،«آنتونیو یامارا» مردی کلمبیایی در آستانه چهل سالگیست؛ با دیدن خبر کشته شدن یک اسب آبی و حواشیِ آن در مجله، پس از مدتها به یاد فردی به نام «ریکاردو لاورده» میافتد که زمانی نقشی مهم در زندگی او داشته است. پس از این تداعی اتفاقی، راوی ظرف مدت یک هفته به وضعیتی میرسد که شب و روز از حضور شبحگونهی لاورده رهایی ندارد. او در کمال حیرت جزئیات آشنایی مختصرش با این مرد و پیامدهای دردناکی را که در زندگی او داشته است، به یاد میآورد. او اذعان میکند این یادآوری هیچ فایدهای به حالش ندارد و بلکه مانند وزنهی سنگینی مانع از حرکت او میشود و یک عمل خودویرانگرانه است. در جایی خوانده است که «انسان باید داستان زندگیاش را در چهلسالگی بازگو کند» و حالا در اواسط سال 2009، چند هفته مانده به چهلسالگیاش تصمیم به این کار میگیرد و ماحصل البته بیشتر داستان زندگی ریکاردو لاورده است... مردی که همچون شهابسنگی وارد زندگی راوی شده و او را از مدار خارج کرده است!
راوی در رشته حقوق درس خوانده است و پس از فارغالتحصیلی به عنوان جوانترین مدرس در دانشگاه تدریس میکند. او در اوقات فراغتش گاهی به یک باشگاه بیلیارد در نزدیکی دانشگاه میرود که گاهی ریکاردو لاوردهای که تازه از زندان آزاد شده است هم، آنجا بازی میکند. آنتونیو، روایتش را از سال 1996 و روزی که لاورده به قتل میرسد آغاز میکند.
داستان حاوی شش فصل است که هر فصل عنوان جالب و قابل تأملی دارد: سایهای کشیده و یکتا، هرگز از مردگان من نخواهد بود، نگاه خیرهی غایبان، ما همه فراری هستیم، آنجا رفتهای که چی؟، بالا بالا بالا! هرکدام از این عناوین ارتباط عمیقی با محتوای آن فصل دارد.
مسائل کلیدی که در هنگام خواندن داستان به ذهن خواننده خواهد رسید میزان تسلط و تأثیرگذاری هر فرد بر سرنوشت و مسیر زندگی خود، میزان تأثیر محیط و فاکتور تصادف بر این مقوله، تنهایی انسان و ترسهای بالقوهای که میتواند همراه او باشد، و گذشتهای است که میتواند همچون عقده یا غدهای سرطانی عمل کند. در ادامه مطلب به برخی از این مسائل خواهم پرداخت.
*****
خوآن گابریل واسکس متولد سال 1973 در بوگوتا پایتخت کلمبیاست، پدر و مادرش هر دو حقوقدان بودند و او نیز در همین رشته به تحصیل ادامه داد. پایاننامه او با عنوان انتقام به مثابهی نخستین نماد قانون در ایلیاد، توسط انتشارات دانشگاه به چاپ رسید. واسکس همانطور که از تزش مشخص است دل در گرو ادبیات و نویسندگی داشت و بلافاصله به پاریس رفت و در دانشگاه سوربن به تحصیل در رشته ادبیات آمریکای لاتین پرداخت. او به مدت 16 سال در فرانسه، بلژیک و اسپانیا زندگی کرد و نهایتاً در سال 2012 به وطن بازگشت. صدای افتادن اشیا پنجمین رمان اوست که در سال 2011 منتشر و جوایز متعدد و ارزشمندی نصیب او کرده است.
مشخصات کتاب من: ترجمه ونداد جلیلی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، شمارگان 1000 نسخه، 243 صفحه.
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.78 از مجموع 12279 رای و در سایت آمازون 4 از 5 است)
پ ن 2: عنوان تز نویسنده را از این جهت آوردم که در همین داستان با پایاننامه خودش شوخی جالبی انجام میدهد. زمانی که در صفحات پایانی کتاب، راوی به پیغامهای روی پیغامگیر تلفنش گوش میدهد یکی از تماسها از دبیرخانه دانشگاه است که از او میخواهند تمایلش را برای استاد راهنما شدن برای یک پایاننامه با چنین موضوعی اعلام کند. راوی با صفت «طرحی چرند» از آن یاد میکند!
