مقدمه اول: تبصره در لغت به معنای توضیحی است که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده میشود. شاید در برخورد با عنوان کتاب تصور کنید به قانونی اشاره دارد که ذیل آن تبصرههای زیادی آورده شده و بیست و دومینِ آنها کارکرد ویژهای داشته و در عنوان کتاب نشسته است؛ البته اینگونه نیست! در واقع عنوان انگلیسی کلمهای خودساخته است که بعد از اقبالِ این کتاب در جامعه بر همین اساس معنا پیدا کرد: موقعیتهای نامعقول که به صورت پارادوکسیکال دچار بنبستهای منطقی است. مثلاً برای اینکه مشکل ناکارآمدی یک سیستم را بتوان حل کرد باید افراد شایسته و توانمند در این سیستم به کار گرفته شوند اما زمانی یک سیستم میتواند افراد شایسته و توانمند را به کار بگیرد که «کارآمد» باشد. این یک مخمصه است که راه خروجی از آن قابل تصور نیست. در این داستان تعداد قابل توجهی از این موقعیتها خلق شده است و به همین خاطر عنوان انگلیسی کتاب برای اشاره به چنین وضعیتهایی مورد استفاده قرار میگیرد. در میان فارسیزبانها هم اگر این کتاب بسیار خوانده میشد، شاید در مواجهه با چنین موقعیتهایی میگفتیم وضعیت تبصره بیست و دویی است.
مقدمه دوم: دهه شصت میلادی در بلاد توسعهیافته عموماً دههای بود که جوانان بر ضد مناسبات قدرت قد علم کردند. این تعارض به شکلهای گوناگونی بروز کرد: جنبشهای ضد جنگ (به طور اخص جنگ ویتنام)، جنبشهای حقوق مدنی (مثلاً آفریقاییتبارهای آمریکا)، جنبشهای دانشجویی (مثلاً در فرانسه)، هیپیها و...وجه اشتراک همهی این موارد به چالش کشیدن ارزشهایی است که نسل یا نسلهای گذشته به آن پایبند هستند و آنها را به نسل جدید دیکته میکنند. تبصره22 در اوایل این دهه (1961) منتشر شد؛ زمانی که هنوز هیچ کدام از جنبشهای فوق «شکل» نگرفته است. شاید وقتی میخوانیم که مثلاً در انواع و اقسام تظاهرات ضد حنگ پلاکاردهایی دیده شد با مضمون اینکه شخصیت اصلی تبصره22 زنده است، به این فکر کنیم که ادبیات به نوعی جریانسازی کرده است در حالی که بزعم من تعبیر بهتر این است که بگوییم نویسندگان و هنرمندانِ خلاق، جریانهایی را زیر پوست شهر حس میکنند که به زودی بروز و ظهور پیدا خواهد کرد. به عنوان مثال صدای کشیدهای که لیلا در فیلم برادران لیلا بر صورت پدر میزند از چند سال قبل به گوشِ افرادِ تیزگوش رسیده است اما طبعاً طول میکشید تا طنین آن جمع کثیری را انگشت به دندان کند هرچند همیشه کسانی هستند که بر چشم و گوش و دلشان قفلهایی است که چنین نشانههایی را درک نمیکنند.
مقدمه سوم: روایتهای ضد جنگِ زیادی در قالب رمان و فیلم در دسترس ما قرار دارد و ابعاد مختلفِ این پدیده را که از ابتدای «تاریخ» بشریت با ما همراه بوده، روشن میکند. میخوانیم و حسرت میخوریم از اینکه دنیا میتوانست جای بهتری باشد. میخوانیم و ناامید میشویم از اینکه نکند امکان خروج از این چرخه میسر نباشد. این رمان تقریباً از آن معدود کتابهایی است که معتقد است امکان خروج میسر است و برای خروج از این مخمصه راهکاری هم ارائه میدهد: «نافرمانی». در ادامه بیشتر به این مهم خواهم پرداخت اما بهطور کلی نافرمانی مهارتی است که آسان به دست نمیآید، همهی مهارتهای دهگانه یا پانزدهگانهی زندگی (که به قدرتیِ خدا هیچکدامِ آنها در برنامه آموزشی ما حضور نداشت) اینگونهاند: نیاز به آموزش و تمرین دارند. مثل رانندگی میماند؛ وقتی تصمیم بگیرید، بلافاصله به راننده تبدیل نمیشوید بلکه باید آموزشهای لازم را ببینید و تمرین و تمرین و تمرین کنید.
