میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عامه‌پسند -– چارلز بوکوفسکی

زمانی‌که «سفر به انتهای شب» سلین را خواندم و حسابی سرمست از این داستان معرکه بودم، در میان نقدها و تعاریف‌ با جمله‌ای روبرو شدم که در آن لحظات به دلم نشست: این بهترین رمانی است که در دو هزار سال اخیر نوشته شده است! با توجه به این که رمان نهایتاً عمری سیصد چهارصد ساله دارد این مقدار سال اضافه نوعی تأکید مؤکد بر بهترین بودن است و البته طنزی خاص هم در آن مستتر است. گوینده این سخن کسی نبود غیر از چارلز بوکوفسکی. اسمش هم آن موقع برایم جذاب بود! به هرحال این کتاب و کتاب دیگرش هالیوود را به کتابخانه اضافه کردم و حالا بعد از ده سال نوبت خواندنش فرا رسید!

اولین نکته در معرفی این کتاب برای کسانی که با این نویسنده هیچ‌گونه آشنایی ندارند، زبان اثر است. عنوان رئالیسم کثیف تاحدودی ممکن است مطلب را برساند! نثر نویسنده پر از کلماتی است که به تأسی از آن مربی فوتبال باید به «فارسیِ سخت» از آن یاد کرد! کاربرد زیاد الفاظ رکیک و اسامی اندام‌های بدن در گفتگوهای معمولِ شخصیت اصلی داستان و به طور کلی خشونت کلامی و بعضاً غیرکلامی، از مشخصات بارز سبک نوشتاری این نویسنده است. چنانچه از سلین چیزی خوانده‌اید باید بگویم اگر این وجه از نوشته‌های سلین را در ده یا عدد بزرگتری ضرب کنید به سطح زبان بوکوفسکی نزدیک می‌شوید! یکی از عمده انتقاداتی که به سلین وارد می‌شد همین زبان آثارش بود و جواب حکیمانه و قاطعانه ایشان این بود: «من همانطوری می‌نویسم که حس می‌کنم… از من خرده می‌گیرند که بد دهنم و زبان بی‌ادبانه دارم… از بی‌رحمی و خشونت دائمی کتاب‌هایم انتقاد می‌کنند… چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض می‌کنم». اگر با این تیپ نوشتار مشکل دارید اصلاً به سراغ بوکوفسکی نروید. اگر این سبک از نوشتار را بدنویسی قلمداد کنیم بدانید و آگاه باشید که این کتاب توسط نویسنده به بدنویسی تقدیم شده است.

دومین نکته جهان‌بینی شخصیت اصلی داستان است که آدمی بدبین محسوب می‌شود؛ به همه عالم و آدم بدبین است و زندگی را علاوه بر پوچ بودن، خرحمالی مطلق می‌داند. این موضوع هم برای برخی خوانندگان می‌تواند مانعی برای ارتباط‌گیری محسوب شود. البته بوکوفسکی حداقل در این داستان یک نوع بدبینی خوشبینانه دارد که هم در نیمه دوم متن و هم در پایان‌بندی نمود پیدا می‌کند. اگر با این دو نکته مشکلی ندارید، طنز اثر در کنار خط داستانی و ریتم مناسب آن می‌تواند برای شما جذاب باشد.

من به‌شخصه در ارتباطات روزانه محال است که بتوانم فردی مثل «نیک ‌بلین»، شخصیت اصلی کتاب، را تحمل کنم اما داستان چیز دیگری است. در داستان همیشه فرصتی مهیا می‌شود که به شخصیت مورد نظر نزدیک شویم، اتفاقی که در عالم واقع معمولاً رخ نمی‌دهد. به‌هرحال او یکی از شخصیت‌های مورد علاقه من باقی خواهد ماند. او کارآگاهی پنجاه‌وچندساله، افسرده، شکست‌خورده، بدشانس، بی‌پول و به شدت مشروب‌خوار است. داستان از زمانی آغاز می‌شود که کارآگاه قصه‌ی ما به لبه پرتگاه بحران اقتصادی رسیده است اما ناگهان چند مشتری یکی از پی دیگری از راه می‌رسند: سه پرونده عجیب غریب و یک پرونده خنده‌دار! در ادامه بیشتر به داستان خواهم پرداخت و نظر خودم را در مورد یکی دو موضوع محوری کتاب خواهم نوشت.

