میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اشتباه در ستاره‌های بخت ما – جان گرین

مقدمه اول: رمان‌های پرفروش معمولاً از گونه‌ی رمان‌های عامه‌پسند هستند. چرا معمولاً؟! چون برخی مواقع رمان‌هایی که عامه‌پسند نیستند هم پرفروش می‌شوند. این کتاب اما عامه‌پسند است؛ از آنهایی که در آمریکا هر ساله ظهور می‌کنند و اغلب به دیگر نقاط جهان هم سرریز می‌شود. نقش رسانه‌ها طبعاً در این زمینه غیرقابل انکار است ولی به‌طور کلی می‌توان ویژگی‌های مشترکی برای این داستان‌ها برشمرد: مثلاً روان بودن و جذاب بودن روایت، تحریک احساسات و عواطف خواننده، پایان‌بندی خوش و... این تیپ داستانها معمولاً ذهن مخاطب را به چالش آنچنانی نمی‌کشد و اساساً به همین دلیل سرگرم‌کننده هستند و کسر بالایی از عامه خوانندگان را راضی می‌کنند. این را به عنوان وجه منفی نگفتم. صنعت نشری که نتواند نیاز این قشر از کتاب‌خوانان (که از قضا در همه جای دنیا اکثریت دارند) را برآورده کند به قول آن شاعر، می‌توان نمرده بر آنها نماز میت را خواند. در مورد سینما هم همین حکم را می‌توان داد. به هر حال آمریکایی‌ها در این زمینه بسیار حساب‌شده عمل می‌کنند. فروش همین کتاب، ظرف مدت کوتاهی (حدود پنج سال) از مرز بیست میلیون نسخه عبور کرد و وارد باشگاه پرفروش‌ترین رمان‌های طول تاریخ شد. آنقدر توفیق یافت که به بیش از چهل زبان ترجمه شد و خونی در رگ‌های صنعت نشر در نقاط مختلف و حتی محتضر دنیا، به جریان انداخت: به عنوان مثال در همین بلاد خودمان هشت بار ترجمه شد!!     

مقدمه دوم: کتابی پرفروش می‌شود و نویسنده نفع زیادی می‌برد و چه‌بسا خودش و فرزندانش تا سالها بیمه شوند. ناشر و وابستگان، از سهامداران گرفته تا عاملان فروش و نشریات و ژورنال‌ها و...همه منتفع می‌شوند. بر اساس داستان فیلمی ساخته می‌شود که با بودجه اندک، رقم بالایی فروش می‌کند و در این حوزه هم کلی آدم منتفع می‌شوند. اکثریت مخاطبانِ کتاب و فیلم از آن رضایت دارند بطوریکه در گودریدز بیش از پنج میلیون نفر به این کتاب نمره داده‌اند که عدد قابل توجهی است. نمره هم که نمره بالایی است. در این میانه اگر کسی (بر فرض من) از این نمره ناراضی باشد مصداق این ضرب‌المثل می‌شود که این راضی، اون راضی، خاک بر سر ناراضی!   

مقدمه سوم: آیا منافع کتاب‌های عامه‌پسند در نفع مادی و معنوی مرتبطین و سرگرمی مخاطبین منحصر می‌شود؟ پاسخ این سوال ساده نیست. انسان‌ها برخلاف شخصیت‌های این داستان‌ها چندان ساده و قابل پیش‌بینی نیستند. مثلاً در میان میلیون‌ها نفری که این کتاب را خوانده و برای این دو نوجوان اشک ریخته‌اند، احتمالاً کسانی را خواهیم یافت که در قبال سرنوشت آدمهای دور و اطرافشان کاملاً بی‌تفاوت باشند و احتمالاً کسان زیادی را خواهیم یافت که از فرصت‌های پیشِ روی خود در این دنیا بهره نمی‌برند. این را نمی‌توان به گردن سطحی بودن این داستان‌ها انداخت، چرا که داستان‌های عمیق و اتفاقاً پرفروش زیادی در مذمت جنگ نوشته و خوانده شده است اما جنگ‌ها همچنان شکل می‌گیرند و کودکان و نوجوانان بسیاری را در خود می‌بلعند. اگر بخواهم از جملات این کتاب بهره ببرم، می‌گویم این دنیا برای بشر ساخته نشده است بلکه بشر برای این دنیا خلق شده است! این دنیا قرن‌ها و قرن‌ها قبل از ما وجود داشته است و بعد از این هم... و ما مدت زمان بسیار کوتاه و با قدرت انتخاب بسیار محدودی در آن حضور خواهیم داشت، پس چه بهتر که انتخاب‌های محدود خود را طوری انجام بدهیم که ماحصل آن را دوست داشته باشیم. این را اگر از این داستان بیاموزیم؛ در واقع منتفع شده‌ایم.        

******

« اواخر زمستان هفده‌سالگی‌ام، مادرم به این نتیجه رسید که من افسرده‌ام. احتمالاً به این دلیل که به‌ندرت از خانه بیرون می‌رفتم، بیش‌تر در رخت‌خواب بودم، بارها یک کتاب را می‌خواندم، نامنظم غذا می‌خوردم و زمان زیادی از اوقات فراغتم صرف فکر کردن به مرگ می‌شد.»

