قسمت دوم
افراد تغییر می کنند مگر نه! یک دقیقه یک چیز هستیم و دقیقه دیگر یک چیز دیگر.
ژاک لاکان
ژاک لاکان یک روانکاو پسا ساختارگراست که به نظرم رسید برای درک فضای سه گانه نیویورک یک اشاره ای به نظریاتش داشته باشم , یعنی برداشت خودم را از نظریاتش می نویسم:
ژاک لاکان می گوید یک نوزاد تا قبل از 6 تا 18 ماهگی هیچ درکی از "خود" ندارد و شاید خودش رو قسمتی از وجود مادرش بداند اما در این بازه زمانی یک روند جدیدی شکل می گیرد که به آن مرحله آیینه ای می گوید; کودک وقتی اولین بار خودش رو در آینه می بیند تازه به کلیت وجودی خودش پی می برد. تا قبل از آن حرکاتش نیز هماهنگ نیست و از این پس در پی کامل شدن و هماهنگ شدن با تصاویری است که در آینه می بیند. این آینه هم صرفاً آینه مصطلح نیست بلکه افراد دیگر نیز برای کودک همین کارکرد را دارند. این فرایند یکی شدن "خود" با "دیگری" همواره ادامه دارد چون ما همواره به دنبال کامل تر شدن هستیم.
این "خود"ی که بدین نحو شکل می گیرد به نوعی وابسته به "دیگری" است و چون این قسمت وجودی از دیدن تصویر, شکل می گیرد, لاکان این ساحت از وجود را نظم خیالی نامگذاری می کند.
در تقسیم بندی او دو ساحت دیگر هم به نام نمادین و واقعی تعریف می شود. در ساحت نمادین فرد وارد مرحله "زبان"ی می شود و آن را فرا می گیرد (از دیگری - جامعه). زبان هم صرفاً یک سری اصوات و ابزار نیست که به وسیله آن با دیگران ارتباط برقرار می کنیم, بلکه از طریق زبان تمام نشانه های اطرافمان و خودمان را می شناسیم و بیان می کنیم (هرچند عموماً معتقدند که به خاطر ضعف ها و ماهیت زبان ما هیچگاه قادر نیستیم که جهان و خودمان را اونطور که واقعاً هست درک کنیم).در این مرحله هویت فردی شکل می گیرد , هویتی که باز به نوعی به دیگری (قوانین جامعه و زبان و نمادهای دیگر) اتکا دارد و لذا با توجه به تغییر پذیر بودن این نمادها ما همواره در معرض تغییر هویت هستیم.
ساحت آخر ,ساحت واقعی یا نظم واقعی, بخش غیر قابل شناخت جهان بیرونی و درونی است. غیر قابل شناخت از این جهت که به زبان درنیامده است و قابل بیان نیستند. قاعدتاً یافتن معنا در این امور تلاشی بیهوده است.
از نظر لاکان انسان همواره به دنبال یک مطلوب گمشده است (ابژه ای که بتواند خلاء وجودی مان را پر کند) و آرامش و آسایش و رضایت فرد در گرو پیدا کردن اثری از آن است و....
سه گانه و تاثیر آینه ای و تغییر هویت
فرایند یکی شدن خود با دیگری یا تاثیرگذاری دیگری بر خود را در هر سه داستان به وضوح می بینیم ; این که ما همواره در معرض تغییر هویت قرار داریم از درونمایه های اصلی سه گانه نیویورک است.
در شهر شیشه ای , کوئین غرق در نظاره رفتار و حرکات استیلمن می شود و در این راه مارکوپلو وار (همه چیز را آنگونه که دیده شد و شنیده شد) وقایع را ثبت می کند (در گانه دیگر هم کتاب مارکوپلوحضور دارد). او خود را به یک چشم نظاره گر تقلیل می دهد تا بلکه به واقعیت دست یابد. استیلمن(پدر) همواره در پی یافتن و ساختن بهشت گمشده است (که در ادامه اشاره خواهد شد) و کوئین نظاره گر هم در پی معنا دادن به حرکات اوست, البته به زعم خود معنای جالبی هم از آن بیرون می کشد اما فی الواقع واقعیت چیز دیگریست; هر دو بر سر گوری تهی مشغول عزاداری هستند! یکی بر سر گوری که عنوانش آرمانشهر است و البته تهی است و دیگری هم متاثر از او درپی یافتن معنا در حرکات بی معنا...
در قسمتی از این داستان کوئین خودش را به عنوان پسر استیلمن به او معرفی می کند و پدر, به برخی تفاوتهایشان اشاره می کند اما در نهایت او را پسرش می داند و می گوید: افراد تغییر می کنند مگر نه! یک دقیقه یک چیز هستیم و دقیقه دیگر یک چیز دیگر.
در داستان ارواح, آبی هیچ چیزی در مورد هدف و منظور ماموریتش نمی داند و فقط می تواند حدس بزند و داستان پردازی کند (ما و زندگی هایمان؟!) تا از خلال آن بلکه راهی به واقعیت بیابد اما همانگونه که در قسمتی اعتراف می کند در آنچه تا به حال روی داده نمی توان مفهوم یا منطق خاصی را یافت. او نیز زندانی پرونده اش می شود و چنان بیکار می شود که زندگی اش تقریباً هیچ و پوچ می شود. نکته اساسی نیاز سیاه به نگاه نظاره گر آبی است زیرا که در آینه چشمان آبی است که سیاه احساس زنده بودن و وجود داشتن می کند. اینجا نیز آبی متاثر از سیاه می شود و گویی خودش می شود:
ورود به سیاه با ورود به درون خودش معادل بوده و از وقتی به درون خودش راه یافته , دیگر نمی تواند به بودن در جای دیگر بیندیشد.
در داستان اتاق دربسته نیز راوی به دنبال بیرون کشیدن واقعیت از روی دست نوشته های فنشاو است: میلیون ها اطلاعات تصادفی پیدا کردم , هزاران مسیر را که فکر می کردمبا طی آنها چیزی را درمی یابم بیهوده دنبال کردم تا مسیری را پیدا کنم که مرا به جایی که می خواستم می رساند. در خاطرات کودکی راوی تاثیر شخصیت دوست نابغه اش را می بینیم و حالا در این نظاره طولانی چنان وجودش به او وابسته می شود که حتی وقتی موفق به محو کردن خاطرات او می شود می گوید : او رفته بود و من هم با او رفته بودم.
