میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اجاق سرد آنجلا فرانک مک کورت

 

پس نوشت: در مورد عنوان مطلب باید می نوشتم خاکستر آنجلا که ترجمه درست تری برای Angela’s ashes بود... اما خب عنوان ترجمه ای که من خواندم این بود. در انتها در مورد این بازار فاجعه بار خواهم نوشت.

***

آنجلا دختری ایرلندی است که در اثر فقر و بیکاری به پیشنهاد مادرش که او را دختری بی خاصیت می داند به آمریکا مهاجرت می کند تا با کار در این سرزمین رویایی روی پای خود بایستد; سرزمینی که در آن برای تمام بی خاصیت ها کار پیدا می شود. او در همان ابتدای ورودش به نیویورک با مردی ایرلندی (میخواره و بیکار) آشنا می شود و این آشنایی به اتفاقی منتهی می شود که نهایتاً به ازدواج ختم می شود و پنج ماه بعد از ازدواج, فرانک (راوی داستان) به دنیا می آید. و البته این روند زاییدن پی در پی ادامه می یابد به گونه ای که بعد از گذشت چهار سال تعداد فرزندانش 4 پسر و یک دختر می شود. حالا با این تعداد فرزندان , پدری را تصور کنید که اگر پولی دربیاورد بدون استثنا همه را خرج مشروب می کند... طبیعتاً بچه ها همیشه دچار سوء تغذیه هستند و تنها به کمک همسایگان و... گاهی رنگ غذا را می بینند. اوضاعشان چنان فلاکت بار است که یکی از بستگانشان به مادر آنجلا نامه ای می نویسد و او خرج سفر آنها را پست می کند تا لشگر آنجلا بتواند به ایرلند بازگردد.

هنگام بازگشت خانواده به ایرلند, راوی کودکی چهار ساله است و داستان از اینجا آغاز می شود و کودکی فلاکت بار ایرلندی, آن هم از نوع کاتولیکی اش که فجیع بودنش به زعم نویسنده با هیچ نوع کودکی فلاکت بار دیگری قابل مقایسه نیست...

ایرلند و مردمانش

دو تقابل عمده در تاریخ ایرلند قابل ذکر است که البته هر دو اشتراکات بنیادین با یکدیگر دارند: تقابل شکل گرفته حول ملیت (ایرلند- انگلیس) و تقابل حاصل از تفاوت دینی (کاتولیک- پروتستان). ایرلند سالهای سال بخشی از امپراتوری بریتانیا بود و کوشش های استقلال طلبانه ایرلند راه به جایی نمی برد. از طرف دیگر اکثریت ایرلندی ها(به جز بخش کوچکی در شمال ایرلند) کاتولیک بودند و با انگلیسی هایی که اکثریتشان پروتستان بودند تضاد مذهبی شدیدی داشتند. عمق این دو تقابل در متن خاطرات روایت شده به خوبی نشان داده می شود.

ایرلندی ها همچون ما, معتقدند که همه ناملایمات موجود در سرزمینشان حاصل توطئه های انگلستان است. با مزه ترین نمونه در متن کتاب جایی است که خانواده در اثر هجوم ساس ها به تشک خوابشان ذله شده اند یکی از بستگان چنین می گوید:

...ساس هایش آنقدر پررو هستند که روی نوک چکمه ات می نشینند و با تو درباره سرنوشت مصیبت بار ایرلندبحث می کنند. معروف است که می گویند در ایرلند باستانی ساس وجود نداشته, و کار کار انگلیسی هاست که آنها را وارد کرده اند که ماها را کاملاً به جنون بکشانند, و اگر از من بپرسی از انگلیسی ها بعید نیست.

امکان وجود یک انگلیسی خوب و سالم از نظر آنها منتفی است!: شکسپیر آنقدر خوب است که حتماً باید ایرلندی بوده باشد.

شاید ناتوانی آنها در رسیدن به آرمانهایشان , در کنار فقر مفرط و بیکاری, باعث شده باشد از یک طرف خرافات مذهبی, رواج قدرتمندانه ای در میانشان داشته باشد و از طرف دیگر سرخوردگی ناشی از آن موجب افراط در نوشیدن الکل و بیکاری و بیعاری شده باشد. در هر صورت مردان ایرلندی داستان, اکثراً دچار آفت دوم هستند و زنانشان درگیر خرافات مذهبی... و کتاب چه عالی اینها را به تصویر می کشد.

پدر وقتی مست به خانه برمی گردد مدام سرودهای انقلابی و ملی می خواند و بچه ها را از خواب بیدار و به صف می کند تا سرود بخوانند و قول بدهند که وقتی بزرگ شدند در راه ایرلند شهید شوند! بامزه ترین بخشش زمانی است که تلاش می کند از دوقلوهایی که هنوز به حرف نیافتاده اند چنین قولی را بگیرد!!

پدر مردی است که همانند مردان دیگر وقتی در صف دریافت بیمه بیکاری می ایستد , در مورد مسائل جهانی و مدیریت آن خزعبل سر هم می کند و سرآخر همه پول را هم صرف نوشیدن می کند...و اگر کسی از اعضای خانواده از فرط گرسنگی گدایی کند , ناراحت می شود و توصیه های اخلاقی تربیتی ارائه می دهد!

