"هر آیندهای افسانهای است" این جمله را نویسنده به نقل از آلخو کارپنتیه (رماننویس کوبایی) قبل از شروع داستان آورده است و پس از آن شروع به روایت یکی از این افسانهها مینماید. همینجا لازم است اشارهای بکنم به یکی از سخنان مارکز که میفرمود (قریب به مضمون): من در داستانهایم از واقعیت مینویسم لیکن واقعیت آمریکای لاتینی چنین شکلی دارد که در نگاه دیگران شبیه افسانههاست! این بخش از اروپا که ساراماگو نیز از آن خطه برخاسته است چندان از آمریکای لاتین دور نیست:
شکافی در کوههای پیرنه در مرز اسپانیا و فرانسه رخ میدهد و بدینترتیب شبهجزیره ایبری که شامل اسپانیا و پرتغال است از اروپا جدا میشود. قبل از وقوع این واقعه, اتفاقات و حوادث کوچک اما عجیبی رخ میدهد. زنی جوان (ژوانا کاردا) با یک شاخه نارون خطی روی زمین میکشد...خطی که پاک نمیشود. همزمان با کشیدن این خط, سگ های سِربِر شروع به عوعو میکنند و مردم به ترس و وحشت میافتند چرا که از قدیم اعتقاد داشتند زوزه این سگها نشانهای از پایان دنیاست و البته این سگها تاکنون چنین صداهایی از خود درنیاورده بودند. همزمان با ژوانا, مردی جوان (ژوآکیم ساسا) در کنار ساحل هوس میکند سنگی بزرگ را به داخل دریا بیاندازد اما برخلاف تصورش سنگ به فاصله دورتری به نسبت تواناییاش پرتاب میشود. همچنین در همان زمان دستهای سار بر فراز سر معلمی جوان (ژوزه آنائیسو) پرواز میکند و هرجا که او میرود او را همراهی میکنند. در همان زمان پیرمردی (پدرو اورسه) از روی صندلی بلند میشود و پا بر زمین میکوبد و لرزش زمین را زیر پای خود حس میکند...لرزشی که دیگران حس نمیکنند. در همان زمان زنی جوان (ماریا گوابایرا آریادنه) اقدام به شکافتن جورابی پشمین میکند و رشته ای از پشم آبی پدید میآید که تمامی ندارد...
این آدمها رفته رفته یکدیگر را پیدا و با هم سفری را آغاز میکنند. همانند کل شبهجزیره که با جدا شدن از اروپا سفری را در اقیانوس اطلس آغاز میکند... درونمایه سفر معمولن حکایت از آن دارد که قرار است با مفاهیمی چون زندگی, دنیا, خودشناسی و... مواجه شویم.
*****
بلم سنگی در واقع اشاره به کل شبهجزیره ایبری دارد که همچون قایقی حرکت میکند و... یک خلاقیت ویژه از خالق کوری. البته برعکس باید گفت! چون نویسنده فقید پرتغالی برنده نوبل سال 1998 این کتاب را در سال 1986 نوشته است و کوری در سال 1995 منتشر شده است.
من خلاقیت به کار رفته شده در داستان را دوست داشتم. نکات ظریف و نوع نگاه نویسنده به انسان را دوست داشتم اما در بخشهایی از داستان کمی رودهدرازی رخ میدهد که خوانندههای عجول و ناصبوری چون من را آزار میدهد. راوی سومشخص داستان در جایی اشاره میکند که ایجاز فضیلت بیچون و چرایی نیست و ضمن تایید اینکه گاهی بهسبب حرف زیادی چیزهایی از دست میرود، ادعایش این است که "از گفتن بیش از آنچه دقیقاً لازم است چه چیزهایی که به دست نیامده" و این دقیقن همان توصیفی است که من میخواستم برای کتاب بیاورم: رودهدرازیهایی میبینیم که گاه چیزهای خوبی از آن بیرون میآید و البته گاه آزارنده نیز هست و نمیدانم مسئولیت آن را باید به گردن متن اصلی بیاندازیم یا متن ترجمه شده.... این کتاب دو بار ترجمه شده است: مهدی غبرایی با انتشارات هاشمی و کیومرث پارسای با انتشارات علم.