******
«یوساریان» شخصیت اصلی این رمان سرباز جوانی در رسته هوایی (مسئول انداختنِ بمب در هواپیماهای بی-25) است که بعد از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به جزیرهای در جنوب ایتالیا اعزام شده است. طبق روال او میبایست بعد از انجام 25 ماموریت پروازی از حضور در منطقه جنگی معاف و به خانه بازمیگشت اما فرمانده پایگاه به دلایل مختلف سقف پروازها را به 30 و بعد به 35 و همینطور به تدریج افزایش میدهد ولذا با توجه به اینکه امر، امر فرمانده است به نظر میرسد راهِ خلاصی برای او و دیگر سربازان وجود ندارد.
کتاب حاوی 42 فصل است. راوی سومشخصِ داستان هر فصل را کاملاً مرتبط با جمله یا جملاتِ آخر فصل قبل آغاز میکند و از این جهت پیوستگیِ داستان حفظ میشود. عنوان هر فصل به نام یکی از شخصیتهای داستان مزین شده (به جز پنج فصل: بولونیا، روز شکرگزاری، سرداب، شهر ابدی و تبصره22) و تقریباً در هر فصل نکاتی کلیدی در مورد این شخصیت بیان میشود و برای این امر، راوی هرگاه تشخیص بدهد از لحاظ زمانی به اتفاقات قبل و بعد میپردازد و همین تا حدودی روال ترتیب زمانی وقایع را به هم میریزد و در نگاه اول ممکن است کمی آشفتگی به چشم بیاید هرچند که هیچ پاراگرافی را پیدا نمیکنید که با پاراگراف قبلی خود ارتباطی نداشته باشد و از اینرو بعید است خواننده با این رفت و برگشتها دچار مشکل شود.
داستان از جایی آغاز میشود که یوساریان به خاطر تمارض در بیمارستان صحرایی بستری است. او تسلیم این فکر نمیشود که باید جانش را فدای راهی بکند که در آن تردیدهایی دارد. منشاء تردیدهای او در مورد جنگ را میتوان در چهار دسته تقسیمبندی کرد:
الف) همه میخواهند او کشته شود! دشمن که واضح است... اما هموطنان و فرماندهان هم دوست دارند که او زندگیاش را ایثار کند!
ب) یک عده دارند از جنگ سود میبرند (ثروت و منزلت) و او احساس میکند که آلت دست و ابزار آنها برای کسب سود بیشتر میشود.
ج) مشخص نیست اهدافی که بمباران میشود صرفاً اهداف نظامی باشد.
د) مشاهده تأثیرات جنگ بر روی همقطاران که باعث شده همه به نوعی جنون دچار شوند و همچنین مشاهده تأثیرات جنگ بر مردم عادی که همه را دچار بدبختی و فقر کرده است.
در همان اولین مراجعاتش، دکترِ پایگاه تأیید میکند یوساریان و دیگران که در این شرایط پرواز میکنند دیوانه هستند ولذا طبق قانون به خاطر همین جنون میتوانند معاف بشوند به شرط آنکه درخواست بدهند اما درخواست آنها تأیید نخواهد شد چون فردی که چنین درخواستی بدهد مطمئناً دیوانه نیست! و این همان است که در مقدمه اول ذکر شد: تبصره22.
برای توصیف تکخطی داستان میتوان به یک چشم خنده و یک چشم اشک اشاره کرد؛ طنز و هجو گزندهی نویسنده در مورد نظامیگری و سیستم سلسلهمراتبی و بوروکراسی در چنین نظامهایی در یک طرف و بیپناهی انسان در طرفِ دیگر. پیام اصلی یوساریان در واقع همین است: چیزی که بیشتر از همه در خطر است انسان و کرامت انسانی است، آن را دریابیم.
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان و محتوای آن خواهم نوشت.