مذهب و مذهبیون

مذهبیون و سردمداران مذهبی برایشان فقط حفظ ایمان مردم مهم است چرا که ایمان در کنار جهل ملغمه ای می سازد که خوب سواری می دهد.دایره بسته ای می سازند و پیروانشان جرئت خروج از این دایره را ندارند و البته همه کسانی که از این دایره خارجند فنا شده اند. به همین خاطر است که راوی, وقتی یک پروتستان را می بیند در ذهنش این سوال ایجاد می شود که این آدمی که روحش فنا شده است واقعاً چه احساسی دارد و به چه امیدی زنده است و...

شرعیات در مدارس با زور و اجبار به بچه ها آموزش داده می شود که اغلب موقعیت های خنده دار ایجاد می کند. زبان لاتین هم مانند عربی خودمان زبان بهشتی است و در دروازه بهشت نقش کلیدی دارد. دوست داشتن مختص خداوند است, زشت است که آدم به پدرش بگوید دوستت دارم و... توسلات مضحک برای دفع بلایا و بیماریها , بیداد می کند و قدیس و قدیس بازی در اوج خود در کل داستان جریان دارد ... کشیش ها مدام از فقر عیسی و حواریون می گویند و مردم را به تحمل گرسنگی و فقر می خوانند اما آنجا هم! خودشان از بهترین غذاها و نوشیدنی ها بهره می برند...

دستاورد این نوع مذهب , از نظر من و با توجه به برداشتم از متن کتاب, ایجاد یک والد گنده و قوی در روان آدمیان است که مدام آنها را دچار عذاب وجدان می کند. هرچند راهکار اعتراف و توبه به راحتی جلوی پای مومنین و مومنات گذاشته می شود تا از این عذاب خلاص شوند , اما آن والد گنده پوست از تن زندگی آدم می کند!

دو تیغه یک قیچی

معلم می گوید مرگ در راه ایمان افتخار بزرگی است و پدر می گوید مرگ برای ایرلند افتخار بزرگی است و من مانده ام که آیا اصولاً کسی می خواهد ما زنده بمانیم؟...

ملی گرایی و مذهب هر کدام توانایی انسجام و همبستگی مردم را دارند اما معمولاً نتیجه ای که از انواع افراطی آن حاصل می شود را من از زبان پیرمرد محتضری که در گوش راوی نجوا می کند می گویم:

در زندگی فقط کشک خودت را بساب.

ویژگی های مثبت اثر

از نظر من خواننده دو ویژگی مناسب این کتاب که باعث شد مثل کنه به آن بچسبم و ببلعم زبان کودکانه و طنز شیرین آن بود. نویسنده توانسته یک سرگذشت مشقت بار را به گونه ای بیان کند که خواننده بین گریه و خنده نوسان کند و در انتها راضی بیرون بیاید. شاید بتوان گفت که حدود چهل پنجاه صحنه به یاد ماندنی در این زمینه خلق شده است که یکی از یکی بهتر... بیخود نبود که این کتاب بیش از یک سال در صدر پرفروش ترین کتابهای آمریکا قرار داشت. از آوردن مثال جهت طولانی نشدن مطلب منصرف می شوم فقط بگویم که صحنه های اولین عشای ربانی و اولین اعتراف راوی معرکه بود (کلاً همه اعترافات باحال بود), یا ذکر نحوه به دنیا آمدن مادرش و توسل به قدیس های مختلف و...

تنها از یک نوجوان برمی آید که وقتی از روی مدارک ازدواج پدر و مادرش بفهمد که به جای گذشتن نه ماه او طی 5 ماه به دنیا آمده است, نتیجه بگیرد که حتماً معجزه ای رخ داده و لذا او در آینده قدیس می شود!!

***

مطالعه این کتاب خواندنی را که در لیست 1001کتاب حضور ندارد اما در لیست ده کتاب برتر امسال من! قرار گرفت را به همگان توصیه می کنم. فرانک مک کورت که دبیر بازنشسته ادبیات بود با نوشتن خاطرات خود (که این کتاب بخش اول این خاطرات است و بعدها با توجه به موفقیت اثر ادامه آن را نیز نوشت) به یک میلیونر تبدیل شد و در تایید این کتاب این را هم اضافه کنم که جایزه پولیتزر را هم نصیب نویسنده اش کرد. مک کورت دو سال قبل در اثر بیماری سرطان از دنیا رفت اما با خلق این آثار جاودانه شد.

قصه پر غصه ترجمه و بازار نشر

زیاد کش نمی دهم. این کتاب طی حدود شش سال شش بار ترجمه شده است. تمام. و طبیعتاً برخی ناشران هم طبق روال معمول اقدام به تغییر جزیی عنوان می کنند که خلاصه خیلی ضایع نباشد...:

خاکستر آنجلا        پریسا محمدی نژند    نشر درفام       1377

اشک آنجلا           زهرا تابشیان            دشتستان        1378

اجاق سرد آنجلا     گلی امامی             فرزان روز           1379

خاکستر آنجلا        نینا پزشکیان    نامک و بدرقه جاویدان  1380

رنج های آنجلا       ابراهیم یونسی         قطره              1383

خاکسترهای آنجلا  منیژه شیخ جوادی     پیکان             1384

........................

