مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس والاستریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالتهای دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشههای خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانوادههایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش میشدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار میگرفتند. جان فانته از ایتالیاییتبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساختهی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیتهای سخت زندگی روبرو میشود: فقر و از آن بالاتر، جامعهای که او را کاملاً نمیپذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستانهای دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیتهای سخت توجه کنیم!
مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همهی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسانها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا میآیند هرچند کلیسا راههای سادهای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیطهای تعصبآلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد میکنند بعضاً ویرانکننده هستند. باندینی در خانوادهای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد میجوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراکهای فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمیتواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار میکند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست میگیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.
مقدمه سوم: ما معمولاً فکر میکنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیدهاند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمیورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمیشوند، افعالِ تبعیضآمیز از آنها سر نمیزند، به عقیدهای تعصب نمیورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر اینچنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب میبود. تاریخ نشان داده که تجربهی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخمخوردهی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکیها و فیلیپینیها به کار میبرد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان میدهد که در سالهای بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که میزنیم خیلی زود به تن خودمان میخورد.
******
راوی اولشخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان اینکه پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغلهای زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز میکند. خیلی سریع از چاهکنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت میکند و مشخص میکند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرفنظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه میرویم و از علاقهی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر میشویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو میشویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کردهاند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که میخواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.
آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعهای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری میکند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم میکند. از اینرو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر میگیرد. روزی دایی او سر میرسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت میکند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی میکند. آرتورو در آنجا مشغول به کار میشود اما خود را نویسندهای معرفی میکند که به طور موقت این کار را میکند چون میخواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر میبرد و روزهایی را پیشبینی میکند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این داستان خواهم پرداخت.
******
جان فانته (1909-1983) در خانوادهای ایتالیاییتبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار میکرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبتنام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لسآنجلس رفت. تلاشهای فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامهنویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.
چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوبارهی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانسترین و نفرینشدهترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.
جاده لسآنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار میگیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.
....................
مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.
پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... بهویژه برای چنین کتابی.
پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.
پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: لوییویل (Louisville) در کرانه رودخانه اوهایو از مهمترین شهرهای ایالت کنتاکی در ایالات متحده است. هر سال در اولین شنبه ماه می بزرگترین مسابقه اسبدوانی در آمریکا در این شهر برگزار میشود که به دربی کنتاکی معروف است. عجب تصادف و تقارنی! زمانی که در حال نگارش این جملات هستم فقط دو روز با این تاریخ و برگزاری صد و پنجاه و یکمین دوره آن فاصله داریم. وقتی شما این مطلب را میخوانید احتمالاً چند روزی از آن گذشته و فرصت حضور در این رویداد از دست رفته است. ایشالا سال بعد! مسابقهی اصلی که بین اسبهای سه ساله برگزار میشود فقط 2 دقیقه زمان میبرد که به پرهیجانترین دو دقیقهی ورزشی مشهور است. البته مسابقات دیگری قبل از این مسابقه برگزار میشود و در آن چند روز میلیونها دلار شرطبندی میشود. جمعیت زیادی از نقاط دور و نزدیک خودشان را به این شهر میرسانند و در طول روزهای برگزاری بساط نوشیدن و کشیدن و امثالهم حسابی برپاست. در طول این یک و نیم قرن فقط دو بار تاریخ برگزاری این مسابقه دستخوش تغییر شده است: یک بار در سال 1945 به خاطر جنگ جهانی دوم و دیگری سال 2020 به خاطر ویروس کرونا!
