یادم هست موقع خواندن «رگتایم» (1975) به این فکر میکردم که دکتروف چگونه چنین داستان پهندامنهای را خلق و نواها و آواهای مختلف را همچون نتهای موسیقی کنار هم قرار داده است. بعدها به تریلوژی «یو اس ای» (دهه1930) جان دوسپاسوس برخوردم و متوجه شدم رگتایم روی دوش چه اثر سترگی ایستاده است. این البته به هیچ عنوان ارزش اثر دکتروف را کم نمیکند. با خواندن «سفید بینوا» (1920) به همین ترتیب (البته نه به همان نسبت) کاملاً متوجه تأثیری که اندرسون بر روی دوسپاسوس گذاشته است میشویم.
اینجا هم با یک داستان پهندامنه مواجه هستیم که از کنار هم قرار گرفتن شخصیتهای مختلف و خردهداستانهایشان، روایتی از جامعه آمریکا در اواخر قرن نوزدهم شکل میگیرد؛ زمانهای که در سراسر کشور جنبوجوشی در جهت حرکت از یک جامعه کشاوری به سمت یک جامعه صنعتی قابل مشاهده است.
«هیو مکوی» شخصیت اصلی داستان، در حاشیه شهرکی کوچک در ایالت میسوری به دنیا میآید. خیلی زود مادرش از دنیا میرود و با پدرش که مردی الکلی است در یک آلونک بزرگ میشود. در چهاردهسالگی و درست در زمانی که آماده سقوط به سبک زندگی مشابه پدرش است با ورود خط آهن به شهرک و تأسیس ایستگاه قطار، به عنوان وردست رئیس ایستگاه مشغول به کار میشود. همسر رئیس (سارا شپارد) که فرزندی ندارد آموزش و تربیت هیو را به عهده میگیرد. سارا شپارد امثال پدر هیو را که تنبل و بیعار هستند «سفید بینوا» خطاب میکند. او که دختر یک مزرعهدار است (از نسل پیشاهنگانی که اولین مزارع را در نقاط مختلف آمریکا دایر کردند) کار یدی و تحرک را نشانه سلامت میداند و همواره به هیو تذکر میدهد که برای درجا نزدن و تبدیل نشدن به یک سفید بینوا میبایست با تمایلات درونی خودش (از جمله سکون و خیالبافی) مبارزه کند.
هیو با عنایت به این توصیهها در اوایل جوانی از شهر زادگاهش خارج میشود. او که در زمینه ارتباط با دیگران (علیالخصوص جنس مخالف) دچار اشکال است دوست دارد خودش را به جایی برساند که این مشکل درونی، ناگهان از بیرون مرتفع شود! او کارهای مختلفی در مزارع و ایستگاههای راهآهن به عهده میگیرد اما خیلی زود با جنبوجوشی که در سراسر ایالات متحده در جریان است همراه میشود و اتفاقاً از قوه تخیلش بهره برده و ...
فرصتها:
الف) آشنا شدن با تصویری گویا از طلوع و بالا آمدن خورشیدِ تکنولوژی در آمریکا در قالب یک داستان و همراه شدن با شخصیتهایی که در دوران انتقال از یک جامعه کشاورزی به یک جامعه صنعتی نقش داشتهاند.
ب) آشنا شدن با یکی از نقدهای متقدم بر فرایند صنعتی شدنِ شتابان و قدرت گرفتنِ فزایندهی «سرمایه» و اثراتی که این دو بر جامعه گذاشته و خواهند گذاشت.
در ادامه مطلب بیشتر به این مقولات خواهم پرداخت.
**********
شروود اندرسون (1876 – 1941) از مهمترین نویسندگان دوران انتقال به ادبیات مدرن محسوب میشود علیالخصوص در زمینه داستان کوتاه. از او هفت رمان و چندین مجموعه داستان کوتاه منتشر شده است.
مشخصات کتاب من: ترجمهی حسن افشار، نشر مرکز، چاپ اول 1393، شمارگان 1200 نسخه، 339 صفحه.
....................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 3.71 نمره در آمازون 3.9 )
پ ن 2: در ص194 «جیم» و «جو» قاطی شده است! همینجا لازم است بابت رودهدرازیهای ادامه مطلب عذرخواهی کنم اما مهم بود به نظرم!
پ ن 3: کتاب بعدی «نگویید چیزی نداریم» اثر «مادلین تین» خواهد بود. انتخابات پست قبل تا چند روز دیگر ادامه خواهد داشت.
نوستالژی شروود!
«دورهای بود که همه غرب میانه آمریکا لحظهشماری میکرد ببیند بعد چه میشود. کشور را پاکسازی کرده و سرخپوستها را فرستاده بودند جای پرتی که کترهای اسمش را گذاشته بودند غرب. جنگ داخلی را هم برده بودند و دیگر مسئله ملی مهمی نمانده بود که توی زندگیشان تاثیر بگذارد. حالا به فکر رفته بودند و توی کوچه و بازار صحبت از روح انسان و عاقبت کارش میکردند.» راوی در ادامه جملات فوق از ورود یک سخنران به شهر کوچک بیدوِل (محل وقوع بخش اصلی داستان) یاد میکند و اینکه بعد از این سخنرانی درباره الوهیت عیسی، اهالی تا ماهها در این مورد با هم حرف میزدند و همه در این خصوص اظهار نظر میکردند. در واقع مردم این «فرصت» را داشتند که به مسائلی از این دست فکر کنند و با یکدیگر صحبت کنند.