ادامه دارد ... لینک قسمت اول: اینجا ؛ لینک قسمت سوم: اینجا
***
پ ن 1: ببخشید که قسمت دوم کمی با فاصله نسبت به قسمت اول نگاشته شد.
پ ن 2: قسمت آخر را هم در اولین فرصت خواهم نوشت. فکر کنم دیگه میشه رو وعده هام حساب کرد!! (آیکون یه میله خوش قول)
پ ن 3: بلافاصله بعد از اتمام قسمت آخر سه گانه در مورد بیشعوری این بیماری خطرناک قرن خواهم نوشت.
پ ن 4: سوء ظن فردریش دورنمات تمام شد. کماکان مشغول گزارش یک آدم ربایی مارکز هستم (همان قضیه قطر کتاب و مترو و اینا موجب شده که جانورها اثر جویس کارول اوتس رو در مترو به دست بگیرم)
پ ن 5: به فکر یکی دو تا داستان صوتی به عنوان شیرینی جابجایی محل کارم هستم. دوستان اگه پیشنهاد خاصی دارند در این زمینه به گوشم!
پ ن 6: نمره کتاب 4.1 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)
قسمت اول
کلمات عوض نمی شوند, اما کتاب ها همیشه در حال تغییرند. عوالم مختلف پیوسته تغییر می کنند, افراد عوض می شوند, کتابی را در وقت مناسبی پیدا می کنند و آن کتاب جوابگوی چیزی است, نیازی, آرزویی.
این کتاب مجموعه سه رمان (تریلوژی) از پل استر نویسنده و شاعر مطرح آمریکایی است. عموماً او را نویسنده پست مدرن می دانند اما من به دلیل اینکه اساساً فرق بین رمان مدرن و پست مدرن را نمی فهمم وارد این وادی نمی شوم, اما در این سه گانه با نوع خاصی از روایت روبرو هستیم و شاید همین خفانت (خفن بودن!) ما را ترغیب کند که بگوییم این کتاب یک رمان پست مدرن است.
هر سه داستان عموماً در نیویورک جریان دارد ; فضایی بی انتها و هزارتویی از مکان های بی انتها! و هر سه همانطور که در ادامه خواهید دید شباهت زیادی با داستانهای پلیسی دارند اما هیچ نسبتی با آن ندارند.
شهر شیشه ای
دانیل کوئین یک نویسنده 35 ساله است که چند سال قبل پس از چاپ چند مجموعه شعر و داستان به صورت ناگهانی تصمیم می گیرد که با نام مستعار ویلیام ویلسون , فقط داستانهای پلیسی کارآگاهی بنویسد. این جنایی نویس جوان , دو سه ماه از سال را می نویسد و از منافع نشر این کتاب باقی سال را می گذراند; سفر می رود و یا به پیاده روی در شهر می پردازد.
داستان از جایی آغاز می شود که در نیمه های شب تلفن او زنگ می خورد و صدایی مضطرب از آن طرف خط سراغ کارآگاهی به نام پل استر را می گیرد. پس از تکرار این اتفاق در شبهای بعد کوئین تصمیم می گیرد خود را پل استر معرفی کند و بدین ترتیب پای او به پرونده ای خاص باز می شود; زیر نظر گرفتن پیرمردی که تازه از زندان آزاد شده و احتمال می رود که درصدد آسیب رساندن به فرزندش باشد...
ارواح
آبی (آقای بلو) یک کارآگاه جوان است که به تازگی و پس از بازنشست شدن استادش (قهوه ای) خودش به صورت مستقل به کار مشغول است. روزی مردی به نام سفید با او ملاقات می کند و از او می خواهد که فردی به نام سیاه را تحت نظر بگیرد. او می بایست جهت این کار در ساختمان روبرویی آپارتمان سیاه که قبلاً توسط سفید اجاره شده است مستقر شود و به صورت دایم سیاه را زیر نظر بگیرد و به صورت هفتگی از طریق پست گزارش بدهد و از همین طریق نیز دستمزدش را دریافت نماید.
سیاه ظاهراً یک نویسنده است و بیشتر اوقاتش را به مطالعه و نوشتن می گذراند و گاهی هم پیاده روی می کند. آبی از علت و هدف ماموریتش آگاه نیست و در ذهنش به داستان پردازی و حدس و گمان می پردازد. بدین ترتیب پای آبی به پرونده ای باز می شود که زندگیش را تحت تاثیر قرار می دهد...
اتاق در بسته
راوی داستان یک مقاله نویس معمولی است و ظاهراً در کودکی دوستی به نام فنشاو داشته است که این شخص علاوه بر نابغه بودن , خصوصیات عجیب و غریبی داشته است. در ابتدای داستان راوی نامه ای از سوفی فنشاو دریافت می کند که در آن نامه سوفی خبر از ناپدید شدن شش ماهه همسرش می دهد. پلیس و حتی کارآگاه خصوصی ای که برای پیداکردن او استخدام کرده اند ردی از او نیافته اند و حتی آن کارآگاه (کارآگاهی به نام کوئین) مفقود شده است.از نظر سوفی, همسرش مرده است و او لازم می داند که در مورد موضوع مهمی با راوی ملاقات کند.
موضوع از این قرار است که فنشاو دست نوشته هایی دارد(سه رمان و چند نمایشنامه و چند مجموعه شعر و...) که قبلاً به همسرش سفارش کرده که برای چاپ آنها می تواند با راوی تماس بگیرد. راوی کتاب ها را می خواند و با توجه به معرکه بودن آنها را به ناشر می سپرد و همه چیز به خوبی پیش می رود تا این که پس از چاپ و شهرت اولین اثر, نامه ای از فنشاو به راوی می رسد و... و بدین ترتیب پای راوی به ماجراهایی باز می شود که مسیر زندگی او را تغییر می دهد...