پ ن 3: کتاب بعدی اندازهگیری دنیا اثر دانیل کلمان خواهد بود. پس از آن به سراغ سومین پلیس (فلن اوبراین) و ذرت سرخ (مو یان) خواهم رفت.
آیا ما در یک داستان نئوناتورالیستی زندگی میکنیم!؟
دوستانی که این صفحات را دنبال میکنند احتمالاً این تیتر برایشان آشناست. تیتری مشابه در مطلب موشها و آدمها آورده بودم. تصادف جالبی است که این دو کتاب را با فاصله کوتاهی از یکدیگر خواندهام. اینجا هم بعد از خواندن داستان به این مضمون ازلی ابدی فکر کردم که ما چقدر حاکم بر سرنوشت خود هستیم. اگزیستانسیالیستها معتقدند که انسان چنانچه بخواهد، میتواند به هر انتخابی دست بزند و هیچ مانعی جلودار او نخواهد بود. چنانچه با نگاه ناتورالیستی به جهانی که در آن هستیم بنگریم برای محیط و وراثت سهم قابل توجهی در تعیین سرنوشت قائل میشویم. در این داستان نگاه دوم غلبه دارد. راوی معتقد است که احساس تسلط بر زندگی یکجور سراب و توهمی است که بعد از دوران بلوغ به آن دچار میشویم. بزرگسالی در واقع با دچار شدن به این توهم که «ما میتوانیم مسیر زندگیمان را خودمان تعیین کنیم» آغاز میشود.
طرح داستان هم دقیقاً بر همین محور بنا شده است. شخصیتهای اصلی در زنجیره حوادث و اتفاقاتی گرفتار میشوند که خلاصی از آن به سادگی ممکن نیست. آشنایی اتفاقی راوی با ریکاردو لاورده به تیر خوردن منتهی میشود. در واقع گلولهای که برای او شلیک نشده بود به او اصابت کرد و مسیر زندگی او کاملاً دگرگون شد. راوی زندگی خودش را مملو از فرصتهای گوناگون میدید اما پس از آن واقعه، زندگیش خط سیری است که هم جبری است و هم دوری است دایرهوار و تکرار شونده و دیگر از فرصتها خبری نیست.
راوی معتقد است که آدمیان دیر یا زود از آن توهمِ استقلال و تسلط خارج میشوند؛ گویی از خواب بیدار شدهاند و حتی چندان هم پس از بیداری حیرت نمیکنند! و میپذیرند که مسیر زندگیشان را «وقایع دور و ارادهی دیگران، بدون تأثیر چندانِ تصمیمگیریهای خود» تعیین کرده است. در این وضعیت معمولاً آدمها از کلمات تسکینبخشی چون تصادف، شانس، تقدیر و قسمت و امثالهم استفاده میکنند.
افتادن از آسمان!
مرگ لاورده در آغاز سال 1996 رخ میدهد؛ زمانی که کمکم خشونتبارترین دوره کلمبیا در حال سپریشدن بود. دورهای که خشونت، مدعیانی دانهدرشت چون دولت، ارتش، کارتل، جبهه و... داشت و کلمبیاییها بهواسطه اخبارِ تلخِ هرروزه به خشونت خو کرده بودند. این خو کردن تأثیرات درازمدتی داشته است و آثارش هنوز پابرجاست. اولین دریچهی داستان با مرگ اسب آبی باز میشود. حیوانی که معلوم نیست هزاران کیلومتر دورتر از زادگاه و خواستگاهِ خود چه میکند. آیا از آسمان افتاده است!؟ طی یکی دو پاراگراف متوجه میشویم اسب آبی از باغوحشی متروک فرار کرده است؛ در واقع از ملک افسانهای پابلو اسکوبار سلطان کوکائین که چند سال قبل کشته شده است و دولت هنوز نمیداند با اموال باقیمانده چه کند و... اسکوبار کسی است که با اعمالش زندگانی همه کلمبیاییها را در آن دوره، نشانهگذاری کرده است؛ (ترورها، بمبگذاریها، آدمرباییها و...) رخدادهایی که زندگی مردم را تغییر میداد بیاینکه خودشان چندان متوجه شوند.