*******

من کتاب را ابتدا دو بار با ترجمه آقای خاکسار خواندم که ترجمه روان و خوشخوانی است. پس از آن به سراغ متن انگلیسی رفتم و سی چهل صفحه از آن را بازخوانی کردم. تفاوت‌ها همانطور بود که انتظار داشتم و طبیعی است که متن اصلی به‌گونه‌ایست که امکان عبور از ممیزی را ندارد. سپس باخبر شدم که نسخه‌ی بدون سانسوری در فضای مجازی با ترجمه آرش یگانه (احتمالاً نام مستعار مترجم) موجود است. تهیه کردم و یک دور هم آن را خواندم. مقایسه این دو از بعضی جهات مقایسه درستی نیست (به دلیل شرایط عرضه کاملاً متفاوت). اما من به عنوان خواننده در نوبت سوم لذت بیشتری بردم و امکان روبرو شدن با متنی نزدیک‌تر به متن اصلی برایم میسر شد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ دوم  تابستان 1388، شمارگان 2000 نسخه، 198 صفحه

مشخصات ترجمه بدون سانسور: ترجمه آرش یگانه، انتشارات بوکوفسکی!، 257 صفحه (با مقدمه و مؤخره)

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.67 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: یک یادداشت خوب در مورد این کتاب در اینجا

 

 

بانوی مرگ؟!

اولین پرونده‌ای که به نیک بلین ارجاع می‌شود موضوع عجیبی دارد! زنی با صدای جذاب با کارآگاه تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد هویت فردی را که معمولاً پاتوق او در یک کتاب‌فروشی و باری معروف در هالیوود است و بسیار به سلین شباهت دارد، بررسی و احراز کند. این خانم که سیمایش همانند صدایش جذاب است خود را «بانوی مرگ» معرفی می‌کند. انتخاب چنین کاراکتری برای عزرائیل طبعاً نشان‌دهنده نوع نگاه نویسنده به مسئله‌ی مرگ است. بخصوص اگر این را مد نظر داشته باشیم که این آخرین کتاب بوکوفسکی است و در حین نگارش یا بازنویسی به بیماری سرطان خون خود واقف بوده و چند ماه بعد از انتشار هم از دنیا رفته است.

نوع نگاه او به مرگ متأثر از نوع نگاه او به مردم، دنیا و زندگی است: دنیا که پر است از جرم و جنایت، دود و آلودگی، آب و هوا و غذای مسموم، نفرت و ناامیدی و... «بیشتر آدم‌های دنیا دیوانه بودند. آن بخشی هم که دیوانه نبودند، عصبی بودند. آن بخشی هم که دیوانه یا عصبی نبودند، احمق بودند. هیچ شانسی نداشتم. انتخابی نداشتم. فقط ادامه بده و منتظر پایان باش» با این حساب خلاص شدن از این وضعیت چیز زیبایی نیست؟! شاید این سؤال ایجاد شود که چرا خودش را خلاص نمی‌کرد!؟ جواب احتمالاً همانی است که مقتدایش سلین فرمود: «حقیقت دردی است که هیچ وقت انسان را رها نمی‌کند و حقیقت این دنیا مرگ است. باید انتخاب کنی؛ مرگ یا دروغ. راستش را بخواهید شخصاً هیچ‌وقت جرأت خودکشی را نداشته‌ام.» نیک بلین به دنبال مرگ نمی‌رود و حتی از این که بانوی جذاب مرگ(با آن توصیفات!) دور و برش باشد طبعاً خرسند نیست اما وقتی نویسنده‌ای مرگ را چنین «جذاب» توصیف می‌کند چه باید گفت!؟ مرگ از نگاه او البته که پایان کبوتر نیست (کدام کبوتر!؟ آیکون خنده) بلکه پایان دنیایی پر از پلیدی و کثافت است. پس زیباست!

 

سلین؟!

انتخاب سلین با توجه به مواردی که تا الان به آن اشاره کردم جای بحث ندارد! هم یک ادای دین است و هم یک کارکرد معنادار در راستای موضوع بالایی دارد. نیک در مسیر احراز هویت سلین سه برخورد مرتبط با دنیای کتاب و نویسندگی را روایت می‌کند. اولین برخورد در کتابفروشی است؛ وقتی که نیک به او نزدیک می‌شود سلین مشغول ورق زدن «کوه جادو» اثر توماس مان است. داخل پرانتز عرض کنم بد نیست شما بدانید که در یازده سال گذشته من فقط یک کتاب را نیمه‌کاره رها کرده‌ام و آن همین کتاب کوه جادوست! پس حق می‌دهید وقتی سلین رو به نیک در مورد این کتاب چنین جمله‌ای را به زبان می‌آورد، لبخند بزنم: « فکر می‌کنه خسته کردن خواننده هنره»!

در ادامه وقتی سلین در کنار دکه روزنامه‌فروشی ایستاده است و نیک به او نزدیک می‌شود با اشاره به نیویورکر می‌گوید «اصلاً نمی‌دونن چه‌جوری باید نوشت، هیچ‌کدومشون.» در نوبت بعدی کتاب گور به گور فاکنر را در کتاب‌فروشی در دست دارد و به نیک می‌گوید: «قدیما زندگی شخصی نویسنده‌ها از نوشته‌هاشون جالب‌تر بود. امروزه‌روز نه زندگی‌هاشون جذابه نه نوشته‌هاشون». به نظرم همین سه عبارت کفایت می‌کرد که آدم باور کند که این شخص خود سلین است! به‌هرحال کارآگاهِ ما حقه‌ای سر هم می‌کند و بالاخره پرونده را با رو کردن مدرکی متقن! به سرانجام می‌رساند. اما کارکرد ورود و خروج سلین چه بود؟!