راوی اول‌شخص داستان دختر نوجوانی به نام «هزل گریس» و جمله بالا اولین پاراگراف داستان است. هزل از دو سه سال قبل درگیر نوعی سرطان است که از غده تیروئید آغاز و به ریه‌هایش گسترش یافته است. داوطلبِ دریافت نوعی داروی جدید شده که وضعیتش را به نوعی ثبات نزدیک کرده است. مدتهاست به مدرسه نرفته و بر اساس مواردی که در همین پاراگراف عنوان می‌کند، مادرش او را برای درمان افسردگی به دکتر می‌برد و به توصیه دکتر، هزل علاوه بر مصرف دارو باید در جلسات یک گروه درمانی در کلیسای محل شرکت کند. هزل با اکراه به این تصمیم گردن می‌نهد اما به واسطه همین گروه با پسری همسن‌وسال به نام «آگوستاس» آشنا می‌شود که قبلاً به خاطر نوعی سرطان نادر استخوان، یک پای خود را از دست داده اما اکنون شرایط پایداری را تجربه می‌کند. این آشنایی سبب می‌شود که این دو به یکدیگر، کتاب مورد علاقه خود را معرفی و توصیه کنند. کتابی که هزل توصیه می‌کند کتابی با عنوان «عظمت درد» از یک نویسنده هلندی‌الاصل به نام پیتر فان هوتن است. این کتاب هم از زبان یک دختر مبتلا به سرطان روایت می‌شود و پایان‌بندی آن به گونه‌اییست که برای این دو سوالات زیادی شکل می‌گیرد. هزل نامه‌های زیادی به نویسنده نوشته که همه بی‌جواب مانده است اما آگوستاس که در پی جلب توجه هزل است راهی برای ارتباط با نویسنده می‌یابد و... 

عنوان کتاب به فرازی از نمایشنامه ژولیوس سزار از شکسپیر اشاره دارد که در آن کاسیوس به بروتوس (هر دو از طراحان قتل سزار) می‌گوید که اشتباه در ستارگانِ بخت ما نیست بلکه در خود ماست که فرودستیم و... در واقع همان بحث ازلی ابدی که آیا انسان بر سرنوشت خود مسلط است یا بازیچه آن است؟ انسان موجودی انتخاب‌گر است یا محدودیت‌ها چنان سنگین است که صحبت از آزادی انتخاب، ادعایی نادرست است؟ رویکرد نویسنده جایی در میان دو سر این طیف است؛ برخی امور مثل همین بیماری که دو شخصیت اصلی داستان با آن درگیرند خارج از اراده ما هستند و در عین‌حال دایره انتخاب را به شدت محدود می‌کند اما در همان فضای باقی‌مانده این ما هستیم که باید طوری انتخاب کنیم که انتخاب‌هایمان را دوست داشته باشیم.

(چقدر در جملات بالا کلمه انتخاب پرتکرار شد! به قول معروف انتخاب باید انتخاب باشد، انتخابی که انتخاب نباشد انتخاب نیست!)‌  

در ادامه مطلب به برخی برداشت‌ها و برش‌ها اشاره خواهم کرد.

******

«جان گرین» متولد 1977 است. در دانشگاه در رشته‌های ادبیات انگلیسی و مطالعات دینی تحصیل کرده و در مسیر شغلی خود، کار در بیمارستان کودکان، کار در کلیسای پروتستان به عنوان کشیش را تجربه کرده است که ماحصل این دو تجربه کاری در این داستان قابل رؤیت است. گرین پس از آن به نویسندگی روی آورد و ابتدا به عنوان دستیار ویزاستار در یک ژورنال مرتبط با کتاب مشغول به کار شد و در این راستا کتابهای زیادی را خواند و در مورد آنها مطلب نوشت. اولین رمانش با عنوان «در جستجوی آلاسکا» در سال 2005 منتشر شد و از آن پس به صورت حرفه‌ای مشغول این کار شد. در سالهای 2006 و 2007 و 2008 سه رمان دیگر از او به بازار نشر آمد که هم بعضاً فروش خوبی داشتند و هم جوایزی برای او به ارمغان آوردند. کتابِ حاضر در سال 2012 منتشر و سریعاً به صدر لیست پرفروش‌ها نقل مکان کرد. این موفقیت خیره‌کننده سبب شد آثار قبلی او نیز با اقبال خوبی روبرو شوند. پس از یک سال فروش این کتاب از مرز یک میلیون نسخه عبور کرد و سال بعد از آن، فیلمی بر اساس داستان ساخته شد. همه این توفیقات باعث شد که نوشتن برای او سخت شود ولذا کتاب بعدی او تا سال 2017 منتشر نشد و البته آن هم با فروش قابل ملاحظه‌ای روبرو شد. فیلمی که بر اساس «اشتباه در ستاره‌های بخت ما» ساخته شد توانست جایزه بهترین فیلم رمانتیک سال را از گلدن‌گلوب دریافت کند. در بالیوود هم بر اساس این داستان فیلمی ساخته شده است.

همانگونه که در بالا اشاره شد این کتاب هشت بار به زبان فارسی ترجمه شده است!!

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، نشر چشمه، چاپ سوم زمستان 1397، تیراژ 500 نسخه، 247 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14  و در سایت آمازون 4.6)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!

 

ادامه مطلب ...