مقدمه دوم: نامِ «هانتر تامپسن»، در عرصهی روزنامهنگاری به واسطه سبکی که در گزارشنویسی پایهگذاری کرد مشهور است. بهنحو ساده اگر بخواهیم ویژگی کارهای ایشان را نشان بدهیم میتوانیم روی این موضوع تاکید کنیم که کارهای او مخلوطی از گزارش و داستان است؛ یعنی هم به واقعیت عینی سوژه مورد نظر میپردازد و هم در مورد آن داستانپردازی میکند؛ بطوریکه هم دیالوگ دارد و هم مونولوگ، هم توصیف دارد و هم فضاسازی، هم مبالغه دارد و هم بیرحمانه و تند است، و مهمتر از همه اینکه از دید راوی اولشخص مینویسد و خودش حضور دارد و علیرغم اینکه در روزنامهنگاری و گزارشنویسی بر بیطرفی تأکید میشود، او اصرار دارد که موضع خودش را مشخص و عنوان کند و اساساً از همان موضع خود به موضوع بپردازد و درنتیجه حضور بیطرفانهای ندارد. در نوشتار و لحن، شاید متأثر از زمانه خود، از شوخیهای زبانی و کلامی و حتی دستی! ابایی ندارد. گاهی کاملاً بددهن میشود و گاهی آشکارا دیگران را سر کار میگذارد. این سبک در همان زمان پیدایش به سبک گونزو مشهور شد. او در این سبک بهویژه در بخش داستانپردازی و همچنین خلاقیت در بهکارگیری تخیلی که به داستان پهلو میزند، از ویلیام فاکنر تاثیر پذیرفته است. سبک گزارشنویسیِ گونزو با همین اثر تامپسن درباره دربی کنتاکی در سال 1970 آغاز شده است.
مقدمه سوم: بد نیست بدانیم در سال 1970 چه شرایطی در آمریکا حاکم است، چون به درک ما از کار تامپسن کمک میکند. یکی دو سال قبل از این تاریخ، نیکسون در یک انتخابات رقابتی و به شدت دوقطبیشده رای آورد و رئیسجمهور ایالات متحده شد. جنگ ویتنام ادامه دارد و اعتراضات ضدجنگ بالا گرفته است. فعالیت جنبش حقوق مدنی گسترش یافته است و گروه پلنگهای سیاه که در گزارش چند نوبت به آن اشاره میشود در چندین شهر بر فعالیت پلیس متمرکز شدهاند. بیقراری و تشویش در دانشگاهها مشهود است. موج دوم فمینیسم بلند شده است. دولت با بحرانهای اقتصادی دستوپنجه نرم میکند. تغییرات در ارزشهای اجتماعی بخصوص در زمینه آزادیهای جنسی و حتی مصرف مواد مخدر قابل مشاهده است. در چنین فضایی تامپسن گزارش خود را درخصوص کنتاکی دربی مینویسد؛ رویدادی که از نگاه او نمادی از فساد در آمریکا است و همین دیدگاه، موتور محرکهی او در خروج از خط اصلی روزنامهنگاری و گزارشنویسی است: «ژورنالیسم بیطرف از مهمترین عواملی است که به آمریکا اجازه داده اینقدر فاسد باشد. دربارهی نیکسون نمیشود بیطرف بود».
******
طرفهای نصفهشب از هواپیما پیاده شدم و وقتی از راهروی تاریکی که به ترمینال میرسید گذشتم، هیچکس با من حرف نزد. هوا سنگین و گرم بود، انگار توی حمام بخار بودم. داخل، مردم همدیگر را بغل میکردند و با هم دست میدادند... نیشها تا بناگوش باز بود و از هر گوشه داد و فریاد بود که به هوا میرفت:«خدایا! ای ناکس! از دیدنت پهقدر خوشحال شدم، پسر! خیلی... جدی میگم!»
این جملات آغازین گزارش تامپسن است. پس از آن برای اینکه لبی تر کند وارد کافهای در سالن انتظار میشود. مردی میانسال و تگزاسی که بیش از دو دهه به صورت مداوم برای دیدن دربی به این شهر میآید، سر صحبت را با او باز میکند و تامپسن با اشاره به کیف خودش و برچسبِ روی آن، خود را عکاس مجله پلیبوی معرفی میکند و سپس با دادن خبرهایی پیرامون احتمال شورش در ایام مسابقات و حضور سنگین پلیس، این مرد را سرِ کار میگذارد و حسابی میترساند! او سپس به نحوه اسکان و گرفتن مجوزهای لازم برای ورود به استادیوم میپردازد و همچنین درخصوص پیدا کردن فردی به نام «رالف استدمن» مینویسد که قرار است از لندن بیاید و با کشیدن طرح و کاریکاتور، با او همکاری کند. این گزارش روایتی داستانگونه از فعالیتهای این دو نفر در فستیوال است اما در خلال آن به حواشی مسابقات و وضعیت شهر در این روزها اشاره میکند. این گزارش بعد از گذشت بیش از نیم قرن، هنوز هم خواندنی است.