به نظر من می‌خواهد بگوید این دنیایی که نویسنده در هالیوود روایت می‌کند به جایی رسیده است که اگر کسی مثل سلین هم یک‌جوری قسر در می‌رفت و با عمر طولانی به آن می‌رسید معلوم نبود واقعاً همان دکترِ محرومان و فرودستان باقی بماند! این سیستم با او همان کاری را می‌کرد که با دیگران کرده! کما اینکه سلین هم در داستان به دنبال فروش بیمه! و حتی اخاذی!! افتاده است. پس مرگ کماکان چیز جذابی است! با توجه به جایگاه سلین در ذهن بوکوفسکی باید گفت مرگ چیز بسیار بسیار جذابی است. 

 

گنجشک قرمز!؟

اولین موضوعی که به ذهن در این رابطه خطور می‌کند این است که گنجشک قرمز اشاره‌ای به مرگ یا سرطان خون و امثالهم دارد. کما اینکه در انتهای داستان مواجهه‌ی نیک و گنجشک قرمز چنین چیزی را به ذهن متبادر می‌کند که البته برداشت اشتباهی است! اگر شما هم در ذهنتان از ابتدای مطرح شدن این موضوع تا انتهای داستان، یک مرور کوتاهی بکنید متوجه می‌شوید برداشت درست چیست. «جان بارتون» در داستان شخصیتی است که باصطلاح حواسش به نیک هست و به استعدادهای او ایمان دارد و این را چندین بار تکرار می‌کند. مشتریان اخیر نیک همه از سوی این شخص ارجاع شده‌اند. او از نیک می‌خواهد گنجشک قرمز را پیدا کند و البته هیچ توضیح و نشانه‌ای در مورد آن نمی‌دهد و فقط می‌گوید چنین چیزی قابل یافتن هست و نیک می‌تواند آن را پیدا کند. او وعده ماهیانه صد دلار بابت این کار می‌دهد.

«جان مارتین» مدیر انتشارات گنجشک سیاه است که کارهای بوکوفسکی را چاپ می‌کند و می‌دانیم که سالها قبل نویسنده با وعده ماهی صد دلار ماهیانه کارش را در اداره پست کنار می‌گذارد تا فقط بنویسد. تقریباً با کنار هم گذاشتن این گزاره‌ها می‌توان گفت پیدا کردن گنجشک قرمز به نوعی نوشتن یک کار ویژه و خوبِ ادبی است. یک رمان کامل. داستانی که مدیر انتشارات مطمئن است بوکوفسکی از عهده خلق آن برمی‌آید:«من همیشه به همه گفتم که تو بهترین کارآگاهی. خودت درستی حرفمو بهم ثابت میکنی. تو گنجشک قرمز رو پیدا میکنی.» حتی وقتی نیک به او می‌گوید دیگر پیر شده است و هر روز بیشتر از روز قبل به ضعف و مرگ نزدیک می‌شود باز هم تأکید می‌کند که تو الان در اوج آمادگی هستی و از پس کار برخواهی آمد. او هم البته آخرین تلاش‌هایش را می‌کند.

پایان‌بندی رمان نشان می‌دهد که نویسنده از تلاشش راضی است. گنجشک قرمز به خوبی خودش را نشان می‌دهد. تفاوت آن با قناری‌های رنگ شده روشن است و حالا جان بارتون می‌تواند آن را به عنوان لوگوی مؤسسه‌اش به کار ببرد. نیک بلین و بوکوفسکی در میان ما باشند یا نباشند، گنجشک قرمز به حیات جاودانه‌اش ادامه خواهد داد.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) راوی از شانس نکبتی خودش بسیار می‌نالد و شواهد زیادی در تایید آن می‌آورد که البته طنازانه است. اولین جایی که از این صفت برای شانسش استفاده می‌کند زمانی است که بانوی مرگ جلوی روی او بر روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداخته است. نیک از علاقه خود به پا از بدو تولد یاد می‌کند و اینکه اولین چیزی که در حین به دنیا آمدن دیده پا بوده و پس از آن خیلی زور زده است تا در جهت مخالف توفیقی به دست بیاورد که شانس نکبتی‌اش مانع آن بوده است! من بدشانس بودن راوی را در این موضوع مشخص تایید نمی‌کنم!! پیشنهادات قابل توجهی که در همین داستان به او ارائه می‌شود مبنای ادعای بنده است!

