میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عامه‌پسند -– چارلز بوکوفسکی

زمانی‌که «سفر به انتهای شب» سلین را خواندم و حسابی سرمست از این داستان معرکه بودم، در میان نقدها و تعاریف‌ با جمله‌ای روبرو شدم که در آن لحظات به دلم نشست: این بهترین رمانی است که در دو هزار سال اخیر نوشته شده است! با توجه به این که رمان نهایتاً عمری سیصد چهارصد ساله دارد این مقدار سال اضافه نوعی تأکید مؤکد بر بهترین بودن است و البته طنزی خاص هم در آن مستتر است. گوینده این سخن کسی نبود غیر از چارلز بوکوفسکی. اسمش هم آن موقع برایم جذاب بود! به هرحال این کتاب و کتاب دیگرش هالیوود را به کتابخانه اضافه کردم و حالا بعد از ده سال نوبت خواندنش فرا رسید!

اولین نکته در معرفی این کتاب برای کسانی که با این نویسنده هیچ‌گونه آشنایی ندارند، زبان اثر است. عنوان رئالیسم کثیف تاحدودی ممکن است مطلب را برساند! نثر نویسنده پر از کلماتی است که به تأسی از آن مربی فوتبال باید به «فارسیِ سخت» از آن یاد کرد! کاربرد زیاد الفاظ رکیک و اسامی اندام‌های بدن در گفتگوهای معمولِ شخصیت اصلی داستان و به طور کلی خشونت کلامی و بعضاً غیرکلامی، از مشخصات بارز سبک نوشتاری این نویسنده است. چنانچه از سلین چیزی خوانده‌اید باید بگویم اگر این وجه از نوشته‌های سلین را در ده یا عدد بزرگتری ضرب کنید به سطح زبان بوکوفسکی نزدیک می‌شوید! یکی از عمده انتقاداتی که به سلین وارد می‌شد همین زبان آثارش بود و جواب حکیمانه و قاطعانه ایشان این بود: «من همانطوری می‌نویسم که حس می‌کنم… از من خرده می‌گیرند که بد دهنم و زبان بی‌ادبانه دارم… از بی‌رحمی و خشونت دائمی کتاب‌هایم انتقاد می‌کنند… چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض می‌کنم». اگر با این تیپ نوشتار مشکل دارید اصلاً به سراغ بوکوفسکی نروید. اگر این سبک از نوشتار را بدنویسی قلمداد کنیم بدانید و آگاه باشید که این کتاب توسط نویسنده به بدنویسی تقدیم شده است.

دومین نکته جهان‌بینی شخصیت اصلی داستان است که آدمی بدبین محسوب می‌شود؛ به همه عالم و آدم بدبین است و زندگی را علاوه بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق می‌داند. این موضوع هم برای برخی خوانندگان می‌تواند مانعی برای ارتباط‌گیری محسوب شود. البته بوکوفسکی حداقل در این داستان یک نوع بدبینی خوشبینانه دارد که هم در نیمه دوم متن و هم در پایان‌بندی نمود پیدا می‌کند. اگر با این دو نکته مشکلی ندارید، طنز اثر در کنار خط داستانی و ریتم مناسب آن می‌تواند برای شما جذاب باشد.

من به‌شخصه در ارتباطات روزانه محال است که بتوانم فردی مثل «نیک ‌بلین»، شخصیت اصلی کتاب، را تحمل کنم اما داستان چیز دیگری است. در داستان همیشه فرصتی مهیا می‌شود که به شخصیت مورد نظر نزدیک شویم، اتفاقی که در عالم واقع معمولاً رخ نمی‌دهد. به‌هرحال او یکی از شخصیت‌های مورد علاقه من باقی خواهد ماند. او کارآگاهی پنجاه‌وچندساله، افسرده، شکست‌خورده، بدشانس، بی‌پول و به شدت مشروب‌خوار است. داستان از زمانی آغاز می‌شود که کارآگاه قصه‌ی ما به لبه پرتگاه بحران اقتصادی رسیده است اما ناگهان چند مشتری یکی از پی دیگری از راه می‌رسند: سه پرونده عجیب غریب و یک پرونده خنده‌دار! در ادامه بیشتر به داستان خواهم پرداخت و نظر خودم را در مورد یکی دو موضوع محوری کتاب خواهم نوشت.