آیا اسکوبار از آسمان افتاده بود!؟ طبعاً نه، او هم معلولی در زنجیرهی علت و معلول است! نویسنده زمانِ ورود شخصیت داستانیاش (لاورده) به عرصه مواد مخدر را پیش از آغاز به کار اسکوبار قرار میدهد و نشان میدهد چگونه کشاورزان کشت ماریجوانا را یاد میگیرند و چه تأثیر شگرفی بر درآمدهای آنان دارد و پس از آن چگونه فرآوری کوکائین و تجارت آن پا میگیرد.
صدای افتادن اشیا
لاورده امیدوار است پس از آزادی بتواند خانوادهاش را دوباره دور هم جمع کند و از فرصت خود استفاده کرده و گذشتهها را جبران کند. اما سقوط هواپیمای مسافربری و مرگ ایلین تمام برنامههای او را نقش بر آب میکند. نوارکاستی که حاوی صدای ضبطشده کابین خلبان در جعبه سیاه هواپیماست نقش مهمی در داستان دارد. تعبیر راوی از این صداها بسیار شاعرانه و قدرتمند است: «صدای جانهایی که بهسرعت بهسوی دیار نیستی میروند»، «صدای جانهایی که میمیرند و صدای شکستن اجسام.» این صداها بعد از شنیدن نوار کاست تا زمان روایت (حدود ده سال بعد) در سر راوی زنگ میزند. صدای سقوط هواپیما بر کوههای آند، صدای سقوط زندگی لاورده که به زندگی ایلین فریتس گره خورده بود و متعاقب آن صدای سقوط زندگی راوی... صدای افتادن اشیا. ما معمولاً صدای سقوط خودمان را نمیشنویم و جعبه سیاهی وجود ندارد که این لحظات را ثبت کند.
خلق دوباره حقیقت
راوی عنوان میکند که مرگ اسب آبی دورهای از زندگی او را به سر میرساند... کدام دوره!؟ دورهای حدوداً ذه ساله که از انتهای داستان آغاز و به ابتدای داستان منتهی میشود؛ از زمان کشف زیر و بمِ زندگی لاورده و بازگشت به خانهای که همسر و فرزندش یکی دو روز قبل آنجا را ترک کردهاند تا آغاز روایت که شواهد نشان میدهد هنوز هم تنهاست! دورهای که همهی این اطلاعات و رازها را در کنجی از ذهن خود مخفی و سرکوب کرده است. اما ظاهراً این رویه نتیجه نداده است و شبح لاورده ولکن او نیست! این دوره با تصمیم راوی بر نوشتن به پایان میرسد.
روایت او وقتی نوشته میشود که او به همه وقایع گذشته آشناست و در نوبت قبل کنکاشهایش را کرده و الان بررسی جدیدی انجام نمیدهد و همان یافتهها را روی کاغذ میآورد. اما... اما یک کار ویژه را در این نوبت انجام میدهد و آن هم پر کردن همه خلاءها با تخیل خلاقانه خود است. او با اطلاعات ثبت شده در حافظهاش یک زندگی را بازسازی میکند و در یک کلام کاری که میکند «خلق دوباره حقیقت» است. این کاری است که یک رماننویس انجام میدهد.
کلمبیا سرزمینی آشنا
با خواندن این داستان چند مؤلفهی آشنا به چشمم خورد که مرور آن خالی از لطف نیست؛ در کلمبیا هم خصوصیت «کوتاهمدت بودن جامعه» وجود دارد بهنحوی که نویسنده با چنین لحن طنازانهای به نقد آن میپردازد:
«بوگوتا مثل همهی پایتختهای آمریکای لاتین متحرک، متغیر و بازیچهی ناپایدار هفت یا هشت میلیون ساکنان شهر است. اگر چشم مدت زیادی بسته بماند ممکن است وقت باز شدن به دنیایی دیگر باز شود... انگار تمام شهر صحنهی نمایشهای خندهداری بود که در آنها بختبرگشتهای به مستراح مردانهی رستورانی میرود و بیرون که میآید خود را در اتاق هتلی میبیند.»