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این گزارش خواهم پرداخت.
******
هانتر استاکتون تامپسون (1937-2005) در لوییویل کنتاکی در خانوادهای متوسط به دنیا آمد. در نوجوانی پدرش را به علت بیماری از دست داد و مادرش که کتابدار کتابخانه عمومی شهر بود، بار مسئولیت هانتر و دو برادرش را به دوش کشید. هانتر به دلیل روحیه سرکش و نافرمان خود نتوانست دبیرستان را به پایان برساند. وارد نیروی هوایی ارتش شد اما بعد از یک سال از آنجا نیز اخزاج شد. او که در ارتش به امر روزنامهنگاری مشغول شده بود پس از خروج در همین رشته فعالیتش را ادامه داد. شهرت و معروفیت در سال 1967 به او روی آورد؛ زمانیکه پس از یک سال همراهی با اعضای باشگاه موتورسوارن فرشتههای جهنم، گزارشی جذاب از فعالیتهای آنها با عنوان «فرشتگان جهنم: حماسۀ عجیبوغریب موتورسواران طاغی» نوشت. سپس گزارش دربی کنتاکی در سال 1970 به نقطه عطفی در فعالیت او بدل شد. اوج شهرتش به «ترس و نفرت در لاسوگاس» در سال 1971 بازمیگردد که ابتدا در مجلۀ رولینگ استون چاپ و بعداً به صورت مستقل منتشر شد. بر اساس این کتاب فیلمی در سال 1998 ساخته شد که جانی دپ عهدهدار نقش تامپسون بود. فیلمهای «جایی که بوفالوها پرواز میکنند»(1980) و «خاطرات روزنامهنگار رام» (2011) نیز بر اساس برهههایی از زندگی این روزنامهنگار ساخته شده که در دومی هم جانی دپ نقش او را بازی میکند. هانتر نهایتاً در سن 67 سالگی به واسطه مشکلات جسمی و بیماری، با شلیک گلوله به سر، به زندگی خود خاتمه داد. طبق وصیتش، خاکستر او را با شلیک توپ به آسمان فرستادند! این کار به شکلی باشکوه در ملک خصوصی او در کلرادو و با مدیریت جانی دپ برگزار شد. از میان مستندهایی که بر اساس زندگی او ساخته شده است این دو اهمیت دارند: «گونزو: زندگی و فعالیت دکتر هانتر اس. تامپسون» (2008) به کارگردانی الکس گیبنی، مستندساز شهیر و برنده اسکار و روایتگری جانی دپ، و دیگری «صبحانه با هانتر» (2003) است.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه طهورا آیتی، انتشارات کتاب پاگرد، چاپ اول 1398، تیراژ 450، 56صفحه.
پ ن 1: کتاب بعدی که در موردش خواهم نوشت، جاده لسآنجلس اثر جان فانته خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیتها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس میاندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل غزلها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کردهاند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزلهای سلیمان را انتخاب کردهام که بیمناسبت نیست: «به جستجوی تو میآیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود میکش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جانات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تمهای مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژهای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خواندهام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما اینگونه نیست! رنگینپوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران بردهداری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کردهاند. از نگاه نویسنده به نظر میرسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران بردهداری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کردهاند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی همپایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربههای زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقشهایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم میخورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونتورزی.
مقدمه سوم: ابتداییترین نمود هویت, نام است. حتماً میدانید که بردهداران برای اینکه بردههای سربراه و بهدردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش میکردند تمام عوامل هویتزا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع میکردند. موجودات بیریشه راحتتر شکلِ دلخواه را میگیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِیکِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائمالخمر در مدارک پدربزرگش اینگونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.
******
داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز میشود. این تاریخ اهمیت ویژهای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بالهای آبیرنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز میکند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان میشود و بهخاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پلههای بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگینپوست داخل بیمارستان شهر زایمان میکند. نوزادی که به دنیا میآید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث میبرد: «مِیکن دِد»!