من ترجمه خانم امامی را خوانده ام که قابل قبول بود اما یک نکته و جند اشکال را ذکر می کنم. نکته این که در یک سوم پایانی یا دقیق تر بگویم از ص465 به بعد کمی پرش نامتعارف , محسوس است. نمی دانم علتش سانسور بود یا چیز دیگر... مثلاً اینجا برنامه آموزش دوچرخه سواری تدارک دیده می شود اما شش ماه بعدش هیچی به هیچی(دو سه صفحه بعدش) یا یکی از شخصیت های داستان بدون هیچ توضیحی غیب می شود!...یه جورایی پیوستگی اثر مخدوش شده است .

نیاز به ویرایش در ص3 پاراگراف سوم(جنگ با ارتش آزادیخواه ایرلند!؟ جنگ به همراه ارتش...) , ص94 (سطر11علیم؟ الیم) , ص156 و ص178 (اصراف؟ اسراف) , ص298 (سطر2 اونیل؟ اولیور) , ص301 سطر آخر و ص306 سطر11 نیاز به ویرایش دارد. ص369 سطور آخر نیز به همچنین (این ایراد که ناشی از اتصال بدون واسطه گویندگان دیالوگ هاست اینجا خودش را نشان می دهد...کاش با یک علامت جدا می شد...در همه جا البته) ...

.

پ ن 1: فیلمی هم بر اساس این کتاب در سال 1999 ساخته شده است. اینجا

پ ن 2: کتاب من چاپ اول , تیراژ2200 نسخه , 600 صفحه , قیمت مخدوش (برچسب 4500تومان)!

وداع با اسلحه ارنست همینگوی

 

فردریک هنری , جوانی آمریکایی است که قبل از شروع جنگ جهانی اول جهت تحصیل به ایتالیا رفته است و پس از شروع جنگ , داوطلبانه وارد ارتش ایتالیا شده است. او در واحد بهداری مشغول است و کارش جابجایی و نظارت بر آمبولانس ها و بیمارستان صحرایی است و طبعاً کمی با خط مقدم فاصله دارد. او در آنجا با کاترین که امدادگری داوطلب از انگلستان است آشنا می شود و...

جنگ و دیگر هیچ

تجربیات تاریخی نشان دهنده آن است که انسانها معمولاً همه به نوعی در شروع یک جنگ نقش دارند ; از رواج یک لطیفه نژادی ساده گرفته تا رای دادن یا تن دادن به یک تفکر جنگ طلب...اما نکته اینجاست که خاتمه جنگ به سادگی آغاز آن نیست و نتایج حاصله هم محدود به تصوراتی که ما از آن داریم نخواهد ماند. طبیعی است که پس از شروع جنگ و بروز تبعات منفی آن ما کم کم از عمق فاجعه آگاه می شویم ولی تقریباً زمان آگاه شدن عمومی زمانی است که کار خاصی نمی توان کرد و کار از کار گذشته است:

...هیچ چیز به بدی جنگ نیست...مردم وقتی می فهمند جنگ چه قدر بده , دیگه نمی تونن جلوش رو بگیرند , چون دیوونه می شن. بعضی ها هم هستند که هرگز نمی فهمند. بعضی ها هستند که از افسراشون می ترسند. با همین ها جنگ راه می ندازند...

به مرور چرایی حضور اشخاص در جنگ بی معنا می شود ; هنری نمی داند چرا وارد این جنگ شده است (نمی دونم. همه چیز رو که نمی شه توجیه کرد.) , یا تصور کاترین از دوست پسرش و جنگ به طنز و کاریکاتور شبیه می شود (فکر می کردم با شمشیر زخمی میشه, یه دستمال سفید دور سرش می بندند می آرنش یا شونه ش گلوله می خوره. خلاصه یه طوری که منظره ش قشنگ باشه... خلاصه با شمشیر زخمی نشد , بمب تیکه پاره ش کرد.) نکته مشترک همه حاضرین در صحنه داستان این است که هیچکدام نمی دانند چرا می جنگند.

جنگ به درازا کشیده شده است و تبعات خود را نشان می دهد. جنگ چیزی را سالم باقی نمی گذارد از ملزومات زندگی گرفته تا معنا و مفهوم زندگی... جنگ بر تمام شئونات زندگی احاطه پیدا می کند که این قضیه در گفتگوی ابتدایی هنری و کاترین به سادگی بیان می شود:

- موضوع جنگ رو بذاریم کنار

- خیلی مشکله. هیچ کناری نمونده که موضوع جنگ رو اونجا بذاریم.

جنگ حتا به مفاهیمی که خود برساخته آنهاست هم رحم نمی کند چه رسد به باقی امور, نتیجه آنکه آدمیان پس از جنگ سرخورده از همه چیز ،حیرانند:

...اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند ... کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند...