از این نویسنده سه کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد که این کتاب جزء آنها نیست اما کوری باید میبود!
.....
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی غبرایی، انتشارات هاشمی، چاپ سوم 1386، تیراژ 2200 نسخه، 371 صفحه، 5000 تومان.
پ ن 2: بین نوشتن کتاب اول و دوم نویسنده 35 سال وقفه وجود دارد! و اصل کار نویسنده بعد از این وقفه آغاز میشود.
پ ن 3: نمره کتاب از نگاه من 3.4 از 5 شد. در سایت گودریدز نمره 3.8 را کسب کرده است.
اول:
تصادف و شانس در این که با چه کسانی همکلاس می شوی را نمی شود انکار کرد.اول دبیرستان بود و کلی همکلاسی های جدید که البته دوستان بالقوه ای هستند و معمولاً به فعل هم تبدیل می شوند. یکی از خصوصیات بچه ها در آن دوران این بود که برای همدیگر القابی به کار می بردند که بعضی از آنها ماندگار می شد و این هم به هوشمندانه انتخاب شدن آن لقب بر می گشت. از القابی که بار منفی داشتند چیزی به خاطرم نمی آید اما از مثبت ها , یکی ازهنرمندانه ترین القاب "آقای ببر" بود که به کسری رسید که عرض شانه هاش تقریباً دو برابر عرض کمرش بود و ناخودآگاه کاراکتر آقای ببر در کارتون دهکده حیوانات را به ذهن متبادر می کرد. این یکی از لقب های ماندگار بود و هست.
دوم:
خسته ام. از این که به خاطر این مشکل , کلی دکتر رفتم و نتیجه نگرفتم. دکتر های سفارش شده و معروف و غیره و ذلک. امروز تصمیم گرفتم توی همین چهاراه طالقانی کرج یک دکتر مرتبط با مشکلم رو به صورت تصادفی انتخاب کنم . والله ما که از اون مدلش خیری ندیدیم حالا شانسمون رو اینجوری امتحان کنیم. برای همین چشمام روی تابلوهای مطب بالا و پایین می ره... واووو... دکتر کسری... یعنی ممکنه این کسری همون اقای ببر خودمون باشه؟ از کسری بعد از اعلام نتایج کنکور خبری نداشتم , فقط می دونستم پزشکی تبریز قبول شد (ایشون کنکور تجربی شرکت کرد مچگیری نفرمایید!). رفتم داخل ساختمان و وارد مطب شدم. چندتایی بیمار نشسته بودند و یک دختر خانم منشی هم مشغول رتق و فتق امور بود. خب شما جای من بودید چطوری باب کلام رو باز می کردید؟ از ایشون پرسیدم: ببخشید آقای دکتر چند سالشونه؟!! ایشون چند ثانیه چشماش رو چشمام هنگ کرد! البته منم معذب شدم و قطعاً صورتم هم سرخ شده بود از این سوال بی ربط لذا بلافاصله گفتم : آخه حدس می زنم که ایشون همکلاسی من در دوران دبیرستان باشند. با این جمله خیالش کمی راحت شد و فهمید با یه میله پرت و پلا یا روانی طرف نیست (معمولاً آدم ها در برخورد اول دچار بدفهمی می شوند!). درد سرتون ندم بعد از کمی مذاکره با خانم منشی ایشون بعد از خروج بیمار و قبل از دخول نفر بعد ,رفت داخل مطب تا به ایشون اطلاع بده... توی این چند ثانیه کمی توی دلم به قول خانم ها رخت شستشو شد, بخش کمی به خاطر احتمال اشتباه و بخش بیشتر به خاطر این که آدم ها عوض می شوند و الان دوازده سیزده سال گذشته و هیچ تماسی با هم نداشتیم.... ادامه مطلب رو بگذارم برای پست بعدی چطوره؟!