*******

من کتاب را ابتدا دو بار با ترجمه آقای خاکسار خواندم که ترجمه روان و خوشخوانی است. پس از آن به سراغ متن انگلیسی رفتم و سی چهل صفحه از آن را بازخوانی کردم. تفاوت‌ها همانطور بود که انتظار داشتم و طبیعی است که متن اصلی به‌گونه‌ایست که امکان عبور از ممیزی را ندارد. سپس باخبر شدم که نسخه‌ی بدون سانسوری در فضای مجازی با ترجمه آرش یگانه (احتمالاً نام مستعار مترجم) موجود است. تهیه کردم و یک دور هم آن را خواندم. مقایسه این دو از بعضی جهات مقایسه درستی نیست (به دلیل شرایط عرضه کاملاً متفاوت). اما من به عنوان خواننده در نوبت سوم لذت بیشتری بردم و امکان روبرو شدن با متنی نزدیک‌تر به متن اصلی برایم میسر شد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ دوم  تابستان 1388، شمارگان 2000 نسخه، 198 صفحه

مشخصات ترجمه بدون سانسور: ترجمه آرش یگانه، انتشارات بوکوفسکی!، 257 صفحه (با مقدمه و مؤخره)

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.67 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: یک یادداشت خوب در مورد این کتاب در اینجا

 

ادامه مطلب ...

کمدی انسانی - ویلیام سارویان

این داستان در سال 1942 در ابتدا به صورت فیلمنامه به نگارش درآمده و سپس در قالب رمان در آمریکا منتشر شده است؛ یعنی درست در اوج جنگ جهانی دوم. این نکته مهمی است که باید همین ابتدا اشاره می‌کردم! داستان با محوریت خانواده‌ متوسطی شکل می‌گیرد که پدر را اخیراً از دست داده‌اند، پسر ارشد به جبهه‌های نبرد اعزام شده است و برادر کوچکتر (چهارده ساله) برای کمک به معیشت خانواده به صورت پاره‌وقت در تلگراف‌خانه مشغول به کار شده است. او به فراخور کارش تلگراف‌هایی را به مقصد می‌رساند که برخی شادی‌آور و بعضاً غم‌انگیز هستند نظیر آنهایی که حاوی خبر کشته شدن فرزندانی است که به جنگ اعزام شده‌اند؛ وضعیتی که هر لحظه ممکن است برای خانواده آنها نیز پیش بیاید...

فکر کنم نیاز به طول و تفصیل نیست. برخی شرایط سخت، می‌طلبد که فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌هایی ساخته شود که توسط آنها به جامعه امید تزریق شود و یا روی خصوصیات اخلاقی مورد نیاز جامعه (انسانیت، همدردی، حفظ همبستگی و...) تأکید شود. با توجه به نکته‌ای که در ابتدا به آن اشاره کردم کاملاً درک می‌کنم چرا این داستان در آن زمان مورد توجه قرار گرفته و حتی اسکار مربوط به فیلمنامه را کسب کرده است. معمولاً در چنین شرایطی داستان‌هایی که عمق چندانی هم ندارند به شرط رعایت موارد مورد نیاز (تزریق امید و...) ممکن است مورد استقبال قرار بگیرند. نمی‌خواهم بگویم این داستان خوب نبود بلکه می‌خواهم بگویم واقعاً خوب نبود! دلایل من برای خوب نبودن داستان:

الف) توصیه‌های اخلاقی گل‌درشت، شخصیت‌های داستان در هر موقعیتی که دست می‌دهد خطابه‌ای اصولی و اخلاقی ایراد می‌کنند!