زخمی کیست و زخم چیست؟

شاید ابتدایی ترین نتیجه جنگ همین جراحات جسمی باشد که نصیب برخی از افرادی که در جنگ حضور دارند می شود اما به نظر من همه افراد بلا استثناء دچار جراحت روحی می شوند. دیدن صحنه های متعدد مرگ و کشتار یا شنیدن و خواندن اخبار آن , روان آدمی را دفرمه می کند. به همین خاطر است که در ابتدای داستان به سادگی از مرگ 7000 نظامی در اثر وبا یاد می شود به همان سادگی که از رویدادی طبیعی یاد می شود. یا در بخش های متعدد از سربازانی که به خود زخم می زنند تا از جبهه خلاص شوند اشاره می شود که همین امر نشان از زخم عمیق روانی است. از طرف دیگر جایی که خودزنی امری سهل شده است جان دیگران ارزش خود را از دست می دهد حتا اگر این دیگران نیروهای خودی باشند.

هنری آدمی نرمال و عاطفی است (برداشت من اینگونه بود...مثلاً به واسطه جایی که مرگ یکی از رانندگان را روایت می کند) اما همین آدم به مرور در اثر جنگ به کسی تبدیل می شود که می تواند فردی را از پشت هدف قرار دهد و باصطلاح ککش هم نگزد یا مثلاً در قسمتهای پایانی آنگونه رفتار کند.

قدیمی تر ها روایت می کنند که چهل سال پیش وقتی چند نفر اعدام می شدند چنان فضای دانشگاه (و جامعه) متاثر می شد که با کوچکترین اشاره ای همه پقی می زدند زیر گریه! اما ده سال بعد , بیست سال بعد دیگه مرگ و اعدام و... برای ما امری عادی شده بود (و هنوزم هست!) باید چیزی در مقیاس زلزله بم اتفاق بیافتد تا ما کمی متاثر شویم... مثلاً چپ شدن یک اتوبوس و مرگ 30 نفر واقعاً برای ما تکان دهنده نیست!! زخمی یعنی این!

وداع با اسلحه سلام بر عشق

شاید به زعم نویسنده یا به زعم برداشت من از داستان , عشق مقوله ای باشد که می تواند "کنار"ی ایجاد کند تا مقوله جنگ را بتوان نادیده گرفت حتا اگر نتواند کار بیشتری انجام دهد...

سبک همینگوی

در مورد سبک نویسنده صحبت های زیادی شده است که نمونه هایی را می توان در مقدمه مترجم یا لینکهای مرتبط و جاهای دیگرخواند. سادگی عجیبی دارد , جملات درخشانی ندارد اما با همین جملات ساده تصویری واقعی را برای خواننده ترسیم می کند و... که من تکرار مکررات نمی کنم. چیزی که می خواهم به این قسمت اضافه کنم دقت و وسواس و نبوغ نویسنده در کاربرد همین کلمات ساده است. مثلاً به این سه عبارت در اول و وسط و آخر داستان دقت کنید:

در آغاز زمستان باران دائمی شروع شد و همراه باران وبا آمد , ولی جلوش را گرفتند و سرانجام فقط هفت هزار نظامی از وبا مردند.(ص 21 با احتساب مقدمه – تاکید روی کلمه فقط از من است)

آیمو در زاویه پشته توی گل دراز شده بود. بسیار کوچک بود و دستهایش در دو سویش بود و پاهای پاپیچ پیچیده و کفش های گل آلودش جفت بود و کلاهش روی صورتش بود. خیلی مرده می نمود. باران می بارید. من او را به اندازه هرکسی که می شناختم دوست می داشتم....(ص276)

...کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.(ص 413)

صرف نظر از انسجام و یکسانی نثر و بیان که نشان از دقت وسواس گونه نویسنده دارد (و البته مترجم) من شیفته این قرابت باران و مرگ در نگاه راوی شدم.

***

از ارنست همینگوی پنج کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی از آنها همین وداع با اسلحه می باشد که آن را در سال 1929 منتشر نموده است. او در سال 1954 برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

این کتاب توسط نجف دریابندری به فارسی ترجمه شده است و چاپ اول آن در سال 1333 روانه بازار شده است (یعنی همان سالی که همینگوی نوبل گرفت) که به نظرم ترجمه خوبی است.

لینک های مرتبط:

زندگینامه نویسنده

مصاحبه با نویسنده از کتاب نیوز

گاهی شانس می آورم و نوشته هایم خوب می شود گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

ادامه گفتگوی بالا! از سایت مد و مه

وقتی عاشقی بهتر از همیشه می نویسی گفتگو با نویسنده از سایت مد و مه

مصاحبه با مترجم از سایت دیباچه

***

پ ن 1: مشخصات کتاب من :چاپ سیزدهم زمستان 1385،  انتشارات نیلوفر، 2200 نسخه، 423 صفحه، 4800 تومان

پ ن 2: خوب بود ، اما نه به آن حدی که کف بر لب بیاورم و به همگان توصیه کنم. (یکی از دوستان درخواست داشت که صراحتاً نظر خودم را یک جایی ذکر کنم!)

پ ن 3: در خصوص رمان هایی که قرابت موضوعی با این رمان دارند و یا به عبارتی ضد جنگ محسوب می شوند تا کنون این کتاب ها را معرفی نموده ام:  سلاخ خانه شماره5 ، شوایک ، طبل حلبی ، معرکه و سفر به انتهای شب، در انتظار بربرها والبته در غرب خبری نیست. (این هم پیشنهاد یکی از دوستان بود)

پ ن 4: دو سه روزه تلاش می کنم برای دوستان پرشین بلاگی که کم هم نیستند کامنت بگذارم ولی نمیشه!!! گفتم بگم که گفته باشم

تراژدی آمریکایی تئودور درایزر

 

این حدیث میلیونها بار در این دنیای دنی نوشته شده است و میلیونها بار دیگر هم در آینده نوشته خواهد شد. این حدیث تازگی ندارد و هیچ وقت هم کهنه نخواهد شد.