...
منشی با لبخند اومد بیرون و چند ثانیه بعد اقای ببر با نیش باز به پهنای صورت اومد توی چارچوب و بعدش هم صحنه بدیعی جلوی منشی و بیماران پیاده کردیم و برای این که بیشتر ضایع نشود رفتیم داخل مطب!
می بینید تصادف و شانس چه می کند.
سوم:
از محل کار اومدم بیرون می خوام با عجله برم طرف ماشینم... توی خیابون بدون هیچگونه مقدمه چینی! صاف با بهنام چشم تو چشم میشم. بهنام هم از همکلاسی های دبیرستانه , من و بهنام در دبیرستان دو سال پشت یه میز می نشستیم. من از این تصادف ها خوشم میاد... ماچ موچ و از این جور برنامه ها...بعد از رد و بدل شدن یکی دو جمله می گه کسری رو خبر داری!؟ ... وقتی می پرسند از میله خبر داری؟ یعنی این که من از میله خبری ندارم تو داری؟ ولی وقتی میپرسند میله رو خبر داری؟ یعنی خبر بد... آقای ببر هفته پیش تصادف کرد و مرد....من از این تصادف ها خوشم نمیاد.
***
به شماره های ذخیره شده در گوشی فکر می کنم که ممکنه هیچ ارتباطی را برقرار نکنه... با بهنام تجدید شماره می کنیم و از هم جدا می شویم.
...
پ ن 1: بند اول که مال خدا سال پیشه و بند دوم مربوط به هفت سال قبله و بند سوم همین ماه گذشته...
قسمت سوم
داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.
***
آرمانشهر و زبان
تقریباً در همه ادیان, اعتقاد بر این است که انسان در ابتدای خلقتش در جایی به نام بهشت اقامت داشته است (مثلاً همان جنت عربی که در روایات پست مدرن سیاسی ایرانی آمده است که اسمش را از نام فامیل شخصی طویل العمر گرفته است!). در بهشت مذکور همه چیز ردیف بوده است و بر وفق مراد خالق و مخلوق و هیچ شری و خطایی به آن راه نداشتته است (کلاً همه چی آرومه و همه یعنی همون دو نفر خوشحالند!). بعد به هر دلیلی انسان از آن مکان اخراج و زندگی روی زمین آغاز شد. زمینی که زندگی روی آن همیشه بالا و پایین و تلخی و شیرینی را همزمان داشته است. لذا پس از آن همواره بشر , غم دورماندگی از این مکان را احساس می کرده است (البته بشری که به این موضوع عقیده داشت).
اما در مکاتب غیر دینی نیز بعضاً امکان ساخت بهشت روی زمین مطرح بوده است و تلاش هایی هم در این راستا صورت پذیرفته است که عموماً آخر و عاقبت آن را می دانیم (پیروان ادیان البته به طریق اولی در مقاطعی دنبال این موضوع بوده اند و هستند و نتایج آن را همچنین خوانده ایم و دیده ایم). حالا با این مقدمه برویم سراغ سه گانه خودمان:
کاشفان آمریکا وقتی به این قاره وارد شدند بعضاً فکر می کردند که به بهشت وارد شده اند. بعدها مهاجران تلاش کردند با توجه به تجربه اروپا جامعه ای آرمانی را با دست خود بنا کنند. استیلمن استاد دانشگاه است و معتقد است که آن بهشت در حال حاضر تبدیل به پست ترین و نکبت بار ترین مکان موجود شده است و این قضاوت البته در اثر همان دید آرمانشهری به مغز خطور می کند. اما او اعتقاد دارد که می توان آن را دوباره به بهشت تبدیل کرد. چگونه؟ از راه زبان .