******
جوزف هلر (1923-1999) در نیویورک و در خانوادهای فقیر و یهودی به دنیا آمد. از کودکی به داستاننویسی علاقه داشت. در نوزده سالگی به نیروی هوایی پیوست و بعد از دو سال به جبهه ایتالیا اعزام شد. او در این دوره شصت پرواز جنگی به عنوان بمبانداز انجام داده است. بعد از جنگ در رشته ادبیات انگلیسی وارد دانشگاه شد و تا مقطع کارشناسی ارشد ادامه تحصیل داد. مهمترین اثر او Catch-22 است که ایده اولیه آن و در واقع فصل اول آن در سال 1953 نگاشته شده است. این فصل با عنوان Catch-18 در سال 1955 در یکی از نشریات به چاپ رسید. با توجه به استقبالی که از این داستان کوتاه شد، او کار را ادامه و گسترش داد و ماحصل کار بعد از بازنویسیهای متعدد در سال 1961 منتشر گردید.
این کتاب یکی از معروفترین آثار ادبیات ضدجنگ در آمریکا به شمار میرود. یک اقتباس سینمایی در سال 1970 و یک مینیسریال در سال 2019 بر اساس این رمان ساخته شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احسان نوروزی، نشر چشمه، چاپ دوم زمستان 1394، تیراژ 1000 نسخه، 518 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروهB (نمره در گودریدز 3.99 نمره در آمازون 4.4)
ادامه مطلب ...
همین چند دقیقهی قبل خواندن کتاب در نوبت دوم را به پایان رساندم. معمولاً خوانشِ دور دوم برای من جذابتر است اما هیجانی را که در اواخر داستان، در نوبت دوم داشتم در کمتر داستانی تجربه کرده بودم. اینکه نکند پایان داستان آنی نباشد که در نوبت اول خواندم! شاید کمی عجیب به نظر برسد یا اینکه فکر کنید پیش از موعد دچار آلزایمر شدهام اما اینگونه نیست؛ بخشی از این اتفاق به دلیل فرم داستان است و بخشی دیگر به دلیل آن است که در طول دور دوم، فیلم اقتباس شده از کتاب در سال 1970 را دو بار (یک نوبت دوبله فارسی سانسور شده و یک نوبت زبان اصلی سانسور نشده) دیدم و بین این دو نوبت فیلم، مینیسریال شش قسمتی را که اخیراً بر اساس این کتاب ساخته شده، دیدم و طبعاً این سه روایت(!) تفاوتهایی با یکدیگر و با کتاب داشتند ولذا نتیجه این شد که در اواخر کتاب آن هول و هیجانِ مجدد را تجربه کردم.
خوشحالم.
خوشحالم از اینکه کتاب و شخصیت الهامبخشِ آن، سر راه من قرار گرفت؛ آن هم در این شرایط. حالا باید بروم و یادداشتهایم را بخوانم و در مورد دلایل این خوشحالی بنویسم. تا آماده شدن مطلب این قسمت کلیدی از داستان را با هم مرور کنیم:
«... یوساریان با آمیزهای از تحقیر و ترحم نگاهش کرد. توی تختش بلند شد نشست و تکیه داد به بالای تخت، سیگاری گیراند، از سر دلمشغولی لبخندی خفیف زد، و با همدلیای بوالهوسانه خیره شد به هراس آشکار و ورقلنبیدهی حاکم بر چهرهی سرگرد دنبی در روز عملیات آوینیون، وقتی ژنرال دریدل دستور داده بود او را ببرند بیرون و تیربارانش کنند. این چینوچروکهای حاصل از هراس همیشه برجا خواهند ماند، مثل زخمهایی عمیق، و یوساریان برای این ایدهآلیست نرمخو، اخلاقی و میانسال متأسف شد، همانطور که برای دیگر کسانی متأسف شد که نقایصشان بزرگ نبود و مشکلات اندکی داشتند.
با لحن دوستانهی ظریفی گفت «دنبی، چهطور میتونی با آدمهایی مثل کثکارت و کورن کار کنی؟ حالت رو به هم نمیزنه؟»
سرگرد دنبی از سؤال یوساریان شگفت زده مینمود. جوری که انگار جواب کاملاً مشخص است، گفت «این کارو میکنم تا به کشورم کمک کنم. سرهنگ کثکارت و سرهنگ کورن مقامات مافوقم هستن، و اطاعت از اونا تنها کاریه که میتونم برای خدمت به این جنگ انجام بدم. باهاشون کار میکنم چون وظیفهمه. و چون...» نگاهش را گرفت و با صدایی آرامتر اضافه کرد «چون آدم خیلی پرخاشگری نیستم.»