در ابتدای داستان خانواده ای شش نفره که کارشان خواندن سرودهای مذهبی و تبلیغ در کنار خیابان هاست, بساط خود را مانند هر شب کنار یک خیابان پهن می کنند. دختر 15 ساله خانواده شروع به نواختن ارگ می کند و همگی (پدر و مادر و دو پسر 12 ساله و 7 ساله و یک دختر 9 ساله) شروع به خواندن سرود می کنند.

عشق مسیح تمامی وجودم را نجات می دهد , عشق خداوند گامهای لرزانم را هدایت می کند. رهگذران عموماً کم توجهی می کنند و برخی هم جذب غرابت چنین خانواده بی اهمیتی می شوند و برخی هم شاید به اندام یکی دو تا از اعضای خانواده توجهی گذرا می کنند...

شخصیت اصلی داستان همین پسر 12 ساله یعنی کلاید گریفیث است. پسری با روحیه حساس با قدی بلند و چهره ای جذاب , که قطعاً از وضعیتی که در آن به سر می برد معذب است. به واسطه فقری که خانواده اش بدان دچار است , از مواهب دنیای جدید بهره مند نیست و فقط نظاره گر و آرزومند آن است.

مادر خانواده گرچه پیشینه مذهبی مستحکمی ندارد اما بعد از ازدواج , به مسیحی مومنی با اعتقادات استوار تبدیل شده است و مدام در حال دعا و شکر است... "خدا خودش روزی ما را خواهد رساند" یا " خداوند راه درست را به ما نشان خواهد داد" و از این قبیل ...در حالیکه بچه ها و به خصوص کلاید علیرغم این که نیاز شدید به اقدام خداوند در این خصوص را حس می کنند اما می بینند که او تاکنون راه چندان روشنی را نشان نداده است!

پدر و مادر مصمم هستند که تا آنجایی که می توانند به دنیا معنویت ببخشند اما واقعیت این است که بچه های خودشان از آن گریزانند. کلاید از این که می بیند شغل والدینش از نظر دیگران بی ارزش است , احساس حقارت می کند. از این که می بیند پسرهای هم سن و سالش مشغول چه خوشگذرانی هایی هستند و سر او بی کلاه است, دچار عقده می شود. از این که فقیر به دنیا آمده است و نمی تواند برای خودش کار مهمی انجام دهد , آزرده است. از این که پدر و مادرش همه امور را وابسته به مشیت الهی می دانستند اما حساب خداوند را از حساب تیره بختی و تیره روزی برخی (از جمله خودشان) جدا می دانستند, دچار تناقض می شود و...

کلاید با چنین زمینه هایی و با توجه به این که راهنمایی های مفیدی هم از خانواده دریافت نمی کند و تحصیلات درستی هم ندارد , طی دو پاراگراف در ص28 به سن شانزده سالگی می رسد در حالیکه توانایی انتخاب راه روشنی برای زندگی خود ندارد. او فقط آرزوی زندگی مرفه را دارد اما چگونه؟ نمی داند...

در شانزده سالگی اتفاق تعیین کننده ای برای او رخ می دهد: خواهرش (استا) به خاطر همراهی با یک جوان هنرپیشه از خانه فرار کرد...

 استا با وجود تربیت سفت و سخت و تعصب اخلاقی و مذهبی ظاهراً شدیدی که گاهی اوقات از صفات بارز او به نظر می آمد , دخترک احساساتی و ضعیف النفسی بود که هنوز ابداً بر امیال خود وقوف نداشت. به رغم فضایی که در آن دم می زد , اساساً به آن فضا تعلق نداشت و مانند بیشتر کسانی که جزمیات و آئین های مذهبی را تبلیغ و تکرار می کنند , استا نیز از اوان طفولیت به طرز چنان نامحسوسی وارد دنیای تکالیف و باورهای خود شده بود که تا آن زمان , و حتی تا مدتی بعد , معنایشان را نمی فهمید. زیرا ارشاد و قانون , و یا حقیقت "مکشوف" , ضرورت تفکر را برای او از میان برداشته بود , و مادام که نظریات و موقعیت ها و انگیزه های برونی , و حتی درونی , که با آن قوانین در تضاد باشند پدید نمی آمدند , دخترک ایمن بود. اما به محض پدید آمدن این انگیزه ها , عقاید مذهبی او , که بر اعتقادات و خلق و خوی شخصی اش استوار نبودند , در برابر یورش امیال تاب نیاوردند.

بعد از این اتفاق کلاید تصمیم می گیرد به هر نحو ممکن خود را از این سیکل فقر و بدبختی خلاص کند و کاری برای خودش دست و پا کند تا بتواند به آرزوهای خود جامه عمل بپوشاند. لذا وارد جامعه می شود...

در صورت تمایل به ادامه مطلب مراجعه شود.