مؤلفهی بعدی گرفتاری جوامع جهان سوم به عقده گذشته است. یکی از شخصیتهای داستان معتقد است که آمریکاییها به آینده نگاه میکنند و به همین دلیل پیشرفت میکنند و کلمبیاییها نگاهشان به گذشته است و در نتیجه پسرفت میکنند. نکته قابل تأمل دیگر وجود روحیه مستعمراتی است و اینکه هر کار مهم و سخت و پر زحمتی را انتظار دارند دیگران انجام بدهند. نکتهی دیگر وجود عادت به دستور گرفتن در مردم است که هر صاحبقدرتی (حتی قدرتهای ناچیز) را به یک ارباب تبدیل میکند. وجه آشنای آخر هم تولید انسانهای فراری است؛ کسانی که میخواهند کشور خود را ترک کرده و هرجور شده خودشان را نجات بدهند.
نکتهها و برشها
1) چرا راوی به یاد ریکاردو لاورده میافتد؟ چون در اولین صحنه آشنایی راوی با او، خبری از تلویزیون مبنی بر گرسنگی و سرگردانی حیوانات باغوحش پخش شده و لاورده دلسوزانه گفته است که حیوانات گناهی ندارند. به همین سادگی. لاورده هیچ سنخیت خاصی با راوی ندارد و اگر این دو کاراکتر را در بین چند شخصیت دیگر جلوی ما بگذارند بعید است که ارتباطی بین آن دو متصور شویم اما در انتهای فصل اول میبینیم که هیکل آن دو نفر چنان در پشت وانت کنار یکدیگر دراز شدهاند که انگار دو عاشق، سایهی خود را کشیده و یکتا کردهاند!
2) برخی اتفاقات گذشته واقعیاتی هستند که نمیتوان آن را تغییر داد اما سوال در موردشان همواره در ذهن ما جریان دارد: اگر لاورده از کس دیگری سوال پرسیده بود چه میشد؟ اگر راوی خودش را دواندوان به لاورده نمیرساند چه میشد؟! و از این سوالات... در واقع اینها نشان میدهد چطور جابجا شدن جزئیاتی کوچک میتوانست سرنوشت را دگرگون کند.
3) به قول لاورده، آدمها تا وقتی گند نزدهن خوشبختن، اما بعدش دیگه نمیشه آب رفته رو به جو برگردوند. بندهخدا واقعاً میخواست جبران کند اما فرصتهای ما دایمی نیست.
4) وقتی راوی برای اولینبار نوار کاست مربوط به جعبه سیاه را در آپارتمان سابق لاورده میشنود و بیرون میآید به این فکر میکند که چه کند که زندگیاش در این جعبهی سیاه ادامه یابد و دیرتر به خانه برود! این تیپ خودآزاری برای من کمی غریب بود. غریبتر اینکه بدنش برای نیل به این هدف دستور رفتن به سینما و دیدن فیلم مستهجن را صادر میکند. من به نسخه انگلیسی هم مراجعه کردم چیز خاصی حذف نشده بود (در حد یکی دو کلمه) ولی این صحنه کماکان غریب ماند.
5) مترجم بعضی جاها خوب توانسته است از تیغ سانسور عبور کند و به هرحال خواننده را معلق نگذارد. میدانم که حساس شدن سانسورچی و تصمیم به حذف پاراگراف برگشتناپذیر است و درچنین صورتی چه تأثیرات بدی خواهد داشت. یکی از جاهایی که اگر حذف میشد کار را معیوب میکرد ص88 است. خواننده قطعاً با خواندن اصطلاح «دستگاه تسلیبخش» گریپاژ میکند و حتی اگر به نسخه انگلیسی مراجعه نکند هم ممکن است متوجه شود دستگاه مورد نظر که توسط پارتنر راوی خریداری شده است دستگاهی است که به ارتباط جنسی اختصاص دارد. راوی پس از گذشت سه سال از حادثه تیر خوردن هنوز نمیتواند رابطه جنسی برقرار کند و... از همین زاویه جزئیات رابطه راوی و مایا در ص226بااهمیت است که حذفیات این قسمت شاید خواننده فارسیزبان را به این برداشت غلط برساند که اتفاق خاصی بین این دو رخ داده است!
6) زندگی راوی به انبانی از ترسها بدل شده است. ترس از مرگ، ترس از رفتن همسرش و ترس از هر اتفاقی که هر آن میتواند رخ بدهد.