نقاط مشترک سه داستان
راوی در گانه سوم! در جایی ذکر می کند که: همه داستان به آنچه در آخر اتفاق افتاد بستگی دارد و اگر آخر قضیه را در درونم نگاه نداشته بودم نمی توانستم این کتاب را شروع کنم. همین ماجرا در مورد دو کتاب پیش از این هم, شهر شیشه ای و ارواح حقیقت دارد. بالاخره این سه داستان یکی می شوند, اما هر کدام نشان دهنده مراحل مختلف چیزی اند که در مورد آن نوشته شده اند. که در قسمت بعدی در راستای همین چیز تلاش خواهم کرد.
اما عجالتاً به چند نقطه مشترک اشاره می کنم:
1- در هر سه داستان شخصیت اصلی به دنبال حل یک معما هستند, معمایی که معمولاً صورت مسئله مشخصی ندارد!
2- شخصیت های اصلی یا کارآگاه هستند یا نویسنده ای که در نقش کارآگاه ظاهر می شود و همه هم به نوعی زندانی پرونده هایشان می شوند. در هر حال به قول استر در همین کتاب داستان برای کسی اتفاق می افتد که قادر به نقل آن باشد.
3- شانس و رویدادهای تصادفی نقش عمده ای در سرنوشت شخصیت ها دارد.
4- بحث هویت (خود) و تغییرات آن درونمایه اصلی هر سه داستان است, به خصوص تاثیر شخصیت زیر نظر گرفته شده بر شخصیت زیر نظر گیرنده.
***
پ ن 1: گزارش یک آدم ربایی را شروع کردم و چون مرتکب اشتباهی شده بودم برگشتم از اول! اگر کسی خواست بخواند حتماً چند برگ کاغذ لای کتاب بگذارد و اسامی را بنویسد و شرحی و... چون تعدد اسامی بالاست... مارکز است دیگر!
پ ن 2: بعد از اتمام مطالب سه گانه در مورد "بیشعوری" خواهم نوشت.
پ ن 3: بعد از مارکز سراغ دورنمات و کتاب سوءظن خواهم رفت.
پ ن 4: البته بعد از اتمام مطالب سه گانه , پستی در مورد "ته قضیه" خواهم داشت. شک نکنید!
پ ن 5: همش وعده همش وعید!!
پ ن 6: نمره سهگانه از نگاه من 4.1 است (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)
همه مطالعات دینی باید به نا اموختن همه تفاوتها منجر شوند تفاوت های خیالی بین دختر و پسر ، حیوان و سنگ ، روز و شب ، گرما و سرما...(سیمور گلاس)
.
کتاب شامل دو داستان مرتبط با هم از خانواده گلاس است. خانواده ای خاص شامل پدر (لس , که هیچگاه با هیچ مشکلی خود را درگیر نمی کند) مادر (بسی , برعکس پدر) و هفت فرزند آنها : سیمور , بادی , بوبو (دختر) , والت و بیکر , زویی , و کوچکترین دختر فرانی. همه این فرزندان به نوعی , سطح هوشی بالایی دارند و همه آنها در کودکی به دلیل اطلاعات عمومی بالا و سرعت انتقال خوب , پای ثابت برنامه رادیویی "کودک حاضر جواب" بوده اند. انبانی از دانستنی ها را با خود حمل می کنند اما احساس خوشبختی ندارند. در زمان وقوع این دو داستان (سال 1955) هفت سال از خودکشی سیمور و ده سال از شهادت والت در جنگ جهانی دوم گذشته است. سیمور به عنوان فرزند ارشد و به نوعی مرجع همه فرزندان , حضورش همچنان حس می شود.
فرانی
فرانی دانشجوی بیست ساله ایست که قرار است آخر هفته را با دوست پسرش سر کند و می خواهد آخر هفته محشری داشته باشد. اما دختری که مدام حالش از همه چیز به هم می خورد و از همه چیز بدش می آید و حتی تحمل شنیدن صدای درونی خودش را ندارد و در عین حال اخیراً کتابی در مایه های عرفان به دست گرفته است و مدام زیر لب ذکر می گوید چگونه اوقات محشری خواهد داشت؟...
وقتی برای تو می نویسم خیلی کودن و احمق می شوم. چرا؟ بهت اجازه می دهم این مسئله را تجزیه و تحلیل کنی. فقط بیا این آخر هفته اوقات محشری داشته باشیم. منظورم این است که برای یک بار هم که شده , اگر امکان دارد , سعی نکن همه چیز را تا حد مرگ تجزیه و تحلیل کنی, مخصوصاً من را.
زویی
زویی کوچکترین پسر خانواده است. او هم خصوصیاتی مشابه فرانی را دارد , چرا که علاوه بر خواهر برادری, هر دو تحت تعلیم ویژه دو برادر بزرگتر یعنی سیمور و بادی قرار داشته اند. او هم حالش از خیلی چیزها به هم می خورد از جمله این که از جلب توجه کردن و هرکسی که دنبال جلب توجه کردن است متنفر است اما شغلش هنرپیشگی سینما و تلویزیون است و... . این داستان تماماً در خانه گلاس ها جریان دارد, فرانی بعد از طی کردن آخر هفته کذایی داستان قبل , به خانه برگشته است. چیزی نمی خورد و مدام ذکر می گوید. مادر دست به دامان زویی می شود تا او را از این حالت خارج نماید... داستان دو بخش دارد : اول مواجهه و گفتگوی زویی و مادر و دوم گفتگوی زویی و فرانی ...