از نظر این نحله , ریشه همه بدبختی های بشر در آلودگی زبان و دور شدن از زبان طبیعی است (این اعتقاد صبغه دینی هم دارد). از قول استیلمن می خوانیم:
... کلمات زبان ما دیگر با دنیا مطابقت ندارند. وقتی همه چیز با هم هماهنگ بود , مطمئن بودیم کلمات آن را ابراز می کنند. اما کم کم این چیزها از هم جدا افتادند, تکه تکه و دچار هرج و مرج شدند, ولی کلمات ما همانطور باقی ماندند. کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. در نتیجه هر بار سعی می کنیم از آنچه می بینیم صحبت کنیم دروغ می گوییم و چیزی را که سعی داریم بیان کنیم وارونه جلوه می دهیم.
این صورت مسئله است. جواب آن چیست؟ می گویند بشری که در بهشت بود به زبانی صحبت می کرد که تمام کلمات آن اشاره به واقعیات داشت و لذا ما باید به نحوی به آن زبان دست یابیم. نوزاد وقتی به دنیا می آید تحت آموزش ما زبان را فرا می گیرد و اگر ما با آموزش غلط خود او را آلوده نکنیم چه می شود؟ کودک وقتی به حرف بیاید به زبان فطری یا همان زبان طبیعی سخن خواهد گفت! بر همین پایه در قرون قبل آزمایشاتی انجام شد که استر گزارشیاز آن در شهر شیشه ای ارائه می دهد. در همان ابتدای داستان نیز خواننده متوجه می شود که استیلمن این آزمایش دهشتناک (در انزوا قرار دادن کودک و جلوگیری از هرگونه ارتباط او با دنیای خارج) را روی پسرش انجام داده است و...
اگر پایان انسان به معنی پایان زبان نیز بود, آیا منطقی نبود که بپنداریم ممکن است بتوان این پایان را معکوس کرد, اثرات آن را با برگرداندن سقوط زبان وارونه کرد و تلاش نمود تا زبان بهشت را خلق کرد؟ اگر انسان قادر بود که به زبان اصلی و پاک خود صحبت کند, آیا موضوع بدانجا ختم نمی شد که بتواند معصومیت درون خویش را نیز دوباره به دست آورد؟
***
زندگی , شانس و تصادف
زندگی ما را در مسیری پیش می برد که نمی توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی ماند. هرکاری بکنیم از بین می رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.
ما به دنیا وارد می شویم. گریه می کنیم. انتخاب دیگری نداریم. شیر می خوریم و خروجی هایی را می سازیم که دیگری برایمان پاک می کند. بزرگ می شویم. شکل می گیریم. انتخاب دیگری نداریم. کم کم در مسیری قرار می گیریم که خودمان چندان دخیل در انتخابش نیستیم اما با بزرگتر شدن و بالغ شدن (حالا یه کم این ور و اون ور) کم کم خودمان در انتخاب مسیر زندگیمان دخیل می شویم. اما آیا همه چیز به انتخاب های آگاهانه خودمان باز می گردد؟ از نظر استر شانس و تصادف از ارکان سازوکار زندگی است و در این سه داستان هم این قضیه را می بینیم: هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست.
در شهر شیشه ای ارتباط کوئین با پرونده استیلمن به شکلی کاملاً تصادفی برقرار می شود و مسیر زندگیش را عوض می کند. جالبترین قسمت داستان در جایی است که او عکس استیلمن را برای تعقیب کردن در اختیار می گیرد و در مکان مقرر حاضر می شود اما در بین جمعیت 2 نفر را کاملاً شبیه به هم شناسایی می کند و زیر نظر می گیرد, سر یک دو راهی آنها جدا می شوند و کوئین یکی را انتخاب می کند....پس از وقوع کلیه ماجراها با خودش می اندیشد که اگر آن یکی را انتخاب کرده بود چقدر داستان متفاوت می شد!
در دو داستان دیگر هم نقش شانس و تصادف بسیار قابل توجه است.