میکن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعهای چشمنواز برپا کرده است اما بهسبب بیسوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست میدهد. پسر نوجوانِ او, میکن دد دوم و خواهر خردسالش (پایلت) جان سالم به در میبرند. پایلت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل میگذارد و کلمهای را انتخاب میکند: از بد حادثه کلمهای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! میکن دد دوم تصمیم میگیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان میآید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق میشود. او با اجارهداری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کمکم به هدف خود نزدیک میشود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروفترین و ثروتمندترین رنگینپوست شهر میرود و با دخترِ او روث ازدواج میکند و بعد از دو دختر صاحب پسری میشود که در پاراگراف اول داستان به دنیا میآید: مِیکن دد سوم.
در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیتهای اصلی داستان حضور دارند. میکن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را میدهد صاحبِ نامِ میلکمن میشود. میلکمن در دوازدهسالگی با عمهاش پایلت و دختر و نوهاش ملاقات میکند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون بهنوعی با بخشی از ریشههای پنهانشدهی خانواده خود روبرو میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر میدهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشتهام.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیهای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.
پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز میشود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.
پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد مینوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفههای لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مکگاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدینترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمانهای قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!
مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) بهگونهایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر میکند؛ حداقل برای من اینگونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بیارتباط با سنگ نبود... آن هم بیتحرکی یا بیتصمیمی و بهنوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرماندهی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد میکرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شدهایم و سنگِ پرتابشده خود نمیتواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی میکند... این نوع جبر یا این نوع بیاختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکیندهنده است: شکستهای کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخمهای حاصل از شکستهای کوچک و بزرگ را قدری التیام میبخشیم و خودمان را در آغوش میگیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بیپناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی میکنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بیسروصدا در جایی که قابل پیشبینی بود سقوط کرد.
مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلیترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجهی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر میرسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!
******
«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزدهسالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشتهی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبهی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همانجا تدریس میکرد. او هرگز به رتبهای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دورهشان را پیش او تمام میکردند او را از یاد میبردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخهی دستنوشتهای از سدههای میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»
این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح میدهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو میرود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیبهایش میپردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده میکنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه میشود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشتهاش را به ادبیات تغییر میدهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول میشود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز میکند. آشناییاش با همسر آیندهاش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یکسویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت میکند.
روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی میکنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علیرغم استعداد و تواناییهایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمانهای بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کردهام)
پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمههای فارسی دیده میشود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرفهای جدی میزنند متنِ فارسی دچار ابهام میشود. یک مثال کوتاه در حد پینوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سالهای طولانی فهمیده بود خرد دستنیافتنی است.»
پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت میکنم به نظرم جمله پایانی هم سوالبرانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتابهای خطی و امثالهم گشتهاند و یک نسخه دستنویس از قرون وسطی را خریدهاند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کردهاند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دستنوشتههای استونر در مورد ادبیات سدههای میانه (قرون وسطی) را جمعآوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کردهاند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقالهای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشتهاند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامهای برای استونر منتشر کردهاند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!
پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.
مقدمه اول: میزانی از توانایی احساس گناه برای حیات اجتماعی ما لازم است. در واقع ما هرگاه کار خطایی میکنیم, به صورت نرمال باید دچار احساس گناه بشویم. این حس به ما کمک میکند آن خطا را تکرار نکنیم یا بابت آن عذرخواهی کنیم و طبعاً برای جامعه هم مفید است. شهروندی که مثلاً از چراغ قرمز عبور میکند چنانچه بابت عمل خود دچار احساس گناه شود این احتمال وجود دارد که دوباره مرتکب این خلاف نشود. البته اگر احساس گناه حالت افراطی به خود بگیرد نیاز به درمان دارد؛ افرادی که مدام خود را بابت کارهایی که کرده یا حتی نکردهاند سرزنش میکنند, گرفتار اضطراب و وسواس و افسردگی میشوند و به خود آسیب میرسانند. در طرف مقابل کسانی قرار دارند که بعد از انجام عمل خطا دچار احساس گناه نمیشوند. این گروه آدمهای بسیار خطرناکی هستند. آنها نه تنها خود را هیچگاه مقصر نمیدانند بلکه دیگرانی را که از عمل خطای آنها دچار آسیب شدهاند, مقصر جلوه میدهند و سرزنش میکنند. آنها این آمادگی را دارند «هر کاری» را که به نفع خود ارزیابی میکنند, بدون هیچ قید و شرطی انجام دهند.