***
فرانی در قسمتی از داستان نظر جالبی در مورد دانشگاه دارد و این که آدم ها همانند کلکسیونرها دنبال جمع کردن چیزها هستند بدون اینکه هدف خاصی داشته باشند:
دانشگاه فقط یه جای آشغال و مزخرف دیگه توی دنیاست که برای گنجینه جمع کردن و این ها ساخته شده. منظورم اینه که آخه گنجینه گنجینه است. فرقش چی یه که پول باشه یا ملک باشه یا حتی فرهنگ باشه یا حتی علم ساده؟ ... بعضی وقت ها فکر می کنم علم- یعنی وقتی که علم به خاطر علم باشه- از همه شون بدتره....فکر نمی کنم همه این ها این جور پدرم رو در می آورد, اگه هرچند وقت یکبار- فقط هرچند وقت یکبار- حداقل یک اشاره مودبانه کوچک فرمالیته می شد که علم باید به خرد منتهی بشه, و اگه نشه, فقط یه وقت تلف کردن چندش آوره. ولی هیچ وقت نمی شه! توی دانشگاه کوچکترین نشانه ای از این نمی شنوی که قراره خرد هدف نهایی علم باشه. به زور می شنوی اصلا اسمی از خرد برده بشه!
زویی که مخاطب این نظر است هوشمندانه بحث را به ذکر گفتن فرانی و دعای عیسی می کشاند و می گوید:
طبق منطق ساده ، به هیچ وجه هیچ فرقی ، که من بتونم ببینم ، بین کسی که حرص گنجینه مادی - یا حتی گنجینه فکری - رو داره و کسی که حریص گنجینه معنوی یه نیست . همون جور که تو گفتی ، گنجینه گنجینه است ، خدا لعنتش کنه ، و به نظر من ، از لحاظ اصول ، نود درصد قدیس های دنیا گریز تاریخ همون قدر زیاده طلب و نامقبول بودند که بقیه ما هستیم .
در این مباحثه صحبتهای جالبی زده می شود که عیار داستان را بالا می برد هرچند که با برخی از آنها موافق نباشیم! مثلاً زویی اشاره می کند "هیچ دعایی توی هیچ دینی توی دنیا نیست که تظاهر رو توجیه کنه" که بیانگر آن است که زویی آشنایی چندانی با برخی ادیان ندارد!! و نمی داند که مثلاً تظاهر به گریه کردن در برخی زمان ها و مکان ها چه قدر ثواب دارد و راهگشاست و...
***
پایان بندی جالبی داشت هرچند دوست نداشتم که خانوم چاقه سیمور به شخص خاصی تعبیر شود به نظرم همون جمله هیچ کی تو دنیا نیست که خانوم چاقه سیمور نباشه کفایت داشت.
آن صحنه ای که زویی وارد اتاق سیمور و بادی می شود و عبارات نوشته شده بر روی تخته سفید پشت در را می خواند هم جالب بود مخصوصاً این تقسیم بندی اپیکتتوس در مورد اعتقاد به خدا:
در مورد خدایان، کسانی هستند که وجود خدا را انکار می کنند، دیگران می گویند وجود دارد، ولی نه خود را به چیزی مشغول می کند و نه چیزی را پیش بینی می کند. گروه سومی به وجود و دوراندیشی او اعتقاد دارند، ولی تنها برای مسائل بزرگ و آسمانی، نه برای چیزهای روی زمین. گروه چهارمی می پذیرند که مسائل زمینی هم به اندازه ی مسائل آسمانی اهمیت دارند، ولی تنها به طور کلی، و نه مسائلی که به اشخاص مربوط باشند. گروه پنجم، که اولیس و سقراط از آن دسته بودند، آن هایی هستند که اعلام می کنند: «هیچ حرکت من بر تو پوشیده نیست! »
***
اولین چیزی که در مورد این دو داستان به ذهنم رسید بیان تصویری دقیق نویسنده است و همین نوع نثر شاید کارگردانان را وسوسه می کند که به سراغ او بروند و البته همیشه دست خالی بازگشتند چرا که او همیشه با فیلم شدن داستانهایش مخالفت می کرد. البته سلینجر با همه هوش و درایتش فکر مناطقی از دنیا و البته آدمهای آن مناطق را نکرده بود که نیازی به اجازه گرفتن از مولف یک اثر را ندارند.
این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد, دو بار به فارسی ترجمه شده است : بار اول توسط میلاد ذکریا (نشر مرکز) و بار دوم توسط امید نیک فرجام (نشر نیلا)
(مشخصات کتاب من : نشر مرکز – چاپ اول – سال 1380 با تیراژ 3000 نسخه در 185 صفحه و به قیمت 1200 تومان)
***
پ ن 1: هنوز همون یه گانه از سه گانه هستم! سه گانه نیویورک رو می گم... مطلب بعدی هم گان اول خواهد بود.
پ ن 2: سالینجر هم که نزدیک دو سال پیش از دنیا رفت.
پ ن 3: از همین نویسنده در این وبلاگ: ناتوردشت و این داستان صوتی در این پست
پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 3.9 از 5 میباشد (در گودریدز 4 و در آمازون 4.2)
...مگه نمی دونی, دکارد, تو شهرک های فضایی آدم مصنوعی هایی وجود دارند که معشوقه مردها هستن... البته که غیرقانونیه. اکثر تنوع طلبی ها تو زمینه س ک س غیرقانونیه. ولی مردم به هر حال به سراغش میرن...
پیش درآمد این داستان علمی- تخیلی, خبری واقعی است که خبرگزاری رویتر در سال 1966 (یعنی دو سال قبل از انتشار همین کتاب) مخابره کرده است. خبری که در آن به مرگ لاک پشتی اشاره دارد که کاپیتان کوک (کاشف نیوزلند) به پادشاه تونگا هدیه داده بود و این حیوان بعد از 200 سال عمر از دنیا رفته است.
جنگی بزرگ و اتمی در کره زمین رخ داده است و غبارهای رادیو اکتیو در زمین پراکنده شده است. گونه های گیاهی و جانوری یا از بین رفته اند و یا در حال انقراض اند. اکثریت انسانها از کره زمین مهاجرت کرده اند و در کرات دیگر و شهرک های فضایی ساکن شده اند. قلیلی از انسانها روی زمین باقی مانده اند و البته سازمان ملل از طریق رسانه ها مهاجرت را تبلیغ می کند تا باقی مانده افراد سالم نیز راضی به مهاجرت شوند (حتی به هر فردی که اقدام به مهاجرت نماید یک آدم مصنوعی به عنوان همدم و خدمتکار جایزه داده می شود – به فکرشان نرسیده که 1000 متر زمین به هر خانوار در کره ماه بدهند که باغ و ویلا درست کنند! همین دیگه وقتی مدیریت جهان رو به اهلش ندهند همین می شود که نویسنده توصیف کرده است.یعنی در این حد ها!). کسانی که تحت تاثیر غبارهای رادیو اکتیو دچار نقص جسمی و ذهنی شده اند امکان مهاجرت ندارند, این افراد استثنایی یا عقب مانده! خوانده می شوند. ساختمان ها و آپارتمانها اکثراً خالی است (جمیعاً دلمون آب).