زندگی مجموع تصادفات است, وقایعی که در هم تنیده می شوند , شانس و اتفاقات بی ربطی که هیچ چیز غیر از بی معنی بودن خود را نشان نمی دهند.
حالا من هم به یک تصادف جالب اشاره می کنم که بی ربط است! در شهر شیشه ای , برج بابل و افسانه های مرتبط با آن نقش ویژه ای دارد. راوی بدون هیچ توضیحی وقتی مبحث فروریختن برج را مطرح می کند با تاکید به جایگاه عجیب این داستان در کتاب مقدس اشاره می کند: آیات یکم تا نهم از بخش یازدهم! خواننده بی اختیار یاد 9/11 یعنی یازده سپتامبر می افتد و فکر می کند که استر دارد به این واقعه اشاره ای ظریف می کند اما خوب اینگونه نیست چون استر این داستان را در سال 1985 نوشته است.
***
نکات دیگری مثل سرگردانی و پوچی و عدم قطعیت و... نیز قابل طرح بود که جهت پرهیز از اطاله کلام درز می گیرم. در عوض چند لینک مرتبط با این کتاب را در ذیل خواهم آورد.
از این نویسنده و شاعر آمریکایی شش کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی تیمبوکتو و دیگری همین کتاب حاضر است که من خوانده ام و در لیست فارسی 1001 هست. اما در سالهای اخیر کتابهای دیگر حاضر در لیست نظیر مون پالاس و موسیقی شانس نیز ترجمه شده است.
داستان اول و سوم از این سه گانه را خانم شهرزاد لولاچی و دیگری را خانم خجسته کیهان ترجمه نموده اند. این کتاب را نشر افق در 455 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1387 با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 8000 تومان)
لینک های مرتبط: قسمت اول مطلب اینجا و قسمت دوم مطلب اینجا
بازنمایی زندگی شهری در رمان شهر شیشه ای اثر پل استر
گفتوگوی اختصاصی «شهروند امروز» با «پل آستر»؛ نویسنده آمریکایی
زمینه یابی آشوب در جهان داستانی پل استر
پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب "بیشعوری" خاویر کرمنت , "سوءظن" دورنمات , "جانورها" کارول اوتس خواهد بود.
پ ن 2: در فکر شیرینی صوتی هستم!
پ ن 3: نمره کتاب 4.1 از 5 (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)
قسمت اول
کلمات عوض نمی شوند, اما کتاب ها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر می کنند, افراد عوض می شوند, کتابی را در وقت مناسبی پیدا می کنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است, نیازی, آرزویی.
این کتاب مجموعه سه رمان (تریلوژی) از پل استر نویسنده و شاعر مطرح آمریکایی است. عموماً او را نویسنده پست مدرن می دانند اما من به دلیل اینکه اساساً فرق بین رمان مدرن و پست مدرن را نمی فهمم وارد این وادی نمی شوم, اما در این سه گانه با نوع خاصی از روایت روبرو هستیم و شاید همین خفانت (خفن بودن!) ما را ترغیب کند که بگوییم این کتاب یک رمان پست مدرن است.
هر سه داستان عموماً در نیویورک جریان دارد ; فضایی بی انتها و هزارتویی از مکان های بی انتها! و هر سه همانطور که در ادامه خواهید دید شباهت زیادی با داستانهای پلیسی دارند اما هیچ نسبتی با آن ندارند.
شهر شیشه ای
دانیل کوئین یک نویسنده 35 ساله است که چند سال قبل پس از چاپ چند مجموعه شعر و داستان به صورت ناگهانی تصمیم می گیرد که با نام مستعار ویلیام ویلسون , فقط داستانهای پلیسی کارآگاهی بنویسد. این جنایی نویس جوان , دو سه ماه از سال را می نویسد و از منافع نشر این کتاب باقی سال را می گذراند; سفر می رود و یا به پیاده روی در شهر می پردازد.
داستان از جایی آغاز می شود که در نیمه های شب تلفن او زنگ می خورد و صدایی مضطرب از آن طرف خط سراغ کارآگاهی به نام پل استر را می گیرد. پس از تکرار این اتفاق در شبهای بعد کوئین تصمیم می گیرد خود را پل استر معرفی کند و بدین ترتیب پای او به پرونده ای خاص باز می شود; زیر نظر گرفتن پیرمردی که تازه از زندان آزاد شده و احتمال می رود که درصدد آسیب رساندن به فرزندش باشد...
ارواح
آبی (آقای بلو) یک کارآگاه جوان است که به تازگی و پس از بازنشست شدن استادش (قهوه ای) خودش به صورت مستقل به کار مشغول است. روزی مردی به نام سفید با او ملاقات می کند و از او می خواهد که فردی به نام سیاه را تحت نظر بگیرد. او می بایست جهت این کار در ساختمان روبرویی آپارتمان سیاه که قبلاً توسط سفید اجاره شده است مستقر شود و به صورت دایم سیاه را زیر نظر بگیرد و به صورت هفتگی از طریق پست گزارش بدهد و از همین طریق نیز دستمزدش را دریافت نماید.
سیاه ظاهراً یک نویسنده است و بیشتر اوقاتش را به مطالعه و نوشتن می گذراند و گاهی هم پیاده روی می کند. آبی از علت و هدف ماموریتش آگاه نیست و در ذهنش به داستان پردازی و حدس و گمان می پردازد. بدین ترتیب پای آبی به پرونده ای باز می شود که زندگیش را تحت تاثیر قرار می دهد...
اتاق در بسته
راوی داستان یک مقاله نویس معمولی است و ظاهراً در کودکی دوستی به نام فنشاو داشته است که این شخص علاوه بر نابغه بودن , خصوصیات عجیب و غریبی داشته است. در ابتدای داستان راوی نامه ای از سوفی فنشاو دریافت می کند که در آن نامه سوفی خبر از ناپدید شدن شش ماهه همسرش می دهد. پلیس و حتی کارآگاه خصوصی ای که برای پیداکردن او استخدام کرده اند ردی از او نیافته اند و حتی آن کارآگاه (کارآگاهی به نام کوئین) مفقود شده است.از نظر سوفی, همسرش مرده است و او لازم می داند که در مورد موضوع مهمی با راوی ملاقات کند.
موضوع از این قرار است که فنشاو دست نوشته هایی دارد(سه رمان و چند نمایشنامه و چند مجموعه شعر و...) که قبلاً به همسرش سفارش کرده که برای چاپ آنها می تواند با راوی تماس بگیرد. راوی کتاب ها را می خواند و با توجه به معرکه بودن آنها را به ناشر می سپرد و همه چیز به خوبی پیش می رود تا این که پس از چاپ و شهرت اولین اثر, نامه ای از فنشاو به راوی می رسد و... و بدین ترتیب پای راوی به ماجراهایی باز می شود که مسیر زندگی او را تغییر می دهد...
نقاط مشترک سه داستان
راوی در گانه سوم! در جایی ذکر می کند که: همه داستان به آنچه در آخر اتفاق افتاد بستگی دارد و اگر آخر قضیه را در درونم نگاه نداشته بودم نمی توانستم این کتاب را شروع کنم. همین ماجرا در مورد دو کتاب پیش از این هم, شهر شیشه ای و ارواح حقیقت دارد. بالاخره این سه داستان یکی می شوند, اما هر کدام نشان دهنده مراحل مختلف چیزی اند که در مورد آن نوشته شده اند. که در قسمت بعدی در راستای همین چیز تلاش خواهم کرد.
اما عجالتاً به چند نقطه مشترک اشاره می کنم:
1- در هر سه داستان شخصیت اصلی به دنبال حل یک معما هستند, معمایی که معمولاً صورت مسئله مشخصی ندارد!
2- شخصیت های اصلی یا کارآگاه هستند یا نویسنده ای که در نقش کارآگاه ظاهر می شود و همه هم به نوعی زندانی پرونده هایشان می شوند. در هر حال به قول استر در همین کتاب داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.
3- شانس و رویدادهای تصادفی نقش عمده ای در سرنوشت شخصیت ها دارد.
4- بحث هویت (خود) و تغییرات آن درونمایه اصلی هر سه داستان است, به خصوص تاثیر شخصیت زیر نظر گرفته شده بر شخصیت زیر نظر گیرنده.
***
پ ن 1: گزارش یک آدم ربایی را شروع کردم و چون مرتکب اشتباهی شده بودم برگشتم از اول! اگر کسی خواست بخواند حتماً چند برگ کاغذ لای کتاب بگذارد و اسامی را بنویسد و شرحی و... چون تعدد اسامی بالاست... مارکز است دیگر!
پ ن 2: بعد از اتمام مطالب سه گانه در مورد "بیشعوری" خواهم نوشت.
پ ن 3: بعد از مارکز سراغ دورنمات و کتاب سوءظن خواهم رفت.
پ ن 4: البته بعد از اتمام مطالب سه گانه , پستی در مورد "ته قضیه" خواهم داشت. شک نکنید!
پ ن 5: همش وعده همش وعید!!
پ ن 6: نمره سهگانه از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
راوی داستان آلکسی ایوانیچ معلم سرخانه جوانی است که در جمع خانوادگی یک ژنرال روس انجام وظیفه می کند. این خانواده در اثر سهل انگاری ها و ولخرجی ها و قمار و... ژنرال, ثروت خود را از دست داده است و در شهری کوچک در اروپای مرکزی (اشاره نشده و می تواند جایی در آلمان , سوییس یا اطریش باشد) در هتلی زندگی می کنند. آنها چشم انتظار مرگ عمه ژنرال (که اعضای خانواده او را مادربزرگ صدا می زنند) هستند تا ارث مناسبی به خانواده انتقال داده شود. در اطراف این خانواده افراد مختلفی حضور دارند, مارکی دگریو فرانسوی زیرکی که ژنرال به او مقروض است و عنقریب املاک او را صاحب خواهد شد و فعلاٌ اختیار افسار زندگی ژنرال در دستان اوست و از ظواهر امر چنین بر می آید که روابطی نیز با نادختری ژنرال (پولینا) دارد. ژنرال عاشق دلخسته زن جوانی (بلانش) است که این زن جوان هم در انتظار آن است که در صورت ثروتمند شدن ژنرال (مرگ عمه) نان را در تنور بچسباند! ثروتمندی انگلیسی (استلی) نیز حضور دارد که مردی فکور و کم حرف است که او نیز احساساتی نسبت به پولینا دارد...
آلکسی عاشق پولیناست و حاضر است هرکاری که خوشایند اوست انجام دهد اما مشخص نیست که پولینا نیز علاقه ای به او دارد یا خیر .مثلاٌ آلکسی حاضر می شود بنا به دستور پولینا در محوطه هتل به بارونی آلمانی توهین کند (محض خنده!) و به همین دلیل شغل خود را به خطر می اندازد. پولینا از او می خواهد که برایش قمار کند و از این طریق مشخص می شود که او نیاز مالی شدیدی دارد...
همه در انتظار دریافت خبر مرگ مادربزرگ از روسیه هستند اما ناگهان خود مادربزرگ وارد می شود و در همان روز نخست دلبسته قمار (رولت روسی) می شود و ...