تبصره 22 – جوزف هلر

مقدمه اول: تبصره در لغت به معنای توضیحی است که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده می‌شود. شاید در برخورد با عنوان کتاب تصور کنید به قانونی اشاره دارد که ذیل آن تبصره‌های زیادی آورده شده و بیست و دومینِ آنها کارکرد ویژه‌ای داشته و در عنوان کتاب نشسته است؛ البته این‌گونه نیست! در واقع عنوان انگلیسی کلمه‌ای خودساخته است که بعد از اقبالِ این کتاب در جامعه بر همین اساس معنا پیدا کرد: موقعیت‌های نامعقول که به صورت پارادوکسیکال دچار بن‌بست‌های منطقی است. مثلاً برای این‌که مشکل ناکارآمدی یک سیستم را بتوان حل کرد باید افراد شایسته و توان‌مند در این سیستم به کار گرفته شوند اما زمانی یک سیستم می‌تواند افراد شایسته و توان‌مند را به کار بگیرد که «کارآمد» باشد. این یک مخمصه است که راه خروجی از آن قابل تصور نیست. در این داستان تعداد قابل توجهی از این موقعیت‌ها خلق شده است و به همین خاطر عنوان انگلیسی کتاب برای اشاره به چنین وضعیت‌هایی مورد استفاده قرار می‌گیرد. در میان فارسی‌زبان‌ها هم اگر این کتاب بسیار خوانده می‌شد، شاید در مواجهه با چنین موقعیت‌هایی می‌گفتیم وضعیت تبصره بیست و دویی است.      

مقدمه دوم: دهه شصت میلادی در بلاد توسعه‌یافته عموماً دهه‌ای بود که جوانان بر ضد مناسبات قدرت قد علم کردند. این تعارض به شکل‌های گوناگونی بروز کرد: جنبش‌های ضد جنگ (به طور اخص جنگ ویتنام)، جنبش‌های حقوق مدنی (مثلاً آفریقایی‌تبارهای آمریکا)، جنبش‌های دانشجویی (مثلاً در فرانسه)، هیپی‌ها و...وجه اشتراک همه‌ی این موارد به چالش کشیدن ارزش‌هایی است که نسل یا نسل‌های گذشته به آن پایبند هستند و آنها را به نسل جدید دیکته می‌کنند. تبصره22 در اوایل این دهه (1961) منتشر شد؛ زمانی که هنوز هیچ کدام از جنبش‌های فوق «شکل» نگرفته است. شاید وقتی می‌خوانیم که مثلاً در انواع و اقسام تظاهرات ضد حنگ پلاکاردهایی دیده شد با مضمون این‌که شخصیت اصلی تبصره22 زنده است، به این فکر کنیم که ادبیات به نوعی جریان‌سازی کرده است در حالی که بزعم من تعبیر بهتر این است که بگوییم نویسندگان و هنرمندانِ خلاق، جریان‌هایی را زیر پوست شهر حس می‌کنند که به زودی بروز و ظهور پیدا خواهد کرد. به عنوان مثال صدای کشیده‌ای که لیلا در فیلم برادران لیلا بر صورت پدر می‌زند از چند سال قبل به گوشِ افرادِ تیزگوش رسیده است اما طبعاً طول می‌کشید تا طنین آن جمع کثیری را انگشت به دندان کند هرچند همیشه کسانی هستند که بر چشم و گوش و دلشان قفل‌هایی است که چنین نشانه‌هایی را درک نمی‌کنند.    

مقدمه سوم: روایت‌های ضد جنگِ زیادی در قالب رمان و فیلم در دسترس ما قرار دارد و ابعاد مختلفِ این پدیده را که از ابتدای «تاریخ» بشریت با ما همراه بوده، روشن می‌کند. می‌خوانیم و حسرت می‌خوریم از این‌که دنیا می‌توانست جای بهتری باشد. می‌خوانیم و ناامید می‌شویم از این‌که نکند امکان خروج از این چرخه میسر نباشد. این رمان تقریباً از آن معدود کتاب‌هایی است که معتقد است امکان خروج میسر است و برای خروج از این مخمصه راهکاری هم ارائه می‌دهد: «نافرمانی». در ادامه بیشتر به این مهم خواهم پرداخت اما به‌طور کلی نافرمانی مهارتی است که آسان به دست نمی‌آید، همه‌ی مهارت‌های ده‌گانه یا پانزده‌گانه‌ی زندگی (که به قدرتیِ خدا هیچ‌کدامِ آنها در برنامه آموزشی ما حضور نداشت) این‌گونه‌اند: نیاز به آموزش و تمرین دارند. مثل رانندگی می‌ماند؛ وقتی تصمیم بگیرید، بلافاصله به راننده تبدیل نمی‌شوید بلکه باید آموزش‌های لازم را ببینید و تمرین و تمرین و تمرین کنید.

******

«یوساریان» شخصیت اصلی این رمان سرباز جوانی در رسته هوایی (مسئول انداختنِ بمب در هواپیماهای بی-25) است که بعد از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به جزیره‌ای در جنوب ایتالیا اعزام شده است. طبق روال او می‌بایست بعد از انجام 25 ماموریت پروازی از حضور در منطقه جنگی معاف و به خانه بازمی‌گشت اما فرمانده پایگاه به دلایل مختلف سقف پروازها را به 30 و بعد به 35 و همینطور به تدریج افزایش می‌دهد ولذا با توجه به این‌که امر، امر فرمانده است به نظر می‌رسد راهِ خلاصی برای او و دیگر سربازان وجود ندارد.