در چنین فضایی تصور کنید گونه های مختلفی از آدم های مصنوعی ساخته شده است که تشخیص آنها از انسان به راحتی امکان پذیر نیست. برخی از این آدم مصنوعی ها به صورت غیر مجاز وارد زمین شده اند و بخشی از پلیس وظیفه یافتن و شکار آنها را به عهده دارد.
ریک دکارد (شخصیت اصلی داستان) یک جایزه بگیر پلیس است که شغلش شکار آدم مصنوعی است و داستان درباره چند شکار آخر این فرد است...
به کجا می رویم؟
نویسنده تلاش کرده است تا دغدغه های خود نسبت به وضعیت انسان در دنیای مدرن را با توجه به سمت و سوی تغییرات جاری در جامعه, با توصیف جامعه ای فرامدرن در آینده نه چندان دور نشان دهد (در نسخه اولیه و نسخه ای که اینجا منتشر شده است سال وقوع ماجرا 1992 است که در نسخه های جدید به سال 2021 تبدیل شده است و احتمالاً باز هم میبایست تغییر کند!). نویسنده با توجه به روند ماشینی شدن و ازخودبیگانگی انسانها , آینده آدم را چیزی در نزدیکی مرز ماشین – انسان تصویر کرده است. انسان هایی که به مدد دستگاه روحیه ساز احساسات خود را شکل می دهند; دستگاهی با قابلیت کددهی و کدهای متعدد که از طریق وارد کردن سیگنال به بخش های مختلف مغز احساساتی نظیر امید, نشاط, تنفر و... را پدید می آورد. مثلاً با وارد کردن کدی به صورت روزانه علاقمندی و خلاقیت در حرفه را تقویت می کنند و یا وضعیت هایی کمیک نظیر احساس سعادت وجدآور جنسی یا احساس احترام رضایت بخش نسبت به برتری درک و فهم شوهر در همه زمینه ها !!
از طرف دیگر آدم مصنوعی های ساخت بشر که اساساً به عنوان ماشینی برای خدمت به بشر ساخته شده اند ,دل در گرو ارزشهای انسانی دارند. برخی مدل های پیشرفته از زندگی برده وار خسته شده و در آرزوی داشتن آزادی با کشتن اربابان خود و فرار, به زمین می آیند و امیدوارند که در جامعه انسانی جذب شوند و زندگی عادی داشته باشند. شور و شوق آنها به این امر وقتی مشخص می شود که بدانیم عمر مفیدشان 4 سال است اما با سرخوشی و نشاط (غیر قابل مقایسه با انسانهایی که با ضرب و زور دستگاه های روحیه ساز زندگی می کنند) در مشاغلی که نفوذ کرده اند فعالیت می کنند (به عنوان مثال آن حانم خواننده اپرا). آدم های مصنوعی به مرزهای انسانیت نزدیک شده اند.
چه کسی انسان است؟
با طی شدن این روند سوالی که در ذهن ایجاد می شود این است که واقعاً چه کسی انسان است؟! دکارد در سراسر داستان با این سوال و یا به قول معروف بحران هویت روبروست و از به یاد ماندنی ترین قسمت های کتاب, جایی است که او به انسان بودن خودش نیز شک می کند! (شرکت های سازنده این توانایی را دارند که برای آدم مصنوعی ها به فراخور حال خاطرات کودکی و... را خلق کرده و در حافظه آنها ثبت کنند و لذا برخی از آنها خودشان هم ممکن است ندانند که آدم مصنوعی هستند!). پلیس برای تشخیص آدم مصنوعی ها روش های مختلفی را ابداع کرده است که هرکدام با پیشرفته تر شدن آنها کارایی خود را از دست می دهند, در زمان وقوع, آزمون ووی- کامف متداول است, آزمونی که میزان همدلی سوژه را با موجودات زنده مورد سنجش قرار می دهد.
آزمون گیرنده سنسوری را به صورت سوژه می چسباند و سوالاتی را می پرسد و دستگاه میزان انبساط مویرگ های صورت (که به صورت غیر ارادی در مقابل شنیدن موضوعی غیر اخلاقی پدید می آید = شرم) و فشار عصبی کاسه چشم و... را اندازه گیری کرده و بدین ترتیب امکان تشخیص با توجه به دامنه تغییرات پدید می آید. سوالات مختلفی در کتاب بیان شده نظیر: فرض کنید به عنوان هدیه یک کیف که از چرم طبیعی گاو تهیه شده گرفته اید, یا از چرم پوست خالص بچه آدمیزاد! , یا واکنش سوژه به نشستن زنبور بروی دستش در هنگام تماشای فیلم و... البته سوالهای پیچیده تری هم هست نظیر این سوال که از یک سوژه خانم پرسیده می شود: در مجله ای تصویر یک دختر عریان چاپ شده است, شوهر شما آن را می بیند و خوشش می آید! در این تصویر دختر عریان, روی قالیچه ای که از پوست خرس تهیه شده است دراز کشیده است و... نکته کلیدی سوال پوست خرس است! و...
به طور خلاصه به نظر می رسد از دیدگاه نویسنده چیزی که می تواند مشخصه یک انسان باشد توانایی ما در همدلی با موجودات زنده است, اما این آدم مصنوعی ها چطور؟ موجودات بی آزاری که آرزویشان زندگی آدم وار آن هم در مدت زمان کوتاه است, موجوداتی که جنایتکارترینشان نیز ذهن ساده و بی آلایشی دارد و خواننده می ماند که اساساً چگونه مرتکب جنایت شده اند. خواننده نسبت به آنها احساس همدلی پیدا می کند.