ب) به نحو مبتذلی همه اعضای جامعه خوبند، عنوان اثر نیم‌نگاهی به کمدی الهی دانته دارد و تقریباً می‌شود گفت بخش بهشت آن را البته با پسوند انسانی شرح می‌دهد؛ جایی که همه هوای یکدیگر را دارند. علیرغم اینکه عاشق زندگی کردن در چنین فضایی هستم (حتی نصف چنین فضایی!) باید بگویم بیشتر به کمدی به معنای مصطلحش شبیه بود!

ج) مادر خانواده مانند مجریان تلویزیونی که قبل از برنامه به فراخور موضوع جملات قصاری برای ارائه انتخاب می‌کنند هربار که در داستان ظاهر می‌شود سخن‌سرایی می‌کند! مجریان تلویزیونی گوگل می‌کنند اما این مادر به گمانم علم لدنی داشت!

د) جامعه‌ای که در آن تبعیض نژادی یا نیست یا اگر احیاناً ناخواسته بروز پیدا کند بلافاصله با برخورد همگانی مواجه و در نطفه خفه می‌شود!

ه) اسامی انتخاب شده برای شخصیت‌ها و مکان (هومر، یولیسس، ایثاکا و...) انتظاراتی ایجاد می‌کند که اصلاً و ابداً متن در آن جهت حرکتی نمی‌کند. گو اینکه همانند عنوان فقط اشارات و ارجاعاتی به اسامی شناخته‌شده دارد و این اشارات فقط در سطح و در حد اسامی باقی می‌ماند. 

و) در داستان همه چیز همانگونه پیش می‌رود که بعد از ورود به داستان حدس می‌زنید.

البته علیرغم موارد فوق داستان حاوی جملات قابل توجهی است که در صورت خواندن کتاب می‌توانید با بازخوانی آنها خودتان را دلداری بدهید. ترجمه کتاب هم در سال 1334 انجام شده است که طبعاً برای ما سلیس و روان نیست هرچند به نظر من فارغ از شرایط زمانی، ترجمه کاستی‌هایی دارد.

*******

ویلیام سارویان (1908-1981) داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی (ارمنی)، در سال 1940 برای نمایشنامه دوران زندگی نو برنده جایزه پولیتزر و در سال 1943 برنده جایزه اسکار برای فیلمنامه کمدی انسانی شده است. از معروف‌ترین کارهای او در حوزه داستان مجموعه داستان کوتاه «نام من آرام است» (1940) می‌باشد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سیمین دانشور، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم  1380، شمارگان 5500 نسخه، 291 صفحه

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.02 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: چرا نمرات بالا با نمره من اختلاف فاحش دارد؟! از سلایق شخصی متفاوت خوانندگان که بگذریم ظاهراً در سال 1966 نسخه اصلاح شده‌ای از این کتاب منتشر شده است که چهل پنجاه صفحه از آن تراشیده شده است. حدس می‌زنم این ویرایش خیلی مؤثر بوده است. کتابی که ما به فارسی می‌خوانیم نسخه اولیه اثر است. نگاهی متفاوت به این رمان را در نوشته دوستمان سعید در اینجا بخوانید. ممنون سعیدجان.

پ ن 3: اقتباس جدیدتری از این کتاب تحت عنوان «ایثاکا» در سال 2015 به فیلم درآمده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود که فضای کتابش صد و هشتاد درجه با فضای این کتاب متفاوت است.

 

ادامه مطلب ...

سفید بینوا - شروود اندرسون

یادم هست موقع خواندن «رگتایم» (1975) به این فکر می‌کردم که دکتروف چگونه چنین داستان ‌پهن‌دامنه‌ای را خلق و نواها و آواهای مختلف را همچون نت‌های موسیقی کنار هم قرار داده است. بعدها به تریلوژی «یو اس ای» (دهه1930) جان دوس‌پاسوس برخوردم و متوجه شدم رگتایم روی دوش چه اثر سترگی ایستاده است. این البته به هیچ عنوان ارزش اثر دکتروف را کم نمی‌کند. با خواندن «سفید بینوا» (1920) به همین ترتیب (البته نه به همان نسبت) کاملاً متوجه تأثیری که اندرسون بر روی دوس‌پاسوس گذاشته است می‌شویم.