2) نیک آدم تنها و افسرده‌ایست. سه بار ازدواج و سه بار طلاق و شکست‌های متعدد او را به انزوا کشانده است. او حتی با کارکنان بارهایی که به آنها وارد می‌شود نمی‌تواند ارتباط مناسبی برقرار کند. مدام درگیری و خشونت. او مستعد سقوط به درجات عمیق‌تر افسردگیست مثلاً وقتی پشت میزش نشسته و با یک مجله لوله شده قصد جان مگسی را می‌کند و موفق نمی‌شود نتیجه می‌گیرد که آن روز روز او نیست و بلافاصله پیشتر می‌رود و نتیجه می‌گیرد که این هفته و این ماه و این سال هم هفته و ماه و سال او نخواهد بود! و البته تمام زندگی!

3) در راستای همان موضوع مرگ و زندگی: «خب، روز بعد دوباره برگشته بودم به دفترم. احساس نارضایتی از همه چیز داشتم و راستش را بخواهید، حالم حسابی عن مرغی بود. من به هیچ جا نمی‌رسیدم، و بقیه مردم دنیا هم همینطور. همه‌مان برای خودمان می‌چرخیدیم و منتظر مرگ بودیم، و در عین حال با کارهای بی‌اهمیت فضای خالی بین تولد و مرگ را پر می‌کردیم. بعضی‌هایمان حتی همین کارهای کوچک را هم نمی‌کردند. همه‌مان گیاه بودیم. من هم یکیشان. نمی‌دانم چه‌جور گیاهی بودم. گمانم شلغم.»

4) هجو پلیس، تلویزیون، وام و سیستم بانکی از قسمتهای جذاب برای من بود: «تلویزیون را روشن نکردم، می‌دانستم که وقتی آدم حالش بد است، این حرام‌زاده فقط حال را خراب‌تر میکند. فقط یک چهره خسته‌کننده را پشت یک چهره خسته‌کننده دیگر نشان می‌دهد، تمام شدنی هم نیست. صف طویلی است از احمقهای روزگار، که بعضی‌هایشان معروف هم هستند. کمدین‌هایش خنده‌دار نیستند و درام‌هایش درجه چهارم است.»

5) نیک بلین برای اینکه بتواند بخوابد تا خرخره می‌نوشد اما علیرغم آن توفیقی نمی‌یابد. واقعاً حق دارد خوشحال باشد که کبدش نمی‌تواند سخن بگوید!

6) یکی از شب‌هایی که خوابش نمی‌برد از بیرون صدای گلوله می‌شنود و نتیجه می‌گیرد که اوضاع دنیا روبراه است!

7) پرونده‌هایش آنقدر عجیب و غریب است که برای اینکه مطمئن شود دچار توهم نشده است به روانپزشک مراجعه می‌کند. این صحنه هم از صحنه‌های جذاب داستان است. بخصوص داستان آخرین خوابی که دیده است و حدس‌هایی که در مورد تعبیر آن توسط روانشناس می‌زند.

8) حتی کسی که او را با یکی از کشتی‌گیران حاضر در یک مسابقه معروف اشتباه می‌گیرد او را با کشتی‌گیر شکست‌خورده اشتباه گرفته است! یعنی در این حد با شکست عجین شده است!!

9) یکی از مؤلفه‌های مهم در نوع نگاه نویسنده به جامعه، نقش و جایگاه «پول» در آن است. به طور خلاصه برای تشخیص زنده بودن یک شخص بهترین راه، کنترل کارت اعتباری اوست! پول داشتن مساوی است با زنده بودن.

10) از مانیفست نیک بلین برای زندگی: «اغلب بهترین قسمت‌های زندگی آن زمان‌هایی هستند که در آنها اصلاً هیچ کاری نکرده‌ای، مثل قاطر برای خودت چرخیده‌ای و وقت‌گذرانی کرده‌ای.»

11) در صفحه قبل اشاره کردم که او یک بدبینی خوشبینانه دارد، علت آن به غیر از پایان‌بندی، این سخنان است: «فرض کنیم آدم بفهمد همه چیز بی‌معنی است، آن وقت همه چیز نمی‌تواند کاملاً هم بی‌معنی باشد، چون آدم از بی‌معنی بودنش آگاه شده و آگاهی از بی‌معنی بودن تقریباً معنایی به آن می‌دهد.»

12) «شش سال بود نخندیده بودم. وقتی که هیچ چیزی برای نگرانی وجود نداشت بی‌خود نگران می‌شدم، هر وقت هم که واقعاً مسئله‌ی نگران‌کننده‌ای وجود داشت مست می‌کردم» این جملات گویای شخصیت اصلی داستان است. توجه داشته باشید که نیک با شنیدن صدای جیک قناری رنگ‌شده خیلی راحت خوشحال می‌شود و این نشان می‌دهد دنیای او چه میزان تلخ است که شش سال از آخرین خنده او می‌گذرد. جالب است که ما با همراه شدن با دنیای تلخ او لحظات خوشی را سپری می‌کنیم! (البته به قول نوشته روی سنگ قبر بوکوفسکی: زور نزنید!)