مرسریزم یا آیین مذهبی
در دنیای تصویر شده آیینی تحت عنوان مرسریزم وجود دارد که به نوعی موجب تقویت همدلی انسانها می شود. مرسر ظاهراً! فردی بوده که توانایی زنده کردن حیوانات مرده و دستکاری زمان و... را داشته است اما مخالفینش او را دستگیر می کنند و روی مغزش کار می کنند تا این قابلیتش از بین برود و پس از آن مطابق روایت, مدام از تپه ای بالا می رود و هنگام بالا رفتن با برخورد سنگهایی که به سویش پرتاب می شود مواجه می شود. وقتی به بالای تپه رسید به واقع مجدداً پایین تپه قرار می گیرد و دوباره و دوباره...(مثل افسانه سیزیف). پیروان او پشت دستگاهی قرار می گیرند و همراه او این مسیر را طی می کنند و حتی ضربات را کاملاً حس می کنند و بدین ترتیب حس همراهی و همدلی با مرسر و تمام کسانی که همزمان در نقاط دیگر مشغول این فرایند همجوشی هستند , پدید می آید.
مطابق تعلیمات او هر انسانی می بایست از یک حیوان در خانه اش نگهداری کند. هرکس وسعش می رسد یک حیوان طبیعی می خرد و در غیر این صورت به حیوان مصنوعی اکتفا می کند (مانند دکارد که یک گوسفند برقی دارد و نام کتاب از اینجا آمده است).
این بخش ظاهراً برای ریدلی اسکات هم همچون من! جالب نبوده که در فیلمی که بر اساس این رمان ساخته است مرسر و مرسریزم را حذف نموده است (با مطالبی که در مورد فیلم خواندم و تفاوت هایش با کتاب به نظرم جالب باشد دیدنش). این فیلم با عنوان Blade Runner در سال 1982 ساخته شده است و البته نویسنده چند هفته قبل از اکران آن از دنیا می رود.
فیلیپ کی.دیک نویسنده خاصی بوده است, هنگام نوشتن آمفتامین (قرص های روانگردان) مصرف می کرده! در خانه اش به معتادان خیابانی پناه می داده و فقط پنج بار ازدواج کرده است. او در طول دوران فعالیتش 30 رمان و 100 داستان کوتاه نوشته است که تا کنون تعدادی از آنها به فیلم درآمده است که غیر از این کتاب می توان به فیلم هایی نظیر گزارش اقلیت ,یادآوری مطلق, دستمزد, مرد طلایی, screamers و a scanner darkly اشاره کرد.
این کتاب در لیست بهترین داستان های علمی تخیلی (تهیه شده در 1990) در رتبه 51 قرار گرفته است اما به نظرم به خاطر درونمایه فلسفی اش , در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند گنجانده شده است.
این کتاب را آقای محمدرضا باطنی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است. کتاب من ,چاپ اول سال 1385 در 304 صفحه و در تیراژ خیره کننده 1000 نسخه(آدم یاد محصولات بیژن می افتد و آن خصلت منحصر به فرد بودن!, کسانی که این کتاب را می خوانند جزء 1001 نفری هستند که در ایران این کتاب را خوانده اند!!) و به قیمت 3200 می باشد.
.
پ ن 1: یک مشکلات خاصی به وجود آمده که یه خورده بفهمی نفهمی ... خلاصه اگر شتابزده و کمرنگ هستم به همین خاطر است. شرمنده, درستش می کنم.
پ ن 2: مطلب بعدی در مورد کتاب خسرو شیرین کش خانم اولدوز طوفانی است.
پ ن 3: درخت انجیر معابد را شروع نکردم به همان دلیل بالا... شروعش می کنم!
پ ن 4: مقاومت شکننده را نیز به زودی شروع خواهیم کرد. (حداکثر تا یک هفته دیگر دوستانی که تهیه نکردند تهیه کنند)... هست! پیدا می شود.
پ ن 5: نمره کتاب 3.7 از 5 می باشد (در سایت گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
هولدن کالفیلد نوجوان 17 ساله ایست که خاطرات سال گذشته خود را, یعنی زمانی که از مدرسه اخراج شده است را تعریف می کند. او به خاطر این که در چهار درس از پنج درس خود نمره قبولی نگرفته است اخراج می شود و نامه اخراجش تا چند روز دیگر به دست پدر و مادرش می رسد. او تصمیم می گیرد که در این فاصله از مدرسه شبانه روزی خارج شود و در نیویورک علافی کند تا بعد از رسیدن نامه و افتادن آبها از آسیاب به خانه بازگردد. داستان, شرح وقایع و رفتارها و احساسات هولدن در این چند روز است.
*
در شروع داستان هولدن برای معرفی خود تعریضی به رمان های کلاسیک نظیر دیوید کاپرفیلد دارد و بیان این که پدر و مادرش کیستند و چه کاره اند را برای شناساندن خود امری بیهوده می داند و نشان می دهد که برای شناخت او (آدمها) باید به احساسات و کنش هایش توجه کنیم و به همین خاطر است که مدام با بیان احساساتش نسبت به هر چیزی روبرو می شویم. شاید به همین خاطر است که ظاهراً اکثر خوانندگان به زودی با او احساس نزدیکی می کنند و او را درک می کنند, اتفاقی که در عالم واقع البته روی نمی دهد.
هولدن نوجوانی است مانند همه نوجوانان که نیاز به درک شدن دارد اما با دوستان هم سن و سالش چنین ارتباطی شکل نمی گیرد و بزرگسالان (پدر و مادر و معلمین و...) هم به کل در دنیای دیگری زندگی می کنند و نسبت به اواحساس عدم اطمینان دارند , نتیجه آن که احساس تنهایی شدیدی دارد و به تبع آن بیزاری نسبت به جامعه شکل می گیرد و در برابر معیارهایی که جامعه برای نوجوانان تعریف می کند یا هنجارهایی که توسط گروه همسالان ارائه می شود, مقاومت می کند.