مقدمه دوم: بعد از خواندن کتاب به یاد شخصیت «دوریان گری» در داستان «تصویر دوریان گری» اثر «اسکار وایلد» افتادم. البته شباهت مستقیمی با «تام ریپلی» ندارد اما بیربط هم نیست! در آنجا هر کار خطایی که از دوریان سر میزد بلافاصله بعد از بازگشت به خانه, تاثیر آن کار خطا را در پرتره خودش بر روی بوم نقاشی میدید بهنحویکه در انتها آن نقاشی زیبای اولیه به هیولایی ترسناک بدل شده بود. آن بوم نقاشی منعکس کننده وضعیت روانی و یا وجدان آسیبدیدهی آقای گری است. در اینجا تام هرچه داستان به پیش میرود در زمینه آراستگی ظاهری مقبولتر میشود اما....
مقدمه سوم: آیا تام ریپلی آنطور که در معرفیهای مختلف بیان شده شخصیتی دوست داشتنی است؟! به هر حال ما در طول روایت همراه او هستیم و طبعاً این انتظار هست که بخواهیم با او همدل شویم. برای من اینچنین نبود. از او نفرت پیدا نکردم اما دوستداشتنی هم نبود... شاید قابل ترحم بود. این واکنشها ترغیبم کرد تا دو اقتباس سینمایی معروف از این کتاب را پشت سر هم ببینم چون بعید است کسی کتاب را بخواند و تام را شخصیتی دوستداشتنی خطاب کند! گفتم شاید اثر فیلم باشد! «ظهر ارغوانی» به کارگردانی «رنه کلمان» و با حضور «آلن دلون» و «آقای ریپلی بااستعداد» به کارگردانی «آنتونی مینگلا» که نقش تام را «مت دیمون» بازی کرده است. در واقع با خواندن کتاب و دیدن این دو فیلم, داستان تام را با سه واریانت متفاوت دنبال کردم: در یکی تام گرفتار قانون و پلیس میشود چون به هر حال کار خطا باید عقوبت داشته باشد! در دیگری تام گرفتار نمیشود اما وجدانش سوراخسوراخ میشود و در سومی تام گرفتار نمیشود و خیلی هم از نظر روحی روانی اوضاع بدی ندارد! این سه را به همریخته نوشتم که لو نرود! به هر حال در هیچکدام تام به نظرم دوستداشتنی نبود. علیرغم همه تمهیداتی که کارگردانها اضافه و کم کرده بودند, شخصیت تام حداکثر قابل درک و قابل ترحم بودند و نه بیشتر. حتی آلن دلونِ جوان و مت دیمونِ جوان هم به دوستداشتنی شدن او منتهی نمیشود!
******
«تام ریپلی» جوانی است که به دنبال دستیابی به پول است, پولی که بتواند توجه و احترام دیگران را جلب کند. او که در شهر نیویورک زندگی میکند تصمیم دارد به کمک استعدادهای خودش در زمینه ریاضیات, جعل آدرس و امضاء و... از تعدادی مالیاتدهنده, کلاهبرداری کرده و دو سه هزار دلاری به جیب بزند و با آن پول چند صباحی را به صورت اشرافی زندگی کند. در میانهی این کار, او که خود را همهجا تحت کنترل یا تحت تعقیب پلیس میبیند, با یک پیشنهاد جالبتوجه روبرو میشود؛ مالک ثروتمند یک شرکت کشتیرانی (هربرت گرینلیف) از او میخواهد تا به اروپا برود و در آنجا کاری کند تا تنها وارث گرینلیف که پسری جوان به نام «دیکی» است و در یک شهر بسیار کوچک در ایتالیا مشغول عشقوحال است, راضی شود به آمریکا و آغوش خانواده بازگردد. این مرد ثروتمند گمان میکند تام رفاقتی عمیق با دیکی دارد و تنها کسی است که میتواند این مأموریت را به سرانجام برساند.
تام با دریافت این پیشنهاد, از کلاهبرداری مالیاتی منصرف شده و با هزینه آقای گرینلیف و پولتوجیبی قابل توجه (هرچند که از آن مبلغی که از کلاهبرداری قابل حصول بود کمتر است) راهی اروپا میشود تا علاوه بر انجام ماموریت, آنطور که همیشه دلخواهش بود زندگی کند. او به دیکی نزدیک میشود اما...