نظرات 17 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1400 ساعت 07:45 ق.ظ

سلام و درود بر حاج حسین

خیلی عالی بود ... توضیحات شما روشنگر بود ... علی‌الخصوص در مورد سلین و نگاه او به دنیا ... حتما باید از سلین بخوانم ...
غرامت مضاعف را نتوانستم پی دی اف پیدا کنم ... با اجازه و حتی یک کلمه هم نگفت را شروع کردم ...

سلام
سفر به انتهای شب را توصیه می‌کنم. به قول معروف به احتمال 98.8 درصد لذت خواهید برد.
فکر کنم به جای کتاب می‌توانید فیلمش را ببینید.
این وسط ترجیح می‌دهم که نه (بارتلبی محرر) از هرمان ملویل هم هست که اگر پی دی اف را پیدا کردید خواهید خواند.
در مورد هاینریش بل هم که بحثی نیست.
اجازه ما هم دست شماست
ممنون از لطف شما

سمره سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:53 ب.ظ

سلام برمیله بدون پرچم خستگی ناپذیر
گمانم خستگی ناپذیری شما در بدون پرچم بودنتان ریشه دارد
چه کشف مهمی نمودیم
خوبه که کتاب میخوانید و بده که ما نمیخوانیم

سلام
از لحاظ فیزیک مکانیک حدستان صحیح است. وجود پرچم و باد خوردن به آن نیروهایی در جهات متفاوت به میله وارد می‌کند که منجر به بالا رفتن تنش در میله می‌شود. این تنش را اتفاقاً «خستگی» می‌نامند.
بخوانید
ممنون

اگنس سه‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:41 ب.ظ

من چون با این تیپ از نوشتار مشکل دارم ،با اجازه بزرگترها اصلا سراغش نمیرم. حله !؟

سلام
دقیقاً حل است. من آن دو نکته را گفتم که انرژی و پول برخی از دوستانی که به این مسائل حساس هستند هدر نرود. نمره گودریدز هم نشان می‌‌دهد که درصد قابل توجهی چنین حساسیت‌هایی دارند. ممنون

مراد چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:26 ق.ظ https://t.me/joinchat/SuZphpAX_9wY8pQp

با درود خدمت شما دوست گرانقدر،
(همه کتابخوان‌ها، کتاب‌فروشها و خلاصه هر کسی که به نوعی با کتاب سروکار داره، دوستان منند.)
طبق وعده‌ای که دادم،
معرفی کتاب:

کتاب: هومو فابر
نویسنده: ماکس فریش
مترجم: حسن نقره‌‌چی

با سپاس

سلام
ممنون دوست عزیز
من هنوز اشتیلر رو نخوندم

مدادسیاه چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1400 ساعت 12:37 ب.ظ

عالی بود. چسبید.
خودت هم مثل بوکوفسکی خوب جمع و جورش کرده ای.

سلام
از این که چسبید خوشحالم.
و از جمع و جور شدن مطلب از نگاه شما خوشحال تر

آریا چهارشنبه 29 دی‌ماه سال 1400 ساعت 11:32 ب.ظ

عالی نوشتید... سپاس فراوان

سلام
ممنون از لطف شما

monparnass پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:56 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
"چه کنم؟ این دنیا ذاتش را عوض کند من هم سبکم را عوض می‌کنم "
چطور یک نویسنده یا یک متفکر یا حتی یک انسان معمولی می تونه همچین استدلالی رو برای توجیه یک عمل ناپسند -در اینجا استفاده مفرط از الفاظ نامناسب - بیاره؟
من با این طرز تفکر قبلا هم برخورد کردم
اگر این تفکر رو بپذیریم اعمالی مشروعیت پیدا می کنند که هیچ عقل سلیمی اونها رو تایید نمیکنه . این یه نوع سفسطه هست .

اگر چه دوست داشتم برای آشنا شدن با این نویسنده حداقل این کارش رو بخونم ولی با توضیحات تو ترجیح دادم ورژن بدون سانسورش رو دانلود کنم که جایی پیدا نکردم .
هر چه بود نسخه رسمی سانسور شده نشر چشمه بود که طبعا مورد پسندم نیست چون اون کتابی نیست که نویسنده نوشته !!!!.
امکانش هست لینک جایی که pdf ترجمه آرش یگانه رو داره اینجا بذاری؟

پ.ن :
بهر حال وقتی کسی رو معتاد می کنی باید راه تهیه مواد رو هم براش هموار کنی دیگه با وفا !!!!