بیزاری و تنفر او جنبه عام دارد, از ریاکاری و دروغ و دیگر رذایل اخلاقی گرفته تا آدم های مختلف و اشیاء و مکان ها و... تا جایی که خواهر کوچکش فیبی (تنها کسی که از نظر هولدن او را درک می کند و ارتباط خوبی با او دارد) به او گوشزد می کند که او از همه چیز متنفر است. به همین خاطر است که او در مقام دفاع از خودش چنین می گوید:
اشتباه می کنین. من از خیلیا متنفر نیستم. ممکنه مدت کوتاهی ازشون متنفر بشم. مث تنفر از این پسره استرادلیتر که تو پنسی بود یا اون یکی رابرت اکلی. قبول دارم که گاهی ازشون متنفر می شدم, ولی تنفرم خیلی طول نمی کشید. بعد یه مدت اگه نمی دیدمشون , اگه نمی اومدن تو اتاق, یا تو غذاخوری نمی دیدمشون, دلم براشون تنگ می شد. جدی دلم براشون تنگ می شد.
در مورد صحت این گزاره و مطالب دیگر باید سر فرصت بحث کرد. آیا این اعتقاد قلبی اوست یا این که دارد سر به سر ما می گذارد! آنهایی که کتاب را خوانده اند می دانند که با چه آدم چاخان نازنین صادقی طرف هستیم!
او آدم حساسی است در آن حد که هم آدم های خوب و هم آدم های بد او را افسرده می کنند! طبیعیست که با چنین حساسیتی حالت افسردگی داشته باشد.
از دیگر مشخصه های هولدن صراحت اوست , صراحتی که چاشنی طنزی تلخ دارد. اما در کنار این صراحت , گیجی و تردید هم وجود دارد:
چرا! دوست دارم وقتی یکی باهام حرف می زنه صاف بره سر اصل مطلب ولی دوس ندارم زیادی بره سر اصل مطلب. نمی دونم. گمونم دوس ندارم یکی همیشه صاف بره سر اصل مطلب.
او ضمن اعتقاد به معصومیت کودکان (در مقابل ریاکاری بزرگسالان) آرمانگرایی معصومانه ای دارد که در هنگام صحبت با خواهرش در باب شغلی که دوست دارد بعدها داشته باشد بروز می یابد; شغلی عجیب که اسم کتاب هم از آن اقتباس گرفته شده است:
همهش مجسم میکنم که هزارها بچهی کوچیک دارن تو دشت بازی میکنن و هیشکی هم اونجا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبهی یه پرتگاه خطرناک وایسادم و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم...
با این اوصاف هولدن افسرده و عاصی می خواهد چه کار کند؟ فرار؟ فرار یا خارج شدن از جامعه و رفتن به جایی دیگر راه حلی است که معمولاً توسط شخصیت های اینچنینی در رمانهای مختلف تجربه می شود و اتفاقاً رمانهای خوبی هم می توان مثال زد که آن رویکرد را بررسی نموده اند (سفر به انتهای شب و زنگبار یا دلیل آخر دو نمونه متفاوت) اما هولدن یک راه دیگر را انتخاب می کند. البته بهتر است بگوییم جلوی پایش قرار می گیرد. دوستی و عشق (منظور همان صحنه چرخ و فلک سوار شدن فیبی و باریدن بارون و... که منجر به تصمیم نهایی هولدن می شود) و احتمالاً تلاش برای جور دیگر دیدن.
من و اکثر خوانندگان نسبت به این شخصیت دوست داشتنی احساس نزدیکی می کنیم هرچند که با توجه به خاص بودن و متفاوت بودن او با عموم مردم, این مسئله کمی متناقض نما است. اما از این موضوع که بگذریم خود هولدن (حرف ها و احساساتش) چنین حسی را در من ایجاد می کند و بر آن اصرار دارد: مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنند. !
آدمی که از دروغ گویی بیزار است در حدی که : این چیزیه که خیلی اذیتم میکنه. اینکه یکی بگه قهوه حاضره ولی حاضر نباشه خودش رو اینگونه معرفی می کند:
من چاخان ترین آدمی ام که کسی تو عمرش دیده. افتضاحه. حتی وقتی دارم می رم سر کوچه مجله بخرم, اگه کسی ازم بپرسه کجا می ری نذر دارم که بگم دارم می رم اپرا. وحشتناکه. یا وقتی می افتم رو دنده ی چاخان کردن اگه بخوام, ساعت ها چاخان می کنم. جدی می گم. ساعت ها.
البته چاخان هایی که می کند همه دلنشین اند! اما با این حساب آدم می ماند که این هولدن چه موقع راست می گوید چه موقع خالی می بندد و یا چه موقع احساس نادرستی دارد (مثلاً احساسش نسبت به آن معلمی که مهمترین حرف های کتاب را می زند. آیا او همجنس باز بود؟ با احتساب این که هولدن فوبیای آزار جنسی دارد: من بیشتر از هر کسی که فکرشو بکنی , تو مدرسه ها و این جور جاها آدمای منحرف جنسی دیده م و همیشه خدام وقتی منحرف می شن که من اونجام.حالا باز هم خدا رو شکر که هولدن در ایران نیست وگرنه با خواندن خبر فاجعه خمینی شهر اصفهان و نظریات مسئولین امر چه حالی بهش دست می داد! احتمالاً به ما توصیه می کرد وقتی می ریم دستشویی, قبل از پایین کشیدن شلوار حتماً دور و بر خودمان را بپاییم چون به هر حال پایین کشیدن مقدمه وقوع جرم است!!)
سلینجر و هولدن هر دو به غایت باهوش هستند جدی می گم یکی از دلایل به انزوا رفتن خودخواسته نویسنده به نظرم همین است (لینک زندگی نامه سلینجر). بازی های کلامی و ساخت استعارات بدیع (مثل یک گرگ رقیق القلب است و...) آدم را وا می دارد که برایش بلند شود و دست بزند هرچند شامل همان جمله بالا گردد:
این مشکل همهٔ شما کودنهاس. نمیخواین دربارهٔ چیزی بحث کنین. همین خصوصیته که کودنها رو از بقیه جدا میکنه...
این اشکال همهٔ آدمهای باهوشه. هیچ وقت نمیخوان دربارهٔ مسئلهٔ جدیای حرف بزنن مگه اینکه خودشون دوست داشته باشن...
***
شخصیت هولدن به خاطر وجود همین تناقض ها واقعی از کار درآمده است. کدام آدم را می بینید که در ذهنش و رفتارش چنین تناقضاتی وجود نداشته باشد (البته اوشون رو بگذارید کنار!). هولدن یک خاکستری خوش رنگ است.
اما اشاره کردم که مهمترین سخنان را یک معلم از مدرسه سابق می زند. صحبتهای او دقیق و راهکارهایش قابل تامل است و بعدها می بینیم که توسط هولدن به عمل گذاشته می شود که این کتاب هم حاصل صحبت های اوست (باز هم از نظر خودم). او در ابتدا توصیف دقیقی از وضعیت هولدن ارایه می دهد:
سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی, سقوط خاصیه, یه سقوط وحشتناک. مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه. همین طور به سقوط ادامه می ده . همه چی آماده س واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی می گرده که محیطش نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه که محیطش نمی تونه بهش بده. واسه همینم از جست و جو دس می کشه. حتی قبل از این که بتونه شروع کنه دس می کشه.
سپس ادامه این مسیر را کمی روشن می کند:
مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی , با شرافت بمیرد; و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی, با تواضع زندگی کند. ... خیلی واضح می بینم که یه جوری, به یه دلیل کاملاً بی ارزش, شرافتمندانه می میری.
و از این پاراگراف هم نتونستم بگذرم:
چیز دیگه ای که تحصیلات به آدم می ده, البته اگه آدم به اندازه کافی تحصیل کنه, اینه که اندازه ذهن آدمو نشون می ده. نشون می ده تا چه حدی کارایی داره و تا چه حدی نه. بعد یه مدت آدم دستش می آد که ذهنش چه جور فکرایی رو می تونه در بر بگیره. این یه جورایی خیلی خوبه چون به آدم کمک می کنه فرصتای بزرگی رو برای افکاری که به آدم نمی آد و در حد آدم نیس , تلف نکنه. آدم یاد می گیره ذهنشو اندازه بگیره و لباس ذهنشو به اندازه بدوزه.
و آس سخنان آنتولینی:
تو تنها کسی نیستی که از رفتار آدما حیرون و وحشت زده س و حالش به هم می خوره. از این نظر به هیچ وجه تنها نیستی... خیلی از آدما درس عین الان تو از نظر روحی و اخلاقی مشکل داشته ن و خوشبختانه عده ای از اونا مشکلات شونو ثبت کرده ن. اگه بخوای می تونی از اون مشکلات خیلی چیزا یاد بگیری...
و به نظر من هولدن با ثبت مشکلاتش به شغلی که دوست دارد یعنی همان ناتوردشتی (ناطوردشتی) دست پیدا می کند! و اینگونه می شود که اسم کتاب می شود این.
*
اما در باب زبان داستان باید گفت زبانی محاوره ای و باصطلاح خودمان کوچه بازاری (البته از نوع غیر آزار دهنده ) است. در مقایسه مختصری که انجام دادم ترجمه محمد نجفی را در این زمینه بهتر دیدم چون به این حالت نزدیک تر بود. فقط یکی دو تا اصلاحیه به نظرم رسید که اگه نگم لال از دنیا می رم: مثلاً در ص8 به جای دزدبارون اصطلاح دزدبازار و در ص12 به جای گوزو از شقیقه تشخیص نمی دن (که واقعاً غلط است) عبارت انو از گوشت کوبیده تشخیص نمی دن رو پیشنهاد می کنم. یا مثلاً در ص17 خودش را که می تواند هم به اسپنسر پیره گوش کند و همزمان به اردک ها فکر کند, "خرشانس" توصیف می کند که اصطلاح نابجایی است, شاید بهتر بود بگوید "ذهن خفنی دارم" یا ...
این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد دو بار ترجمه شده است: احمد کریمی (ققنوس) و محمد نجفی (نیلا).کتابی که من خواندم ترجمه دوم (چاپ هشتم 1389 در 2200 نسخه و 208 صفحه و قیمت 6000 تومان) است.
*
پ ن 1: یک داستان کوتاه از سلینجر دیدم که خیلی باحال بود و به زودی به صورت صوتی اینجا خواهم گذاشت.
پ ن 2: مطلب بعدی در مورد تونل اثر ارنستو ساباتو خواهد بود.
پ ن 3: ببخشید که انتخابات کتاب را برگزار نکردم! کتاب های بعدی به ترتیب "خوشه های نگون بختی" اثر طاهر بن جلون و "آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی می بینند؟" اثر فیلیپ کی.دیک خواهد بود.
پ ن 4: دوستانی که در پروژه تاریخ خوانی می خواهند مشارکت کنند , نظرشان در مورد کتاب "مقاومت شکننده – تاریخ تحولات اجتماعی ایران- اثر جان فوران چیست؟ (برای شروع)
پ ن 5: داستان صوتی "رقصنده ایزو" اثر یاسوناری کاواباتا را خانم مسلمی (لذت متن) خوانده اند و در وبلاگشان گذاشته اند. اینجا را کلیک کنید.
پ ن 6: در زمانی که این مطلب را نوشتم فقط دو ترجمه از این کتاب موجود بود و از کامنتها و بحثهای اون زمان مشخص است که همه حیران بودیم که کدام ترجمه بهتر است! خوشبختانه به حول و قوه الهی در دو سال گذشته 5 ترجمه دیگر از این کتاب به بازار آمده است! بدینترتیب مترجمان این کتاب بدین شرح اند تا این ساعت البته: احمد کریمی - محمد نجفی - مهدی آذری و مریم صالحی - متین کریمی - شبنم اقبالزاده- آراز بارساقیان - رضا زارع
پ ن 7: نمره من به کتاب 4.6 از 5 میباشد. در سایت گودریدز 3.8 از 5 است.