«توی دره پهناور میسیسیپی هر آبادیای یک جور بود و اهالی آبادیها با هم اعضای یک خانواده بزرگ را تشکیل میدادند. تفاوتهای فردی هر عضو این خانواده بزرگ کاملاً به چشم میخورد. هر آبادیای انگار زیر یک سقف ناپیدا بود که همه زیرش زندگی میکردند. زیر این سقف، پسرها و دخترها به دنیا میآمدند و بزرگ میشدند و با هم جنگ و دعوا میکردند و زود یادشان میرفت و با رمزوراز عاشقی آشنا میشدند و ازدواج میکردند و بچهدار میشدند و ]...[ هرکس همسایهاش را میشناخت ]...[ » (ص42)
در واقع نویسنده در رثای محیط سادهتری که پیش از صنعتی شدن در شهرهای کوچک و شهرکها و آبادیها وجود داشت، قلم را چندین نوبت چرخانده است و از محو شدن آن و جایگزین شدنِ نظامی پیچیدهتر به همراه سروصدای سرسامآور ماشینها و اتومبیلها و ... گلایه کرده است. علاوه بر این تغییرات محیطی سبک کار در فضای جدید بهگونهایست که از نظر او اهالی دیگر چندان فرصت فکر کردن و رویابافی ندارند (ص33 و ص58) و تبلیغات هم مسیری دیگر را در ذهن آنها فرو کرده است: موفقیت و خوشبختی و بزرگی و شهرت همگی در گرو پول به دست میآید. و نسل جوان در این مسیر شتابان به پیش میروند. (ص87)
کارگران در این برهه در فضای باز کار میکردند (ص33) در حالیکه بعدها هم محیط کار و هم محیط زندگیشان چاردیواریهایی شد که نور به سختی در آن نفوذ میکرد (ص105). علاوه بر اینکه از «طبیعی» بودن فاصله میگرفتند این سازهها فاقد ظرافتهای «هنری» بود (ص120 الی 122)... به این تصویر دقت کنید:
«در شهرکهای روبهرشد، دستاندرکاران راهاندازی شرکتهای چند میلیون دلاری در خانههای سرهمبندی شدهای زندگی میکردند که ساخت دست نجارهای طویلهساز بودند. دورهای بود که هنر و معماری از خودش شرم میکرد و اندیشه و فرهنگ ماتشان میبرد. یک ملت، لبریز از نیروی طبیعی و نشاط زندگی در سرزمینی نو، بدون موسیقی، بدون شعر، بدون زیبایی در زندگی یا انگیزههایش، سرآسیمه پا به عصر جدید میگذاشت. مردی از اوهایو که دلال اسب بود با یک پروانه تولید چرخ کرهگیری که به قیمت یابویی خریده بود میلیونر میشد و با زنش سر از اروپا در میآوردند و با تابلویی پنجاههزار دلاری از پاریس برمیگشتند. در یک ایالت دیگر غرب میانه، مردی که داروگر دورهگرد دهات بود شروع به دادوستد اجارهنامههای بهرهبرداری از چاههای نفت میکرد و صاحب ثروت افسانهای میشد و امتیاز سه روزنامه را میخرید و پیش از اینکه به سیوپنج سالگی برسد فرماندار ایالت میشد. با ستایشی که از پشتکار او میکردند بیصلاحیتی او برای کار سیاسی، پاک از یاد میرفت.»
و این نکته اخیر هم یکی دیگر از آثار مخرب فرایند صنعتی شدن در آنجا بوده است، اینکه مردان بزرگ مثل سابق بزرگیشان بر پایه تفکر و تجربه و مهارت و مدیریت و حُسن شهرت و نیکسرشتی و نیکوکاری و کارآمدی و... به دست نمیآمد و حالا فقط پول است که همهی حفرهها را پر میکند و آدمها را بزرگ جلوه میدهد. این تقریباً اصلیترین نقد شروود اندرسون بر این مسیر است.
او همچنین از زبان یکی از شخصیتها (کلارا) با حسرت عنوان میکند که هر چیزی که خیال میکردیم به زیبایی منتهی شود به زشتی ختم شده بود و «چیزهای باارزش همه از ما دور شدهاند. ماشینهایی که ساختنشان شده تمام زندگی ما آدمها، همه خوشیهای قدیم را از ما گرفتهاند.» (ص283 و ص319)
این شمایی کلی از چیزی است که اندرسون قصد گفتن آن را در قالب یک داستان دارد.
ما و شروود!
طبعاً اگر ما یک سفید بینوای آمریکایی بودیم خیلی بهتر میتوانستیم با نویسنده و شخصیتهای داستان همراه شویم. اما خُب نیستیم! و بدتر آنکه با همه نقاط ضعفی که اندرسون در صد سال قبل بیان کرده است همنشین هستیم بدون آنکه بتوانیم بگوییم جامعه ما «صنعتی» شده است. یاد قضیه «استعمار» افتادم که در آنجا هم تمام مصیبتهایی که یک «مستعمره» به آن دچار میشد شامل حال ما شد بدون آنکه تکوتوک مزایای آن (نظیر راهآهن و سیستم قضایی هند به عنوان مثال) نصیب ما بشود. در خصوص صنعتی شدن هم میتوان چنین حکمی صادر کرد. آن توسعه و پیشرفتی که مد نظر بود حاصل نشد ولی تبعات بعضاً مخربِ زیستمحیطی و فرهنگی و اقتصادی و... بدون استثناء گریبانگیرمان شد!
برای من به شخصه موقع خواندن رمان بیشتر این قضیه مطرح بود که چرا در سرزمین ما چنین جنبوجوشی در جهت توسعه رخ نداد؟ و چرا جرقههایی که بعضاً زده شد به شعلهای پایدار منتهی نشد؟ از این زاویه به مشخصههایی میپردازم که از این داستان میتوان بیرون کشید؛ فاکتورهای مهمی که جامعه تصویر شده در داستان را به پیشرفت رهنمون شدند. البته بهزعم من!
الف) وجود ساختاری که از صاحبان ایدهها حمایت کند. هیو مکوی فردی منزوی و درونگراست و در زمینه ارتباط با دیگران فاقد آن خصوصیاتی است که بتواند از حق و حقوق خود دفاع کند. او اگر در سرزمینی دیگر زندگی میکرد به هیچ وجه نمیتوانست از حقوق اختراعاتش بهرهمند شود. این خصوصیت موجب شد صاحبان ایده در سراسر جهان به سمت آمریکا (و احیاناً چند جای معدود دیگر) جلب و جذب شوند.
ب) سرمایهگذاران و بانکها. در کنار مورد بالا وجود سازوکارهای سهل و آسان تأمین سرمایه برای به تولید رساندن ایدهها از اوجب واجبات است که اگر نبود چنان اتفاقاتی رخ نمیداد. در داستان وجود این دو گروه و نقش آنها کاملاً مشهود است. علاوه بر آنها کسانی مانند «استیو هانتر» هم بودند که نقش پل بین سرمایه و ایده را بازی میکردند. آنها فرایند به تولیدرسانی را تسهیل میکردند و خود هم بسیار منتفع میشدند.
ج) راهآهن. شبکه ریلی به وجود آمده در آمریکا سبب شد در این زمان خاص که در داستان به تصویر کشیده شده است، در بسیاری از نقاط سرزمین امکان فعالیت وجود داشته باشد و نیازی نبود که صاحبان ایدهها بخواهند به شهرهای بزرگ مهاجرت کنند. این امر به توازن بیشتر بسیار کمک کرد.
د) تصویرسازی رسانهها. همانطور که در داستان میبینیم روزنامهها در زمینه ایجاد فضایی که همگان در یک راستا حرکت کنند نقش بسزایی داشتند. اخبار موفقیت افراد در آنجا منعکس میشد و یک همنوایی ملی در این جهت شکل گرفت.
ه) احترام به دولت. دولت البته هیچگاه وارد چنین فعالیتهایی نمیشد اما نقش مهمی در ریلگذاری این حرکت به عهده داشت. در قسمتی از داستان میبینیم وقتی یک سخنرانِ خیابانی در مورد حقوق کارگران صحبت میکرد (ص307) به مجرد اینکه این شائبه به وجود آمد که او بر ضد دولت صحبت میکند همه از اطراف او پراکنده شدند!! وجود چنین مقبولیت و احترامی برای شکلگیری چنین حرکتی بسیار واجب است.
«دولت آنها برایشان یک چیز مقدس بود و خوش نداشتند اعتراض آنها به میزان دستمزدشان با حرفهای آنارشیستها و سوسیالیستها مخلوط بشود... در دوران کودکی، بوی احترام به دولت را توی آبادیهایشان شنیده بودند. مردان بزرگی که توی کتابهای درسیشان درباره آنها خوانده بودند همهشان ارتباطی با دولت داشتند.... دولت پیش مردمی که بار آورده بود چهره موجهی داشت.»
و) فرهنگ تلاش و پشتکار. در همه جوامع دوران قدیم کم و بیش، کار یک امر ارزشمند محسوب میشده است چرا که حیات افراد وابسته به آن بوده است. هرگاه به هر دلیلی این امکان برای عدهای از اعضای یک جامعه به وجود بیاید که بدون کار و تلاش زندگیشان بچرخد و بلکه خیلی خوب بچرخد آنگاه پایههای ارزشمند محسوب شدن کار دچار تزلزل میشود. در داستان یک نکته دیگر هم در همین راستا قابل مشاهده بود: اینکه بعد از شکست باید راه دیگری را برای پیروزی ایجاد کرد. این موارد و برخی شاخصههای اخلاقی دیگر که به امر توسعه مدد برساند در داستان قابل شناسایی است.
ز) قهرمان دوستی و نخبهناکُشی! در داستان عموم افراد با اطلاع یافتن از موفقیت دیگران یا به دنبال مسیری مشابه میروند یا اینکه در ذیل موفقیتی که آن فرد مثلاً برای شهرشان به دست آورده است به فعالیت میپردازند. حسادتی اگر هست نوع مثبت آن است! مثلاً هیچگاه نمیبینیم در کلیسا امضا جمع کنند تا کارخانهای که راه افتاده است را متوقف کنند!! بلکه دقیقاً برعکس! «... مثل هر آمریکایی دیگری به قهرمانها اعتقاد داشت. در کتابها و مجلهها راجع به مردان قهرمانی خوانده بود که به واسطه کیمیای غریبی همه فضیلتها در وجود باوجودشان گرد آمده و آنها را از ورطه فقر بیرون کشیده بود. سرزمین پهناور ثروتمند به مردان غولآسا نیاز داشت...» (ص229)
........................................................................
جناب میلهی بدون پرچم عزیز
آخرین نامه شما را خواندم و باید عرض کنم که به نظر نمیآید هیچ کدام از ما بتواند طرف مقابل را قانع کند! اما من دوست دارم این راه را ادامه بدهم چون عمیقاً اعتقاد دارم همه آدمها پشت دیوار سوءتفاهمی که خودشان ساختهاند زندگی میکنند و بیشتر آدمها پشت همین دیوار در سکوت و دور از چشم میمیرند.
من هیچگاه نگفتم که رشد و توسعه بدون استثناء بد است که برای من موارد مثبتی را که در مورد شخص من در کتاب آمده است، لیست کردهاید! اتفاقاً این شما هستید که خوشیهای گذشته را یکسره نفی کردید و آن را افسانهای قلمداد کرده که سرخوردگان جامعه خود را با آن سرگرم میکنند. از توهینآمیز بودن حرف شما میگذرم هرچند قابل اغماض نیست.
شما معتقدید توسعه به همراه خود مسائل جدیدی را مطرح میکند که باید به فکر حل آنها بود و صرف بروز این مسائل نشانی از غلط بودن این مسیر را ندارد اما اشاره نکردید که اگر به مسائل لاینحل برخوردیم چه باید بکنیم فقط به صورت گذرا گفتید که بشر به مرور بر این مشکلات فایق خواهد آمد کما اینکه در این صد سال آمده است. بسیار خُب! اما آیا این من هستم که روزانه در مورد مشکلات دنیا غُرغُر میکنم یا شما!؟ آیا این من هستم که عمر کوتاهی دارم یا شما!!؟ من تا چند قرن دیگر و تا زمانی که سفید بینوا خوانده میشود در حالی که هیو دستش را دور کمر من انداخته است در حال بالا رفتن از پلهها و ورود به خانه خواهیم بود اما این شما آدمیان فانی هستید که فرصت حل شدن مسائل را نخواهید داشت! آیا این من هستم که برای دوران بازنشستگی مزرعهای در بالای تپه و هوای آزاد و کشاورزی تفننی و امثالهم را آرزو و خیالپردازی میکنم یا شما!؟ من که همواره در همان مزرعه خیالی شما مشغول زندگی بوده و هستم.
کاری نمیشود کرد چون به هر حال مرغ همسایه غاز است و طرف دیگر تپه همواره سبزتر به نظر میرسد. البته وضعیت شما تا جایی که من بررسی کردهام چندان رشکبرانگیز نیست. طبیعت زیبایتان را که دارید به فنا میدهید و پول نفت هم به میزان وحشتناکی «کالیبر» شما را افزایش داده است و از طرف دیگر سنگها را بسته و سگها را ول کردهاید. خلاصه اینکه من مسئول وضعیت اسفبار شما نیستم که از سر بیکاری به من گیر دادهاید و تکه میاندازید!
شما نوشتهاید بشر امروز نسبت به زمانی که بلانسبت مثل خر کار میکرد فرصت بیشتری برای فکر کردن دارد اما به این هیچ اشارهای نمیکنید که بشر امروز آیا میتواند خودش را از زیر بار امواج رسانهای خارج کند و به مسائل واقعی خودش فکر کند یا نه. وقتی میلیونها میلیون صدا بلند میشود و صدا به صدا نمیرسد طبیعتاً اکثریت گیج و گول از خبری به خبر دیگر کوچ میکنند و گاه بر سر چیزی هوار میکشند که اصلاً مسئله آنها نیست. تکرار و تکرار و تکرار، کاری که رسانهها میکنند و خودتان هم میدانید که نتیجهاش چه میشود. بخصوص برای جوامعی مثل شما که گاه باعث میشود برای کسی که علناً به شما توهین میکند کف بزنید و یا در رثایش گریه کنید. خود شما برخی از مسائل مطرح شده در روایت اندرسون را مسئلهی خودتان نمیدانید و در مکتوبات قبلی هم مواردی را ذکر کردید که هنوز مسئلهی مبتلابه شما نشده است؛ پس چگونه انتظار دارید که آدمیان بتوانند به مسائل واقعی خود بپردازند. آیا جداً معتقدی مخاطبانت این نامه را میخوانند!!؟ اگر میخوانند یک «هوپ» در کامنتها بگذارند تا با حقیقت امر مواجه شوی!
عجیب است! شما بهگونهای از ارتقای حقوق زنان در اثر توسعه صنعتی صحبت میکنید گویا این موارد به صورت اتوماتیک شامل حال ما شده است. نه عزیزم ما برای گرم به گرم و میلیمتر به میلیمتر این توفیقات هزینه دادهایم. فکر میکنید اگر تلاشهای زنان نبود ذرهای در این زمینه به آنها ارفاق میشد؟! به هیچ وجه.
مخالفت من را با مخالفتهای کسانی همانند ازرا فرنچِ کلمکار در یک کفه قرار ندهید. او بر اساس آموزههای مذهبی میگفت «آدمیزاد باید زحمت بکشد و نانش را با عرق جبیناش دربیاورد» و استدلال میکرد چون ماشین عرق نمیکند پس فلان و بهمان... من البته برای سرنوشت تراژیک جو وینزورث تأسف میخورم و چه کسی میتواند متأسف نباشد؟
بله با شما موافقم که برای به دست آوردن هر چیز لاجرم چیزهایی را از دست میدهیم و البته همواره ترجیحمان این است که چیزی از دست ندهیم و این هم امکانپذیر نیست. ساختارهای قدیم کمکم فرومیریزد و ساختارهای جدید شکل میگیرد. من به این امر واقفم اما برای من و شروود و همفکرانمان برخی چیزهایی که از دست رفت اهمیت بیشتری داشت و باید مدام آنها را متذکر میشدیم تا در ساختارهای جدید جای خود را به نحوی باز کنند. خوشبختانه پدران ما نظامی را بنا نهادند که همواره امکان نقد و اصلاح آن وجود دارد؛ البته نه به آسانی ولی به هر حال امکان آن وجود دارد.
و اما در مورد اوضاع و احوال هیو بهتر است با خودش مکاتبه کنید. شما که به هر حال اعتقاد دارید مشکلات هیو هیچ ارتباطی با مسائل پیش آمده در دنیای صنعتی ندارد و اطمینان دارید که در دنیای قدیم هم همین مشکلات را به مراتب بیشتر داشت و از اینکه احتمال گره خوردن این قضیه به نقدهای اندرسون از جامعه نو وجود دارد خرسند نیستید. فکری به حال این قطعیتها و یقینهای خود بکنید! فکر نمیکنید این میزان قطعیت و یقین برای شما زیاد است؟! به هر حال توصیه میکنم با خودش مکاتبه کنید. شاید سماجت شما باعث شود او دست به قلم شود و مکنونات قلبی خود را بیرون بریزد. البته من احساس میکنم نزدیک است که این اتفاق رخ بدهد. تا حالا که صبوری کردهام و پس از این هم صبر خواهم کرد. به قول شما این هم نصیب و قسمت من بود که روی هوا زدم!! عوضش امنیت دارم!!
ارادتمند
کلارا مکوی (باترورث)
درود بر میله ، همین الان کتاب رو سفارش دادم ، ممنون از معرفی
سلام دوست من
امیدوارم که بعد از خواندن کتاب سربلند باشم
مسئولیت سنگینی است.
سلامت باشی
سلام بر میله عزیز
آیا مشابه این داستان و داستانهایی که به شرح اتفاقات این دوره ی گذار می پردازند، در ادبیات فارسی هم احیانا داریم؟!
سلام بر بندباز![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
چند جور میتوان به این سوال پاسخ داد.
الف) ما تقریباً از 100 سال قبل وارد دوره گذار شدهایم و هنوز از آن خارج نشدهایم ولذا هر داستانی که وقایعش در این صد سال بگذرد مربوط به دوره گذار است
ب) دوره گذار ما به واسطه دخالت دولت و ورود محصولات خارجی خیلی به صورت طبیعی رخ نداده است. آن پیله کرم ابریشم را در نظر بگیرید که قرار است پروانهای از آن خارج شود؛ در صورت اینکه نیروی خارجی سبب پاره شدن پیله شود چه اتفاقی رخ میدهد؟! پروانهای که در این حالت متولد میشود توان پرواز ندارد. ما یک چنین حالتی داریم. یک سری آدمهای ساختارساز نخبه و مدیر لازم داریم که در کنار یک دولت و حاکمیت کارآمد و غیرمداخلهگر بتوانند وضعیت را تکانی بدهند که خب هیچکدام از اینها را (حداقل دومی) نداریم و اولها هم در صورت وجود در این فضا پودر میشوند کما اینکه شدند. با این مقدمه میخواستم بگم مشابه این داستان به این دلایل نداریم چون روند اتفاقات در اینجا متفاوت بوده است.
ج) من به شخصه داستانی ایرانی مشابه این داستان نخواندهام و یا الان در ذهنم نیست. از لحاظ پهن دامنه بودن به خصوص. باز هم اگر چیزی به ذهنم خطور کرد خواهم نوشت. داریم داستانهایی که گوشههایی از این قضیه را مد نظر قرار دادهاند و به آن پرداختهاند... مثلاً جای خالی سلوچ... سمفونی مردگان... درخت انجیر معابد... اینها هر کدام یک گوشهی چشمی به این مسائل دارند. حداقل من در موقع خواندنشان چنین نگاهی داشتم.
هوپ!![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
راستش ادامه ی مطلب آنقدر موجز و جذاب و نیاز روز ماست که واقعا احساس طولانی بودن به آدم دست نمی ده.
به نظرم یک تفاوت دیگه ای در روحیه ی آمریکایی با ایرانی هست که در کنار باقی مواردی که اشاره کردید، باعث تداوم و نهادینه شدن این حرکت به سمت جلوست. و اون هم عطش اونها به تغییر و نوآوری ست! بطوریه در یک زمان تمام هنرمندان رو به سمت آمریکا کشوند و باعث بالندگی بزرگی در عرصه ی هنر شد! هر چند که الان تقریبا دیگه از اون حرکت ها و جنبش ها خبری نیست. منتها می خوام بگم که این روحیه ی تغییرپذیری و استقبال از تغییرات در ایرانی ها نیست. و خب باقی موارد هم که قوز بالای قوز است!
متشکرم...
سلام مجدد
عطش به تغییر البته در میان اکثریت شخصیتهای داستان قابل مشاهده است. بله این را هم میتوان به خصوصیات اخلاقی دیگر اضافه کرد. اما در آنجا هم قطعاً بودهاند کسانی که در مقابل تغییر مقاومت میکردند کما اینکه در داستان چند مورد از آنها را میبینیم. حتی خود نویسنده هم به نوعی میتواند در نزدیکی چنین گروهی قرار داده شود (با کمی صفر و یکی دیدن البته)
همین الان هم در آمریکا میتوان گروههایی را دید که در مقابل تغییر مقاومت میکنند
اما مقاومت در برابر تغییر یکی از خصوصیات جوامع روستایی یا فرهنگ دهقانی است. خب به قول علمای این حوزه شهرهای ما کماکان میتوانند یک روستای بزرگ ارزیابی شوند!
ممنون از ذکر این نکته. ممنون
کتاب رو با قدرت شروع کردمولی بخاطر مشغله زیاد الان صفحه ی ۱۰۰ هستم...میام ولی شاید یکم درتر
لطفن در انتخابات پست قبلی خودت هم رای بده.با اینکه میدونم این از بین کتاب هایی هست که خودت موجود داری(انتخابات عالی فرمایشی) و در کل برات فرقی نمیکنه.ولی حس میکنم یه درصد فرق کنه
سلام بر مارسی![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
همراهی دوستان به واقع مایه دلگرمی است.
درست حس میکنی که فرق دارد. خیلی هم فرق دارد.
حتماً شرکت میکنم.
سلام
فقط اومدم بگم هوپ
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
نگران شده بودم.
الان دوست دارم قیافه کلارا را ببینم
ممنون رفیق
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
بسیار عالی بود، و بعضی نقطه نظرات قابل گفتگو،
چقدر جالبه که دنیای سنتی، قبل از مدرن شدن زندگی برای خارجی ها هم خاطره انگیزه
فکر کردم فقط ما خیلی نوستالژی بازیم
البته فکر می کنم هر نسلی که این انتقال رو تجربه کرده حسرت پاکی و سادگی و عمق زندگی سنتی(سنتی نه به معنای سلفی) رو می خوره
سلام
بله حتماً جای چون و چرا دارد.
خارجیها هم انسان هستند و فکر میکنم هر انسانی مقدار قابل توجهی نوستالژی باز است! واقعیت این است که ما در ازای هر چیزی که به دست میآوریم بخشی از عمرمان را از دست میدهیم و این زمان و عمر غیرقابل بازیابی است پس طبیعی است که همواره خود را مغبون احساس کنیم. حالا این احساس غبن از نظر من به طرق مختلف خودش را نشان میدهد که یکی از آنها همین حسرت خوردن برای خوشی های قدیم است. گاهی هم البته واقعاً در زمان قدیم چیزهای نابی وجود دارد که قابل حسرت خوردن هستند. اما گاهی هم آن عمر هدر رفته چنین سراب و افسانهای را کارسازی میکند.
از این موارد که بگذریم در زندگی سنتی پیچیدگی کمتری بود و آدمیان در خیلی از زمینهها تکلیفشان مشخص بود و این هم چیز کوچکی نیست بخصوص وقتی حیرانی دوران پس از آن پیش چشم باشد.
ممنون
سفید بینوای خودم را خواندم و دیدم برای آن که خواننده یادداشتم را تشویق به خواندن کتاب کنم عجب داستان را لو داده ام!
جدا برایم سئوال است که آیا با آنچه کشورهای صنعتی در حدود یک قرن اخیر بر سر زمین و منابعش آورده اند، فرایندی که به طور مثال آمریکا در دوره ی زمانی داستان طی می کند را پیشرفت دانست؟
در مورد بند اول پاسخت به بند باز فکر می کنم آدم ها به طور عام و ایرانی ها به همچنین، همواره در حال گذار هستند. این که سمت سوی این گذار چیست بحث دیگری است. برای مثال حتی در اروپای قرون وسطی که در اغلب نگرش های سنتی تاریخی همه چیز در حال سکون به نظر می رسید، در نگرش جدید تمرکز بر تحولات بسیاری است که برخی از آنها (خوب یا بد) در شکل دهی به دنیای مدرن نقشی اساسی داشته اند.
یادم است مورخی در همین زمینه پرسیده بود اگر اروپای قرون وسطی واقعا چنان ساکن و تاریک بوده که فراوان گفته اند و شنیده ام، چگونگی برای مثال موفق به خلق سبک شگفت انگیزی همچون گوتیک در معماری شده است که آثار باقیمانده از آن در هر شهری از آن قاره هنوز که هنوز است در زمره ی مهمترین جاذبه های آن شهر است.
سلام بر مداد گرامی
من این کتاب را بعد از خواندن یادداشت شما به کتابخانه اضافه کردم و بعد صبر کردم تا الان
سوال خوبی است که مطرح کردید. ناغافل به یاد انقلاب فرانسه افتادم... آیا با توجه به وقایعی که پس از انقلاب فرانسه رخ داد آن را میتوان یک حرکت رو به جلو (در راستای همان شعارهای برابری و برادری و آزادی) محسوب کرد؟ اگر بازه زمانی مورد نظر را کوچک در نظر بگیریم پاسخ «قطعاً نه» خواهد بود اما اگر بازه را بزرگتر در نظر بگیریم جواب تغییر خواهد کرد. در مورد فرایند صنعتی شدن با توجه به تبعاتی که داشته است یک پاسخ میتواند نفی آن و عدم تلقی آن به عنوان پیشرفت باشد اما ذهن بشر به زعم من این قدرت را پیدا کرد که به مرور با مسائل جدید و مبتلابه دست و پنجه نرم کند و... مثلاً کشف سوخت های فسیلی و اختراع ماشین آلات مختلف که با این سوختها کار میکرد معضلاتی همچون آلودگی هوا را به وجود آورد و این تبعات باعث شد به فکر منابع انرژی جایگزین بیفتیم. برای من قابل تصور نیست که بشر میتوانست بدون طی کردن این دوران ناگهان به سمت سوختهای پاک برود.
از همین زاویه قرون وسطی هم درسهای بسیاری داشت و سکویی بود برای تحرکات بعدی. من هم با شما موافقم که انسان و جوامع انسانی به نوعی همواره در حال گذار هستند منتها من این تعبیر گذار را برای دورهای در نظر داشتم که ما از یک تعادل پیشینی خارج شده و به سمت محدوده تعادل بعدی حرکت کردهایم اما هنوز به این تعادل جدید دست پیدا نکردهایم.
باز هم به نظر من (که میتواند غلط باشد و یا مورد قبول دیگران نباشد) در این دوره حرکتی معمولاً گروهی از آدمها به یاد همان تعادل قبلی میفتند و به درستی انگشت بر روی نقاط قوت آن دوران میگذارند اما حقیقتاً اگر نقاط ضعفی در کار نبود آدمیان از آن نقاط (تقریباً متعادل و با ثبات) خارج نمیشدند.
.................................
بعد از نوشتن این جملات بالا به این فکر افتادم که آدمها با خواندن رمان میتوانند خودشان را به جای دیگران در حالتها و موقعیتها و دورههای مختلف قرار بدهند و این امر چقدر میتواند مفید باشد. رمان خودش یک دانشگاه است. البته بلانسبت خودم!
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
"سفید بینوا" مترادف با تنبلی و بیعاری" جالب بود. به توصیهی دوستی کتاب داستان ما مردم را گرفتم که به دورهی گذار آمریکا پرداخته؛ متاسفانه هنوز فرصت خواندنش را پیدا نکردهام، اما با تورقی که داشتم، به نظرم فراز و فرود این جامعه را با خواندن رمانهایی از این دست، بهتر و بیشتر درک کنم تا مستندنگاری!
سلام
نظرات خانم سارا شپارد در داستان بخصوص در زمینه کار و تحرک نشأت گرفته از روحیه پدرش و امثال پدرش است که در دورههای اول مهاجرت به آمریکا با سختکوشی و سختگیری در کار شناخته میشود.
البته کتابهایی از آن دست هم بسیار کمک میکند. ولی باید در نظر داشت که به هر حال یک نویسنده چپگرا از زاویه دید خاصی به موضوعات اینچنینی مینگرد.
سلام آقا حسین یک مطلب دیگر که در خصوص پیشرفت جوامع غربی به ذهنم رسید، قانون مداری سفت و سخت هست که ما متاسفانه نداریم.
یک مطلب کوتاه نوشتم و سعی کردم ذهنیتم را بیان کنم. فرصت کردید ممنون می شوم مطالعه کنید.
http://deadpoetsociety.blog.ir/post/13
سلام مجدد
بله همینطور است... حالا هرچه قانون مقبولتر باشد انسانها بیشتر تمایل به رعایت آن دارند. جاهایی که این پایبندی شل میشود یک نقایصی در قانون هست. پس از این هم یک تربیت خاصی میخواهد که ما نداشتیم! یعنی ماها در طول دوران رشد و یادگیری خود از کودکی تا بزرگسالی مکرراً یاد میگیریم که برای موفقیت باید مدام بزنیم توی شانه خاکی جاده!!
سلام میله جان
اما شما بسیار عالی توضیح دادین. حقیقت هم همینه دقیقا. باید حقیقت رو پذیرفت تا اشتباهات تکرار نشن![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/124.png)
واقعا واقعا واقعا خیلی خوب بود. بخصوص مطلب آخر که به خوبی دلایل رو ذکر کردین. همیشه این مسئله رو مهم میدونستم که چرا ما اینقدر فرق داریم
نامه ی انتهای متن چقدر خوب بود. واقعا دستمریزاد قلم توانمندی دارین
سلام دوست عزیز![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
به قول حضرت حافظ جنگ هفتاد و دو ملت را همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند... این غرق شدن در افسانه سرایی و توهمات توطئهای روز به روز آدم را نگران و نگرانتر میکند. فکر کنم یک اکثریتی باید دست به دست هم بدهند و شرایطی را ایجاد کنند که کودکان آینده بتوانند در محیطی تربیت شوند (مدرسه و خانه) که شبیه ما نشوند! حال چگونه چنین چیزی ممکن است خودش کار و پروژهای سنگین است.
ممنون از لطف شما
سلام
ممنون از مطلب خوبتون
خب من کتابو دوست داشتم و ازش لذت بردم
اما نه خیلی
شاید بیشتر با مدل روایت داستان ارتباط نگرفتم
موضوع رو دوست داشتما
اما نمیدونم چرا اونجوری که باید با کتاب جفت و جور نشدم
راستی چرا همیشه خانمهای جوان و جذاب داستان براتون نامه مینویسن ؟
من تو داستان تا رسیدم به کلارا یا کیت گفتم اگه نامه ای در کار باشه از این دو نفره حتما !!
ن پس جان می بیاد نامه بده !؟
هوپ هم بگم
سلام بر همراه کتابخوان![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
احتمالاً درک میکنم منظورت از ارتباط نگرفتن با مدل روایی داستان چیست... گاهی راوی چنان شخصیتها را رها میکرد و به سراغ فرد دیگری میرفت که خواننده دچار شوک میشد. شاید این برای خودم هم مثل دست انداز بود و رشته از دستم به در میشد. نکته دیگر هم این بود که راوی خیلی مواقع گلدرشت قضاوتهایش را بیان میکرد. اولی را میتوان به خاطر راه جدیدی که در حال گشودن آن بود و اتفاقاً بعدها همانطور که اشاره کردم دو اثر شاهکار بر همین سیاق خلق شد، به دیده اغماض نگاه کرد. دومی را هم که به هر حال کاریش نمیتوان کرد!
ممنون از هوپ! سه چهار پنج نفر هم برای من کفایت میکند!
در مورد نگارندگان نامه بنده هیچگونه تقصیری ندارم... من برای دو سه شخصیت از هر کتاب نامه مینویسم ولی همه آنها معمولاً پاسخ نمیدهند و گاهی هم هیچکدام جواب نمیدهند! اینکه گاهی شخصیتهای زن داستانها پاسخ میدهند به این خاطر است که آنها بیشتر دست به قلم هستند تا مردان. در فضای مجازی هم وضعیت به همین منوال است. مردان گویا دستشان به امور دیگری نظیر اقتصاد و سیاست بند است که به قدرتی خدا در هر دو زمینه اثرات مشعشعی در سرزمین ما خلق نمودهاند!
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
فارغ از نقش جدی و مهم و دقیق سخنت در پاراگراف اول به نظرم بعید نیست اگر همینطور پیش بروی به فردوسی و تاثیراتش هم برسی
من از آثار این دوره مطالعه کمی داشتهام اما با خواندن پاراگراف دوم به یاد خوشه های خشم و آمدن تراکتورها می افتم.
راستش با توجه به لیست بلند بالایم فکر نمیکردم هیچوقت به خواندن این کتاب فکر کنم اما با خواندن بخش اول یادداشتت وسوسه شدم که در آینده بهش فکر کنم. دنبال کردن ماجراهای هیو به نظرم باید برایم جالب باشد.
حالا باید ادامه مطلب را هم بخوانم. برمیگردم.
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
دیگه توی پاراگراف اول رسیدم به جایی که یک نقطه عطف در رماننویسی در حال شکل گرفتن بود و راستش دیگه عقبتر نمیتوانستم بروم
خوشههای خشم به نتایج ورودمحصولات تکنولوژی به جنوب آمریکا میپردازد. اما اینجا بیشتر داستان کسانی است که در زمینه توسعه تکنولوژیک فعالیت داشتند... آن هم بیشتر در شمال کشور.
حالا در اولویت ها بالا قرار ندادی هم اشکالی نداره.
درود دوباره بر میله
همین الان کتاب رو تمام کردم و آمدم که دوباره یادداشتت رو بخونم ، و چه ریویو رشک برانگیزی نوشته ای بر کتاب ، و حالا احساس میکنم که باید برم سراغ دکتروف و پاسوس ، ورود به ادبیات آمریکا را مدیون تو هستم ، هزاران درود و سپاس
هوپ
سلام رفیق![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
بخصوص بابت هوپ![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
چه عالی که با این سرعت خودت را رساندی
ممنون از لطفت
اول برو سراغ دوس پاسوس ... آن هم سه گانه یو اس آ
موفق باشی
نکته ی اول : پیامبران واقعی کسانی هستند که برای مردمانشان آزادی آوردن نه کسایی که بگن ما از اسمان اومدیم و براتون از اونجا کتاب اوردیم و نمیدونید اونجا چه خبره؟
خب کشور ۵۰۰ ۶۰۰ ساله ی آمریکا از این پیامبران کم نداشت.
نکته ی دوم : به نظر شما صنعتی شدن و پیشرفت جامعه امریکا مدیون کیه؟به نظر من همه ی افرادی که در اون کشور زندگی کردن.تک تکشون.نمیخوام وارد مسائل ریز بشم
نکته ی سوم:عاشق این مدل کتاب هام که بخاطرش برم تحقیق کنم.غرب میانه کجاست؟سرخ پوست هارو فرستادن یه جای دور ناکجا آباد.(اوکلاهاما)
فعلا نمره ی من بالای ۴ هست.شاید یبار دیگه بخونم بیشتر بشه.
اگه نکته ای چیزی یادم اومد حتمن دوباره میام
سلام بر مارسی![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
در مورد نکته اول باید بگم که یک چیزی فراتر از آزادی بود که در محافظت از آزادی هم بسیار موثر بود و آن هم «ساختار» بود. منظورم قانون و نهادهای قانونی است. آن بنیانگذاران آدمیان ساختارسازی بودند و از این جهت سنگ بنای خیلی از توفیقات بعدی را خیلی محکم بنا نهادند.
در مورد نکته دوم باهات موافقم. همانطور که در شکست هم همه مسئولند در پیروزی هم همه نقش دارند.
در مورد نکته سوم و رضایت شما از خواندن این کتاب من احساس خوشحالی میکنم
ممنون رفیق
سلامت و برقرار باشی
سه گانهی یو اس آ در راه است ، جلد دوم با ترجمه ی باستانی رو داشتم اما ترجمهی کهربایی وسوسم کرد بیخیال جلد دو بشم و این سه گانهی جذاب رو سفارش بدم ، گذار منهتن و سه سرباز رو هم از قبل داشتم .
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
عالی
ترجمه قبلی فاقد جلد سوم بود... الان من هم اگر جلد سوم را جداگانه بشود تهیه کرد حتماً با این ترجمه تهیه خواهم کرد.
ممنون رفیق
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
این کتاب رو چند وقت پیش بخاطر نمره ای که بهش دادین خریدم . کتاب خوبی بود من لذت بردم از خواندنش
سلام رفیق قدیمی
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
گفتم دیگه تشکیل خانواده شما را از ما گرفت
نوش جان.
با آرزوی شادی و سلامتی و خوشبختی