سلام
واقعا چطور می توانند چنین استدلالی را بیاورند؟! و از آن بالاتر اینکه چرا و چگونه در آن بلاد نیستند عناصر آگاه در قالب روزنامه نگار و ... که لباس زیر این عناصر منحط را پرچم نمایند!؟ همین نشان می دهد که همانا آن بلاد بلاد کفر می باشد! لعنت الله علیهم اجمعین
در هنر و ادبیات سبک و دوره ای داریم تحت عنوان رئالیسم که در پرانتز باید عرض کنم از زمان شکل گیری آن تا کنون به زعم من تنه اصلی حداقل ادبیات بر آن سبک و سیاق است. همانگونه که از اسم آن مشخص است معتقدین و عاملین به آن هدف خود را بازنمایی واقعیت می دانند. آنها تمام تلاش خود را بر این می گذارند که محصول هنری شان منطبق بر دنیای واقع باشد و الی آخر ...
به این فکر می کنم چگونه می توان یک نویسنده را به دلیل نشان دادن واقعیات جامعه در کنار مرتکبین وقایع مورد نظر شما قرار داد و قضاوت کرد. به هر حال شما تجربه کردید و با این طرز تفکر قبلا برخورد کردید. البته در صد سال اخیر با همین استدلال سانسور و خودسانسوری بسیاری رخ داده است و جامعه بهتر نشده که بدتر از بدتر شده است
به هر حال ننگ بر کفار و ایادی آن
یک توصیه : هیچگاه بر اساس یک متن درجه دو ( مثل متن من که در آن نقل قولی از نویسنده و ... آورده می شود) در مورد نویسندگان و اشخاص مورد نظر قضاوت نکن. این متن و متون مشابه صرفا دریچه ایست به آن موضوع... اگر اصرار بر قضاوت داری حتما باید به متن اصلی مراجعه کنی و ببینی اساسا این نقد منتقدین به نثر و زبان یک نویسنده چه کیفیتی دارد و چه تناسبی. بعد البته برای قضاوت مراحل دیگری هم باید طی کرد که خودت بهتر خواهی دانست.
برای دست پیدا کردن به نسخه مورد نظر الان یک سرچی در گوشی انجام دادم ولی به درگاه مربوطه هدایت نشدم!! تا هفته پیش هدایت می شدم یعنی ممکن است بانی سایت مذکور از اشاعه منکر بودن عملش باخبر شده و آن را اصلاح کرده باشد؟ الله اعلم
باز هم تلاش کنید. لذتش به تلاش است. تجربه من ثابت کرده وقتی یک کتاب را همینجوری به دوستی می دهم آن را نمی خواند آن دوست باید تلاش بیشتری از خودش نشان بدهد
البته من می دانم که به عنوان یک رفیق باوفا برای آشنا شدن شما با فساد و تباهی این نویسندگان به هر نحو ممکن باید راه را هموار کنم و تلاشم را هم خداوکیلی کردم اما نشد.
..................
در کامنت بعدی یکی از دوستان راهنمایی فرمودند.

ماهور شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 02:34 ب.ظ

سلام
من دو ترجمه را خواندم و چون به شدت با سانسور مخالفم از خواندن ترجمه ی دوم بیشتر لذت بردم.
بطور کلی سبکهای مختلف نگارش را می پسندم حتا ادمهای مختلف را با تفکرات و ارزش های مختلف و کتاب همیشه این شانس را به من میدهد که دنیای خودم را گسترش بدم.

نکاتی که از کتاب گفتید و لینکی که گذاشته بودید خیلی جالب بودند.ممنون از شما

دو سه تا ترجمه بدون سانسور هست ظاهرا، اما من فقط ترجمه ارش یگانه را تونستم پیدا کنم
لینکشم اینه:
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/pulp/
همینطوری هم تو گوگل بزنید پالپ باشگاه ادبیات پیداش می کنید.

سلام
گسترش دنیا... این هم هدف قابل تأملی است. موافقم.
در آن لینک بیان شده بود که نویسنده یک بار هم تجربه خودکشی را داشته‌ است. این را خبر نداشتم وگرنه در متن بحث خودکشی را جدی‌تر می‌گرفتم
ممنون از زحمتی که برای اطلاع رسانی بابت ترجمه‌ها و دسترسی به آن کشیدید.

شاهین غمگسار یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 03:02 ب.ظ http://falakhanedoran.blogfa.com/

والا ما هم تمجید از بوکوفسکی زیاد شنیده بودیم. چندین سال پیش خواندمش. عامه پسندش را. نچسبید. و هیچ از داستانش در خاطرم نماند. یا مشکل از ترجمه است، یا از من یا از ادبیات امریکا (شورش نمی کنم)، اما سلین را بسیارتر می ستایم.
چیزکی دربارۀ «سفر به انتهای شب» نوشته ام. جستجویش کنی زود پیدایش میکنی.