***

این کتاب در سال 1925 نوشته شده است و در سال 1949 فیلمی بر اساس آن به نام مکانی در آفتاب به کارگردانی جورج استیونس و بازی مونتگمری کلیفت و الیزابت تیلور ساخته شده است که نامزده 10 جایزه اسکار هم شده است. حالا چند تاشو برده رفیقمون هادی اشاره نکرده. این کتاب در لیست 1001 کتاب حضور ندارد اما از این نویسنده کتاب "خواهر کاری" در آن لیست حضور دارد. بد نیست بدانید کتاب خواهر کاری در اولین چاپ تنها 50نسخه فروش داشت!

این کتاب حجیم را آقای سعید باستانی ترجمه و انتشارات هاشمی آن را منتشر نموده است.

*

پ ن 1: مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1383 با تیراژ 2200 در 1017 صفحه و با قیمت 9500 تومان که البته من با 40 درصد تخفیف گرفتم! یعنی تقریباً باقلوا!

پ ن 2: لینک های مرتبط : نوشته آقای مهدی یزدانی خرم در همشهری , دعوت علی چنگیزی به خواندن این کتاب , یک وبلاگ نویس ترک وبلاگ کرده , نویسنده در ویکیپدیا انگلیسی , کتاب در ویکیپدیا انگلیسی , طرح روی جلد در خارجه! به همراه متن انگلیسی کتاب و تحلیل ها و...اینجا و اینجا

پ ن 3: خیلی وقته انتخابات نداشتیم برای برنامه های آتی! به زودی خواهیم داشت. مطلب بعدی چشمهایش بزرگ علوی خواهد بود. الان مشغول عقاید یک دلقکم و بعدش وداع با اسلحه... برای پس از آن اینجا انتخابات خواهیم داشت مثل سابق...

ادامه مطلب ...

جانورها جویس کارول اوتس


 

جیلیان زنی میانسال است که در پاریس و در موزه لوور مجسمه ای خاص و آشنا را می بیند و با دیدن آن خاطرات دوران دانشگاه درماساچوست آمریکا, در ذهنش تداعی می شود. خواننده در فصول بعد روایت این دوره از زندگی جیلیان را از زبان او (دفترچه خاطرات) می خواند. جیلیان و دوستانش همه به آندره هارو , استادی که دانشجویان بر سر کلاس و کارگاه شعرش حاضر می شوند, فکر می کنند و عاشق او هستند اما در مورد او سخنی به یکدیگر نمی گویند. هارو هم با عقاید ویژه اش و نوع عمل و سخنش موجبات شیفتگی دختران دانشجو را فراهم می کند. به هر حال...به قول جیلیان برای زنان دلباختگی یک موضوع شخصی است.باید به یک نفر فکر کنی.

جیلیان که پدر و مادری مسن دارد و به نوعی از پدرش متنفر است و کانون خانوادگی شان نیز پریشان است, عشق جایگزین عشق پدری را در هارو می جوید که شاید پاسخی به نیاز او به امنیت و احساس امنیت باشد و بدین ترتیب...

فرازهایی از کتاب:

نه به ظاهر اعتماد کنید نه به دروغی که پشت آن پنهان است.

دشمنی با یک اثر هنری به خاطر ذات همان اثر هنری است. من به توهین عشق می ورزم, چرا که از روی صداقت است نه چیز دیگر.

ما جانورانی هستیم که احساس گناه نمی کنیم. هیچ وقت احساس گناه نمی کنیم.

پیشنهاداتی برای اصلاح

از این پس شاید این قسمت را هم به مطالبم اضافه کنم شاید به کار کسی بیاید یا به قول گفتنی برای ثبت در تاریخ! البته بعضی اغلاط چاپی اجتناب ناپذیرند و زیاد هم به چشم خواننده نمی آید و من هم بنا ندارم به آنها بپردازم. اما خب برخی اغلاط را باید گفت بلکه کسی دید و در چاپ های بعدی اصلاح کرد; مثلاً در صفحه 43 می خوانیم که هارو به دلیل حضور در تظاهرات ضد جنگ ویتنام در"واشنگتن سی دی" دستگیر شده خب این غلط تایپی کمی توی ذوق می زند.

اما از این نوع که بگذریم در صفحه 15 سطر 14 می خوانیم: می دانستم به اداره پست تاریخ در کاتامونت می رود. من نمی دانم "پست تاریخ" چه صیغه ای است , کسی اگر حدسی در این زمینه می زند و یا که اطلاعی در این خصوص دارد خوشحال می شوم بشنوم.

در صفحه 37 سطر آخر: از این موضوع به قبل از پیام ضبط شده در تلفن برمی گردد که نمی شود از آن فرار کنی. یا در صفحه 38 سطر 15 : ولی می فهمیدم که نباید با کسی صحبت کنم. چرا که این مرد یکی از استادان من بود, و نمی توانست به اندازه ای که مرا دوست دارد, هیچ وقت از عشق او به خودم تعریف کنم... یا در صفحه 41 سطر 2 : گاهی وقت ها پروفسور از گوشه چشمم نگاهم می کند, مثل این که با چشم هایش به من می خندد. که اینها با یک ویرایش ساده قابل رفع است اما برای خواننده مثل دست انداز عمل می کند.

***

جویس کارول اوتس نویسنده پرکاری است و خیلی! کتاب تاکنون از او منتشر شده است. در مورد این پرکاری او لطیفه جالبی نقل می شود که خالی از لطف نیست. دو منتقد ادبی با هم مشغول صحبت هستند, اولی می گوید شنیدی امروز کتاب جدیدی از خانم اوتس منتشرشد...دومی می گوید ای وای من هنوز اون دو ماه پیشی را نخونده ام...اولی می گوید بابا تو که وضعت خوبه من هنوز اون شیش ماه پیشیه رو نخوندم!!

این کتاب در سال 2002 منتشر شده است و در لیست  1001 کتاب قرار ندارد (کتاب بدی نبود! اما به نظرم لزومی ندارد که در این لیست باشد) اما از این نویسنده 4 کتاب در این لیست حضور دارد که یکی از آنها (سیاه آب) به تازگی ترجمه شده است.

کتاب جانورها توسط آقای حمید یزدان پناه ترجمه و نشر افق در سال 1388 آن را منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ اول , تیراژ 2000نسخه , 171 صفحه و به قیمت 3000 تومان)

***

پ ن 1: مصاحبه با نویسنده  اینجا  و  اینجا  و  اینجا  و  اینجا   و  اینجا

پ ن 2: نگاهی به زندگی و آثار جویس کرول اوتس  اینجا  (خبرگزاری کتاب ایران)

پ ن 3: نمره من به این کتاب 3 از 5 است (خیلی سعی کردم اشکالات ترجمه و نشر را در نمره دخالت ندهم و تا حدودی هم دخالت ندادم!)

سه گانه نیویورک (3) پل استر

 

قسمت سوم

داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.

***

آرمانشهر و زبان

تقریباً در همه ادیان, اعتقاد بر این است که انسان در ابتدای خلقتش در جایی به نام بهشت اقامت داشته است (مثلاً همان جنت عربی که در روایات پست مدرن سیاسی ایرانی آمده است که اسمش را از نام فامیل شخصی طویل العمر گرفته است!). در بهشت مذکور همه چیز ردیف بوده است و بر وفق مراد خالق و مخلوق و هیچ شری و خطایی به آن راه نداشتته است (کلاً همه چی آرومه و همه یعنی همون دو نفر خوشحالند!). بعد به هر دلیلی انسان از آن مکان اخراج و زندگی روی زمین آغاز شد. زمینی که زندگی روی آن همیشه بالا و پایین و تلخی و شیرینی را همزمان داشته است. لذا پس از آن همواره بشر , غم دورماندگی از این مکان را احساس می کرده است (البته بشری که به این موضوع عقیده داشت).

اما در مکاتب غیر دینی نیز بعضاً امکان ساخت بهشت روی زمین مطرح بوده است و تلاش هایی هم در این راستا صورت پذیرفته است که عموماً آخر و عاقبت آن را می دانیم (پیروان ادیان البته به طریق اولی در مقاطعی دنبال این موضوع بوده اند و هستند و نتایج آن را همچنین خوانده ایم و دیده ایم). حالا با این مقدمه برویم سراغ سه گانه خودمان:

کاشفان آمریکا وقتی به این قاره وارد شدند بعضاً فکر می کردند که به بهشت وارد شده اند. بعدها مهاجران تلاش کردند با توجه به تجربه اروپا جامعه ای آرمانی را با دست خود بنا کنند. استیلمن استاد دانشگاه است و معتقد است که آن بهشت در حال حاضر تبدیل به پست ترین و نکبت بار ترین مکان موجود شده است و این قضاوت البته در اثر همان دید آرمانشهری به مغز خطور می کند. اما او اعتقاد دارد که می توان آن را دوباره به بهشت تبدیل کرد. چگونه؟ از راه زبان .

از نظر این نحله , ریشه همه بدبختی های بشر در آلودگی زبان و دور شدن از زبان طبیعی است (این اعتقاد صبغه دینی هم دارد). از قول استیلمن می خوانیم:

... کلمات زبان ما دیگر با دنیا مطابقت ندارند. وقتی همه چیز با هم هماهنگ بود , مطمئن بودیم کلمات آن را ابراز می کنند. اما کم کم این چیزها از هم جدا افتادند, تکه تکه و دچار هرج و مرج شدند, ولی کلمات ما همانطور باقی ماندند. کلمات فعلی با واقعیت جدید تطبیق ندارند. در نتیجه هر بار سعی می کنیم از آنچه می بینیم صحبت کنیم دروغ می گوییم و چیزی را که سعی داریم بیان کنیم وارونه جلوه می دهیم.

این صورت مسئله است. جواب آن چیست؟ می گویند بشری که در بهشت بود به زبانی صحبت می کرد که تمام کلمات آن اشاره به واقعیات داشت و لذا ما باید به نحوی به آن زبان دست یابیم. نوزاد وقتی به دنیا می آید تحت آموزش ما زبان را فرا می گیرد و اگر ما با آموزش غلط خود او را آلوده نکنیم چه می شود؟ کودک وقتی به حرف بیاید به زبان فطری یا همان زبان طبیعی سخن خواهد گفت! بر همین پایه در قرون قبل آزمایشاتی انجام شد که استر گزارشیاز آن در شهر شیشه ای ارائه می دهد. در همان ابتدای داستان نیز خواننده متوجه می شود که استیلمن این آزمایش دهشتناک (در انزوا قرار دادن کودک و جلوگیری از هرگونه ارتباط او با دنیای خارج) را روی پسرش انجام داده است و...

اگر پایان انسان به معنی پایان زبان نیز بود, آیا منطقی نبود که بپنداریم ممکن است بتوان این پایان را معکوس کرد, اثرات آن را با برگرداندن سقوط زبان وارونه کرد و تلاش نمود تا زبان بهشت را خلق کرد؟ اگر انسان قادر بود که به زبان اصلی و پاک خود صحبت کند, آیا موضوع بدانجا ختم نمی شد که بتواند معصومیت درون خویش را نیز دوباره به دست آورد؟

***

زندگی , شانس و تصادف

زندگی ما را در مسیری پیش می برد که نمی توانیم کنترلی بر آن داشته باشیم و هیچ چیز با ما نمی ماند. هرکاری بکنیم از بین می رود و مرگ همان چیزی است که هر روز با ماست.

ما به دنیا وارد می شویم. گریه می کنیم. انتخاب دیگری نداریم. شیر می خوریم و خروجی هایی را می سازیم که دیگری برایمان پاک می کند. بزرگ می شویم. شکل می گیریم. انتخاب دیگری نداریم. کم کم در مسیری قرار می گیریم که خودمان چندان دخیل در انتخابش نیستیم اما با بزرگتر شدن و بالغ شدن (حالا یه کم این ور و اون ور) کم کم خودمان در انتخاب مسیر زندگیمان دخیل می شویم. اما آیا همه چیز به انتخاب های آگاهانه خودمان باز می گردد؟ از نظر استر شانس و تصادف از ارکان سازوکار زندگی است و در این سه داستان هم این قضیه را می بینیم: هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست.

در شهر شیشه ای ارتباط کوئین با پرونده استیلمن به شکلی کاملاً تصادفی برقرار می شود و مسیر زندگیش را عوض می کند. جالبترین قسمت داستان در جایی است که او عکس استیلمن را برای تعقیب کردن در اختیار می گیرد و در مکان مقرر حاضر می شود اما در بین جمعیت 2 نفر را کاملاً شبیه به هم شناسایی می کند و زیر نظر می گیرد, سر یک دو راهی آنها جدا می شوند و کوئین یکی را انتخاب می کند....پس از وقوع کلیه ماجراها با خودش می اندیشد که اگر آن یکی را انتخاب کرده بود چقدر داستان متفاوت می شد!

در دو داستان دیگر هم نقش شانس و تصادف بسیار قابل توجه است.

زندگی مجموع تصادفات است, وقایعی که در هم تنیده می شوند , شانس و اتفاقات بی ربطی که هیچ چیز غیر از بی معنی بودن خود را نشان نمی دهند.

حالا من هم به یک تصادف جالب اشاره می کنم که بی ربط است! در شهر شیشه ای , برج بابل و افسانه های مرتبط با آن نقش ویژه ای دارد. راوی بدون هیچ توضیحی وقتی مبحث فروریختن برج را مطرح می کند با تاکید به جایگاه عجیب این داستان در کتاب مقدس اشاره می کند: آیات یکم تا نهم از بخش یازدهم! خواننده بی اختیار یاد 9/11  یعنی یازده سپتامبر می افتد و فکر می کند که استر دارد به این واقعه اشاره ای ظریف می کند اما خوب اینگونه نیست چون استر این داستان را در سال 1985 نوشته است.

***

نکات دیگری مثل سرگردانی و پوچی و عدم قطعیت و... نیز قابل طرح بود که جهت پرهیز از اطاله کلام درز می گیرم. در عوض چند لینک مرتبط با این کتاب را در ذیل خواهم آورد.

از این نویسنده و شاعر آمریکایی شش کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی تیمبوکتو و دیگری همین کتاب حاضر است که من خوانده ام و در لیست فارسی 1001 هست. اما در سالهای اخیر کتابهای دیگر حاضر در لیست نظیر مون پالاس و موسیقی شانس نیز ترجمه شده است.

داستان اول و سوم از این سه گانه را خانم شهرزاد لولاچی و دیگری را خانم خجسته کیهان ترجمه نموده اند. این کتاب را نشر افق در 455 صفحه منتشر نموده است. (مشخصات کتاب من: چاپ سوم 1387 با تیراژ 2000 نسخه و قیمت 8000 تومان)

لینک های مرتبط: قسمت اول مطلب اینجا و قسمت دوم مطلب اینجا

بازنمایی زندگی شهری در رمان شهر شیشه ای اثر پل استر

گفت‌وگوی اختصاصی «شهروند امروز» با «پل ‌آستر»؛ نویسنده آمریکایی

زمینه یابی آشوب در جهان داستانی پل استر

پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب "بیشعوری" خاویر کرمنت , "سوءظن" دورنمات , "جانورها" کارول اوتس خواهد بود.

پ ن 2: در فکر شیرینی صوتی هستم!

پ ن 3: نمره کتاب 4.1 از 5 (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)