7) سپاه صلح جان اف کندی هم برای خودش داستانی بود؛ اقدامی که روی کاغذ بزرگ به نظر میرسید و با یک نیت خوب. ایلین داوطلبی بود که در قالب این سازمان به کلمبیا آمد. راوی در تحلیلهای خود آنها را جوانانی میداند که خودشان را از جامعهای که در آن دچار بحران شدهاند خلاص میکنند (جنگ ویتنام و...) و در قالب سپاه صلح به جاهای دیگر میروند و با خود بحران را انتقال میدهند. مثلاً در اینجا کشت ماریجوانا و بعد فرآوری کوکائین را با خود به ارمغان میآورند! از طرف دیگر طرحهایی که معمولاً توسط اعضای این گروه با حسننیت و دلسوزی پیگیری و پیاده میشود طرحهای توخالی و بیآیندهای عنوان میکند. فکر کنم در کشور خودمان هم بیشتر سبب تقویت تئوریهای توطئه شدند.
8) بهرهبرداری از دیگر آثار ادبی بهخوبی در داستان انجام میشود. پدر ایلین فریتس اینگونه با یک جمله معرفی میشود: «روزی رفت سیگار بخرد و دیگر برنگشت» که به فرار کن خرگوش اثر جان آپدایک اشاره دارد و بهخوبی بار معنایی زیادی را با خود انتقال میدهد، بدون نیاز به توضیحات اضافه! یا جایی که در جملات انتهایی عنوان میکند که دنیا خطرناکتر از آن است که تنها پرسه بزنیم بیاینکه کسی در خانه منتظرمان باشد. کسی که وقتی نمیآییم نگرانمان شود و بلکه به جستجومان بیاید؛ مرا به یاد موشها و آدمها میاندازد. صدسال تنهایی و شازده کوچولو که صراحتاً مطرح میشوند. یا اشاراتی که به فیلمها بهخصوص فارغالتحصیل مایک نیکولز دارد... در اینجا وقتی الین را در موقعیتی قرار میدهد که نقش مادر و دختر آن فیلم را همزمان ایفا میکند در واقع در یک جمله هم کیفیت رابطه اغواگرانه و هم رابطه عاشقانه بین آن دو را بیان میکند.
9) تجربه ریکاردو در مدرسه نشان میدهد کسی از قصههای قهرمانی خوشش نمیآید و همه دوست دارند بدبختیهای دیگران را بدانند... و این مرا به یاد جمله آغازین آناکارنینا میاندازد!
10) ریکاردو نوهی یک قهرمان نیروی هوایی است. از خانوادهای که زمانی ثروتمند و مشهور بوده است اما حالا دچار ادبار شده است. در چنین شرایطی معمولاً جوانترها به دنبال کوتاهترین مسیر برای بازگشت به دوران شکوهمند خانواده و خودشان هستند... راههای میانبر... که معمولاً بسیار خطرناک هستند.
11) اگر ایلین در حضور ریکاردو در پرسشنامه مینویسد که از رفتارهای پسر خانوادهای که پیش آنها پانسیون است در خلوت راضی نیست متعجب نشوید! چیز خاصی حذف نشده است. ظاهراً ریکاردو عادت به گاز گرفتن دارد!
معرفی خوب و جامعی است.
اگر نگاه به گذشته برای کلمبیایی ها با گذشته ۴۰۰ ساله شان بازدارنده باشد پس وای بر ما با ده برابر این مقدار تاریخمان!
سلام
حالا اگر به این خصیصه نگاه کنی که کلمبیاییها انسانهای شادی هستند آن وقت باید بگوییم خیلی وای بر ما
در این شکی نیست که دنیا همیشه مسیر زندگیت رو تغییر میده اما راوی هم دیگر خیلی آسیب پذیر بود آنهم برای کسی که در کلمبیا زندگی کرده و همانطور که خودش اشاره میکنه در همه قتل ها و جنایات تاریخی کشورش مخصوصا اسکوبار حضور داشته که چند سالش بوده و چیکار میکرده
دوم اینکه گفتگو برای درمان بعضی دردهای درونی خیلی خوبه و جواب میده!ظاهرا با یک فرد غریبه بهتر هم جواب میده
سپاه صلح را خیلی خوب توصیف کردبا عنوان همان فصل
در طول مطالعه این کتاب زیاد صدا حس میکردم
خیلی چیزها به نظرم با صدا توصیف شده بودن چون اسم کتاب هم صداداره! اینطور برداشت کردم. کلا صدا بیشتر از تصویر در ذهن من شکل میگرفت
آن بخش های مربوط به پدر بزرگ لاورده از بخشهای جذاب بود برام
من هم یاد فیلم ساخت امریکا افتادم
گاهی برای کسی که زنده است وقت نمیذاریم نادیده میگیریمش انگار که زنده نیست بعد از مرگش میفتیم به پیدا کردن و درک حتی یک حرف یا یک حس از اون ادم.
۵ یعنی کلمه جایگزینی بوده که مترجم برای دور زدن سانسورچی استفاده کرده ؟ من فکر کرده بودم ترجمه لغویاش حتما همین میشده.
سلام
خیلی جذاب است برای من خواندنِ همزمانِ دوستان... اینجوری حس بهتری دارد. آدم احساس میکند مطلب خوانده میشود.
نکته اولی که اشاره کردید آسیبپذیری راوی است که احساس کردید به جو کشورش نمیخورد. تا حدودی به شما حق میدهم و طبعاً ما انتظار داریم در جایی که روزانه چندین نفر کشته میشوند و خشونت حضور دایمی و عریان دارد مردم و علیالخصوص جوانان دندهپهنتر و بیخیالتر و کرگدنتر از اینها باشند. اما بیایید لحظهای خودمان را جای راوی بگذاریم! فارغالتحصیل شدهایم و به عنوان استاد در دانشگاه مشغول تدریس به کسانی میشویم که نهایتاً هفت هشت سال از ما کوچکترند و ارتباط خوبی هم با آنها میتوانیم برقرار کنیم (به دلیل همین اختلاف کم سنی) و زندگیمان نظم قابل قبولی به خود گرفته است و... ناگهان تیر غیب از آسمان میآید و ما را به تخت بیمارستان سنجاق میکند! طبیعتاً آسیبپذیر خواهیم شد. یکی از اهداف داستان نشان دادن عمق و شدت این آسیب است نه برای کسی که گلوله میخورد بلکه برای همه کسانی که در این شرایط نفس میکشند. از این زاویه نویسنده نباید حتی ذرهای کوتاه بیاید. مثلاً وقتی که راوی با مایا صحبت کرد و به باغوحش رفتند و برگشتند به نظرم آمد که راوی دارد به حالت عادی بازمیگردد. لذا نکتهای که در انتهای بند 5 اشاره کردم اهمیت مییابد. اگر راوی آنقدر خوب میشد که میتوانست رابطهی صحیح و کاملی با مایا برقرار کند، داستان به فجیعترین شکل ممکن از هم میپاشید! چرا!؟ چون ده سال از آن زمان گذشته است و راوی هنوز درد دارد و نمیتوانسته است در آن زمان همه مشکلاتش را حل کرده باشد. به همین خاطر حذفیات آن بخش اهمیت مییابد چون در غیاب آن خواننده فارسی با آئورا همنظر میشود که راوی حرامزادهای بیش نیست! ولی ... حرف داستان همین است که مردی با آن کیفیت زندگی و آن آینده روشن چگونه به فنا رفت پس لازم است که آسیبپذیریاش خاص و حتی کمی اغراقشده تصویر گردد.
نکته دوم که اشاره کردید وجه درمانی گفتگو است. گفتگو همیشه جواب میدهد و بیرون ریختن دردها آدم را خلاص میکند. منتها یک نکته است که در این معادله وقتی ما بیرون میریزیم مشکلاتمان را در واقع آن را به طرف دیگر انتقال میدهیم! لذا معمولاً رواندرمانگران به صورت دورهای خودشان میبایست به فرد دیگری مراجعه و خود را تخلیه و رها کنند و اگر نکنند این کار را فاتحهشان خوانده خواهد شد. این فرایند نقل و انتقال همانطور که گفتید معمولاً با غریبهها بهتر جواب میدهد حتی اگر شما به یک رواندرمانگر آشنا مراجعه کنید اگر ایشان حرفهای عمل کند شما را به پزشک دیگری ارجاع خواهد داد.
بخشهای مربوط به سپاه صلح میتواند برای کسانی که به جامعهشناسی روستایی و توسعه روستایی علاقه دارند آموزنده باشد. و کلاً مقوله توسعه.
یاد فیلم خوبی افتادید. کاملاً مرتبط. آن فیلم هم بر اساس زندگی یک خلبان (البته با تغییراتی) ساخته شده بود که تقریباً همین مسیر لاورده را طی کرد. اول ماریجوانا و بعد کوکایین. منتها او رستگار شد اما لاورده نشد! البته او هم رستگار رستگار نشد چون بین قاچاقچیها و نهادهای مقابل آنها گرفتار شد و...
نکته آخر در مورد آن اصطلاح دستگاه تسلیبخش... اطمینان دارم اگرمترجم نام دیگری که کارکرد اصلی دستگاه را نشان میدهد به کار میبرد آن بخش به صورت کامل توسط ممیز حذف میشد و ما هم اصلاً متوجه نمیشدیم که اصلاً قضیه هدیهچه بوده است. الان اما متوجه میشویم که یک دستگاه تسلیبخش توسط آئورا خریداری شده که راوی را به واکنش واداشته است و تعجب میکنیم که چرا راوی چنین عکسالعملی نشان میدهد... آنوقت اگر یکی دو بار آن صحنه را بخوانیم متوجه روح قضیه میشویم.
ممنون
درود بر میله
در دنیایی که هر روزش با تغییرات شدید همراه است، تغییراتی که مثل همان شهاب سنگ یکباره می خورد به زندگی مان و سرنوشت یک ملت را زیر و رو می کند، همینکه آدم می آید اینجا می بیند شما نوشته اید، حال دلش خوب می شود. دلگرم می شود. سپاسگزارم.
سلام بر بندباز
آفتاب آمد دلیل آفتاب
این دفعه شهابسنگش عرض و طول و وزن بیشتری دارد و میتواند تبعات زیادی داشته باشد.
از آنجایی که آمادگی مناسب و متناسب را در این اطراف نمیبینم کمی به جهت این تبعات بدبین هستم. حالا باید درنگ کرد و زود قضاوت نکرد.
ممنون رفیق
سلام
تحت تاثیر کامنت بندباز باید بگویم یادداشتت را پنجشنبه شب قبل از شهاب سنگ یاد شده خواندم و بسیار از خواندنش لذت بردم.اما نشد در مدحش اینجا بنویسم. یادداشت بسیار خوبیست. بر میگردم و با هم درباره اش بیشتر حرف می زنیم.
سلام بر مهرداد
سلامت و برقرار باشی.
ممکن است تا بروی و برگردی اینجایی وجود نداشته باشد مثل بوگوتایی که نویسنده توصیف کرده است
اولین چیزی که به ذهنم رسید با خواندن این پست این بود که همیشه میگیم رمان بخونیم تا چندبار زندگی کنیم به این دلیل که زندگی ها متعدد رو تجربه میکنیم. نمیدونم ما زیادی داریم تجربه جمع میکنیم در انواع و اقسام بلایا یا کلا دنیا داره یک شکل میشه
چون دیگه هر رمانی که میخونم یا هر فیلمی که می بینم میگم ای بابا این که همون زندگی ماست
فقط نکته مثبتش اینه که داریم همگی با هم به یک جمعبندی میرسیم و می فهمیم ما تنها نیستیم
خیلی خوب بود مطلبتون. با اشتیاق و توجه زیاد خوندم. مخصوصا اینکه با ذکرشباهت هایی که کردید باعث شد بهتر بفهمم موضوع از چه قراره
بازم مرسی
سلام
ما خوب این تجربهها را دریافت و هضم نمیکنیم
البته دنیا هم شکل مسخرهای به خود میگیرد! یکسری مبانی و اصول که ماحصل قرنها تجربه بشر بوده است عملاً به کناری نهاده شده است و بالا بردن منفعت هدف اول و آخر و مشروع همگان شده است. باقی دیگر پز عالی و مغز خالی است.
سلامت باشید
آخرین کتاب این نویسنده هم با عنوان "شکل ویرانه ها" سال گذشته نامزد بوکر بین الملل شد .... البته بعید میدانم به فارسی ترجمه شود، دلیلش البته سانسور نیست، پس چیست؟!!
سلام
اینجور که من نظرات مختلف در مورد این نویسنده را دیدم به نظرم آمد شاید یهو دیدی بیست سال بعد نوبل گرفت!
دلیلش شاید حجم بالای کتاب است! نه!؟
عالی... ترجمههای آقای جلیلی عالیه
سلام
نوش جان