اینجا هم با یک داستان پهن‌دامنه مواجه هستیم که از کنار هم قرار گرفتن شخصیت‌های مختلف و خرده‌داستان‌هایشان، روایتی از جامعه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم شکل می‌گیرد؛ زمانه‌ای که در سراسر کشور جنب‌وجوشی در جهت حرکت از یک جامعه کشاوری به سمت یک جامعه صنعتی قابل مشاهده است.

«هیو مک‌وی» شخصیت اصلی داستان، در حاشیه شهرکی کوچک در ایالت میسوری به دنیا می‌‌آید. خیلی زود مادرش از دنیا می‌رود و با پدرش که مردی الکلی است در یک آلونک بزرگ می‌شود. در چهارده‌سالگی و درست در زمانی که آماده سقوط به سبک زندگی مشابه پدرش است با ورود خط ‌‌آهن به شهرک و تأسیس ایستگاه قطار، به عنوان وردست رئیس ایستگاه مشغول به کار می‌شود. همسر رئیس (سارا شپارد) که فرزندی ندارد آموزش و تربیت هیو را به عهده می‌گیرد. سارا شپارد امثال پدر هیو را که تنبل و بی‌عار هستند «سفید بینوا» خطاب می‌کند. او که دختر یک مزرعه‌دار است (از نسل پیشاهنگانی که اولین مزارع را در نقاط مختلف آمریکا دایر کردند) کار یدی و تحرک را نشانه سلامت می‌داند و همواره به هیو تذکر می‌دهد که برای درجا نزدن و تبدیل نشدن به یک سفید بینوا می‌بایست با تمایلات درونی خودش (از جمله سکون و خیالبافی) مبارزه کند.

هیو با عنایت به این توصیه‌ها در اوایل جوانی از شهر زادگاهش خارج می‌شود. او که در زمینه ارتباط با دیگران (علی‌الخصوص جنس مخالف) دچار اشکال است دوست دارد خودش را به جایی برساند که این مشکل درونی، ناگهان از بیرون مرتفع شود! او کارهای مختلفی در مزارع و ایستگاه‌های راه‌آهن به عهده می‌گیرد اما خیلی زود با جنب‌وجوشی که در سراسر ایالات متحده در جریان است همراه می‌شود و اتفاقاً از قوه تخیلش بهره برده و ...

فرصت‌ها:

الف) آشنا شدن با تصویری گویا از طلوع و بالا آمدن خورشیدِ تکنولوژی در آمریکا در قالب یک داستان و همراه شدن با شخصیت‌هایی که در دوران انتقال از یک جامعه کشاورزی به یک جامعه صنعتی نقش داشته‌اند.

ب) آشنا شدن با یکی از نقدهای متقدم بر فرایند صنعتی شدنِ شتابان و قدرت گرفتنِ فزاینده‌ی «سرمایه» و اثراتی که این دو بر جامعه گذاشته و خواهند گذاشت.

در ادامه مطلب بیشتر به این مقولات خواهم پرداخت.

**********

شروود اندرسون (1876 – 1941) از مهمترین نویسندگان دوران انتقال به ادبیات مدرن محسوب می‌شود علی‌الخصوص در زمینه داستان کوتاه. از او هفت رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: ترجمه‌ی حسن افشار، نشر مرکز، چاپ اول 1393، شمارگان 1200 نسخه، 339 صفحه.

....................................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 3.71 نمره در آمازون 3.9 )

پ ن 2: در ص194 «جیم» و «جو» قاطی شده است! همینجا لازم است بابت روده‌درازی‌های ادامه مطلب عذرخواهی کنم اما مهم بود به نظرم!

پ ن 3: کتاب بعدی «نگویید چیزی نداریم» اثر «مادلین تین» خواهد بود. انتخابات پست قبل تا چند روز دیگر ادامه خواهد داشت.  

ادامه مطلب ...