کتاب حاوی 42 فصل است. راوی سوم‌شخصِ داستان هر فصل را کاملاً مرتبط با جمله‌ یا جملاتِ آخر فصل قبل آغاز می‌کند و از این جهت پیوستگیِ داستان حفظ می‌شود. عنوان هر فصل به نام یکی از شخصیت‌های داستان مزین شده (به جز پنج فصل: بولونیا، روز شکرگزاری، سرداب، شهر ابدی و تبصره22) و تقریباً در هر فصل نکاتی کلیدی در مورد این شخصیت بیان می‌شود و برای این امر، راوی هرگاه تشخیص بدهد از لحاظ زمانی به اتفاقات قبل و بعد می‌پردازد و همین تا حدودی روال ترتیب زمانی وقایع را به هم می‌ریزد و در نگاه اول ممکن است کمی آشفتگی به چشم بیاید هرچند که هیچ پاراگرافی را پیدا نمی‌کنید که با پاراگراف قبلی خود ارتباطی نداشته باشد و از این‌رو بعید است خواننده‌ با این رفت و برگشت‌ها دچار مشکل شود.  

داستان از جایی آغاز می‌شود که یوساریان به خاطر تمارض در بیمارستان صحرایی بستری است. او تسلیم این فکر نمی‌شود که باید جانش را فدای راهی بکند که در آن تردیدهایی دارد. منشاء تردیدهای او در مورد جنگ را می‌توان در چهار دسته تقسیم‌بندی کرد:

الف) همه می‌خواهند او کشته شود! دشمن که واضح است... اما هموطنان و فرماندهان هم دوست دارند که او زندگی‌اش را ایثار کند!

ب) یک عده دارند از جنگ سود می‌برند (ثروت و منزلت) و او احساس می‌کند که آلت دست و ابزار آنها برای کسب سود بیشتر می‌شود.

ج) مشخص نیست اهدافی که بمباران می‌شود صرفاً اهداف نظامی باشد.

د) مشاهده تأثیرات جنگ بر روی هم‌قطاران که باعث شده همه به نوعی جنون دچار شوند و همچنین مشاهده تأثیرات جنگ بر مردم عادی که همه را دچار بدبختی و فقر کرده است.

در همان اولین مراجعاتش، دکترِ پایگاه تأیید می‌کند یوساریان و دیگران که در این شرایط پرواز می‌کنند دیوانه هستند ولذا طبق قانون به خاطر همین جنون می‌توانند معاف بشوند به شرط آنکه درخواست بدهند اما درخواست آنها تأیید نخواهد شد چون فردی که چنین درخواستی بدهد مطمئناً دیوانه نیست! و این همان است که در مقدمه اول ذکر شد: تبصره22.  

برای توصیف تک‌خطی داستان می‌توان به یک چشم خنده و یک چشم اشک اشاره کرد؛ طنز و هجو گزنده‌ی نویسنده در مورد نظامی‌گری و سیستم سلسله‌مراتبی و بوروکراسی در چنین نظام‌هایی در یک طرف و بی‌پناهی انسان در طرفِ دیگر. پیام اصلی یوساریان در واقع همین است: چیزی که بیشتر از همه در خطر است انسان و کرامت انسانی است، آن را دریابیم.

در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان و محتوای آن خواهم نوشت.      

******

جوزف هلر (1923-1999) در نیویورک و در خانواده‌ای فقیر و یهودی به دنیا آمد. از کودکی به داستان‌نویسی علاقه داشت. در نوزده سالگی به نیروی هوایی پیوست و بعد از دو سال به جبهه ایتالیا اعزام شد. او در این دوره شصت پرواز جنگی به عنوان بمب‌انداز انجام داده است. بعد از جنگ در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. مهمترین اثر او Catch-22 است که ایده اولیه آن و در واقع فصل اول آن در سال 1953 نگاشته شده است. این فصل با عنوان Catch-18 در سال 1955 در یکی از نشریات به چاپ رسید. با توجه به استقبالی که از این داستان کوتاه شد، او کار را ادامه و گسترش داد و ماحصل کار بعد از بازنویسی‌های متعدد در سال 1961 منتشر گردید.

این کتاب یکی از معروف‌ترین آثار ادبیات ضدجنگ در آمریکا به شمار می‌رود. یک اقتباس سینمایی در سال 1970 و یک مینی‌سریال در سال 2019 بر اساس این رمان ساخته شده است.   

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه احسان نوروزی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، تیراژ 1000 نسخه، 518 صفجه.  

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروهB  (نمره در گودریدز 3.99 نمره در آمازون 4.4)


 

ادامه مطلب ...

به تبصره‌ی 22 نزدیک می‌شویم!

همین چند دقیقه‌ی قبل خواندن کتاب در نوبت دوم را به پایان رساندم. معمولاً خوانشِ دور دوم برای من جذاب‌تر است اما هیجانی را که در اواخر داستان، در نوبت دوم داشتم در کمتر داستانی تجربه کرده بودم. این‌که نکند پایان داستان آنی نباشد که در نوبت اول خواندم! شاید کمی عجیب به نظر برسد یا این‌که فکر کنید پیش از موعد دچار آلزایمر شده‌ام اما این‌گونه نیست؛ بخشی از این اتفاق به دلیل فرم داستان است و بخشی دیگر به دلیل آن است که در طول دور دوم، فیلم اقتباس شده از کتاب در سال 1970 را دو بار (یک نوبت دوبله فارسی سانسور شده و یک نوبت زبان اصلی سانسور نشده) دیدم و بین این دو نوبت فیلم، مینی‌سریال شش قسمتی را که اخیراً بر اساس این کتاب ساخته شده، دیدم و طبعاً این سه روایت(!) تفاوت‌هایی با یکدیگر و با کتاب داشتند ولذا نتیجه این شد که در اواخر کتاب آن هول و هیجانِ مجدد را تجربه کردم.