یوساریان بدون خصومت استدلال کرد «کشورت دیگه بهت احتیاج نداره. پس تنها کاری که داری میکنی اینه که به اونا کمک میکنی.»
سرگرد دنبی صادقانه تأیید کرد «سعی میکنم به این قضیه فکر نکنم. سعی میکنم فقط روی نتیجهی بزرگ این قضیه تمرکز کنم و فراموش کنم که اونا هم دارن موفق میشن. سعی میکنم وانمود کنم که اونا مهم نیستن.»
یوساریان بازویش را خم کرد و همدلانه فکر کرد «میدونی، مشکلم همینه. همیشه بین خودم و هر آرمانی آدمهایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کثکارت رو میبینم. و این یهجورایی خود اون آرمان رو تغییر میده.»
سرگرد دنبی تأییدگرانه نصیحت کرد «باید سعی کنی بهشون فکر نکنی. و نباید بذاری هیچ وقت ارزشهای اخلاقیت رو تغییر بدن. آرمانها خوبن، ولی آدمها چندان خوب نیستن. باید سعی کنی به تصویر کلیتر نگاه کنی.»
یوساریان این نصیحت را با تکان بدبینانهی سرش رد کرد. «وقتی به اون بالا نگاه میکنم آدمهایی رو میبینم که دارن منفعت میبرن. نه بهشتی میبینم و نه فرشته و قدیسی. آدمهایی رو میبینم که از هر اقدام خیرخواهانه و هر تراژدی انسانیای پول در می آرن.»
سرگرد دنبی اصرار کرد «ولی باید سعی کنی بهش فکر نکنی. و نباید بذاری ناراحتت کنه.»
«اُه، واقعاً ناراحتم نمیکنه. اما چیزی که ناراحتم میکنه اینه که به خیالشون احمقم. به خیالشون خیلی زرنگن. و بقیهی ما ببو هستیم. و میدونی، دنبی، و همین الان برای اولین بار به ذهنم خطور کرد که شاید راست میگن.»
سرگرد دنبی استدلال کرد «به این هم نباید فکر کنی. فقط باید به خیروصلاح وطنت و شأن انسان فکر کنی.»
یوساریان گفت «آره.»
«منظورم اینه، یوساریان، که این جنگ جهانی اول نیست. نباید فراموش کنی که با متجاوزهایی طرفیم که اگه پیروز بشن نمیذارن هیچ کدوممون زنده بمونیم.»
یوساریان با خاطری که ناگهان آزرده شده بود، مختصر جواب داد «میدونم اینا رو. ای خدا، دنبی، من مستحق اون مدالی بودم که گرفتم، حالا دلایل اونا برای دادن این مدال هر چی هم که بوده باشه. من هفتادتا پرواز عملیاتی کوفتی انجام دادم. با من در مورد نبرد برای حفظ وطن حرف نزن. اینهمه نبردی که کردم واسه حفظ کشورم بوده. حالا میخوام یهکم برای حفظ خودم بجنگم. کشور دیگه در خطر نیست، ولی من هستم.»
«جنگ هنوز تموم نشده. آلمانها دارن میرن سمت آنتورپ.»
«آلمانها چند ماه دیگه شکست میخورن. و بعدش هم ظرف چند ماه ژاپن هم شکست میخوره. اگه الان زندگیم رو ببازم دیگه واسه خاطر کشورم نیست. واسه خاطر کورن و کثکارته. پس فعلاً اسلحه رو غلاف میکنم. از این به بعد به فکر خودمم.»
سرگرد دنبی با لبخندی برتریجویانه و با حالتی بزرگمنشانه گفت «ولی یوساریان، فکر کن چی میشه اگه همه این جوری فکر کنن.»
یوساریان با قیافهای مبهوت صافتر نشست. «در اون صورت خیلی احمقم اگه جور دیگهای فکر کنم، درسته؟...»