اروپایی‌ها – هنری جیمز

«یوجینا» و برادرش فلیکس دو اروپایی هستند که برای دیدن اقوام آمریکایی خود وارد بوستون شده‌اند. یوجینا زنی سی‌وسه‌ساله است که با یک شاهزاده (از حکومتهای محلی درجه n در اروپا) ازدواج کرده اما در کش‌وقوس جدا شدن است؛ او زنی باهوش، مبادی آداب، بلندپرواز، شیک‌پوش، نازک‌طبع، باوقار، نکته‌سنج و حاضرجواب است. فلیکس جوانی بیست‌وهشت‌ساله است که بیشتر اوقات خود را به نقاشی می‌پردازد. او فردی خوش‌بین، شاد، باهوش، قانع، شوخ و مهربان است.

یوجینا می‌داند که دایی ناتنی آنها (آقای ونتورث) فردی ثروتمند است و به نوعی اگر تردیدی در این خصیصه داشت به این سفر نمی‌آمد تا بخت و اقبال خود را در این سرزمین دور بیازماید. خانواده ونتورث (آقای ونتورث و دخترانش شارلوت و گرترود و...) با آغوش باز پذیرای این مهمانان می‌شوند؛ مهمانانی که از لحاظ فرهنگی تفاوت‌هایی آشکار با آنها دارند که منبعث از محیطی است که در آن پرورش یافته‌اند.

این تقابل دستمایه‌ی کار نویسنده شده است تا به مقایسه خلقیات و فرهنگ اروپایی و آمریکایی در اواخر قرن نوزدهم بپردازد؛ مضمونی که در کارهای دوره اول هنری جیمز (آمریکایی، دیزی میلر، تصویر یک زن و این داستان) تکرار شده و دغدغه ذهنی او بوده است.

خانواده ونتورث علی‌رغم داشتن پول، آزادی و موقعیت، خانواده‌ای شاد نیستند و چندان به دنبال تفریح و لذت بردن از زندگی نیستند و در واقع به قول راوی برداشت آنها از زندگی دردناک است. آمریکایی‌های داستان به زندگی به عنوان یک «تکلیف» و «مسئولیت» نگاه می‌کنند درحالی‌که اروپایی‌های داستان، زندگی را یک «فرصت خوب» تلقی می‌کنند. برای آمریکایی‌های داستان این تصور سخت است که برای لذت بردن از زندگی لازم نیست دست به کار بد یا غیرمتعارف زد و شاید به همین خاطر است که نوعی احساس گناه و عذاب در پس ذهنشان حضور دارد که به‌نوعی (با توجه به داستان) ریشه در تربیت مذهبی آنها دارد.

داستان شروع خوبی دارد اما بعد از چند فصل کشش خود را از دست می‌دهد و در انتها به سبک سریال‌های عامه‌پسند به پایان می‌رسد. همانطور که در پست قبلی اشاره کردم این داستان جزو کارهای مهم و قوی نویسنده محسوب نمی‌شود اما این ضعف سبب نشده است که در دو سوی آتلانتیک بارها و بارها تجدید چاپ و خوانده نشود.  

.................

مشخصات کتاب من: ترجمه فرشته داوران- عباس خلیلی، نشر مرکز، چاپ اول 1367، تیراژ 3000 نسخه، 270صفحه

.................

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.61 نمره در آمازون 3.8 )

پ ن 2: نامه‌ی خانم یوجینا را در ادامه مطلب آورده‌ام.

پ ن 3: کتاب بعدی «سفید بی‌نوا» اثر شروود آندرسن خواهد بود. خیلی اتفاقی زمان سه داستان اخیر تقریباً به هم نزدیک بود اما سه وجهه متفاوت از آمریکای نیمه دوم قرن نوزدهم را در این سه روایت می‌بینیم. در دلبند نوک پیکان به سمت سیاهان و مسائل آنها نشانه رفته بود، در اروپایی‌ها به یک خانواده از قشر مرفه پرداخته شده و در داستان بعدی تکاپوی قشر عظیمی از جامعه در مسیر صنعتی‌شدن مورد توجه قرار گرفته است.

  

ادامه مطلب ...

هنری جیمز

در ۱۵ آوریل ۱۸۴۳ در خانواده­ای ممتاز در نیویورک به دنیا آمد. اجدادش از مهاجران ایرلندی و بسیار ثروتمند بودند، پدرش فیلسوف و متخصص الهیات و شخصیتی پرجاذبه بود، و برادرش ویلیام، بعدها فیلسوف و روانشناس معروفی شد. وقتی دوازده ساله بود خانواده‌اش عازم سفر چند‌ساله‌ای به اروپا شدند که در آن برای مدتی در شهرهای پاریس، لندن و ژنو زندگی کردند. این سفر برای هنری سفری الهام برانگیز بود چرا که او توانست فرهنگ سنتی اروپا را از نزدیک لمس و آن را با فرهنگ آمریکایی مقایسه کند.

پس از بازگشت به آمریکا با ادبیات فرانسه و به‌ویژه بالزاک آشنا شد. جیمز بعدها بالزاک را "استاد بزرگ خود" خواند. در زمان جنگ‌های داخلی به دلیل نقصی که در ستون فقرات داشت از شرکت در جنگ معاف شد. در 1862 به کالج حقوق رفت، اما آنجا را رها کرد، سپس در کالج‌های علوم و پزشکی حاضر شد، اما به آنها نیز علاقه‌ای نشان نداد. او مدتی به هنر نقاشی روی آورد، اما بالاخره استعداد واقعی خود را کشف کرد و به دنبال ادبیات رفت. کار ادبی را با انتشار مقاله‌های انتقادی و داستانهای کوتاه در روزنامه‌ها و مجلات آغاز کرد. ذهن جیمز همواره بین دو میل ماندن در آمریکا و رفتن به اروپا درگیر بود اما سرانجام تمایل به زندگی در اروپا بر او چیره شد و سال 1869 در لندن اقامت گزید و حرفه‌ی نویسندگی را به صورت جدی دنبال کرد. در سال 1878 با انتشار دیزی میلر شهرت زیادی در دو سوی آتلانتیک یافت.

تضاد و اختلافات زندگی اروپایی و آمریکایی و مطالعه و توصیف رنج هم‌وطنانش به هنگام برخورد با فرهنگ و تمدن کهن و مختلط قاره اروپا، موضوع مورد توجه او گشت و زمینه اصلی بیشتر آثارش قرار گرفت. جیمز در آثارش خصوصیتهای اخلاقی و روحی بشر را به طور دقیق و با نکته‌بینی فراوان مورد مطالعه قرار داده و برای تأثیر محیط در ساختمان فکری و روحی افراد اهمیت فراوان قائل شده است. امروزه منتقدین، او را در هنر رمان‌نویسی‌، نقطه اوج ادبیات قرن نوزدهم می‌دانند و به آثارش عنوان «کلاسیک‌های مدرن» داده‌اند. جیمز با تکیه بر افکار و عواطف قهرمان داستان، تاثیر مهمی روی رمان قرن بیستم گذاشت. او با مقدمه‌نویسی بر داستان‌های خود و نقد آثار نویسندگان دیگر، تئوری رمان در قرن بیستم را پایه گذاشت. آرا و نکته‌پردازی‌های او در مسائل و موضوعات مرتبط با رمان و رمان‌نویسی در کتاب «یادداشت های روزانه یک نویسنده  منتشر شده است.

جیمز پس از سال‌ها اقامت در انگلیس و در دوران جنگ جهانی اول در اعتراض به اعلان بی‌طرفی آمریکا به تابعیت انگلستان درآمد و اندکی بعد در ۲۸ فوریه ۱۹۱۶، در 73سالگی بر اثر سکته قلبی درگذشت.

ازجمله آثار مهم جیمز می‌توان به آمریکایی(1877)، دیزی میلر(1878)، تصویر یک زن(1881)، بوستونی‌ها(1886)، سخت‌تر شدن اوضاع(1898)، سفیران(1903) اشاره کرد.

.............................

پ ن 1: کتاب بعدی «اروپایی‌ها» از این نویسنده خواهد بود که البته جزء کارهای قوی او به حساب نمی‌آید!