معمولاً سارقان و جانیان زیرک به دست کارآگاهان زیرکتر گرفتار میشوند یا اینکه به خاطر اشتباهات جزئی, کارشان بیخ پیدا میکند و نقشههای زیرکانهی آنها نقش بر آب میشود. با مرور داستانهای جنایی شاید بتوان گفت درصد کمی از آنها هستند که بهنحوی از مهلکه رهایی مییابند؛ این اتفاق زمانی رخ میدهد که آنها از تعقیبکنندگان خود بسیار باهوشترند و مهمتر از آن مرتکب هیچگونه اشتباهی نمیشوند, حتی اشتباهات جزئی. «تام ریپلی» بهنوعی در هیچکدام از این دو دسته قرار نمیگیرد! او فرد بسیار باهوشی نیست؛ شاید نهایتاً بتوان گفت نسبتاً باهوش است اگر نگوییم معمولی است. استعدادش در زمینه «تقلید» خوب است و گاهی جذاب, اما یک خصوصیت دارد که ترسناک است و آن هم دچار نشدن به «تردید» و «احساس گناه» است! آدمهایی که دچار شک و تردید و احساس گناه نمیشوند, در هر زمینهای, آدمهای بالقوه خطرناکی هستند.
در ادامه داستان کمی بیشتر به روایت این سه نفر (هایاسمیت, رنه کلمان و آنتونی مینگلا) از تام ریپلی خواهم پرداخت. خدا را چه دیدید شاید نفر چهارمی هم پا پیش بگذارد!
******
پاتریشیا هایاسمیت (1921-1995) جنایینویس بزرگ آمریکایی ده روز پس از جدا شدن والدین خود در تگزاس متولد شد. بخشی از کودکی خود را در کنار مادربزرگی که اهل داستان و مطالعه بود سپری کرد و همین در شکلگیری علاقهی او به داستاننویسی موثر بود هرچند همین ایام را به واسطه احساس طرد شدن توسط مادرش تلخترین دوران زندگی خود میدانست. اولین توفیق او در زمینه داستاننویسی کسب جایزه اُ هنری در سال 1946 برای داستان کوتاه هروئین بود. اولین رمان او «بیگانگان در ترن» در سال 1950 منتشر شد که با موفقیت همراه بود (کسب جایزه ادگار آلن پو) و یک سال بعد, آلفرد هیچکاک بر اساس آن فیلمی با همین عنوان ساخت. رمان دوم خود را با عنوان «قیمت نمک» با نام مستعار در سال 1952 منتشر کرد. این رمان چهار دهه بعد با نام خودش مجدداً منتشر و در سال 2015 بر اساس آن فیلمی با عنوان «کارول» ساخته شد.
«آقای ریپلی بااستعداد» در سال 1955 نوشته شد و هایاسمیت بعدها چهار کتاب دیگر با شخصیت «تام ریپلی» نوشت. بر اساس این داستان, چند اقتباس سینمایی انجام شده است و اخیراً سریالی بر اساس کلیه داستانهای ریپلی ساخته شده است.
از این خانم جنایینویسِ آمریکایی 22 رمان و تعدادی داستان کوتاه چاپ شده است که از میان آنها همین کتاب (معمای آقای ریپلی یا آقای ریپلی بااستعداد) در لیست 1001 کتابی که میبایست قبل از مرگ خواند, حضور دارد. او در تمام آثارش به تحلیلِ روانهای رنجور شخصیتهای داستانیاش توجه داشت. او به واسطه گرایش جنسی خود عمدتاً تنها بود و مراوداتش با دیگران بسیار کوتاهمدت بود. شاید به همین سبب در نگاه دیگران نویسندهای افسرده, جدی, خشک و خشن جلوه پیدا کرده است. او در سن 74 سالگی به دلیل مشکلات ریوی در سوئیس از دنیا رفت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات طرح نو، چاپ دوم 1389، تیراژ 1500 نسخه، 286 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.94)
پ ن 2: کتاب بعدی «یادداشتهای شیطان» اثر لیانید آندریف خواهد بود. پس از آن سراغ «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهم رفت.
ادامه مطلب ...