سلام
گاهی اوقات برای نچسبیدن یک متن دلایلی غیر از وجود اشکال در ترجمه و خود و غیره و ذلک می‌توان پیدا کرد در واقع گاهی بدون اشکال خاصی آنچنانکه باید و شاید نمی‌چسبد! نسبت ذهن خواننده و آنچه که در متن شکل گرفته گاهی چنین شرایطی را پدید می‌آورد. گاهی هم برخی داستانها ظرفیت‌شان محدود است و حتی اگر فاقد تمام آن اشکالات باشند باز هم در قیاس با شاهکارها فاقد آن چسبندگی هستند و...
مطلب شما را در رابطه با سفر به انتهای شب خواندم، هم تجدید وضویی شد و هم لذت بردم.
ممنون

علی یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 07:18 ب.ظ

لطفا لطفا در گودریدز فعال شوید و مطالبتان درباره‌ی کتاب‌ها را آن‌جا هم قرار دهید. مخاطبان زیادی آن‌جا هستند و یک جامعه‌ی کتاب‌خوان را تشکیل می‌دهند. مطمئنا از بودن فردی مثل شما در گودریدز بسیار می توان سود برد.

سلام
والله چند سال قبل با همین قصد و نیت در آنجا فعال شدم و هر بار مطلبی می‌نوشتم در وبلاگ در آنجا هم قرار می‌دادم و قصد داشتم کتابهای قبلی را هم به مرور اضافه کنم و... چند تا مشکل با هم پدید آمد که کار در همان سی چهل کتاب باقی ماند! شاید مهمترینش این بود که سایت در محل کار ما فیلتر شد و دسترسی سخت شد.
از لطف شما سپاسگزارم و تلاش می‌کنم دوباره به نوعی این پروژه را راه بیاندازم.
.........
پ ن 1: از امروز شروع کردم

مهرداد دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 12:31 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
راستش من اولین و تا این لحظه آخرین کتابی که از جناب بوکوفسکی خوندم همون کتاب جیبی هست که نشر افق درآورده : "اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می‌زیست"
خیلی کم حجمه و مترجم کتاب هم همان موقع در مصاحبه ای اعلام کرده بود که آثار بوکوفسکی در واقع امکان چاپ کامل و بدون حذفیات فراوان رو ندارند. اما خب همون اندک چیزی که ازش خوندم علاقه مندم کرد که باز هم از این نویسنده بخونم و یادمه کلی درباره اش بر روی نت خوندم و متوجه شدم بیشتر کتابهایی که نوشته از جمله همون کتاب بخش هایی از زندگی خودش بوده اند.

راستش وجود واژه های رکیک طبیعتا حین خواندن حال آدم رو خوب نمیکنه، وجود سانسور و تراوشات ذهنی مترجم خودسانسور هم البته نمیتونه جالب باشه. در این که من کدوم سو رو برای مثلا همچین کتابی انتخاب کنم هنوز مردد هستم و هنوز نتونستم تصمیم بگیرم.
احتمالا پیمان خاکسار هم اگر هم نسل ذبیح منصوری بود هیچ مشکلی براش پیش نمیومد.

سلام
من که مشکلی نداشتم یعنی در واقع شخصیت اصلی داستان به گونه‌ایست که خواننده بعید می‌دانم به مشکل برخورد بکند منتها جهت محکم‌کاری گفتم که اگر کسانی هستند که با این سبک و سیاق مشکل دارند به سراغ کتاب نروند و خوشبختانه آنقدر کار خوب زیاد است که آدم معطل نمی‌ماند.
یک واقعیت را هم باید در نظر گرفت به غیر از آقای خاکسار باقی افراد هم شرایط مشابهی دارند یکی از نقاط قوت ایشان این است که حداقل نثر فارسی شسته رفته‌ای دارند والله برخی از دوستان باید کارشان دوباره به فارسی ترجمه مجدد بشود!
اما یک نکته قابل توجه است که برخی حذفیات را می‌شود به گونه‌ای نجات داد.

مهرداد دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 12:36 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

پاسخ یکی از کامنت هایت را خواندم که گفتی در باب سفر به انتهای شب تجدید وضویی کردی. احیانا اگر قصد بستن نمازش را پیدا کردی خبرم کن تا ما هم اقتدا کنیم.
مخصوصا حالا که چند روز پیش بعد از مدت ها ممنوعیت یا به هر حال عدم چاپ قانونی، بدون حذفیات جدید تجدید چاپ شد.

ایشالا سال بعد یکی دو تا نماز مستحب همانند این اقامه کنیم و ثوابی برای آخرتمان کنار بگذاریم.

الهام دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 02:59 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
دست مریزاد. همه چیز متن عالی و قابل استفاده بود... چشم‌اندازت به کتاب و مقایسه‌اش با سلین. توصیه‌هایی که اطرافش کرده‌ای و خصوصاً نقل قول معرکه از روی آن سنگ گور... اساساً جذاب‌ترین و لذت بخش‌ترین و حتی تسلی‌بخش‌ترین درون‌مایه‌ی بوکوفسکی نگاهش به مرگ است و واقعاً حیف است از دست دادنش
ولی کتاب را باید دوباره بخوانم، با این نسخه‌‌ی نزدیک به متن اصلی که من از وجودش بی‌خبر بودم علاقمند شدم حتماً بازخوانی کنم و با اوصافی که شما دوستان گفتید شاید بازخوانی نباشد اصل خواندن باشد.