آلکسی به نحو غریبی به شانس و برد خودش در قمار اطمینان دارد و این را در صحنه های ابتدایی داستان می بینیم ولی اوج آن زمانی است که به خاطر پولینا به قمار خانه می رود:
آری گاهی اندیشه ای که هرزه گرد تر از آن نباشد, اندیشه ای که سخت محال در نظر آید, طوری وسوسه دایمی ذهن می شود که دست آخر آدم آن را شدنی می انگارد... تازه از این هم بیشتر: در جایی که چنین اندیشه ای با آرزویی قوی و پرشور جفت شود, آدم چه بسا آن را محتوم و ناگزیر و حکم ازلی بپندارد و وقوع آن را حتمی و مقدور بداند! شاید از این هم باز بیشتر, نوعی الهام, نوعی کوشش فوق العاده اراده, که تخیل اگین شده باشد, یا باز هم چیز دیگری .. نمی دانم چی, اما به هر تقدیر, آن شب (که تا عمر دارم از یادم نمی رود) معجزه ای رخ داد...
بحث قمار بحثی محوری است. به نظر می رسد نویسنده می خواهد نوعی فلسفه زندگی را تشریح کند. شباهت آنها چیست؟ در هر دو واقع شدن یک امر , قطعی نیست و همه چیز بر مبنای شانس و اتفاق شکل می گیرد. گردونه ای می چرخد و برخی می برند و برخی می بازند. آدم ها بین گزینه هایی که دارند (که محدود هم هست) انتخاب می کنند و نتیجه البته با تصادف و اتفاق قرین است. همانگونه که در قمار اتفاقات غافلگیر کننده می افتد (مثلاٌ وقتی 15 بار پشت سر هم قرمز می آید و یا در طول چند ساعت عدد صفر نمی آید اما ناگهان جندین بار پشت سر هم می آید و...) در زندگی تصویر شده نیز اتفاقات غافلگیر کننده زیاد می افتد (آمدن مادر بزرگ و یا برخورد آلکسی و استلی در شهری دیگر و...). دیده می شود که در سر میز قمار عده ای کاغذ قلم در دست می گیرند و حساب و کتاب می کنند تا بلکه بتوانند رابطه ای منطقی کشف کنند و از این طریق پولدار شوند اما همانگونه که کشف این رابطه در قمار محال است در زندگی نیز امری ناممکن است. البته این برداشت من می تواند در مورد روس ها صادق باشد! مثلاٌ آلمانی ها که سرشان توی حساب کتاب است و همیشه به فکر ازدیاد سرمایه اند تا مثلاٌ در نسل ششم شان سرمایه دار مولتی میلیاردری سر در بیاورد , خوب , حسابشان جداست! که البته راوی اینگونه زنده بودن را زندگی نمی داند.
در این رمان چهره ها و فضا ها زیاد تشریح نمی شود ولی کاری که نویسنده در آن تبحر خاصی دارد تحلیل شخصیت هاست. آن فیلمی که اسمش یادم نیست ولی شخصیت اولش داستایوسکی بود یادتان هست؟ (در همان تلویزیون خودمان! نه همین!) صحنه ای بود که داستایوسکی مسن در اتاقی قدم می زد و حرف می زد و خانم جوانی تندنویسی می کرد... داستایوسکی باید مطابق قراردادش با ناشر داستانی را کمتر از یک ماه بعد تحویل می داد... بعداٌ با همان خانم جوان ازدواج کرد! یادتان آمد؟ بله... آن کتابی که باید کمتر از یک ماه بعد نوشته می شد و نوشته شد همین کتاب قمار باز است...
این کتاب دو بار ترجمه شده است: بار اول توسط مرحوم جلال آل احمد ( در حال حاضر انتشارات فردوسی) و بار دوم توسط آقای صالح حسینی ترجمه و نشر نیلوفر آن را در 237 صفحه منتشر نموده است.(چاپ چهارم 1388 با قیمت 3800 تومان به وجه رایج مملکت)
این کتابها از این نویسنده در لیست 1001 کتاب موجود است: برادران کارمازوف , ابله, جنایات و مکافات و یادداشت های زیرزمینی.
پی نوشت : داستایوسکی , داستایفسکی , داستایوفسکی ... مسئله این است!
پی نوشت2: کتاب بعدی 11 دقیقه پائولو کوئلیو است که در راه است.
پ ن 3: نمره کتاب 3.6 از 5 میباشد.