خوشحالم.

خوشحالم از این‌که کتاب و شخصیت الهام‌بخشِ آن، سر راه من قرار گرفت؛ آن هم در این شرایط. حالا باید بروم و یادداشت‌هایم را بخوانم و در مورد دلایل این خوشحالی بنویسم. تا آماده شدن مطلب این قسمت کلیدی از داستان را با هم مرور کنیم:

«... یوساریان با آمیزه‌ای از تحقیر و ترحم نگاهش کرد. توی تختش بلند شد نشست و تکیه داد به بالای تخت، سیگاری گیراند، از سر دل‌مشغولی لبخندی خفیف زد، و با همدلی‌ای بوالهوسانه خیره شد به هراس آشکار و ورقلنبیده‌ی حاکم بر چهره‌ی سرگرد دنبی در روز عملیات آوینیون، وقتی ژنرال دریدل دستور داده بود او را ببرند بیرون و تیربارانش کنند. این چین‌و‌چروک‌های حاصل از هراس همیشه برجا خواهند ماند، مثل زخم‌هایی عمیق، و یوساریان برای این ایده‌آلیست نرم‌خو، اخلاقی و میان‌سال متأسف شد، همان‌طور که برای دیگر کسانی متأسف شد که نقایص‌شان بزرگ نبود و مشکلات اندکی داشتند.

با لحن دوستانه‌ی ظریفی گفت «دنبی، چه‌طور می‌تونی با آدم‌هایی مثل کث‌کارت و کورن کار کنی؟ حالت رو به هم نمی‌زنه؟»

سرگرد دنبی از سؤال یوساریان شگفت زده می‌نمود. جوری که انگار جواب کاملاً مشخص است، گفت «این کارو می‌کنم تا به کشورم کمک کنم. سرهنگ کث‌کارت و سرهنگ کورن مقامات مافوقم هستن، و اطاعت از اونا تنها کاریه که می‌تونم برای خدمت به این جنگ انجام بدم. باهاشون کار می‌کنم چون وظیفه‌مه. و چون...» نگاهش را گرفت و با صدایی آرام‌تر اضافه کرد «چون آدم خیلی پرخاشگری نیستم.»

یوساریان بدون خصومت استدلال کرد «کشورت دیگه بهت احتیاج نداره. پس تنها کاری که داری می‌کنی اینه که به اونا کمک می‌کنی.»

سرگرد دنبی صادقانه تأیید کرد «سعی می‌کنم به این قضیه فکر نکنم. سعی می‌کنم فقط روی نتیجه‌ی بزرگ این قضیه تمرکز کنم و فراموش کنم که اونا هم دارن موفق میشن. سعی میکنم وانمود کنم که اونا مهم نیستن.»

یوساریان بازویش را خم کرد و همدلانه فکر کرد «میدونی، مشکلم همینه. همیشه بین خودم و هر آرمانی آدم‌هایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کث‌کارت رو می‌بینم. و این یه‌جورایی خود اون آرمان رو تغییر می‌ده.»

سرگرد دنبی تأییدگرانه نصیحت کرد «باید سعی کنی به‌شون فکر نکنی. و نباید بذاری هیچ وقت ارزش‌های اخلاقیت رو تغییر بدن. آرمان‌ها خوبن، ولی آدم‌ها چندان خوب نیستن. باید سعی کنی به تصویر کلی‌تر نگاه کنی.»

یوساریان این نصیحت را با تکان بدبینانه‌ی سرش رد کرد. «وقتی به اون بالا نگاه می‌کنم آدم‌هایی رو می‌بینم که دارن منفعت می‌برن. نه بهشتی می‌بینم و نه فرشته و قدیسی. آدم‌هایی رو می‌بینم که از هر اقدام خیرخواهانه و هر تراژدی انسانی‌ای پول در می‌ آرن.»

سرگرد دنبی اصرار کرد «ولی باید سعی کنی بهش فکر نکنی. و نباید بذاری ناراحتت کنه.»

«اُه، واقعاً ناراحتم نمی‌کنه. اما چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که به خیال‌شون احمقم. به خیال‌شون خیلی زرنگن. و بقیه‌ی ما ببو هستیم. و میدونی، دنبی، و همین الان برای اولین بار به ذهنم خطور کرد که شاید راست میگن.»

سرگرد دنبی استدلال کرد «به این هم نباید فکر کنی. فقط باید به خیروصلاح وطنت و شأن انسان فکر کنی.»

یوساریان گفت «آره.»

«منظورم اینه، یوساریان، که این جنگ جهانی اول نیست. نباید فراموش کنی که با متجاوزهایی طرفیم که اگه پیروز بشن نمی‌ذارن هیچ کدوم‌مون زنده بمونیم.»

یوساریان با خاطری که ناگهان آزرده شده بود، مختصر جواب داد «میدونم اینا رو. ای خدا، دنبی، من مستحق اون مدالی بودم که گرفتم، حالا دلایل اونا برای دادن این مدال هر چی هم که بوده باشه. من هفتاد‌تا پرواز عملیاتی کوفتی انجام دادم. با من در مورد نبرد برای حفظ وطن حرف نزن. این‌همه نبردی که کردم واسه حفظ کشورم بوده. حالا می‌خوام یه‌کم برای حفظ خودم بجنگم. کشور دیگه در خطر نیست، ولی من هستم.»

«جنگ هنوز تموم نشده. آلمان‌ها دارن میرن سمت آنت‌ورپ.»

«آلمان‌ها چند ماه دیگه شکست می‌خورن. و بعدش هم ظرف چند ماه ژاپن هم شکست می‌خوره. اگه الان زندگیم رو ببازم دیگه واسه خاطر کشورم نیست. واسه خاطر کورن و کث‌کارته. پس فعلاً اسلحه رو غلاف می‌کنم. از این به بعد به فکر خودمم.»

سرگرد دنبی با لبخندی برتری‌جویانه و با حالتی بزرگ‌منشانه گفت «ولی یوساریان، فکر کن چی می‌شه اگه همه این جوری فکر کنن.»

یوساریان با قیافه‌ای مبهوت صاف‌تر نشست. «در اون صورت خیلی احمقم اگه جور دیگه‌ای فکر کنم، درسته؟..

 

 

  

 

 

صبحانه در تیفانی – ترومن کاپوتی

مقدمه اول: «رویای آمریکایی» اصطلاحی است که اوایل دهه 1930 باب شد، درحالیکه قدمتی بیشتر دارد و حتی ریشه‌های آن را در اعلامیه استقلال می‌توان جست؛ برابری انسان‌ها و حقوقی مثل حق حیات و آزادی و فرصت‌های برابر. در ذیل دو رمانِ‌ «موش‌ها و آدمها» و «آنها به اسب‌ها شلیک می‌کنند» در مورد این اصطلاح مستقیماً نوشته‌ام و البته که داستانهای بیشتری در این مورد موجود است (مثلاً اینجا، اینجا، اینجا و اینجا). زیربنای رویای فوق این عقیده است که انسان‌ها اگر شرایط مهیا باشد، می‌توانند به هر آنچه که می‌خواهند برسند. مشهور است که این شرایط در نیمه دوم قرن نوزدهم و ابتدای قرن بیستم در سرزمین جدید مهیا بوده و این باوری است که خیلی‌ها داشتند و بر اساس آن از اقصی نقاط عالم رهسپار سرزمینِ فرصت‌ها شدند. برخی با تلاش و پشتکار مرزهای رویای خود را درنوردیدند اما برخی هم در فرایند تلاش خود برای دستیابی «سریع» به پول و شهرت گرفتار تبعاتِ آن شدند و سرانجامشان به «تراژدی آمریکایی» منتهی و مهمترین سرمایه خود، یعنی «زندگی»، را قربانی این اهداف کردند.    

مقدمه دوم: «تیفانی» در سال 1837 به عنوان یک فروشگاه لوازم‌التحریر لوکس و فانتزی‌فروش در نیویورک آغاز به کار کرد و به مرور با خلاقیت‌هایی که مالکان آن به خرج دادند به یک برند معروف جهانی در زمینه کالاهای لوکس مبدل شد که از طلا و نقره و جواهر و عطر و ساعت گرفته تا ظروف چینی و کریستال و غیره و ذلک را در بر می‌گیرد. این شرکت دارای شعب فراوانی در نقاط مختلف دنیاست ولی فروشگاه معروف آن در نیویورک مکانی است که شخصیت اصلی این داستان در آنجا امنیت و حال خوب را حس می‌کند. در زمان‌هایی که احساس افسردگی می‌کند با حضور در این فروشگاه، خود را درمان می‌کند. فکر می‌کنم هر کدام از ما مکان‌هایی از این دست (مشابه یا متفاوت) داریم که کارکرد مشابهی دارد.   

مقدمه سوم: اخیراً چند نوبتِ پیاپی با این گزاره روبرو شدم که «باید به عقیده یکدیگر احترام بگذاریم»... عجیباً غریبا!...عقاید و نظرات را باید شنید و در موردشان اندیشید و نقد کرد و... اما احترام؟!!... آن چیزی که واجد احترام است «انسان» است، فارغ از عقایدش، سن و سالش، تحصیلاتش، ثروتش و... این چند جمله خیلی به ادامه‌ی این مقدمه ارتباطی ندارد و فقط سر دلم مانده بود! در مورد این رمان و فیلمنامه اقتباسی از آن اگر بخواهم صریحاً نظر بدهم (نظر؟! احترام بگذارید!!!) باید بگویم رمان متوسطِ رو به بالایی بود که عالی نوشته شده و با معیارهای من خیلی بد از آن اقتباس شده است. یک رمانِ شخصیت، در مورد زنی به نام «هالی گولایتلی» که در تلاش برای دستیابی به رویایی مشابه مقدمه اول است و در تیفانی احساس آرامش می‌کند.

******

راوی اول‌شخص داستان نویسنده‌ایست که بعد از سالها به محله‌ای مراجعه می‌کند که در ابتدای راه نویسندگی، در منهتنِ نیویورک، در آنجا ساکن بود. «جو بل»صاحب یک بار در این محله است که او را برای مطلب مهمی فراخوانده است. از آنجایی که موارد مشترک بین این دو زیاد نیست، راوی حدس می‌زند که موضوع به نحوی به دوست مشترک آنها «هالی» ارتباط دارد؛ دختر جوانی که در واحد زیرین آپارتمانی که آن زمان (سال 1943) راوی در واحد زیر شیروانی آن سکونت داشت، زندگی می‌کرد. ده پانزده سال از آن ایام گذشته است اما کیفیتِ حضور هالی در زندگی راوی به گونه‌ای بوده است که این نویسنده را به آن محله بکشاند.

گفتگوی راوی و صاحبِ بار حاوی نکته‌ یا خبرِ تاثیرگذاری نیست اما همین کفایت می‌کند تا انگیزه روایت به وجود بیاید و داستان هالی بیان شود؛ دختری با افکار و اخلاقیات و روحیاتی خاص که اگرچه همگنان زیادی در ادبیات و سینما دارد اما شخصیت ماندگاری است. در ادامه مطلب بیشتر در مورد ایشان خواهم نوشت.    

******

ترومن کاپوتی (1924-1984) در نیواورلئانِ آمریکا به دنیا آمد. در چهارسالگی پدر و مادرش از یکدیگر جدا شدند. نام کاپوتی در واقع نامِ فامیل همسر دومِ مادرش است. او از هشت سالگی داستان می‌نوشت و اولین داستانش در یازده سالگی در مجله‌ای محلی به چاپ رسید. در نوزده سالگی داستانهای کوتاهش در مجلات معتبر به چاپ می‌رسید و خیلی زود جایزه معتر اُ هنری را نیز کسب کرد. در بیست و چهار سالگی اولین رمانش «صداهای دیگر، اتاق‌های دیگر» به چاپ رسید و او را به شهرت رساند. «صبحانه در تیفانی» در سال 1958 ابتدا در مجله اسکوایر در ازای سه هزار دلار به چاپ رسید که همین چند سال قبل، اولین نسخه تایپ‌شده‌ی این داستان در حراجی به قیمت سیصد و شش هزار دلار به فروش رسید! اثر مهم دیگر نویسنده «در کمال خونسردی» است که در سال 1966 نوشته شد و عملاً آخرین اثر او محسوب می‌شود چرا که پس از آن بیشتر مشغول مهمانی و برنامه‌های تلویزیونی و نوشیدن و کشیدن بود و نهایتاً در پنجاه و نه سالگی از دنیا رفت.

 

 ...................

مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ دهم بهار 1400، تیراژ 1500 نسخه، 142 صفجه (قطع جیبی).  

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: می‌توان گفت نسخه سینمایی صبحانه در تیفانی بسیار مشهورتر از خود کتاب است. این فیلم در سال 1961 به کارگردانی بلیک ادواردز و با هنرنمایی آدری هپبورن ساخته شد. انتخاب درست هنرپیشه نیمی از بار کارگردان را به دوش کشیده است!

پ ن 3: کتاب‌ بعدی انشاءالله! «تبصره 22» اثر جوزف هلر خواهد بود.

  

ادامه مطلب ...

دشمنان، یک داستان عاشقانه – ایزاک باشویس سینگر

مقدمه اول: سینگر تقریباً آخرین نویسنده‌ی بزرگی است که به زبان «ییدیش» می‌نوشت. این زبان یکی از زیرشاخه‌های زبان‌های ژرمنی محسوب می‌شود که قرن‌ها زبان مادری و اصلی یهودیان مناطق اروپای مرکزی و شرقی بود. در واقع آثار او عمدتاً ابتدا در روزنامه‌ای که در آن فعالیت داشت به چاپ می‌رسید. بعداً به زبان انگلیسی ترجمه شدند و البته خودش هم در فرایند ترجمه نقش ایفا می‌کرد.

مقدمه دوم: سینگر برنده نوبل ادبی سال 1978 است. شناخت نویسنده‌هایی که در دهه هفتاد و هشتاد میلادی شاخص بودند برای ما با تأخیر زیاد حاصل شد. شرایط آن دوران و قطعی ارتباطات و پس از آن هم تنبلی امثال منِ خواننده!

مقدمه سوم: وقتی وبلاگ‌نویسی را شروع کردم سروش پنج شش‌ساله بود و اسمش را به پیروی از نام ویلاگ به شوخی گذاشته بودم سیخِ بدون کباب! دو سه هفته‌ایست که زندگی دانشجویی را آغاز کرده است. برای یک پدر کمی هراسناک است اما از بهومیل هرابال، نویسنده نامدار چک وام می‌گیرم که در تنهایی پرهیاهو از هگل وام گرفته بود: تنها چیزی که در جهان جای هراس دارد، وضعیت راکد و متحجر است، وضع بی‌تحرک احتضار، و تنها چیزی که جای خوشحالی دارد وضعی است که در آن نه تنها فرد، که کل جامعه، در حال تلاشی مدام است، تلاشی که به واسطه‌ی آن جامعه بتواند جوان شود و به اشکال زندگی جدیدی دست یابد.

******

«هرمان برودر غلتی زد و یک چشمش را گشود. در عالم خواب و بیداری نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست، در تسیوکیف، یا در اردوی آلمانی‌ها؟ حتی لحظه‌ای خود را مخفی در انبار کاه در لیپسک تصور کرد. این مکان‌ها هرچند گاهی در ذهن او به هم می‌آمیختند. می‌دانست در بروکلین است اما صدای فریاد نازی‌ها را می‌شنید. آن‌ها سرنیزه را در کاه‌ فرو می‌کردند تا او را خارج کنند و او خود را بیشتر و بیشتر میان کاه‌ها پنهان می‌کرد...»

راوی، سوم‌شخص معطوف به ذهن شخصیت اصلی داستان است. هرمان مردی میانسال است. یک یهودی که به نظر می‌رسد از مهلکه نازی‌ها جان سالم به در برده است اما در واقع زخم‌های بیشماری در روح و روان او باقی مانده است. تقریباً تمام اعضای خانواده‌اش را از دست داده است. حتی یک شاهد عینی او را از نحوه کشته شدن زن و دو فرزند خردسالش باخبر کرده است. خود او سه سال را در یک کاه‌دانی مخفی بوده و طی این مدت طولانی آب و غذایش توسط دختری روستایی به نام یادویگا، که قبل از این وقایع خدمتکار خانه آنها بوده، تأمین می‌شده؛ ریسک بزرگی که می‌توانست به قیمت جان یادویگا و تمام اعضای خانواده‌اش و حتی روستایشان تمام شود. هرمان پس از جنگ با این دختر هم‌وطنِ لهستانی، ازدواج کرده و به آمریکا می‌آید.

در آمریکا زندگی سخت و پیچیده‌ای را آغاز کرده است. شغلش نوشتن خطابه و مقاله برای یک خاخام ثروتمند است. در واقع یک نویسنده‌ی پشتِ پرده است. او که ایمانش به خدا متزلزل شده است گاه مقاله‌هایی می‌نویسد که از موضع یک مؤمن مذهبی نوشته شده است و گاه خطابه‌هایی می‌نویسد که در آن‌ها نوید دنیایی بهتر و فردایی روشن‌تر می‌دهد درحالیکه خودش به هیچ‌وجه چنین اعتقاداتی ندارد. در واقع او هنوز که هنوز است خود و عقاید خود را در کاهدانی مخفی نگاه داشته و به یک زندگی مخفیانه ادامه می‌دهد. نه تنها خودش از ارتباط با دیگران پرهیز می‌کند بلکه از یادویگا هم چنین انتظاری دارد. آن‌طور که از پاراگراف اول و در سراسر متن برمی‌آید او همواره از برآمدن دوباره نازی‌ها و گروه‌های مشابه در هراس است و مدام به راه‌های مخفی کردن خود در شرایط بحرانی فکر می‌کند.

او که درآمدش به سختی کفاف مخارجش را می‌دهد، استادِ انتخاب‌های نادرست است! هر کاری که می‌کند کلاف زندگی خود را پیچیده‌تر می‌کند. معشوقه‌ای به نام ماشا دارد که با انواع دروغ و دغل، فرصت بودن با او را فراهم می‌کند و در این میان با شروع داستان اتفاقی رخ می‌دهد که این زندگی دوگانه را به زندگی سه‌گانه تبدیل می‌کند و اقامتش در آمریکا در معرض خطر قرار می‌گیرد و باید بیش از پیش به پنهان‌کاری بپردازد. البته این تهدید به نوعی فرصتی برای بهبود وضعیت با خود به همراه دارد اما آیا هرمان با این پیشینه می‌تواند تصمیم درستی بگیرد؟!

در ادامه‌ی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.

******

ایزاک بشویس سینگر (1904-1991) در خانواده‌ای یهودی در روستایی نزدیک به ورشو به دنیا آمد. او در جوانی به نوشتن داستان کوتاه و ترجمه رمان‌های معروف به زبان ییدیش روی آورد و در موطنش لهستان تا حدودی شناخته شده بود. او در سال 1935 و با پیش‌بینی خطراتی که در پیش بود به آمریکا مهاجرت کرد. به کمک برادرش که نویسنده‌ای معروف‌تر بود در روزنامه دیلی فوروارد که به زبان ییدیش منتشر می‌شد مشغول به کار شد. او داستانهایش و حتی رمان‌هایش را نیز به صورت داستان دنباله‌دار در همین روزنامه به چاپ می‌رساند.

از رمان‌های معروف این نویسنده می‌توان به خانواده موسکات، جادوگر لوبلین، عمارت اربابی اشاره کرد. دشمنان ابتدا به صورت سریالی در سال 1966 در روزنامه فوروارد به چاپ رسید و سپس در سال 1972 به انگلیسی ترجمه و منتشر شد. فیلمی با همین نام به کارگردانی پل مازورسکی در سال 1989 از این داستان اقتباس شده است. 

...................

مشخصات کتاب من: ترحمه احمد پوری، نشر باغ نو، چاپ اول 1393، تیراژ 2000 نسخه، 262 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.5)

پ ن 2: اسم نویسنده در هر سه بخش این ظرفیت را دارد که در فارسی چند حالت املایی متفاوت بگیرد: ایساک و آیزاک و اسحق، باشویس و بشویس، سینگر و زینگر!

پ ن 3: برنامه‌های بعدی بدین‌ترتیب خواهد بود: ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژاله‌کش (ادویج دانتیگا). البته یکی دو ماه قبل کتابی در حوزه‌ی روانشناسی مسائل پولی و مالی خوانده بودم که مطلبش هم مدتهاست که  آماده است.

 

 

ادامه مطلب ...