سلام
ممنون از لطف شما
حتماً بازخوانی کنید و لذت ببرید.
زبان واقعاً سرزمینی است که به این سادگی‌ها سیر و سفر در آن و سوغاتی آوردن و عین همان تجربه را نقل کردن در آن امکان‌پذیر نیست. مثلاً همین عبارت دونت ترای! که روی سنگ قبر حک شده است را دیدم خیلی جاها «تلاش نکنید» ترجمه کرده‌اند و حتی از قول همسر نویسنده توجیهاتی از باب عدم ضرورت تلاش کردن نقل شده است. بعضی مواقع این ترجمه‌ها خنده‌دار می‌شود! مثلاً توصیه بوکوفسکی برای نویسندگان جوان همین عبارت نقل شده که تلاش نکنید!!! خنده‌دار نیست!؟ من که فقط همین یک رمان و دو سه تا داستان کوتاه از ایشان خوانده‌ام اینطور به نظرم رسید که نویسنده دارد می‌گوید برای نوشتن زور نزنید! واضح است که زور نزدن با تلاش نکردن خیلی تفاوت دارد! این ریزه‌کاری‌هاست که گاهی آدم را به این نتیجه می‌رساند که نه هر که سر بتراشد قلندری داند
من البته خودم در زمینه زبان انگلیسی هیچ تسلط و تبحری ندارم و این عبارت روی سنگ قبر را در همفکری با یکی از دوستان و پیشنهاد ایشان یافتم و دیدم خیلی با اندیشه نویسنده در کتابی که خواندم همخوانی دارد.

آریا دوشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 09:37 ب.ظ

لطفا آدرس اکانت گودریدزتان را بگویید تا استفاده کنیم⚘

سلام
مطلب عامه‌پسند و دو سه کتاب قبلی را در گودریدز ببینید خواهید یافت

monparnass سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 01:02 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سپاس میله

بخاطر توضیحات که در جواب نظرم لطف کردی و نوشتی
و
سپاس از ماهور عزیز بخاطر لینک کتاب بدون سان سور


پ.ن :
واضحه که نظر من از محدوده مجاز قدم برداشتن نویسندگان در عرصه رئالیسم با نظر تو یکی نیست
از نظر من رئالیسم شبیه کندن لباس حقیقته و نویسنده باید مواظب باشه که در کندن لباس حقیقت حد رو نگه داره و گرنه ....
به برهنه نمایی و استرپ تیز جناب حقیقت می رسیم !!!!

خواهش می‌کنم.
بله تفاوت وجود دارد.

مشق مدارا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 09:53 ب.ظ

سلام میله‌ی عزیز
خیلی تصادفی دیدم مشغول خوندن این رمان هستم و کامم تلخ شد از این‌همه ناکامی! اشاره‌‌ها خیلی خوب بود مخصوصا درباره‌ی گنجشک قرمز که من از همون اول که اسمش رو دیدم فقط آهنگی توی ذهنم تداعی شد که قبلا درباره‌ی این گنجشک شنیده بودم و نکته‌ی دیگه‌ای به ذهنم نرسید:
When a red bird flies, close your eyes, make a wish‌
من ترجمه‌ی آرش یگانه رو خوندم که خیلی خوب بود و اشاراتش هم در مقدمه درباره‌ی تعهد به متن خوندنی.
در کل اونقدر تو این کتابها به وحشتناک بودن دنیا اشاره شده و مصداق‌هاش عینیه، که گمونم توقع خندیدن بعد از شش سال کم‌کم برای ما هم بعید نباشه.

سلام رفیق عزیز
سبک زندگی نویسنده و حتی کاراکترهای این داستان واقعاً به کار ما می‌آید! از این جهت که ما بعضی مواقع خیلی سخت و جدی گرفته‌ایم کار را...
خب فرق یک شاعر با من همین است دیگر ترانه خوبی را به یاد آورده‌اید... به متن هم می‌خورد.
یادش به خیر چند دور پشت سر هم با این کتاب محشور بودم و چسبید... بعدش رفتم خیلی از کتابهای در دسترس رو تهیه کردم. حالا چه زمانی خوانه شود خدا عالم است... اما حداقل این است که مهمترین اثرش را خوانده‌ام

مشق مدارا جمعه 14 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:03 ب.ظ

اضافه کنم درباره‌ی اون الفاظی رکیکی که نویسنده ریز و درشت تو متن جا داده بود یاد تشبیه قشنگ عباس معروفی افتادم درباره‌ی عریان‌نویسی که میگه: "ماه از پشت شاخه‌های درخت، بسیار زیباتر از ماهِ لخت است."

بله البته در شرایط نرمال کاملا همینطور است.
مشکل این نویسندگان این است که شرایط را نرمال نمی‌بینند.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد